البرز و معلمان آن/ محمد علی کاتوزیان/ ترجمۀ فرزانه قوجلو
متن سخنراني دكتر محمد علي همايون كاتوزيان در كنفرانس دبيرستان البرز كه روز دهم اكتبر 2009 در دانشگاه كاليفرنيا، اِرواين برگزار شد. برپايي اين كنفرانس با همكاري مشترك دكتر همايون كاتوزيان (از دانشگاه آكسفورد) و خانم دكتر نسرين رحيميه (دانشگاه كاليفرنيا) بود.
من، برخلاف سخنرانان قبلي، در وجوه گوناگون توسعة دبيرستان البرز تخصصي ندارم. بنابراين آنچه بايد بگويم براساس تجربة خودم به عنوان يكي از دانشآموزان البرز است.
من در دهة پنجاه ميلادي دانشآموز البرز بودم. بارزترين واقعيتي كه ميتوان دربارة البرز گفت اين است كه انگار از آسمان نازل شده و در جايي فرود آمده بود كه در آن زمان شمال شهر تهران به شمار ميآمد. رفتار در مجموع مؤدبانه و شايستة دانشآموزان البرز نسبت به يكديگر، و روابط دوستانه، اگر نگوييم صميمانه، بين شاگرد و معلم با آنچه بيرون مدرسه، در ديگر مدارس و در بخش اعظم جامعه ميگذشت بسيار فاصله داشت. چند عامل را دليل بيهمتاييِ البرز به عنوان يك اجتماع دانستهاند.
اولين عامل ميراث آمريكاييان، به طور اعم و ميراث دكتر جوردن و همسرش، به طور اخص بود. از آنچه ديگر دانشآموزان كالج قديم آمريكايي به من گفتهاند، از جمله معلممان زينالعابدين مؤتمن، كه بعداً دربارة او بيشتر گفتوگو خواهيم كرد، ميدانم كه تدريس در كالج بر پاية معيارهايي فوقالعاده بالا و براساس انضباط و تربيتي جدي استوار بوده، هر چند خشن نبوده است. مؤتمن به من گفت يك بار خانم جوردن دفترچهای را بين همة دانشآموزان دور گرداند تا زير تعهدي را امضا كنند كه هيچوقت در زندگيشان سيگار نكشند. مؤتمن گفت وقتي از من خواست كه امضا كنم، از امضاء خودداري كردم و توضيح دادم كه من هيچوقت حتي به امكان سيگار كشيدن فكر هم نكردهام و بنابراين دليلي نميبينم براي عدم انجام كاري تعهد بدهم كه حتي به آن نينديشيدهام. خانم جوردن حرفم را فهميد و مرا براي امضاء تحت فشار نگذاشت. در واقع، مؤتمن هرگز در عمرش سيگار نكشيد. جوردن و همكاران او اصول آموزشي و تربيتيِ فوقالعادهاي را در كالج برقرار كرده بودند.
عامل ديگري كه در پس موقعيت استثنايي البرز نهفته بود، بيشك مرهون مديريت كسي چون دكتر مجتهدي بود. من دربارة او و نقشش بعداً بيشتر ميگويم اما خاطرم هست دانشآموزان بزرگتر برايم گفته بودند كه پس از رفتن جوردنها، معيارهاي مدرسه در همة جنبهها تا سطح باقيِ مدارس تنزل كرده بود تا آنكه اين اصول بار ديگر زماني ارتقا يافت كه مجتهدي رئيس يا، آنطور كه ما در انگليس ميگوييم، مدير مدرسه شد (Headmaster) . و باز هم طي مدتي كوتاه افول كرد، در فاصلهاي كه مجتهدي را از مديريت مدرسه برداشتند و دوباره او را به سمت خود برگرداندند.
عامل سوم كه در وضعيت خاص البرز نقش داشت معلمانش بودند كه به اختصار دربارهشان سخن خواهم گفت. و عاقبت، خود دانشآموزان در تعيين جايگاه خاص البرز در نظام آموزشي نقشي بي چون و چرا ايفا كردند. عموماً اعتقاد داشتند كه دانشآموزان البرز همگي از اقشار بالاي جامعه بودند، يعني پسران وزيران، سناتورها، نمايندگان مجلس، فرمانداران، تيمساران و از اين دست اشخاص. اين مسئله تا حدي حقيقت داشت اما در مورد اكثريت دانشآموزان صدق نميكرد زيرا كه عمدتاً از طبقات متوسط و در برخي موارد از قشرهاي پايينتر جامعه هم ميآمدند. به هر حال، به يقين ميتوان دربارة بافت و تركيب دانشآموزان گفت كه آنها پيش از پذيرش در دبيرستان البرز از سطوح عالي آموزشي برخودار شده بودند و افزون بر اين از خانوادههاي خوبي ميآمدند، يعني از خانوادههايي كه به فرهنگ و آموزش علاقهاي جدي داشتند. ما در بين خود شاعر، نويسنده، جستارنويس، نوازنده، آهنگساز و نقاش و در رشتههاي علمي نيز دانشآموزاني برجسته داشتيم. تهيه و ويرايش ماهنامة البرز كه در زمان تحصيل من منتشر ميشد كاملاً حاصل كار خود دانشآموزان بود. يك كلاس عكاسي هم داشتيم كه دانشآموزان ادارهاش ميكردند و نيز راديو البرز كه هر روز وقت ناهار برنامه پخش ميكرد.
