خیام شاعر لحظه های برق آسای حضور/ دکتر داریوش شایگان/ نازی عظیما
خيام نه عارف به معناى متعارف كلمه است (گيرم بسيارى از اهل تصوف او را از خود مىدانند)، و نه فيلسوفى مشايىست، نه فقيه است و نه شاعر عهد خود – چرا كه شخصيت شاعر او به دقت تمام زير ظاهر دانشمندش پنهان بود و نخستين اشاره به چند رباعى او بيش از يك صد سال پس از مرگش كشف شد. با اين حال مىدانيم كه اين انسان بىبديل، رياضىدانى برجسته و منجمى پرآوازه بود كه تقويم خورشيدى را اصلاح كرد و در اكثر علوم دوران خود استادى مسلم بود. خيام را مردى منزوى، كم گو تا حد كج خلقى، و ديرجوش توصيف كردهاند. گوشهگير مشهورى كه رباعيات دير يافتهاش كه عدهاى را به وجد مىآوَرَد و گروهى را به تكفيرش وا مىدارد، سرمشقى مىشود براى خيل مقلدان گمنامى كه حجم رباعيات منتسب به او را به طرزى اغراقآميز گسترش داده اند.
خيام در يكى از دورانهاى دشوار تاريخ ايران مىزيست. معتزله، كه به اصالت عقل در اسلام گرايش داشتند، به دست حَنبلىها – يكى از چهار فرقه تسنن – بر افتاده بودند، در حوزه تفكر، اشاعره، كه عقلگرايى افراطى معتزله نگرانشان مىداشت، در فلسفه و علوم طبيعى به ديده ترديد مىنگريستند و علوم نقلى را بر آنها اولويت مىدادند. سلجوقيان ترك نژاد كه بر ايران حكومت مىراندند، در همان اوان به اسلام گرويده بودند و از همه معايب نو دينان برخوردار بودند، يعنى غالباً از شدت افراط در زهد، به گناه آلوده مىشدند. آنان فلسفه و علوم را خوار مىشمردند و براى قرآن و سنت بيشترين ارج را قائل بودند. در خراسان – كه شهر نيشابور، زادگاه و سكونت گاه خيام، در آن است – فيلسوفان و عارفان به زندقه و كفر و نامسلمانى متهم مىشدند. اندكى پس از خيام بود كه ابوحامد محمد غزالى، عالم بزرگ عصر، كتاب تهافت الفلاسفه را به تحرير در آورد كه در آن با سلاح ديالكتيك عقلى به نبرد با مسلمات فلاسفه رفته است.
عمر خيام در چنين محيطى زندگى مىكرد و مىتوان درك كرد كه چرا چنان محتاط بود و از انتشار اشعارش كه همه جزمها را به زير سؤال مىبرد، پروا داشت. بيزاريش از زاهدان و متحجران و منع و نهى مذهبى، در مبارزهجويى چيزى از حافظ كم ندارد – حافظ سالها بعد از او همان نبرد را با لحنى پرشورتر اما با ابهام و ايهام ادامه داد. خيام مىكوشيد شعرش را، كه جنبه خصوصى تفكر او را نشان مىداد، براى خود و پنهان از ديگران نگاه دارد. مدتها بعد بود كه اخلاف او توانستند اين نادره دُرّ مكنون را از زير خروارها خاك بيرون كشند.
درك تفكر خيام، بهرغم سادگى گمراه كننده آن، سخت دشوار است: به ماسه نرم مىماند كه از ميان انگشتان فرو مىريزد. هر چه در نگه داشتنش بيشتر بكوشى، زير ظاهر ديدگاهى كه در نگاه اول و از قرائت سطحى و اوليه آن دريافت مىشود، بيشتر از دستت فرو مىلغزد و پيام اين قرائت سطحى روشن است: مىگويد اين جهان نه آغازى دارد و نه پايانى. همه چيز گذر است. مرگ در هر لحظه و آن در كمين است، در سرشارترين آنات زندگى بيرحمانه از كمينگاه خود برون مىجهد و به ما مىگويد: «من اينجايم.» همه چيز محكوم به فناست. اين دسته كه بر گردن كوزه است پيش از اين دست نوازشگرى بوده است بر گردن زيبارويى فتان. آن كاخها كه زمانى به گنبد آسمان فخر مىفروختند، و بهرام در آنها جام مى گلگون را بلند مىكرد، اكنون تلى ويراناند. دوزخ جز شررى از رنج بيهوده ما نيست و بهشت همين لحظه والاى آسايش ماست. (دوزخ شررى زرنج بيهوده ماست/ فردوس دمى ز وقت آسوده ماست). جهان از حس و شعور و درك عارىست و هر كس در آن نقش اوهام خود را مىبيند.
