گوشه های تاریک سرشت انسان/ معصومه علی اکبری

خشونت‌هاي پنهان زندگي روزمره

لايه‌‌هاي زندگي روزمره‌ي آدم‌ها پر است از نشانه‌هاي خشونت. خشونتي ناگزير كه ضرورت بقاي زندگي است. آدم‌ها براي ادامۀ حياتشان بايد رفتاري خشونت‌آميز با طبيعت داشته باشند. از خورد و خوراك گرفته تا پوشاك و دوا و درمان و ساخت‌وساز تا تزئينات داخلي و خارجي خانه‌ها.

لازمة توسعه و تنوع زيست بشري اجحاف بيشتر در حق طبيعت است. اجحافي كه گاه بسيار پرده‌پوشانه است و گاه در نهايت بي‌پردگي است و بسياري از گاه‌ها، بيشتر از حدود ضرورت بقاي حيات بشر است. آدمي براي بقاي حيات خود، حق حيات را از موجودات ديگر سلب مي‌كند. يعني همان دور حيات ‌وحش در زندگي آدميان نمایان مي‌گردد با اين تفاوت اصلي كه آدم‌ها حيوانات و گياهان را پرورش مي‌دهند و اصلاح نژاد مي‌كنند تا بيش از ظرفيت طبيعي‌شان به كام و ذائقه‌ي انساني خوش بيايند. در عادي‌ترين حالت، آدميزاد پرندگان و چهارپايان و آبزيان و گياهان را مي‌ميراند و مي‌خشكاند و منجمد مي‌كند و قطعه قطعه مي‌كند و مي‌جوشاند و بخارپز مي‌كند و كباب مي‌كند و سرخ مي‌كند و ساتوري مي‌كند و به هزار و يك شيوة فريب‌كارانه طعم خام و وحشي آن را مي‌پوشاند تا به كامش خوش بنشيند و كيفور شود از تناول آنها. انسان به ميزاني كه متمدن شده شيوه‌هاي اعمال خشونتش بر طبيعت پرده پوشانه‌تر، فريبنده و ظريف‌تر شده است. ديگر مثل يك گرگ گرسنه در قطب شمال، شكم‌ نهنگ مرده بر سطح يخ‌زدة اقيانوس را نمي‌درد و دل ورودة آن را با دندان بيرون نمي‌كشد.

مثل ميش‌ها و بزها و آهوان در شاخه‌هاي كوتاه و بلند درختان و بوته‌ها سرفرو نمي‌برد تا برگ‌هاي سبز و زرد را خام‌ خام تا حد رفع جوع ببلعد و بعد از سيري سرخود بگيرد و برود. اما برخورد انسان با گياه همان‌قدر خشن است كه بر خوردش با حيوانات. شايد فرمان ‌الهي براي مقيد كردن كشتن بعضي حيوانات و ممنوعيت ويژه كشتن بعضي از حيوانات، خوراندن آب به مذبوح پيش از ذبح و بر زبان راندن نام اعظم خداوند، يعني رحمان و رحيم، در هنگام ذبح و تعيين وقت معين در ميانة طلوع و غروب خورشيد نه پيش و پس از آن، زمينه‌سازي الهي براي كنترل خشونت انسان بر طبيعت بوده باشد. هر چند كه در اين دوران ديگر از آن آداب ديني ذبح كه آيين تلطيف‌آميز بوده است، اكنون ديگر چيزي به جز يك پوسته‌ي خشكيده و شكننده به جا نمانده باشد. ضرورت اعمال خشونت بر طبيعت در زاويه‌هاي ديگر زندگي روزمره باز هم قابل مشاهده است مثل مبارزه با جانوران و حشرات موذي ديگر مثل سوسك و پشه و مگس و مورچه و موش كه تقريباً به صورت يك عمل هر روزه و جزئي از اعمال خانگي در آمده است.