دکتر محمدعلی همایون کاتوزیان در سخنرانی دانشگاه کالیفرنیا ـ دهم اکتبر 2009
پس از ملي شدن البرز باز هم مجتهدي كليد تداومِ موفقيتِ البرز بود. به هر حال ميدانم كه بعد از من بهرام بياني گزارشي از دوران مجتهدي در البرز ارائه خواهد داد كه بخشي از مطالعه و تحقيق او دربارة زندگي و كار مجتهدي است. اما من ميخواهم از تجربه و ديدگاه خودم شرح مختصري بدهم. دلبستگي مجتهدي به البرز آنقدر زياد بود كه حتي ميشد ادعا كرد او به آن مدرسه عشق ميورزيد. براي ادارة البرز سخت كار ميكرد و به دستآوردهايش، هرچه كه بود، ميباليد. براي نمونه بگويم، زماني تيم فوتبال البرز آنقدر قوي بود كه به خوبي از پس بازي با تيمهاي مهم دانشكده افسري و دانشگاه تهران برميآمد. اما لازم به تأكيد است بگوييم كه مجتهدي مخصوصاً به موفقيت فكري و آموزش عالي علاقمند بود و به همين خاطر ما را پاداش ميداد يا تنبيه ميكرد. بگذاريد نمونهاي از تجربة شخصيام را بگويم. در آن دوران دانشآموزان دبيرستان در فاصلة سالهاي چهارم و ششم در رشتههاي علوم رياضي، علوم طبيعي و ادبيات به صورت تخصصي تحصيل ميكردند. همة مدرسهها هر سه رشته را با هم نداشتند اما البرز بهويژه فاقد رشتة ادبي بود. يكي از دلايلش درخواست كمتر بود، اما علت اصلي خود مجتهدي بود كه علاقة چنداني به اين رشته نداشت. اين تعصبي غيرقابل توجيه بود كه مجتهدي پس از فارغالتحصيل شدن من درصدد جبران آن برآمد. من از سرِ علاقة شخصيام علوم طبيعي خواندم اما هميشه عميقاً دلبسته به تاريخ و ادبيات بودم چنان كه بالاخره به حرفة امروز من منجر شد وقتي در سال ششم دبيرستان درس ميخواندم، دوستانم مرا مجاب كردند كه در يك مسابقة تلويزيوني شركت كنم كه فقط فارغالتحصيلان ادبيات و تاريخ در آن شركت ميكردند. مجري برنامه با اكراه فراوان اجازة حضور در برنامه را به من داد و من برنده شدم. روز بعد مجتهدي به دنبالم فرستاد و مرا سخت تحسين و تشويق كرد. چند ساعت بعد، معاونش، ميراسدالله موسوي ماكويي، كه بعداً دربارهاش بيشتر حرف ميزنم به كلاس ما آمد و با صداي بلند و جلوي معلم و دانشآموزان تقديرنامهاي رسمي را از طرف مجتهدي خواند و به من داد. هنوز يادم هست كه يكي از دوستان ريشخندكنان و به صداي بلند گفت: آن را بزن به ديوار.
تصور ميكنم كه در آن دوران البرز تنها مدرسهاي در ايران بود كه انجمن اولياء و مربيان داشت كه آن را «انجمن خانه و مدرسه» ميناميدند. مجتهدي بود كه اين انجمن را سرپا نگه ميداشت و ميكوشيد تا از ثروت و نفوذ اعضاي سرشناس آن به نفع مدرسه سود جويد. او و كاركنان آموزشي و اداري دربارة حضور دانشآموزان در كلاس درس بسيار جدي بودند. اولين كاري كه معلم به محض ورود به كلاس ميكرد حضور و غياب بود. اين كار در تمام مدارس اجباري بود، گرچه نميدانم تا چه حد رعايت ميشد. باري، در البرز هر يك ساعت غيبت از كلاس گزارش ميشد و دانشآموز غايب را براي پاسخگويي صدا ميكردند. روز بعد، پست ويژة مدرسه نامهاي را براي والدين دانشآموز ميبرد، طوري كه بدون تأخير باشد و خود دانشآموز هم نتواند نامه را دريافت و از والدينش مخفي كند. هر يك ساعت غيبت غيرموجه منجر به كسر يك نمره از كل بيست نمره انضباط و اخلاق ميشد. بنابراين چنانچه دانشآموزي چهار روز بدون دليل موجه غيبت ميكرد آن وقت نمرة انضباط او براي آن ترم يك صفر درشت ميشد. اما به ندرت چنين اتفاقي ميافتاد. مجتهدي و همكارانش در مورد حضور در كلاس آنقدر سختگير بودند كه غيبت مستمر بلافاصله به تماس مدرسه با اولياء دانشآموز منجر ميشد و اگر نتيجه رضايتبخش نبود، دانشآموز به سادگي اخراج ميشد.
طولي نكشيد كه بازارِ مدارس خصوصي از اين مسئله سود جست. در پايان تحصيل من در البرز، مدرسهاي خصوصي، كوچك، گران و پايين دست در همان نزديكي تأسيس شد كه همة پسراني را كه به دلايل آموزشي يا انضباطي از البرز اخراج شده بودند ميپذيرفت؛ اين پسرها دلشان ميخواست كنار دوستان البرزي خود و نزديك دو مدرسة مهم دخترانهاي باشند كه اتفاقاً در فاصلة كمي از البرز قرار داشت.
طبعاً هميشه توازن كامل برقرار نبود و گاهي بين دانشآموزان و مديرشان و حتي بين معلمان و مجتهدي اختلاف پيش ميآمد. واقعاً همه به مجتهدي احترام ميگذاشتند اما همه او را دوست نداشتند. انضباط خشك او همراه با طرز تلقي سادهاش از درست و نادرست منجر به انتقادهاي آشكار و نهان از شيوههاي او ميشد. برخي آن را به حساب تكبر او ميگذاشتند اما بيشتر از سر سادگيِ ذاتي بود كه گاه به برخورد با دانشآموز و معلم ميانجاميد. خاطرم هست زماني جلال متيني، دبير ارزشمند ادبيات، از حرف يا رفتار مجتهدي رنجيد. موسوي، معاون مدرسه و حلاّلِ هميشگي ناراحتيها، موفق شد كه آن دو را با هم آشتي دهد. مجتهدي كه ميكوشيد به طور غيرمستقيم عذرخواهي كند به متيني گفت «سوءتفاهم دوجانبه شد.» متيني پاسخ داد «نه، سوءفهم شد.»
نمایی از دبیرستان البرز
در مواردي چند من شاهد اعتصاب دانشآموزان عليه تصميمات مجتهدي بودم. يكي از مواردي كه خيلي خوب يادم هست داستان مننژيت است. ناگهان شايع شد كه به تهران مننژيت آمده و يادم نميآيد چرا مقامات بهداشتي اعلام كردند كه فقط بچههاي زير پانزده سال آسيبپذيرند. بر همين اساس، وزارت آموزش و پرورش حكم كرد كه دانشآموزانِ سه سال اول را به خانه بفرستند اما كلاسها براي دانشآموزان بزرگتر برقرار باشد. اين حكم غيرعملي بود و تقريباً تمام مدارس شهر آن را ناديده گرفتند. تقريباً همه، زيرا مجتهدي، كه دستور برايش دستور بود و به بيهمتايي البرز ميباليد، اصرار داشت كه كلاسهاي بالاتر به كار خود ادامه دهند. دانشآموزان مخالفت كردند و در شورش خود تعدادي از شيشههاي مدرسه را نيز شكستند. مجتهدي كه، برخلاف ظاهر خود، فردي كاملاً احساساتي بود دلش شكست و در يك مرحله دستمالش را درآورد و اشكهايي را كه بر گونههايش سرازير شده بود پاك كرد. همين كافي بود تا اعتصاب پايان يابد.
