فرازهایی از زندگی من/ سعید نفیسی

در تاريخ فرهنگي و اجتماعي ايران بارها به اين نكته برخوردهام كه در روزگاران گذشته بسياري از خاندانهاي دانشوران ما فرزندان خود را پشت به پشت در رشته و فن خود ميپروردهاند. شك نيست كه اين كار دو سود آشكار داشته است: نخست آنكه نوآموز از روزي كه ذهنش به كار ميافتاده و پدرش را در كار ميديده با پيشة او انس ميگرفته است. دوم آنكه به حكم قانون وراثت كه فوايد آن در روانشناسي هويداست، در سرشت وي قريحهاي براي رشتة خانوادگي اندوخته بوده است، و اين جملة زبان تازي كه «ولدالعالم نصفالعالم» چندان بيبنياد نيست.
خانوادة پدريِ من تا جايي كه من خبر دارم يازده پشت همه پزشك بودهاند. نياي يازدهم من حكيم برهانالدين نفيسي بن عوض بن حكيم كرماني صاحب مؤلفات معروف در طب، كه برخي از آنها تا روزي كه طِبّ قديم را در ايران فرا ميگرفتند كتابهاي درسي بود، طبيب دستگاه الغبيك پسر شاهرخ (812-853) شاهزادة دانشمند معروف تيموري بود، و در دربار وي در حلقة دانشمندان معروفي كه در سمرقند گرد آمده بودند ميزيست.
وي در 824 در سمرقند، آن رصدخانة معروف را برپا كرد و گروهي از دانشمندان را در آن شهر گرد آورد. چنان مينمايد كه برهانالدين نفيسي را در همان زمانها از كرمان به سمرقند خواسته است، زيرا كه وي برخي از مؤلفات خود را در آن شهر پرداخته، و از آن جمله كتاب معروف «شرح اسباب» اوست كه در اواخر صفر 827 در سمرقند به پايان رسانيده و «شرح موجز القانون» را در همان شهر در غرة ذيحجة 841 تمام كرده است. چنان مينمايد كه پس از مرگ الغبيك در 853 به كرمان بازگشته، زيرا كه حواشي شرح موجز القانون را كه پس از آن شرح پرداخته، در كرمان نوشته است.
از آن پس فرزندان وي پشت در پشت كرمان زيستهاند و در اين ميان تنها جد هشتم من ميرزا سعيد شريف طبيب كرماني به اصفهان رفته و چندي در دربار شاهعباس بزرگ در آن شهر زيسته است، و وي نيز در پايان زندگي به زادگاه خود برگشته و بازماندگان او همه در كرمان بودهاند و چند تن از بزرگان دانش و ادب كرمان از اين خاندان بودهاند.
پدرم دكتر علياكبر نفيسي ناظمالطباء كه از پزشكان معروف روزگار خود بود، در 1263 قمري، 118 سال پيش در كرمان ولادت يافت. تا 19 سالگي در آن شهر ميزيست و طب قديم و علوم متداول آن روزگار را در آن شهر فراگرفت. در اين ميان مدرسة دارالفنون را در 1268 در تهران تأسيس كردند و مهمترين رشتهاي كه در آن تدريس ميكردند طب جديد بود.
در 1282 از تهران به همة فرمانروايان ولايات دستور دادند كه از هر شهري جواناني از خاندانهاي دانشمندان را كه شايستة دانشاندوزي در اين مدرسه باشند به تهران بفرستند. محمداسماعيل خان وكيلالملك نوري حكمران معروف كرمان پدرم را براي همين كار به تهران فرستاده و وي دورة طب دارالفنون را در چهار سال به پايان رساند و بيدرنگ كارهاي مهم به او رجوع كردند ـ از آن جمله رياست نخستين بيمارستاني بود كه در 1290 به نام مريضخانة دولتي تأسيس كردند و همان بيمارستان سيناي امروز است. پس از سفرهاي كوتاهي به مشهد و اصفهان و تبريز بيشتر اوقات خود را در تهران ميگذرانيد و گذشته از طبابت دبار سلطنت و حرمخانه، به درد مردم هم ميرسید، تا اينكه در روز دوشنبة نهم خرداد ماه 1303 به بيماري ذوسنطاريا[1] در 79 سالگي در تهران درگذشت. مؤلفاتي در رشتههاي مختلف علم و ادب از او مانده است.

