خاطراتی از پدر/ثمین باغچه‏‎بان

جبار باغچه‌بان و لطفعلی آذرخشی، نخستین دانش‌آموز ناشنوای باغچه‌بان ـ تبریز، سال 1304
جبار باغچه‌بان و لطفعلی آذرخشی، نخستین دانش‌آموز ناشنوای باغچه‌بان ـ تبریز، سال 1304

لالایی

شب‌هایی که بد خواب می‌شدم، پدرم مرا بغل می‌کرد. می‌برد توی حیاط. حیاط کودکستان تبریز همه جور گُل داشت. یک درخت گُل هم داشت. درخت گُل خیلی بزرگ بود. گُل‌ها این درخت درشت و سفید بودند. شکل خوشه‌های انگور بودند. حیاط کودکستان بُته‌های بلند و کوتاه هم داشت. این بُته‌ها خانه‌ی شاپرک‌ها بودند. شاپرک‌ها رنگارنگ بودند. روی بال‌ها‌شان پُر از نقاشی بود. بچه‌های کودکستان بال شاپرک‌ها را نقاشی کرده بودند…

پدرم، سرم را می‌گذاشت روی سینه‌اش. زیر درخت گُل بالا و پایین می‌رفت. برایم لالایی می‌خواند:

پرنده‌ها،

بیایید،

پسرم را ببرید به آسمان‌ها.

آهوها،

بیایید،

پسرم را ببرید به صحراها.

ماهی‌ها،

بیایید،

پسرم‌ را ببرید به دریاها.

نفس گرمش به گوشم می‌خورد. توی گوشم قلقک می‌شد. چشم‌هایم گرم خواب می‌شدند. پلک‌هایم سنگین می‌شدند…

پرنده‌ها، آهوها می‌آمدند. خیلی زیاد بودند. از بچه‌های کودکستان هم زیادتر بودند.

مرغ هوا می‌شدم، می‌پریدم. آهوی صحرا می‌شدم، می‌دویدم. صدای پدرم هی دورتر می‌شد. باز هم دورتر… باز هم دورتر… دورتر، دورتر، دورتر… دیگر نمی‌شنیدم.

ماهی‌ها می‌آمدند. مرا می‌بردند به دریا. دریا گرمای یک آغوش را داشت. آغوش پدرم دریا می‌شد. من در این دریا ماهی بودم. ماهی‌ی دریا بودم. هر پولکم یک ستاره…، هر ستاره‌ام یک رنگ دیگر… بال‌هایم را که تکان می‌دادم، از آن‌ها صدها جرقه‌ی طلا و نقره به دریا می‌ریخت. دریا روشن می‌شد. دریا گرم می‌‌شد. دریا آغوش پدرم بود. آغوش پدرم دریا بود. من ماهی‌یِ این دریا بودم. این دریا مال من بود.

صفیه میربابایی و علویه خانم مادر او (نخستین نفر ست چپ) در جمع خانواده. ثمینه نوزادی است که در آغوش یکی از اعضای خانواده است. ثمین نیز جلوی مادرش نشسته است. تبریز، سال 1304.
صفیه میربابایی و علویه خانم مادر او (نخستین نفر ست چپ) در جمع خانواده. ثمینه نوزادی است که در آغوش یکی از اعضای خانواده است. ثمین نیز جلوی مادرش نشسته است. تبریز، سال 1304.

بلور

یک روز که از مدرسه برمی‌گشتم، در راه یک بلور پیدا کردم. به نظرم از یک چلچراغ کَنده شده و در پیاده‌رو افتاده بود.

این بلور را به خانه آوردم. بازیچه‌ی سرگرم‌کننده‌ای بود. گاه کنار پنجره، رو به روشنایی می‌ایستادم. بلورم را جلو چشمم گرفته و می‌چرخاندم. نورهای رنگارنگ در بلورم می‌درخشیدند، دور و نزدیک می‌شدند. چیزها هم مثل نورهای رنگارنگ دور و نزدیک می‌شدند، می‌چرخیدند… گاهی هم هر چیزی چهار- پنج تا دیده می‌شد…

یک روز که سرگرم تماشا با بلورم بودم، پدرم از من خواست که بلورم را به او بدهم. بلور را دادم. پدرم رو به روشنایی نشست و بلور را جلو چشمش گرفت و سرگرم تماشا شد. گاهی هم آن را می‌چرخاند تا بازی نورها و چیزها را ببیند.

من تمام صورت پدرم را نمی‌دیدم، چون دست راستش که بلور را جلو چشمش گرفته بود، مانع از این بود که چشم و ابروی او را ببینم، امّا گونه و لب‌ها و چانه‌ی او را می‌دیدم.

پدرم، بلور را که می‌چرخاند، لبخند می‌زد. معلوم بود که از نورهای رنگارنگ، از بازی آن‌ها، از چند تا دیده‌ شدن چیزها خوشش آمده، و یک هو متوجه شدم که چند قطره اشک هم دارد روی گونه‌اش می‌لغزد.

وقتی بلورم را پس داد، گفتم «بابا، وقتی تماشا می‌کردید، چرا می‌خندیدید؟…» گفت «چون‌که از تماشای نورهای رنگارنگ و بازی با آن‌ها، از دور و نزدیک شدن آن‌ها لذت می‌بردم.» گفتم «پس چرا گریه هم می‌کردید؟» گفت:

«شش – هفت ساله که بودم، در شهر ایروان، در قفقاز زندگی می‌کردیم. یک روز من هم یک بلور پیدا کرده و به خانه آورده بودم. اغلب با آن تماشا می‌کردم و سرگرم می‌شدم. از نورهای رنگارنگ و بازی با آن‌ها، از چند تا دیده شدن چیزها و آدم‌ها خیلی خوشم می‌آمد…

یک روز با بلورم سرگرم بودم، خواهر کوچکم ربیعه- که سه چهار ساله بود- در کنارم ایستاده بود. وقتی بازی‌ام تمام شد، خواهرم گفت «داداش، بلورت را بده من هم تماشا کنم».

بلورم را دادم. ربیعه هم مثل من بلور را جلو چشمش گرفت و رو به روشنایی نگاه می‌کرد و گاهی هم آن را می‌چرخاند. از تماشا سیر نمی‌شد. کیف می‌کرد و می‌خندید.

وقتی بازی‌اش تمام شد، گفتم «بلورم را بده.» او گفت «داداش، این بلور رو به من بده… مال من باشه.» گفتم «این بلور من پیدا کردم، مال خودمه، به هیچ‌کسی هم نمی‌دمش…»

یک هو آن خنده و خوشحالی از چهره‌اش پاک شد. بلورم را پس داد. قهر کرد و رفت…

چند ماهی بعد ربیعه ناخوش شد… چهار – پنج روز بعد هم مُرد. می‌گفتند وبا گرفته بود.

حالا که داشتم با بلور تو تماشا می‌کردم، یاد آن روز و خواهر کوچکم افتادم. ربیعه را دیدم که بلور را به من پس داد و قهر کرد و رفت، و حالا از این که بلورم را به او نداده بودم، پشیمان شدم… برای این گریه‌ام گرفت که خواهش او را قبول نکرده بودم و دلش را شکسته بودم… خیلی پشیمان هستم، خیلی… خیلی…» و اشکش را پاک کرد.

 

بوی گُل

یک روز اواخر خردادماه، برای دیدن پدرم به آموزشگاه رفتم. پدرم در آموزشگاه نبود. حدود یک بعدازظهر، و گرما کلافه‌کننده بود. بچه‌ها در حیاط، زیر آفتاب داغ، با جیغ و داد و سروصدا، گُرگم به هوا بازی می‌کردند. با هیجان زیاد هم  فرار می‌کردند، دنبال هم می‌گذاشتند، زمین می‌خوردند و پا می‌شدند و از نو می‌دویدند و می‌دویدند.

زنگ درس زده شد. در این میان پدرم هم از راه رسیده و در راهرو، روی یک صندلی نشسته بود.

بچه‌ها با همان سرعتی که بازی می‌کردند، خودشان را به درِ راهرو می‌رساندند. همدیگر را هول می‌دادند و عقب می‌زدند و وارد راهرو می‌شدند.

همه‌شان نفس‌ به نفس، خیس عرق بودند. در یک لحظه، فضای راهرو پُر شد از بوی تند عرق. عده‌ای از بچه‌ها به طرف دستشویی‌ها می‌دویدند که هر چه زودتر آبی به سر و صورتشان زده سر کلاس بروند. بعضی‌هاشان هم با دیدن پدرم به طرف او می‌دویدند که نوازش بشوند، و با صداهای نازک‌ و کلفت و بی‌آهنگ کرولال‌ها به پدرم چیزهایی می‌گفتند، یا همبازی‌های خود را چُقُلی می‌کردند. بعضی‌هاشان دست به گردن او می‌انداختند، بعضی‌هاشان دست او را می‌گرفتند. پیشانی و گونه و موهاشان خیس عرق بود.