با وجود اين رويدادهاي تصادفي، تقريباً همة دانشآموزان البرز دربارة مدرسة خود و مدير آن به ديگران فخر ميفروختند و سالها پس از فارغالتحصيلي ياد هر دو را زنده نگه ميداشتند. بخش اعظمي از آناني كه در زمان مديريت مجتهدي در البرز تحصيل ميكردند سالهاي البرز را بهترين دوران زندگي خود ميدانند، درست مانند ديگر دانشآموزاني كه در كالج تحت مديريت جوردن بودند. اينكه البرز اصول خود را براي مدتي طولاني حفظ كرد نكتهاي قابل ملاحظه است. من ايران را به عنوان جامعهاي كوتاهمدت توصيف كردهام، جامعهاي كه در آن همه چيز تقريباً افقي زودگذر دارد و احتمالاً رو به افول ميرود، از مد ميافتد يا كاملاً محو ميشود و جانشين جديد و كوتاهمدت ديگري پيدا ميكند. درست مثل آنكه ساختماني سالم را كلنگي اعلام ميكنند. و فردي كه شايد امسال بازرگان باشد، سال ديگر وزير ميشود و سال بعد از آن زنداني. البرز تا مادامي كه مجتهدي سكاندار آن بود به چنين سرنوشتي دچار نشد. بهخصوص، مدرسة خوش نام هدف كه در همان دوران من با سرماية خصوصي تأسيس شد در برابر البرز جايگزيني قابل از كار درآمد اما نتوانست كاملاً به همان شهرت و اعتبار دست يابد. دانشآموزان خوبي در آنجا ثبتنام كردند كه يا موفق نشده بودند در البرز پذيرفته شوند يا نميخواستند به البرز بيايند. و با توجه به ماهيت زودگذري جامعه، معتقدم اگر مجتهدي مدير آن نبود، البرز هم به همين سرنوشت دچار ميشد. همانطور كه بسياري از شما ميدانيد، مجتهدي رئيس دانشگاههاي شيراز و ملي شد، بنيانگذار دانشگاه آريامهر بود، مدير دانشگاه پليتكنيك تهران نيز شد. با وجود اين، ارتباطش را هميشه با البرز حفظ كرد و به محض ترك اين سمتها، به وظايف تماموقت خود برگشت. او در گفتوگو با برنامة تاريخ شفاهي هاروارد گفت كه مديريت البرز مهمترين سمتهايش بوده، مهمتر از رياست دانشگاهها.
من نميتوانم اين مختصر را دربارة مجتهدي به پايان ببرم بيآنكه تعدادي از جوكهايي را كه دانشآموزان دربارهاش ساخته بودند نگويم، هر چند اين جوكها بيشتر از سر محبت به او بود تا بدخواهي. چندتايي از آنها را نقل ميكنم. در اواسط دهة 1950 خمير ريش تازه به ايران آمده بود. در يكي از اين جوكهاي دانشآموزان، مجتهدي به داروخانهاي رفت و گفت: «آقا، خمير دندانِ ريش داريد؟» در همان دوران، پيش از نمايش فيلم در سالنهاي سينما تصويري از شاه روي پرده ظاهر ميشد و تماشاگران بايد با صداي سرود شاهنشاهي سرپا ميايستادند. يك روز مجتهدي در همين موقع وارد سينما شد و ديد كه همه سرپا ايستادهاند و گفت «بفرماييد، بفرماييد.» فروشندههاي كنار خيابان كه ليوان هم ميفروختند، آنها را وارونه ميگذاشتند، يعني سروته. يك روز كه مجتهدي قيمت آنها را از فروشنده ميپرسيد يكي از آنها را بلند كرد و با تعجب گفت كه اين ليوان سر ندارد. فروشنده به سادگي ليوان را برگرداند. مجتهدي شگفتزدهتر شد: تهش هم كه سوراخ است.
دکتر مجتهدی که نامش با دبیرستان البرز آمیخته است
البرز مؤسسهاي بود كه در آن بر آموزش و پرورش بسيار تأكيد ميشد. كتابخانه و آزمايشگاههاي شيمي و فيزيك داشت. داراي چندين زمين فوتبال، واليبال، بسكتبال و تنيس، سالن ورزش سرپوشيده و فضاي بازي دو و ميداني بود. فرهنگ يكي ديگر از فعاليتهاي ماية مباهات البرز بود. سالن تئاتر و كنفرانسي كه به همين منظور ساخته شده بود، تالار جوردن نام داشت. جلوي اين تالارها اتاقي بزرگ بود كه براي نمايشگاه از آن استفاده ميشد. و پشت آن آمفي تئاتري بود با صحنهاي بزرگ براي اجراي نمايش، اركستر و نيز برگزاري سخنراني و مناظره. مجسمة نيمتنهاي از دكتر جوردن در اتاق جلو تالار بود. در آن زمان ما انجمن ادبي و فرهنگي فردوسي را احيا كرديم كه توسط خود دانشآموزان اداره ميشد و هر از چند گاهي شبهايي فرهنگي را در تالار جوردن برپا ميداشتيم كه شامل اجراي نمايش هم ميشد. من قبلاً از نشريه و كلاس عكاسي البرز سخن گفتهام. كلاس عكاسي دفتري هم از آن خود داشت كه دانشآموزان ادارهاش ميكردند.
این عکس مربوط است به سال ششم تحصیل بنده در دبیرستان البرزـ 1339 ـ چنین رسم بود که در روز آخر بچه ها دوره می افتادند . اما من اصلاً شاد نبودم. همانطور که در عکس پیداست چون می دانستم این سالها که می رود هرگز باز نمی گردد.
خلاصه اينكه ميراث جوردن، مديريت مجتهدي؛ بافت و تركيب دانشآموزان و امكانات آموزشي و ورزشي از عوامل موفقيت دبيرستان البرز بود كه من قبلاً برشمردم.
