دررثای همایون صنعتی زاده/ عبدالرحیم جعفری
رفتى و رفتن تو آتش نهاد بر دل
* * *
اى با من و پنهان چو دل، از دل سلامت مىكنم
تو كعبهاى هر جا روم قصد مقامت مىكنم
هر جا كه هستى حاضرى، از دور در ما ناظرى
شب خانه روشن مىشود چون ياد نامت مىكنم
* * *
در سال 1334 بود كه همايون صنعتىزاده شعبه مؤسسه انتشارات فرانكلين را در ايران داير كرد. همايون صنعتىزاده پس از فارغ شدن از تحصيل در دبيرستان كالج (البرز بعدى) نزد پدرش كه به تجارت فرش و فيروزه مشغول بود كار مىكرد. جوانى بود فعال و زيرك و مبتكر و كاردان، با قد و قامتى متوسط، چشم و ابروى مشكى، صورتى گرد و گندمگون، و چشمانى نافذ كه از هوش و ذكاوت برق مىزد، و به مجرد يكى دو بار ملاقات با طرف صميمى مىشد. در مردمدارى استعداد و يد طولايى داشت. پدرش ميرزا عبدالحسين صنعتىزاده[1] در كرمان پرورشگاهى داشت به همين نام،كه هنوز هم فعال است. در اين پرورشگاه بچههاى بىسرپرست، هم درس مىخواندند هم كار مىآموختند، و چون به سنين بيست مىرسيدند با كار و دانشى كه اندوخته بودند پى كار و زندگى خود مىرفتند. پدر ميرزا عبدالحسين در كرمان معروف به ميرزا على اكبر «كَر» بود، بانى و بنيانگذار پرورشگاه صنعتىزاده در كرمان نيز همو بود؛ كه در سال 1318 اين پرورشگاه را تأسيس كرده بود. ميرزا عبدالحسين كار خير و پر رنج و زحمت پدر را ادامه داد… همه بچههاى پرورشگاه نام خانوادگى او را بر خود داشتند. استاد على اكبر صنعتىزاده، نقاش و مجسمهساز معروف و از مفاخر هنرى ايران، يكى از همين بچه هاست.
* * *
مركز مؤسسه انتشارات فرانكلين در امريكا در شهر نيويورك است و سرمايه آن كمكهاى خيريهاى است كه كمپانىهاى بزرگ به مؤسسات عامالمنفعه و خيريه و فرهنگى مىكنند؛ گويا اين كمپانىها مىتوانند بخشى از منافعشان را به اينگونه مؤسسات ببخشند و به حساب مالياتشان منظور كنند. در مورد پيدايش و تأسيس مؤسسه فرانكلين در تهران، چند سال پيش در سفرى به كرمان و ديدار دوباره آقاى همايون صنعتىزاده با هم گپى زديم و سؤالاتى كردم[2]، گفت: «در طبقه دوم خانه پدرم در چهارراه كالج فعلى كه در طبقه اول آن نمايشگاه آثار استاد على اكبر صنعتىزاده را داير كرده بوديم، هر از چندگاه نمايشگاهى از تابلوهاى مختلف ايرانى و خارجى ترتيب مىدادم كه دوستداران هنر اعم از ايرانى و خارجى و آتاشههاى فرهنگى سفارتخانههاى مختلف براى بازديد به آن نمايشگاه مىآمدند. يك روز دو نفر امريكايى به نمايشگاه آمدند و ضمن بازديد از نمايشگاه خود را نماينده مؤسسه فرانكلين نيويورك معرفى كردند كه شعبههايى هم در كشورهاى مصر و عراق و پاكستان و اندونزى و مالزى داشت و دنبال ناشرى در ايران بودند كه با آنها همكارى كند و اگر بتوانند شعبهاى هم در تهران داير كنند و از من خواستند كه در اين مورد با آنها همكارى كنم.