پدرم، یکی یکی آن‌ها را نوازش می‌کرد. بعد صورتشان را توی دوتا مشتش می‌گرفت و به چهره و به چشم‌های آن‌ها نگاه می‌کرد. نگاهش سرتاسر محبت ناب بود. بعد، سرشان را یکی یکی جلو می‌کشید. خم می‌شد و موهای خیس عرق آن‌ها را می‌بویید. امّا این بوییدن نبود، بوی آن‌ها را می‌نوشید…

بعد از این‌که همه به کلاس‌ها رفتند و راهرو خلوت شد، پدرم از روی صندلی پا شد و به طرف اتاقش راه افتاد. در راه به او گفتم «بابا، از سر و کله‌ی این‌ها شُر‌ و شُر عرق می‌ریخت. پیراهن و سروصورتشان خیس عرق بود. مگر بوی تُند عرق را نمی‌شنیدید؟… آخر شما چطور در این حال آن‌ها را بوسیده و موهایشان را این‌جور بو می‌کردید؟…»

پدرم گفت «چون‌که بوی گُل می‌دهند!»

باغچه‌بان و همسرش صفیه میربابایی و فرزندانشان ثمین و ثمینه در کنار باغچه اطفال تبریز، سال 1305.
باغچه‌بان و همسرش صفیه میربابایی و فرزندانشان ثمین و ثمینه در کنار باغچه اطفال تبریز، سال 1305.

خاطره‌یِ یک دیدار

در سال 1325 یا 26. وزیر آموزش و پرورش وقت با پدرم درافتاده بود. بهتر است بگویم لج کرده و کج افتاده بود. او دکتری از تحصیل کرده‌های آمریکا بود، امّا پدرم فقط یک آموزگار بود.

وزیر، هر جور چوبی را لای چرخ او می‌گذاشت، تهمت‌های سیاسی به او می‌زد، حقوقش را کم می‌کرد، می‌گفت مدرک تحصیلی ندارد. خلاصه از هر گونه کارشکنی در حق او دریغ نمی‌کرد و از این کارشکنی‌ها لذت‌ می‌برد، یک لذت کودکانه…

آن وقت‌ها پدرم «مجله زبان» را منتشر می‌کرد. در این مجله با چاپ مقاله‌یِ خیلی تُند و تیزی به وزیر حمله کرد. جمله‌های بسیاری در آن مقاله می‌گذشت که خیلی به درد وزیر می‌خورد، زیرا می‌توانست با عنوان کردن آن‌ها، برای این آموزگار تسلیم‌ناپذیری که ترس و عجز را در مذهب آموزگاری الحاد می‌شمرد، چاه بکند، و همین‌کار را هم کرد: عنوان کرد که او کمونیست است، توده‌ای است، ضد رژیم سلطنتی است، اصلاً ایرانی نیست و یک مهاجر قفقازی است و از این حرف ها… پدرم در جواب به این مهملات مقاله‌ی تند و تیز و مفصل دیگری نوشت، که چند سطری از آن را نقل می‌کنم:

«آقای وزیر، من مانند فلانی برلن ندیده و مثل فلانی از پاریس نیامده‌ام. من مانند آن یکی به مسکو نرفته و مثل این یکی از لندن برنگشته و مانند تو میوه‌یِ آمریکا نیستم. من مانند یک علف صحرایی به وسیله‌ی باد و باران و تابش نور آفتاب آسمان ایران سبز شده و با رنگ و بوی ایرانیت خود افتخار دارم. قدرت من، فکر من، معلومات من و ایمان من همه ایرانی است. من در ایران یک بخشش الهی هستم، نه مثل تو کسب شرف کرده‌ای از آمریکا. من انفاس پیغمبری را از زرتشت، حس نوع‌پروری را از سعدی، قدرت تشخیص و علاج را از بوعلی، جسارت سربازی را از فردوسی، شور عشق و ظرافت خیال را از گنجه‌ای، جرئت انقلاب را از کاوه به ارث برده‌ام، سرکار چه‌کاره هستید ای میوه‌یِ آمریکا؟…

من این دعوا را با شما در موقعی شروع کرده‌ام که شما وزیر هستید و من آموزگاری بیش نیستم. اما ترس و عجز در مذهب آموزگاری‌یِ من الحاد است. من نمی‌توانم در برابر ظلم و ستم و دروغ مانند گوسفندی ساکت بمانم و تسلیم بشوم، زیرا در این صورت پرورش یافتگان من نیز اخلاق گوسفندی پیدا خواهند کرد. من برای مبارزه با ظلم منتظر نمی‌مانم تا چند نفری پا پیش بگذارند و من دنبال آن‌ها بیفتم. من خود پیش می‌روم ولو این که دیگران قدمی هم برندارند و تنها بمانم، و آموزگاران همیشه باید در مواجهه با ظلم و دروغ پیشقدم باشند. هیچ‌وقت نباید منتظر بمانند تا کسانی جلو بیفتند و آن‌ها دنبالشان بروند…»

در زمان این زد و خورد، من در ترکیه دانشجو بودم. وقتی به ایران برگشتم، یک روز از پدرم پرسیدم «بالاخره آن زد و خورد به کجا انجامید؟…»

پدرم گفت:

خبر شدم که آقای وزیر رفته خدمت شاه و مرا چغلی کرده و دارد برایم چاه می‌کند. از شاه تقاضای ملاقات کردم.

روزی را تعیین کردند که ساعت هفت صبح در کاخ سعدآباد باشم. روزش که رسید رفتم. شاه زیر درخت‌های بلند چنار قدم می‌زد. آجودان‌هایش هم پشت سرش بودند.

شاه پس از احوالپرسی، از وضع آموزشگاه ناشنوایان، پیشرفت شاگردان، روش زبان‌آموزی به ناشنوایان و زبان اشاره و لب‌خوانی سؤالاتی کرد. من هم توضیح می‌دادم. شاه با کنجکاوی و دقت و صبر و حوصله، و با علاقه‌ی زیاد به توضیحات من گوش کرد و گفت «حالا مطلبتان را بفرمایید»

من شروع کردم به توضیح، امّا بدون این‌که متوجه باشم، با صدای خیلی بلند و با حرارت حرف می‌زدم و دست‌هایم را تکان می‌دادم. می‌دانی که بلند حرف زدن و تکان دادن دست‌ها عادت من است، چون معلم کرولال‌ها هستم… گاهی وقت حرف زدن، از زبان اشاره هم استفاده می‌کنم.

آجودان‌ها که چند قدم دورتر، پشت سرشاه به حالت خبردار ایستاده بودند، مرتب به من چشم غرّه می‌رفتند. گاه با اشاره‌ی چشم و ابرو، و گاه با اشاره‌ی سر و دست، به من می‌فهماندند که دست‌هایم را تکان ندهم، دست‌هایم را بیندازم پایین و روی هم بگذارم و آرام حرف بزنم.

من خودم را جمع و جور می‌کردم. امّا چند ثانیه‌ای بیشتر نمی‌گذشت که باز شروع می‌کردم به تکان دادن دست‌هایم و بلند حرف زدن… باز آجودان‌ها شروع می‌کردند به اشاره‌ی چشم و ابرو و سر و دست، که دست‌هایم را بیاورم پایین و بگذارم روی هم و آرام حرف بزنم.

شاه متوجه شد که آجودان‌هایش از پشت سر اخطارهایی به من می‌کنند. برگشت رو به آن‌ها و گفت «مگر ایشون‌رو نمی‌شناسید؟… ایشون معلم کر و لال‌ها هستند! بگذارید آزاد باشند، همون‌طور که عادتشونه حرف بزنند…»

بعد شروع کرد به قدم زدن. من هم کنارش بودم. وقتی چند قدمی دور شدیم، با صدایی که فقط من بشنوم، گفت «به دل نگیرید…، نظامی هستند. شما راحت باشید، مطلبتون را بفرمائید.»

جبار باغچه‌بان و بلقیس نمازی، مربی کودکستان درکنار کودکان کودکستان در حال رخت‌شویی ـ شیراز، سال 1307
جبار باغچه‌بان و بلقیس نمازی، مربی کودکستان درکنار کودکان کودکستان در حال رخت‌شویی ـ شیراز، سال 1307

لاستیک چه‌جوری می‌سوزد؟

در شیراز قدیم، در روزگاری که من پنج‌‌- شش ساله بودم و پدرم مرد جوانی بود، پوشیدن گالُش خیلی متداول بود. چون آن‌ وقت‌ها خیابان‌ها آسفالت نبود، و در روزهای بارانی مردم ناچار بودند روی کفش گالُش بپوشند. چون خیابان‌ها گِل و شُل می‌شدند.

