منظومۀ فکری فیلسوف بازیگوش/ محمد منصور هاشمی

 

 باران‌ را اكنون‌

 گو بازيگوشانه‌ ببار

 احمد شاملو

 اگر تقسيم‌بندي‌ مشهور آيزيا برلين‌ را از انديشمندان‌ در كتاب‌  متفكران‌ روس‌   به‌ خاطر داشته‌ باشيم‌ و آثار داريوش‌ شايگان‌ را پيش‌ چشم‌، قطعاً تأييد خواهيم‌ كرد كه‌ او از قماش‌ خارپشتهاي‌ نظام‌ ساز نيست‌ كه‌ يك‌ چيز بزرگ‌ مي‌دانند، بلكه‌ در زمرة‌ گروه‌ دوم‌ است‌: روباه‌ها. آثار او آثار نقاد نكته‌سنج‌ و ظريفي‌ است‌ كه‌ چيزهاي‌ بسيار مي‌داند و از هر باغي‌ گلي‌ چيده‌ است‌. بسيار خوانده‌ است‌ و وسيع‌، و با ذهن‌ باز نگريسته‌ است‌ و پذيرا. نه‌ تنها دلبستة‌ نظام‌ و مسلك‌ خاصي‌ نيست‌، اساساً دلبستة‌ نظام‌ و مسلك‌ به‌ نظر نمي‌رسد. همواره‌ با نحوي‌ گشودگي‌ و انفتاح‌ با موضوعات‌ مختلف‌ و مسائل‌ و مكاتب‌ گوناگون‌ مواجه‌ مي‌شود و آنچه‌ مي‌گويد و مي‌نويسد هم‌ بيشتر نقاديهاي‌ ژرف‌نگرانه‌ است‌ تا تئوري‌پردازي‌هاي‌ بزرگ‌؛ نقاديهايي‌ ناظر به‌ واقعيات‌ ملموس‌ كه‌ گاه‌ حتي‌ با طنز و تسخري‌ چشمگير تصوير و ترسيم‌ مي‌شود. با اين‌ تفاصيل‌ شايد صحبت‌ كردن‌ از «منظومة‌ فكري‌» او غريب‌ به‌ نظر برسد. اما به‌ گمان‌ من‌ ـ كه‌ اغلب‌ آثارش‌ را بارها خوانده‌ام‌   ـ در پس‌ پشت‌ آثار گونه‌گون‌ و جزئي‌ نگرانة‌ او، هم‌ مي‌توان‌ موضوع‌ و مسألة‌ اصلي‌ و واحدي‌ را تشخيص‌ داد و هم‌ مي‌توان‌ منظومه‌اي‌ از انديشه‌ها را بازيافت‌ كه‌ حول‌ آن‌ موضوع‌ و مسألة‌ اصلي‌ تكوين‌ يافته‌ است‌. منظومه‌اي‌ سازوار و قابل‌ توجه‌. در اين‌ مقاله‌ مي‌كوشم‌ به‌ اجمال‌ و اختصار و با بياني‌ ساده‌ تصويري‌ از آن‌ منظومه‌ ـ آنگونه‌ كه‌ آن‌ را مي‌بينم‌ و درمي‌يابم‌ ـ به‌ دست‌ بدهم‌.

 سياره‌هاي‌ اين‌ منظومه‌ همان‌ مفاهيمي‌ است‌ كه‌ شايگان‌ ساخته‌ و پرداخته‌ است‌. مفاهيمي‌ كه‌ چه‌ با او موافق‌ باشيم‌ و چه‌ مخالف‌ نه‌ مي‌توانيم‌ اهميتشان‌ را انكار كنيم‌ و نه‌ مي‌توانيم‌ هوشمندي‌ سازنده‌شان‌ را ناديده‌ بگيريم‌. اين‌ مفاهيم‌ كليدهايي‌ است‌ براي‌ توصيف‌ و توضيح‌ مسأله‌ها ـ آنطور كه‌ شايگان‌ آنها را مي‌بيند ـ و احياناً يافتن‌ پاسخها. كنار هم‌ نهادن‌ و بازسازي‌ منظم‌ اين‌ مجموعة‌ مفاهيم‌ ـ كه‌ شايد در نگاه‌ اول‌ پراكنده‌ يا نامرتبط‌ به‌ نظر برسند ـ راهي‌ است‌ براي‌ رسيدن‌ به‌ اين‌ منظومة‌ فكري‌. اما پيش‌ از پرداختن‌ به‌ مجموعة‌ آن‌ مفاهيم‌ و ورود به‌ آن‌ منظومه‌ مي‌توان‌ به‌ اين‌ پرسش‌ مقدر پاسخ‌ داد كه‌ ستارة‌ اين‌ منظومه‌ ـ يعني‌ مسألة‌ محوري‌ و هميشگي‌ آن‌ ـ چيست‌. ستارة‌ اين‌ مجموعه‌ چيزي‌ نيست‌ جز فرهنگ‌. مسألة‌ اصلي‌ شايگان‌ ـ چنانكه‌ در ادامة‌ اين‌ مقاله‌ و با مرور مفاهيم‌ برساختة‌ او مشاهده‌ خواهيم‌ كرد ـ از آغاز تا اكنون‌ فرهنگ‌ بوده‌ است‌؛ فرهنگ‌ و هويتها و تفاوتهاي‌ فرهنگي‌. به‌ نحوي‌ كه‌ مي‌توان‌ داريوش‌ شايگان‌ را فيلسوف‌ فرهنگ‌ خواند.