باري پيش از آنكه به معلمان مدرسه بپردازم بايد چند كلمهاي دربارة اسدالله موسوي بگويم كه قبلاً از او نام بردم، معاون مدرسه كه غالباً در بحثهاي رسمي و غيررسمي دربارة البرز ناديده گرفته ميشود. او آذربايجاني بود، اهل ماكو و فارسي را با لهجة زيبا و نسبتاً غليظ آذربايجاني حرف ميزد. موسوي مديري سختكوش و توانا بود. با اينكه فردي جدي و مصمم بود روابط خوبي با معلمان و دانشآموزان داشت. او برخلاف مجتهدي، نه ديرجوش بود و نه احساساتي، اما در مجاب كردن ديگران به انجام كاري كه بايد انجام بدهند مهارت داشت بيآنكه آنها را وادار كند. او را حلاّل هميشگي مشكلات ميناميديم چون هر وقت مشكلي پيش ميآمد و يا قرار بود پيش بيايد، نقش حياتي وساطت بين دانشآموزان با يكديگر، بين معلمان، بين معلم و دانشآموز، اما بالاتر از همه بين مجتهدي و ديگران را بر عهده داشت. انصاف حكم ميكند كه بگوييم بخشي از موفقيت مجتهدي در ادارة دبيرستان البرز مرهون نقش حمايتي و تكميلي موسوي بود.
من خاطرات زيادي از موسوي و عملكرد او در موارد مختلف دارم، اما به يادآوري شماري از آنها بسنده ميكنم. يك بار يكي از دوستان من كه در كلاسي ديگر بود از معلم فارسي گله داشت كه به انشاي او نمرة كمي داده و درخواست دانشآموز را براي بررسي مجدد انشايش رد كرده بود. من به موسوي گفتم و او گفت كه بررسي ميكند. روز بعد مرا صدا زد و گفت كه با معلم صحبت كرده و او گفته بود كه دانشآموز بيادب بوده و از او پرسيده كه به جاي خالي در انشايش نمره داده است يا براي نوشتهاش. موسوي گفت به همين دليل به نظر او حق با دوست من نيست. به هر حال آنچه در گفته موسوي بهويژه به ياد ماندني بود طرز گفتنش بود. وقتي به توضيح معلم رسيد با لهجة غليظ تركي گفت كه دوست من به معلم گفته بود: به سفيديش نومره ميدي، به سياهيش نومره ميدي، به چه چيزيش نومره ميدي؟
يكي از دوستانم، پرهام آشتياني كه ما پَپَر صدايش ميكرديم، ژيمناست و كوهنورد بود. يك روز او را تشويق كرديم كه كمي از مهارتهاي خود را نمايش دهد. او به ته كلاس رفت، به سرعت به طرف ديوار مقابل دويده، از آن بالا رفت و قبل از اينكه پايين بپرد پايش را به سقف هم زد. در نتيجه جاي كفش ورزشياش سقف سفيد را لك كرد. موسوي كه از طريق عينالله، فراشِ مشهور از ماجرا خبردار شده بود به كلاس آمد و با صداي بلند گفت: هي آشتياني، كه پَپَر يا هر چيز ديگري صدايت ميكنند، به من بگو چطوري توانستي سقف را با كفش ورزشيات لك كني. خندهدارترين قسمت ماجرا وقتي بود كه او آشتياني را صدا زد: آهاي آشتياني، پَپَر ميجن، چي ميجن.
محمود ذرّهپرور يكي از اعضاي پرشور حزب كوچك پان ايرانيست بود، هر چند كه با وجود تلاشهاي صميمانه نتوانست حتي يك عضو براي حزب خود در مدرسه دست و پا كند. يك بار در يكي از زنگ تفريحها او به عجله به كلاس برگشت و با حروفي درشت روي تخته نوشت: براي رها گشتن از نام و ننگ، تو را چاره جنگ است و جنگ و جنگ. موسوي كه باز به وسيلة عينالله با خبر شده بود به كلاس آمد و گفت: آقاي ذرّهپرور براي رها جَشتن از نام و ننج، تو را چاره درس است و درس و درس.
من نميتوانم اين مختصر را دربارة موسوي تمام كنم بيآنكه از شيوة او در دادن نمره انضباط در آخر هر ترم حرفي نزنم. او در پايان هر ترم به كلاس ميآمد، از تك تك ما ميخواست كه بلند شويم و بعد با كسر نمره از بيست براي هر يك از كارهاي ناشايست ما در طول ترم نمره دادن را شروع ميكرد. صرفنظر از اينكه دست آخر چه نمرهاي ميگرفتيم، ماجرايي بود كه همه انتظارش را ميكشيديم و واقعاً از آن لذت ميبرديم. فيالمثل، از دانشآموزي ميخواست تا بلند شود و ميگفت: براي دو ساعت غيبت غيرموجه دو نومره، براي ده ساعت غيبت موجه يك نومره، براي دعوا در فلان ساعت و فلان روز سه نومره و الخ، تا آنكه به نمرة نهايي ميرسيد، فرض كنيم دوازده. وسعت و دقت نظر او دربارة رفتارها و سوءرفتارهاي ما حيرتانگيز بود. باري مفرحترين آن جنبة خندهدار كار او در مورد دانشآموزان شيطانتر بود. برايتان دو نمونه نقل ميكنم. اول بگذاريد بگويم كه تعدادي از دانشآموزان عادت داشتند در طي زنگ ناهار كه طولانيتر بود دم در مدرسه بايستند و دخترهاي دبيرستان انوشيروان دادگر و نوربخش را كه در فاصلة كمي از البرز قرار داشتند تماشا كنند و اميدوار باشند كه با آنها تماس برقرار كنند، كاري كه مدرسه بر آن صحه نميگذاشت. در محاسبة نمرة كساني كه به هر جهت زماني را در زنگ ناهاري صرف اين كار ميكردند، موسوي ميگفت: سه نومره بابت ايستادن بينالقطبين. عيناللهِ فراش فردي دوستداشتني بود و شخصيتي خندهدار و گاهي دانشآموزان سربهسر او ميگذاشتند. در چند مورد كه نمره انضباط محاسبه ميشد، موسوي گفت: بابت شوخي با عينالله دو نومره.
