آنچه از علی دهباشی آموختم/ مهرداد اسکویی

سخنرانی مهرداد اسکویی در شب شبهای بخارا، چهارشنبه نوزدهم خرداد ۱۴۰۰

آنان که گوی عشق ز میدان ربوده‌اند

بنگر که وقت کار چه جولان نموده‌اند؟

خود را چو گوی در خم چوگان فکنده‌اند

گوی مراد از خم چوگان ربوده‌اند

اجازه می‌خواهم به مناسبت انتشار کتاب عکس‌های شب‌های بخارا به روایت دوست عزیزم جواد آتشباری و ارادتی که به آقای دهباشی دارم، بگویم که از او چه آموخته‌ام. چند نکته‌ای که از او آموخته‌ام: زبان فارسی، نقد ادبی، ایران‌شناسی، تاجیکستان، افغانستان، ازبکستان، هند، پاکستان، چین، تاریخ، شعر جهان، شعر ایران، داستان، گزارش، سفرنامه، خاطرات، سینما، موسیقی، نقاشی، عکاسی، کلک اندیشه، کلک هنر، نقد کتاب، یاد و یادبود. آقای دهباشی برای همۀ این‌ها و این سال‌ها ساده می‌گویم دوستتان دارم و سپاسگزارتان هستم.

من و آقای دهباشی چند اشتراک با هم داریم. البته ایشان بزرگتر هستند. یکی از آدم‌های تأثیرگذار زندگی هر دومان که راهش انداخته، ایرج افشار بوده است. در عین حال ایرج افشار همیشه یک دوربین همراهش بود که از دوستان و چهره‌های فرهنگ و ادب عکس می‌اندخت. یکی از روزهایی که پیشش بودم گفت مهرداد بیا برویم بالا! رفتیم. گفت من چند آلبوم عکس دارم و تو باید این‌ها را ببینی. دانه دانه عکس‌ها را به من نشان و توضیح داد و گفت که اما یک نکته، همۀ این‌ها را باید به آب شست، تنها یاد و خاطرۀ آدم‌هایی مهم است که در این عکس‌ها برای من ماندند. دهباشی از ایرج افشار آموخت که فرهنگ و چهره‌ها را ثبت کند. همینطور از بزرگان دیگر. دوربینی که به همراه داشت نشان می‌داد خیلی خیلی سال از خیلی‌ها عکس گرفته است. عکس دوستان اهل قلم، فرهنگ، ادب، دانش. من ۲۵ سال است که از چهره‌ها عکاسی می‌کنم و هر بار که آقای دهباشی زنگ می‌زند می‌فهمم که قرار است برویم و از کسی در جایی به دلیلی عکاسی کنیم. او عکس‌های دسته‌جمعی فراوان گرفته است، عکس‌های یادگاری. عکس‌هایی که با نگاه هنری امروز در عکس‌های دوستم جواد آتشباری عکاس و گرافیست تداوم دارد، که این عکس‌ها برای تاریخ بسیار مهم است. من اینجا واقعاً از خانم نادره رضایی و اشرف بروجردی برای این شب و برای چاپ این کتاب سپاسگزاری می‌کنم و امیدوارم که این سلسله کتاب‌ها در این زمینه ادامه داشته باشد.