بنياد جهان بر پوچى و بيداد راست است: اگر سينه زمين را بشكافى چه درها و گوهرها كه در او نمىيابى:
اى چرخ همه خرابى از كينه توست
بيدادگرى شيوه ديرينه توست
وى خاك اگر سينه تو بشكافند
بس گوهر پر بها كه در سينه توست
حتى نام آورترين كسان، «آنان كه محيط فضل و آداب شدند»، چيزى از آن در نيافته و نتوانستهاند «راه از اين شب تاريك» «به روز برند.»[1]
نه رستاخيزى در كار است، نه بازگشت و رسيدن به اصل و مبدئى، و نه اميدى كه «بعد از هزار سال از دل خاك» چون سبزه بر دَمى.[2]
خيام مىگويد اگر قرار شود كه به جاى «يزدان» فلك را از نو بسازد، چنان فلكى مىسازد كه در آن «آزاده به كام خود رسيدى آسان».[3]
اين كه خطاهاى خود را به چرخ و فلك نسبت دهيم كارىست عبث. زيرا كه «چرخ از تو هزار بار بيچارهتر است».[4]
كسى را ياراى شكافتن راز كيهان نيست، جهان «فانوس خيال» است كه بر گردش، «ما چون صوريم كاندر او حيرانيم»[5].
ما «لعبتكانيم» كه دستى نامرئى ما را به تماشاخانه جهان مىآورد و بىدرنگ به «صندوق عدم» باز مىگرداند.[6]
آنان كه از اين جهان خاك رفتهاند، ديگر باز نمىگردند و كسى از آن ديار بازنگشته كه با ما بگويد «احوال مسافران دنيا چون شد».[7]
خيام مىگويد كه سرّى در كار نيست و چون پرده اسرار كه در پس آن سرنوشت ما را رقم مىزنند بر افتد، جز نيستى چيزى نمىماند.[8]
رشته جهان را از سر لاشعورى بافتهاند؛ اگر نظام جهان در حد كمال است، چرا آن را تغيير دهيم و اگر ناقص است خطا از كيست: «گر نيك آمد شكستن از بهر چه بود/ و ر نيك نيامد اين صور، عيب كه راست؟» ميان كفر و دين، و ميان شك و يقين تنها نفسى راه است، نفسى كه همراه با لحظههاى فرّار در گذر است «از منزل كفر تا به دين يك نفس است/ از عالم شك تا به يقين يك نفس است» پس: «اين يك نفس عزيز را خوش مىدار/ چون حاصل عمر ما همين يك نفس است.» اين نفس و اين دم را بايد پيش از آنكه بگذرد، دريافت، و پيش از آنكه پياله بشكند بايد آن را نوشيد.
از عشق برخوردار شو پيش از آن كه باد اجل جامه لطيف هستى را بر درد.[9]
جهان پيش از ما بوده است و بعد از ما نيز خواهد بود. «زين پيش نبوديم و نبد هيچ خلل/ زين پس چو نباشيم همان خواهد بود.» پس آيا بهتر نيست كه نه ظهورى در كار باشد، نه تحولى و نه هستىاى[10]
در جهانى چنين متغير دريغا كه همه چيز بر باد است. ما تنها يك دم مهلت داريم و اين دم نيز خود جز هيچ نيست.[11]
اين قرائت سطحى رباعيات خيام سبب شده است كه او را با كليشههاى چندى توصيف كنند كه از آنها آگاهيم: او را اپيكورى و لذت طلب (hإdoniste) و دهرى مذهب خواندهاند. دهريون به ابديت در اين جهان باور دارند و زندگى پس از مرگ و رستاخيز و پاداش و عقوبت و وجود فرشته و ديو را رد مىكنند. از همين روست كه خواندن سطحى خيام كارى نسبتاً آسان است. جهانبينىاى كه ازين خواندن سطحى رباعيات بر مىآيد جذاب، سرراست، واضح و بىابهام است.
اما آيا مىتوان تنها در همين سطح باقى ماند؟ به راستى اين جهانبينى كه به هر صورت در بيرون از چارچوبهاى رايج مذهب و عرفان قرار دارد، از چه حكايت مىكند؟
اين جهانبينى از وارون سازى كامل نظام هستى شناختى جهان حكايت مىكند. خيام تنها شاعر – متفكر ايرانى است كه نظام «افلاطونى» جهان را بكلى زير و رو مىكند. اگر نزد نيچه جا به جايى جهانِ «افلاطونى» به قيمت برترى دادن به جسم مرتبط با عقل تمام مىشود، يا به عبارت ديگر، اگر «نيچه به عنوان متفكرِ ضد متافيزيك و جا به جا كننده نظام افلاطونى، همچنان فيلسوفى افلاطونى باقى مىماند» اما جابهجاسازى خيام نوعى به تعليق در آوردن «آن»ى است كه از استمرار مىگريزد، استمرارى كه خود تكرار و بازگشت ابدى پديدههاى مشابه است. اما آن كه بىوقفه تكرار مىشود و باز مىگردد، انسان نيست. خيام مدام تكرار مىكند كه ما ديگر هرگز بر صحنه تماشاخانه جهان باز نمىگرديم.
همچنان كه كوزه امروز، در گذشته انسانى چون من بوده است،[12] من نيز روزى چون او خواهم شد، همان گونه كه آن ديگرى كه مرا در دست گرفته به نوبه خود كوزهاى در دست ديگرى خواهد بود و اين وضع ادامه مىيابد؛ و در اين تكرار مكرّر، كه رشته استمرار را مىبافد، وقفهاى وجود ندارد. اگر چه موقعيتها بسته به اين يا آن شخص، با يكديگر تفاوت دارند، اما ضرب آهنگ جنونآميز اين وضعيتهاى مشابه بىهيچ تفاوتى و به يك سان تداوم مىيابد.
