با شاندور مارائی آشنا شوید/ مینو مشیری
به مناسبت ترجمه مينو مشيري از خاكستر گرم نوشته شاندرو مارائي كه براي چاپ به انتشارات ثالث سپرده شده است.
شاندور مارائي (1989 1900)[1] ، نويسندة مجارستاني قرن بيستم، در دهة 1930 چون يكي از خلاقترين رماننويسان در جريان ادبي كشورش بلندآوازه شد. مارائي عميقاً ضدفاشيست بود و پس از جنگ جهاني دوم به دليل سلطة كمونيستها و شرايط حاكم در كشورش كه اجازة انتشار آثارش را امكانپذير نميكرد، مجارستان را در سال 1948 ترك گفت و نخست كوتاهمدت به ايتاليا و سپس بلندمدت و تا پايان عمر به ايالات متحده آمريكا رفت و هرگز به كشورش بازنگشت.
مارائي چندين دهه در تبعيد خودخواستهاش گمنام ماند و حجم آثارش كه شامل شعر، دهها رمان و چندين كتاب خاطرات ميشود ناشناخته باقي بود. ترجمه از زبان مجار متداول نبود و هنوز هم نيست.
سرانجام در سال 2001 رمان خاكستر گرم[2] كه بار اول در سال 1942 در بوداپست به انتشار رسيد، به انگليسي ترجمه و منتشر شد و در كوتاهمدت توجه منتقدان صاحبنام انگليسيزبان را جلب كرد و در ميان ده اثر پرفروش جهان ادبيات انگليسيزبان جاخوش كرد.
منتقد ادبي با نفوذ روزنامه تايمز[3] چاپ لندن آن را «رماني باشكوه با داستاني مسحوركننده و پرشور» توصيف كرد. ديلي تلگراف[4] آن را «عالي، شگفتآور و بياندازه تأثيرگذار» خواند. روزنامة آبزرور[5] لندن آن را «خارقالعاده، مرثيهمانند، تاريك، آهنگين و جذاب» ناميد. ايونينگ استاندارد[6] دربارة آن نوشت «يك شاهكار… خواندن نوشتاري چنين خلاق و مبهوتكننده، شورانگيز است.» منتقد سكاتسمن[7] گفت، «به غايت حيرتآور، يك رمان استثنايي و زيبا» و ساندي تلگراف[8] «يكي از آن رمانهايي كه مدتها در خاطره ميماند. يك اثر برجسته.».
در سالهاي اخير، در ده سال گذشته، اين رمان و آثار ديگري از شاندور مارائي، گذشته از زبان انگليسي، به زبانهاي فرانسوي، كاتالان، ايتاليايي، آلماني، اسپانيايي، پرتغالي، ايسلندي، كُرهاي، و برخي زبانهاي ديگر ترجمه شدهاند و مارائي را پس از مرگش از پرفروشترين نويسندگان در قرن بيست و يكم كردهاند و مهمتر اينكه اكنون آثار او به حق در جايگاه بهترين آثار والاي قرن بيستم قرار گرفتهاند.
مارائي در جواني به فرانكفورت، برلن و پاريس سفر كرد و مدتي در اين شهرها زيست؛ زماني به فكر افتاد آثارش را به زبان آلماني بنويسد، اما سرانجام اين كار را نكرد و تمام آثارش به زبان مادري نوشته شدند. او از نخستين كساني بود كه آثار كافكا را مورد نقد قرار داد.
نثر مارائي در رمان خاكستر گرم نثري صحيح و دقيق و موشكافانه و رئاليست است. پيرنگ داستان كه دربارة يك مثلث عشقي است تازگي ندارد و بهانهاي بيش نيست. آنچه رمان را متمايز ميكند جسارت نويسنده در ساختار تجربي اثر است، آن هم دهها سال پيش از ميلان كوندرا و نويسندگان همنسل او. نويسنده فراسوي پيرنگ كليشهاي داستان ميرود و به آن بُعدي فلسفي و روانشناختي ميدهد؛ زيرا رمان در واقع دربارة وسواس فكري، تحقيق و كاوش دربارة تنهايي انسان، غم، و سرانجام با رسيدن به كمال پختگي، پذيرفتن يك درام رواني است.
