شب اورهان پاموک

به مناسبت اعطاى جايزه نوبل ادبيات سال 2006 به نويسنده معاصر ترك اورهان پاموك مراسمى در شب چهارشنبه بيستم دى ماه 1385 از سوى مجله بخارا و انتشارات ققنوس در خانه هنرمندان برگزار شد. در اين مراسم كه با حضور سفير تركيه در ايران و گروه زيادى از نويسندگان و هنرمندان برگزار شد على دهباشى جلسه را چنين آغاز كرد:

اورهان پاموك نويسنده‏ايى پست مدرن

مايه بسى مباهات است كه مجله بخارا تنها مجله فارسى زبان است كه در صدد معرفى و شناساندن نويسندگان و متفكران جهان معاصر بر آمده كه هم اكنون در عرصه ادبيات و انديشه فعاليت دارند. از همين روست كه تاكنون به بر پايى شب‏هاى «گونتر گراس»، «اومبرتواكو»، «پتر هانتكه» و نويسنده جوان اتريشى «فرانستوبل» همت گمارده‏ايم. امشب نيز با همكارى انتشارات ققنوس به «اورهان پاموك» اختصاص يافته تا بتوان با اين نويسنده مشهور ترك كه رمان‏هايش به دهها زبان زنده دنيا ترجمه شده بيشتر آشنا شد و با بررسى گفته‏ها و نوشته‏هاى او بتوانيم تا حدى به علت‏هاى موفقيت و نام آور شدن او پى‏ببريم.

اورهان پاموك در سال 1952 در استانبول و در خانواده‏اى ثروتمند چشم به جهان گشود، پس از گذراندن تحصيلات متوسطه به اصرار خانواده خود به ادامه تحصيل در رشته معمارى در دانشكده فنى استانبول مشغول شد. هر چند پس از مدتى اين رشته را نيمه تمام رها كرد و سال‏هاى زيادى را در نيويورك به سر برد. اما اكنون يكى از مهمترين نويسندگان نسل جوان تركيه به شمار مى‏رود كه سخت دلمشغول جهان مدرن است و آنچه در سرزمينش مى‏گذرد نهايت اهميت را براى او دارد. آثار اين نويسنده ترك برنده جايزه نوبل 2006 تاكنون به 34 زبان در بيش از يكصد كشور جهان منتشر شده است.

« اورهان پاموك» كه از سال 1974 نوشتن را به صورت حرفه‏اى آغاز كرد جايزه‏هاى ملى و بين‏المللى زيادى را به دست آورد. با اولين رمانش با عنوان «جودت بيك و پسرانش» در سال 1979 جايزه اول «ميليت پرس» را از آن خود ساخت. كتاب بعدى او «خانه خاموش» و سومين رمانش قلعه سفيد بود. اين رمان تاريخى پس از انتشار در تركيه، برنده جايزه مستقل آثار خارجى شد و پاموك را بلند آوازه‏تر كرد. پس از انتشار اين رمان مجله نيويورك تايمز نوشت: «اورهان پاموك، ستاره جديدى كه از شرق طلوع كرده است. «بنياد نوبل اعلام كرد كه پاموك با سومين اثر خود قلعه سفيد به شهرتى جهانى رسيد.

رمان «كتاب سياه» در سال 1990 به يكى از كتاب‏هاى محبوب و پرخواننده تركيه بدل شد و دو سال بعد پاموك بر مبناى آن يك فيلمنامه نوشت. «زندگى نو» رمان بعدى پاموك عنوان يكى از پرفروش‏ترين كتاب‏هاى تركيه در سال 1995 را به دست آورد و سرانجام در سال 2003 به خاطر كتاب «نام من قرمز» موفق به دريافت جايزه «ايمپك» شد.

پاموك معتقد است چالش موجود در رمان تاريخى ناشى از روايت دقيق و بى‏نقص گذشته نيست، بلكه به سبب ايجاد ارتباط بين تاريخ و ماجراهاى نو و امروزى است. او اعتقاد دارد كه وقتى تاريخ را با تجربه‏هاى شخصى مى‏آميزيم به آن عينيت مى‏دهيم و با احساس و تخيل به آن رنگى باورپذير مى‏زنيم.

منتقدين «اورهان پاموك» او را داستان‏سرايى «پست مدرن» مى‏دانند كه رمان‏هايش آكنده از تصاوير، تشبيهات، استعاره‏ها و گفتارهاى دو پهلو و پرمغزند.

تاكنون دو اثر از اين نويسنده به فارسى برگردانده شده است:

قلعه سفيد با ترجمه ارسلان فصيحى، ناشر ققنوس با على كاتبى و فرهاد سخا

زندگى نو با ترجمه ارسلان فصيحى، ناشر ققنوس

نام من قرمز با ترجمه ارسلان فصيحى

شهرت جهانى پاموك زمانى بيشتر شد كه كتاب نام من قرمز را نوشت. اين كتاب آميزه‏اى از عشق، راز و سر در گمى‏هاى فلسفى به سبك قرن شانزدهم استانبول است كه تاكنون به 24 زبان زنده جهان ترجمه شده و جايزه بين‏المللى گران قيمت ايمپك دوبلين در سال 2003 را نصيب خالقش كرده است.

وقتى از او سوال شد: بردن جايزه ايمپك كه ارزش مادى آن 127000 دلار است چه تاثيرى در زندگى و كار شما گذاشته؟ پاموك جواب داد: چيزى در زندگى من عوض نشده، چون من تمام وقت كار مى‏كنم. من سى سال است داستان مى‏نويسم. براى دهه اول از اين سى سال هميشه نگرانى مالى داشتم و هيچ كس از من نپرسيد چقدر پول در مى‏آورم، دهه دوم را از جيب مى‏خوردم و باز هيچ كس چيزى راجع به آن از من نپرسيد. حالا دارم دهه آخر را مى‏گذرانم و همه انتظار دارند بدانند كه چگونه خرج مى‏كنم كه نخواهم گفت.

آخرين كتاب او به نام برف (Kar) سال 2002 به بررسى كشمكش‏ها ميان اسلام‏گرايى و غرب‏گرايى در تركيه مى‏پردازد. نيويورك تايمز اين كتاب را يكى از بهترين‏هاى ده كتاب برتر سال 2004 ارزيابى كرده است. بعد از برف، رمان «شهر من استانبول» را در سال 2003 منتشر كرد.

پس از على دهباشى، سفير تركیه در ايران آقاى گورجان تورك اوغلو در جايگاه قرار گرفت و چنين گفت:

پاموك، انسان و ادبيات

از حضور در خانه هنرمندان كه يكى از موسسات فرهنگى برجسته ايران بشمار ميرود، بسيار خرسندم. اين بار سه موسسه برجسته، خانه هنرمندان، مجله بخارا و انتشارات قفنوس ميزبان نشستى در ارتباط با يك هنرمند ترك مى‏باشند كه از نظر اينجانب اين نكته بسيار حائز اهميت است. زيرا ميان مردم ايران و تركيه پيوندهاى بسيار عميق فرهنگى وجود دارد. بر اين باورم كه در شرايط عصر حاضر احياى مجدد اين پيوندها از نظر فرهنگ هر دو جامعه و نيز فرهنگ جهانى مفيد خواهد بود. از اينرو، معتقدم نشست امروز حائز اهميت مى‏باشد.

قبل از هر چيز مايلم به اين نكته اشاره نمايم كه اينجانب بر اين باورم در جائى كه هنرمندان و اهل ادب سخنورى مينمايند، لازم است ديپلمات‏ها در كمال فروتنى و با احترام شنونده سخنرانى باشند. زيرا با اين باورم كه هنر و ادبيات نسبت به ديپلماسى و سياست «عميق‏تر و داراى افق گسترده‏ترى» مى‏باشد.

از اينرو مايلم امروز نه بعنوان سفير تركيه در تهران، بلكه بعنوان كسى كه شخصا با آقاى اورهان پاموك آشنائى داشته، از خوانندگان قديمى آثار وى بوده، با وى در يك شهر و در يك دوره متولد و بزرگ شده است، سخنرانى نمايم. نخستين رمان اورهان پاموك در اوايل سال 1980 بچاپ رسيد. اينجانب نيز بعنوان يك خواننده جوان اين رمان را با هيجان مطالعه نموده بودم. اين رمان بنام «آقاى جودت و پسرانش» تكامل و تحول نسل اندر نسل يك خانواده ترك در زمان عثمانى و نحوه برخورد اين خانواده با پديده تجدد را بيان مى‏نمايد. به تصور اينجانب رمان ياد شده تنها رمانى است كه به ساير زبان‏ها ترجمه نگرديده است. رمان ياد شده بعنوان يكى از نمونه‏هاى استثنائى كه يك نويسنده جوان با اشراف كامل به نحوه نگارش رمان‏هاى كلاسيك غربى و با استفاده از عناصر انسانى محلى/ ملى، موفق به پياده نمودن اين سبك گرديده، نظر اينجانب را بخود جلب نمود. از آن تاريخ تاكنون شخصيت نويسندگى پاموك را با دقت دنبال نمودم. قبل از هر چيز، از اينكه ايشان خود را بطور كامل وقف ادبيات نموده و ادبيات را بسيار با اهميت تلقى نموده است، احترام بسيارى براى وى قائل گرديدم. پاموك رمان‏هاى خود را همانند يك جواهرساز با صبر و دقت به رشته تحرير در آورد. همواره همانند يك كيمياگر به تحقيق پرداخت. همانند يك كاشف، كنجكاو و با شهامت عمل نمود. همانند كليه هنرمندان بزرگ، هم از منابع متنوع فرهنگ ملى كشورش و هم از منابع فرهنگ جهانى بهره گرفت. (از وجود برخى عناصرى از ادبيات و فرهنگ ايران كه طبعا در بين منابع ياد شده موجود ميباشد، آگاهم. شايد اين موضوع بتواند بطور جداگانه مورد بررسى و تحقيق قرار گيرد.) اورهان پاموك هر بار با استفاده از ابزار و منابع مختلف، غنا و توانمندى‏هاى روح انسان را كشف و يكبار ديگر به همگان يادآورى نمود. پاموك بعنوان نويسنده‏اى متاثر از فرهنگ شرق، توانست نظر خوانندگان غربى را نيز با موفقيت جلب نمايد. همچنين با استفاده از سبك نگارش ادبيات غربى توانست با موفقيت خوانندگان شرق را نيز مخاطب قرار دهد. در دوره‏اى كه ادبيات و رسومات فرهنگى انسان محور، تحت هجوم شديد جرياناتى كه انسان و ادبيات را به ديده كالا مى‏نگريستند قرار داشت، پاموك نزد نسلهاى جوان همه ملتها به ادبيات جايگاه، احترام و روح تازه‏اى بخشيد. بر اين باورم كه اين ويژگى پاموك نيز در انتخاب وى كه هنوز در نيمه راه تكامل شخصيت نويسندگى خود ميباشد بنحو تعجب برانگيزى از سوى كميته نوبل كه غالبا نويسندگان مسن‏تر را لايق دريافت جايزه ميداند، نقش داشته است.

در اين ميان، مايلم برخى از ويژگيهاى پاموك كه ممكن است برايتان ناشناخته باشد را مطرح نمايم. با اينكه اصولاً، اورهان پاموك، علاقه‏اى به صرف وقت خود به كارهايى غير از نويسندگى ندارد، استثنائا دو كار متفاوت انجام داده است. نخست اينكه، براى يكى از مهم‏ترين موسسات انتشاراتى تركيه منحصرا ويراستارى مجموعه آثار داستايوفسكى را عهده‏دار گرديد كه نشانگر اهميتى است كه وى براى داستايوفسكى قائل ميباشد. در واقع پاموك در پاسخ به يك نظرسنجى، «برادران كارامازوف» را بعنوان مهمترين اثر ادبى جهان معرفى نموده است. دومين كار استثنائى وى تجربه يك روزه او در زمينه روزنامه‏نگارى است. يكشنبه گذشته سردبير روزنامه راديكال، يكى از معتبرترين روزنامه‏هاى تركيه، بصورت نمادين بمدت يك روز مسئوليت خود را به اورهان پاموك محول نمود. اخبار و تيترهاى آن شماره روزنامه توسط اورهان پاموك انتخاب گرديد. در بررسى شماره مذكور مشاهده مى‏گردد كه اورهان پاموك، بيش از مسائل سياسى و ديپلماتيك روز، اخبار مربوط به مباحثى چون روابط فيمابين حكومت، هنرمندان و جامعه، تنوع فرهنگى و مشكلات زيست محيطى را مورد تاكيد قرار داده است.