آن دمى كه در آن براستى به آگاهى مىرسم، مرا نجات مىدهد. يعنى دمى كه مرا در ميان «هلالين» و در فاصله ميان دو توالى قرار مىدهد و به اين ترتيب مرا از اين دور مسلسل به در مىبرد و از تهاجم تكرار استمرار در امان مىدارد.
جهانى كه خيام ترسيم مىكند در خارج از حيطه مذهب و اسطوره قرار دارد. در اين جهان نه از عوالم كشف و شهود، از آن گونه كه نزد حافظ سراغ داريم و نوعى جغرافياى هستى را به دست مىدهد، خبرىست و نه از بيخودى مولانا كه از طريق جريان سيل آساى صُوَر، جان را به سوى «هفت پرده افلاك» بر مىكشد اثرى؛ نه از حكمت عملى سعدى در آن نشانىست و نه از خاطره اساطيرى فردوسى نمونهاى. اين جهان، جهانىست بيرون از صورتها و الگوهاى ازلى، بيرون از حيطه اديان و مختصاتش، از عروج و رستاخيز و معاد. جهانى است برهوت كه معنايش را از عريانىاش مىگيرد. خيام از نقطه صفر آغاز مىكند: از منطقه خنثىاى كه در آنجا همه خاطرهها زدوده شدهاند، همه عقايدِ پيش پنداشته، همه «ما تقدم»هاى فلسفى، كنار رفتهاند، نقطه پوچى نگاهى سرشار از حيرتى مدام. اما نگاهى نسبتاً سرد و يخ زده، بس كه بصيرتى كه از آن سرشار است بُرَنده و بىمهر است. اين نگاه به نوعى بدبينى وجودى منتهى مىشود كه از سر يأس و نوميدى نيست بلكه از بىاعتنايى فاخر كسى حكايت دارد كه پشت سكه، يا روى ديگر امور را مىبيند. يعنى نگاه كسى كه، در جايى كه ديگران صورتهاى آرامش بخش و نشانههاى آشنا مىبينند، جز خلاء و پوچى نمىيابد. با پرده درى خيام فقر محتوا آشكار مىشود، فقرى چنان متراكم، و بويژه چنان پر بار از عدم و سرشار از غيبت، كه بىمعنايى، خود واضِع و موزِّعِ همه معناها مىشود.
زمان حضور خيام نه از مقوله بازگشت به مبدأ و اصل است و نه مطابق طرحى الهى يا معطوف به غايتى خاص بسط مىيابد. بلكه به گونه «آنيّتى» است كه از نمودها بوجود آمده است، و به مكثهايى كه در برهوت «عدم» همچون واحههاى درنگ است، قطعه قطعه مىشود. آنى كه، مانند گسستى ميان دو واقعه به ناگهان ظهور مىكند: گسستى ميان آنچه بوده است و آنچه ديگر نيست، ميان دست و دسته كوزه، ميان «مگسى كه پديد مىآيد و ناپديد مىشود.»، ميان دم و بازدم. مهلت و فرصتى به اندازه «گسست صاعقه آسا» ميان آنچه پديدار مىشود و آنچه در واقعيت وجود ندارد، يعنى به اندازه اجل. اين زمانِ حضور بيش از هر چيز به باورهاى بودايى نزديك است. فراموش نكنيم در آن روزگار نفوذ آئين بودا كه برخى آن را آئين «بوداى ايرانى» خواندهاند هنوز در خراسان بزرگ تأثير خود را حفظ كرده بود.
بطور كلى، قالب رباعى، قالبى مناسب اين شعر است. اين قالب شعرى با خيام شناخته و عجين است و با خيام به عالىترين اوج خود رسيده است. رباعى شعرى است مركب از چهار مصراع كه سه و گاه هر چهار مصراع هم قافيهاند. شعرىست موجز كه در قالب آن انديشه به طرزى بىنهايت فشرده بر خود متراكم مىشود و نوعى حالت روحى را القا و بيان مىكند. اين حالت روحى گاه به شكل پرسشى ظاهر مىشود و گاه به صورت تأييدى موجز و كوتاه است، گاه جنبه ترديد و شك دارد، گاه طنزآميز است، و گاه ياد و دريغ گونه است – همچون آن فاخته ماتم زدهاى كه بر ويرانههاى كنگره قصرى پر جلال به اندوه تكرار مىكند: «كوكو، كوكو.»[13]
رباعى شايد بهترين قالب براى اين جهانبينى صاعقهآساست. اما اين جهانبينى صاعقهآسا خود چيست؟ در اينجا بايد بار ديگر به درون مايههاى بلند خيام بازگرديم و اين بار آن را در سطحى ديگر بازخوانى كنيم.