ما در ايران تاكنون با دو نويسندة مهم مجارستاني كه برخي از آثارشان به فارسي ترجمه شدهاند آشنايي داشتهايم: جرج لوكاچ[9] (1971 1885) و آرتور كوستلر[10] (1983 1905) و بهويژه رمان معروف كوستلر تاريكي در نيمروز[11] (1940). اكنون با نويسندة توانمند و برجستة ديگري از مجارستان به نام شاندور مارائي با اين ترجمه از رمان شگفتانگيزش خاكستر گرم آشنا شويد.
شاندور مارائي در سال 1989 در سنديهگو[12] ، كاليفرنيا، با شليك گلولهاي به مغزش به زندگي خاتمه داد.
دو نمونه از نثر شاندور مارائي را در رمان خاكستر گرم بخوانيد:
«… زندگي تنها زماني قابل تحمل ميشود كه انسان با هماني كه هست كنار آمده باشد، چه در چشم خودش و چه در چشم ديگران. همة ما بايد با آن چيز و كسي كه هستيم كنار بياييم، و بايد بپذيريم كه اين دانش تمجيدي هم برايمان همراه نميآورد، كه زندگي نشان افتخاري به ما نميدهد كه غرور، يا خودخواهي، يا كچلي، يا شكمگندهمان را پذيرفتهايم و تحمل ميكنيم. نه، راز قضيه همين است كه پاداشي وجود ندارد و ما بايد خصلتهاي ويژه و سرشت خودمان را تا حدّ امكان تحمل كنيم، زيرا هيچ ميزاني از تجربه يا بصيرت كمبودها، خودخواهيها، يا آزمنديهايمان را اصلاح نميكند. بايد ياد بگيريم كه اميال ما طنين دُرُستي در دنيا پيدا نميكنند. بايد قبول كنيم كساني كه دوستشان داريم ما را دوست ندارند، يا آن گونه كه ما آرزو ميكنيم دوست ندارند. بايد خيانت و نمكنشناسي و از همه سختتر، اين را بپذيريم كه كسي هست كه از حيث شخصيت يا فراست از ما بهتر است.» خاكستر گرم
و نمونهاي ديگر:
«ما رفته رفته پير ميشويم. اول لذّتي كه از زندگي و ساير اشخاص ميبريم كاهش پيدا ميكند. همه چيز به تدريج واقعي ميشود، همه چيز برايمان روشن ميشود، همه چيز به گونهاي كسلكننده و ناآرام تكراري ميشود. اين كارِ سن است. حالا ميدانيم ليوان فقط ليوان است. انسان، اين موجود بيچاره، فاني است، هرچه هم كه بكند. بعد بدنمان پير ميشود. اما نه همه جا با هم. اول چشمها، يا پاها، يا قلب. ما قسطي پير ميشويم. بعد يكباره حالت روحيمان شروع به پير شدن ميكند: بدن ممكن است مُسن شده باشد، اما روحمان هنوز مشتاق باشد و حافظه داشته باشد و جستوجو كند و جشن بگيرد و دروني شادي كند. وقتي شوق و شادي فروكش كرد، تنها چيزي كه ميماند خاطرات و نخوت است، بعد، عاقبت، ديگر راستي راستي پير شدهايم. يك روز بيدار ميشويم و چشمها را ميماليم و نميدانيم چرا بيدار شدهايم. همه ميدانيم روز چه ارمغاني ميآورد: بهار يا زمستان، ظاهر زندگي، آب و هوا، امور روزمره. هيچ چيز تعجبآوري ديگر رخنميدهد؛ حتي هيچ چيز غيرمنتظره، غيرمعمول، يا هولناكي حيرتزدهمان نميكند، چون تمام احتمالات را ميشناسيم. همه چيز را پيشبيني ميكنيم، ديگر چيزي نميخواهيم، چه خوب چه بد. پيري اين است. هنوز جرقهاي درونمان هست، خاطرهاي، هدفي، كسي كه دوست داريم دوباره ببينيم، چيزي كه دوست داريم بگوييم يا ياد بگيريم، و ميدانيم كه زمانش ميرسد. اما آن موقع ديگر خيلي اهميت ندارد كه حقيقت را بدانيم و آن طور كه دههها تصور ميكرديم به آن جواب دهيم. به تدريج دنيا را ميفهميم و بعد ميميريم.» (خاكستر گرم)