یک روز که پدرم در خانه نبود. یک لنگه گالُش او را برداشتم و رفتم توی باغ. با خودم کبریت و یک ورق کاغذ هم برده بودم. زیر یک درخت نشستم. کاغذ را آتش زدم و لنگه گالُش پدرم را گرفتم روی آتش. گالُش آتش گرفت. من هم سرگرم تماشا شدم.

دود سیاه و بدبویی بلند شد. رنگ این دود با رنگ دودِ هیزم خیلی فرق داشت. رنگ دود هیزم سیاه نیست. رنگ خاکستر است، رنگ ابر است. اما دود لاستیک سیاه بود. بوی دودِ لاستیک هم با بوی دودِ هیزم خیلی فرق داشت. بوی دود هیزم این‌جور خفه‌کننده نیست.

هیزم که بسوزد، خاکستر می‌شود. اما لاستیک خاکستر نمی‌شد. همین‌جور که می‌سوخت کج‌وکوله می‌شد، مثل خمیر می‌شد، اما خمیر سیاه و چسبناک. یک چوب فرو کردم توی خمیر و بلند کردم. خمیر کش آمد.

من سرگرم تماشا بودم و دنیا را از یاد برده بودم. یک‌هو مادرم سر رسید. لابد بوی سوختن لاستیک را شنیده بود. وقتی دید من گالُش پدرم را ‌آتش زده‌ام. عصبانی شد، تشر زد.

بعد هم گوشم را کشید و دو تا هم زد پشت دستم و گفت:

«اگر بابات بفهمه، اونوقت می‌بینی! … خدا روشکر کن که امروز بارونی نیست.»

من از کرده‌ام خیلی پشیمان بودم، اما کار از کار گذشته بود. خدا را شکر می‌کردم که هوا آفتابی‌ست، اما می‌ترسیدم. چون بالاخره یک روزی باران می‌آمد و پدرم می‌رفت سراغ گالُش‌هایش.

چند روزی بعد هوا ابری شد و باران آمد. خیابان‌ها گِل و شُل شدند. وقتی پدرم می‌خواست از خانه بیرون برود، رفت سراغ گالُش‌هایش، اما یک لنگه‌ی گالُش سرجایش نبود. از مادرم سؤال کرد. مادرم گفت:

«من نمی‌دونم کجاست.» پدرم گفت:

«نمی‌دونم کجاست یعنی چه؟… من همیشه گالُش‌هایم را توی راهرو، پشت پرده می‌گذارم. حتماً تو وقتی جمع‌وجور می‌کردی، یک‌ جایی گذاشته‌ای. حالا یادت بیار ببین کجا گذاشته‌ای.» مادرم گفت:

«من دست به گالُشت نزدم.»

پدرم از این جواب سربالایی خوشش نیامد. لحنش جدی شد. گفت:

«صفیه خانم، چرا پا نمی‌شوی بگردی؟…» مادرم گفت:

«برای این‌که پیدا نمی‌شه!» پدرم از این جواب بیشتر کوک شد. گفت:

«پیدا نمی‌شه یعنی چه؟…» مادرم گفت:

«یعنی این‌که گالُشت سوخته.» پدرم ماتش برد گفت:

«گالُشت سوخته یعنی چه؟… مگر گالُش خود به خودی می‌سوزد؟…»

مادرم ناچار بود حقیقت را بگوید. گفت:

«خود به خودی نسوخته. ثمین گالُشت رو آتیش زده.»

من در گوشه‌ای ایستاده و سرم را پایین انداخته بودم. می‌ترسیدم. پدرم بیشتر ماتش برد. چند لحظه‌ای به من خیره ماند.

مادرم که فکر می‌کرد پدرم عصبانی شده، خودش را جلو انداخت و گفت:

«کاریش نداشته باش. من گوششو کشیده‌م، کُتَکِشم خورده.» پدرم که از تنبیه کتک هیچ خوشش نیامده بود، با لحنی جدی گفت:

«صفیه خانم، برای این موضوع لازم نبود بچه را کتک بزنید…، بچه که بیخودی گالُش را آتش نمی‌زند، حتماً منظوری داشته.» مادرم گفت:

«مثلاً چه منظوری داشته؟» پدرم گفت:

«حتماً منظورش آزمایش بوده یعنی چه؟» پدرم گفت:

«شاید می‌خواسته ببیند لاستیک چه جوری می‌سوزد، دودش چه رنگی‌ست، چه بویی دارد… شاید می‌خواسته ببیند لاستیک که بسوزد، خاکستر می‌شود یا نه….، برای این موضوع نباید بچه را کتک می‌زدی.»

مادرم که دید پدرم یک تلنگُر هم به من نزد، حتماً که راضی و خوشحال بود.

جدی و شوخی را با هم قاطی کرد و گفت:

«اگه گفتم کتکش زدم، نکشتمش که…، دو تا زدم پشت دستش که دیگه از این کارها نکنه….، حالا تو اگه می‌خوای، بهش جایزه بده!»

جبار باغچه‌بان و صفیه میربابایی به همراه کودکان کودکستان شیراز، فروردین 1311
جبار باغچه‌بان و صفیه میربابایی به همراه کودکان کودکستان شیراز، فروردین 1311

در برگریزان یکی از پاییزهای خیلی دور

آموزشگاه پدرم کم‌کم داشت پا می‌گرفت. کارهایش داشت روی غلطک می‌افتاد. تعداد شاگردانش چهارده- پانزده نفری شده بودند. خانه‌ی نسبتاً بزرگی در خیابان سیروس کرایه کرد. خانه‌ی ما و آموزشگاه به آن‌جا منتقل شد. پدرم تا آن روزها هیچ‌وقت فراشی برای آموزشگاهش استخدام نکرده بود. خودش، هم مدیر، هم یگانه آموزگار، هم فراش آموزشگاهش بود. هر روز کلاس را خودش جارو و گردگیری می‌کرد. روزهای جمعه هم حیاط نسبتاً بزرگ آموزشگاه را خودش آب و جارو می‌کرد. حیاط آموزشگاه دو- سه تا درخت خرمالو، یک درخت انگور و یک چنار داشت. از آن چنارهای خیلی بلند و تناور و پُر شاخ و برگ.

یکی از روزهای جمعه‌ی پاییز بود. هوا داشت رو به سردی می‌ر‌فت. پدرم پا برهنه و با زیرشلواری توی حیاط بود. حیاط را آب و جارو کرده بود، امّا کارش تمام نمی‌شد، چون باد می‌زد و برگ‌های زرد چنار از شاخه‌ها کَنده می‌شدند و مثل شاپرک‌های درشت و طلایی به زمین می‌نشستند. پدرم باید این برگ‌ها را هم جمع می‌کرد، امّا نمی‌شد با جارو و خاک‌انداز از پس این ‌همه برگ برآمد.

پدرم برای جمع کردن برگ‌ها، با یک مقوای خیلی بزرگ‌ برگ‌ها را باد می‌زد. برگ‌ها در یک گوشه‌ای روی هم تل می‌شدند. بعد آن‌ها را جمع می‌کرد و می‌ریخت توی سطل، امّا تا می‌آمد که به خانه برگردد، باد دیگری می‌وزید و برگ‌های دیگری را به زمین می‌ریخت. او هم با همان روش آن‌ها را جمع می‌کرد. امّا مثل این که هوای پاییزی‌یِ آن روز، از سر به سر گذاشتن با پدرم خوشش می‌آمد. تا پدرم باد بزن و خاک‌اندازش را کنار می‌گذاشت، باد دیگری شاخه‌ها را می‌تکاند. برگ‌های دیگری به زمین می‌ریختند و مثل یک گله موش بازیگوش، در باد به این طرف می‌دویدند. پدرم با بادبزن و خاک‌اندازش آن‌ها را دنبال می‌کرد، امّا نمی‌توانست آن‌ها را بگیرد.