جهان دو دروازه دارد: از درى به درون مىآييم، و از در ديگر به در مىشويم. انسان ميان دو عدم گرفتار است. [14]و اين امر ناشى از نقصى است كه در ذات چيزها، در بيهودگى ذاتى و ازلى جهان، مستقر است. ميان اين دو عدم، حُلّه هستى از رنج بافته شده است، اما رنجى چنان اساسى كه به نوعى پرده بنياد وجود را تشكيل مىدهد، چرا كه وجود جز باز توليد نيست: «ناآمدگان اگر بدانند كه ما/ از دهر چه مىكشيم نايند هنوز».[15]
نيك و بد روزگار را به چرخ نسبت مده كه چرخِ لايعقل، در حل معماى وجود هزاران بار از تو عاجزتر است.[16]
انسان از خاك برآمده و بر باد مىشود – (پايان سخن شنو كه ما را چه رسيد / از خاك برآمديم و بر باد شديم) و همچون قطرهاى كه به اقيانوس عدم، به ذره غبار، و به توده فشرده زمين مىپيوندد، آمدن و رفتن او بازنمايىِ ظهور ناچيز يك مگس است.[17]
در برابر اين بيهودگى جهان، خيام دو تلقى جداگانه اما مكمل يكديگر را اختيار مىكند. دو تلقى كه با دو وجه تشكيل دهنده چيزها هماهنگى دارد: تلقى سلبى كه عبارت از نابود كردن همه توهمات، به ضرب توهمزدايى اى برقآسا و خيره كننده است، و تلقى ايجابى كه مىكوشد در ميان خرده ريز كشتى شكسته هرج و مرج جهان، لنگر لحظه حضور را باز يابد.
خيام در تلقى سَلبى خود بىرحم است. براى ما چه اهميتى دارد كه اين جهان مُحْدِث باشد يا قديم وقتى به جايى مىرويم كه معنايى ندارد[18]. و نيز چه فرقى دارد كه جهان بر وفق مراد ما باشد يا نباشد، وقتى كه بنياد وجود و هر آنچه به آن مربوط مىشود لزوماً جز «خواب و خيال و فريب و وهم و دمى فرّار» نيست.[19]
همه ما به خاك بدل خواهيم شد و بقاياى ما به منزله كودى خواهد بود براى دگرديسىهاى ديگر. بدن ما آجرى خواهد شد براى ساختن گورهاى ديگر براى قربانيان ديگرى كه از پى مىآيند و اين تل خاك كه اين طفل خرد الك مىكند،[20] در سينه خود چشم پرويز و كاسه سر كيقباد را پنهان كرده است.[21]
به عبارت ديگر، جهان گورگاهىست عظيم، كارگاهىست كه در آن از خاكِ رفتگان قالبهاى تازه مىسازند. اما قالبهايى كه به طرزى خستگىناپذير باز توليد همان الگوها و همان وضعيتهاى پيشين هستند. از همين روست كه خيام جهان را «كهنه رباط» و «صحراى عدم» مىخواند.[22] يا بزمى گسترده مىداند كه بر سر آن گدايان و شاهان خاك شده گرد مىآيند و به عبارت ديگر سراسر نمايشى اندوه بار است ميان دو عدم. نمايشى كه در آن هيچ چيز معنايى ندارد. نه بهشتى هست، نه دوزخى، نه معادى و نه بازگشتى به اصل و نه هيچ چيز ديگر. در اينجا خيام به ضرب ايجازى كوبنده و با بصيرتى انعطافناپذير همه توهمات متافيزيكى را كه انسان در طى اعصار و قرون ساخته و پرداخته ويران مىكند.
اما فضاى ميان دو دروازه همچنين نمايشى است كه لجوجانه تكرار مىشود. خيام از طريق تصاوير كوزهگر، كوزه، اعضاى پخش و پلا شده اجسادِ پوسيده موجودات كه با اشكال گوناگون گل كوزهگرى هم سان مىشود، تكرار متوهّم پديدهها را نشان مىدهد. با پيش بينى قريب الوقوع بودن واقعهاى كه برايم روى مىدهد، با به تعليق در آوردن اين عمل پيشبينى شده، كه همان دم و لحظه است، از مرگ فرا مىگذرم و اين دم گسستى است كه بيرون از توالى قريبالوقوع واقعه روى مىدهد، به نحوى كه حالت ناگهانى بودن آن را مىگيرد، آن را مهار مىكند، و هجوم مجددش را باطل مىسازد: اگر اين سبزهزارى كه در اين لحظه آن را مىستاييم «تماشاگهى»ست كه خود را در برابر نگاه مجذوب ما به جلوه در مىآورد، سبزهاى كه از خاك وجود ما مىرويد تماشاگه كسان ديگرى خواهد بود كه بعد از ما خواهند آمد. (اين سبزه كه امروز تماشاگه ماست/تا سبزه خاك ما تماشاگه كيست). به هوش باشيم كه اين سبزه نرم كه زير پاى خود لگد مال مىكنيم از خاك زيباروى دلربايى نشو و نما كرده است.
آنچه بىوقفه باز مىگردد، انسان نيست، و خيام هرگز از تكرار اين كه بازگشتى در كار نيست خسته نمىشود.[23] و آنچه تكرار مىشود و باز مىگردد جز ضرب آهنگ جنونآميز وضعيتهاى مشابه نيست.