 اين‌ دغدغه‌ از همان‌ آثار اولية‌ نويسنده‌شان‌ كه‌ بيشتر صبغة‌ تحقيقي‌ دارند هويداست‌. از  اديان‌ و مكتبهاي‌ فلسفي‌ هند   كه‌ در آن‌ از «حسن‌ تفاهم‌» ميان‌ فرهنگها سخن‌ به‌ ميان‌ مي‌آيد و نويسنده‌ در جاي‌ جاي‌ آن‌ مي‌كوشد همسخني‌ و همدلي‌ فرهنگ‌ سنتي‌ هند را با فرهنگ‌ سنتي‌ اسلامي‌ ـ به‌ رغم‌ ناهمزباني‌ ـ نشان‌ دهد؛ از  آئين‌ هندو و عرفان‌ اسلامي‌   ـ رسالة‌ دكتري‌ شايگان‌ ـ كه‌ در آن‌ تلاش‌ داراشكوه‌ براي‌ به‌ گفتگو واداشتن‌ دو فرهنگ‌ هندو و اسلامي‌ بررسي‌ و ارزيابي‌ مي‌شود. مسألة‌ او از همان‌ زمان‌ فرهنگ‌ است‌ و وجوه‌ اشتراك‌ و افتراق‌ فرهنگها. او در اين‌ آثار البته‌ سخت‌ دلبستة‌ فرهنگهاي‌ سنتي‌ است‌ و همسخني‌هاي‌ آنها. اما اين‌ دلبستگي‌ خوشبختانه‌ نه‌ سبب‌ مي‌شود او در يافتن‌ شباهتهاي‌ فرهنگهاي‌ سنتي‌ روش‌ و منش‌ علمي‌ را كنار بگذارد   و نه‌ موجب‌ مي‌شود مفتون‌ و محبوس‌ آن‌ بناهاي‌ باشكوه‌ كهن‌ بماند و به‌ درك‌ دنياي‌ جديد راه‌ نبرد. در واقع‌ ديري‌ نمي‌گذرد كه‌ او درمي‌يابد اين‌ فرهنگهاي‌ كهن‌ اينك‌ معارضي‌ دارند كه‌ خود فرهنگي‌ است‌ بالنده‌ و باشكوه‌: فرهنگ‌ متجدد غرب‌.