در سنین کودکی، مثل هر بچه‌ای، من هم پدرم را دوست داشتم، امّا اهمیت کارهایش را درک نمی‌کردم. در آن سنین پدرم برای من، فقط پدر بود، نه چیز دیگری. امّا در خانه‌ی خیابان سیروس، کم‌کم داشتم پا به سنین نوجوانی می‌گذاشتم، کم‌کم داشتم اهمیت کارهایش را درک می‌کردم. می‌دانستم که آموزش کودکان ناشنوا کار هر کسی نیست. به خودم می‌گفتم «ده- دوازده‌ هزار، شاید هم بیشتر، بیست- سی‌ هزار آموزگار در ایران دارند به بچه‌ها درس می‌دهند. امّا کدام یکی‌شان می‌تواند خواندن و نوشتن و حرف‌زدن را به بچه‌های کر و لال یاد بدهد، به جز پدرم؟…»

وقتی برای خانه خرید می‌کردم، قصاب و بقال و میوه‌فروش و نانوا، همه‌شان می‌گفتند «به آقای مدیر سلام برسون.» یک روز هم وقتی از داروخانه می‌آمدم بیرون مدیر داروخانه مرا صدا کرد و گفت «به آقای مدیر بگو دیگر جوهرچی خدمتتون عرض سلام و احترام داره.» یک روز هم رئیس کلانتری به دیدنی‌یِ پدرم آمد. یک ساعتی توی کلاس بود. وقتی می‌خواست برود، پدرم تا در حیاط او را مشایعت کرد. دم در – جناب سرگردی که همه از او حساب می‌بردند و همه‌ی پاسبان‌ها تا او را می‌دیدند خبردار می‌ایستادند- دست پدرم را دو دستی گرفت و گفت« اگر او امری بود در خدمت حاضرم.» همه‌ی این‌ها نشان می‌داد که پدرم با مردم دیگر فرق دارد، فرقش هم از این بود که کارش با کارهای مردم دیگر فرق داشت.

آن روز هوا بازی درآورده بود. هوای آفتابی یک هَو برگشت. ابری شد. پدرم هنوز داشت با برگ‌ها کلنجار می‌رفت. من توی اتاق بالایی، پشت پنجره نشسته بودم و تماشا می‌کردم. به خودم می‌گفتم «چرا نباید پدرم پول داشته باشد و یک فراش استخدام کند؟» و یک هو بغضم گرفت.

پا شدم. به نظرم می‌خواستم بدوم و باد بزن و خاک‌انداز را از دستش بگیرم، امّا نمی‌دانم چطور شد که یک‌هو راهم را کج کردم، یواشکی رفتم و دو تا از سیگارهای «همای نازک» مادرم را کش رفتم، رفتم توی یکی از اتاق‌های پایینی نشستم پشت پنجره. پرده را کشیدم. سیگار را روشن کردم و از لای پرده شروع کردم به تماشای منظره‌ی برگریزان و کلنجار رفتن مدیر و یگانه آموزگار آموزشگاه ناشنوایان با برگ‌ها… می‌خواستم سیگار دومی را هم روشن کنم، که دیدم پدرم جارو و خاک‌انداز و باد بزن و سطل را گذاشت کنار دیوار و چند تایی عطسه کرد. یک هو از جا پریدم. خودم را به دستشویی رساندم و با عجله دندانم را مسواک زدم و غرغره کردم، بعد هم سینه و آستین‌های پیراهنم را بو کردم که مبادا بوی سیگار گرفته باشد.

پدرم آمد خانه. نشست پشت میز و کاغذهایش را گذاشت جلواش. مادرم برایش توی یک لیوان بزرگ چای آورد. پدرم گفت «صفیه، یک قاچ هم لیمو بده…» خوشبختانه پدرم نفهمید که سیگار کشیده‌ام.

بعد مادرم برای خودش یک چای ریخت. نشست روی قالی، کنار دیوار. یک بالش گذاشت پشتش و تکیه داد. بعد هم پاکت سیگار همای نازکش را از توی کیفش درآورد. یک سیگار بیرون کشید و روشن کرد. چه خوب که این پاکت‌های سیگارهای «همای نازک» پنجاه‌تایی بود. اگر یکی دوتاش کم می‌شد، معلوم نمی‌شد. شکر خدا…، مادرم هم نفهمید که دست توی کیفش کرده‌ام.

پدرم سرگرم نوشتن بود که یک‌هو رعد و برق زد. باد انگار داشت درخت چنار را کتک می‌زد. یکی – دو تا رگبار تُند هم زد، امّا همه‌ی این‌ها یکی دو دقیقه‌ای بیشتر طول نکشید. ابرها پس رفتند و پاره شدند و از نو آفتاب درآمد.

پدرم پا شد. از پشت پنجره نگاه کرد. تک و توکی بیشتر برگ به چنار نمانده بود. برگ‌های زرد، خیس و سنگین، کف حیاط پهن شده، یا روی هم ریخته بودند. پدرم گفت‌ »حالا وقت جمع کردن این برگ‌هاست، امّا مثل این‌که من سرما خوردم.»

باغچه اطفال تبریز، سال 1303. جبار و صفیه باغچه‌بان به همراه اولین فرزندشان ثمین
باغچه اطفال تبریز، سال 1303. جبار و صفیه باغچه‌بان به همراه اولین فرزندشان ثمین

این ماهی نباید بمیرد

در دوره‌های قبل از آپارتمان‌نشینی، خانه‌های تهران حیاط و حوض داشتند. این حوض‌ها با آب‌ جوی‌های کنار خیابانی پُر می‌شد. هر چند وقتی یک بار باید آب حوض را می‌کشیدند و از نو آب می‌انداختند.

آن وقت‌ها من نوجوان بودم. در فصل‌های تابستان خودم آب حوض را می‌کشیدم. از این کار خیلی خوشم می‌آمد. آب حوض که به نصفه می‌رسید. باید ماهی‌ها را با یک الک می‌گرفتم و می انداختم توی یک لگن آب تمیز. بالا و پایین پریدن ماهی‌ها توی الک خیلی تماشایی بود. بعضی‌هاشان از هول جان، از یک وجب هم بیشتر بالا می‌پریدند و از نو می‌افتادند توی حوض. بقیه، همین‌که آن‌ها را توی لگن خالی می‌کردم، تا یکی دو دقیقه، گیج و عصبی توی لگن دور می‌زدند و بالا و پایین می‌رفتند، تا این‌که به این محیط تنگ و کوچک عادت می‌کردند.

بعد از این که آب حوض خالی می‌شد، نوبت لجن‌کشی می‌رسید. لجن‌ها را توی سطل‌ پُر کرده و توی باغچه خالی می‌کردم. امّا در هر لجن‌کشی ده- پانزده‌تایی از این ماهی‌ها نفله می‌شدند، چون این‌ها توی‌ لجن‌ گیر می‌کردند و قاطی‌یِ لجن به باغچه ریخته می‌شدند و در این گوشه و آن گوشه می‌مردند.

***

حوض ما فراوان ماهی داشت، از این ماهی حوضی‌های سرخ یا تیره‌رنگ. امّا میان آن‌ها یکی بود، بزرگ‌تر از سه‌- چهار‌ برابر آن‌ یکی‌ها. رنگ این ماهی سفید عاجی، زیر شکم و گرده‌اش صورتی‌یِ کمرنگ، و روی تنش خال‌های تک و توکی مثل پولک‌های گلی رنگ، پاشیده شده بود. این ماهی حوضی‌های فسقلی هیچ وقت دوروبر او نمی‌پلکیدند، چون خودشان قدرت او را می‌دانستند. او هم هیچ وقت به آن‌ها رو نمی‌داد، چون آن‌ها را داخل ماهی نمی‌دانست. او ماهی‌ بود، امّا ماهی‌یِ این حوض‌ها نبود. او ماهی استخرهای بزرگِ خانه‌ها و باغات ییلاقی بود،‌که با آب برف بلوری‌یِ کوهستان‌‌ها پر می‌شدند، نه با آب کثیف و گل‌آلود جوی‌های کنار خیابانی، که یک ماه نشده کرم می‌گذاشتند، خاکشیر می‌بستند، لجن می‌گرفتند.

پدرم این ماهی را خیلی دوست داشت. هر وقت به خانه می‌آمد، قبل از این‌که بیاید تو یا برود سرِ کلاس، یک دقیقه‌ای کنار حوض می‌ایستاد و سرگرم تماشای او می‌شد.

***

یک روز آب حوض را کشیده و لجن‌ها را خالی کرده بودم توی باغچه. لجن کف باغچه را پوشانده بود. این لجن‌ها دو روزی که آفتاب می‌خوردند، خشک می‌شدند و به صورت کود در می‌آمدند.

بعد از آب حوض‌کشی، رفتم سراغ میز نجاری‌ام. دو ساعتی نجاری و مشبک‌کاری کردم. وقتی مادرم ما را صدا کرد که برویم سر سفره، سه ساعتی می‌شد که ‌آب حوض را خالی کرده بودم.

