زین العابدین مؤتمن یار غار من/ منوچهر ستوده
سال 1303 شمسي من در كلاس سوم مدرسة ابتدايي امريكايي بودم. كلاسهاي اين مدرسه در ساختمان قديمي ميرشكار ناصرالدين شاه برپا ميشد. اين ساختمان در اراضي باغ بزرگ «برج نوش» بود. يك سر اين باغ به خيابان علاءالدوله (فردوسي امروز) و سر ديگر آن به چهارراه عزيزخان ميرسيد. برج نوش چنانكه از نام آن پيداست ساختماني برج مانند بوده كه محل عيش و عشرت فتحعلي شاه بوده است كه بعداً آن را تكه و پاره كردهاند و نهادهاي مختلف را در آن جاي دادهاند.
روزي از روزهاي اوايل سال تحصيلي 1303 گرم درس خواندن بوديم كه در كلاس باز شد و پسري استخواني و سفيدروي را داخل كردند و به آموزگار گفتند: «اين شاگرد اين كلاس است و بيخود در كلاس بالاتر رفته بود.» اين پسر كه بغض گلوي او را گرفته بود، پشت دستهاي خود را به روي چشمان چسبانيده بود و هايهاي گريه ميكرد.
نيمكتهاي ما سهنفره بود و ما سه نفر پشت سر اين جوان گريان افتاديم. كم كم كلاس تمام شد و آموزگار رفت. ما هم مثل مور و ملخ از كلاس بيرون ريختيم چون هنگام «ريسس» فرارسيده بود. در حياط مدرسه دور و ور اين پسر را گرفتيم و هر كس از او ميپرسيد كه چطور شد اين امر اتفاق افتاد. او هم با گريه وصف حال ميكرد. فهميديم كه ايشان خودسرانه به كلاس «پنج مخصوص» رفته و بدون اجازة دفتر در آن كلاس نشسته است. اين آقا آقاي زينالعابدين مؤتمن بود. ما تمام با او اظهار همدردي كرديم. او هم كمكم در كلاس ما جا افتاد، به او نزديك و آهسته آهسته رفيق شديم. مؤتمن حرارت و جوشي داشت و باطناً طالب حقيقت بود ولي ميان اين معلمان كسي نبود جوابگوي او باشد.
زین العابدین مؤتمن ( عکس از مریم زندی)
امريكاييها در فكر جا پاي سياسي خود در ايران بودند و ابداً در فكر ما نبودند. معلمين ما عبارت بودند از عباس غفاري كه بعداً «پوريا» شد و با حسين اعتضادي ارتباط پيدا كرد. سر و صداي ايشان بلند شد و همه خبردار شدند.
روز يكشنبه فرارسيد و همه در خانه مستر ويلسن ميرفتيم تا از آيين مسيحيت اطلاع پيدا كنيم. مستر ويلسن سيخ بخاري در دستش بود و بخاري ذغال سنگي را سيخ ميزد و با صداي بلند عباس خان غفاري را مخاطب ساخته و ميگفت ميرزا عباس!! ميرزا عباس!!
معلم ديگر ما «ارمجاني» بود، اصلاً يهودي ولي بيسواد بود و جغرافي به ما تعليم ميداد. محمد مقدم كه نوة حاجبالدوله بود به لباس بيشتر از تحصيل و تعليم ميپرداخت. جاناتان اورشان كه اصلاً آسوري بود با يهوديان كلاس مخالف بود جبر به ما درس ميداد و با يهوديان خورده حساب صاف ميكرد و خطاب به ايشان ميگفت «الياهو» و «اَبدَناقو». آقاي زندي معلم هندسة ما بود و با سواد بود. ديگر معلمان هم نظير آقايان بودند. معلم استخوانداري ميان ايشان نبود. تمام آنها يا ديپلمه از كالج امريكايي بودند، يا دو سه كلاس از ما بالاتر بودند، ولي هيچيك معلم به معني معلم نبود. آقاي مؤتمن هم ميان ما بُر خورد و جاافتاد ما هم خورد خورد به او عادت كرديم و هر دو طرف سرگرم خواندن و نوشتن بوديم.
مؤتمن زياد دل به درس نميداد و مرتب سرِ كلاس حاضر نميشد. بيشتر كتب خارج ميخواند و در فكر داستان رستم و سهراب و حسين كرد شبستري بود. اوقات او بيشتر صرف داستانخواني و داستانسرايي ميشد و رفقاي خود نظير محمود شريليان كه بعداً «كُله» شد و نصرتالله دهش و ابوالقاسم آقاربيع و مخلص را دور خود جمع ميكرد و زير درختچههاي گل طاووسي ميبرد و براي ما قصه ميگفت و ما هم كلاس و معلم را رها كرده در ساية گل طاووسي از گلهاي باغ بهجتآباد مينشستيم و به كلاس نميرفتيم و قصههايي كه او ميگفت با جان و دل گوش ميكرديم.