 اما چند نکته‌ای که خیلی دلم می‌خواست راجع به آن صحبت کنم آن چیزهایی است که از علی دهباشی یاد گرفتم. من این امکان را داشتم که از چند صد چهرۀ فرهنگ و ادب و دانش ایران عکاسی کنم و از هر کدام یک چیزی یاد بگیرم. این‌ها را می‌نویسم. امروز می‌خواهم بگویم که از علی دهباشی چه یاد گرفتم. از علی دهباشی یاد گرفتم که می‌شود تلخی دید اما تلخ نبود. می‌توانید با دشمنانتان مدارا کنید. می‌توانید دوستانتان را دوست داشته باشید. می‌توانید دست برخی از این‌ها به قول خانم رضایی نسل سوم یا جوان‌تر از خودت را بگیری و تشویق و ترغیبش کنی و بگویی مهرداد به کارت ادامه بده و خسته نشو! ایرج افشار به من گفت کلی سنگ می‌اندازند و اذیتت می‌کنند و پشت پا می‌گیرند اما تو به کارت ادامه بده. عکاسی، مستند‌سازی و آن چیزی که او من را به آن سوق داد، کار در زمینۀ تاریخ عکاسی و پژوهش کارت‌پستال‌های تصویری ایران است که ایرج افشار و امروز دهباشی و دکتر ناصر فکوهی مراقب من هستند تا از این مسیر خارج نشوم. جلال خالقی مطلق می‌گوید که دهباشی من را به یاد حبیب یغمایی می‌اندازد. یغمایی همۀ زندگیش را بر سر یغما به یغما داد و دهباشی با کلک گویی تا در کار بخارا بخار شد. من این را دیدم. بخار شدن آقای دهباشی را دیدم. تنگی نفس‌هایش را مثل همۀ شما دیدم و بخار نفس‌هایش را دیدم. دهباشی کوتاه نمی‌آید و خسته نمی‌شود و خوش‌باوری کرده و اعتماد می‌کند و گاهی می‌بازد و جوانی‌اش را در این راه گذاشته اما باز هم اعتماد می‌کند. باز پشت آن‌هایی که پشت‌پا برایش می‌گیرند، می‌ایستد. از او یاد گرفتم استقامت، تلاش، بردباری و امید و اراده را. یاد گرفتم که می‌توانی در عین همۀ سختی‌ها تلاش کنی و سخت‌کوش باشی، دیگران را ببینی و فروتن باشی و اخلاق‌مدار. زنده‌ای به کار آقای دهباشی. آقای جهانزاده از شما به عنوان مرد کارکن یاد می‌کند. این یکی از اتفاق‌هایی است که الگوی من شد. شما چند نفر در یک نفر هستید. همیشه به من می‌گویید که باید به اندازۀ چند نفر کار کنی! یاد گرفتم. اینکه می‌گویید مهرداد تا این آدم‌ها زنده‌اند و هستند و حالشان خوب است از ایشان عکس بگیر نه اینکه کج و کوله شوند و ذهنشان را از دست بدهند و بیمار شوند. تو نباید در شرایط سخت از آن‌ها عکاسی کنی. باید در بهترین و استوارترین حالتشان عکس بگیری. تو مهم نیستی آنچه که به تاریخ می‌سپاری مهم است. من مهم نیستم چیزی که به تاریخ ارائه می‌کنم (من دهباشی) مهم است. چطور اطمینان و احترام اهل فرهنگ را جذب کنی، این مهم است. چگونه با همۀ تطور و گوناگونی دیدگاهشان، آن‌ها را به خود جلب کنی و اجازه دهی با تو همکاری کنند، اجازه بدهی از تو عکس بگیرند و مقاله بدهند و این خیلی مهم است که در این راستا از جریانی طرفداری نکنی و یا جریاتی را طرد نکنی. خیلی نمی‌توانی بگویی من عضو آن بخش سیاسی هستم و… به دلیل اینکه نیازمندی آدم‌ها را بیاوری و در یک همکاری پیوسته و بایسته برای فرهنگ ایران آن‌ها را دور هم جمع کنی آن هم در بخارا در مجموعه‌ای که تو عکاس می‌توانی عکس بگیری.

متانت و سکوتش. او موج‌های سختی را از سر گذرانده است اما متانت و سکوت می‌کند. من هیچوقت ندیدم پشت کسی حرف بزند در حالیکه گاهی که برای عکاسی از اساتید بزرگ می‌روم بارها می‌شنوم که می‌گویند اگر از فلانی عکس گرفتی حق نداری از من عکس بگیری! اگر او در این صفحه باشد حق نداری من را بگذاری! اگر فلانی باشد… اصلا او مگر هنرمند، مترجم و نویسنده است! و هزاران هزار عکاس، نویسنده، شاعر، نقاش و… که پیوسته این‌ها را می‌گویند ولی آقای دهباشی یکبار پشت کسی حرف نزدی! معتمد و امین خیلی از این چهره‌ها بودی و یاد دادی که من چگونه می‌توانم وقتی وارد خانۀ کسی بشوم معتمد آن آدم باشم.

هر دو از ایرج افشار یاد گرفتیم که چگونه باید رفتار کرد، چگونه باید از خود سازمان تک‌نفره بسازی. آقای دهباشی بیماری‌ات شاید این حسن را برایت داشته باشد که مرگ‌اندیش و مرگ‌آگاه باشی. مرگ‌آگاهی تو ارزش کاری که هر روز می‌توانی از صبح زود تا دیروقت و پاسی از شب انجام دهی در این مسیر به تو کمک کرده و می‌دانی که چهره‌های فرهنگ این مرز و بوم هر آن امکان دارد از زندگی دستش کوتاه باشد و می‌خواهی در زمان حیات آن‌ها را ثبت کنی و به من یاد دادی که در زمان حیات آن‌ها را به عنوان عکاس ثبت کنم. همان کاری که دوست عزیزم انجام می‌دهد و انجام داده است.