رفتم سر سفره داشتیم ناهار می‌خوردیم که پدرم وارد حیاط شد. وقتی دید آب حوض خالی شده، رفت سراغ لگن ماهی‌ها، امّا ماهی سفید و صورتی را در میان ‌آن‌ یکی‌ها ندید. مرا صدا کرد و گفت «ماهی بزرگه کجاست؟» یک‌هو یادم آمد که من اصلاً ماهی بزرگه را ندیدم. معلوم بود که قاطی‌یِ لجن شده و حالا خیلی وقت است که در یک گوشه‌ی باغچه، زیر لجن‌هاست، و خیلی وقت است که مرده. پدرم رفت کنار باغچه. این گوشه و آن کنار را نگاه می‌کرد.

مادرم، چند بار او را برای ناهار صدا کرد. او هم در هر بار جواب داد «من حالا ناهار نخواهم خورد.» مادرم گفت «معلوم نیست چه کار می‌خواد بکنه». ما ناهار می‌خوردیم و پدرم را تماشا می‌کردیم.

پدرم کفش و جورابش را درآورد، دم پاهای شلوارش را هم بالا زد و رفت توی باغچه. مادرم، یک بار دیگر او را صدا زد و گفت «ناهار سرد شد. می‌خوام سفره‌رو جم کنم.» پدرم جواب داد «من امروز نان و ماست خواهم خورد. تو سفره را جمع کن.» مادرم گفت «یه چیزی به سرش افتاده، دیگه هیچ‌کسی نمی‌تونه جلوشو بگیره.»

لجن و گل تا مچ پایش بود. توی باغچه هی بالا و پایین و این گوشه و آن کنار رفت. گاهی با دستش، گاهی با پایش لجن را زیرورو کرد و بالاخره ماهی بزرگه را پیدا کرد و از زیر لجن درآورد.

پدرم مرا صدا کرد و گفت یک لگن آب برایش ببرم. من هم یک لگن بزرگ بردم گذاشتم کنار حوض. بعد از شیر حوض سطل را آب کردم و خالی کردم توی لگن. پدرم ماهی را انداخت توی لگن. ماهی یک پهلو آمد روی آب. من گفتم «سه ساعت شد که آب حوضو خالی کردم. این ماهی مرده.» پدرم گفت «شاید نمرده باشد.» و شروع کرد به ور رفتن با ماهی. این‌ور و آن‌ورش را فشار می‌داد. شکمش را فشار می‌داد، سینه‌اش را فشار می‌داد. گاهی پهلوها و گاهی شکمش را مالش می‌داد. زیر گوش‌‌هایش یک جایی را که زور می‌داد، دهان ماهی باز می‌شد. تا ولش می‌کرد بسته می‌شد، درست مثل گل میمون. وقتی ماهی را به حال خودش ول می‌کرد، یک وری می‌آمد روی آب. گفتم «بابا، این ماهی سه ساعت بیشتره که مرده.» پدرم گفت «به نظرم هنوز جان دارد.» و شروع کرد به ور رفتن با ماهی.

حوصله‌ی من سر رفت. رفتم توی اتاق. مادرم گفت «داره چه کار می‌کنه.» گفتم «می‌خواد ماهی‌یِ مرده رو زنده کنه.» مادرم گفت «خیلی یک دنده‌س. به سرش افتاده که این ماهی رو زنده کنه، دیگه تا شب هم دست بردار نیست، آخه ماهی‌ىِ مرده هم زنده می‌شه؟»

بیست‌ دقیقه‌ای بعد صدای پدرم بلند شد. می‌گفت «این ماهی زنده خواهد شد، این ماهی هنوز جان دارد.» من دویدم توی حیاط. پدرم با دست چپش ماهی را گرفته بود و با انگشت شست و سبابه‌اش، زیر گوش‌های ماهی، یک جایی را فشار می‌داد و ول می‌کرد. دهان ماهی مثل یک گل میمون باز و بسته می‌شد، با آن یکی دستش هم شکم و پهلو‌های ماهی را مالش می‌داد. گاهی یک دوچکه لجن سیاه‌رنگ از دهان ماهی بیرون می‌ریخت. پدرم می‌گفت «شکم و جهاز تنفسی این حیوان پر از لجن شده و او را خفه کرده. باید لجن‌ها را درآورد.»

پدرم با شوق بیشتری به کارش ادامه داد. گاهی ماهی را به حال خودش روی آب ول می‌کرد. ماهی بی‌حرکت و یک‌ پهلو می‌آمد روی آب، امّا پدرم دست‌بردار نبود. باز به کارش ادامه داد و ادامه داد. آن‌قدر لجن از دهان ماهی بیرون ریخت که آب لگن تیره شد. آب‌ لگن را عوض کردیم. کم‌کم آب تمیز و حباب‌های ریز از دهان ماهی درمی‌آمد. این‌ بار وقتی پدرم ماهی را به حال خودش ول کرد، ماهی باز یک پهلو آمد روی آب، امّا حالا خودش مثل یک تلمبه کوچک و خودکاری که لوله‌هایش لجن گرفته باشد، به کار افتاده بود و آخرین باقیمانده‌های لجن را از دهانش بیرون می‌ریخت. بعد، کم‌کم باله‌هایش به نرمی آب را پس می‌زدند و او را که هنوز بی‌حال و یک پهلو روی آب افتاده بود، به این‌ور و آن‌ور می‌بردند.

من داد زدم «ماهی زنده شد، ماهی بزرگه زنده شد.» مینه و پروانه دویدند و آمدند. مادرم هم آمد. ماهی داشت یک پهلو شنا می‌کرد و توی لگن دور می‌زد. پدرم داشت می‌خندید.

مادرم، حیرت‌ زده نگاهی به ماهی و نگاهی به پدرم کرد و گفت «نگفته بودم خیلی یکدنده‌س؟… من دونستم تا این بدبختو زنده نکنه، دست از جونش ور نمی‌داره!» خنده‌مان گرفت. بعد مادرم با یک آفرین شوخکی او را تشویق کرد و گفت «ای بلا…» ما هیچ وقت ندیده بودیم مادرم این‌جور زنانه و شوخ، به پدرم چیزی گفته باشد. مثل این‌که پدرم هم نشنیده بود، چون این «ای‌بلا» گفتن مادرم، بهش خیلی مزه کرده بود. گفت «صفیه، این که کاری نبود. این ماهی اگر هنوز جان نداشت، زنده نمی‌شد. زنده کردن او فقط یکی دو ساعتی زحمت داشت و یک جو هم امید و همت می‌خواست. من در عمرم گاهی کارهای سخت‌تر از این هم کرده‌ام، امّا هیچ‌وقت به من «ای‌بلا» نگفته بودی. این «ای‌بلا» گفتنت خیلی چسبید، خیلی خوشم آمد. مثل این است که در مقابل یک زحمت یک ساعته، مزد خوبی گرفته باشم.»

***

مادرم راست می‌گفت «او یک دنده بود.» یکدندگی، پایمردی و مقاومت، امید، نترسیدن از شکست، پشت‌ نکردن به میدان، مبارزه و مبارزه، دوست داشتن، عشق و عاشقی با تمام دیوانگی‌هایش در سرشت او بود، و اگر این‌طور نبود، کی می‌توانست در روزگاران سال 1302،‌ اولین کودکستان ایرانی را در تبریز بسازد و با آموزش چند کودک کر و لال آذربایجانی، اولین قدم‌های دیو‌آسایش را برای رهایی همه‌ی کودکان کرولال بردارد؟… کی می‌توانست در روزگاران سال 1306 کودکستان شیراز را بسازد و با وجود این‌که فارسی‌اش هنوز چندان خوب نبود، اولین شعرهای کودکانه را بسازد و به چاپ برساند، اولین نمایشنامه‌های کودکستانی را بیافریند و با بچه‌های کودکستان شیراز روی صحنه بیاورد؟… کی‌ می‌توانست در سال 1312، با دست‌های خالی و داشتن هیچ‌ پشت و پشتیبانی، آموزش کودکان کرولال را در اتاق محقری، در یکی از کوچه‌های «محله‌ی سنگلج تهران» آغاز کرده و به صورت آموزشگاه‌های امروزی ناشنوایان در بیاورد و همه‌ی کودکان کرولال یک سرزمین را از محکومیت به قهر طبیعت برهاند؟… کی می‌توانست در سال 1313 قدم دیگری برای مبارزه با ناشنوایی برداشته و «تلفن گنگ» یا سمعک استخوانی را اختراع کرده و به ثبت برساند؟… کی‌ می‌توانست با نداشتن کارنامه‌ی کلاس اول هیچ دبستانی، روش آموزش الفبای یک کشور را دیگرگون کند، با پرورش آموزگاران متخصص، روش نوین خودش را به سرتاسر کشور بگستراند، پوزه‌ی روش‌های مکتب‌خانه‌ای را در سرتاسر یک سرزمین به خاک بمالد، و همه‌ی کودکان یک سرزمین را از روش غلطی که از قرن‌ها پیش بر آن‌ها حکفرمایی داشت، آزاد کند؟…

***

دوست شاعری داشتم. این اواخر درگذشت. حیف که نتوانستم حتی یک دسته گل روی خاکش بگذارم، در سال 1345 که پدرم درگذشت، او سر دبیر یکی از مجله‌ها بود. یک شب تلفن زد. خودش بود. من زنگ صدای او را، و ترک نازکی را که در این زنگ بود، از دوران جوانی می‌شناختم. گفت «دارم مطلبی درباره‌ی بابا می‌نویسم. می‌تونی خودتو زودتر برسونی. چندتا عکس هم با خودت بیار. برای پشت جلد لازم دارم، بعد هم با هم می‌ریم سراغ کله‌پاچه‌ی مرغ.»

