شب لوئیس بونوئل/ ثریا صدر

به مناسبت انتشار ترجمه كتاب «بونوئلى‏ها» توسط شيوا مقانلو بيست و سومين شب از شب‏هاى فرهنگى مجله بخارا به «لوئيس بونوئل» اختصاص يافت.

اين مراسم در عصر هشتم اسفند ماه 1385 با همكارى نشر چشمه در تالار ناصرى خانه هنرمندان ايران برگزار شد.

دهباشى ضمن بيان فرازهايى از زندگى بونوئل به معرفى كتاب بونوئلى‏ها و كارنامه نويسندگى شيوا مقانلو پرداخت.

سخنران اول شيوا مقانلو بود كه چنين گفت:

دنياى لوئيس بونوئل    شيوا مقانلو

از بونوئل گفتن، مثل اكثر سوژه‏هاى هنرمند و جذاب ديگر، كارى سهل و ممتنع است. از سويى آن قدر فيلم و نوشته به جاى مانده از او داريم كه خلا تحقيق پايه‏اى و جدى در مورد آثارش هنوز حجم زيادى تا پر شدنْ فاصله دارد. از سوى ديگر، در ماهيت آثار بونوئل نوعى گريزپايى، شكلى از لغزندگى وجود دارد حاكى از اين كنايه كه چه تحليل جديدى، و از چه زاويه‏اى، مى‏توان در مورد او گفت كه خودش آن تحليل و زاويه را سال‏ها پيش و با كارهاى خود به نقد نكشيده باشد؟ او شايد بيش از بسيارى از هنرمندان، آفرينش و تخريب را توامان انجام، يا نمايش داده است. حتا نفس ايستادن من در اين جا كنايى مى‏شود وقتى بدانيم بونوئل، در سال 1958 يك سخنرانى را چنين آغاز مى‏كند: «جمعى از جوانان بنيانگذار يك انجمن مبادلات فرهنگى از من خواسته‏اند اين جا سخنرانى كنم. گرچه از حسن توجهشان متشكرم ولى مجبورم كمى توى ذوقشان بزنم. جدا از اين حقيقت كه هيچ يك از صفات لازم براى يك سخنران را دارا نيستم، هنگام سخن گفتن در برابر جمعيت دچار نوعى كمرويى مى‏شوم. هر سخنرانى الزاماً توجه جمعى شنوندگان را جلب مى‏كند و مى‏داند كه تمام چشم‏ها به طرف او دوخته شده؛ و در مورد خودم، نمى‏توانم اضطراب ويژه‏ام را از اين هراس پنهان كنم كه مخاطبان مرا به چشم يك خودنما نگاه مى‏كنند» به نظر من ردپاى اين تفكر را در سينماى او هم مى‏شود يافت: بونوئل همان قدر كه علاقه دارد مخفى‏ترين درونيات يا نفسانيات انسان را با خونسردى نمايش دهد، همان قدر هم نوعى فاصله‏گيرى سرد با مخاطب ايجاد مى‏كند و عامدانه عواطف او را از زيادى درگير شدن باز مى‏دارد. به نظر من هنگام تماشاى فيلم‏هاى او هر قدر هم كه مرعوب يا مجذوب تخيل بالا و ايده‏هاى لايه لايه و جسورانه او بشويم، نمى‏توانيم بگوييم كه فيلم احساسات يا عواطف ما را تماماً به خودش جذب كرده و در آن غرق شده‏ايم. فيلم‏هايى كه نه با معناى عام و رايجى كه از فاصله‏گذارى مى‏شناسيم بلكه با فاصله‏اى كه در ساختار و زبان سينمايى خود دارند، عامدانه و زيبايى‏شناسانه تماشاگر را از خود دور مى‏كنند.