من كه با كار چاپ و نشر بيگانه بودم تقاضاى آنها را رد كردم. مدتى بعد چند كتاب به زبان انگليسى و يك حواله دوهزار دلارى با نامهاى برايم آمد كه اين چند جلد كتاب را براى آزمايش به مترجمين ايرانى بدهم و چاپ و نشر آنها را به ناشران ايرانى واگذار كنم. من هم با بىميلى و فقط براى آزمايش يكى از كتابها را به كتابفروشى ابن سينا نزد آقاى رمضانى كه از قبل با او دوست بودم و با پدرم هم آشنايى داشت بردم و چاپ آن را به او پيشنهاد كردم. اين كتابها دوره كتابهاى موريس پاركر بود با چاپ چند رنگ و درباره علوم مختلف كه بعداً آقاى علىمحمد عامرى آنها را ترجمه كرد. وقتى آقاى رمضانى كتاب را ديد قبول كرد كه آن را چاپ كند. من براى اينكه خاطرجمع شوم و او را امتحان كنم كه آيا راست مىگويد، به او گفتم پيشپرداخت هم مىدهى و او قبول كرد پانصد تومان هم قبلاً پرداخت كند. به همين ترتيب با آن دو امريكايى تماس گرفتم و مذاكره كردم و موافقت آنها را با چاپ بعضى از كتابها كه در مورد ادبيات امريكا و اروپا و علوم و فنون مختلف بود گرفتم و مؤسسه فرانكلين تهران را زير نظر مؤسسه مركزى نيويورك داير كرديم.
* * *
«بعد از دو سه سالى ضمن ادامه كار و چاپ و انتشار كتاب در تهران تصميم گرفتم طبق دستور مؤسسه مركزى به افغانستان بروم و شعبه فرانكلين را در آنجا هم داير كنم. در سفر به افغانستان با يكى دو نفر از كتابفروشها و وزارت معارف افغانستان تماس گرفتم و كتابهايى را كه در ايران چاپ كرده بودم به آنها ارائه دادم ولى چنان استقبال سردى از من شد كه دلسرد و مأيوس عازم برگشت به ايران شدم.
«در فرودگاه كابل شخصى از طرف وزارت معارف افغانستان به دنبالم آمد و خواست مجدداً به كابل برگردم و مرا به وزارت معارف برد و پيشنهاد كردند كه كتابهاى درسى افغانستان را در تهران زير نظر سفير افغانستان و با هزينه آنها چاپ كنيم. نمونه كتابها را گرفتم و به تهران برگشتم و با آقاى امير صميمى كه در فرانكلين همكارم بود و كتابهاى مؤسسه زير نظر او چاپ مىشد محاسبه كرديم و با چهل درصد اضافه براى سود مؤسسه بهاى آنها را به وزارت معارف افغانستان اعلام كرديم. بعد از چند نوبت چانهزدن و بگومگو و رفت و برگشت به افغانستان بالاخره قرارداد بسته شد. در اين وقت وقايع كانال سوئز پيش آمد و جنگ بين مصر و انگليس و فرانسه و اسرائيل درگرفت و به دستور ناصر كانال سوئز بسته شد و ما اجباراً چند طياره قديمى را از فرودگاه بيروت اجاره كرديم و كاغذها را با هواپيما از بيروت به تهران مىآورديم و به هر طريق بود كتابها چاپ شد و بهموقع به افغانستان رسيد. منافع اين كار سرمايهاى شد براى مؤسسه فرانكلين كه كارهاى بزرگترى انجام دهد.»
* * *
همايون كه ديگر بر كارها مسلط و به مسئله فروش و چاپ و انتشار كتاب در ايران وارد شده بود، وقتى وضع بلبشوى كتابهاى درسى در آن زمان را ديد به فكر افتاد كه دنبال چاپ كتابهاى دبستانى در ايران برود. به وسيله آقاى على ايزدى، كه از دوستانش بود، از شاه وقت ملاقات گرفت و چند جلد از كتابهاى ابتدايى را كه در آن زمان هر ناشرى مىتوانست چاپ كند و چاپ و صحافى آنها به وضع اسفبارى درآمده بود، به شاه نشان داد – در يكى از كتابها زير عكس آلبالو نوشته بود نان سنگك و زير عكس نان سنگك نوشته بود خيار. چند كتاب ابتدايى چاپ امريكا را هم نشانِ شاه داد و پيشنهاد كرد كه اگر دولت كمك كند او وسايلى فراهم مىآورد كه كتابهاى ابتدايى ايران هم به همين طريق چاپ شود و با قيمت بسيار نازل در اختيار دانشآموزان قرار گيرد. شاه به سازمان شاهنشاهى خدمات اجتماعى دستور داد كه مخارج چاپ كتابها را به مؤسسه فرانكلين بپردازد و مجاناً كتابها از طريق مدارس در اختيار دانشآموزان قرار بگيرد. اين كار باعث شكايتهاى زيادى از طرف ناشران شد كه مىگفتند وزارت فرهنگ در واگذارى چاپ كتابهاى ابتدايى به مؤسسه فرانكلين به آنها خيانت كرده است، در صورتى كه آنها خودشان با چاپهاى مغلوط و نامرغوب كتابهاى ابتدايى باعث اين تصميم وزارت فرهنگ شده بودند.