وقتی بهش رسیدم، مطلب را نوشته و آماده کرده بود. به عکس‌هایش نگاه کرد. یکی را انتخاب کرد. قبل از این که عکس را به نوشته‌اش سنجاق کند، لحظاتی با دقت به عکس نگاه کرد و نگاه کرد. وقتی عکس را به مطلبش سنجاق می‌کرد، گفت «بابا آدم مخصوص به خودی بود. همه‌ی کارهایش مختص خودِ خودش بود. او اصلاً از این آدم‌های فابریکی نبود. او یکی از کاردستی‌های جالب خدا بود.»

 

سیم چرخ‌ها و فرفره‌ها

پدرم سحرخیز بود، اما چند روزی بود نمی‌توانست به موقع پا شود. می‌گفت «سرگیجه دارم…» سرحال نبود. یک روز هم اصلاً نتوانست از رختخواب دربیاید. مرا صدا کرد و گفت:

«نمی‌توانم سرم را از روی بالش بلند کنم، سرم گیج می‌رود و دوباره روی بالش می‌افتد. نمی‌توانم پا شوم. باید برویم دکتر. کمکم کن پا شوم و لباس‌هایم را بپوشم.

کمکش کردم. پا شد و لباس‌هایش را پوشید. زیر بازویش را گرفتم و از خانه خارج شدیم. تعادل نداشت. به چپ و راست کج می‌شد. اگر ولش می‌کردم زمین می‌خورد.

آن وقت‌ها دبستان لال‌ها – یا خانه‌یِ ما – در کوچه‌ی آراسته – یکی از کوچه‌های «خیابان رامسر» بود. از کوچه گذشتیم و به خیابان رسیدیم. خیابان رامسر یکی از کوچه‌های شمالی‌یِ خیابان شاهرضاست. باید خیابان رامسر را پیاده می‌رفتیم تا به خیابان شاهرضا برسیم و سوار تاکسی بشویم. تا خیابان شاهرضا دویست – سیصد متر راه داشتیم، اما خوشبختانه راه سرازیری بود.

به خیابان رامسر که رسیدیم پدرم ایستاد. خواستم بازویش را ول کنم. گفت: «نه،‌ نه…، ول نکن. اما همین‌جور که بازویم را گرفته‌ای، مرا ده – دوازده قدمی بدوان و بعد ولم کن. من تا خیابان شاهرضا خواهم دوید. نترس…، تا وقتی که می‌دوم زمین نخواهم خورد. تو هم پشت سرم باش، همین‌که به خیابان شاهرضا رسیدیم و ایستادم، از نو مرا بگیر، وگرنه زمین خواهم خورد.»

تعجب کردم گفتم:

«بابا…، کسی که سرگیجه داره، کسی که نمی‌تونه سرشو از رو بالش بلند کنه، چطور می‌شه که وقتی می‌دوه، نمیفته؟»

پدرم گفت:

«دیده‌ای که بچه‌ها یک حلقه‌ای درست می‌کنند با سیم، به اندازه چرخِ دوچرخه یا کوچک‌تر، و آن را قل می‌دهند و دنبالش می‌دوند، و همین‌که سرعت چرخ کم شد، دوباره با دست یا با چوب هولش می‌دهند و دنبالش می‌دوند.»

گفتم:

«بله، دیده‌ام. بچه‌ها به این بازیچه می‌گن «سیم‌چرخ» وقتی تو خیابان شیخ هادی بودیم، من هم داشتم.» پدرم گفت:

«سیم‌چرخ‌ها تا وقتی که می‌چرخند، سر پا هستند، زمین نمی‌خورند. حتی اگر سرعتشان زیاد باشد. می‌توانند از روی چاله‌ها و برجستگی‌ها بپرند و باز بدوند. اما حرکتشان که کُند شد، به چپ و راست کج می‌شوند- مثل من که حالا سرگیجه دارم- وقتی هم از حرکت افتادند، زمین خوردند. فرفره‌ها هم همین‌طور هستند. تا وقتی که می‌چرخند، سرپا هستند. وقتی حرکتشان کُند شد، مثل این‌که سرگیجه گرفته باشند، به چپ و راست کج می‌شوند، و بالاخره وقتی متوقف شدند، زمین می‌خورند… حالا تو خیال کن من سیم‌چرخ تو هستم. همین‌طور که زیر بازویم را گرفته‌ای ده – دوازده قدمی مرا بدوان و بعد ولم کن. نترس، نخواهم افتاد. تا خیابان شاهرضا خواهم دوید، اما تو پشت سرم باش… به خیابان شاهرضا که رسیدیم و ایستادم، از نو زیر بازویم را بگیر، و گرنه خواهم افتاد.»

هوا سرد بود. اواخر پاییز یا اوایل زمستان بود. باران مفصلی باریده بود. زمین خیس بود. پدرم بارانی پوشیده بود. کلاه گذاشته بود. شال‌گردن پشمی و درازی هم دور گردنش پیچیده بود، اما کفش کتانی پایش بود. چون در جوانی بر اثر یخ‌زدگی و گانگرن انگشت‌های پایش را قطع کرده بودند، با کفش‌های کتانی راحت‌تر راه می‌رفت. جای یک و به دو نبود، چون یک دندگی‌یِ او را می‌شناختم…

زیر بازویش را گرفتم و شروع کردیم به دویدن. ده – دوازده قدمی که دوید و به اصطلاح دور گرفت، ولش کردم، اما هوایش را داشتم. پدرم با تعادلِ یک سیم‌چرخ، سرازیریِ خیابان رامسر را پیش گرفته بود و می‌دوید، من هم پشت سرش… آن‌هایی که در پیاده‌رو رفت و آمد می‌کردند، با دیدن ما کنار می‌رفتند و به ما راه می‌دادند. کسبه‌ی خیابان رامسر هم که پدرم را می‌شناختند، با تعجب و احترام و محبت به او نگاه می‌کردند.

به خیابان شاهرضا که رسیدیم، ایستاد. وقتی ایستاد، درست مثل فرفره‌ای که از حرکت افتاده باشد، می‌خواست زمین بخورد، اما بازویم را به بازویش قلاب کرده‌ بودم.

یک تاکسی جلو ما ترمز کرد. با زحمت سوار شدیم. به راننده گفتم ما را در خیابان سعدی‌یِ شمالی، بالاتر از میدان مخبرالدوله، جلو بیمه پیاده کند.

وقتی تاکسی راه افتاد به هم نگاه کردیم و خنده‌مان گرفت. راننده که توی آینه‌اش ما را می‌دید، حتماً توی دلش می‌گفت: «صبح اول صبحی این‌ها به چی خنده‌شون گرفته…»

 

او پسر من است

هشت‌ونه ساله که بودم، خانه‌ی ما و کلاس پدرم، برای چند ماهی، در یکی از پس کوچه‌های محله عرب‌های خیابان ناصرخسرو بود. یک روز پدرم باید برای من جوراب می‌خرید. مرا با خودش برد به خیابان ناصرخسرو، به یک دکّه‌ی خرازی فروشی. این دکه‌دار یک بار برای دیدن کلاس پدرم و شاگردان کرولال، و برای آشنایی با نحوه‌ی آموزش آن‌ها، به خانه‌ی ما آمده بود و مرا هم قاطی‌یِ بچه‌های کرولال دیده بود. این دکه‌دار فقیر که تمام بساط او در یک جعبه آینه و چند تا رفِ چوبی جا گرفته بود، آدمی بود کنجکاو و علاقمند به مسائل فرهنگی.