بدينوسيله مايلم تنها بعنوان يك خواننده كتاب در خصوص جايزه نوبل ادبيات ارزيابى كوتاهى داشته باشم. جغرافيا و محيط فرهنگى آسياى غربى و يا خاورميانه كه تركيه و ايران نيز جزو آن بشمار رفته و جهان اسلام را نيز شامل مى‏گردد، ميزبان كهن‏ترين ميراث ادبيات جهان مى‏باشد. آثار ادبى باارزشى متعلق به ترك‏ها، فارس‏ها، اعراب، كردها، ارامنه، گرجى‏ها و سايرين موجود مى‏باشد. يقينا هيچكس قادر به انكار اهميت و توانمندى پيشينه ادبيات منظوم منطقه نمى‏باشد. در حاليكه در تاريخ يكصد و چند ساله جوايز ادبيات نوبل، از اين منطقه تنها دو نويسنده (يعنى آقايان نجيب محفوظ و اورهان پاموك)، آن هم طى بيست سال اخير، شايسته دريافت اين جايزه شناخته شده‏اند. پيشينه منحصر به فرد ادبيات منظوم منطقه نيز كاملاً ناديده گرفته شده است. مايلم به اين موضوع بعنوان يك نقصان اشاره‏اى داشته باشم. بدينوسيله مايلم از شهريار، هدايت، شاملو، سپهرى، فروغ، نيما يوشيج و بسيارى از نويسندگان و شعراى ايرانى كه عليرغم انتقال ميراث منحصر به فرد ادبيات ايران به عصر حاضر بدون دريافت جايزه نوبل چشم از جهان فرو بسته‏اند، با احترام ياد نمايم. احترامات خود را تقديم مى‏نمايم.

پس از سخنرانى سفير تركيه، روزنامه‏نگار و نويسنده انگليسى كه از او دو كتاب و چندين مقاله درباره ايران منتشر شده بنا به دعوت سردبير بخارا سخنرانى خود را چنين آغاز كرد:

پاموك و نگاه كردن در آينه

از سه ميزبان و از شركت‏كنندگان در اين مراسم صميمانه سپاسگزارم. خبر خوب اين هست كه من خيلى كوتاه صحبت خواهم كرد و خبر بد اين هست كه من به فارسى صحبت خواهم كرد و اميدوارم و خواهش مى‏كنم كه از غلط‏هاى فارسى من بگذريد. من مى‏خواهم درباره شهر استانبول در آثار اورهان پاموك حرف بزنم، چون به نظر من به آنقدر كه لندن را چارلز ديكنز شهر خودش كرد و جيمز جويس شهر دوبلين را پاموك همين كار را براى استانبول انجام داد. بسيارى از شما حتما به استانبول سفر كرديد، و استانبول را خوب مى‏شناسيد. تعداد زيادى از نسل قديم، بيست سال پيش از استانبول گذر مى‏كردند، بعد از دوره تحصيلات به ايران برمى‏گشتند. خيلى‏ها تازه دارند در ماههاى تعطيلى براى تعطيلات به آنجا هجوم مى‏آورند. به نظر من بد فكرى نيست كه يك يادآورى داشته باشيم از تاريخچه استانبول. در واقع تاريخ استانبول را مى‏توان به سه قسمت، سه دوره، تقسيم كرد. دوره بيزانس، دوره عثمانى و دوره جمهوريت. دوره بيزانس كه دوره استقرار و رشد شهر قسطنطني بود، و به تعبير بيزانسى‏ها يك دوره طلايى بود كه در سال 1453 به اتمام رسيد. دوره عثمانى را شما به عنوان ايرانى خوب مى‏شناسيد، چون دائما با ايران در كشمكش بودند. يك دوره هم داشتيم، كه از قرن هيجدهم تا نوزدهم ميلادى ادامه داشته است، كه دوره برخورد امپراطورى عثمانى با فرهنگ غرب و با قدرتهاى بزرگ غرب بود. هر چقدر تهران مورد هجوم فرهنگى و تأثير قدرتهاى بزرگ قرار گرفته است، اين هجوم خيلى بيشتر متوجه استانبول شد و يك آشنايى عميقى با فرهنگ غرب پيدا كردند. دوره اصلاحات استانبول و امپراطورى عثمانى تا جنگ جهانى اول ادامه داشت، بعد از اين جنگ، انقلاب آتاتورك پيش آمد و استانبول از آن موقعيت درخشنده كه پايتخت يكى از بزرگترين و قدرتمندترين امپراطوريهاى دنيا بود تنزل كرد. ديگر استانبول هيچى نبود. پايتخت جمهوريت آتاترك آنكارا شده و استانبول به تعبير خود پاموك يك باتلاق فرهنگى شد. استانبول پاموك آن استانبولى نيست كه من و شما وقتى سفر مى‏كنيم مى‏بينيم. استانبولى كه ما مى‏بينيم خيلى شلوغ، خيلى زنده، و پر از هياهو و پر از عناصر مختلف فرهنگى است كه به لذتى كه ما از استانبول مى‏بريم يك وزن خاصى مى‏بخشد. استانبول پاموك يك جور ديگر است، استانبول پاموك يك جاى تاريكى است، يك جاى تاريخى است. يك جايى كه آدم بيشتر غصّه مى‏خورد يا مى‏رود تو فكر، جايى نيست كه شلوغ باشد، مكانى است كه آدم با خودش حرف مى‏زند نه با ديگران. يكى از عناصر خيلى مهم استانبول و شخصيت‏هاى پاموك در كتابهايش به نظر من همين است. ما خيلى كم اين مورد را مشاهده مى‏كنيم كه دو شخصيت پاموك با هم حرف بزنند، هميشه نزد خودشان حرف مى‏زنند. يك ديالوگ داخلى وجود دارد، يك درون گرايى كه به نظر من از شهر قابل تفكيك نيست، از آن استانبول كه پاموك مى‏شناخته و از آن قدرت خلاقيت مى‏گيرد. مثلاً در كتاب سياه، ما آدمى داريم كه زنش فرار كرد و به دنبالش مى‏گردد و تمام اين كتاب به نظر من يك كشفى است توى ذهن آن آدم. او غصه مى‏خورد و هم يك جستجويى مى‏كند، در دورن خودش. و در تاريخ و اتفاقات كه در شهر خودش اتفاق افتاد. در رمان «نام من قرمز»، ما شايد بيست، بيست و پنج تا شخصيت داريم، درخت داريم، سگ داريم، نقاش داريم، همه‏شان با خود حرف مى‏زنند و اين فرصتى است براى اشاره كردن به يكى از ويژگيهاى ديگر پاموك اين است اين ديد چند بعدى پاموك. ممكن است يك اتفاق بيفتد در كتاب، ولى ما از چند بُعد مى‏بينيم، از ديد چند نفر به ما ارائه مى‏شود، بنابراين ما مى‏بينيم كه يك اتفاق را از چند لحاظ مى‏شود برداشت كرد. و ارزيابى كرد، و اين چند بُعدى به نظر من از ويژگيهاى شخصى و مهم پاموك است. خواندن كتاب پاموك مثل نگاه كردن در يك آينه شكسته است، يا آينه كارى در يك مسجد قاجاريه است. همه جا مى‏درخشد ولى معلوم نيست چشمه نور كجاست. يا مثل صحنه‏هاى تو فيلم‏هاى مايكل هونكر كه در آن يك اتفاق مى‏افتد ولى از چند جا با فيلم‏بردارى مختلف اين اتفاق را مى‏بينيم. در كتاب خاطراتش كه عنوانش استانبول است پاموك مى‏نويسد كه: در بچگى من حس مى‏كردم كه يكى ديگر بوده تو اين شهر، عين من با اسم من ولى دارد با پدر و مادر ديگر بزرگ مى‏شود. ارتباط پاموك با شهر استانبول به پوست كنده‏ترين و واضح‏ترين شكل در آن كتاب خاطرات به ما داده مى‏شود.

پاموك به تعبير ايرانيان يك بچه سوسول بالاى شهر است. بزرگ شده محله‏ايى كه در واقع الهيّه استانبول هست و تحصيل كرده مدرسه و دانشگاه كه زبان انگليسى. و ما مى‏بينيم كه شكل بزرگ شدن پاموك مخصوصا در سالهاى اول، قبل از اينكه وضع خانواده‏اش خراب باشد در چارچوب يك آپارتمان، يك ساختمان بزرگ پنج طبقه‏اى كه تمام خانواده‏اش در آن زندگى مى‏كنند رخ مى‏دهد. از خانه قديمشان كه خانه به سبك شرقى بوده كه همه با هم زندگى مى‏كردن، اسباب‏كشى كردند رفتن به آن خانه جديد. ولى خودشان را كاملاً با عادت‏هاى غربى وفق ندادند. چون در خانه‏هاى همديگر را نمى‏بستند. پاموك مى‏رفت از طبقه بالا تا طبقه چهارم، از طبقه چهارم مى‏آمد طبقه اول پيش تمام خانواده. بنابراين اين وفق كامل وجود نداشت. تو خاطرات پاموك ما مى‏بينيم كه يك احساس برترى وجود دارد. پاموك واقعا يك مرد متكبر است. از برترى خودش خيلى مطمئن هست. و من فكر مى‏كنم كه از سال‏هاى جوانى به اين نتيجه رسيده و وقتى مى‏نويسد از زندگى نيم غربى كه پدر و مادرش داشتند. بدون اين كه واقعا آن فرهنگ غربى را متكبر بدون اين كه براى ريشه‏يابى آن فرهنگ بروند آن احساس برترى را مشاهده مى‏كنم و اين مطمئن بودن از سبك كارش و از مسير خودش يك جور ديگر هم انعكاس پيدا مى‏كند.

ما در كارهايش مى‏بينيم مخصوصا در كتاب خاطرات از چند تا نقاش خارجى حرف مى‏زند كه آمدند استانبول و نقاشى كردند و نوع خاصى به استانبول نگاه مى‏كردند كه او از آنها خيلى تأثير گرفته. در عين حال از چهار تا نويسنده ترك، كه اواخر عثمانى و اوايل دوره جمهوريت زندگى مى‏كردند خيلى الهام گرفت آن اُفت عظيم استانبول را مشاهده كردند، و حسرت كشيدند و هم به آينده كشور خودشان اميد مى‏بستند. اين چهار تا نويسنده كه خيلى برايشان احترام قائل هست، همه ايشان الهام گرفتند از نويسندگان خارجى. ولى در عين حال مخصوصا در كتاب نام من قرمز ما مى‏بينيم كه منابع ايرانى زياد در كارش هست. منابع اسلامى زياد هست تو كارش.

اورهان پاموك آدم تنگ نظر نيست كه بايد يك مسير را انتخاب بكند، بلكه مى‏تواند از همه جا الهام بگيرد و كتابى درست بكند كه شايد قابل تعبير كردن نيست. خود پاموك آن تعبير شرق و غرب را دوست ندارد.

اينكه پاموك توانست اين عناصر مختلف را بياورد و جورى انعكاس بدهد كه خواننده‏هاى هم غربى و هم شرقى بخوانند و از اين كتاب لذت ببرند موفقيت بزرگى است. پاموك به عنوان نويسنده مخصوصا در جوانى مى‏رفت دنبال پاتوقهاى نويسندگان كه خيلى دوستشان مى‏داشت، مى‏نشست در كافه‏ها پيش خودش مى‏گفت كه فلانى اينجا آمده، فلانى اينجا آمده قهوه‏اش را خورده و قرار گذاشته با آن يكى. ولى پاموك اصلاً اهل پاتوق نيست، من پنج سال استانبول زندگى كردم و كم و بيش علاقه‏مند بودم به ادبيات. انعكاس پاموك همه جا بوده ولى من هيچوقت پاموك را نديدم، هيچوقت من نشنيدم كه پاموك ديشب اينجا آمده، نشسته بوده مثلاً شرابش خورده و رفته، هيچوقت تو روزنامه‏ها ننوشته بود كه آقاى پاموك الآن با كى رفت و آمد دارد. رفته كدام فيلم. كسى نيست كه خودش را مطرح بكند و اين به ندرت بين هنرمندان بزرگ و نويسندگان بزرگ پيش مى‏آيد و به نظر من باعث احترام بيشتر بايد باشد. چون با وجود آنكه از استعداد خودش مطمئن هست خودش را زياد خارج از آن حوزه كار خودش دوست ندارد مطرح بشود.