حالا اجازه بدهيد به معلمها برگردم. برخي از دبيران ما، مثل دكتر گلشن ابراهيمي، معلم بسيار تواناي ادبيات فارسي، در دانشگاه تهران تدريس ميكردند. بسياري از استادان نامدار دانشگاه پيش از زمان تحصيل من در البرز درس ميدادند، مانند دكتر مهدي حميدي كه به روزگار خود شاعري برجسته بود. چند تن از دبيران ما استاداني صاحبنام و كارشناساني مهم شدند. به عنوان مثال، دكتر جلال متيني معلم ادبيات فارسي البرز كه استاد دانشكدة ادبيات شد و بعدها رئيس دانشگاه مشهد و اكنون در واشنگتن به سر ميبرد و فصلنامة پربار ايرانشناسي را منتشر ميكند. دكتر مهدي محقق كه به ما عربي درس ميداد، بعدها استاد دانشگاههاي تهران و لندن و مكگيل شد و اكنون در هشتاد سالگي رياست انجمن ميراث ملّي را بر عهده دارد. مرحوم عيسي شهابي كه مدركش را از آلمان گرفته بود و به ما شيمي درس ميداد، بعدها در رشتة ادبيات آلماني از دانشگاه آلمان دكترا گرفت و وابستة فرهنگي ايران در آلمان شد. وي پس از بازگشت به ايران در دانشگاه تهران آلماني تدريس كرد.
اكنون دلم ميخواهد از دبيراني كه در هنگام تحصيل من در دبيرستان البرز به تدريس مشغول بودند بيشتر بگويم. عيسي شهابي كه قبلاً از او نام بردم و بعدها دكتر شهابي شد معلمي نمونه بود. نه فقط به ما شيمي درس ميداد و بذر علاقهاي خاص را به اين رشته در ما كاشت، بلكه بينهايت فروتن، مؤدب، درستكار و منصف و در كردار و منش خود يك انسان به تمام معنا شريف بود. احتمالاً در آن زمان چهل سال داشت اما از نظر ما فردي بسيار باتجربه و فرزانه بود. هرگز در كلاس او مشكلي نداشتيم. غالباً ما را با عنوان «بچههاي عزيزم» خطاب ميكرد.
دکتر محمود بهزاد ، فاضل ترین معلم زیست شناسی دبیرستان البرز
دبيران ديگري هم بودند كه شيمي درس ميدادند، نمونهاش آقاي قاسمي بود كه هيچ وقت مستقيماً معلم من نبود، اما مسئول آزمايشگاه شيمي بود و من در اين سمت با او ارتباط داشتم. او آدم خوبي بود و آزمايشگاه را خوب اداره ميكرد اما به خاطر حرف جالبي كه زده بود شهرت داشت. زماني كه خبر مرگ اينشتاين را در راديو اعلام كردند، دانشآموزي به آزمايشگاه دويد و هيجانزده خبر را به قاسمي داد. قاسمي گفت «آلبرتو ميگي، آلبرتو ميگي» انگار روابط نزديكي با آن فيزيكدان بزرگ داشت. دانشآموزان ميگفتند كه پاسخ آقاي قاسمي به سلام شما بستگي دارد كه چطور او را خطاب كنيد. اگر بگوييد سلام آقاي قاسمي، خشك و رسمي ميگويد سلام! اگر بگوييد سلام مهندس قاسمي، جواب ميدهد سلام جانم، اگر بگوييد سلام دكتر قاسمي او ميگويد سلام جانم، قربانت برم.
يك معلم شيمي ديگر احمد رفيعزاده بود كه در فرانسه درس خوانده و دبير فوقالعادهاي بود. او كوتاه قامت و تپُل بود، با گردن خيلي كوتاه، عينك تهاستكاني و صدايي بم. يك بار كه از ته كلاس و از بين دو رديف نيمكت جلو ميآمد گفت: ايزومرهاي پنتان را بنويسيد و بخوانيد. يكي از شاگردها كه متوجه نبود او تقريباً پشت سرش است با صدايي آهسته اما بم گفت: نمينويسيم و نميخوانيم. رفيعزاده شنيد و از خنده رودهبُر شد.
مير زَكي كمپاني رياضي درس ميداد و شنيدن اسمش هم كافي بود تا پشت شاگردها از ترس بلرزد. او معلم بسيار توانايي در رياضي بود اما تندخو و كمالپسند بود. تركيب اين دو خصوصيت باعث ميشد كه بسياري از دانشآموزان وقتي كمپاني آنها را پاي تخته صدا ميكرد تا مسئلهاي را حل كنند از ترس بلرزند. هميشه پاپيون ميزد و شايع بود كه از اعضاي بخش نظامي حزب ناسيوناليست افراطي سومكا پيش از انحلال آن بود. او ناسيوناليستي دوآتشه بود اما هيچ وقت احساسات سياسياش را بروز نميداد و مطمئناً هيچ نشانهاي از نژادپرستي در او نبود. در بين ما دانشآموزان يهودي، زرتشتي، مسيحي ارمني و آسوري بودند اما به خاطر ندارم كه در هيچ يك از موارد دانشآموز يا معلمِ مسلمان عليه آنها جبهه بگيرد. برعكس، روابط آنقدر عادي بود كه هيچكس حتي از نظرات اخلاقي يا مذهبي ديگري اطلاعي نداشت. هيچ وقت من در كلاس آقاي باروخ بروخيم، معلم يهودي فيزيك نبودم اما وي به سبب دانش و منش خود از شهرت بهسزايي در بين دانشآموزان برخوردار بود. ما دو معلم فيزيك داشتيم كه مخصوصاً خاطرة آقاي وحيد، تصور ميكنم اسم كوچكش ابوالحسن بود، در ياد من مانده است. او اهل شيراز بود و نسبتاً ريزجثه و مانند بسياري از همشهريان خود پوستي تيرهتر از مردم شمال داشت. روال او بود كه لُب مطلب هر درس را به ما ديكته كند تا آن را در دفتري مخصوص بنويسيم و هر وقت از ما ميخواست به او نشان بدهيم. وحيد معلم خيلي خوبي بود و براي ما شخصيتي خندهدار داشت و من نميدانم چرا عادت داشتيم او را پشت سرش حيدر بناميم، در واقع «حيدر قير صاف كن». جدا از درس تخصصي خود، مثل ديگر همشهريان شيرازياش به شعر علاقه داشت. او كه از دلبستگي من به شعر باخبر بود گاه و بيگاه دربارة شعر و شاعران معاصر دقايقي قبل از پايان كلاس با من حرف ميزد. يك بار از من پرسيد كه آن اواخر چه كتابي خوانده بودم. و من گفتم «كتاب الاكبر في مقامات الاصغر» او كه گيج شده بود پرسيد «اصغر؟» گفتم بله آقا ملقب به قاتل. حالا اين اصغر قاتل جنايتكاري بود كه مدتها قبل از تولد من پسربچهها را ميدزديد و پس از تجاوز آنها را ميكشت تا آنكه موفق شدند دستگيرش كنند و به دست عدالت بسپارند. وقتي من به وحيد گفتم «ملقب به قاتل» فهميد كه شوخي كردهام و پاسخ داد «نكند چشم زخمي به تو رسيده باشد؟» من با شيطنت خواسته بودم او را دست بيندازم و او هم زيركانه به من رودست زد. وحيد به جز تدريس، آزمايشگاه فيزيك را هم اداره ميكرد طوري كه عادت كرده بوديم عصرهايي كه در آزمايشگاه حضور داشت او را ببينيم و تحت نظارت او كار كنيم.