 تأمل‌ در نسبت‌ اين‌ فرهنگ‌ با فرهنگهاي‌ كهن‌ سرآغاز تأملات‌ نقادانة‌ شايگان‌ است‌. در واقع‌ به‌ تعبير متداول‌ امروزه‌ مي‌توان‌ گفت‌ موضوع‌ تأملات‌ فرهنگي‌ او نسبت‌ سنت‌ و تجدد است‌ و وجوه‌ مغايرت‌ آنها به‌ مثابه‌ دو فرهنگ‌. يك‌ وجه‌ اين‌ قضيه‌ نسبت‌ فرهنگ‌ متجدد است‌ با فرهنگ‌ سنتي‌ به‌ نحو كلي‌ به‌ معنايي‌ كه‌ فرهنگ‌ سنتيِ خود غرب‌ را هم‌ شامل‌ مي‌شود. از اين‌ حيث‌ است‌ كه‌ نسبت‌ مسائلي‌ مانند تجدد با خاطرة‌ ازلي‌ و دنياگردي‌ با معنويت‌ جويي‌ بطوركلي‌ در آثار شايگان‌ پديدار مي‌گردد و او ضمن‌ اذعان‌ به‌ عظمت‌ اين‌ فرهنگ‌ جديد مي‌كوشد شأن‌ ارزشهاي‌ فرهنگهاي‌ سنتي‌ را يادآور شود و به‌ نقادي‌ فرهنگ‌ جديد بپردازد  . اين‌ البته‌ كاري‌ است‌ كه‌ خود غربيان‌ فراوان‌ كرده‌اند و هر چند بخش‌ مهم‌ و قابل‌ توجهي‌ از كار شايگان‌ است‌، بخش‌ اصيلي‌ كه‌ جزء منظومة‌ فكري‌ خاص‌ او قرار بگيرد نيست‌. تأملات‌ نقادانة‌ او در وجه‌ دوم‌ قضية‌ مذكور است‌ كه‌ بخش‌ بديع‌ و اصيل‌ كار او را شكل‌ مي‌دهد. اين‌ وجه‌ تفكر در نسبت‌ فرهنگ‌ غالب‌ و قاهر تجدد است‌ با هويتهاي‌ پيراموني‌اي‌ كه‌ در فرايند ايجاد تجدد نقشي‌ نداشته‌اند و سنتهايي‌ كه‌ اين‌ تجدد نه‌ زادة‌ خود آنها كه‌ زائده‌اي‌ بر آنهاست‌. شايگان‌ به‌ مثابه‌ نمايندة‌ فرهنگي‌ سخت‌ ريشه‌دار اما در بازي‌ جديد روزگار، پيراموني‌ درمي‌يابد كه‌ وظيفه‌ و رسالت‌ اصلي‌ او غور در همين‌ وضع‌ است‌. وضعي‌ كه‌ انديشمندان‌ سنتي‌ اين‌ فرهنگهاي‌ ريشه‌دار از درك‌ و هضم‌ آن‌ ناتوانند و انديشمندان‌ فرهنگ‌ جديد نسبت‌ به‌ آن‌ بي‌التفات‌ و بي‌اعتنا.

 تصور مي‌كنم‌ مفاهيم‌ مهمي‌ كه‌ شايگان‌ ساخته‌ و پرداخته‌ جملگي‌ نمايانندة‌ همين‌ وضع‌ و حال‌اند و منظومة‌ فكري‌ حاصل‌ از آنها منظومه‌اي‌ است‌ در تبيين‌ نسبت‌ فرهنگهاي‌ سنتي‌ حاشية‌ تجدد با آن‌.