من به عنوان سخن آخر مى‏خواهم كمى خارج از مطلب راجع به اهداى نوبل به پاموك بگويم. كه من بطور خيلى اتفاقى‏استانبول بودم وقتى اعلام شد به ايشون جايزه نوبل مى‏دهند. با سياست مداران، در واقع سوء استفاده‏چى‏هاى سياسى كارى ندارم چون بالاخره كارشان بازى كردن با عواطف ميهن‏پرستى كشور خودشان است. ولى حتما آگاه هستيد كه خيلى از روزنامه‏نگاران و منتقدين تركيه معتقد بودند كه علت واقعى اهداى نوبل يك جمله يا دو جمله بوده كه پاموك طى مصاحبه‏اى گفته بود دو سال پيش كه راجع به كشتار ارامنه و كشتار كردها صحبت كرد، بود و به نظر من بعضى از خبرنگاران و روزنامه‏نگاران و صاحب‏نظران يك كم لطفى كردند به پاموك. چون به اندازه كافى ازش حمايت نكردند. چرا نگفتند كه مگر ممكن هست كميته نوبل اينقدر خودش را سبك بكند كه به دلايل كاملاً سياسى به يك نويسنده بزرگ اين جايزه را بدهد؟ مگر ممكن است از ابهت و احترام و آبروى جايزه نوبل بخواهند اينقدر كم بكنن؟ قبل از اينكه اين حرفها را بزند پاموك هميشه مطرح بوده، هميشه بهعنوان يك نويسنده لايق همچنين جايزه‏اى مطرح بوده و جالب اين است كه در كتابهاى پاموك به ندرت استناد مى‏شود به اقليت‏هاى مسيحى تركيه. جزو حوزه كار پاموك نيست. حتى تو كتاب برف كه در شهر كارس برگزار مى‏شد كه در واقع يك شهر ارمنى بوده خيلى بندرت به ارامنه استناد مى‏كند بنابراين من فقط اينرا مى‏خواستم بگويم كه اين كم لطفى براى ما تأثير گذار نباشد، ما پاموك را به عنوان يك نويسنده نه به عنوان يك صاحب نظر سياسى ببينيم چون لايق اين ارزيابى هست. خيلى متشكرم.

بعد از سخنرانى كريستوفر دوبلگ، رضا سيدحسينى در جايگاه قرار گرفت و سخنرانى خود را چنين آغاز كرد:

چند نكته گفتنى درباره پاموك

البته درباره اورهان پاموك، دوستان حرفهاى بهترى خواهند زد. من هم نكاتى دارم كه بگويم. منتها بد نيست كه اول به چند نكته كوچك در مورد ارتباط ايران و تركيه از نظر ادبى اشاره كنم. ادبيات كلاسيك ما در تركيه خوب شناخته شده است. يعنى چهل ـ پنجاه سال پيش آن سرى كتابهاى جيبى سفيد كه وزارت فرهنگ تركيه منتشر مى‏كرد، سرى درخشانى بود و از تمام كلاسيكهاى دنيا ترجمه‏اى خوب ارائه دادند، از جمله از آثار برجسته ادبيات كلاسيك ايران. حتى در مورد آثار مهم ادبى ما تحقيقات جالبى انجام گرفته است. اما در مورد ادبيات معاصرمان متأسفانه، به گمانم ما بيشتر ادبيات تركيه را مى‏شناسيم تا آنها ادبيات ما را. ولى به تازگى در تركيه اقداماتى براى شناختن ادبيات معاصر ايران به عمل مى‏آيد كه مفيد است. بد نيست يادى كنم از مرحوم جلال خسروشاهى همكارم در ترجمه آثار ناظم حكمت و ياشار كمال و لطيفه تكين. من به شوخى با او مى‏گفتم كه جلال تركها قبلاً فكر مى‏كردند كه ايران فقط دو تا نويسنده دارد، يكى صادق هدايت و ديگرى صمد بهرنگى؛ حالا كه داستانهاى تو هم به تركى ترجمه شده ديگر خيال مى‏كنند كه ما سه نويسنده داريم… ولى همانطور كه اشاره كردم الان يواش يواش دارد كارهايى انجام مى‏شود و آثارى ترجمه مى‏شود. اما آنچه ما توانستيم در مورد ادبيات تركيه انجام بدهيم، طبعا آثار ناظم حكمت و ياشار كمال بود. من ياشار را هم به عنوان نويسنده بزرگ و هم به عنوان مرد بزرگ و دوست خوب، مى‏ستايم و دلم مى‏خواست كه جايزه نوبل به او داده شود. اما در مورد اورهان پاموك، من هيچ از آنهايى نيستم كه بگويم چرا به اورهان پاموك جايزه دادند. يا مثلاً نوبل سياسى شده است و از اين حرفها. حال من مى‏گويم چرا؟ اين چرا تا حالا گفته نشده است. ببينيد رمان در دنيا مراحلى را طى كرده است. شايد پس از دون كيشوت و يكى دو رمان بى رنگ و بوى كلاسيك، در ميان رمانتيك‏هاى آلمانى به اوج رسيده و پس از آن رمانهاى رئاليستى و بويژه ناتوراليستى با بالزاك و زولا و تولستوى و داستايفسكى و ديگران نمونه‏هاى عالى رمان به وجود آمده. جويس و پروست رمان را به اوج رسانده‏اند و به دنبال سوررئاليسم در قرن بيستم و نفى رمان، بازيهاى عجيب و غريب با رمان شروع شده است. از نمى‏دانم حذف شخصيت، حذف حادثه، رمان نو و غيره. اين حوادث كه دائما رقيق كردن رمان را به صورتهاى گوناگون ارائه مى‏كرد و هر چند گاه هم خبر از مرگ رمان مى‏دادند و تلويزيون و غيره را سبب اين ماجرا مى‏دانستند… در اين دوران بى‏رنگى رمان اروپائى نوع خاصى از رمان در امريكاى لاتين به وجود آمد كه همان رئاليسم جادوئى بود و مدتى جان تازه‏اى به رمان بخشيد…. اما همانطور كه ماريو بارگاس يوسا مى‏گويد اين نوع رمان خاص آن ملت‏ها بود و از افسانه‏هاى بومى آنها سرچشمه مى‏گرفت و تقليد آن در همه جا امكان نداشت. اما در دهه‏هاى اخير يكنفر پيدا شد كه روش تازه‏اى را در رمان‏نويسى ابداع كرد و آن «اومبرتو اكو» بود. اكو استاد نشانه‏شناسى و متخصص قرون وسطى بود. خودش مى‏گويد كه مطالعاتش درباره كتابخانه‏هاى قرون وسطى چنان فراوان شده بود كه ديد تنها نوشتن نتيجه تحقيقات كافى نيست و بايد در اين باره يك رمان بنويسد. رمان نام گل سرخ نتيجه اين تصميم او بود كه پايه اين نوع رمان نويسى شمرده شد. در آغاز رمان جنايتى اتفاق مى‏افتد يا حادثه ديگرى، در هر حال دنباله آن جنايت رفتن همراه با دادن اطلاعاتى تدريجى درباره كتابخانه‏اى است كه با محل جنايت ارتباط دارد. يكى از آثار اورهان پاموك كه پس از رمان معروف و مهم او كتاب سياه نوشته شد، با عنوان نام من سرخ است، نمونه درخشانى از اين روش رمان‏نويسى است. در اين كتاب نيز مسئله مهمى و اطلاعات جالبى درباره نقاشى در دربار سلطان مراد چهارم وجود دارد. مسئله تصوير چهره انسان در اسلام مطرح مى‏شود كه ممنوع است اما در نقاشخانه دربار دو گروه از نقاشان وجود دارند كه عده‏اى خلاف اين ممنوعيت عمل مى‏كنند و عده‏اى نيز معتقد به آن هستند. بر اثر همين اختلاف در فصل اول كتاب نقاشى را مى‏كشند و در چاه مى‏اندازند و ماجرا بدينسان ادامه مى‏يابد. اما امتياز اين كتاب تنها همين نيست. كتاب از فصل‏هاى كوچك سه چهار صفحه‏اى تشكيل شده است و هر فصل از زبان كسى است كه خودش را در عنوان فصل معرفى مى‏كند. فصل اول از زبان همان كسى است كه كشته شده است و عنوان فصل اينست: من مرده‏ام. فصل‏هاى بعدى از زبان كسان ديگرى است و نام كتاب عنوان فصلى است كه راوى آن خون است. اينست كه مى‏گويد: نام من سرخ است. پس اين كتاب امتيازى كه به ساير كتابهاى از اين نوع دارد چند صدايى (پوليفونيك) بودن آن است.

الان آقاى سفير در سخنرانى‏شان به نكته‏اى اشاره كردند كه براى من بسيار جالب بود. ايشان گفتند كه اورهان پاموك ويراستار ترجمه مجموعه آثار داستايفسكى بوده است. شماها كه اهل ادبيات هستيد حتما كتاب «باختين» را درباره داستايفسكى و چند صدائى بودن آثار او مى‏شناسيد و مى‏دانيد كه نمونه اين پوليفونى در كار داستايفسكى برادران كارامازوف است، و علاقه اورهان پاموك (اينطور كه الان شنيدم) به خصوص به برادران كارامازوف بوده است. اما او در همين كتاب روش پوليفونى را به اوج رسانده است. كتاب از اين بابت فوق‏العاده است و من بسيار دوستش دارم. و اميدوارم كه آقاى ارسلان فصيحى ترجمه خوبى از آن ارائه بدهند.

اما مهمترين اثر اورهان پاموك كه پيش از اين كتاب منتشر شده بود و من چاپ هجدهم آن را در دست دارم رمانى است با نام كتاب سياه كه يكى از تكان دهنده‏ترين و حيرت‏آورترين رمانهاى دنيا است. مجله ادبى لير چاپ پاريس درباره آن نوشت: «گردابى سحرانگيز، دشوار و اسرارآميز از نشانه‏ها. نيرويى پايان‏ناپذير، اثرى نادر…»

اين كتاب نيز در ظاهر مثل يك رمان پليسى آغاز مى‏شود، يك وكيل دعاوى بى نام و نشان به نام «غالب» در يكى از روزها همسرش «رويا» را كه در عين حال دخترعمو و همبازى دوران بچگى‏اش بوده است گم مى‏كند. گذشته از آن برادر ناتنى رويا هم كه روزنامه‏نويسى است به نام «جلال» و «غالب» شيفته نوشته‏هاى اوست همراه رويا گم شده است. غالب به جستجوى آنها برمى‏خيزد. اما اين جستجو در عين حال بهانه‏اى است براى اينكه ما قهرمان اصلى رمان را بشناسيم. اين قهرمان، شهر استانبول است همانطور كه قهرمان اوليس جويس شهر دابلين است. «اما جستجو در استانبول هم بهانه‏اى است براى اينكه نويسنده داستانهايى نظير هزار و يكشب را وارد اثر كند و ضمن نقل اين داستانها و متون از داستان حسن و عشق گرفته تا مولانا، از ادگار آلن‏پو تا عطار، از تاريخ روزنامه‏نويسى در تركيه تا سينما و از افكار عرفانى تا سياست و از مجله‏هاى كودكانه تا هزار و يك چهره استانبول به صورتى بحث كند كه خواننده را از فرهنگ غنى حيرت‏آور خودش به اعجاب بيندازد.» (مصطفى كوتلو..)

