شعرهای بروجردی / عبدالحمید آیتی
دِلِم اَيْ تاريكي سر اَميه سر
پَچَه مَتاو امشو دِر نَميادر
هَمَش اِي باقُشَه قو مِكشه قو
هَمَش اِي خروسه پر مِزِنَه پر
دلم از اين تاريكي ملول و خسته شده
چرا امشب مهتاب بيرون نميآيد
همهاش اين جغد است كه پي درپي ناله ميكند
همهاش اين خروس است كه پيدرپي پر ميزند
***
نِصْمِ شُويي سري دِرار اَخونَه
تمامِ آسمو گوهر نشونه
كَكَشو گردِوَنِّ آسمونه
گردِوَنِّ كي مثِّ كَكشونه
نيمة شب سري از خانه بيرون بيار
همة آسمان گوهرنشان است
كهكشان گردنبندِ آسمان است
گردنبند چه كسي مانند كهكشان است
***
اَيرمُوني گلِ سرخِ بهارِم
مثِ آرنگ سرخِ قُپّ يارم
بهار امسال رنگ خُو گرفته
مَ اَخون غزالون رنگ دارم
اگر ميبيني كه گل سرخ بهار هستم
و مانند سرخي گونة يار هستم
بهار امسال رنگ خون گرفته
من از خون غزالان رنگ دارم
***
مِ اَ اَشكام وِرَت گوهر مِسازِم
وا مرجنگام گل و بُتَّش منازِم
دِ خمّ خونِ دل رنگش كه كِردِم
گلوون مُكِنم نشونت منازِم
من از اشكهايم برايت گوهر ميسازم
با مژههايم بر آن گل و بته مياندازم
در خم و خوندل وقتي كه رنگش كردم
گلوبند ميسازم و نامزدت ميكنم
***
ستارِهي آسِمو بياربي ديشو
دِي كه تا صُو چِشِم نرفته دِخو
گوش و تَكِّم كه تِقِيي در بيايَه
سفر كرِدم اَدر درايه يي هو
ستارة آسمان ديشب بيدار بود
ديد كه تا صبح چشمم به خواب نرفت
گوش به زنگم كه در تقي صدا كند
سفركردة من ناگهان از در به درون آيد
بخار 75، فروردین ـ تیر 1389