تفكيك دقيق مرزهاى هنرهاى مختلف از هم، و از ادبيات، در نفس خود كار چندان ساده و درستى نيست؛ مرزهايى كه در دنياى امروز بيش از پيش در هم ادغام شده‏اند. شايد يكى از بهترين مثال‏ها براى استفاده هوشمندانه از پتانسيل فضاهاى ميان رشته‏اى، رويكرد هوشمندانه‏اى است كه سال‏ها نهضت سورئاليسم به آن داشت. توجه خلاقانه و توامان بنيانگذاران سورئاليسم به ادبيات و نقاشى، با درك ايشان از قابليت‏هاى حركتى هنر سينما رنگ جدى‏ترى گرفت. سينما ذات پر سرعتى داشت و به خاطر قابليت «تغيير و تبديلات مداوم»ى كه از طريق تدوين و جلوه‏هاى ويژه آن زمان داشت، يكى از رويايى‏ترين آرزوهاى سورئاليست‏ها را كه بيان مداوم تغيير و دگرگونى، و از اين شاخ به آن شاخ كشاندن حواس ادراكى مخاطب بود برآورده مى‏كرد. يك فيد ساده مى‏توانست به اندازه چند خطى كه در شكل نوشتارى خود يا در محتواى ادبى خود سورئاليستى بودند، بيننده را به پاشيدگى مدنظر آن‏ها نزديك كند. سينما مديوم مناسبى بود تا در تصويرسازى ادبى آن‏ها عناصر مشتركى چون امر جادويى، بى‏منطقى، نمايش رويا، و… به جاى نمايش كلامى واقعاً نشان داده شوند. اما شايد در ميان نامداران اين نهضت، فقط بونوئل بود كه هر دو مقوله كلمه و تصوير را با هم امتحان كرد و البته دومى را زبان خود يافت و به آن وفادار هم ماند. اگر بعضى از اشعار او – كه در اين برنامه هم دكلمه مى‏شوند – پر از تصاوير موجز و قوى‏اند، در فيلم سگ اندلسى هم مى‏شود ردپاى مانيفست ادبى/ شعرى سورئاليستى را يافت. چنان كه خودش گفته، بونوئل به تبعيت از دوستان سورئاليستش ابتدا جزوه كوچكى از اشعارش را به نام «سگ اندلسى» فراهم كرده و كجدار و مريز در فكر ارائه آن‏ها بوده اما دالى رأيش را مى‏زند و وادارش مى‏كند انگيزه‏ها يا ايده‏هاى آن جزوه را به شكل يك فيلم كوتاه بازگو كند. كه حاصل كار مى‏شود سگ اندلسى (كه تنها لوركا آن را نپسنديد!): فيلمى كه فارغ از معيارهاى نقادانه سينمايى، و سليقه شخصى ما در دوست داشتن يا نداشتن، كارى است كه خود بونوئل در سال‏هاى آخر عمرش، و بى‏هيچ فروتنى بى‏موردى، در موردش گفته: «پس از فيلم سگ آندلسى دنيا به سمت ابزورد رفته است». به هر حال آن يادداشت‏ها هم گردآورى و چاپ شد، و خوشبختانه ترجمه آن‏ها هم ميسر شد. و فكر مى‏كنم فرصت خوبى داريم تا خودمان مقايسه كنيم كه يك هنرمند براى بيان يك منظور ذهنى – مثلاً سگ اندلسى – چگونه دو مديوم ادبيات و سينما را امتحان كرده، و در هر كدام چه نوآورى‏هايى كرده يا تا كجا موفق بوده. نيز بايد اين نكته را ذكر كنم كه تخيل پيشرو و عجيب بونوئل جايى بسيار غافلگيرم كرد. در قطعه رگبار او در پاراگرافى به بچه‏هايى اشاره مى‏كند كه در اتاقى پر آب كه به آكواريوم شبيه شده، شنا مى‏كنند؛ ناگهان به ياد داستان نور مثل آب است ماركز افتادم كه نيم قرن بعد نوشته شده. آن داستان در مورد بچه‏هايى است كه تمام درها و درزهاى خانه را مى‏بندند و نور را مثل آب در اتاق سرازير كرده و شنا مى‏كنند. اصلاً ادعا نمى‏كنم كه داستان ماركز حتماً ربطى به اين قطعه داشته بلكه مى‏گويم حواسمان باشد كه شايد خيلى از استادان ديگر نيز آثار جذاب و راهگشايى در كارنامه جوانى خود داشته باشند.