درباره اين كتاب به قدرى مقاله نوشتند و چنان نويسندگان بزرگى مقاله‏هاى جالبى در اين باره نوشتند كه مجموعه اين مقاله‏ها اول به صورت يك كتاب سيصد صفحه‏اى درآمد. اما به تدريج كه كتاب سياه به سيزده زبان ترجمه شد، در چاپ دوم مجموعه مقالات، گردآورنده كه يك استاد دانشگاه است گفت: «من متأسفم كه اگر بخواهم همه مقاله‏هايى را كه درباره كتاب سياه نوشته شده است جمع كنم هزار صفحه مى‏شود و من قصد انتشار كتابى به اين بزرگى را ندارم.» اينست كه براى چاپ دوم بهترين مقاله‏ها را انتخاب كرد كه باز هم در سيصد صفحه منتشر ساخت. در ميان نويسندگان اين مقالات نام نويسنده‏هاى بزرگ جهان ديده مى‏شود، از جمله يكى از مهمترين اين مقاله‏ها را درباره كتاب سياه خوان گويتى سولو نويسنده اسپانيايى نوشته است كه امروزه يكى از مشهورترين نويسندگان جهان است. بد نيست كه سخن را با عبارتى از مقاله اين نويسنده بزرگ درباره كتاب سياه به پايان ببريم.

« رمان كتاب سياه اثر اورهان پاموك نه تنها در ادبيات تركيه… بلكه در ادبيات كشورهاى اروپايى نيز كه در اين سالهاى پايان قرن، مرتجع و بى رنگ و بو شده است، حادثه مهمى است. پس از اينكه دوران نويسندگان بزرگى نظير پروست، جويس، بيه‏لى، سوه‏وو، سلين، دوبلين، بولگاكف، فاكنر، لاورى، گاددا، آرنو اشميت را پشت سر گذاشته‏ايم، جهش تازه‏اى از امريكاى لاتين آغاز شده است و غنى‏ترين و اصيل‏ترين ساختارهاى سى سال اخير را مديون نويسندگان بزرگى نظير بورخس و لثاماليما هستيم كه خوانش جديدى از سروانتس و گونگورا را تحقق بخشيدند. و نمونه‏هاى درخشان رمان كه در دهه‏هاى شصت و هفتاد به وجود آمد نتيجه اين ابداعات بود. اما نويسندگان جوان دنيا ديگر دنباله‏رو استادان خود نيستند. اكنون نيروى آفرينش و آثار زنده و پر خون از تركيه (با اورهان پاموك)، از مصر (با جمال غيطانى) و شبه قاره هند (با نويسندگانى كه اغلب به انگليسى مى‏نويسند) به سوى ما سرازير مى‏شود.»

طبعا توجه داريم كه جايزه نوبل را نه به يك اثر، بلكه به مجموعه آثار يك نويسنده مى‏دهند. اما تنها ترجمه آثار به زبانهاى غربى نيز براى جلب توجه اعضاء آكادمى نوبل كافى نيست، بلكه در درجه اول وقتى چنين نقدهايى به قلم بزرگانى قابل اعتناء، ولو درباره يك اثر نويسنده، نوشته مى‏شود، كافى است كه به شايستگى او براى گرفتن جايزه پى ببرند. والسلام.

دكتر جواد مجابى به علت مبتلا شدن به آنفولانزا موفق به حضور در شب پاموك نشد و پيام ايشان توسط همسرشان خانم مجابى خوانده شد:

پاموك و آزادى بيان

بخت آن ندارم، به علت بيمارى در حضور عزيزان باشم، خاصه در مجلس نكوداشت همسايه‏اى آزادانديش و دلير در مصائب ميهنش، كه شبى و روزى خوش با او در ايران انيس و همسفر بوديم. شوق هم سخنى با شما و عهدى كه اهل انديشه و قلم جهان را، در ريشه‏ها به هم مى‏پيوندد به نوشتن اين مختصرم واداشت:

اورهان پاموك ـ آوريل 2006 در مراسم بزرگداشت آزادى قلم ـ گفت: «در همه كشورها آزادى انديشه و بيان حقوق جهانى انسانهاست، اين آزاديها كه انسان‏هاى امروزى به اندازه آب و نان، خواستار آنهايند، هرگز نبايد به ملاحظه احساسات ناسيوناليستى، حساسيتهاى اخلاقى و ـ از همه بدتر ـ منافع بازرگانى يا نظامى محدود شود…

پاموك به مهمترين كمبود فرهنگى نويسندگان منطقه، كوتاه و مؤثر اشاره كرده است. در سراسر جهان سوم يك قرن است كه نويسندگان و هنرمندان آن به صراحت بيان داشته‏اند كه بى‏محترم شمردن آزادى انديشه از سوى همگان، بيان و قلم آزاد نمى‏شود و بدون اين آزاديهاى معنوى انسان، ادبيات واقعى به وجود نمى‏آيد. بى‏ادبيات واقعى، دروغها تا حد خفقان آورى رشد مى‏كنند، ترس و لكنت ذهنى و گنگى بيان مى‏آيد، اينك سرطان ريا! ضرورت آزادانديشى و بيان آن را، صدها بار گفته‏ايم به اعتقاد و صدها بار نشنيده گرفته‏اند به عناد، گاهى همان را خود تكرار كرده‏اند با معنائى گنگ و شده‏ايم مايه شوخى روزگار.

هارُلد پينتر و آرتُر ميلر، 1985 براى پيگيرى وضع نويسندگان و هنرمندان سركوب شده و بررسى محدوديت بيرحمانه آزادى بيان به استانبول سفر كردند. پاموك جوان راهنماى آنها بود: «.. از اين خانه به آن خانه و از اين رستوران به آن رستوران رفتيم تا با نويسندگانى كه به دردسر افتاده بودند و با خانواده‏هاشان ملاقات كنيم… به ماجراهاى دردناك سركوب و بيرحمى و اهريمن صفتى محض، گوش مى‏دادم و احساس مى‏كردم كه از راه احساس گناه به درون اين دنيا كشانده مى‏شوم ـ و همچنين از راه همبستگى. اما در همان حال احساسى به همان اندازه نيرومند و در جهتى مخالف داشتم ـ و آن اين بود كه خود را از درگير شدن با همه آن چيزها دور نگه دارم…»

با خواندن اين خاطره، ياد ديدارمان با آرتر ميلر در نيويورك افتادم، من و دوستانم دولت‏آبادى و سپانلو ديدارى با آرتر ميلر در آپارتمان كوچكش داشتيم. چندين دهه نام كسانى چون پينتر و آلبى و ميلر و سنتاگ و ادوارد سعيد پيوند خورده با كارنامه دفاع از آزادى نويسندگان سراسر جهان. امضاى آنها پاى هر اعلاميه جهانى كه آزادى هنرمندان و نويسندگان زندانى را خواستار شده‏اند هست. در آن جلسه از اين همه كوشش خستگى‏ناپذير براى همدلى و يارى به اهل قلم تشكر كرديم. ميلر فروتنانه با حركتى نجيب، گفت: اين وظيفه نويسنده است، بديهى‏ترين وظيفه نويسنده اين همدليهاست» وجدان بيدار فرهنگى جهان، روبروى ما بود.

در دوره ديگرى از زندگى‏اش، پاموك در كتابهايش از ادبيات زيبا به سوى ادبيات جامع مى‏رود كه نقيض‏هاى فردى و تبديل‏هاى اجتماعى را با هم در بردارد و در يك رمان طى چند صفحه، آن كه قربانى بود و مظلوم، در شرايط جديد سركوبگر شده است. بيرون از كتابها هم به ضرورت، نسبت به واقعيت جامعه واكنش داشته كه گاهى به محاكمه‏اش كشانده و او را دشمن مصالح عمومى معرفى كرده‏اند مثل ماجراى اقليت‏هاى كرد و ارمنى، كه دستگاه با حذف خبرى يا تحريف آن واقعيت كه همه ازش خبر داشتند، مى‏خواست سرپوشى كوچك بگذارد سر ديگى عظيم و جوشان. نويسنده فقط اعلام كرد اين قدر به همه دروغ نگوئيد، معذرت بخواهيد از تاريخ و آسيب جارى را آسيب درمانى كنيد. براى پاموك اين سالها، دوست داشتن ميهن و مردمش، آن قدر مهم است كه عمرش را شبانروزان در كار آن كرده تا ماندگارترين تصاوير را از ملت ترك و فرهنگ معمائى‏اش به دست دهد، وقتى عمرت را كه بزرگترين و تنها دارائى توست پاى چيزى مى‏ريزى، پس براى آن چيز ارزشى بالاتر از عمرت قائلى، پاموك چون هر نويسنده اصيلى چنين كرده است.

پاموك قيد و شرط قائل نمى‏شود براى آزادى انديشه و بيان، اين روح مسأله است. حكومتها در اين مورد ترجيح مى‏دهند بگويند: ما هم مى‏گوئيم انديشه و بيان، اما…؟

اما، انديشه‏هائى كه ما را تأئيد و تبليغ كند، اما انديشه‏هاى خوب، اما انديشه‏هاى توبه گرانه يا ملحدانه، اما انديشه‏اى كه به عمل منتهى نشود، و صد اماى بى‏ربط ديگر. آزادى قلم و بيان بله، اما آن طور كه مردم مى‏پسندند، يعنى همان كه ما نمايندگان انحصارى آنها مى‏پسنديم. پس شرايط واماها را ما تعيين مى‏كنيم و بس. ديگر چه مى‏خواهيد؟

نويسنده مى‏گويد: اين كه مردم آزاد يك سرزمين آزاد حق دارند تنها داور كار ما باشند مورد ترديد نيست. كتاب چاپ مى‏كنيم، فيلم و موسيقى مى‏سازيم، مخاطبان معدود كار ما را نمى‏پسندند، نمى‏خرند، غرغر هم مى‏كنند تا اين جا طبيعى است، البته نويسنده و هنرمند حق دارد باز كارى ديگر عرضه كند و بى‏مخاطب ماندن را به اميد روزى كه مصرف كنندگان كالاى هنرى تغيير ذائقه دهند، تحمل كند. اين داد و ستد عقلانى بين جامعه وعدّه‏اى از فرزندانش وضعيتى طبيعى دارد چرا كه در اين طرفها افرادى هستند كه فكر مى‏كنند جماعت منافعشان را تشخيص نمى‏دهند و معيار تشخيص، فقط آنها هستند؟

آقاى سروانتس لازم است يك بار ديگر به ما يادآورى كند: نه آسيابان بايد از هجوم شواليه تا زنده بر پره‏هاى آسيا خود را ببازد، نه شواليه بپندارد غول ـ پره‏هاى گردان به اين آسانى افتادنى است. مى‏توان سالها خصومت جارى بين هنرمند و حاكم را ياوه‏اى تلخ انگاشت. راستى، آقايان محترم، ذهن‏هاى الكن و بيانهاى مستعار و مردم بى‏انديشه و لبخند به چه كارى مى‏آيند؟

كوى نويسندگان 20 دى 85

پس از قرائت پيام دكتر مجابى نوبت به نويسنده و منتقد معاصر، ناصر زراعتى رسيد. زراعتى چنين آغاز كرد:

پاموك و ماجراى جايزه نوبل

دوستان عزيز، سلام.

من خيلى خوشحال و مفتخرم كه امشب در اين مجلس، در خدمت شما هستم و ممنونم از على دهباشى كه بانى چنين مجالس ارزشمندى است؛ كه او در اين همه سال، واقعا زحمتكش فرهنگ و هنر و ادبيات بوده و هست.

دو سال پيش، وقتى اورهان پاموك به ايران آمد، من متأسفانه اينجا نبودم تا همراه دوستان عزيز اهل ادب او را ملاقات كنم. امّا اين اقبال نصيبم شد كه سال گذشته و امسال، در نمايشگاه بين‏المللى كتاب در شهر گوتنبرگ سوئد او را ببينم و در جلسات سخنرانى‏اش شركت كنم. برداشتِ من از او و گفتار و رفتارش اين بود كه نويسنده‏اى است روشن‏انديش و هوشمند و فروتن و به معناى واقعى كلمه با شخصيّت. با توجه به ترجمه كتابهاى پاموك به زبان‏هاى مختلف از جمله سوئدى و استقبال خوانندگان و نقدهاى مثبت بسيارى كه درباره‏شان نوشته شده، مى‏شد پيش‏بينى كرد كه برنده نوبل ادبى شود.

هفته گذشته خبرنگارى ضمن چند پرسش درباره ادبيات، در مورد جايزه ادبى نوبل و امكان اهداى آن به شاعران و نويسندگان خودمان هم پرسيد. اجازه بدهيد من پاسخ اين پرسش را كوتاه خدمت‏تان عرض كنم.

