یکی مهتری بود گردن فراز/ مهدخت صنعتی
نوشتن مطلبى به ياد برادرم همايون صنعتى با توجه به كثرت و سرعتى كه سروران و دوستان در رسانههاى نوشتارى در رثاى او نگاشتهاند، برايم آسان نيست. تا به ياد دارم، او مايل نبود شناخته شود، پيوسته با فروتنى و تواضع از هر جور خودنمايى دورى مىجست. هيهات كه ديگر بين ما نيست. گويى مىدانست كه به زودى رفتنى است. در گفتگويى خصوصى با سيروس علىنژاد آنچه را كه مىخواست ديگران بدانند در ميان گذاشت و در مجله وزين بخارا متأسفانه برخلاف ميلش قبل از وفات او به چاپ رسيد.
در اين سى سال اخير تماس بين ما كم و كمتر شد، ولى به جرأت مىتوانم بگويم عشق او در خدمت به مردم ايران، مطالعه تاريخ ايران باستان، ادبيات و فرهنگ غنى آن روز به روز فزونى گرفت. به فهرست كتابهايى كه در اين سالها منتشر كرد به مقالاتى كه اينجا و آنجا به دست چاپ سپرده نگاه مىكنم و به معناى واقعى حيرتزده مىشوم. عجب دودى از اين كنده برخاسته، چه دامنه وسيعى را در بر گرفته، از هنر نقاشى و مجموعهاى بىنظير از آثار زندهياد سهراب سپهرى گرفته تا جمعآورى آثارى از مجسمهسازان و نقاشان سرشناس فرنگى و عرضه آن به مردم كرمان از طريق موزه صنعتى تا پرورش گل و عرقگيرى از خارشتر، بومادران و… تا رفتن به جبهه جنگ ايران و عراق در كنار جوانان وطنپرست و آماده دفاع از وطن كه در كانون تربيتى صنعتى زندگى مىكردند و با از خود گذشتگى ديگر حاضر نبودند به تحصيل و گذران روزمره زندگى تندردهند، تهيه كردن مواد خوراكى و سوخت براى بيش از صد دانشآموز و دانشجو، و بخشيدن گنجينه غنى كتابهايش به دايرةالمعارف اسلامى و بالاخره هبه كردن مايملك خود به سازمانهاى خيريه همه و همه بخششهايى است كه با فكر و انديشه و همت والاى او پا گرفته است.
فریدون صنعتی و همایون صنعتی همایون صنعتی
از راست : مهدخت صنعتی، همایون صنعتی، فریدون صنعتی و قمرتاج دولت آبادی
همایون صنعتی در حیاط چهارراه کالج زمانی که تاریخ ایران تألیف پیرنیا را تمام کرده بود
به ياد دارم قبل از اينكه تهران در دود و دم دفن شود و سپيدى قله دماوند از ديدگان پنهان گردد با لبخندى بر لب و چشمانى نافذ مرا به ترك اين شهر بد هوا و شلوغ تشويق كرد. دريغا كه در ايران نماندم و پيشنهاد همراه او به كرمان رفتن را نپذيرفتم. او و شهيندخت سرلتى، همسر بسيار مهربان و بانوى كاردان و صبور به كرمان رفتند. در محلهاى قديمى در نزديكى بازار بزرگ شهر، در سرايى ساخته از گُل و خشت با اتاقهاى تودرتو، طاقهاى بلند گنبدى و تيرهاى لاغر رحل اقامت افكندند. از آن پس عمر آن دو نازنين بين پرورش گل و اشاعه آن بين روستاييان لالهزار و دهات اطراف آن كه در جنوب غربى كرمان در دامنه شمالى جبال بارز قرار دارد و مطالعه و ترجمه آثارى در ارتباط با ايران تقسيم شد.
در همين خانهاى كه از جد پدريمان حاج على اكبر صنعتى به جا مانده براى نخستين بار، اتاق كار زمان حيات او را ديدم. سه ميز تحرير در گوشه و كنار آن است، با اين ترفند مىتوانسته همزمان روى سه متن مختلف كار كند، ترجمه، تصحيح يا ويرايش آثارش را پى بگيرد. ترفه آن كه در اين سى سال اخير دو مجموعه شعر هم فراهم آورده است.