 نخستين‌ مفهوم‌ اين‌ منظومه‌ (نخستين‌ به‌ معناي‌ تقدم‌ و تأخر منطقي‌ و نه‌ الزاماً مطابق‌ با توالي‌ تاريخي‌ برساخته‌ شدن‌ مفاهيم‌) مي‌تواند مفهوم‌ «تعطيلات‌ در تاريخ‌»   باشد. داريوش‌ شايگان‌ در زمرة‌ آن‌ گروه‌ از انديشمندان‌ ماست‌ كه‌ فاصلة‌ تاريخي‌ ما و دنياي‌ متجدد را به‌ رأي‌ العين‌ دريافته‌ و لمس‌ كرده‌اند. فرهنگ‌ سنتي‌ ما با فرهنگ‌ سنتي‌ غرب‌ پيش‌ از تجدد تفاوتهاي‌ زيادي‌ داشته‌ است‌ اما اين‌ تفاوتها از سنخ‌ تفاوتي‌ نيست‌ كه‌ اينك‌ ميان‌ فرهنگ‌ متجدد با ديگر فرهنگها هست‌. در غرب‌ ـ به‌ علل‌ مختلف‌ ـ اتفاقي‌ حادث‌ شده‌ است‌ كه‌ ديگر فرهنگها از آن‌ غايب‌ بوده‌اند: نوزايي‌ و در پي‌ آن‌ نهضت‌ اصلاح‌ ديني‌ و بالاخره‌ روشنگري‌ و در يك‌ كلام‌ تجدد. بخش‌ خيره‌كننده‌ و سرنوشت‌ سازي‌ از تاريخ‌ بشر در جايي‌ رقم‌ خورده‌ است‌ كه‌ ما مردمان‌ فرهنگهاي‌ پيراموني‌ در آنجا حضور نداشته‌ايم‌. گويي‌ به‌ تعبير هگلي‌ روح‌ زمانه‌ به‌ آنجا منتقل‌ شده‌ بوده‌ و پيش‌ مي‌رفته‌ است‌ در حالي‌ كه‌ ما در بي‌خبري‌ به‌ سر مي‌برده‌ايم‌. فرهنگهاي‌ پيراموني‌ صرفاً آن‌ هنگام‌ از اين‌ خواب‌ بي‌خبري‌ بيرون‌ آمدند ـ يا به‌ بيان‌ دقيق‌تر بيرون‌ آورده‌ شدند ـ كه‌ فرهنگ‌ جديد با قدرت‌ خود را بر آنها تحميل‌ كرد. در اين‌ فاصله‌ فرهنگ‌ ما و فرهنگهاي‌ همانند آن‌ انگار در «تعطيلات‌ تاريخ‌» به‌ سر برده‌اند. حال‌ كه‌ تعطيلات‌ تاريخي‌، ناخواسته‌، تمام‌ شده‌، فاصله‌اي‌ هست‌ ميان‌ آگاهي‌ مردمان‌ سنتي‌ اين‌ فرهنگهاي‌ پيراموني‌ با آگاهي‌ مردمان‌ متجددي‌ كه‌ سير تاريخ‌ ايام‌ اخير را رقم‌ زده‌اند. شايد دوست‌ مي‌داشتيم‌ همچنان‌ بي‌اعتنا و فارغ‌البال‌ به‌ خواب‌ خرگوشي‌ خويش‌ ادامه‌ مي‌داديم‌ اما تجدد، بي‌رحمانه‌ خود را بر ما تحميل‌ مي‌كند. تجدد چنان‌ بزرگ‌ شده‌ كه‌ راه‌ تنفس‌ فرهنگهاي‌ پيراموني‌ را تنگ‌ مي‌كند و ديگر نمي‌توان‌ ناديده‌اش‌ گرفت‌. اين‌ امر به‌ كشمكش‌ فرهنگ‌ غالب‌ و فرهنگهاي‌ پيراموني‌ مي‌انجامد و ماجراهاي‌ جديدي‌ را در عرصه‌هاي‌ رواني‌ و اجتماعي‌ اين‌ فرهنگهاي‌ پيراموني‌ پديد مي‌آورد. گاهي‌ اين‌ تقدير تاريخي‌ به‌ «توهم‌ مضاعف‌»  مي‌انجامد، توهمي‌ كه‌ در طي‌ آن‌ اهل‌ اين‌ فرهنگها از سويي‌ تصور مي‌كنند كه‌ ماهيت‌ فكر غربي‌ را مي‌شناسند و آن‌ را به‌ كنترل‌ خويش‌ درمي‌آورند و با تسلط‌ بر آن‌ عناصري‌ را كه‌ مطلوب‌ مي‌يابند برمي‌گزينند و از سوي‌ ديگر تصور مي‌كنند مي‌توانند فرهنگ‌ خود را دست‌ نخورده‌ حفظ‌ كنند. اين‌ توهم‌ مضاعف‌ به‌ دو صورت‌ غربزدگي‌ و بيگانگي‌ از خود بروز مي‌يابد. گاهي‌ هم‌ به‌ پديده‌هاي‌ عجيب‌ و پيش‌بيني‌ ناپذيري‌ مي‌انجامد كه‌ نه‌ از عقلانيت‌ نقاد جديد حاصل‌ شده‌ و نه‌ ريشه‌ در ارزشهاي‌ فرهنگهاي‌ كهن‌ دارد. مفهوم‌ ديگري‌ كه‌ شايگان‌ عرضه‌ مي‌كند ناظر به‌ همين‌ پديده‌هاست‌: «موتاسيون‌» تاريخي‌ ـ فرهنگي‌.

 تعبير موتاسيون‌ را شايگان‌ از زيست‌شناسي‌ وام‌ مي‌گيرد اما در عرصة‌ فرهنگ‌شناسي‌ تاريخي‌ به‌ آن‌ معنايي‌ خاص‌ مي‌دهد. فاصلة‌ تاريخي‌ فرهنگهاي‌ پيراموني‌ با فرهنگ‌ جديد بالقوه‌ مستعد پر شدن‌ با موتاسيون‌ است‌. موتاسيون‌ برآمدن‌ صورتي‌ جديد است‌ كه‌ با سلسلة‌ علل‌ پيشين‌ ارتباط‌ مستقيمي‌ ندارد و خود نقطة‌ عطف‌ سرآغاز سلسله‌اي‌ نو است‌ كه‌ مي‌تواند به‌ هر صورت‌ نامحتملي‌ جلوه‌گر بشود. «رند وارونه‌»   از حيث‌ روانشناختي‌ و بروز «تاريك‌ انديشي‌ جديد»   از حيث‌ جامعه‌ شناختي‌ مي‌تواند جلوه‌هايي‌ از چنين‌ موتاسيونهايي‌ باشد. و البته‌ موتاسيون‌ ـ چنانكه‌ خواهيم‌ ديد ـ ممكن‌ است‌ به‌ صورتهاي‌ پيچيده‌تري‌ هم‌ جلوه‌ كند.