اين جايزه ادبى مؤسسه مرحوم آلفرد نوبل هم براى من يكى شده است مايه دردِ سر: در آن‏جا( سوئد)، دوستان نويسنده سوئدى ريشخندكنان سرزنش‏مان مى‏كنند كه: «مگر شما براى هموطنان‏تان توضيح نمى‏دهيد كه اين جايزه ادبى نوبل چيست و چگونه برنده هر ساله‏اش انتخاب مى‏شود؟» اين‏جا (ايران) هم كه مى‏آيم شما نظرم را در اين مورد جويا مى‏شويد و از «جايگاهِ»مان مى‏پرسيد… پارسال، وقتى يكى از شاعران هموطن ساكن اروپا نامه‏اى سرگشاده به مؤسسه نوبل نوشت و شاعر بزرگ و عزيزمان خانم سيمين بهبهانى را براى دريافت جايزه ادبى نوبل معرفى و به اصطلاح كانديد كرد، دوستى از من پرسيد: «قضيه چيست؟» گفتم: «مى‏خواهى همين فردا من تو را براى جايزه ادبى نوبل كانديد كنم؟ البته تو هم مى‏توانى مَحض تشكر، مرا كانديد كنى!» ببينيد، قضيه از اين قرار است كه هر شخص حقيقى يا حقوقى و هر انجمن و كانون و سازمانى مى‏تواند شخص يا اشخاصى را معرفى كند. حتما هم مؤسسه نوبل پس از دريافت هر نامه يا توصيه‏نامه‏اى، ضمن تشكر، رسيدن آن را اعلام خواهد كرد؛ آخر اين اروپايى‏ها از ما ايرانى‏ها مُبادى آداب‏ترند! اما اين معرفى و كانديد كردن‏ها چيزى را ثابت نمى‏كند. جايزه ادبى نوبل، مثل هر جايزه ادبى يا غير ادبى ديگرى، البته كه هيأتى دارد براى بررسى آثار نويسندگان و شاعران جهان و گزينش يكى از آنان به عنوان برنده سال. اگر چه مى‏توان حدس‏هايى زد (مثلاً در يكى دو سال گذشته، با ترجمه رُمان‏هاى اورهان پاموك به زبان‏هاى مختلف از جمله سوئدى و انتشار وسيع آن‏ها و استقبال خوانندگان و منتقدان ادبى و شركتش در نمايشگاه بين‏المللى كتابِ در گوتنبرگِ سوئد، هم در سال گذشته و هم امسال، مى‏شد حدس زد كه ممكن است جايزه ادبى نوبل را بدهند به او و ديديم چنين هم شد.)، اما گاهى حتى حدس هم زده نمى‏شود (نمونه‏اش سال 2005 بود كه اين جايزه را دادند به هارولد پينتر). واقعيت اين است كه جُز اعضاى همان هيأت، هيچ كس از نام و نشان كانديداهاى اصلى و نهايى اطلاع ندارد. اين جايزه تقريبا از شائبه‏هاى سياسى هم دور نگه داشته شده است. (غير از يكى دو مورد، مثلاً پاسترناك و سولژ نيتسين و شولو خُف نويسندگان روس، كه دو تن اول از منتقدان و به نوعى مُخالفان حكومتِ شوروى بودند و سومى از موافقان و به گونه‏اى شايد بتوان گفت از نويسندگان «رسمى»، و نويسنده مصرى نجيب محفوظ كه جايزه دادن به او تقريبا همزمان بود با مذاكراتِ صلح ميان مصر انور سادات با اسرائيل و شايد يكى دو موردِ شُبهه برانگيز ديگر، كوشيده‏اند نوبل ادبى با سياست قاطى نشود). در ضمن، جايزه نوبل برخلافِ مثلاً جايزه سينمايى اُسكار يا جايزه‏هاى ادبى رايج شده در سال‏هاى اخير در ايران (مثلاً جايزه بنيادِ يادش گرامى هوشنگ گلشيرى)، اين طور نيست كه پنج يا شش هفت نويسنده به مرحله نهايى برسند و هيأتِ مربوطه از ميان ايشان يكى را به عنوان برنده انتخاب كند. پس به اين ترتيب، نمى‏توان گفت كه فلانى و فلانى كانديد بوده‏اند، اما جايزه را داده‏اند به بهمانى! (يادش بخير شاعر بزرگ احمد شاملو كه سال‏ها پيش، بر اثر القائاتِ نادرستِ برخى هموطنان ناآگاه يا كم‏آگاه، مدتى تصور مى‏كرد نامزدِ نوبل ادبى است.

 

خاطرم است آن سال كه ويليام گلدينگ نويسنده انگليسى نوبل گرفت، در يكى از ديدارها، روزى به طنز گفت كه: «چون طرف تو اسمش گلد (طلا) داشته، اونو به من ترجيح دادن!») قضيه البته خيلى ساده است: آيا بايد آثارِ نويسندگان و شاعران خوب و برجسته ما به زبان سوئدى يا دستِ كم يكى از زبان‏هاى اروپايى (مثل انگليسى، فرانسه، آلمانى، ايتاليايى و…) ترجمه شود تا هيأتِ نوبل بتواند آنها را مطالعه و بررسى كند يا نه؟ آن‏ها كه نمى‏توانند براى خاطر گل روى ادبياتِ پُر ارزش ما بروند زبان شيرين‏تر از قند و شكر فارسى را ياد بگيرند تا آثارمان را بخوانند و به نويسنده هموطن ما نوبل ادبى بدهند؟ همان طور كه اگر به نجيب محفوظِ مصرى يا اورهان پاموكِ تُرك جايزه دادند، نرفتند عربى و تُركى استامبولى بياموزند، بلكه داستان‏هاى آن‏ها را به سوئدى و فرانسه و انگليسى و آلمانى و… خواندند. گذشته از همه اين حرف‏ها، البته كه استقبال منتقدان ادبى و ادب‏دوستان اروپايى از اين آثار ترجمه شده هم شرط است. من ايرانى دوستدار ايران و فرهنگ و زبان و ادبياتِ فارسى و دلبسته عزيزان شاعر و نويسنده هموطن كه خوشبختانه همه از دوستان نازنينم هستند، البته كه از تَه دِل آرزومندم روزى يكى از اين عزيزان نوبل ادبى بگيرد تا من هم بتوانم افتخار كنم و سرم را جلو اروپايى‏ها و سوئدى‏ها بالا بگيرم، اما بايد واقع‏بين هم باشم تا دچار توهُم و يأس و افسردگى نشوم. غير از تلاش در آفرينش آثار با ارزش ادبى، من ايرانى نوعى مهم‏ترين كارى كه لازم است بكنم اين است كه بكوشم آثار باارزش ادبى‏مان به شكل آبرومندانه، به زبان‏هاى ديگر ترجمه شود و در اختيار جهانيان، از جمله «نوبلى»هاى سوئد، قرار گيرد.

بيش از اين مصدع نمى‏شوم. آرزو دارم كه روزى اين جايزه مهم ادبى جهان به يكى از نويسندگان ما هم اهدا شود و على دهباشى در همين خانه هنرمندان، مجلسى در بزرگداشت برنده نوبل هموطن‏مان برگزار كند و من در خدمت عزيزان بزرگوار باشم.

متشكرم

پس از سخنرانى زراعتى فيلم مراسم اهداى جايزه نوبل به اورهان پاموك در سوئد و سخنرانى وى به نمايش درآمد كه مورد توجه قرار گرفت. متن فارسى سخنرانى نوبل پاموك توسط ارسلان فصيحى ترجمه شد و توسط خود وى خوانده شد:

متن سخنرانى اورهان پاموك

در مراسم اعطاى جايزه نوبل ادبيات 2006

چمدان پدرم…

پدرم دو سال قبل از مرگش چمدانى كوچك به من داد كه پر بود از كاغذها و نوشته‏ها و دفترهايش. مثل هميشه با لحنى شوخ و بشاش گفت كه مى‏خواهد پس از او، يعنى پس از مرگش، آن‏ها را بخوانم. با كمى خجالت گفت: «يك نگاهى به اين‏ها بينداز و ببين چيز به درد بخورى بينشان هست يا نه. شايد بعد از من انتخاب كنى و منتشر كنى.» در دفتر كارم، بين كتاب‏ها بوديم. پدرم مثل كسى كه بخواهد از شرّ بارى عذاب‏آور خلاص شود، اين‏ور و آن‏ور مى‏رفت و پى جايى مى‏گشت كه چمدانش را بگذارد. بعد چيزى را كه دستش بود بى‏سروصدا در گوشه‏اى دور از ديد گذاشت. به محض اين كه اين لحظات فراموش‏ناشدنى كه هر دومان را خجالت‏زده كرده بود به سر آمد، هر دو به نقش‏هاى هميشگيمان، به نقش شخصيت‏هاى شوخ و مسخره‏كن و آسانگير برگشتيم و احساس راحتى كرديم. مثل هميشه در باره آب و هوا، زندگى، مشكلات پايان‏ناپذير سياسى تركيه و بى‏آن كه زياد ناراحت شويم در باره نقشه‏هاى پدرم حرف زديم كه اغلب شكست مى‏خوردند.

يادم است كه بعد از رفتن پدرم تا چند روز دور و بر چمدان مى‏گشتم بى‏آن كه به آن دست بزنم. چمدانِ كوچك و سياه و چرمى را از بچگى مى‏شناختم و قفل آن و لبه‏هاى گِردش را بارها لمس كرده بودم. پدرم هر وقت مى‏خواست به مسافرت‏هاى كوتاه برود و گاهى وقت‏ها هم كه چيزى را از خانه به محل كارش مى‏برد، اين چمدان را برمى‏داشت. يادم است بچه كه بودم درِ اين چمدان كوچك را باز مى‏كردم و وسايل پدرم را كه از مسافرت برگشته بود به هم مى‏زدم و از عطر ادوكلن و بوى كشور خارجى كه از داخل چمدان برمى‏خاست خوشم مى‏آمد. اين چمدان در نظر من وسيله‏اى آشنا و جذاب بود كه از گذشته و از خاطرات كودكى‏ام خيلى چيزها با خود داشت، اما الان نمى‏توانستم لمسش كنم. چرا؟ البته كه به خاطر سنگينى اسرارانگيز محتوياتِ پنهانِ آن.

الان در باره معناى اين سنگينى حرف خواهم زد: اين معناى ادبيات است، معناى كار كسى است كه به گوشه‏اى پناه مى‏برد، خودش را در اتاقى حبس مى‏كند، پشت ميزى مى‏نشيند و با كاغذ و قلم خودش را روايت مى‏كند.

نمى‏توانستم به چمدان پدرم دست بزنم، نمى‏توانستم بازش كنم، اما بعضى از دفترهاى داخل آن را مى‏شناختم. پدرم را ديده بودم كه در بعضى از آن‏ها چيزهايى مى‏نويسد. محتويات چمدان چيزى نبود كه تازه به وجودش پى برده باشم. پدرم كتابخانه‏اى بزرگ داشت. در سال‏هاى جوانى، در اواخر دهه 1940، در استانبول خواسته بود شاعر شود. آثار واله را به تركى ترجمه كرده بود، اما نخواسته بود در كشورى فقير با خواننده كم، سختى‏هاى شعر نوشتن و زندگى ادبى را تجربه كند. پدربزرگم ــ يعنى پدرِ پدرم ــ تاجرى ثروتمند بود، كودكى و جوانى پدرم در آسايش كامل گذشته بود. نمى‏خواست به خاطر ادبيات، به خاطر نوشتن سختى بكشد. زندگى را با زيبايى‏هايش دوست داشت؛ دركش مى‏كردم.

اولين نگرانى كه مرا از چمدان پدرم دور مى‏كرد، ترس از اين بود كه نوشته‏هايش را نپسندم. پدرم هم چون اين را مى‏دانست، طورى رفتار كرده بود كه انگار محتويات چمدان را زياد جدى نمى‏گيرد. پس از 25 سال نويسندگى ديدن اين منظره متأثرم مى‏كرد. اما حتى نمى‏خواستم از دست پدرم عصبانى شوم كه چرا ادبيات را به اندازه كافى جدى نگرفته است. ترس اصلى‏ام، چيزى كه نمى‏خواستم بدانم و بفهمم اين بود كه پدرم احتمالاً نويسنده خوبى بوده. در اصل اين ترس بود كه نمى‏گذاشت چمدان پدرم را باز كنم. تازه با خودم هم نمى‏توانستم روراست باشم و سبب را به خودم بگويم. چون كه من حتى در آن سن و سال هم مى‏خواستم پدرم فقط پدرم باشد نه اين كه نويسنده باشد.