تلقى دوم خيام از ديدگاه گذرا بودن چيزها برمىخيزد كه مىتوان گفت جنبه ايجابى نگاه اوست. خيام در برابر جريان تكرارى پديدهها، ما را به يادآورى و باز يادآورى مدام متناهى بودن چيزها مىخواند. دمى از هشدار دادن به ما دست برنمىدارد؛ در هر نفس تكرار مىكند كه: بپاييد! جهان چنين است، خطرى كه در كمين است چنين است، سرنوشت شما اين است! مراقب لحظه فرّارى كه مىگريزد، باشيد، مراقب توهمات باشيد، مراقب وعدههاى فريبنده، مراقب دامهايى كه مىخواهند ورطهاى را كه در آن قرار داريد پر كنند، باشيد! همچنين مراقب ياوگى و بىمعنايى جهان باشيد! در هر لحظه، در هر دم و بازدم، هشيار باشيد. اين هشدار دائم كه خيام تقريباً در هر رباعى آن را از سر مىگيرد، بىوقفه بر متناهى بودن اجتنابناپذير وجود تأكيد مىكند. تناهىاى كه فضاى ميان دو درنگ – گاه زندگى را پر مىكند و در دو سطح بيان مىشود. در سطح اول، به صراحت از متناهى بودن وضعيتهاى مشابهى كه باز مىگردند و تكرار مىشوند خبر مىدهد و بدين سان نوعى تذكر و يادآورى است. در سطح دوم رشته سخن را به دست مىگيرد و به هشدار مستقيم بدل مىشود. كوزه خود به سخن مىآيد كه: هوش دار! من همچو تو بودهام، و تو چون من خواهى شد.[24]
جويبار لحظهها بىوقفه جارىست، و تو خود مىدانى كه چه در انتظارت نشسته است: يا اكنون و يا هرگز.
يادآورى مدام تناهى جهان از توهم آرمان شهرها پرده بر مىدارد، ضرب آهنگ هذيانى وضعيتهايى را كه بدون زحمت باز توليد مىشوند افشا مىكند، قريب الوقوع بودن پايانى را كه در انتظار ماست پيشبينى مىكند و، به اين ترتيب، بر اين درنگ كوتاهى كه همان توجه آگاهى آور لحظه حضور است، تاكيد مىكند. آگاهى خيامى نه چون مولانا عاطفى است، و نه چون حافظ هنرمندانه و پراحساس است. آگاهى خيام عمل ناب هشيارى است كه گاه از طريق مستى شرابى كه بيدارى را سيراب مىكند و گاه از طريق تيغ برنده نگاهى كه صاعقهوار از نمودها و پديدهها سر به درمىآورد، تجربه مىشود. اين دم، همه استمرار را، با همه گذشتهاى كه در پى خود دارد، با همه آيندهاى كه نويدش را مىدهد و با همه بار ازلىاى كه بر دوش دارد، چنان در خود فشرده و متراكم مىكند كه آن را در يك نقطه – فضاى فراموشى، منفجر مىكند. شاعر مىگويد با باده همنشين شو چرا كه سراسر قلمرو سلطنت محمود به اين يك دم نمىارزد. ناله چنگ را بشنو كه صوت داود در آن است. به آنها كه رفتهاند و به آنها كه آمدهاند مينديش. خوش باش زيرا كه مقصود از جهان همين است.[25] مقصود بىمقصود كل هستى در اين نقطه انفجارى به طرزى معجزهآسا تقطير مىشود. نقطهاى كه در آن گذشته و آينده، بهشت و دوزخ، در فراموشى اى كه شكل دهنده لحظه حضور است زائل و زدوده مىشود، حضورى كه انطباق دو وجه چيزهاست: وجه ظاهرى و وجه واقعى. خيام مىگويد مقصود از حيات تنها يك نفس است.
از منزل كفر تا به دين يك نفس است
از عالم شك تا به يقين يك نفس است
اين يك نفس عزيز را خوش مىدار
كز حاصل عمر ما همين يك نفس است
زيرا معلوم نيست اين دمى را كه فرو مىبرم بتوانم بار ديگر برآورم. (پر كن قدح باده كه معلومم نيست / كاين دم كه فرو برم، برآرم يا نه). دم، لحظه، لنگر درنگ من است در صحراى عدم. تلاقى گاه دو وجه چيزهاست: جايىست كه در آن زمان چنبر سلطه خود را باز مىكند و باز محكم مىبندد. در اين تلاقى گاه من زمان خود را به سر مىبرم، آن را به ته مىرسانم، خاطر خود را از آن منصرف مىكنم، خود را از آن رها مىكنم، و به دليل تجلى و ظهورم كه خود نوعى آگاهىست، امر متوالى را به امر هم زمان بدل مىكنم، خود را از نظر فضايى در نقطه تلاقى دو جنبه چيزها قرار مىدهم، كه، از يك نقطه نظر، نمود مكرر وضعيتهاى مشابه است، و از نظرگاهى ديگر خلاء ذاتى وجود است. در اين لحظه هم زمانى است كه دو وجه نگاه خيام، با هم تركيب مىشوند. وجهى كه خلاء و بيهودگى وجود را اعلان و رد مىكند و وجهى كه با به تعليق در آوردن لحظه حضور، از آن پيشى مىگيرد، از آن فرا مىگذرد، كه در نهايت مىتوان از آن به گونه باز آفرينى زمان افقى عمر در يك نقطه – فضا، سخن گفت، از حلقهاى كه زمان در آن بر روى خود فرو مىپيچد و فشرده مىشود تا فراجَهَد و به لحظه حضور بدل شود. خيام نه زمان كيهانى و اساطيرى فردوسى را مىپذيرد، و نه با دو قوس صعودى و نزولى حافظ موافق است و نه به زمان از خود بيخود شدن در جهشهاى وجدآميز مولانا – وار قائل است.