 تأمل‌ در وضع‌ رواني‌ مردمان‌ فرهنگهاي‌ پيراموني‌ به‌ سومين‌ مفهوم‌ مهم‌ برساختة‌ شايگان‌ مي‌انجامد: «اسكيزوفرني‌ فرهنگي‌»  . اين‌ بار شايگان‌ تعبيري‌ را از روانشناسي‌ وام‌ مي‌گيرد و به‌ آن‌ معنايي‌ ويژه‌ در فرهنگ‌شناسي‌ تاريخي‌ مي‌دهد. اسكيزوفرني‌ فرهنگي‌ وصف‌الحال‌ انسانهايي‌ است‌ كه‌ ميان‌ سنت‌ و مدرنيته‌ گرفتار مانده‌اند. معلق‌ ميان‌ خدايان‌ از دست‌ رفته‌ و خدايان‌ هنوز نيامده‌، ارزشهاي‌ گذشته‌ و ارزشهاي‌ آينده‌. از حيث‌ تاريخي‌ و فرهنگي‌ مصداق‌ از اينجا مانده‌ و از آنجا رانده‌. اسكيزوفرني‌ فرهنگي‌ علامت‌ حالتي‌ بيمارگون‌ است‌. بيماري‌ زيستن‌ در مغاك‌ ميان‌ «اپيستمه‌»ها (به‌ تعبير فوكو) يا «پارادايم‌»ها (به‌ اصطلاح‌ كوهن‌). اين‌ بيماري‌ گاهي‌ به‌ صورت‌ تعلق‌ خاطر بيمارگون‌ به‌ گذشته‌ و سنت‌ بروز مي‌يابد و گاهي‌ انزجار از آن‌. گاهي‌ در لباس‌ شيفتگي‌ مفرط‌ به‌ فرهنگ‌ جديد پديدار مي‌شود و گاهي‌ نفرت‌ از آن‌ و خلاصه‌ در آن‌ واحد حالتهاي‌ دوگانه‌اي‌ را سبب‌ مي‌شود از قبيل‌ سنت‌ستايي‌ و سنت‌گريزي‌ و غرب‌زدگي‌ و غرب‌ستيزي‌ و به‌ همين‌ ترتيب‌.

 همزاد اين‌ اسكيزوفرني‌ فرهنگي‌ بروز انواع‌ ديگري‌ از مشكلات‌ فرهنگي‌ است‌ كه‌ شايگان‌ يكي‌ از آنها را بروز «حوزة‌ كژتابي‌ها»    (le champ des distortions)  مي‌نامد. كژتابي‌ هم‌ حاصل‌ بيماري‌ است‌ و هم‌ علت‌ تشديدكنندة‌ آن‌. در حوزة‌ كژتابي‌ مفاهيم‌ معناي‌ اصلي‌ خود را از دست‌ مي‌دهند و تصاوير معوجي‌ مي‌شوند بي‌ بهره‌ از واقع‌ نمايي‌. بدين‌ ترتيب‌ «حسن‌ تفاهم‌» ميان‌ فرهنگها جاي‌ خود را به‌ «سوءتفاهم‌»هاي‌ رفع‌ ناشدني‌ مي‌دهد. درك‌ نكردن‌ فاصله‌هاي‌ تاريخي‌ و تفاوتهاي‌ فرهنگي‌ باعث‌ مي‌شود بازتاب‌ مفاهيم‌ مدرن‌ در ظرفهاي‌ سنتي‌ از حيز انتفاع‌ ساقط‌ و از معنا تهي‌ باشد و انعكاس‌ معاني‌ سنتي‌ در آئينه‌هاي‌ مدرن‌ سطحي‌ و تصنعي‌.