طرح اين نمونه‌ها نه براي دفاع از گياه‌خواري و خام‌خواري است و نه در مذمت تمدن و ميل به غارنشيني و جوكي‌شدن. اين نشانه‌ها فقط انذار مي‌دهند كه براي ريشه‌يابي ميل سيري‌ناپذير بشر به خشونت. بايد از تاريخ بسيار فراتر رفت. اين نشانه‌ها خبر مي‌دهند كه خشونت نه تنها در ذات آدمي نهادينه است و وجهي از آدميت اوست بلكه در ذات زندگي روزمره هم نهادينه است و وجهي غيرقابل انكار از ماهيت آن است. اگر اين خشونت‌هايي كه در حق طبيعت روا مي‌شود ناشي از ضرورت بقاي آدمي است، خشونت‌هاي ديگري هم در زندگي روزمره اعمال مي‌شود كه ناشي از ضرورت بقاي تمدن و ضرورت تعليم و تربيت است. اين خشونت‌ها را فوكو در قرن‌ بيستم بيش از هر فيلسوف و جامعه‌شناس و روان‌‌شناس دریافته و ابعاد خشونت‌آميز تمدن را در نمادهاي تعليم‌و‌تربيت و تمدن آشكار نموده است. مدرسه، زندان، بيمارستان (تيمارستان) به نظر او مركز تربيت و كنترل مدني است كه هر سه به نوبة خود در اعمال شيوه‌هاي بازدارندة توحش و بربريت گرفتار خشونت‌هاي مدرن و غيرمدرن شده‌اند. البته فوكو يادش مي‌رود كه مقدم بر اين سه مركز، خود خانه محل اولية تعليم‌وتربيت و در نتيجه محل اعمال خشونت‌هاي همگاني موجه بوده و هست. از انواع كتك‌هاي خفيف پشت‌دستي و بناگوشي و نيشگون تا مشت و لگد و گاز و قاشق داغ بر دست و پا نهادن و فلفل در دهان ريختن. اين‌ها نمونه‌هاي فيزيكي خشونت‌هاي خفيف و نيمه‌خفيف خانگي است كه در سال‌هايي نه چندان دور (و شايد هم بعضاً هنوز) در بيشتر خانواده‌ها رايج بود. نمونه‌هاي زباني آن هنوز در گسترة وسيع بسياري از خانواده‌ها رايج است. همسران نسبت به يكديگر، پدران و مادران نسبت به فرزندان و فرزندان نسبت به همديگر، هر گاه در مقام اختلاف‌هاي كمي قابل توجه قرار مي‌گيرند از دم‌دست‌ترين شيوه‌هاي اعمال خشونت و انتقام‌گيري يعني خشونت زباني مدد مي‌گيرند. حبس در تاريكي، در حمام، در زير‌زمين،‌ در خانه توسط اولياء حقيقي و غيرحقيقي و توسط همسران مرد، از ديگر خشونت‌هاي خانگي است كه بيشتر بار و تأثير رواني دارد و آسيب‌هاي فيزيكي و بدني را با آسيب‌هاي عاطفي و رواني همراه مي‌كند. به راحتي نمي‌شود باور كرد كه اين نشانه‌ها وقتي در خانواده‌ها بروز مي‌كند كه اختلافات و ناسازگاري‌ها به نقطة انفجار رسيده باشد. درست‌تر آن است كه از تكرار مكرر خشونت‌هاي رايج و موجه خانگي، امكان هم‌زيستي به صفر مي‌رسد و ناسازگاري‌ها به نقطة اوج صعود مي‌كنند. براي فهم و ريشه‌يابي اين نوع از خشونت‌ها بايد چند قدم مانده به تاريخ، به لايه‌هاي ناشناخته و تاريك سرشت طبيعي بشر قدم گذاشت و تمايل طبيعي به خشونت را پيش درآمد تمايل ناخودآگاه تاريخي بشر به خشونت به‌حساب آورد.

خشونت‌هاي اجتماعي

در بيرون از مرزهاي خانه هم نشانه‌هاي خشونت هم‌چون ضرورت‌ بقاي اجتماعي بروز همگاني دارد. با اين تفاوت كه به جاي خشونت‌هاي فيزيكي كه مي‌توان نام آن را تنبيه نهاد، خشونت‌هاي رواني و رفتاري است كه حيات فردي و اجتماعي ديگران را در خطر مي‌اندازد و حقي يا حقوقي را از ديگران ضايع مي‌گرداند. بعضي از اين احجاف‌هاي رفتاري در قالب احترام به قانون و رعايت حقوق ديگران صورت مي‌بندد و برخي ديگر در قالب قانون‌گريزي و ناچيز شمردن حقوق ديگران.