دكتر محمود بهزاد كه همين اواخر در سن نود و چهار سالگي درگذشت، فاضلترين و دوستداشتنيترين معلم زيستشناسي بود، پيش از آنكه البرز را ترك كند و براي پژوهش عازم اروپا شود. در آن زمان من وسط سال ششم طبيعي بودم. در عين آنكه معلمي جدي و بسيار موفق بود فردي صميمي و حتي مهربان بود. دانشآموزان براي او در تالار جوردن مهماني خداحافظي برگزار كردند و همة دانشآموزان با هم تدارك مراسم را ديده بودند. اين يكي از عاطفيترين صحنههايي است كه من از دوران تحصيلم به ياد دارم. 1959 صدمين سال انتشار «اصل انواع» داروين بود، چنان كه اين روزها صد و پنجاهمين سال آن است. از بهزاد دعوت كردند تا به همين مناسبت در باشگاه دانشگاه تهران سخنراني كند و ما همگي رفتيم تا به اين سخنراني انديشمندانه گوش كنيم.
عبدالعلي زنهاري تاريخ درس ميداد. او تاريخ را در پاريس خوانده بود و به تاريخ اروپا و ايران به يك اندازه تسلط داشت. ما از او بسيار آموختيم و بهخصوص من، با توجه به علاقة ذاتيام به تاريخ، از درسهاي او لذت ميبردم، اما ظاهر مرد بيچاره تعريفي نداشت. ريزنقش بود با بيني سالكدار و گاهي هنگام حرف زدن دچار لكنت ميشد. عينك سياه به چشم ميزد تا چيزي را كه در چشمهايش يا اطراف آن بود پنهان كند. گوشش هم سنگين بود. بنابراين او را متخصص چشم و گوش و حلق و بيني ميناميديم. يادم هست يكبار از ما خواست تا براساس زندگي جلالالدين منكبرني، خوارزمشاه، مقالهاي دربارة شخصيت او بنويسيم. چنين نگرش پيچيدهاي به تاريخ در مدارس واقعاً سابقه نداشت و جاي تعجب نبود كه بيشتر دانشآموزان نتوانستند مطلب خوبي در اين زمينه بنويسند. من آنقدر خوش شانس بودم كه توانستم به خوبي از عهده برآيم و زنهاري از من خواست تا مقالهام را در كلاس بخوانم.
اين شرح مختصر را بايد با يادي از دو شخصيت بسيار جالب در ميان معلمان البرز به پايان ببرم. هر دو دبير ادبيات فارسي بودند كه شخصيتهايي بسيار متفاوت اما به ياد ماندني داشتند. يكي از آنها مصطفي سرخوش بود كه در آلمان كشاورزي خوانده بود و آنقدر به فارسي عشق ميورزيد و آن را خوب ميدانست كه براي تدريس فارسي در البرز استخدام شد و تا آنجا كه ميدانم در هيچ مدرسة ديگري درس نميداد. نسبتاً كوتاه بود و خوش قيافه با چشمهاي قهوهاي روشن و موهاي قهوهاي تيره كه آنها را رو به عقب شانه ميزد. شاعر بود و عميقاً متعهد، در واقع بسيار احساساتي و ناسيوناليست و پانايرانيست بود و مثل بقية همفكران خود دربارة ايران كهن ديدگاهي كاملاً ايدهآليستي داشت. همة شعرهاي او از نوع مثنوي شاهنامة فردوسي بود و بيشتر آنها آكنده از تحسين احساساتي نسبت به ايران پيش از اسلام و مابقي اشعار به نقد شديد از ايران معاصر ميپرداخت. او نيز همانند عارف و عشقي، شاعران مليگراي پرشورِ اوايل قرن بيستم، دوران كهن را ميستود و ايران معاصر را به ديدة تحقير مينگريست و همانند آن دو و ديگر همفكرانشان از عربها بيزار بود و فكر ميكرد اگر به خاطر سلطة اعراب در قرن هفتم نبود ايران كشوري بسيار پيشرفته ميشد. و درست مثل عارف براي انهدام ايران معاصر دعا ميكرد. گاهي دستهايش را به حالت دعا در كلاس بالا ميبرد و ميگفت: «خدايا يك بمب اتم بفرست و كار همة ما را يكسره كن.»
اما برخلاف عارف و عشقي، آدم غمگيني نبود. برعكس، او منبع خستگيناپذير خنده در كلاس بود، نهفقط با گفتن لطيفههاي محشر بلكه با مسخره كردن هر كس و هر چيز در حالي كه با ماهرانهترين شيوهها شكلك يا اداي ديگران را درميآورد. آدمي خاص خودش بود، يادآور شخصيت افسانهاي بهلول به دوران خلافت هارونالرشيد. او ايرانيان معاصر را به عنوان اخلاف عربها و چنگيزخان توصيف ميكرد و ميگفت به جاي خون در رگهايشان ادرار كردهاند. او شعارهايي را كه در تظاهرات عمومي عنوان ميشد مسخره ميكرد و ميگفت يك روز فرياد ميزنند «زندهباد دسته جارو، مرده باد دسته پارو» و روز بعد عكس آن را داد ميزنند «زندهباد دسته پارو و مردهباد دسته جارو.» ميگفت: اگر همين ماهوارهاي را كه روسها به فضا فرستاده بودند در ايران پرتاب شده بود فقط يك متر بالا ميرفت. ميگفت: اشتباه نكنيد، منظورم اين نيست كه ما خودمان ماهواره ميساختيم بلكه همين ماهوارهاي را ميگويم كه در شوروي ساختهاند و الا´ن در آسمان است. سرخوش تجسمي از شكاكيت ايراني بود و در عين حال هم ايران را ميستود و هم تحقير ميكرد. اما گمان نكنيد كه رفتارش باعث دلسردي ما ميشد. همگي از خنده و شوخي او لذت ميبرديم بيآنكه شكاك يا منفيباف شويم.