این دکه‌دار که به پدرم خیلی علاقه و احترام پیدا کرده بود، از دیدن پدرم خیلی خوشحال شد. دست پدرم را دو دستی فشرد. با گرمی خوش آمد گفت و سلام و احوالپرسی کرد. بعد رفت از دکه‌ی بغلی یک چارپایه آورد و به پدرم تعارف کرد که بنشیند. بعد هم به شاگرد قهوه‌چی که با سینی چای رد می‌شد، برای پدرم چای سفارش داد.

من کنار پدرم ایستاده بودم، رفته بودم توی نخ جعبه آینه و تماشای چیزهای عجیب و غریبی که تویش بود، مثل فندک، ناخن‌گیر، شانه، چوب سیگار، سنجاق سر، قیچی، سنجاق قفلی، فرچه و تیغه‌های ریش‌تراشی، صابون‌های عطری و خرده ریزهای جوراجور و رنگارنگ، و چند دوجین جوراب و زیر پیراهن و دستمال و اینجور چیزها، که توی رف‌ها چیده شده بود.

وقتی دکه‌دار متوجه من شد، از پدرم پرسید «این آقا پسر هم کرو لاله؟…»

پدرم که شوخی‌اش گرفته بود، گفت «بله» و به من نگاه کرد و لبخند زد. دکه‌دار گفت «ممکن است ازش چیزی بپرسید ببینم چه جوری حرف می‌زند؟» پدرم گفت «خودتان بپرسید» دکه‌دار از من پرسید «آقا پسر، چی لازم داری؟» و برای این‌که من بفهمم، خیلی روشن و شمرده حرف زد. من گفتم «جوراب.» دکه‌دار حیرت کرد. گفت «ماشالله چه خوب حرف می‌زند.» پدرم گفت «بله. شاگرد خوبی‌ست. می‌توانید چیزهای دیگر هم بپرسید.» دکه‌دار پرسید «آقا پسر، چند جفت جوراب می‌خواستی؟» من جواب دادم «یک جفت.» دکه‌دار از تعجب شاخ درآورده بود. گفت «ماشالله هزار ماشالله با بچه‌‌های زبوندار فرقی نداره.» پدرم گفت «بله…، خیلی بااستعداد است.» دکه‌دار پرسید «آقا پسر، اسم شما چیه؟» گفتم «ثمین.» دکه‌دار که به کلی شاخ درآورده بود، مرتب پدرم را تحسین می‌کرد و می‌گفت «آدم باورش نمی‌شه…، ماشالله هزار ماشالله چنون حرف می‌زند که عینهو بلبل…»

پدرم خنده‌اش گرفت. به نظرم از «عینهو بلبل» گفتن دکه‌دار خنده‌اش گرفته بود. وقتی خنده‌اش تمام شد، گفت «او کرولال نیست، او پسر من است.» دکه‌دار هم از شوخی پدرم خوشش آمده بود، خنده‌اش گرفته بود و می‌خندید…

وقتی پدرم چایش را تمام کرد، دکه‌دار یک جفت جوراب آورد و به پایم اندازه کرد و پیچید توی یک کاغذ روزنامه و دورش را نخ‌پیچی کرد و داد دستم و گفت «مبارکه انشالله» بعد دست پدرم را دو دستی و با احترام فشرد. پدرم هم دست او را صمیمانه و با گرمی فشرد و به خانه برگشتیم.

 

من «دکتر میم» هستم

پدرم می‌گفت: در سال 1305 مردی به نام «دکتر میم» در رأس فرهنگ آذربایجان قرار گرفت. در آن تاریخ سه سال از تأسیس «باغچه‌ی اطفال تبریز» یا «کودکستان تبریز» گذشته بود. یک دو – سه کودک کرولال را هم – که پذیرش‌ آن‌ها در مدارس معمولی عملی نبود – برای این‌که همبازی‌هایی و محیطی برای بازی داشته باشند و در خانه زندانی نشوند، به کودکستان آوردند. من آن‌ها را پذیرفتم. با دیدن این کودکان فکری در من پیدا شد. به خودم می‌گفتم «آیا نمی‌شود راهی برای آموزش خواندن و نوشتن و حرف‌زدن به ‌آن‌ها، پیدا کرد؟…» هر روز یکی دو ساعتی از وقتم را با آن‌ها می‌گذراندم. با آن‌ها کار می‌کردم… پس از چند ماهی آزمایش یقین کردم که آموزش کرولال‌ها عملی‌ست و من توانایی این کار را دارم.

***

«دکتر میم» آدم خام و بی‌بصیرت و ستبدی بود که خودش را سیاستمدار هم می‌‌دانست. او از شناختن روحیه‌ی مردم آذربایجان عاجز بود. تمایلی هم به شناختن آن نداشت. او تصمیماتی می‌گرفت و دستوراتی صادر می‌کرد که اجرای آن عملی نبود. دستورات او ظالمانه بود. دستور اکید صادر کرده بود که تمام کارمندان اداره فرهنگ آذربایجان، باید با همکاران خود و مراجعین فارسی حرف بزنند. دستور صادر کرده بود آموزگاران مدارس باید با شاگردان خود به فارسی گفتگو کنند، و در غیر این‌صورت از کار اخراج خواهند شد. تهدید می‌کرد و می‌گفت «عدم رعایت دستورات من مخالفت با او امر اکید شاه است…» او نمی‌دانست که با این دستورات و تهدیدها زبان مادری آذربایجانیان را تحقیر می‌کند، به قومیت آن‌ها توهین می‌کند، غرور ملی و احساسات وطن‌پرستی آن‌ها را زیر پا گرفته و جریحه‌دار می‌کند. او از من می‌خواست با کودکان سه – چهار ساله‌ی کودکستان فارسی حرف بزنم. برای آن‌ها به فارسی قصه و شعر و نمایشنامه بنویسم. او از کودکانی که هر شب با لالایی‌ها و قصه‌های آذربایجانی به خواب می‌رفتند…، که با زبان مادری‌شان ناز و نوازش می‌شدند…، که هنوز دهانشان بوی شیر می‌داد و اغلبشان در آغوش پدر و مادر به کودکستان می‌آمدند، انتظار داشت به فارسی حرف بزنند و بازی کنند و شعر و سرود بخوانند…

او آذربایجان را یک مستعمره و خودش را حاکم‌ تام‌الاختیار آن می‌دانست. امّا آذربایجان یک مستعمره و من یک بومی‌ی آن مستعمره نبودم، هم‌چنان‌که هیچ‌کدام از ‌آذربایجانیان هم بومیان یک مستعمره نبوده و نیستند. رفتار بی‌منطق و ظالمانه‌ی او با ‌آذربایجانیان، بی‌شباهت به رفتار هیتلر با یهودیان آلمان نبود، و دستورات شاق و غیرعملی او آن‌قدر بچه‌گانه بود که، مثل این بود که از خروس‌ها انتظار داشت به فرمان او بانگ خروسی‌شان را از یاد برده و مثل گنجشک‌ها جیک‌جیک کنند. او آ‌ن‌قدر بی‌بصیرت بود که نمی‌فهمید با این قلدربازی‌ها و تهدیدها و دستورها، نمی‌شود زبان مادری یک قوم بزرگ را از یادشان ببرد… او نمی‌دانست اقوام مختلفی که در سرزمین ایران زندگی می‌کنند، همه هموطن هستند…

او خبر نداشت قبل از تعیین او به سمت ریاست فرهنگ آذربایجان، ما آموزگاران آذربایجانی، برای پیدا کردن روشی که کودکان آذربایجانی بتوانند فارسی را زودتر و آسان‌تر یاد بگیرند، همیشه با هم در مشورت و تبادل‌نظر بودیم. او خبر نداشت که خود من، برای همین منظور الفبایی به نام «الفبای آسان» و راهنمای تدریس آن را تألیف کرده و به چاپ رسانده بودم. او از علاقه‌ی آذربایجانیان به زبان و ادبیات فارسی هم به کلی بی‌خبر بود. «دکتر میم» با رفتار و دستورات ظالمانه‌ی خود، کار را به جایی رساند که یک روز عده‌ای خانه‌ی او را محاصره و سنگ‌باران کردند، و اگر یک گروه سرباز برای حفظ جان او اعزام نشده بود، جانش هم به خاطر افتاده بود.