وقتى كه كار چاپ كتابهاى دبستانى در ايران به فرانكلين واگذار شد، همايون عدهاى از مترجمان و مؤلفان و كسانى را كه مايل بودند در تأليف كتابهاى درسى شركت داشته باشند به هزينه مؤسسه به امريكا و فرانسه و انگليس و آلمان فرستاد تا درباره چاپ و تأليف كتابهاى درسى آن كشورها مطالعه كنند: دكتر محمود صناعى، احمد آرام، دكتر محمود بهزاد، رضا اقصى، دكتر مصطفى مقربى، ابوالقاسم قربانى، دكتر حافظ فرمانفرماييان، هوشنگ پيرنظر، دكتر مجتبايى، داريوش همايون براى تأليف و ويرايش و محمد زمان زمانى، پرويز كلانترى، هرمز وحيد، خانم ليلى ايمن، خانم ثمينه باغچهبان، خانم شهناز سرلتى براى نقاشى و امور هنرى و صفحهآرايى و آمادهسازى و آقاى نجف دريابندرى، امير صميمى، على اصغر مهاجر، و خود همايون صنعتىزاده هم براى امور ادارى و مديريت به شعبه هاروارد در ژنو به سوييس سفر كردند. خطاطى كتابهاى ابتدايى اغلب با مرحوم سيفالله يزدانى بود كه در مؤسسه فرانكلين كار مىكرد.
* * *
در سال 1342 همايون صنعتىزاده به دعوت مؤسسه مركزى فرانكلين عدهاى از ناشران را براى مطالعه در امر فروش و توزيع و چاپ كتاب به امريكا و فرانسه و انگليس فرستاد تا با تشكيل جلسات و سمينارها با ناشران و كتابفروشان اين كشورها كار آنها را از نزديك مشاهده كنند.
جواد اقبال، حسن معرفت، ابراهيم رمضانى، مدير انتشارات ابنسينا، و همسرش، آقاى مجيد روشنگر عضو فرانكلين تهران و مدير شركت كتابهاى جيبى و همسرش، آقاى ناصر مشفق، مدير انتشارات صفىعليشاه، آقاى كارنگ مدير شعبه فرانكلين تبريز، آقاى جهانگير شمسآورى، آقاى محمود عظيمى، مدير كتابفروشى دهخدا، و من عبدالرحيم جعفرى، مدير انتشارات اميركبير، از دعوتشدگان بوديم كه پس از بازگشت از امريكا، به لندن و بازديد از بخش انتشارات دانشگاه آكسفورد و سپس به پاريس براى ديدار و اطلاع از وضع توزيع كتاب به انتشارات گاليمار رفتيم.