او را بيشتر شبيه بهلولي دوستداشتني ميديديم تا منادي نيستي.
سرانجام، به زينالعابدين مؤتمن ميرسيم. بهترين معلمي است كه در تمام عمرم داشتهام ــ در هر جا و هر سطحي ــ و يكي از شاخصترين افرادي كه توفيق شناختنش را داشتم. مؤتمن به ما ادبيات فارسي ميآموخت هر چند قبل از دوران تحصيل من انگليسي هم درس ميداد. او در كالج درس خوانده و ليسانس زبان انگليسي گرفته بود و براي باقي زندگياش در همانجا به عنوان معلم ماند و همزمان از دانشگاه تهران ليسانس ادبيات فارسي گرفت و شاگرد استادان نامداري چون بديعالزمان فروزانفر، ملكالشعراي بهار، جلال همايي و ديگران بود. اصليت خانوادة او كاشاني بود، اما گرچه پدربزرگش كه در دارالفنون تحصيل كرده و به عنوان پزشك دربار به تهران نقل مكان و همانجا زندگي كرده بود، مؤتمن به كاشاني بودن خود ميباليد و پيوند خويش را با همشهريان خود حفظ كرده بود. در واقع خانة حقيقتاً قديمي و عهد قاجار خانوادة مؤتمن در خيابان پامنار بخشي از خانههاي بههم متصلي بود كه زماني خانوادة گستردة آنها را در خود جاي ميداد. اين خانه در يك بنبست قرار داشت كه كوچة كاشيها نام داشت اما اكنون به نام پدربزرگ مؤتمن (مؤتمن الاطباء) است.
مؤتمن شاعر بود و از خانداني شاعر نسب ميبرد. فتحعلي خان كاشاني، ملكالشعراي دربار فتحعلي شاه، كه با تخلص صبا شعر ميگفت و تمام خانوادة صبا از تبار او هستند، برادر جد پدرياش ميرزا احمدخان صبوري بود، شاعر افسري كه در جنگهاي ايران و روس در اوايل سده نوزدهم كشته شد، و ملكالشعراي بهار نيز خود را از تبار او ميدانست. بسيار شاعران ديگر در اين خانوادة گسترده بودند كه محمودخان ملكالشعرا، نقاش و شاعر قرن نوزدهم يكي از آنان بود. مؤتمن نويسنده هم بود. هجده سال داشت كه رمان قطور تاريخي خود، آشيانة عقاب ، را منتشر كرد كه نبرد خونين قرن دوازدهم بين اسماعيليان الموت و سلطان سلجوقي را حكايت ميكرد و به هنگام نخستين انتشار آن در دهة 1930 بلافاصله مورد تحسين قرار گرفت و چندين بار تجديد چاپ شد و همچنان منتشر ميشود. مؤتمن منتقد و محقق ادبي نيز بود. مطالعة كتابهاي او را كه در باب تحول شعر فارسي است هنوز در دانشكدة ادبيات دانشگاه تهران توصيه ميكنند. مؤتمن دو جُنگ از صائب تبريزي منتشر كرد كه مقدمههايي طولاني و مفصل در نقد سبك هندي به طور اعم و آثار صائب به طور اخص بر آنها نوشته است. در آن زمان، محققين برجسته هنوز سبك هندي در شعر فارسي را به عنوان «سبك منحط» توصيف ميكردند. اين نگرش از پايان سدة هجدهم به تعصب ادبي بدل شده بود. شاعران اين سبك يا مكتب در همين حيات دوباره يافتهاند كه تا حدي نتيجة بازسازي، اگر نخواهيم بگوييم تفوق، فورماليسم در نقد ادبي غرب است. مسئله فقط اين نبود كه مؤتمن نخستين يا يكي از نخستين منتقداني بود كه مكتب هندي و بهترين شاعر آن صائب را احيا كرد؛ بلكه چندين دهه طول كشيد پيش از آنكه ديگران قدم جلو بگذارند و دست از تعصب قديمي عليه سيصد سال شعر فارسي بردارند. مؤتمن برخلاف بيشتر معلمان فارسي در آن زمان با ادبيات معاصر و مدرن آشنا بود. هدايت و جمالزاده را به خوبي ميشناخت و شعر مدرن و نوگراي عصر خود را ميخواند و گرچه طرفدار شعر نو نبود، مانند تقريباً تمام همنسلان خود آن را رد نميكرد.
تعداد قليلي از شاگردان مؤتمن از آنچه من دربارة وي گفتم خبر داشتند. آنچه آنها را بيش از همه تحت تأثير قرار ميداد احساس تعهد وي به معلمي به عنوان يك حرفه بود و نيز ويژگيهاي شخصياش كه معلمي بسيار موفق از او ميساخت: او انساني فاضل و جدي بود بيآنكه آزاردهنده باشد، خوش صحبت بود، هر چند به اندازة سرخوش محبوبيت نداشت، معلمي كه كسي منتقد جدياش نبود، به فرض آنكه اصلاً منتقدي وجود داشت. وي دانش نظري خود را با تجربة آموزش و تدريس در مدرسه آميخت تا بتواند دستكم به بيعلاقهترين دانشآموز هم چيزي بياموزد. و در اين مهم، اعتماد به نفس او، فروتني، افتادگي، ادب و اعتدال در همه چيز و خونسردي او يارياش داد.
در عين حال مؤتمن ناسيوناليستي احساساتي از نسل قديم بود. اما برخلاف سرخوش و تقريباً برخلاف ديگر ناسيوناليستها، ضد عرب، ضد ترك و ضد مذهب نبود. خلاصه آنكه، نگرشي عميقاً مثبت به زندگي داشت، حقيقتاً به نظر ديگران، از جمله نظر شاگردانش، احترام ميگذاشت. او با ما مثل انسانهايي بالغ رفتار ميكرد. با اينكه ديدگاههاي سياسي كاملاً متفاوتي داشتيم، ميتوانستيم دربارة هر يك از موضوعات سياسي آزادانه گفتوگو كنيم، بيآنكه او حتي يك بار بكوشد تا از مقام خود براي پشتيباني از نظراتش استفاده كند؛ در عوض در حرف و عمل به من آموخت كه بكوشم تا در ارزيابي همه چيز منصف و واقعبين باشم. آن زمان شانزده ساله بودم و يادم هست كه يك بار با شور فراوان از يكي از سياستمداران برجستهاي كه وي دوست داشت انتقاد ميكردم. به محض آنكه مكث كردم تا نفسي تازه كنم، مؤتمن با لحني ملايم گفت: تو هيچ چيز مثبتي در اين فرد نميبيني؟ حرف او مثل پتكي بود. لحظهاي فكر كردم و بعد گفتم: چرا او سخنران خوبي است. مؤتمن درسي به من داد كه هرگز فراموش نكردم.