از منظر عاطفى لحظه همچنين يك حالت روحى است، نوعى سرمستى است كه شراب و شادى جنبه نمادين آنست. حالىست كه مثلاً شب هنگام، وقتى مهتاب نرم نرمك جامه شب را مىدرد، دست مىدهد و در عين آنكه ما را مسحور مىكند، به يادمان مىآورد كه اين مهتاب بعدها به گورمان خواهد تابيد. خيام با افزودن اين عامل دريغآميز، از يك سو زوال شكننده لحظهاى را كه جذابيت فريبندهاش آبستن امرى تراژيك است آشكار مىكند و از سوى ديگر ما را به ابدى كردن اين لحظه مىخواند. زيرا با از دست رفتن اين فرصت، ماه بارها و بارها از نو پديدار مىشود بىآنكه ما را بيابد و بر ما بتابد[26].
حالات عاطفى خيام، كه غالباً با پردهاى از ياد و دريغ رنگآميزى شده است، در اوقاتى خاص دست مىدهد: گاه در اوقات شبانهاى كه مهتاب مىتراود و نسيم خنك شبانگاهى مىوزد، و گاه به سحرگاه و هنگامى كه ما «بادهنوشان صبوح» به يك جرعه جام را خالى مىكنيم و شيشه نام و ننگ را بر سنگ مىزنيم، دست از اميدهاى عبث و آمال دراز خود بر مىداريم و تنها به زلف پرچين نگار قناعت مىكنيم و از تارهاى لرزان چنگ سرمست مىشويم.
صبح است دمى بر مى گلرنگ زنيم
وين شيشه نام و ننگ بر سنگ زنيم
دست از امل دراز خود باز كشيم
در زلف نگار و دامن چنگ زنيم
لحظه، به عبارت ديگر، اين لحظه تعادل ناب وقت است كه هوا نه گرم است و نه سرد، كه ابر چهره گلگون گلها را مىشويد (روزيست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد/ ابر از رخ گلزار فرو شويد گرد). هنگامىست كه بلبل تذكر هميشگى شاعر را منعكس مىكند و مىگويد: به ياد آر، به ياد آر! بايد باده نوشيد (بلبل به زبان پهلوى با گل زرد/ فرياد همى زند كه مى بايد خورد). از آنجا كه اين مستى مأمنىست در برابر «وعده فرداى زاهد» و لذات بىمعناى جهان، لحظهاى است معلق ميان ديروز و فردا،[27] لحظهاى كه شاعر، با سه طلاق گفتن عقل، يعنى لاشعورى هستى، «دختر رز» را به زنى مىگيرد.
مى، روح جام است. همان است كه وجود فنا يابنده را در «رستاخيز» لحظه «بر مىانگيزاند».
چون در گذرم به باده شوييد مرا
تلقين ز شراب ناب گوييد مرا
خواهيد به روز حشر يابيد مرا؟
از خاك در ميكده جوييد مرا
مى همچون آن دم حال، دمى كه حال خود را از مى گرفته است، ميان دو توالى چيزها، ميان دو وجه پديدهها جا مىگيرد: ميان سرسبزى گياه و پژمردگى كه در انتظار آن است (مى نوش و گلى بچين كه تا در نگرى/ گل خاك شده است و سبزه خاشاك شده است). ميان گردش چرخ كبود افلاك و آن لحظه ناغافلى كه اين چرخ ما را له مىكند و به غبار بدل مىسازد.[28]
زيرا در فراسوى اين «آستانه» (كه در آن به يمن زمانِ به تعليق در آمده شخص خود را از نو در مىيابد) ما خود ميزبان «هفت هزار سالگان» ايم.
اى دوست بيا تا غم فردا نخوريم
وين يك دم عمر را غنيمت شمريم
فردا كه از اين دير كهن درگذريم
با هفت هزار سالگان سر به سريم
اما باده هشيار مىكند وقتى با «دل بيدار» در پيوند است.
امروز را از فردا خبرى نيست، فردا جز سرخوردگى نيست، پس بياييد عمر را، زمان حاضر را، تلف نكنيم، زيرا هيچ چيز از اينهمه بر جا نمىماند.[29] باده «بقا»ى مرا در هر جامى كه بلند مىكنم ضمان مىشود، زيرا همان گونه كه پديدهها تكرار مىشوند و مرا به ناتمام بودن كارم تهديد مىكنند، باده – بيدارى من نيز كه همانا پيروزى بر استمرار عمر است با هر جام باده تكرار مىشود و بدين سان كار مرا در فراسوى گسستهاى اجل به كمال مىرساند. در آن دمى كه روح جام مرا از استمرار عمر بيرون مىبَرَد، بقا مىيابم. با هر جرعهاى كه از آن مىِ رهايى مىنوشم، جان دوباره مىيابم. خاكِ در ميخانه نيز همچون تار و پود كفنى كه پيكر فانى مرا در بر گرفته از رهايى من حكايت مىكند.
باده رستاخيز من است، رستاخيزى كه نه تنها بازگشتى به سوى خدا يا هر كليت متافيزيك است، بلكه «رستاخيز»ى ست كه در آن، آنچه بر اثر تكرار پديدهها در سلسله نمودها به طرزى وقفهناپذير از من بازپس گرفته مىشود، در مجموعه گسستهاى صاعقهآسا، از اين بيدارى به بيدارى ديگر، نو به نو، در من از سر گرفته مىشود.