 يكي‌ از نمونه‌هاي‌ چنين‌ وضعي‌، امري‌ است‌ كه‌ شايگان‌ آن‌ را «روكش‌ كاري‌»  (placage)  مي‌خواند. روكش‌كاري‌ آشتي‌ دادن‌ ظاهري‌ مفاهيم‌ و معاني‌ مدرن‌ و سنتي‌ است‌. گرفتن‌ سطوح‌ ظاهري‌ است‌ فارغ‌ از دريافت‌ ريشه‌هاي‌ عميق‌. يافتن‌ اندك‌ مناسبتي‌ ميان‌ امور جديد و قديم‌ و پيوند زدن‌ آنها با يكديگر كه‌ حاصلي‌ ندارد جز سوءتفاهم‌ها و ناكامي‌هاي‌ تازه‌. روكش‌كاري‌ در واقع‌ فعليت‌ يافتن‌ كژتابي‌هاست‌ در عرصة‌ عمل‌ كه‌ به‌ دو صورت‌ متحقق‌ مي‌شود: روكش‌ كردن‌ جهان‌بيني‌اي‌ كهنه‌ بر زمينه‌اي‌ مدرن‌ يا بالعكس‌ روكش‌ كردن‌ جهان‌بيني‌اي‌ مدرن‌ بر زمينة‌ جامعه‌اي‌ سنتي‌ و در هر دو حال‌ نشانه‌اي‌ است‌ از درنيافتن‌ فاصلة‌ واقعيتها و انديشه‌ها.

 اما اين‌ روكش‌كاري‌ها ـ ولو به‌ نيت‌ خير ـ راه‌ به‌ جايي‌ نمي‌برد و از حوزة‌ كژتابي‌ها تصوير راست‌ و درستي‌ درنمي‌آيد. در اين‌ فرايندِ ستيز ظاهري‌ با تجدد غربي‌ و دلبستگي‌ سطحي‌ به‌ سنت‌ ماجراي‌ پيچيده‌اي‌ رخ‌ مي‌دهد كه‌ شايگان‌ آن‌ را «غربزدگي‌ ناآگاهانه‌»  (l’occidentalisation inconsciente)  مي‌خواند.   در اين‌ وضع‌ اهل‌ فرهنگي‌ پيراموني‌ نمي‌دانند و نمي‌بينند كه‌ در حقيقت‌ از فرهنگ‌ جديد بازي‌ خورده‌اند و ناخواسته‌ پابند آن‌ شده‌اند. در حالي‌ كه‌ با تحليل‌ افكار و اعمال‌ بسياري‌ از اين‌ مردمان‌ مي‌توان‌ نشـان‌ داد «غرب‌زدگي‌ نـاآگاهـانه‌»، «صـورت‌ ماتقدم‌ ادراك‌ آنها از جـهان‌» (form a priori de la vision du monde)  است‌. در اين‌ فقدان‌ آگاهي‌ تاريخي‌ آنها به‌ رغم‌ ميل‌ خود دچار قهر و غلبة‌ تجدد شده‌اند و از قضا به‌ علت‌ عدم‌آگاهي‌ دچار سخيف‌ترين‌ و سطحي‌ترين‌ جنبه‌هاي‌ آن‌ هم‌ شده‌اند. اگر در دنياي‌ متجدد براي‌ اين‌ جنبه‌ها پادزهر نقادي‌ هست‌ و اين‌ جنبه‌ها را مهار مي‌كند، در اين‌ فرهنگهاي‌ پيراموني‌ آن‌ محصولات‌ بدون‌ پادزهرهايش‌ آمده‌ است‌ و به‌ ضرر آن‌ فرهنگها عمل‌ مي‌كند. يكي‌ از وجوه‌ بروز اجتماعي‌ اين‌ غربزدگي‌ ناآگاهانه‌ وضعي‌ است‌ كه‌ شايگان‌ آن‌ را «ايدئولوژي‌ شدن‌ سنت‌»  (idإologisation de la tradition)  مي‌نامد.   مفهوم‌ مهمي‌ كه‌ مي‌تواند در تحليل‌ بسياري‌ از پديده‌ها در كشورهاي‌ حاشية‌ تجدد به‌ كار بيايد.