 اینکه ایران را دوست داری، اینکه تحمل اساس کارت هست، اینکه به آهستگی اما پیوسته ادامه می‌دهی، استمرار داری. در جامعه‌ای که خودت می‌دانی روحیۀ کار جمعی را ندارند و نمی‌توانی برای ادامه به این و آن تکیه کنی برای ادامه، ادامه می‌دهی. مجموعه داری. جغد جمع می‌کنی و خودنویس و عکس آدم‌ها و دست‌نویس آدم‌ها را جمع می‌کنی. من هم مجموعه‌داری می‌کنم. من هم یاد گرفتم عکس، نامه و کارت‌پستال‌های تصویری و همۀ این‌ها را جمع کرده و آن‌ها را تبدیل به کار فرهنگی کنم. تا زمانی به کار فرهنگی این مملکت بیاید و همیشه و هر روز می‌گویی که این کتاب‌هایت را زودتر چاپ کن که تاریخ تصویری به آن احتیاج دارد. سخت‌جانی و همیشه انرژی می‌دهی و همینطور به خانم رضایی و دوستان جوانی که دارند برای این فرهنگ کار می‌کنند و این انرژی دارد از شما به خیلی از این چهره‌های فرهنگی انتقال پیدا می‌کند.

یادتان هست آقای دهباشی! همیشه می‌گویید مهرداد ورزش کن! یک جا ننشین! مریض نشو! تو اگر بیمار شوی نمی‌توانی آنقدر که لازم است برای این فرهنگ کار کنی. ببین نفس من را! من نفسم بالا نمی‌آید! تو باید نفس داشته باشی برای دویدن! هیچوقت این را فراموش نمی‌کنم. اینکه مقاومت می‌کنی و در برابر کینه و بخل، سکوت می‌کنی و شکیبایی و با عشق ادامه می‌دهی. شب‌هایی برگزار می‌کنی که برای تک‌تک آدم‌هایی که اینجا نشسته‌اند و الان در میان ما نیستند. من در شب بخارای شما یاد گرفتم. از ایرج افشار یاد گرفتم که از کوه تا جاده و بیابان علاقه‌ای به عبور از راه‌هایی که دیگران رفته‌اند نداشته و ندارد و بخاطر همین است که جاهایی را دیده است و کسانی را شناخته که ما کم‌تر دیده‌ایم و شناخته‌ایم. ساده می‌رفته، ساده زندگی می‌کرده و ساده می‌خورده است. ساده می‌خوابیده و با انسان‌های اهل فرهنگ در چهار گوشۀ ایران در ارتباط بوده است. آدم‌ها دوستش داشتند و او هم آدم‌ها را دوست داشته است. این را من در شب‌های بخارا یاد گرفتم. پس آن را الگوی خودم می‌کنم. ایرج افشار، شایگان، آموزگار، شیفعی کدکنی و امثال این‌ها را بیشتر می‌شناسم و به عنوان یک شاگرد راه یاد می‌گیرم که باید چه کار کنم.

برمی‌گردم به کار دوستم جواد و اینکه آقای دهباشی شما همیشه با شناختی که از فرد و توانایی‌های او و فرهنگ ایران داری اشخاصی را در اولویت قرار می‌دهی. یکجور نقش و ارتباط آدم‌ها و جایی که می‌تواند اثرش را چاپ کند یا فیلمی ساخته شود یا مقاله‌ای از او منتشر شود این آدم‌ها را به هم وصل و نزدیک می‌کنی. تلاشتان را برای چاپ کتاب‌های خودم دیده‌ام. من از شما سپاسگزارم. مدت‌های مدیدی که به من گفتید می‌خواهم بخشی از کتابخانه‌ام را بفروشم که کتاب پرتره‌هایت را چاپ کنی! من این‌ها را دیده‌ام. به من گفتید آن کاری که تو می‌کنی و من می‌کنم از عهدۀ دیگران برنمی‌آید. آن کار مسئولیتش بر شانه‌های توست.

دهباشی به هر کدام از آدم‌ها بسته به توانایی‌هایشان کاری می‌گوید و این مسئولیت من را برای فرهنگ بیشتر می‌کند و اینکه از گذشته به حال پل می‌زند و رو به سوی آینده قدر روزها و کاری که برای فرهنگ می‌کند را می‌داند و من هیچوقت فراموش نمی‌کنم عکسی که از او گرفتم و بخار نفس‌هایش را که روی شیشه‌ای در آشپزخانه‌اش بود دیدم و آن بخار که آرام آرام محو می‌شد.

 و من افتخار می‌کنم که دوست کوچک شما هستم و افتخار می‌کنم که در این شب به همت خانم رضایی بروجردی و بزرگانی مثل خانم آموزگار و دیگران هستم و با شما صحبت کردم و این از شب‌های به یاد ماندنی زندگی من شد.

تو آن ابری که ناساید شب و روز

 ز باریدن چنان چون از کمان تیر