صادق چوبك در همان زمان داستان كوتاه جالبي دربارة پسربچة دلهدزدي منتشر كرده بود. يك بار اين پسربچة دزد كه چيزي دزديده بود و فرار ميكرد، گير مردم افتاد و همه با مشت و لگد به جانش افتادند. مؤتمن كه دربارة اين قصه اظهار نظر ميكرد گفت كه داستان غيرواقعي و بيش از حد بدبينانه است. بالاخره دستكم يك رهگذر پيدا ميشد كه بگويد «به خاطر خدا اين بچه را نزنيد.» روزي مشغول خواندن و تفسير متني كلاسيك در كلاس بود. من دستم را بالا بردم و تفسيري متفاوت پيشنهاد كردم. او گوش داد و به سادگي گفت: حق با شماست.
دو ساعت از پنج ساعت در هفتهاي كه ما كلاس ادبيات داشتيم، خوشترين ساعات هفته بود. يكي از اين ساعات زنگ انشا بود كه اغلب به اندازة تماشاي فيلمي خوب ما را سرحال ميآورد. مؤتمن در آغاز هر ترم تعدادي عنوان به ما ميداد كه از ميان آنها سه عنوان را انتخاب ميكرديم و در هر ترم در موردش انشا مينوشتيم، اما مؤظف بوديم تا يكي از آنها را در كلاس بخوانيم. دو انشاي ديگر را مؤتمن جمع ميكرد و با دقت آنها را در خانه تصحيح ميكرد و دربارهشان نظر ميداد و به ما برميگرداند. همة شاگردان بيشتر سعي خود را در اين زنگ به كار ميبردند و به همين دليل هم آنقدر لذتبخش بود، بهخصوص كه اجازه داشتيم تا براساس يك عنوان قصة كوتاه هم بنويسيم.
مؤتمن با دقت گوش ميداد و نه فقط اشتباهات فاحش ما را در تشخيص و قضاوت ميگرفت بلكه كل اثر را به طور خلاصه نقد ميكرد. من خاطرات زيادي از اين كلاسها دارم اما يكي از آنها را به اختصار ميگويم كه بازتابي است از شخصيت مؤتمن. يكي از همكلاسيهاي ما، پسري بسيار دوستداشتني، فرزند يكي از فرماندهان ارتش بود و هميشه با راننده و اتومبيل اداري پدرش به مدرسه ميآمد. يك بار قصهاي پرسوز و گداز دربارة تهيدستان و ستمديدگان نوشت و اينكه چطور ثروتمنداني كه اصلاً دركي از وظيفة اجتماعي نداشتند با آنها بدرفتاري ميكردند. مؤتمن پس از توصيههاي ادبي و فني گفت: راستي، تو به ما نگفتي كه اين آدمهاي ثروتمند و ضد اجتماعي چه كساني هستند؟ پدر و مادر شاگردان كلاس پهلويي؟
يكي ديگر از ساعات بسيار لذتبخش كلاس مؤتمن را در واقع خود ما اداره ميكرديم. او بود كه به ما پيشنهاد كرد تا مادامي كه علاقه و انرژي كافي داريم برنامهاي فرهنگي و ادبي براي آن ساعت آماده كنيم. هر هفته برنامهاي از پيش آماده ميشد و ما بحث و مناظره ميكرديم، يا شعر و داستانهاي كوتاهي را ميخوانديم كه يا خود نوشته بوديم و يا نوشتة نويسندگان كلاسيك و مدرن بود.
خوشبختانه من جزو شمار اندك از دانشآموزان خوششانس بودم كه مؤتمن انتخاب كرده بود تا خارج از مدرسه نيز با آنها در ارتباط باشد. او مردي جدا شده از همسر و بيفرزند بود و به همين خاطر ما را مثل بچههايي ميديد كه نداشت، جز آنكه كسي بچههايش را خودش انتخاب نميكند. او مرا تنها يا به همراه يكي دو نفر ديگر به خانهاش دعوت ميكرد، ما را به كتابخانة وسيعش ميبرد و برايمان چاي و كيك و ميوه ميآورد و ميگذاشت تا چند ساعتي از همنشيني با او، گفتوگو دربارة ادبيات، جامعه، سياست و سينما و كل جهان لذت ببريم. در چند مورد مرا و چند تن ديگر را براي پيادهروي با خود برد، دشتها، كوهها و دهكدههاي پشت رشته كوه البرز را زير پا ميگذاشتيم كه در آن زمان فقط بايد با پاي پياده ميرفتيم و يا سوار بر چهارپايان. براي نمونه، از غرب تهران بيرون ميرفتيم و پس از پيادهروي از غرب به شرق در پشت كوهها، از بخش شرقي شهر برميگشتيم. بديهي است كه در تمام مدت حرف ميزديم و دربارة ادبيات، فرهنگ و جامعه بحث و جدل و گفتوگو ميكرديم و در عين حال از طبيعت پرشكوه و تقريباً بكر لذت ميبرديم. وقتي آن گروه از روستايياني كه هرگز دهكدههايشان را ترك نكرده بودند، ما را ميديدند مثل آن بود كه مردم آفريقاي مركزي در يك قرن پيش، سفيدپوستي را ديده باشند. مؤتمن عاشق درجه يك طبيعت بود و هر ذره از جايي را كه ميرفتيم به خوبي ميشناخت. به راستي كه او در پيادهروي خبره بود، فاصلة طولاني رفت و برگشت بين خانه و مدرسه را پياده طي ميكرد و به هر نقطه از ايران رفته بود و آن را ميشناخت و مقرر بود كه طي عمر طولاني خود تمام اروپا، آمريكاي شمالي، آسيا و جنوب شرقي آسيا را ببيند.
من داستانهاي بيشتري از البرز و معلمانش در سينه دارم اما نبايد بيش از اين وقت شما را بگيرم.
بخارا 74، بهمن و اسفند 1388