اردیبهشت 1382 : همایون صنعتی زاده، داود موسایی و عبدالرحیم جعفری ( عکس از علی دهباشی)
مؤسسه فرانكلين تهران در انتخاب كتابهايى كه شعبه مركزى براى ترجمه و انتشار مىفرستاد آزاد بود و اگر آن كتاب را به نفع جامعه ايرانى و پيشرفت فرهنگ كشور مىديد به دست ترجمه مىداد. كتابها تماماً آثار نويسندگان اروپايى و امريكايى بود. همايون اكثر كتابها را براى چاپ به ناشران مختلف ارائه مىكرد و پس از موافقت ناشر، كتاب را براى ترجمه به مترجمان معروف مىداد و مثل بنگاه ترجمه و نشر كتاب، حقالترجمه كتاب را يكجا مىخريد و ترجمه آنها را هم به هزينه مؤسسه ويرايش و منقح مىكرد و كليه امور مربوط به چاپ را از ويرايش تا تصحيح و غلطگيرى نمونههاى مطبعى انجام مىداد و حتى هزينه تبليغات و اجرت نقاشى پشت جلد را هم با نظر ناشر مىپرداخت، و اگر ناشرى هم كتابى را براى ترجمه و چاپ انتخاب مىكرد و امكاناتش محدود بود مؤسسه فرانكلين ترجمه آن را به عهده مىگرفت و ناشر را در چاپ كتاب يارى مىداد. حقالتأليفى كه ناشران به مؤسسه فرانكلين پرداخت مىكردند پانزده درصد از بهاى پشت جلد كتابها در هر چاپ بود و در صفحه دوم آن كتاب عبارت «با همكارى مؤسسه انتشارات فرانكلين» قيد مىشد. همايون صنعتىزاده در مؤسسه فرانكلين براى اولين بار در صنعت نشر ايران حق كپى رايت بينالمللى را رعايت مىكرد و براى چاپ ترجمه كتابهايى كه انجام مىداد با ناشر اصلى تماس مىگرفت و با پرداخت مبلغ كمى به عنوان كپى رايت حق ترجمه آن كتاب را در ايران به دست مىآورد. او در اوايل كار، همكارانش را از دوستان دوران تحصيل انتخاب كرده بود كه به آنها اطمينان و اعتماد داشت: هرمز وحيد كه مدتى در دانشكده هنرهاى زيباى دانشگاه تهران با هنر نقاشى آشنا شده بود براى اديت و لىآت (صفحهآرايى) و نظارت بر چاپ متن و روى جلد و صحافى و اجراى مراحل مختلف آن، على نورى براى حسابدارى، و ايرج پيرنظر براى روابط بين ناشران و مؤسسه.
* * *
هرمز وحيد با اينكه هيچ مطالعهاى در مورد لىآت و صفحهبندى و طرح روى جلد كتاب نداشت بر اثر ممارست و چاپ كتابهاى مختلف و نظارت بر آنها توانست شايستگى و استعداد خود را در اين زمينه نشان دهد. مسئوليت لىآت و نقاشى و تصويرگرى همه كتابهاى مؤسسه با او بود. از كارهاى مهم او لىآت و مونتاژ فيلمهاى كتاب تخت جمشيد اثر اريش اشميت باستانشناس شهير آلمانى بود كه منتهاى سعى و كوشش و هنر خود را به كار برده بود و اميركبير آن را منتشر كرد و ديگرى دايرةالمعارف فارسى، كه پس از انتشار جلد اول، ادامه چاپ آن بعدها به انتشارات اميركبير واگذار شد. لىآت و انتخاب حروف و صفحهبندى تاريخ علم جرج سارتن كه زندهياد احمد آرام ترجمه كرده بود از كارهاى هرمز وحيد بود، اين كتاب را هم اميركبير منتشر كرد و برنده جايزه سلطنتى هم شد. هرمز وحيد در عمر كوتاهش نظارت و لىآت بيش از هزار جلد كتاب را انجام داد، از جمله تمامى كتابهاى شركت سهامى جيبى كه در قطعهاى مختلف چاپ مىشد. هرمز وحيد بسيار جوان بود كه در اوايل تأسيس مؤسسه فرانكلين با او آشنا شدم. همسرش خانم پرى صدر خواهر نصرتالله خان امينى شهردار دكتر مصدق بود كه در جاى خود ذكر خير او را خواهم كرد. زندهياد وحيد قامتى متوسط با چهرهاى سفيد و مهربان و ريش زير چانه داشت. وسواس زياد او در كار، همانطور كه معمول كسانى است كه مىخواهند يك اثر خوب و يا يك كار نو و ابتكارى بهوجود بياورند، باعث مىشد كه بعضىها او را به بدقولى متهم كنند؛ من خودم شاهد برخوردهاى او با همايون بودم، ولى هرمز در مقابل خشم همايون هميشه خونسردى و تبسم مخصوص خود را حفظ مىكرد. همايون هم در دل مىدانست كه وحيد وسواس دارد و قلباً از او راضى بود. هرمز وحيد از چهرههاى شاخص هنر چاپ و لىآت و آرايش كتاب در ايران بود، او عاشق كتاب و هنر خود بود و تا آخرين روزهاى زندگى، دمى از تلاش باز نماند. هرمز وحيد با آن چهره محجوب و با آن همه هنرى كه داشت در آذرماه 1378 جهان را بدرود گفت و دوستدارانش را عزادار كرد.