پدرم در آغاز، همسري از خانوادة دولتشاهي گرفت كه در جواني درگذشت و از او دو فرزند زاد كه يكي از آنها برادرم دكتر علياصغر مؤدبالدوله نفيسي ماند. همسر دوم وي نيز در جواني از جهان رفت و كسي از او نماند. پس از آن مادرم جليله جمالالدوله از خاندان خواجهنوري را كه در روز هفتم فروردين ماه امسال در 96 سالگي درگذشت به همسري اختيار كرد. وي از جانب مادر دخترزادة ميرزا اسدالـلهخان اعتمادالدوله معروف به ميرزا فتحالـله نوري وزير لشكر برادرزادة ميرزا آقاخان بود.
از چهار پسر و سه دختر كه يكي از آنها در خردسالي از ميان رفت من پيش از همه در تهران در 18 خردادماه 1274 شمسي كه در آن سال مصادف با 8 ژوئن 1896 ميلادي است به جهان آمدم.
پدرم ميگفت آن سال ناصرالدينشاه آخرين سفر خود را به ييلاق جاجرود كرده بود، و وي را كه از پزشكان معالجش بود با خود برده بود. خبر ولادت من در آن اقامتگاه تابستاني به او رسيد. ناصرالدينشاه در اين مورد بخششي به او كرده بود و چون از تاريخ خاندان ما آگاه بود به او گفته بود نام جد هشتم مرا به من بدهند و اين نام از آنجا به من تعلق گرفت.
كودكي چهارساله بودم كه در 1216 قمري در صدارت مرحوم حاج ميرزا عليخان امينالدوله نهضت مهمي در فرهنگ ايران پيش آمد، بدين معني كه در پرتو توجه آن مرد بزرگ گروهي از دانشدوستان در تهران انجمني به نام «انجمن معارف» براي تأسيس مدارس مليِ جديد و كتابخانة ملي تشكيل دادند، و پدرم از اركان آن انجمن بود. هر يك از اعضاي برجستة آن انجمن به عهده گرفتند كه مدرسهاي به همان روش اروپايي در تهران تأسيس كنند. پدرم مدرسة شرف را در خيابان «چراغ گاز» آن روز و «اميركبير» امروز تأسيس كرد كه مدرسة ابتداييِ مجاني و جايگاه آن نزديك به خانة پدري من بود. پدرم ساليان دراز اين مدرسه را اداره كرد و سرانجام آن را به ديگران سپرد.
در پنج سالگي مرا به آن مدرسه گذاشتند كه تنها سه سال ابتدايي را داشت. از سال چهارم ابتدايي تا سال سوم متوسطه را در مدرسة علميه كه يگانه مدرسهاي در تهران به جز دارالفنون بود كه دورة اول متوسطه را داشت، به تحصيل پرداختم.
چون سال سوم دبيرستان را به پايان رساندم براي فراگرفتن دورة دوم متوسطه و دورة عالي، مرحوم برادرم مرا با برادرِ پس از من دكتر حسن مشرف نفيسي به اروپا برد. در آن زمان كساني كه ميخواستند فرزندانشان در شهرهاي آرام و منزّه درس بخوانند مدارس سويس را ترجيح ميدادند و برادرم شهر نوشاتل را در سويس كه دبيرستانها و دانشگاهها آن هنوز از رونق نيفتاده است. ترجيح داد. بدين گونه در پاييز سال 1288 دورة دوم متوسطه را در بهترين دبيرستان نوشاتل كه هنوز هست و «دبيرستان كلژلاتن»[2] نام دارد آغاز كردم. در سويس و فرانسه فراگرفتن زبان يوناني و لاتين براي آموختن علم طب ضروري بود. خانوادة من ميخواست من پيروي از همان سنت خانوادگي بكنم و در اروپا فن پزشكي را بياموزم. به همين جهت مرا به آن دبيرستان سپردند و در كلاس پنجم كه به آن «پنجم لاتين»[3] ميگفتند به كار آغاز كردم.
در سويس بسياري از استادان دانشگاهها پانسيونهايي براي جواناني كه از جاي ديگر ميآيند دارند. در نوشاتل مرحوم پروفسور اورني[4] استاد حقوق مدني در دانشكدة حقوق و مدرسة بازرگاني دانشگاه نوشاتل، من و برادرم را پذيرفت.