نمونه‌هايش را در همه‌جا مي‌‌توان مشاهده كرد. تعيين معيار‌هاي غير‌متقن و بي‌اعتبار تخصصي و علمي براي استخدام در كلية ادارات و سازمان‌ها تا گزينش دانشجو و استاد و حتي دانش‌آموز براي ورود به مدارس درجة يك، اين گزينش‌هاي غيرعلمي و غير‌حرفه‌اي و ترجيح فرد ناشايسته به جاي فرد شايسته تحت پوششي به جز خشونت نرم قابل فهم نيست. يك دليل رواج اين نوع خشونت، عدم توافق بر سر معنا و مفهوم خشونت است. هيچ معيار و ملاك مشخصي از سوي مراجع صاحب صلاحيت اعم از فيلسوفان و روشنفكران و دينداران و حاكمان سياسي و عموم مردم، براي تعيين رفتار خشونت‌ آميز كه مخل حيات و حقوق فردي و اجتماعي باشد مورد توافق قرار نمي‌گيرد و به رسميت شناخته نمي‌شود، جز همان تعريف‌هاي كليشه‌اي رايج. گويي خشونت يعني مردي زنش را از طبقة پنجم بيندازد پايين. يا دخترش را با روسري‌اش حلق‌آويز كند. يا زني مردش را به كمك دوست‌پسرش از پا در بياورد. يا ناپدري فرزند زنش را با ته سيگار داغ كند. اين‌ها نمونه‌هاي رايج است كه به عنوان مصداق رفتار خشن مورد توافق‌ عمومي قرار مي‌گيرد.

كسي رفتار تحقير‌آميز پزشك يا استاد را با بيمار و دانشجو نشانة رفتار خشن نمي‌داند. كسي عبور از چراغ قرمز را نشانة رفتار خشن نمي‌شمارد. چون اصلاً تخطي از قانون و قانون‌گريزي به عنوان يك عمل خشن تعريف نشده است. چون بي‌احترامي و اهانت به انسان‌ها به عنوان گونه‌اي از گونه‌هاي رفتار خشن به حساب نمي‌آيد. در حالي كه اگر به ضرورت پيدايي قانون و كاركرد آن و به ضرورت احترام به انسان به عنوان يك اصل اخلاقي توجه شود، اولين نكته‌اي كه در هر دو مورد نمود مي‌يابد، مهار افسار گسيختگي رفتار فردي و اجتماعي افراد است.

قانون براي كنترل جريان سالم و مقبول رفتارهاي عمومي است به صورتي كه هيچ رفتاري مخل رفتار طبيعي و سالم ديگران نشود و حقي از حيات اجتماعي آنها زائل نگردد. زائل‌كردن حقوق ديگران توسط يك فرد يا يك جمع و ناچيز شمردن شأن انساني افراد و زيرپا نهادن حرمت آنان به گونه‌اي كه آنها را از صراط طبيعي احترام متقابل باز بدارد، چيزي به جز اِعمال رفتار خشن نيست. رفتار خشن هميشه رفتار داغ‌گذار نيست. سردي و بي‌اعتنايي و ناديده‌گرفتن شأن انساني بيمار، دانشجو، كارمند، دانش‌آموز، مسافر، ارباب‌رجوع، معلم، استاد، عابر پياده و اِعمال سليقه‌هاي فردي و سياسي و اعتقادي و جمعي بر ديگران همه از نوع خشونت‌هاي سرد هستند. خشونت‌هايي كه نه در قوانين مكتوب و نه در فرهنگ‌ سياسي و اجتماعي شفاهي جايي براي آنها در نظر گرفته شده است.