باغ بهجتآباد كه كنار جادة يوسفآباد ميرزا يوسف خان مستوفيالممالك قرار داشت آباد كردة مستوفي است كه به خواهر خود واگذار كرده بود.
مرحوم ارسلان خلعتبري ميگفت: امريكاييها اين باغ را ديده و پسنديده بودند و قيمت آن را از قرار ذرعي دو قران و دهشاهي طي كرده بودند. حالا دنبال صاحب باغ ميگشتند كه پول باغ را بدو بدهند.
مستوفي در مسيله مشغول شكار بود. ارسلان خان به دنبال او به راه ميافتد پولها را در خورجيني ريخته و بر روي خري حمل ميكرد. سرانجام مستوفي را در چادر او در مسيله پيدا ميكند و جريان را به او گوشزد ميكند. مستوفي از اين پول قدري برميدارد و به ارسلان خان ميدهد و باقي را هم در اختيار او قرار ميدهد تا به امريكاييها برساند. چنين كنند بزرگان چو كرد بايد كار. باغ بهجتآباد از خندق شمال طهران در حدود صد متر فاصله دارد. در اين وقت دور آن ديوار چينهاي داشت و ارتفاع آن پنج شش مهره بيشتر نبود.
منوچهر ستوده ( عکس از علی دهباشی)
رشتة سخن از كف من بيرون رفت. بازگرديم و از مستر بويس و مؤتمن بنويسيم.
مستر بويس كه ناظم كالج امريكايي بود جاي ما را پيدا كرده بود و هر روز سري بدانجا ميزد و گاهي ما را پيدا ميكرد و قطار ميكرد و به سر كلاس ميبرد و تحويل معلم ميداد.
مؤتمن كجدار و مريز شش سالة متوسطه را تمام كرد ولي گويي بار سنگيني بر دوش داشت كه از كشيدن آن عاجز شده بود، فعلاً بار را به خانه رسانده و نفس راحتي ميكشيد. در طول اين مدت روزي نبود كه مؤتمن را نبينم و از حال او با خبر نباشم. سرانجام دوران كالج را تمام كرديم و هر دو به گرفتن گواهينامة B.A. نايل شديم.
زندگي داخلي مؤتمن آرام و بيسروصدا بود. خانة پدري در كمر پامنار كوچة كاشيها قرار داشت. حياطي بزرگ بود كه شرق و غرب و جنوب آن اطاق با كرسي يك متري بود و طرف شمال حياط ساختمان اصلي بنا بود در دو طبقه، طبقه زير، زيرزمين بزرگ بود و طبقه دوم كه از كف حياط هشت پله ميخورد تالار و اطاق نشيمن بود. برادر و خواهران او در اين ساختمان بودند. پدرش هم در همين بنا بود. برادري داشت بزرگتر از خودش كه كارمند اداره بود و اين برادر در جواني معتاد شد و ازدواج نكرده فوت شد. پدرش ماليهچي بود عمر طبيعي كرد و بازنشسته شد. مؤتمن ميگفت هر روز كه ما بساط صبحانه را پهن ميكرديم او هم احتياج به آفتابه لگن پيدا ميكرد. اين سنت او شده بود تا فوت شد. يكي از اطاقهاي اين طبقه اطاق مؤتمن بود. ميزي و يك صندلي در آن بود و يك قفسه كتاب پشت اين ميز و صندلي بود. در يكي از اين طاقچهها تختهبندي داشت كه در آنها كتاب چيده بود.
نخستين كتابي كه او نوشت آشيانة عقاب بود كه تاريخ اسماعيليان را به شكل داستان درآورده بود.
به شعر علاقه داشت و با سبك هندي سرو كار داشت. كتابي در اين زمينه و ساير اشعار فارسي نوشت كه برندة جايزه سلطنتي شد.
مؤتمن شاعر بود و غزل را خوب ميسرود و در ميدان طنز و نكتهپردازي با روزنامههاي طنز زمان ارتباط داشت.
مردي جامعالاطراف بود. آنچه نوشته خواندني است و ميتواند سرمشق جوانان قرار گيرد. خدا او را بيامرزاد و غريق رحمت خويش گرداناد.
كلور 24 دي ماه 1387