در اين خانه، به رسم قديم تعداد زيادى طاقچه ديده مىشود. تمام اين فضاها تبديل به قفسههايى شده براى گذاشتن از كتابهاى مختلف، در واقع به ندرت ديوارى سفيد و مات به جا مانده، هر جا كه بنگرى يا كتاب است يا آثارى از نقاشان معاصر كه چشمى هنرشناس آنها را انتخاب كرده است.
در پستو يا اتاقى بس كوچك، با تختى چوبين و باريك خوابگاهش را مىبينى. دمپايىهاى به نهايت فرسوده، عصايى كه جاى دستش رنگ باخته و دو شاخه گل مريم كه به ياد او بر بسترش نهادهاند با عكسهايى از همسرش به ديوار، همه از سادگى و بىپيرايگى زندگى شخصى و تلاش بىپايانش در بازگو كردن عشق بىانتهاى او به وطن و همسرش حكايت دارد.
در فيلم «بانوى گل سرخ» با همايونى با روح سيال و عشقى بىپايان به همراه زندگيش روبرو مىشويم. پيرمردى كه از اشك ريختن در مقابل دوربين هراس ندارد. اين فيلم مستند فقط از عشق مردى كه تنها مانده سخن نمىگويد. مىبينيم كه چگونه كارى كوچك و سنتى بدون دخالت دست و كارشناس تبديل به مزرعه صنعتى وسيعى شده كه از پرتو آن هزاران خانواده روستايى بهرهمند مىشوند. افزون بر اين خود شاهد بودم كه اغلب كسانى كه پس از انقلاب به تصوّر اينكه ديگر در ايران نمىتوان كار كرد و موثر واقع شد، با ديدن اين فيلم دچار خلجان و حرمان مىشدند چون به وضوح درمىيافتند چه اشتباه بزرگى كردهاند. بيرون از ايران پيوسته غريب و خارجى هستند و اگر هم به ثروت و شهرتى رسيدهاند هنوز احساس بيگانگى مىكنند. در حالى كه اين زن و شوهر توانستهاند بمانند و خدمتگذار مردم باشند.
دوستى نزديك برايم حكايت كرد كه همايون در طى اين سالها كه او را مىديده يكى از دغدغههاى ذهنيش از دست رفتن بخشهايى از ساختمان كانون تربيتى صنعتى بوده است. درست يك يا دو هفته قبل از وفاتش با وجود كسالت جسمى، در بعدازظهرى عصازنان به كانون مىآيد و از نتيجه ديدارى كه با رؤساى مربوطه داشته همكاران را مطلع مىكند در حالى كه سرفه مجالش نمىداده مىگويد:
«توانستم بخشهايى از پرورشگاه را كه گرفته بودند پس بگيرم. ديگر كارى برايم نمانده.» اين بار آخريست كه به خانه برمىگردد.
او با عشقى بىپايان به ايران، تاريخ و جغرافياى آن، شاهنامه و مولانا از ميان ما رخت بربست. يادش گرامى باد.
با قطعه شعرى كه در بهمن ماه 1385 سروده از زبان خودش سخن را به پايان مىرسانم.
عالم يكى خط است نوشتهى خداى حق (ناصرخسرو علوى)
دنياپرست دوزخى
من آن آشفته احوالم كز آغاز
دوچار جادوى چشمان مستم
پس از عمرى گناه ميگسارى
كنون در ميكده بى مِى نشستم
اگر از دين و ايمانم بپرسيد
دوصد شرمندگى! دنياپرستم
چو اين عالم اثر يا خط يار است
چه پروا گر كتابش مىپرستم
خطا كردم فراوان در جوانى
پشيمانى چرا؟ اينم كه هستم
اگر روزى حسابم را رسيدند
به غمضعين داور چشم بستم
چه باكم باشد از فردا كه ديروز
نيازردم كسى يا دل شكستم
من و اميد جنت در قيامت؟
همينم بس كه اين دم زنده هستم
چرا ترسم ز دوزخ؟ شايد آنجا
برآمد خدمت و كارى ز دستم
بخارا 73-72، مهر و دی 1388