بخشى از سخنان خود او در مورد رابطه سينما و ادبيات، از مقاله سينما به عنوان ابزار شاعرى كه در سال 1958 در مراسمى در دانشگاه مكزيك بيان كرده، نشان مى‏دهد كه بونوئل نه صرفاً مقامى برتر براى سينماى فى نفسه قائل است، و نه رابطه سينما و ادبيات را برگردان مطلق آثار داستانى به تصاوير متحرك مى‏داند. شايد هنوز خيلى‏ها ارتباط اين دو را چنين فرض كنند كه كدام كتاب قابليت خوبى براى فيلم شدن دارد، يعنى تا صحبت از اين ارتباط شود، به ادبيات داستانى و پتانسيل تصويرى آن بينديشند. اما براى بونوئل ذات تك تك عناصر حسى/ ذهنى انتخاب شده براى هر مديومى مهم است و اين عناصر هم قطعاً در ادبيات و سينما با هم فرق مى‏كنند. او خود در اين باره مى‏گويد: «سينما با نمايش چيزها و موجودات به شكل عينى و كامل، تأثيرى مستقيم بر بيننده دارد و در انزواى سكوت و تاريكى او را از آن چه شرايط روانى نرمال فرد مى‏ناميم، جدا مى‏كند. به همين دليل فيلم بى‏شباهت به هيچ بيان بشرى ديگر، بيننده را تسخير مى‏كند. اما احتمال كند كردن حواس مخاطب از سوى فيلم هم با هيچ چيز قابل مقايسه نيست. كه متاسفانه به نظر مى‏رسد وظيفه اصلى تعداد زيادى از فيلم‏هاى سينمايى روزگار ماست (سخنرانى تقريباً مربوط به 40 سال پيش است!): سينماى ما آن خلأ اخلاقى و هوشى را كه در آن رشد مى‏كند، نمايش مى‏دهد. اين سينما خود را به تقليد از رمان و تئاتر مقيد مى‏سازد بى‏آن كه توجه كند كه روش‏هاى بيانى روانكاوانه‏اش به غناى ادبيات و تئاتر نيست: همان داستان‏هايى را تكرار مى‏كند كه ادبيات قرن نوزدهم از تكرارشان خسته شده بود، همان‏هايى كه در رمان‏هاى معاصر هم مدام ديده مى‏شوند. يك شخص كمابيش با فرهنگ، احتمالاً از خواندن كتابى كه پيرنگ داستانى همان كتاب را در فيلم‏هاى پرفروش مى‏بيند سرباز مى‏زند. با اين همه در تاريكى سالن راحت مى‏نشيند و فيلمش را تماشا مى‏كند، در حالى كه از نور و حركتى كه قدرتى تقريباً هيپنوتيزم كننده بر او اعمال مى‏كنند گيج شده، و مبهوت چهره بازيگران و تغيير صحنه‏هاست. همين فرد تقريباً با فرهنگ اهانت آميزترين كليشه‏هاى تصويرى را قبول مى‏كند… عنصر راز كه عنصر اساسى تمام آثار هنرى است، معمولاً در فيلم‏ها غايب است. مولفان، كارگردانان، و تهيه كنندگان ما را آزار مى‏دهند، نه با برهم زدن آرامش ذهنى مان بلكه با بستن پنجره‏هاى يگانه سينما به روى جهان آزاد شعر. آن‏ها بيشتر سينمايى را ترجيح مى‏دهند منعكس كننده سوژه‏هايى در ادامه همين زندگى معمولمان، تكرار هزار باره همان درام‏ها، به بهانه فراموش كردن خستگى‏هاى كار روزانه. اما سينما در دستان روحى آزاد اسلحه‏اى باشكوه و خطرناك است. بهترين ابزار نمايش جهان درام، احساسات، و غرائز. چرا كه مكانيسم تصوير سينمايى – در ميان تمام اشكال بيانى بشر – به لحاظ كاركرد نزديك‏ترين همانندى را با مكانيسم ذهن انسان دارد، دقيق‏تر بگويم بهترين تقليد از عملكرد ذهنى است كه دارد خواب مى‏بيند». و مگر براى سورئاليست‏ها بزرگ‏ترين هدف به زبان آورى روياها نبوده؟

بارى، بيست و دو سال بعد از آن سخنرانى كه ذكر كردم، پيرمرد با پشتوانه يك عمر آفرينش هنرى، به چنان جايگاه و صراحتى رسيده كه اعلام مى‏كند «من آدم روشنفكرى نيستم، و سخنرانى روشنفكرها – مثل تمام سخنان ديگر – فرارى‏ام مى‏دهد. به نظر من بهترين سخنران كسى است كه از همان اول كار يك جفت تپانچه از جيب‏هايش بيرون بكشد و به سوى مخاطبان شليك كند».

پس از سخنرانى شيوا مقانلو فيلم «سگ اندلسى» اثر بونوئل به نمايش در آمد كه مورد توجه قرار گرفت.

