تقلید نقش انسان / هوشنگ دولت آبادی
یکی از باورهای ما اینست که موجودات زنده اگر مراحل رشد را طی کنند، به نمونۀ کاملی از نوع خودشان مبدل میشوند. این اعتقاد به استثنای انسان در مورد همۀ جانداران درست است و تا گذشتۀ نه چندان دور، یعنی تا زمانی که زندگی روال طبیعی داشت و رعایت آداب برای انسان بودن کفایت میکرد، هنموعان ما را هم در برمیگرفت. اما با دگرگونیهایی که در جوامع بشری رخ داده است، باید بپذیریم که فرزندان ما نه تنها خود به خود به نمونههای کم وبیش کاملی از «انسان» تبدیل نمیشوند، بلکه این کار گاهی با سعی بسیار هم صورت نمیپذیرد.
جانداران از ابتدا تا پایان عمر بیآنکه آگاه باشند، نقشی را ایفا میکنند که طبیعت برایشان در نظر گرفتهاست. این نمایشنامه جزء به جزء در طی میلیونها سال بر اساس تجربه تدوین شده است. و در شرایط معمولی ایمنی موجودات را تضمین میکند. لاکپشتهای دریایی بعد از آنکه در درون ماسههای ساحل از تخم بیرون میآیند، بدون لحظهای درنگ به طرف دریا حرکت میکنند و در بسیاری از حشرات، فاصلۀ زمانی بین تولد و بلوغ کامل جسمی چند دقیقه بیشتر نیست و این جانداران گامهای نخستین را چنان استوار و دور از انحراف برمیدارند که گویی لاکپشت «میداند» که برای ایمنبودن باید دریا برسد و همینطور حشره «میداند» که فقط مقدار اندکی از عمر چند ساعتهاش را میتواند برای تکامل جسمش صرف کند. البته برای ما انسانها که به اشتباه «دانستن» را از ویژگیهای خودمان میپنداریم، قبول این که در پس این رویدادها نوعی دانستن نهفته باشد، آسان نیست، اما مسلماً رفتارهای مفیدی را که در شرایط مشابه بهطور یکسان تکرار میشوند، نمیتوان نادانسته و اتفاقی انگاشت.
نمایشنامۀ طبیعت یعنی راهکارهای نهادینه شده در ژنها برای گذران طبیعی بسیاری از موجودات زندۀ ابتدایی کافی هستند، اما به دو دلیل در جانداران تکامل یافتهتر کارایی لازم را ندارند، یکی این که فقط اطلاعات مربوط به رویدادهای گذشته را شامل میشوند و دیگر آنکه حاصل تجربههای جدید را نمیتوان فوراً به آنها افزود. برای این ناکارآمدی شواهد بسیاری هست، اما دردناکترین آنها واقعهایست که بعد از متداولشدن پرواز ما فوق صوت در اطراف فرودگاهها اتفاق افتاد. بسیاری از حیوانات در اثر صدای شدید مردند و روباهها بچههایشان را دریدند و خوردند و با توجه به ارتباط عمیقی که بین روباهها هست، میتوان حدس زد که اختلال ناشی از صدا برای آنها چه ابعادی داشته است… البته اگر عوامل ویرانگر به روباهها امکان زیستن بدهند و اگر برحسب تصادف در یکی از ژنهای آنها تغییری پدید بیاید که سازگاری بیشتر با صدا را ممکن سازد و اگر این موتاسیون امکان گسترش پیدا کند، میتوان انتظار داشت که بعد از چند صد سال، روباههایی که در اطراف فرودگاهها زندگی میکنند، بدانند که این صدای مهیب تهدید مستقیمی برای آنها نیست و این اشرف مخلوقات است که چون هیچ کار واجبی را ناتمام گذاشته، تصمیم گرفته است تندتر از صدا سفر کند!
شریکهای ما در طبیعت بیشتر اطلاعات لازم برای زندگی را در بایگانی ژنها با خود به دنیا میآورند و در موارد لازم کمبودها را با تجربۀ فردی و تقلید جبران میکنند و البته نقش تجربه بسیار محدودتر از تقلید، یعنی کسب یکبارۀ اطلاعات حاضر و آماده در محیط زندگی است و در بیشتر موارد آنچه با تقلید به دست میآید هرگز از راه تجربه کسب نمیشود. بهعنوان نمونه پایداری نسل مرغان آواز خوان در گروی آموختن نغمۀ خاص نوع خودشان است چون فقط با خواندن آواز میتوانند شریکی برای تولید مثل پیدا کنند. این پرندگان مدت ها قبل از بلوغ جنسی، آواز خاص خودشان را با همۀ زیر و بمها و لحنها، با تقلید از پرندگان بالغ میآموزند و وقتی الگوی موروثی موجود در مرکز شنوایی مغزشان درستی آن را تصدیق کرد، نغمه را برای همۀ عمر به خاطر میسپارند. البته این کار باید کامل و بدون نقص انجام شود چون به وقت نغمهسرایی پرندههای ماده نه تنها به فرازهای آهنگ بلکه به «لحن»های خاص نوع خودشان توجه میکنند و هیچ انحرافی را نمیپذیرند. لحن این آوازها به لهجۀ گویشهای انسان بیشباهت نیست و شاید وجود ژنهای مشترک بین انسان و پرندگان آوازخوان موجب شده باشد که شنیدن لهجۀ همشهریها، دل مردم را به هم نزدیک میکند و لهجۀ نا آشنا در برخورد اول شنونده را به احتیاط وامیدارد…
بعد از این مقدمۀ طولانی بجاست نظری به چگونگی رشد و تکامل خودمان بیاندازیم. نوزاد انسان به هنگام تولد با استثنای کیسهداران، ناتوانترین موجود عالم است و بدون حمایت دیگران نمیتواند زنده بماند. رشد جسم آدمی از همۀ جانداران کندتر است و تقریباً یک چهارم عمر را دربر میگیرد. مغز که تنها سلاح انسان برای زندگی است، با صد بیلیون سلول به دنیا میآید، اما این سلولها صرف نظر از اطلاعات ارثی، عملاً تهی هستند و باید با آموزش مناسب پر و کارآمد شوند. انسان کوچک تازه وارد، مهمترین کار زندگی یعنی یاد گرفتن زبان را درست مثل مرغان نغمه سرا از اولین ماهها از راه تقلید میآموزد، تلفظ درست کلمات را به تدریج یاد میگیرد و با تقلید از بزرگترها، جمله میسازد. با آموختن زبان مغز به کار میافتد چون اندیشیدن فقط در قالب کلام میسر است.