همچنان كه در بُعد بيهودگى، پديدهها در سلسلههاى وجود يك از پى ديگرى تكرار مىشوند، به موازات آن، در سطح رهايى، باده – رستاخيز در مجموعه بيدارى تداوم مىيابد. و همان گونه كه در بُعد بيهودگى اين سلسلههاى وجود با وجه فرّار و ناپايدار حيات سر و كار دارند، در سطح رهايى، باده – رستاخيز به وجه پوچى چيزها يعنى به نگاه هشيارى كه خلاء ظلمانى نمودها را مىبيند، اشاره دارد. اگر اولى نظرگاهِ توهّم زدوده خيام را نشان مىدهد، دومى از تأييد اثباتى او در عرصه وجود حكايت دارد.
«رستاخيز» خيام آن لحظه سرشار و سرريزىست كه تداوم بيدارى را در گسلهاى ناپيوسته قطعهاى مكرر تأمين مىكند، و تداوم آن به دست كسانى كه اين تجربه را آزمودهاند، از سر گرفته مىشود. اين رستاخيز، به عبارت ديگر، به شكلگيرىِ افرادى مىانجامد كه در فراسوى زمان و مكان، ابديتِ بازيافته در لحظه را آزمودهاند.
باده همچون دم حال، همچون لحظه، زنگ غم را مىشويد.[30]
كاستن از استمرار وضعيتهايى كه باز تكرار مىشوند و رها شدن از يكنواختى اين تكرارهاى مكرّر، برابر است با تجلى شادى. شراب و شادى دو يار همراهند. شادى تأييد رهايى من است از بيهودگى جهان، تضمين لنگر حضور من است در اقيانوس فرّار چيزها و تأمين تداوم من است در برابر خطر قطعها، در لحظهاى كه هستىام را به تمام در اينجا و اكنون به وديعه مىگذارم.
باده بنوش كه دمى بهتر از اين نتوانى يافت.
اين قافله عمر عجب مىگذرد
در ياب دمى كه با طرب مىگذرد
ساقى غم فرداى حريفان چه خورى
پيش آر پياله را كه شب مىگذرد
شادى، آن وفور سرشارى است كه از لبريزى و سرريزى از مى دست مىدهد. لحظهاى ست كه ساقى مىگويد: «يك جام دگر بگير و من نتوانم» بس كه از سرشارى كه مرا از خود برون مىكند، لبريزم.[31] شادى شيوه بودن مرا در جهان – يا «آئين» مرا – تعريف مىكند، درست همان گونه كه شراب ضامن رستاخيز من است در هر جرعه. شادى «مذهب» من است، زيرا مرا از همه باورها، از كفر و از ايمان رها مىكند، رهايى من است از مذهب و دين، از بهشت و از دوزخ. شادى، عريانى محض مرا در لحظهاى كه از سلطه زمان سر بر مىآورم، بيان مىكند. از همين روست كه اين «دم طرب» سرانجام با حيات جاودانى برابر مىشود. يعنى با ابديتى كه در لحظه بيدارى باز مىيابيم.[32]
شادى خيام، «مذهب» اوست. «رستاخيز» اوست در جهانى كه نه گناه مىشناسد و نه عقوبت. اين شادى، شادى موجود استثنايى سازش ناپذيرىست كه از هرگونه ما تقدم و پيش داورى رهاست و با جسارتى كمنظير جرأت مىكند كه اين آيين خاص خود را، بهرغم همه توهماتى كه در ضديت با آن ايستاده، اعلان كند.
مى خوردن و شاد بودن آئين من است
فارغ بودن ز كفر و دين، دين من است
گفتم به عروس دهر كابين تو چيست؟
گفتا دل خرم تو كابين من است
[1] آنان كه محيط فضل و آداب شدند
در جمع كمال شمع اصحاب شدند
ره زين شب تاريك نبردند به روز
گفتند فسانه اى و در خواب شدند
[2] اى كاش كه جاى آرميدن بودى
يا اين ره دور را رسيدن بودى
يا از پس صد هزار سال از دل خاك
چون سبزه اميد بر دميدن بودى
[3] . گر بر فلكم دست بدى چون يزدان
برداشتمى من اين فلك را ز ميان
و ز نو فلك دگر چنان ساختمى
كآزاده به كام خود رسيدى آسان
[4] شادى و غمى كه در قضا و قدر است
نيكى و بدى كه در نهاد بشر است
با چرخ مكن حواله كاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بيچارهتر است
[5] اين چرخ فلك كه ما در او حيرانيم
فانوس خيال از او مثالى دانيم
خورشيد چراغ دان و عالم فانوس
ما چون صوريم كاندر او گردانيم
[6] ما لعبتكانيم و فلك لعبتباز
از روى حقيقتى نه از روى مجاز
بازيچه همى كنيم بر نطع وجود
افتيم به صندوق عدم يك يك باز
[7] افسوس كه سرمايه ز كف بيرون شد
در پاى اجل بسى جگرها خون شد
كس نامد از آن جهان كه پرسم از وى
كاحوال مسافران دنيا چون شد
[8] اسرار ازل را نه تو دانى و نه من
وين حرف معما نه تو خوانى و نه من
هست از پس پرده گفتگوى من و تو
چون پرده برافتد نه تو مانى و نه من
[9] . ايام زمانه از كسى دارد ننگ