به نظر من نويسنده بودن كشف كردن فرد دوم و پنهان در وجود آدمى، و كشف كردنِ دنيايى است كه آن فرد دوم را ساخته است: وقتى صحبت از نوشته مى‏شود اولين چيزى كه به ذهنم مى‏رسد رمان و شعر و سنّت ادبى نيست، بلكه انسانى جلو چشمم مجسم مى‏شود كه خودش را در اتاقى حبس كرده، پشت ميزى نشسته و تك و تنها به درون خودش برگشته و به لطف اين رجعت با كلمات دنيايى نو مى‏سازد. اين مرد، يا اين زن، ممكن است از ماشين تحرير استفاده كند، از راحتى‏هاى كامپيوتر سود ببرد، يا اين كه مثل من سى سال آزگار با خودنويس روى كاغذ قلمى كند. ممكن است در حين نوشتن قهوه و چاى بخورد و سيگار بكشد. ممكن است گاهى از پشت ميز بلند شود، از پنجره به بيرون، به بچه‏هايى كه در كوچه بازى مى‏كنند و اگر خوش‏اقبال باشد به درخت‏ها و منظره، يا اين كه به ديوارى تاريك نگاه كند. ممكن است شعر، نمايشنامه يا مثل من رمان بنويسد. تمام اين تفاوت‏ها پس از كار اصلى پديد مى‏آيد، يعنى پس از پشت ميز نشستن و به درون خود برگشتن. نوشتن يعنى اين نگاهِ برگشته به درون را به رشته كلمات كشيدن، نوشتن يعنى گذشتن از درون خود و با صبر و سماجت در پى دنيايى نو گشتن. من وقتى پشت ميز مى‏نشستم و آهسته آهسته به كاغذ سفيد كلماتى اضافه مى‏كردم، روزها، ماه‏ها و سال‏ها كه مى‏گذشت، حس مى‏كردم براى خودم دنيايى نو آفريده‏ام و انسانِ ديگرِ درون خود را آشكار كرده‏ام، درست مثل كسى كه با گذاشتن سنگ روى سنگ پلى يا گنبدى مى‏سازد. سنگ‏هاىِ ما نويسنده‏ها كلمات است. آن‏ها را در دست مى‏گيريم، روابطشان را با همديگر حس مى‏كنيم، گاهى از دور براندازشان مى‏كنيم، گاه با نوك انگشتان و قلممان انگار كه آن‏ها را نوازش كنيم سبك سنگينشان مى‏كنيم و با قرار دادنشان در سر جايشان، طى سال‏ها و با سماجت و صبر و اميد، دنياهايى جديد مى‏سازيم.

به نظر من راز نويسندگى در الهام نيست كه معلوم نيست از كجا مى‏آيد، بلكه در سماجت و صبر است. آن تعبير زيباى تركى، با سوزن چاه كندن، به نظرم مى‏رسد كه وصف حال نويسنده‏هاست. صبر فرهاد را كه به خاطر عشقش كوه‏ها را مى‏كَند دوست دارم و درك مى‏كنم. آن‏جا كه در رمانم «نام من قرمز» از نقاش‏هاى قديم ايران صحبت مى‏كنم كه سال‏ها با اشتياق نقش اسب مى‏كشند، چندان كه آن را از بر مى‏كنند و حتى با چشمان بسته مى‏توانند اسبى زيبا بكشند، مى‏دانم كه از پيشه نويسندگى و از زندگى خودم نيز صحبت كرده‏ام. نويسنده براى آن كه بتواند سرگذشت خود را به تدريج به عنوان سرگذشت ديگران روايت كند و بتواند نيروى اين روايت را در درون خود حس كند، به نظر من بايد صبورانه سال‏هايش را پشت ميز وقفِ اين هنر كند و نوعى خوش‏بينى به دست آورد. پرى الهام كه سراغ يكى اصلاً نمى‏رود و به سراغ يكى ديگر مدام مى‏رود اين اطمينان و خوش‏بينى را دوست دارد و درست در لحظه‏اى كه نويسنده خود را بسيار تنها حس مى‏كند و بيش از هميشه در ارزشمند بودن كوشش‏ها، خيال‏ها و نوشته‏هايش شك كرده است، يعنى در زمانى كه گمان مى‏كند قصه‏اى كه نوشته صرفا سرگذشت خودش است، به او داستان‏ها، تابلوها و خيال‏هايى تقديم مى‏كند كه دنيايى را كه از درونش برآمده با عالمى كه مى‏خواهد بسازد يكى مى‏كند. در كار نويسندگى كه زندگى‏ام را وقفش كرده‏ام، مواقعى بوده كه گمان كرده‏ام بعضى جمله‏ها، خيال‏ها و صفحه‏هايى كه تكان‏دهنده‏ترين حس‏ها را برانگيخته‏اند و بيش از اندازه شادمانم كرده‏اند، از خودم نبوده‏اند، بلكه نيرويى ديگر آن‏ها را يافته و جوانمردانه نثارم كرده است.

مى‏ترسيدم چمدان پدرم را باز كنم و دفترهايش را بخوانم، چون كه مى‏دانستم او اصلاً دچار دلتنگى‏هايى كه من شدم نمى‏شود و دوست دارد به جاى تنهايى، در ميان دوستانش باشد و در شلوغى سالن‏ها به شوخى و گپ و گفت بگذراند. اما بعد فكر ديگرى به سرم مى‏زد: اين فكرها، اين توهماتِ عذاب و صبر ممكن است پيش‏داورى‏هاى برآمده از زندگى و تجربه نويسندگى خودم باشد. خيلى نويسنده‏هاى بزرگ هستند كه در ميان شلوغى، زندگى خانوادگى و زرق و برقِ جماعت نشسته‏اند و نوشته‏اند. علاوه بر اين، پدرم، وقتى كه بچه بوديم، از روال عادى زندگى خانوادگى به تنگ آمده، ما را رها كرده، به پاريس رفته و در اتاق‏هاى هتل ــ مثل خيلى نويسنده‏ها ــ دفترهايش را پر كرده بود. مى‏دانستم كه در داخل چمدان چند تا از آن دفترها هم هست، چون در سال‏هاى قبل از آوردن چمدان، ديگر در باره آن دوره زندگى‏اش هم آهسته آهسته حرف‏هايى مى‏زد. در بچگى‏ام نيز در باره آن سال‏ها حرف مى‏زد، اما از حساس بودنش، از اين كه مى‏خواسته شاعر و نويسنده بشود، و از بحران‏هاى هويتش در اتاق‏هاى هتل چيزى نمى‏گفت. تعريف مى‏كرد كه در پياده‏روهاى پاريس زود به زود سارتر را مى‏ديده، در باره كتاب‏هايى كه خوانده و فيلم‏هايى كه ديده بود، مثل كسى كه خبرهاى مهمى بدهد، با هيجان و صميميت حرف مى‏زد. هيچ‏گاه فراموش نمى‏كنم كه در نويسنده شدنم اين نيز نقش داشته كه پدرى داشته‏ام كه در خانه بيش از آن كه در باره پاشاها و شيخ‏ها حرف بزند، در باره نويسنده‏ها صحبت مى‏كرد. شايد هم دفترهاى پدرم را با در نظر گرفتن اين رفتارش و همين‏طور به اين سبب مى‏خواندم كه به كتابخانه بزرگش بسيار مديونم. بايست، بدون توجه به كيفيت ادبى نوشته‏هايش، به اين دقت مى‏كردم كه پدرم آن وقت‏ها كه با ما زندگى مى‏كرد ــ درست مثل من ــ مى‏خواست در اتاقى تنها بماند و در ميان كتاب‏ها و انديشه‏ها سير بكند. پدرم گاهى روى كاناپه روبروى كتابخانه‏اش دراز مى‏كشيد، كتاب يا مجله‏اى را كه در دست داشت، رها مى‏كرد و به فكر فرو مى‏رفت. در چهره‏اش حالتى متفاوت، نگاهى معطوف به درون پديد مى‏آمد و من با ديدن اين حالت، بخصوص در دوران كودكى و نوجوانى، مى‏فهميدم كه پدرم بى‏قرار است و همين نگرانم مى‏كرد. الان، پس از سال‏ها، مى‏دانم كه اين بى‏قرارى يكى از انگيزه‏هاى اصلى است كه انسان را به نويسنده تبديل مى‏كند. براى نويسنده شدن، پيش از سماجت و صبر، بايد در درونمان انگيزه فرار از شلوغى، فرار از مردم، فرار از زندگى روزمره وجود داشته باشد. صبر و اميد را براى آن لازم داريم كه بتوانيم با نوشته براى خودمان دنيايى عميق بسازيم. اما خواست حبس كردنِ خود در يك اتاق، اتاقى پر از كتاب، نخستين چيزى است كه ما را به حركت وامى‏دارد. البته اولين نمونه بزرگ نويسنده آزاد و مستقل كه اين كتاب‏ها را با لذت مى‏خواند، فقط به صداى وجدان خود گوش مى‏داد و با حرف‏هاى ديگران به مباحثه مى‏پرداخت و حين صحبت با كتاب‏ها به افكار و دنياى خود شكل مى‏داد آغازگر ادبيات مدرن مونتنى بود. مونتنى نويسنده‏اى است كه پدرم هم آثارش را مرتب مى‏خواند و به من هم خواندن آثارش را توصيه مى‏كرد. مى‏خواهم بخشى از سّنت نويسندگانى باشم كه در هر كجاى دنيا كه باشند، خواه در شرق خواه در غرب، از مردم خود جدا مى‏شوند و خود را با كتاب‏ها در اتاقى محبوس مى‏كنند. به نظر من ادبيات حقيقى از جايى شروع مى‏شود كه آدمى خود را با كتاب‏هايش در اتاقى حبس مى‏كند.

اما آن قدرها هم كه تصور مى‏شود در آن اتاق تنها نيستيم. پيش از هر چيز حرف‏هاى ديگران، داستان‏هاى ديگران، كتاب‏هاى ديگران، يعنى چيزى كه سنّت مى‏ناميمش، همراهيمان مى‏كند. معتقدم كه ادبيات ارزشمندترين اندوخته‏اى است كه انسان براى درك و فهم خودش آفريده است. جامعه‏هاى انسانى، قبايل و ملت‏ها، هر قدر كه به ادبياتشان اهميت بدهند و حرف نويسندگانشان را بشنوند، به همان اندازه هوشمند مى‏شوند، غنى مى‏شوند و ارتقا مى‏يابند، و همان‏طور كه همگى مى‏دانيم، كتاب‏سوزى‏ها و تحقير نويسندگان از روزهاى تاريكى و نادانى براى ملت‏ها خبر مى‏دهد. اما ادبيات به هيچ وجه موضوعى صرفا ملى نيست. نويسنده كه خود را با كتاب‏هايش در اتاقى حبس مى‏كند و ابتدا به سفر در درون خود مى‏پردازد، در آن‏جا در طى سال‏ها قاعده چشمپوشى‏ناپذير ادبيات را نيز كشف مى‏كند: ادبيات يعنى هنرِ صحبت كردن در باره زندگى خودمان طورى كه انگار زندگى ديگران است و بحث كردن در باره زندگى ديگران طورى كه انگار زندگى خودمان است. براى كسب اين توانايى از داستان‏ها و كتاب‏هاى ديگران شروع مى‏كنيم.