* * *
يكى از اقدامات مهم همايون صنعتىزاده كه كارى سترگ در تاريخ چاپ و نشر و فرهنگ ايران است پايهگذارى تأليف و چاپ دايرةالمعارف فارسى است كه در سالهاى 36 – 1335 دو سه سالى پس از تأسيس مؤسسه فرانكلين و با كوشش و افكار بلند او صورت گرفت. همايون با مطالعه و فعاليتى كه براى بهوجود آوردن يك دايرةالمعارف بزرگ كرده بود، بودجهاى به مبلغ چهارصد هزار دلار توسط دفتر مركزى فرانكلين از بنياد فورد گرفت و براى سرپرستى و مديريت در ترجمه و تأليف آن مدتى مطالعه كرد و با استادان معروف و سرشناس در رشتههاى تاريخ و جغرافيا و علوم مختلف مذاكره و مشورت كرد. وقتى كه طرح همايون براى ايجاد دايرةالمعارف برملا شد چند نفرى خود را كانديداى اين كار كردند، از جمله شجاعالدين شفا و على اصغر حكمت و… ولى همايون صلاحيت آنها را براى اين كار قبول نداشت و براى اينكه آنها را از سر باز كند مىگفت اختيار دست من نيست، شما بايد با مؤسسه مركزى مذاكره كنيد؛ و بالاخره قرعه به نام دكتر غلامحسين مصاحب افتاد كه از رياضىدانان نامى و استاد دانشگاه بود و كتابهاى متعددى درباره رياضيات تأليف كرده بود كه در دانشگاهها تدريس مىشد و به اين كار علاقه زيادى داشت. دكتر مصاحب يك دوره كتابهاى رياضى براى دوره اول دبيرستان هم به اتفاق دو نفر از دوستان خود تأليف كرده بود كه اميركبير آنها را منتشر كرد. دكتر مصاحب صاحب امتياز مجلهاى به نام برق هم بود كه مقالات تندى بر عليه بعضى از مقامات مىنوشت و بعد از شهريور 1320 توقيف گرديد. بالاخره همايون او را به سرپرستى اين دايرةالمعارف بزرگ انتخاب كرد و به طريقى كه براى اين كار لازم بود يك دفتر و وسايل كار فراهم كرد و چند كارمند و ماشيننويس و فيشنويس در استخدام گرفت و قسمتى از حروفچينى شركت افست را براى اين كار اختصاص داد. طبق دستور دكتر مصاحب حروفچينى تمام دايرةالمعارف با حروف مخصوصى كه بعضاً براى اين كار سفارش داده بود با دست چيده شد. دكتر مصاحب، آقايان احمد آرام و برادر خود محمود مصاحب را به عنوان معاونين و همكاران خود تعيين كرد. در مجموع بيش از چهل نفر براى تأليف و ترجمه مقالات با او همكارى داشتند كه اسامى آنان در مقدمه جلد اول دايرةالمعارف آمده. جلد اول دايرةالمعارف پس از ده سال با آرم سازمان كتابهاى جيبى در سال 1345 منتشر شد. بهاى آن جلدى 5000 ريال بود.
كار تأليف قسمت اعظم دايرةالمعارف فارسى تا پايان جلد سوم در زمان دكتر مصاحب به اتمام رسيده بود كه بايستى تنقيح و ويراستارى مىشد و تجديد نظرهايى در آن صورت مىگرفت. هنگامى كه صنعتىزاده از فرانكلين كنار رفت، كار دكتر مصاحب هم با على اصغر مهاجر جانشين او به اختلاف كشيد و سرپرستى دايرةالمعارف را رها كرد و سرانجام ادامه كار به مرحوم رضا اقصى واگذار شد كه از ابتداى كار دايرةالمعارف از همكاران دكتر مصاحب بود. جلد دوم دايرةالمعارف فارسى با نظارت مرحوم اقصى در سال 1356 آماده انتشار شد كه اميركبير آن را مانند جلد اول به نام سازمان كتابهاى جيبى منتشر كرد. براى حروفچينى جلد سوم نيز در سال 1357 طبق قرارى كه با آقاى عليرضا حيدرى كه براى اميركبير كار مىكرد، گذاشتيم، او يك شعبه حروفچينى مخصوص اين كار در دفتر انتشارات خوارزمى داير كرد و مدارك و آرشيوها و كتابخانه دايرةالمعارف به آنجا منتقل شد و آقاى حيدرى با همكارى و نظارت آقايان اقصى و احمد آرام و بعدها محمود مصاحب، برادر مرحوم غلامحسين مصاحب، بر تصحيح و ويراستارى آن نظارت مىكرد كه حتى پس از بازداشت و گرفتارىهاى من هم كارشان ادامه يافت و در سال 1363 به پايان رسيد، ولى با آنكه كاغذ مخصوص آن هم موجود بود، چون فرد دلسوزى بر كارهاى مؤسسه اميركبير نظارت نداشت چاپ و انتشارش تا سال 1378 به تعويق افتاد.