من زیر بار زورگویی‌های «دکتر میم» نمی‌رفتم. نمی‌توانستم به دستور او کودکستانم را تبدیل به شکنجه‌گاه کودکان سه – چهار ساله‌ی آذربایجانی بکنم. در نتیجه‌ی سرپیچی از دستورات او، «دکتر میم» با من لج شد و کج افتاد. «دکتر میم» یک روزی هم مرا به دفترش احضار کرد و گفت «فلانی، ما خبر داریم که تو با روس‌ها رابطه داری. از تو می‌خواهم چیزهایی را که می‌شنوی به‌طور محرمانه به من گزارش بدهی، من هم مقام تو را بالا خواهم برد…»

من یک کلمه هم روسی بلند نبوده و نیستم. سوگند یادکردم که من عضو هیچ حزبی نیستم، با روس‌ها هم هیچ‌گونه ارتباط و آشنایی و رفت و آمدی ندارم، یک کلمه هم روسی بلد نیستم… امّا او نمی‌خواست باور کند. در نظر خود پافشاری می‌کرد. در نظر او من برای این‌که مهاجر بودم، جاسوس روسیه هم بودم.

«دکتر میم» روز به روز با من بیشتر لج می‌شد. به دنبال بهانه‌ای می‌گشت که «باغچه‌ی اطفال» را منحل، و مرا بیکار کند…

***

«دکتر میم» یک روز باز مرا به دفترش احضار کرد. به شعرهای ترکی‌ی من، که برای کودکان کودکستان می‌نوشتم، ایراد می‌گرفت. می‌گفت «این شعرها چیست که برای بچه‌ها می‌نویسی؟… این شعرها سیاسی‌ست. مثلاً، منظورت از این شعر بلبل چیست؟…

ترجمه‌ی شعری که موردنظر «دکتر میم» بود- به نثر فارسی تقریباً این است:

بلبلی در قفس نقره‌ای

از آواز بلبل خوشم آمده بود. او را گرفتم – او را از گلشن جدا کرده و در قفسی نقره‌ای گذاشتم. به زودی بلبلم از نفس افتاد. من هم از هوس افتادم. فهمیدم که بلبل‌ها قفس را دوست ندارند، اگر هم این قفس از نقره باشد. روا ندیدم او را در قفس زندانی کنم. درِ قفس را گشودم. بلبلم آزاد شد و با چهچه‌های پرشورش باغ و گلستان را شاداب کرد.

«دکتر میم» مرا به سؤال و جواب کشید. می‌گفت «منظورت از قفس نقره‌ای چیست؟… منظورت از بلبل کیست؟… منظورت از شاداب شدن باغ و گلستان چیست؟…» من هر چه می‌گفتم «منظورم از بلبل و قفس، چیزی به جز بلبل و قفس نیست.» به خرجش نمی‌رفت. می‌گفت «منظورت از شاداب شدن باغ و گلستان چیست؟…» می‌گفتم «منظورم همان است که بچه‌ها از این شعر می‌فهمند. من درباره‌ی گربه و خرگوش و خروس و حیوانات دیگر هم شعرهایی نوشته‌ام، برای این که حس حیوان دوستی را در بچه‌ها بیدار کنم…» امّا حرف‌های من به هیچ‌وجه به درد «دکتر میم» نخورد. او می‌خواست هر طوری شده بهانه‌ای برای انحلال «کودکستان تبریز» و بیکار ماندن من پیدا کند…

***

پس از آزمایشاتی که روی بچه‌های کرولال کودکستان انجام داده بودم، یقین پیدا کرده بودم که خواهم توانست به کودکان کرولال، خواندن، نوشتن، و حتی حرف زدن را یاد بدهم. به فکر تأسیس دبستانی برای کرولال‌ها افتادم. برای گرفتن امتیاز تأسیس این دبستان، رفتم خدمت «دکتر میم» پس از توضیح مختصری درباره‌ی روش آموزشم، تقاضای صدور امتیاز کردم. «دکتر میم» برافروخته شد و بدجوری توی دهانم زد. گفت «اگر تو در خودت چنین استعدادی سراغ داری، به جای زباندار کردن کودکان کرولال، بهتر است به کودکان زباندار کودکستانت فارسی یاد بدهی، ما احتیاجی به دبستان کرولال‌ها نداریم.»

فهمیدم که گفتگو با این شخص هیچ فایده‌ای ندارد. بغض گلویم را می‌فشرد. پا شدم. گفتم «من فردا تابلوی دبستان را خواهم زد، شما دستور بدهید پایین بیاورند.» دیوانه‌وار در را به هم زدم و از دفترش خارج شدم، امّا من آدمی نبودم که از قلدرها و قلدربازی‌ها بترسم و از میدان فرار کنم.

دو روز اعلانی به این مضمون به در کودکستان نصب کرده و کار جدید خود را آغاز کردم «در باغچه‌ی اطفال کلاسی رایگان برای آموزش نوشتن و خواندن و حرف زدن به کودکان کرولال افتتاح شد. هر کودک کرولال می‌تواند از ساعت چهار تا نه بعد‌از‌ظهر برای نام‌نویسی به دفتر باغچه‌ی اطفال مراجعه کند.»

پس از این اعلان هر روز در انتظار مزاحمت بازرسان فرهنگ بودم، ولی تا آخر سال کسی نیامد. من گمان می‌کردم رئیس بزرگواری کرده و مرا بخشیده، امّا غافل از این بودم که در این مدت مشغول اقداماتی برای انحلال باغچه‌ی اطفال و کلاس کرولال‌ها است.

دو – سه روز بعد از اعلان، سه کودک کرولال نام‌نویسی کردند که یکی از آن‌ها لطفعلی آذرخشی، برادر دکتر رعدی آذرخشی بود. یک سال بعد این کودکان در حضور فرهنگیان و مردم تبریز امتحان کلاس اول را با موفقیت تمام انجام دادند، امّا این کلاس بیش از یک سال عمر نداشت. «دکتر میم» در اواخر سال 1306 موجبات انحلال کودکستان کرولال‌ها را فراهم کرده بود، امّا این ضربه نیز مرا از پای درنیاورد. به شیراز رفتم و با پشتیبانی رئیس فرهنگ فارس – آقای فیوضات – و هیئتی از رجال شیراز، کودکستان شیراز را تأسیس کردم، و به مدت پنج‌سال در این شهر و میان مردم مهربانش، بدون مواجه شدن با کوچک‌ترین کارشکنی، به خدمت خود ادامه دادم.

***

سی‌ سال از آن روز و آن روزگار گذشت. دبستان کرولال‌ها در سرتاسر کشور شناخته شده بود. روش تدریسم به رسمیت شناخته شده و در سرتاسر کشور اجرا می‌شد. من دیگر آن آموزگار جوان و مهاجر نبودم. شهرت و محبوبیت فراوان پیدا کرده بودم…

یک شب به عروسی دعوت داشتیم. این عروسی در تالار بزرگ یکی از رستوران‌های تهران برگزار می‌شد. مدعوین، در گروه‌های ده – دوازده نفری دور میزهای شام نشسته بودند. من هم با عده‌ای دور یکی از میزها نشسته بودیم. صدای موسیقی و بگو و بخند بلند بود. پیش خدمت‌ها رفت و آمد می‌کردند و شام و میوه روی میزها می‌گذاشتند…

یک نفر از پشت به آرامی دست به شانه‌ام زد. برگشتم پیرمردی سفیدمو را دیدم که به من لبخند می‌زند. من او را نشناختم. او گفت «فلانی، مثل این‌که مرا نشناختی؟ گفتم «متأسفم، به جا نیاوردم.» تمام دوستانی که دور میز نشسته بودند، کنجکاو شده بودند که این پیرمرد کیست…، چرا من او را نمی‌شناسم؟… او با چهره‌ای نادم، و شرمگین، گفت «من دکتر میم هستم.» وقتی اسم «دکتر میم» را شنیدم، او را به جا آوردم. امّا نمی‌دانستم چه بگویم و چه کار بکنم. او با مردم آذربایجان بد کرده بود و با من هم بدتر از بد کرده بود. او با همان لبخند و چهره‌ی شرمگین، گفت «فلانی، من از رفتار و کردار خود در آذربایجان خیلی نادم و پشیمان هستم. خیلی اشتباه کرد‌ه‌ام. با تو هم خیلی بد کرده‌ام. از تو شرمنده هستم. آمده‌ام از تو عذرخواهی کنم. آیا خواهی توانست مرا ببخشی؟…»

پس از این اعتراف صمیمانه و عذرخواهی از جان و دل، آن‌هم در حضور همه دوستانی که دور یک میز نشسته بودیم، پا شدم. روبوسی کردم، و او را از جان و دل بخشیدم. حالا اگر درگذشته است، خدایش بیامرزد.

 

 ـ نقل از کتاب «چهره‌هایی از پدرم» نوشتة ثمین باغچه‌بان، نشر قطره، 1384

 

چاپ شده در مجله بخارا، شماره 131، خرداد و تیر 1398