سخنران بعدى دكتر بزرگمهر رفيعا بود كه در بخشى از سخنرانى خود گفت:

لوئيس بونوئل و سورئاليسم در سينما   بزرگمهر رفيعا

متولد اسپانياى پيش از فرانكو، بونوئل تحصيلات ابتدايى خود را در كليساى ژوزوئيت‏ها و جايى گذراند كه به تعصبى كاتوليكى و شديد، دانش‏آموزان را بر آن مى‏داشتند كه گذشته از نمايش احساسات معنوى، ذهنيت عشق خود را نيز نسبت به مقدسين در برابر مجسمه مريم مقدس به فعل درآورند. بونوئل نرسته هنوز از تأثير بسيار منفى چنين شرايطى، دوران جوانى خود را با ظهور فرانكو در اسپانيا آغاز كرد. اما خيلى زود، اعتراض انقلابى خود را نسبت به شرايط كليسا و روزمرگى مستبد و اختناق‏آميز سرزمينش زير سلطه فرانكويسم قهار، بويژه در مورد روشن‏انديشان در اشعار و نقاشى‏هاى شورشى خود پاسخ گفت. و در فرصت مغتنمى كه در آشنايى با سالوادور دالى، نقاش سورئاليست معترض هم‏وطنش دست داد، منقلب از ديدگاه‏هاى دادائيستى، با ساخت دو فيلم ابتدايى و مشتركشان، «سگ اندلسى» و «عصر طلايى» و سومين آن، مستند «سرزمين بدون نان» – كه بونوئل به تنهايى و تحت تأثير آثار رابرت فلاهرتى ساخت – حركت فيلمسازان سورئاليست را پايه نهادند. و بونوئل تا به ساخت «فراموش شدگان – ژرحچحخسذا ژرب» به پيش رفت. اما دو فيلم اول، در اسپانيا و سپس پاريس با مخالفت و تظاهرات شديد متعصبين كاتوليك و يهودى روبرو شد. آن طور كه در پاريس سينماى نمايش دهنده آنها مورد يورش قرار گرفت، صندلى‏ها را دريدند و پوسترها و سردرى‏ها را سوزاندند. بونوئل به ناچار به مكزيك رفت و چهارده سال بعد را در آنجا و با ساختن كمدى‏هايى ضعيف و «بى‏آزار» گذراند.

دهه‏هاى چهل و پنجاه دوران جهش مجدد بونوئل با ساخت فيلم‏هاى «فرشته نابودگر – ذحخ‏را خ‏رخس‏چرخذژحس‏ش‏أ حخت»، «ويريديانا – چرچخحخژخث»، «نازارين – رخژچشچپ» بود.

در «فرشته نابودگر» گروهى از كليسا مردان و زنان و هواداران آنها، در يك كاخ و در ميهمانى‏اى مجلل شركت دارند كه در پايان آن، بدون هيچ مانع و رادعى، نمى‏توانند سالن ميهمانى را ترك كنند.

در «ويريديانا» وارثه ثروتمند و خوش قلبى گدايانى را به اطعام به خانه دعوت مى‏كند، اما آنها خانه را تصاحب و غارت مى‏كنند و در سر ميز شام، به شيوه نقاشىِ معروف «شام آخر» مسيح به دور ميز گرد مى‏آيند و روسپى‏اى از آن ميان، با بالا زدن دامن خود، از صحنه عكسى مى‏گيرد.

در ديگر فيلم بونوئل، «نازارين – رخژچشچپ» كشيشى است كه بيابان به بيابان، شهر به شهر، و در فقرى از پاى درآورنده به دنبال مسيح مى‏گردد. تا زنى به او بگويد: «بگذار كنار… كارى پيدا كن، به دنبال لقمه نانى».

«سرزمين بدون نان – حچحژا س‏س‏رخس‏خث حرچب» دهكده‏اى است دورافتاده در ميان كوه‏هاى صعب العبور اسپانيا كه ساكنينش هيچ چيز براى خوردن ندارند، جز ريشه گياهان، كه آن نيز كمياب است. مردمان آن همه كودكانند و يا سالخوردگانى كه شصت هفتاد ساله به نظر مى‏آيند. اما كهنسال‏ترين آنها بيش از سى سال عمر ندارد.

«فراموش شدگان» مستندى داستانى است از گروه فيلم‏هاى مكزيكى بونوئل و درباره قشر فقير و جاهل كه كودكانشان به ناچار در بزه‏كارى، دزدى و غارت و حتى تجاوز و قتل غوطه‏ورند و به ندرت از اين ورطه جان سالم به بزرگسالى مى‏برند.