عدم توافق بر سر تعريف مشترك از خشونت

تنها ايرانيان نيستند كه در پيدا و پنهان تعاريف متعارض و ناسازگار از معناي خشونت و رفتار خشونت‌بار مي‌دهند. در هر گوشة ‌جهان، اين عدم توافق وجود دارد. اكنون در بيشتر بازي‌هاي رايانه‌اي غرب، رفتار‌هاي خشونت‌بار و جنگ به طور مستقيم و غير‌مستقيم آموزش داده مي‌شود. نمونه‌هاي ايراني‌اش هم به خورد نوجوانان داده مي‌شود هر چند كه جذابيت نمونه‌هاي اصل را ندارد. اكنون تمام دستاوردهاي فوق مدرن كه تكنولوژي را به نقطة اوج خود رسانده‌اند و فعلاً در همان اوج دارند پروازش مي‌دهند، در خدمت اِعمال خشونت‌هاي جهاني و زيست‌‌محيطي قرار گرفته‌اند. تمدن كه در آغاز مسير‍ِ خروج از بربريت بود، اكنون در قلّة پيشرفت و توسعه‌اش، بربريت مدرن را در جهان تروريستي گسترش مي‌دهد. نمونة بربريت مدرن فقط طالبان و القاعده و بن‌لادن نيستند. همان تروريستي كه به قتل رسيد و به شيوه‌هاي غير‌مدرن جسدش به آبهاي دريا انداخته شد. حمايت‌هاي تسليحاتي و نظامي از ديكتاتورهاي ماندگار در سراسر جهان از سوي قدرتمندان غربي، نمونه‌ي غيرقابل انكاري است كه اگر از خشونت‌هاي درون‌مرزي جوامع دامنه‌اش وسيع‌تر نباشد، محدود‌تر هم نيست. در خاورميانه و در فلسطين و سرزمين‌هاي اشغالي هيچ طفلي نقشي در جنگ درازمدت فلسطين و اسرائيل ندارد. پس كشته‌شدن هر كودك از هر دو سو يعني اعمال خشونت در مورد آن طفل و گرفتن حق حيات از او. لازمة پذيرش اين برداشت آن است كه يك توافق بين‌المللي و بين‌الادياني دربارة خشونت و رفتار خشونت‌آميز صورت بگيرد. توافقي كه ريشه در همان اصول و موارد حقوق بشر داشته باشد كه ظاهراً مورد توافق بين‌المللي و بين‌الادياني قرار گرفته اما باطناً از سوي دولت‌ها و سياستمداران و متوليان رده بالاي اديان تأييد نمي‌شود، كه اگر مي‌شد خاورميانه امروز شاهد اين همه حكومتهاي ديكتاتوري نبود و معمر قذافي اين همه سرمايه‌هاي نفتي مردمش را در حساب‌هاي شخصي و خانوادگي‌اش در بانك‌هاي غربي سپرده‌گذاري نمي‌كرد، بدون آن كه آب از آب تكان بخورد، سال‌هاي مديد.

اكنون زندانيان در زندان‌هاي دور و نزديك و پيدا و پنهان و رسمي و غيررسمي در خاور‌ميانه و آسيا و افريقا همان‌طور شكنجه مي‌شوند كه در زندانهاي ابو‌غريب و گوانتاناما و دستها براي باز نگه داشتن اين دو زندان همانقدر فعال‌اند كه براي باز نگه‌داشتن ديگر زندانها. با اين تفاوت كه يكي به نام مكتب و دين و خاك و خون شكنجه‌ مي‌كند يكي به نام دموكراسي‌خواهي و حقوق بشر. هر كدام هم درضمن انكار و تكذيب صوري، درصدد توجيه وجود اين مكان‌ها و رفتار‌ها برمي‌آيند. مقصد مشترك همة توجيهات يكي است: تربيت و تنبيه فرد خاطي براي كنترل و حفظ سلامت اخلاق اجتماعي و جهاني. يكي به نام مذهب چنين مي‌كند يكي به نام ضدمذهب. يكي هم به نام خودش، مثل قذافي. قدر مشترك اين است كه هر كدام از اين مدعيان خود را در مقام حق و درستي مي‌انگارد و عمل خود را انساني يا الهي مي‌پندارد. به نظر مي‌رسد كه معيار اين قدر مشترك چيزي به جز من محوري نباشد. در همه‌جا اين «من‌الهي» یا من دموكراسي‌خواه است كه خود را بر حق و صاحب رأي مطلق مي‌انگارد. همين من مطلق الهي يا من مطلق دموكراسي‌خواه يا من ايدئولوژي‌نگر، سر منشاء همة خشونت‌هاي بشري است.

چه خشونت‌هايي كه به صورت كاملاً عريان يادآور عصر توحش و بربريت‌اند و اندام انسان‌ها را به زير سنگ و چاقو و ساتور مي‌برند، چه خشونت‌هايي كه مزين و آراسته‌اند به انواع ابزار مدرن كه ذهن و روان و تن افراد را مشوش و زخمي مي‌كنند. چه بر تعداد سنگ‌ساران و كشته‌شدگان اضافه شود چه بر تعداد روان‌پريشان آزاد شده يا نشده از زندان‌ها، هيچ توفير و تأثيري در كوتاه شدن دامنة خشونت افسارگسيختة جهان امروز ندارد. كودكاني كه در فلسطين و افغانستان و پاكستان و ليبي و سوريه كشته‌ مي‌شوند همان قدر قرباني خشونت‌اند كه جوانان و نوجوانان معترض در جوامع استبدادي كشته و شكنجه مي‌شوند.