 ايدئولوژي‌ شدن‌ سنت‌ دربر دارندة‌ دو مفهوم‌ است‌: سنت‌ و ايدئولوژي‌. سنت‌ براي‌ شايگان‌ كه‌ كارش‌ را در جواني‌ بر اساس‌ مباني‌ سنت‌گرايانه‌ آغاز كرده‌، به‌ رغم‌ دور شدن‌ او از سنت‌گرايي‌، همچنان‌ واژه‌اي‌ است‌ مثبت‌. سنت‌ نمايندة‌ اصالت‌ و عمق‌ و ريشه‌داري‌ فرهنگ‌ است‌. اما ايدئولوژي‌ واژه‌اي‌ است‌ دال‌ بر «آگاهي‌ كاذب‌» و نظامي‌ بسته‌ كه‌ حقيقت‌ را پيشاپيش‌ نزد خود مي‌داند و نسبت‌ به‌ هر نقد و نظري‌ ناپذيراست‌. غرب‌ متجدد پديدآورندة‌ برخي‌ ايدئولوژيها نيز بوده‌ است‌، اما اين‌ ايدئولوژي‌ها در فضاي‌ عقلانيت‌ نقاد نمي‌توانند ميدان‌دار و يكه‌تاز باشند. در عوض‌ همين‌ ايدئولوژيها ـ به‌ ويژه‌ با روايتهاي‌ چپ‌شان‌ ـ در پيوندي‌ ناميمون‌ با بقاياي‌ بينشهاي‌ اساطيري‌ پديده‌اي‌ شگفت‌ ايجاد مي‌كنند. سنت‌ ايدئولوژي‌ شده‌. اين‌ پديده‌ ديگر سنت‌ نيست‌ بلكه‌ صورت‌ خاصي‌ از ايدئولوژي‌ است‌ با همة‌ معايب‌ ايدئولوژيها به‌ نحو كلي‌. با ايدئولوژي‌ شدن‌، دين‌ و سنت‌ جنبة‌ قدسي‌ و معنوي‌ خود را از دست‌ مي‌دهند. از پيوند زهد خشك‌ صورت‌ و قشر آنها هم‌ با زهدان‌ خشك‌ آگاهي‌ كاذب‌ ايدئولوژي‌ها برگ‌ و بار سبزي‌ حاصل‌ نمي‌شود.   پديده‌هايي‌ همانند بنيادگرايي‌ كه‌ از همة‌ مزايا و محاسن‌ معنوي‌ و اخلاقي‌ دين‌هاي‌ سنتي‌ محروم‌اند و به‌ خشونت‌ و ديگر معايب‌ ايدئولوژيهاي‌ راديكال‌ آغشته‌، محصولات‌ اين‌ فرايند اجتماعي‌ ـ سياسي‌ نامطلوب‌اند.

 اين‌ توصيفي‌ است‌ كه‌ مفاهيم‌ شايگان‌ از وضع‌ ما به‌ دست‌ مي‌دهد، وضعي‌ فروبسته‌. اما شايگان‌ نااميد نيست‌ و هرچند خوشبختانه‌ عادت‌ ناخوشايند نسخه‌ تجويز كردن‌ براي‌ مشكلات‌ فكري‌ و تاريخي‌ را ندارد در منظومة‌ فكري‌اش‌ مفاهيمي‌ مي‌توان‌ يافت‌ حاكي‌ از نحوة‌ راه‌حل‌ براي‌ بيرون‌ شدن‌ از اين‌ تنگنا. به‌ نظر شايگان‌ راه‌ رهايي‌ آگاهي‌ است‌. اگر مثلاً در سطح‌ روانشناختي‌ اسكيزوفرني‌ فرهنگي‌ را بپذيريم‌ مي‌توانيم‌ با آن‌ كنار بياييم‌ و مهارش‌ كنيم‌. بايد بدانيم‌ كه‌ اسكيزوفرني‌ فرهنگي‌ به‌ صورت‌ ديگري‌ در خود غرب‌ متجدد هم‌ وجود داشته‌ است‌ و وجود دارد.   بايد آگاه‌ شويم‌ كه‌ در «عصر دو رگه‌سازي‌ همگاني‌»   هستيم‌. در سطح‌ فردي‌ و رواني‌ ناگزيريم‌ با كنار هم‌ قرار گرفتن‌ «سطوح‌ مختلف‌ آگاهي‌» كه‌ حاصل‌ وضع‌ پست‌ مدرن‌ كنوني‌ است‌ كنار بياييم‌ و در سطح‌ اجتماعي‌ هم‌ بايد دست‌ از سوداي‌ جستجوي‌ هويتهاي‌ ناب‌ فرهنگي‌ برداريم‌ و همزيستي‌ هويتهاي‌ گونه‌گون‌ را در امتداد هم‌ قبول‌ كنيم‌. روي‌ ديگر افسون‌زدايي‌ بي‌محاباي‌ تجدد «افسون‌ زدگي‌ جديد» است‌. براي‌ رهايي‌ از افراطها و تفريطها و رسيدن‌ به‌ تعادل‌، مردمان‌ دنياي‌ متجدد بايد «سهم‌ روح‌» را «بازپس‌ دهند» و آن‌ «قاره‌ گمشده‌» را دوباره‌ «كشف‌» كنند. ساكنان‌ فرهنگهاي‌ پيراموني‌ هم‌ ناگزيرند درك‌ كنند برخي‌ ارزشهاي‌ مدرن‌ در حوزة‌ عقلانيت‌ و مدنيت‌ نه‌ «امور زينتي‌» كه‌ «نيازها»ي‌ زيستن‌ در دنياي‌ كنوني‌اند و صرف‌ نظر كردن‌ از آنها نه‌ به‌ غلبه‌ بر مدرنيته‌ كه‌ به‌ بازي‌ خوردن‌ از آن‌ مي‌انجامد و حاصلش‌ نه‌ معنويت‌ كه‌ جهالت‌ است‌.   از سويي‌ بايد به‌ «گفتگوي‌ فراتاريخي‌» سنتها گوش‌ سپرد   و از سوي‌ ديگر به‌ تمهيد مقدمات‌ براي‌ «گفتگوي‌ فرهنگها»ي‌ فعلي‌ پرداخت‌.   اين‌ هر دو نوع‌ گفتگو نياز مبرم‌ بشر جديد است‌. همچنين‌ در سطح‌ فردي‌ و اجتماعي‌ بايد تكثر را پذيرفت‌. به‌ «هويت‌ چهل‌ تكه‌» تن‌ داد و نقش‌ «مهاجر سيار» را بر عهده‌ گرفت‌.   ما خواسته‌ يا ناخواسته‌ در عصر «مرقع‌ كاري‌» (bricolage)  فرهنگي‌ قرار داريم‌ و نبايد فراموش‌ كنيم‌ كه‌ اين‌ بازي‌ دو صورت‌ مي‌تواند داشته‌ باشد: «ايدئولوژيك‌» و «بازيگوشانه‌»  (Ludique) . روشن‌ است‌ كه‌ ضرورت‌ دارد از صورت‌ نخست‌ كه‌ همة‌ حقيقت‌ را نزد خود مي‌پندارد و نهايتاً فاجعه‌ به‌ بار مي‌آورد پرهيز شود. مي‌توان‌ سرخوشانه‌ به‌ «مرقع‌ كاري‌ بازيگوشانه‌» دل‌ سپرد.