بونوئل دوران سوم «فيلم‏هاى رنگى و فرانسوى» خود را از اواخر دهه پنجاه و با يافتن پشتيبانانى قوى از ميان روشن‏انديشان آغاز كرد. در حاليكه اكنون ديدگاه‏هاى وى، نظرگاه فيلم‏هاى او را از جهانِ استبداد كليسا و دولتىِ دهه‏هاى گذشته به نتايج آن، دنياى بورژوازى و مرفه معاصر معطوف داشته بود. از جمله اين فيلم‏ها «خاطرات يك مستخدمه – ذچرژس‏ب حب ژحح‏ذچخآ حح حذذحأ رس،آ»، «تريستانا – چرچس‏ژخژت»، «بل دو ژور – ژس‏رب حح حذذحا»، «جذابيت پنهان بورژوازى خشچسحدژس‏را حخس خ‏ر ذژچخآ س‏حژح‏حت حخت» و «شبح آزادى – ش‏س‏ژحح‏حب خ‏ر ذرس‏رچخپ» را مى‏توان برشمرد.

در صحنه‏اى از «شبح آزادى» خانواده غذاى خود را تك به تك به توالت مى‏برند و با آويختن دست نوشته‏اى بر در، «مزاحم نشويد»، و گويى در عمل به خلاف، غذاى خود را در آنجا مى‏خورند و سپس در سالن پذيرايى، بر صندلى‏هاى توالت، گرداگرد ميز غذاخورى كار خود را مى‏كنند.

در ميانه راه، بونوئل فيلم‏هاى ديگرى نيز به ويژه در انگليس و امريكا ساخته است. «رابينسون كروزو – حرژس‏ژآ ررژرخح‏رت»ى او، مردى است تنها در جزيره دورافتاده، كه عمل به انسانيت را جانشين موهومات كليسايى مى‏كند تا روز رهايى فرا رسد. و در «بلندى‏هاى بادگير – ژس‏خخ‏خاً خ‏رخژخس‏حخث حخت» برگرفته از نوشته «اميلى برونته»، عشق‏هاى آميخته به موهومات به تراژدى مى‏انجامند.

سگ اندلسى‏

فيلم با پرده‏نويسى از پيش درآمد قصه‏هاى كودكان آغاز مى‏شود: «روزى بود، روزگارى بود». مردى تنومند، (خود بونوئل) تيغ ريش تراشيش را با حركاتى اريبى بر تيزكن چرمى مى‏كشد. از پنجره به آسمان مى‏نگرد. تكه ابرى تيز رو به قرص ماه مى‏رود. در اتاق زنى جوان با چشمانى گشاده بر صندلى به انتظار نشسته است. ابر تيره به ماه نزديك مى‏شود. و تيغه ريش تراش به چهره زن. ابر ماه را مى‏شكافد و تيغه چشم زن را. ماده ژلاتينى داخل چشم به بيرون مى‏ريزد. گويى، ابر و ماه و چشم و تيغ نشانه‏هايى بدوى از عوالم جنسى زن و مرد باشد.

پرده نويس ديگرى ما را به «هشت سال بعد» مى‏برد.

مردى جوان و لاغر اندام، در خيابانى خلوت، سوار بر دوچرخه‏اى، دست‏ها به كمر زده و با ظاهرى زنانه مى‏راند. در پوشش پارچه‏اى سفيد كه به سر و كمر پيچيده گويى از خيل فرشتگان است كه به پرستشگاه مى‏رود. از جلوى سينه او جعبه كوچكى كه بر آن خطوطى سياه و سفيد و مورب نقش انداخته آويخته كه با حركات او لنگر مى‏اندازد. مرد تظاهرى به نظر مى‏آيد از مردىِ فاقدِ مردانگى.

دوچرخه سوار ناگهان با حركتى ناشيانه و وقيحانه به زمين مى‏افتد. دختر جوان ابتداى فيلم، كه در اتاق خوابى به انتظار نشسته است. به طرف پنجره مى‏رود به خيابان مى‏نگرد كسانى به دور دوچرخه سوار زمين خورده جمعند و پليس سعى مى‏كند آنها را به نظم درآورد. دست مرد از تن جدا شده و بر زمين افتاده است. از بالا مى‏نگريم. زنى كه ظاهرى مردانه دارد با چوبى دست را اين رو و آن رو مى‏كند. زن جوان خشمگين به خيابان مى‏آيد و مرد را مى‏بوسد. مردم پراكنده مى‏شوند. اتومبيلى فرا مى‏رسد و زن جوان حالا تنها و مضطرب را به زير مى‏گيرد.