خشونت و تاريخ

با ظهور تمدن توقع مي‌رفت كه آن بخش‌ طبيعي وجود بشر كه ادامة تكامل طبيعي انسان است تحت كنترل بخش كاملاً ويژة انساني‌اش درآيد. توقع مي‌رفت كه نيمة عقلاني و عاطفي روان او بر نيمة طبيعي‌اش مسلط شود و رفتارهاي كاملاً عزيزي او را بر سر سفرة طبيعت و روابط اجتماعي مهار كند. اما ظاهراً چنين توقعي بي‌جا بوده است. چون نه تنها از دامنة خشونت كاسته نشد، بلكه اشكال پنهان و فريبنده جاي آن صورت‌هاي پيدا و سادة خشونت را گرفتند.

به نظر مي‌رسد به همان اندازه كه خشونت بر طبيعت كه بخشي از زيست زوزمرة انسان را پوشش مي‌دهد، گريزناپذير و غير‌قابل حذف است، خشونت بر انسان‌ها تبديل شده است به بخشي از زيست‌ اجتماعي انسان كه غير قابل حذف است. ريشة اين خشونت هم درست مثل خشونت بر طبيعت در سرشت انسان نهفته است. با اين همه برخي از جامعه‌شناسان و رفتار‌شناسان، تاريخ را سر منشاء اين نوع خشونت به حساب مي‌آورند و مي‌كوشند با ورود به دالان‌هاي نمور و تاريك تاريخ كه با كمك دانش‌هاي روز كمي روشن مي‌شوند، براي خشونت‌هاي اقوام و ملل و مذاهب، ريشه‌هاي تاريخي پيدا كنند. اين رجوع به تاريخ قطعاً رجوع بي‌حاصلي نيست و تفاوت‌هاي ملّي و مذهبي و نژادي را در گسترد‌ه‌ترين رفتار مشترك بشري يعني رفتار خشونت‌بار نشان مي‌دهد.

همين رجوع به تاريخ پرسش‌هاي تازه‌تري هم پيش‌روي مخاطب قرار مي‌دهد. براي نمونه فرضية فاجعه‌زدگي كه از فرضيات علوم روان‌شناسي و رفتارشناسي است به عنوان يك الگو و يا يك زاوية ديد در بررسي تاريخ دويست‌ سالة ايران و خاورميانه در دوران سلطة مغول، مورد توجه عباس عدالت قرار گرفته است. اين فرضيه با تكيه بر تاريخ و بردن ذهن و وجدان فرد روان رنجور به اعماق گذشته مي‌خواهد كه ريشة مصائب و ناتواني‌هاي امروز بيمار را در تاريخ تيره و تارش بجويد.

اين زاويه‌ قطعاً پرتوهاي تازه‌اي مي‌اندازد بر بخش‌هاي خاموش و تيرة روان تاريخي ايراني اما نمي‌تواند نتايج و برداشت‌هاي قطعي بر امروز او تحميل كند. از نگاه فرضية فاجعه‌زدگي، شدت و عمق و هولناكي خشونت وصف‌ناپذيري كه مغولان بر سكنة ايران پهناور آن سده‌ها روا داشتند بسيار نمايان‌‌تر مي‌شود. خشونت به حدي بود كه مردمان جز سكوت و خاموشي قادر به انجام هيچ‌ عكس‌العملي نبودند. اطاعت محض از قانون توحش يعني همان «ياساي» چنگيزي تنها عمل مجاز بود. دو قرن اطاعت از ياساي چنگيزي به باور عباس عدالت روحية ايراني و اهالي خاورميانه را ياسازده كرده است. ترويج اين ياسازدگي از همان دوران پس از مغول شايع شد و در دربار صفويه تبديل به احكام و فرامين شاهانه شد. مثل پوست‌كندن مخالفان در حالي كه زنده بودند و يا كندن گوشت تن زندة آنها و خوراندنش به درباريان براي ايجاد ارعاب و عبرت. امثال اين شكنجه‌هاي ياسايي كم نبوده است. در طول تاريخ پس از مغول، دو قرن سكونت و دو قرن تحمل خشن‌ترين رفتارها‌ از سوي حاكمان مغول و تكرار آن توسط سلاطين صفوي روان ايراني را معيوب كرده است. به باور عباس عدالت، تحميل اين رفتا‌رها از سوي غير و بيگانه سبب تقويت روحية بيگانه‌ترسي و بيگانه‌ستيزي شده است. ترس در اعماق وجود ايراني جاخوش كرده است و بازتاب بيروني اين ترس، باز توليد همان خشونت‌هايي است كه خود قرباني آن شده است. ترس از خشونت هميشه سبب فاصله‌گيري و پرهيز از آن مي‌شود. سبب مي‌شود تا در برابر ديگري اعم از خودي و غيرخودي، خود را پوشيده‌‌تر و پنهان‌‌تر نگه دارد. پرده‌پوشي، مصلحت‌انگاري، تقيه، بازتاب‌هاي مختلف‌ همان روحية ترس است. پابه‌پاي اين روحية پرده‌پوشي، نيمة ديگر ترس از غريبه. در خفا رشد مي‌كند و وجدان فرد را به تصرف در مي‌آورد. يعني ميل به خشونت و ابراز نفرت به ديگري در تاريكناي وجدان فرد ذره ذره‌ رشد مي‌كند و بزرگ مي‌شود. آرزو يا حسرت غلبه بر ديگري، مثل استخواني در گلو، روان فرد را مي‌آزارد و مجروح مي‌كند و مثل يك زخمي هميشه مترصد انتقام است. حس انتقام در زير لفافة تقيه و مصلحت رشد مي‌كند تا مي‌رسد به نقطة انفجار. اين نقطة انفجار غيرقابل پيش‌بيني و غير‌قابل پيشگيري است. خيلي هم تابع مكان و زمان خاصي نيست. يعني لزوماً وقوع به موقع و به‌جا ندارد. چه بسا وقتي انفجار رخ مي‌دهد كه مقصر و گناهكار اصلي صدمه نبيند و به جاي علت‌ها، معلول‌ها صدمه بينند. رفتار ياسازده تابع حق و ناحق نيست. تابع درست و غلط نيست.