پس از يك سال خانوادهام مناسبتر دانست كه ما دو برادر به پاريس برويم. اقامت در سويس و فرانسه ناچار ميبايست دلبستگيِ مرا به ادبيات اين زبان بسيار بكند. هنگامي كه به تهران بازگشتم دستگاه فرهنگي توسعة بسيار يافته بود و در چندين دبيرستان، دورة متوسطه را تدريس ميكردند. زباني كه همه در پي فراگرفتن آن بودند زبان فرانسه بود و ايرانياني كه اين زبان را در آن كشور آموخته بودند و ميتوانستند آن را درس بدهند انگشتشمار بودند. به همين جهت نخستين كاري كه به من رجوع كردند تدريس زبان فرانسه در دو دبيرستان بود كه مهمترين دبيرستانهاي تهران بودند: يكي دبيرستانِ اقدسيه كه از معروفترين دبيرستانهاي ملي بود، و ديگر دبيرستان تهران امروز كه در آن زمان به آن مدرسة «سنلويي» ميگفتند و كشيشان لازاريست كاتوليك آن را تأسيس كرده و اداره ميكردند. در جنگ جهانيِ اول معلمان اين دبيرستان از تهران رفته بودند و تنها يك معلم شيمي مانده بود كه سِمت مديريِ دبيرستان را هم داشت. براي تدريس زبان فرانسه در عسرت بودند و مرا به اين كار گماشتند و در دبيرستان اقدسيه كه در محلة پامنار بود نيز به همين كار مشغول شدم.

در ضمن، معمول بود كساني كه چيزي ميدانستند در خانة خود به سالمندان درس ميدادند. من هم پيروي از اين سنت پسنديده كردم و هفتهاي سه روز عدهاي از سالمندان كه سن همة آنها بيشتر و گاهي دو برابر سن من بود درس مجاني از من ميگرفتند.
برادر مرحومم اكبر مؤدب نفيسي هم در خانة پدري هفتهاي يك روز درس فيزيك ميداد. از جملة كساني كه پاي درس او ميآمدند، مرحوم ملكالشعراي بهار بود. به اين وسيله با اين شاعر بزرگ آن روزها آشنا شدم. پدرم نيز كه ذوق ادبيِ سرشاري داشت با بسياري از ادبيان معروف تهران رفت و آمد داشت و همين سبب شد كه من از آغاز كار در محيط ادبيِ تهران وارد شدم. ذوق فطريِ من كمكم پرورش يافت و بر تجارب من در اين رشته افزوده شد.
در 1297 آقاي حسين علا در حكومت صمصامالسلطنة بختياري مأمور تشكيل وزارتخانة جديدي به نام «وزارت فلاحت و تجارت و فوايد عامه» شد، و در صدد برآمد مجلهاي به عنوان «مجلة فلاحت و تجارت» تأسيس كند. در آن زمان انجمن ادبيِ معروف «دانشكده» تأسيس شده بود و مجلهاي به همين نام منتشر ميكرد كه مرحوم بهار مدير آن بود و تهية مقالات و تصحيح و طبع آن را به من سپرده بودند.
تجربهاي كه در كار چاپ به هم زده بودم سبب شد كه آقاي علا مرا به مديريت آن مجله دعوت كرد و پس از مدتي كوتاهي كه يكي دو شمارة آن مجله را، چنانكه مطلوب وي بود، منتشر كردم كار مرا پسنديد، رياست ادارة فلاحت را به من داد.
دو سال رياست اين اداره با من بود تا آنكه ادارة جديدي به نام ادارة امتيازات در آن وزارتخانه تأسيس شد و رياست آن را به من دادند. چندي نگذشت كه كار ديگري به من رجوع شد، و آن اين بود كه راه تهران به دماوند را دو مهندس بلژيكي كه در وزارتخانه بودند ساخته بودند و راهداري از آيندگان و روندگان ميگرفتند و يكي از منابع عايديِ آن وزارتخانه بود. رياست آن راه را به من دادند. پس از چندي رئيس ادارة كارگزينيِ آن وزراتخانه شدم كه در آن زمان ادارة پرسنل ميگفتند. چند ماه بعد وزارتخانه، مدرسهاي به نام «مدرسة عالي تجارت» تأسيس كرد و مرا به رياست آن گماشتند.