دست‏هايى كه صاحب آن مشخص نيست از جعبه همراه مرد كرواتى با خطوط مورب سياه و سفيد بدر مى‏آورد و بر رختخواب، همچون كه بر گردن مردى نامرئى باشد مى‏گذارد. و سپس زن به انتظار مى‏نشيند.

دوچرخه سوار اكنون با نگاهى بسيار هوس زده و وحشى، در لباسى معمولى در اتاق است و به دست خود مى‏نگرد، كه از سوراخى در كف آن مورچگان بيرون مى‏زنند. (در فولكلور فرانسوى، به مفهوم خواب رفتن بخشى از بدن). گويى هوس مردانه به خواب رفته است.

ديزالو به تصاويرى از كف دست و مورچگان، گودى زير بغل زن و موهاى آن، يك ستاره دريايى و… زن مرد را از اتاق بيرون مى‏راند. دستِ مرد از لاى در، در داخل مانده است كه هنوز از آن مورچگان بيرون مى‏زنند. زن در مقابل لباسى مردانه بر رختخواب، همچون كه بر تن مردى نامرئى باشد نشسته و به آن خيره است.

مرد با دو طناب كه بر شانه دارد دو كشيش را بر زمين مى‏كشد و مى‏كوشد آنها را از پلكانى در اتاق بالا بكشد. در ادامه طناب پيانويى است و بر آن، از چك و چيل الاغى مرده خون و چرك بيرون مى‏زند. مرد به اتاق خواب خود وارد مى‏شود و گاوى را بر تختخواب خفته مى‏بيند.

تصاويرى اينچنين گسسته و بى‏ارتباط، با حضور زن و مرد ادامه مى‏يابند كه در سگ اندلسى و ديگر آثار بونوئل گويى از يكديگر زاده شده و حول محور زن، مرد، جنسيت خنثى و كشيش و كليسا در پى يكديگر فرا مى‏رسند و به تماشاگر احساس بادكنكى را مى‏دهند به پرواز درآمده بر فراز سنگلاخى با سنگ‏ها نوك تيز و برنده، كه هر باربر سنگ نوك تيزى فرود آيد و بدون جراحتى به هوا پرتاب شود. فيلم ادامه مى‏يابد تا صحنه بعد. زن و مرد آشناى ما در ساحلى سنگلاخ با سنگ‏هاى نوك تيز و برنده به تفرجند تا به پرده‏نويس ديگرى «بهار سال آينده» حال در نماى خشك و فيكس شده‏اى، نيم تنه‏هاى مرد و زن ديده مى‏شود كه تا سينه در شن دفن شده‏اند بى حركت، همچون مردگان.

آشكارا فيلم خط داستانى مستقيمى را، همچون در ديگر سبك‏هاى دراماتيك سينمايى، طى نمى‏كند. اما مملو از نشانه‏ها و علائمى است دست‏انداز بر انديشه و احساس تماشاگر، از فضاى جنسى، كليسايى (و نه دينى) پر تهديد و خطرناك از تابوها و قيود و بندها و كژانديشى‏هاى اجتماعى. بونوئل در ميان معدود اظهار نظرهايش درباره اين فيلم، از جمله گفته است: «تمنايى است بيرحمانه و پر مهر به كشتارى دسته جمعى. و آرزو دارم كسانى از ميان تماشاگران فيلم را بر آن بينگيزد كه تفنگى برگيرند و به ميان اجتماع شليك كنند.» ترديد نيست كه همواره تماشاگران اين فيلم را با احساس بادكنك‏هايى كه بيرحمانه بر سنگلاخ‏هاى تيز و برنده كشيده مى‏شوند ترك مى‏كنند و شايد دور از ذهن نباشد كه بسيارى از آنان تفنگى بردارند به شليكى بى‏مهابا رو به جامعه به خواب رفته در فضاهاى منفعل و پس مانده زير بار سنن مزاحم. شايد بونوئل با چنين فيلم‏هايى، تيغى تيز باشد بر چشمان منتظر ما، در انتظار فرارسيدن جهانى فاقد سترونى. و اين چنين است كه در آثار سورئاليستى، برهه‏اى از نهضت سينماى آوانگارد، رو به سينماى ناب، همچون در ادبيات، نقاشى و تئاتر مدرنْ هنر ديگر نمى‏گويد كه به خواب برو، كه برانگيز، اكنون و در سينما به ويژه، دير بازى است كه راه ارتباطىِ يك راست، سالم، راست گوى و توانمندِ ميان ذهنيت اصيل هنرمند و مخاطب ترسيم گرديده است».