اصل ياسازدگي مبتني است برگزارة «فقط من حق دارم.» رجوع به تاريخ و رسيدن به اصل ياسازدگي براي كشف ريشه‌هاي آسيب‌‌هاي روان ملّي و وجدان عمومي اگر چه تا حدودي موجه مي‌‌نمايد اما اين پرسش را هم به ذهن مي‌آورد كه تا كجا اين چرخة معلول تاريخي مي‌تواند هم‌چنان قلم تقدير و سرنوشت يك ملت را در دست بگيرد؟ تا كجا و تا كي يك ملت بايد گرفتار اين چرخه بماند؟ آيا اصلاً مي‌‌تواند از اين دور باطل چرخة توليد خشونت‌ رهايي يابد؟ اكنون خشونت در همه جاي جهان در شكل‌ها و اندازه‌ها و طعم‌هاي مختلف دارد غوغا مي‌كند. ديگر به نظر نمي‌رسد كه بيگانه‌ترسي بهانة موجهي براي بيگانه‌ستيزي باشد. چون همه جاي جهان مثل ايران پهناور در سده‌هاي پيشين و ايران جمع و جور در يك سدة اخير بر سر چهار راه حوادث قرار گرفته است.

اكنون همة ملّت‌ها و مذهب‌ها در چهارراه حوادث قرار گرفته‌اند. چون جهان به اندازة يك دهكده و بلكه كوچكتر از آن به اندازه يك فضاي مرموز مجازيِ قابل تصرف از سوي يك هكر نوجوان عرب يا اروپايي و امريكايي شده است. رفتارهاي مخاطره‌آميز غيرقابل پيش‌بيني همة جهان را در خطر انداخته است. چرخة خشونت در همه جا باز توليد مي‌شود. در ليبي، اسرائيل، امريكا، ونزوئلا، ساحل عاج، كوبا، تونس و… بي آن‌كه اين كشورها به اندازة ايران تجربة سنگين و تلخ و ماندگار دو قرن سكوت و دو قرن تحمل خاموش فجايع غير قابل تحمل مغول را در سرگذشت تاريخي‌شان داشته باشند. به‌نظر مي‌رسد كه اين چرخة بازتوليد خشونت در سرشت طبيعي و سرشت سياسي انسان سرباز ايستادن ندارد. شايد توجه به معناي خشونت و رسيدن به يك توافق بر سر معنا و مصداق رفتارهاي خشونت‌آميز از سوي همة قدرتهاي مستقر و قدرتهاي اپوزيسيون، از سوي همة فيلسوفان و روشنفكران و دينداران و شاعران و اصناف عادي مردم، ضرورتي انكار‌ناپذير باشد. اما به همان اندازه هم امكان رسيدن به چنان توافقي نامحتمل به نظر مي‌رسد.