کسانی که سعی کردهاند تعریف معینی برای انسان پیدا کنند، او را «سخن گو» و «متفکر» نامیدهاند. و با اینکه نه سخن گفتن خاص انسان است و نه فکر کردن، این مطلب را باید پذیرفت که در این دو زمینه انسان سرآمد جانداران است، اما آنجا که انسان برتری مطلق پیدا کرده، قلمرو تقلید است و بجاست اگر او را بازیگر یا مقلد بنامیم. گواه این مدعا وجود تعداد بسیار زیادی از سلولهای خاص در مراکز سنجش و تصمیمگیری ماست که کارشان فقط ایجاد تصویر از رویدادهای محیط است و به همین دلیل سلولهای آیینهای نامیده میشوند. این سلولها ابتدا در دستگاه عصبی میمونها کشف شدند، اما تعداد و دامنۀ گسترش آنها در میمون قابل مقایسه با انسان نیست و با آن که میمونها به تقلید مشهورند، در قیاس با انسان، کارآموزانی بیاستعداد به شمار میآیند. واقعیت مطلب اینست که ما آدمها در تمام عمرمان هیچکاری نمیکنیم که تقلید به حساب نیاید! باید در دهانمان الفاظ بگذارند تا گفتن بیاموزیم و باید راهمان ببرند تا رفتن را یاد بگیریم. بعد وقتی دوران اصلی آموزش شروع میشود، خواندن، نوشتن، حساب کردن و خلاصه همۀ چیزهایی را که باید بیاموزیم با تقلید میآموزیم و راه دیگری هم نداریم چون ناچاریم از اطلاعات انباشته شده در گذشته و حال نسخه برداریم. این کار فقط با تقلید از دیگران میسر است و این «دیگران» باید به طور قطع در موقعیتی بالاتر از ما قرار داشته باشند تا بتوانیم آنها را به عنوان سرمشق بپذیریم و بیآنکه تردیدی به دلمان راه بدهیم، فقط بخواهیم مثل آنها باشیم. ایفای نقش الگو در سالهای اول کودکی به عهدۀ مادر و پدر است و بعد معلمها به عنوان سرمشق پا به صحنه میگذارند و مورد تقلید واقع میشوند و در آخر کار جوانان در اجتماع تحت نفوذ افراد تأثیرگذار دیگری قرار میگیرند و با پیروی از آنها راه خودشان را پیدا میکنند…
آموختن از راه تقلید با استفاده از یک غریزۀ نیرومند صورت میپذیرد که غریزۀ «پیروی از مافوق» نامیده میشود و وجود آن در جاندارانی که زندگی اجتماعی دارند، به اثبات رسیده است. این غریزه میلیونها سال به روابط اجتماعی جانوران سر و سامان داده است و هنوز کارآمد است و اگر بعد از دهها هزار سال، دیگر برای انسان ها مفید نیست، به این دلیل است که جزء «پیروی» نمایشنامه به قوت خود باقیست، اما «مافوق»ها جاذبه و صلابت خود را از دست دادهاند: مادر و پدر به جای آنکه با اقتدار توأم با محبت فرزندان خودشان را هدایت کنند، کمر به خدمت عبیدانه بستهاند و به بچههایشان یاد میدهند که هرچه هست، حق آنهاست. معلمها با قبول هدیههای گاه و بیگاه و قبول تدریس خصوصی لازم و غیر لازم از مقام معنوی خود فرومیافتند و به شاگردانشان نشان میدهند که همه چیز قابل خریدن است و بالاخره در اجتماع، جای نیکان و پارسایان به کسانی رسیده است که از راههای نه چندان درست به ثروت و شهرت رسیدهاند. عدۀ قابل ملاحظهای از این افراد به انسانیت اعتقاد چندانی ندارند و اگر دارند، برای پنهان نگاه داشتن آن سعی بسیار میکنند و همین موفقیت همراه با بیپروایی به صورت الگوی رفتاری جوانانی در میآید که برای خواستههایشان حد و مرز نمیشناسند… نویسندۀ این سطور با فروتنی میپذیرد که برای این مشکلات راه حل آسانی نمیشناسد، اما بر این باورست که دشواری راه نباید مانع تلاش بشود. مردم روزگار ما اگر هم در پی تجربههای تلخ، دیگر انسانیت را شرط اصلی انسان بودن ندانند، هنوز در بیشتر موارد از رفتار غیرانسانی شرم دارند و تا وقتی این پردۀ شرم ندریده و ما به تقلید نقش انسان ادامه میدهیم، نباید امید را از دست بدهیم…
تیرماه 1390