پدرم كتابخانه خوبى با 1500 جلد كتاب داشت كه براى يك نويسنده كافى بود، شايد همه كتاب‏هاى اين كتابخانه را نخوانده بودم، اما همه كتاب‏ها را تك به تك مى‏شناختم و مى‏دانستم كدام يك مهم است، كدام يك ساده و خوشخوان است، كدام يك كلاسيك است، كدام يك بخشى جدايى‏ناپذير از دنياست، كدام يك شاهد سرگرم‏كننده اما فراموش شونده تاريخِ محلى است و كدام يك كتاب نويسنده‏اى فرانسوى است كه پدرم خيلى مهم مى‏شماردش. گاهى به اين كتابخانه نگاه مى‏كردم و در خيالم تصور مى‏كردم خودم هم روزى در خانه‏اى ديگر چنين كتابخانه‏اى، شايد هم كتابخانه‏اى بهتر، خواهم داشت و با كتاب‏ها براى خودم دنيايى خواهم ساخت. از دور كه نگاه مى‏كردم گاهى به نظرم مى‏رسيد كتابخانه پدرم تابلوى نقاشى كلّ دنياست. اما اين دنيا، دنيايى بود كه از محله ما، از استانبول ديده مى‏شد. كتابخانه هم اين را نشان مى‏داد. پدرم اين كتابخانه را با كتاب‏هايى پر كرده بود كه در مسافرت‏هاى خارجى، بخصوص در پاريس و آمستردام، خريده بود، همين‏طور با كتاب‏هايى كه از مغازه‏هايى خريده بود كه در سال‏هاى جوانى‏اش در دهه‏هاى 1940 و 1950 كتاب خارجى مى‏فروختند و نيز با كتاب‏هايى كه از كتابفروشى‏هاى قديم و جديد استانبول كه من هم مى‏شناسمشان به دست آورده بود. دنياى من آميزه‏اى است از دنياى محلى و ملّى با دنياى غرب. از سال‏هاى دهه 1970 من هم به شكلى جسارت‏آميز شروع كردم به اين كه براى خودم كتابخانه‏اى درست كنم. هنوز تصميم قطعى نگرفته بودم كه نويسنده بشوم، همان‏طور كه در كتابم با عنوان استانبول گفته‏ام، حس كرده بودم كه نقاش نخواهم شد، اما درست نمى‏دانستم مسير زندگى‏ام چه خواهد بود. در درونم كنجكاوى مقاومت‏ناپذير نسبت به همه چيز و ولعى بسيار خوش‏بينانه براى خواندن و آموختن بود؛ از طرف ديگر حس مى‏كردم زندگى‏ام به نوعى «ناقص» خواهد بود و نخواهم توانست مانند ديگران زندگى كنم. بخشى از اين احساسم، همان‏طور كه موقع نگاه كردن به كتابخانه پدرم حس مى‏كردم، با فكر دور بودن از مركز و با اين احساسِ مشترك اهالى استانبول در آن سال‏ها مربوط بود كه در حاشيه زندگى مى‏كنيم. يكى ديگر از منابع نگرانى‏ام دانستن اين واقعيت بود كه در كشورى زندگى مى‏كنم كه به هنرمندش ــ خواه نقاش باشد، خواه نويسنده ــ نه اميد مى‏بخشد و نه توجهى نشان مى‏دهد. در سال‏هاى دهه 1970 انگار كه بخواهم اين نواقص زندگى‏ام را جبران كنم، با پولى كه پدرم مى‏داد با اشتياق فراوان كتاب‏هاى رنگ و رو رفته و خاك گرفته را از كتابفروشى‏هاى قديمى استانبول مى‏خريدم. فقر و فلاكت و وضعيت پريشان اين كتابفروش‏ها كه در دكان‏هاى صحافى، كنار خيابان‏ها، حياط مسجدها و پاى ديوارهاى مخروبه جا خوش كرده بودند و حال و روزشان انسان را نااميد مى‏كرد به اندازه كتاب‏هايى كه مى‏خواندم مرا تحت تأثير قرار مى‏داد.

احساس اصلى‏ام در باره جايگاهم در دنيا ــ چه به لحاظ جغرافيايى چه به لحاظ ادبى ــ اين احساس بود كه در مركز نيستم. در مركز دنيا زندگى‏اى غنى‏تر و جذاب‏تر از زندگى ما جريان داشت و من همراه با تمام اهالى استانبول و تمام اهالى تركيه در بيرون آن بوديم. امروز فكر مى‏كنم اكثر مردم دنيا در اين احساس با من شريكند. همان‏طور احساس مى‏كردم كه نوعى ادبيات جهانى وجود دارد و آن ادبيات مركزى دارد كه از من بسيار دور است. در اصل چيزى كه به آن فكر مى‏كردم ادبيات غرب بود نه ادبيات جهان، و ما تُرك‏ها در خارج آن قرار داشتيم. كتابخانه پدرم نيز اين را تأييد مى‏كرد. در يك سو دنياى ما كه عاشق بسيارى از جزئياتش هستم، كتاب‏ها و ادبيات استانبول قرار داشت، در ديگر سو كتاب‏هاى دنياى غرب بود كه اصلاً شباهتى به ما ندارد و اين غرابتش هم ناراحتمان مى‏كند و هم به ما اميد مى‏دهد. نوشتن و خواندن انگار بيرون رفتن از يك دنيا و با تفاوت، غرابت و خيال‏هاى فوق‏العاده ديگرى تسلى يافتن بود. گاهى حس مى‏كردم پدرم نيز مثل من براى فرار كردن از دنياى خودش رمان مى‏خواند. يا اين كه در آن زمان‏ها به نظرم مى‏رسيد كتاب‏ها انگار چيزهايى هستند كه براى برطرف كردن اين گونه نقص‏هاى فرهنگى به آن‏ها مراجعه مى‏كنيم. نه فقط خواندن، نوشتن نيز چيزى بود مثل رفت و آمد بين زندگيمان در استانبول و غرب. پدرم براى پر كردن بيش‏تر دفترهاى داخل چمدان به پاريس رفته، خودش را در اتاق‏هاى هتل حبس كرده، بعد نوشته‏هايش را به تركيه آورده بود. وقتى به چمدان پدرم نگاه مى‏كردم، كم مانده بود ديوانه شوم، چون براى نويسنده ماندن در تركيه 25 سال خود را در اتاقى حبس كرده بودم و فهميده بودم نويسندگى كارى است كه بايد پنهان از جماعت و دولت و ملت انجام بگيرد. شايد هم بيش‏تر به اين دليل از دست پدرم عصبانى مى‏شدم كه چرا نويسندگى را به اندازه من جدى نگرفته بود.

در اصل به اين دليل عصبانى مى‏شدم كه پدرم مثل من زندگى نكرده و بى‏آن كه براى هيچ چيزى كوچك‏ترين مبارزه‏اى كرده باشد در جامعه با دوستان و دوستدارانش شاد و خرّم زندگى كرده بود. اما در گوشه‏اى از ذهنم مى‏دانستم كه به جاى «عصبانى مى‏شدم» مى‏توانستم بگويم «حسادت مى‏كردم» و همين بى‏قرارم مى‏كرد. در آن هنگام با صداى هميشه خَش‏دار و عصبانى‏ام از خود مى‏پرسيدم «خوشبختى چيست؟» آيا خوشبختى اين است كه گمان كنى تك و تنها در اتاقى زندگى پرمعنايى دارى؟ يا اين كه در ميان جمع و با وانمود كردن به اين كه به همان چيزهايى اعتقاد و ايمان دارى كه همه دارند، راحت زندگى كنى؟ آيا در اصل خوشبختى اين است كه وانمود كنى در ميان جمع هستى و بعد پنهان از همه، در گوشه‏اى مخفيانه بنويسى؟ اما اين سؤال‏ها خيلى عبوسانه و از روى عصبانيت بودند. تازه، اين را كه معيار خوب بودنِ زندگى خوشبختى است از كجا درآورده بودم؟ آدم‏ها، روزنامه‏ها، همه و همه طورى رفتار مى‏كردند كه انگار مهم‏ترين معيار زندگى خوشبختى است. آيا همين كافى نبود كه به اين فكر بيفتم كه لابد عكس قضيه درست است؟ مگر پدرم را كه مدام از خانواده فرار مى‏كرد چقدر مى‏شناختم و بى‏قرارى‏هايش را تا چه اندازه مى‏ديدم؟

چمدان پدرم را سرانجام با اين انگيزه‏ها باز كردم. موقع باز كردن چمدان در اين فكر بودم كه آيا پدرم در زندگى ناراحتى‏اى داشته كه من از آن بى‏خبر بوده‏ام يا رازى داشته كه فقط با روى كاغذ آوردنش آن را تاب مى‏آورده؟ به محض باز كردن چمدان بوى ساك سياحت را به ياد آوردم، بعضى دفترها را شناختم و متوجه شدم كه پدرم آن‏ها را همين طور سرسرى چند سال پيش هم نشانم داده بود. بيش‏تر دفترها مربوط به زمان جوانى پدرم بود كه ما را ترك كرده و به پاريس رفته بود. حال آن كه من، مثل نويسنده‏هايى كه زندگينامه‏شان را خوانده بودم و دوستشان داشتم، مى‏خواستم بفهمم پدرم موقعى كه همسن و سال من بوده چه مى‏نوشته و چگونه فكر مى‏كرده. خيلى زود فهميدم كه همچو چيزى پيدا نخواهم كرد. علاوه بر اين، صداى نويسنده كه از اين‏جا و آن‏جاى دفترهاى پدرم مى‏شنيدم، آرامشم را به هم زده بود. با خود مى‏گفتم اين صدا صداى پدرم نيست؛ اين صدا واقعى نبود يا اين كه مربوط به كسى نبود كه من پدر واقعى خود مى‏دانستم. در اين‏جا ترسى وجود داشت كه سنگين‏تر از اين تصور ناراحت‏كننده بود كه پدرم موقع نوشتن پدرم نباشد: ترس حقيقى نبودن كه به درونم رخنه كرده بود از نگرانى‏ام در مورد نپسنديدن نوشته‏هاى پدرم يا ديدن اين كه پدرم بيش از حد تحت تأثير ديگر نويسنده‏ها بوده، فراتر رفته بود و داشت به بحران حقيقت تبديل مى‏شد و مرا در مورد درستى تمام هستى‏ام، زندگى‏ام، خواست نويسندگى‏ام و نوشته‏هايم به شك كردن وامى‏داشت. در ده سال اول كه شروع به نوشتن رمان كرده بودم اين ترس را عميق‏تر حس مى‏كردم، به سختى مى‏توانستم با آن مقابله كنم و گاه مى‏ترسيدم كه روزى شكست بخورم و همان‏طور كه نقاشى را رها كردم، رمان نوشتن را نيز رها كنم.

از دو احساس اصلى كه بستن و بلند كردن چمدان در كوتاه زمانى در من بيدار كرده بود صحبت به ميان آوردم: احساس حاشيه‏نشين بودن و دغدغه حقيقى بودن. البته اولين بار نبود كه اين دو احساس مشوش‏كننده را با تمام وجود احساس مى‏كردم. اين احساسات را با همه وسعتشان، عوارض جانبيشان، گره‏هاى عصبيشان و رنگ‏هاى گوناگونشان سال‏ها در پشت ميز در حين خواندن و نوشتن كشف كرده و عمق بخشيده بودم. اما احساس حاشيه‏نشينى و دغدغه حقيقى بودن را فقط با نوشتن رمان بود كه به تمامى شناختم. به نظر من نويسنده بودن يعنى مكث كردن بر زخم‏هاى درونمان، توجه كردن به زخم‏هاى پنهانى كه كمى مى‏شناسيمشان، و صبورانه كشف كردن، شناختن و آشكار كردن اين زخم‏ها و دردها و تبديل كردنِ آن‏ها به بخشى آگاهانه از نوشته‏ها و شخصيتمان.

نويسندگى يعنى حرف زدن در باره چيزهايى كه همه مى‏دانند اما نمى‏دانند كه مى‏دانند. كشف اين آگاهى و قسمت كردن آن با ديگران به خواننده لذتِ گردشِ حيرت‏آميز را در دنيايى آشنا مى‏بخشد. نويسنده‏اى كه خود را در اتاقى حبس مى‏كند، هنرش را تكامل مى‏بخشد و مى‏كوشد دنيايى بيافريند، همين كه كار را با زخم‏هاى درونى خود شروع مى‏كند، دانسته يا نادانسته، به انسان‏ها عميقا اعتماد كرده است. اين اعتماد را نسبت به اين كه انسان‏ها به هم مى‏مانند، ديگران نيز نظير چنين زخم‏هايى دارند و براى همين درك خواهند شد هميشه داشته‏ام. ادبيات حقيقى به اعتمادى بچگانه و خوش‏بينانه متكى است، اعتمادى در اين باره كه انسان‏ها به هم شبيهند. كسى كه سال‏ها در انزوا مى‏نويسد مى‏خواهد صدايش را به گوش چنين انسان‏هايى و دنيايى بدون مركز برساند.