كو در غم ايام نشيند دلتنگ
مىخور تو در آبگينه با ناله چنگ
زان پيش كه آبگينه آيد بر سنگ
[10] . گر آمدنم به من بُدى نامدمى
ور نيز شدن به من بُدى ناشدمى
به زان نَبُدى كه اندرين دير خراب
نه آمدمى، نه شدمى، نه بُدَمى P}
[11] اى بىخبران شكل مجسم هيچ است
وين طارم نُه سپهر ارقم هيچ است
خوش باش كه در نشيمن كون و فساد
وابسته يك دميم و آن هم هيچ است
[12] اين كوزه چو من عاشق زارى بوده است
در بند سر زلف نگارى بوده است
اين دسته كه بر گردن او مىبينى
دستىست كه بر گردن يارى بوده است
[13] آن قصر كه بر چرخ همى زد پهلو
بر درگه او شهان نهادندى رو
ديديم كه بر كنگرهاش فاختهاى
بنشسته همىگفت كه: كوكو، كوكو
[14] چون حاصل آدمى در اين جاى دو در
جز درد دل و دادن جان نيست دگر
خرم دل آنكه يك نفس زنده نبود
و آسوده كسى كه خود نزاد از مادر
[15] اسرار ازل را نه تو دانى و نه من
وين حرف معما نه تو خوانى و نه من
هست از پس پرده گفت و گوى من و تو
چون پرده برافتد نه تو مانى و نه من
[16] نيكى و بدى كه در نهاد بشر است
شادى و غمى كه در قضا و قدر است
با چرخ مكن حواله كاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بيچارهتر است
[17] . يك قطره آب بود و با دريا شد
يك ذره خاك و با زمين يكتا شد
آمد شدن تو اندرين عالم چيست؟
آمد مگسى پديد و ناپيدا شد
[18] چون نيست مقام ما درين دهر مقيم
پس بى مى و معشوق خطايىست عظيم
تا كى ز قديم و محدث اميدم و بيم؟
چون من رفتم جهان چه محدث چه قديم
[19] . شادى بطلب كه حاصل عمر دمىست
هر ذره ز خاك كيقبادى وجمى است
احوال جهان و اصل اين عمر كه هست
خوابى و خيالى و فريبى و دمىست
[20] از تن چو برفت جان پاك من و تو
خشتى دو نهند بر مغاك من و تو
و آنگه ز براى خشت گور دگران
در كالبدى كشند خاك من و تو
[21] اى پير خردمند پگهتر برخيز
و آن كودك خاك بيز را بنگر تيز
پندش ده و گو كه نرم نرمك مىبيز
مغز سر كيقباد و چشم پرويز
[22] . در مفرش خاك خفتگان مىبينم
در زيرِزمين نهفتگان مىبينم
چندانكه به «صحراى عدم» مىنگرم
ناآمدگان و رفتگان مىبينم
و يا:
اين كهنه رباط را كه عالم نامست
آرامگه ابلق صبح و شام است
بزمىست كه وامانده صد جمشيد است
گوريست كه خوابگاه صد بهرام است
[23] . از جمله رفتگان اين راه دراز
باز آمدهاى كو كه به ما گويد راز
هان! بر سر اين دو راهه آز و نياز
چيزى نگذارى كه نمىآيى باز
و يا:
مىخور كه به زير گل بسى خواهى خفت
بىمونس و بىرفيق و بىهمسر و جفت
زنهار به كس مگو تو اين راز نهفت
هر لاله كه پژمرد، نخواهد بشكفت
و يا
وقت سحر است خيز اى مايه ناز
نرمك نرمك باده خور و چنگ نواز
كانها كه به جايند نپايند كسى
وانها كه شدند كس نمىآيد باز
[24] بر سنگ زدم دوش سبوى كاشى
سرمست بُدم چو كردم اين اوباشى
با من به زبان حال مىگفت سبو
من چون تو بُدم، تو نيز چون من باشى
[25] . با بادهنشين كه ملك محمود اينست
از چنگ شنو كه لحن داود اينست
از آمده و رفته دگر ياد مكن
حالى خوش باش زانكه مقصود اينست
[26] مهتاب به نور دامن شب بشكافت
مى خور كه دمى بهتر از اين نتوان يافت
مى نوش و مينديش كه مهتاب بسى
اندر سر خاك يك به يك خواهد تافت
[27] من كه امروزم بهشت نقد حاصل مىشود
«وعده فرداى زاهد را كجا باور كنم. – م
[28] . چون لاله به نوروز قدح گير به دست
با لاله رخى اگر ترا فرصت هست
مى نوش به خرمى كه اين چرخ كبود
ناگاه تو را چو خاك گرداند پست
[29] . امروز تو را دسترس فردا نيست
و انديشه فردات به جز سودا نيست
ضايع مكن اين دم ار دلت بيدار است
كاين باقى عمر را بقا پيدا نيست
[30] چون آمدنم به من نَبُد روز نخست
وين رفتن بىمراد عزمىست درست
برخيز و ميان ببند اى ساقى چُست
كاندوه جهان به مى فرو خواهم شست
[31] من بى مى ناب زندگى نتوانم
بى باده كشيد بار تن نتوانم
من بنده آن دمم كه ساقى گويد
يك جام دگر بگيرو من نتوانم
[32] . تا دست به اتفاق بر هم نزنيم
پايى زنشاط بر سر غم نزنيم
خيزيم و دمى زنيم پيش از دم صبح
كاين صبح بسى دمد كه ما دم نزنيم