 بدين‌ ترتيب‌ دايره‌ كامل‌ مي‌شود و منظومة‌ فكري‌ شايگان‌ كه‌ با تاريخي‌ نگري‌ آغاز شده‌ بود در تكثر فرهنگي‌ معتدلي‌ سازگار با مدرنيته‌ به‌ انجام‌ مي‌رسد، منظومه‌اي‌ كه‌ در آن‌ جز براي‌ راديكاليسم‌ براي‌ همه‌ چيز ديگر جا هست‌.

 شايد آنها كه‌ بيشتر دغدغة‌ صدق‌ و كذب‌ دارند و اين‌ تكثرگاه‌ شكاكانه‌ را برنمي‌تابند مفاهيم‌ اخير را غيرقابل‌ تحقق‌ بدانند. اما گمان‌ مي‌كنم‌ دست‌كم‌ يك‌ نفر هست‌ كه‌ نمونة‌ تحقق‌ چنين‌ انديشه‌هايي‌ است‌. او كسي‌ نيست‌ جز خود متفكر گرانماية‌ ما استاد دكتر داريوش‌ شايگان‌. از وقتي‌ به‌ لطف‌ بزرگواريش‌ بخت‌ آشنايي‌ با او را يافتم‌ با «فيلسوف‌ خنداني‌» آشنا شدم‌ كه‌ دقيقاً به‌ مرقع‌كاري‌ بازيگوشانه‌ مشغول‌ بوده‌ و هست‌. دلبستة‌ فرهنگهاي‌ گوناگون‌ است‌. شيفتة‌ سنتهاي‌ كهن‌ است‌ و در عين‌ حال‌ كاملاً متجدد. هم‌ عاشق‌ فرهنگ‌ و هنر اسلامي‌ و هندي‌ و چيني‌ است‌ هم‌ دوستدار فرهنگ‌ و هنر جديد. در عين‌ دانايي‌، شنوا و پذيرا. او به‌ راستي‌ داراي‌ هويتي‌ چهل‌ تكه‌ است‌ و خود نمونة‌ متفكر و مهاجر سيار. مطابق‌ تصويري‌ كه‌ ما از حكيم‌ داريم‌، حكيم‌ كسي‌ است‌ كه‌ خود تحقق‌ و تجلي‌ انديشه‌هايش‌ باشد. به‌ اين‌ معنا او حكيم‌ است‌: حكيمي‌ هم‌ شرقي‌ و هم‌ غربي‌.