اما از چمدان پدرم و از رنگ‏هاى پژمرده زندگى در استانبول مى‏شد فهميد كه دنيا مركزى دارد دور از ما. از احساس چخوفى حاشيه‏نشينى كه ناشى از تجربه اين واقعيت اساسى است و نيز از دغدغه حقيقى بودن در كتاب‏هايم بسيار سخن گفتم. مى‏دانم كه اكثريت ساكنان زمين با اين احساسات و حتى سنگين‏تر از آن، با ترس از حقير شدن و عدم اعتماد به نفس زندگى مى‏كنند. بله، هنوز هم نخستين درد انسان‏ها بى‏خانمانى، گرسنگى و بى‏سرپناهى است. اما اكنون تلويزيون‏ها و نشريات خيلى سريع‏تر و آسان‏تر از ادبيات اين دردهاى اساسى را برايمان بازگو مى‏كنند. امروز چيزى كه ادبيات بايد به آن بپردازد و روايتش كند ترس از دور ماندن است و خود را بى‏ارزش حس كردن، همين طور شكستن غرورِ جمعى و تحقير شدن، در كنار اين‏ها حقير شمردن ديگران و ملت خود را برتر از ساير ملت‏ها دانستن.

پس نه فقط پدرم، بلكه همگيمان به اين فكر كه دنيا مركزى دارد بيش از اندازه اهميت مى‏دهيم. حال آن كه، چيزى كه ما را وامى‏دارد سال‏ها در اتاقى بنشينيم و بنويسيم، اعتقادى كاملاً برخلاف اين فكر است؛ اعتقاد به اين است كه روزى نوشته‏هايمان خوانده و فهميده خواهند شد، زيرا انسان‏ها در همه جاى دنيا به هم شبيهند. اما اين خوش‏بينى‏اى است كه خشم ناشى از بيرون ماندن و در كنار ماندن زخمى‏اش كرده، اين را از خودم و از نوشته‏هاى پدرم مى‏دانم. احساس عشق و نفرت را كه داستايوسكى در طول عمرش نسبت به غرب حس مى‏كرد، بارها در درون خودم حس كرده‏ام. اما چيزى كه از داستايوسكى آموختم، يعنى منبع اصلى خوش‏بينى، اين بود كه اين نويسنده بزرگ رابطه عشق و نفرت نسبت به غرب را نقطه عزيمت خود قرار داده و در فراسوى آن‏ها دنيايى كاملاً متفاوت آفريده.

درست برخلاف احساسم در دوران كودكى و جوانى، اكنون ديگر در نظر من استانبول مركز دنياست. نه فقط به اين دليل كه تقريبا همه عمرم در آن‏جا زندگى كرده‏ام، بيش‏تر به اين سبب كه 33 سال است تك به تك كوچه‏هايش، پل‏هايش، آدم‏هايش، سگ‏هايش، خانه‏هايش، مسجدهايش، چشمه‏هايش، قهرمانان عجيب و غريبش، دكان‏هايش، افراد آشنايش، نقاط تاريكش، شب‏ها و روزهايش را روايت مى‏كنم و خودم را با آن‏ها يكى مى‏دانم. اين دنيا كه در خيالم آفريده‏ام، در يك جايى از دست من خارج مى‏شود و از شهرى كه در ذهنم در آن زندگى مى‏كنم نيز واقعى‏تر مى‏شود. در آن هنگام است كه انسان‏ها و كوچه‏ها، اشياء و ساختمان‏هايى كه در خيالم ساخته‏ام، انگار با همديگر صحبت مى‏كنند، انگار روابطى را كه پيش از آن من حس نكرده بودم ميان خود مى‏آفرينند، انگار نه در خيالات و كتاب‏هاى من، كه خود مستقلانه زندگى مى‏كنند.

پدرم نيز شايد اين گونه خوشى‏هاى نويسنده‏ها را كشف كرده بود. وقتى به چمدانش نگاه مى‏كنم با خود مى‏گويم نبايد نسبت به او پيش‏داورى كنم. علاوه بر اين، چون از آن پدرها نبود كه دستور مى‏دهند، قدغن مى‏كنند، تنبيه مى‏كنند، و چون هميشه مرا آزاد مى‏گذاشت و احترام فوق‏العاده‏اى برايم قائل بود، از او متشكرم. چون برخلاف بسيارى از دوستان دوران بچگى و جوانى‏ام، ترس از پدر را نشناختم گاهى باور مى‏كردم كه قوه تخيلم مى‏تواند آزادانه يا بچگانه كار كند، گاهى وقت‏ها هم فكر مى‏كردم چون پدرم در جوانى مى‏خواسته نويسنده بشود، من هم مى‏توانم نويسنده شوم.

چمدان را كه روزها بود همان‏جا مانده بود، با اين افكار خوش‏بينانه باز كردم و بعضى دفترها را با اراده تمام خواندم. مى‏پرسيد پدرم چه نوشته بود؟ تصاويرى از هتل‏هاى پاريس به خاطر مى‏آورم، بعضى اشعار، بعضى پارادوكس‏ها، بعضى اظهارنظرها. الان خودم را مثل كسى حس مى‏كنم كه پس از تصادفِ رانندگى وقايعى را كه از سر گذرانده به زحمت به ياد مى‏آورد و اگر مجبور هم شود نمى‏خواهد چيز بيش‏ترى به خاطر آورد.

آن وقت‏ها كه بچه بودم، موقعى كه پدر و مادرم به آستانه دعوا مى‏رسيدند، يعنى هنگامى كه يكى از آن سكوت‏هاى مرگ‏آور شروع مى‏شد، پدرم براى عوض كردن حال و هوا فورى راديو را روشن مى‏كرد و موسيقى باعث مى‏شد سريع‏تر حوادث پيش آمده را فراموش كنيم. من هم با يكى دو حرف كه كاركردى همانند موسيقى داشته باشد، موضوع را عوض مى‏كنم! همان‏طور كه مى‏دانيد بيش‏ترين سؤالى كه از ما نويسنده‏ها مى‏پرسند اين است: چرا مى‏نويسيد؟ مى‏نويسم چون از درونم مى‏جوشد! مى‏نويسم چون نمى‏توانم مثل بقيه كارى عادى انجام دهم. مى‏نويسم تا كتاب‏هايى مثل آن‏هايى كه من مى‏نويسم نوشته شوند و من بخوانم. مى‏نويسم چون از دست همه شما، از دست همه عصبانى‏ام. مى‏نويسم چون خيلى دوست دارم تمام روز در اتاقى بنشينم و بنويسم. مى‏نويسم چون با تغيير دادن واقعيت است كه مى‏توانم واقعيت را تاب بياورم. مى‏نويسم چون مى‏خواهم همه دنيا بداند من، ديگران، همه ما در استانبول، در تركيه چگونه زندگى كرديم و چگونه زندگى مى‏كنيم. مى‏نويسم چون بوى كاغذ و قلم و مركب را دوست دارم. مى‏نويسم چون به ادبيات و هنر رمان بيش از هر چيزى اعتقاد دارم. مى‏نويسم چون عادت كرده‏ام. مى‏نويسم چون از فراموش شدن مى‏ترسم. مى‏نويسم چون از شهرت و توجه خوشم مى‏آيد. مى‏نويسم چون مى‏خواهم تنها بمانم. مى‏نويسم تا شايد بفهمم چرا از دست همه‏تان، از دست همگى اين قدر عصبانى‏ام. مى‏نويسم چون دوست دارم خوانده شوم. مى‏نويسم تا اين رمان، اين نوشته، اين صفحه‏اى را كه شروع كرده‏ام تمام كنم. مى‏نويسم چون همه انتظار دارند بنويسم. مى‏نويسم چون مثل بچه‏ها به بى‏مرگى كتابخانه‏ها و باقى ماندن كتاب‏هايم در قفسه‏ها اعتقاد دارم. مى‏نويسم چون زندگى، دنيا و همه چيز بسيار زيبا و حيرت‏آور است. مى‏نويسم چون تبديل كردن زيبايى و غناى زندگى به كلمات كارى لذتبخش است. نه براى تعريف كردنِ داستان، بلكه براى بافتن داستان است كه مى‏نويسم. مى‏نويسم تا از اين احساس نجات پيدا بكنم كه هميشه جايى براى رفتن هست، اما ــ درست مثل توى خواب ــ نمى‏توانم به آن‏جا بروم. مى‏نويسم چون هيچ جورى خوشبخت نمى‏شوم. مى‏نويسم تا خوشبخت شوم.

پدرم يك هفته بعد از آن كه چمدانش را در دفتر كارم گذاشته بود، مثل هميشه با پاكتى شكلات در دست (فراموش كرده بود 48 سال دارم) دوباره پيشم آمد. مثل هميشه در باره زندگى، سياست و موضوع‏هاى خانوادگى صحبت كرديم و خنديديم. در همين حين چشم پدرم به جايى افتاد كه چمدان را گذاشته بود و فهميد كه آن را برداشته‏ام. چشم در چشم شديم. سكوت شد. به او نگفتم كه چمدان را باز كرده‏ام و كوشيده‏ام دفترهايش را بخوانم. چشمم را به جايى ديگر گرداندم. اما او فهميد. من هم فهميدم كه او فهميده. او هم فهميد كه من فهميده‏ام كه او فهميده. اين فهميدن‏ها چند ثانيه‏اى بيش‏تر طول نكشيد. چون پدرم آدمى با اعتماد به نفس، راحت و خوشبخت بود: مثل هميشه لبخند زد. موقعى هم كه مى‏رفت حرف‏هاى دلنشين و جسارت‏بخشى را كه هميشه مى‏زد، مثل پدرى خوب، دوباره تكرار كرد.

مثل هميشه از پشت سر نگاهش كردم و به خوشبختى‏اش غبطه خوردم.

اما داستانم قرينه‏اى ديگر نيز دارد كه همان روز به خاطر آوردم. 26 سال قبل از آن كه پدرم چمدانش را به من بسپارد، 22 ساله كه بودم، تصميم گرفتم همه چيز را رها كنم و رمان‏نويس شوم، خودم را در اتاقى حبس كردم، چهار سال بعد اولين رمانم جودت بيك و پسرانش را تمام كردم و نسخه تايپ شده‏اش را با دستى لرزان به پدرم دادم تا بخواند و نظرش را به من بگويد. نه فقط به اين دليل كه به ذوق و فكرش اعتماد داشتم، بلكه چون برخلاف مادرم با نويسنده شدنم مخالفت نكرده بود، برايم خيلى مهم بود كه تأييدش را بگيرم. آن هنگام پدرم با ما نبود، در جايى دور بود. بى‏صبرانه در انتظار بازگشتش ماندم. دو هفته بعد كه برگشت، دوان دوان در را به رويش باز كردم. پدرم هيچ حرفى نزد، اما چنان در آغوشم گرفت كه فهميدم از رمانم خيلى خوشش آمده. چند لحظه سكوت كرديم، هر دو خيلى احساساتى شده بوديم. پس از مدتى پدرم اعتمادش را به من يا به اولين رمانم با لحنى اغراق‏آميز و پرهيجان به زبان آورد و گفت اين جايزه را كه امروز شادمانه پذيرفته‏ام، روزى خواهم گرفت.

البته پدرهاى ترك معمولاً به پسرانشان مى‏گويند «روزى پاشا خواهى شد!» پدرم هم اين حرف را كه روزى نوبل خواهم گرفت بيش‏تر براى روحيه دادن به من گفته بود.

پدرم در ماه دسامبر سال 2002 درگذشت.

 

اعضاى محترم آكادمى سوئد كه مرا شايسته اين جايزه بزرگ دانسته‏ايد، مهمانان گرامى، امروز خيلى دلم مى‏خواست كه پدرم در ميانمان بود.

پايان بخش برنامه‏هاى شب اورهان پاموك قرائت بخشى از ترجمه رمان «نام من قرمز»  نوشته پاموك بود كه توسط خانم پگاه احمدى خوانده شد.