در تمام اين مدت من همچنان مشغول تدريس در مدارس مخلتف بودم. از آن جمله چندي در دبيرستان نظام تدريس كردم، تا اينكه به دلايل بسيار طبعم از كارهاي اداري رميده شد و مصمم شدم كار خود را منحصر به تدريس بكنم. مرحوم عنايتالـله سميعي مدبرالدوله، معاون وزارت معارف، آن روز و آقاي دكتر عيسي صديق رئيس تعليمات بودند. اين انديشه را با ايشان در ميان گذاشتم. تازه مدرسة علوم سياسي را كه تا آن زمان تابع وزارت امور خارجه بود به وزارت معارف سپرده بودند و من به تدريس تاريخ در آن مدرسه و تدريس تاريخ ادبيات در مدرسة دارالفنون مأمور شدم پس از آن تدريس در مدرسة عالي تجارت و مدرسة صنعتي (هنرستان دولتي امروز) نيز به عهدة من قرار گرفت. هنگامي كه دانشگاه تهران تأسيس شد به دانشگاه منتقل شدم، و نخست در دانشكدة حقوق و سپس در دانشكدة ادبيات مأمور تدريس شدم.

در اين ميان مرا جزو نخستين اعضاي پيوستة فرهنگستان انتخاب كردند و سفرهاي متعدد در خارج از ايران براي من پيش آمد، چنانكه تاكنون نُه بار براي شركت در جشنها و عضويت كنگرههاي ادبي به خاك شوروي رفتهام.
در اين سفر به كشورهاي مختلف مانند افغانستان و هند و پاكستان و لبنان و مصر و ايتاليا و سويس و آلمان و چكوسلواكي و مجارستان و روماني و بلغارستان و اتريش و هلند و دانمارك و بلژيك و فرانسه و انگلستان و كشورهاي متحد امريكا رفتهام و در سر راه بيش و كم در عراق و تركيه و يونان درنگ كردهام.
در سفر اول هندوستان مهمان دوازده دانشگاه مهم آن كشور يعني دانشگاههاي الـلهآباد و بمبئي و پَتْنه و كلكته و دهلي و عليگره و بنارس و مدراس و ناگپور و تريواندروم و حيدرآباد دكن و لكنهو بودم. در سفر دوم به دعوت دانشگاه عليگره براي تأسيس شعبة ادبيات فارسي در انستيتوي مطالعات اسلامي آن دانشگاه رفتم و دو سال بدين كار مشغول بودم.
در سفر اول پاكستان نخست مهمان آكادميِ اقبال و سپس مهمان دانشگاههاي كراچي و لاهور و حيدرآباد سند و ملتان و كويته و پيشاور بودم و انجمنهاي ادبي سيالكوت و وزيرآباد و جهلم و راولپندي نيز از من پذيراييهاي بسيار گرم كردند و در كنگرة فلسفة شرق در پيشاور شركت كردم. در سفر دوم به كنگرة اسلامي در لاهور دعوت شده بود و در سفر سوم مهمان دانشگاه لاهور بودم.

در سفر افغانستان مهمان دانشگاه كابل بودم و چهار ماه به عنوان استاد افتخاري در آن دانشگاه تدريس كردم و در شهرهاي هرات و شنيدن (اسفزار) و فراه و گرشك و قندهار و غزنين و جلالآباد و باميان و پل خمري و بغلان (حاكمنشين قطغن) و قندز (كهندژ) و خانآباد و طالقان و ايبك (سمنگان) و تاش غرقان (غلم) و مزارشريف و بلخ و شبرغان (شبورقان) و اندخوي و ميمنه (گوزکانان قديم در ناحية بادغيس) و بالا مرغاب (مرو چاقچاي يا مروالرود سابق) مهمان دولت افغانستان بودم.
در سفر مصر يك دوره تاريخ ادبيات ايران را در دانشگاه قاهره تدريس كردم. در سفر لبنان چهار ماه مهمان دانشگاه سنژوزف، دانشگاه معروف فرانسوي آن شهر بودم. در سفر بلژيك مهمان دانشگاه بروكسل و دانشگاه گان بودم. در سفر امريكا چندي مهمان دانشگاه معروف هاروارد در ناحية ماساچوست بودم و دانشگاههاي كلمبيا را در نيويورك و دانشگاه پرينستون را در نيوجرسي ديدم و در چهارمين كنگرة باستانشناسي و هنر ايران در نيويورك و فيلادلفيا و واشنگتن شركت كردم.
در همان سفر نمايندة دولت ايران در كميتة فني وحدت نامهاي جغرافيايي در سازمان ملل متحد بودم. در سفر آلمان براي شركت در كنگرة بيست و چهارم خاورشناسان مهمان دولت آلمان بودم.در يكي از سفرهاي انگلستان مهمان دانشگاه كمبريج شدم.
تهران،22 امردادماه 1340
[1]) ديسانتري، اسهال خوني
[2]) College Latin
[3]) Cinquieme Latine
[4]) Hurny