* * *
از كارهاى ديگر همايون صنعتىزاده تشكيل سازمانى به نام مبارزه با بيسوادى بود. به روايت همايون، دولت وقت از مدتها قبل تصميم داشت طرحى براى مبارزه با بيسوادى اجرا كند. در جلسهاى كه وزير آموزش و پرورش و نماينده دفتر مخصوص و عدهاى ديگر براى مطالعه در اين امر گرد آمده بودند هر يك طرحى پيشنهاد مىدهند؛ همايون پيشنهاد مىكند كه مبارزه با بيسوادى را بايد از روستاها شروع كنيم، چند نفر از شركتكنندگان در جلسه مىگويند آقاى صنعتىزاده پيشنهاد خوبى مىكند، خوب است اصولاً كار را به عهده ايشان واگذار كنيم. همايون قبول مىكند و براى شروع كار مبارزه با بيسوادى اول شهرستان قزوين را انتخاب مىكند كه در دهات آن، عدهاى اصولاً به زبان تركى صحبت مىكنند.
به پيشنهاد او براى نظارت و تسلط بر كارها آقاى على اصغر مهاجر كه قبلاً سمت دولتى هم داشت به فرماندارى قزوين منصوب شد. همايون كمكهاى زيادى هم به طرح مبارزه با بيسوادى كرد، ولى در عمل با مخالفتهاى سازمان امنيت مواجه مىشود و كار را رها مىكند.
* * *
هنگامى كه چند نفر از زعماى جبهه ملى براى چندمين بار به زندان افتادند، همايون با نزديكىاى كه با شاه پيدا كرده بود به خيال خود براى اينكه خدمتى بكند و شاه را با اعضاى جبهه آشتى دهد به زندان قزل قلعه مىرود. آقاى نصرتالله خان امينى كه او هم جزو بازداشتشدگان بود، پس از آزادى برايم تعريف كرد كه روزى در بند زندان با رفقا دور هم بوديم، ناگهان سروكله همايون در زندان پيدا شد؛ تعجب كردم، كه همايون تو اينجا چه مىكنى؟ در جوابم گفت شايد بتوانم شماها را با شاه آشتى بدهم و شماها بياييد به مملكت خدمت كنيد، و مذاكراتى با اعضاى جبهه انجام شد. نصرتالله خان امينى مشاور و وكيل مؤسسه فرانكلين هم بود.
بعدها همايون براى من (جعفرى) تعريف مىكرد كه از دفتر مخصوص وقت خواستم كه شاه را ملاقات كنم و نتيجه مذاكرات را به او بگويم. روزى بود كه شاه مىخواست جاده هراز را كه تازه تمام شده بود افتتاح كند، من به دربار رفتم، شاه با اسكورت خود بيرون آمد، خودش پشت فرمان ماشين نشسته بود، اشاره كرد سوار ماشين شوم و كنارش بنشينم، در ميان راه پس از قدرى صحبت از مسائل مختلف، نتيجه مذاكراتم را با اعضاى جبهه در زندان به عرض رساندم. او با هر پيشنهادى كه جبهه ملىها داده بودند مخالفت مىكرد، و من در ضمن صحبت مرتب مىگفتم صلاح اعليحضرت و مملكت اين است كه اين كسانى كه در بازداشت هستند آزاد شوند و بيايند به مملكت خودشان خدمت كنند، در اين وقت بود كه شاه ماشين را به كنار جاده برد و با تحكم گفت پياده شو. من هم از ترس كنار جاده وسط بيابان پياده شدم و ديگر هرگز او را نديدم.
* * *
چند سالى كه از تأسيس فرانكلين گذشت همايون به صرافت افتاد كه دست به چاپ و نشر متون ايرانى از جمله نشر آثار نويسندگان معاصر ايران بزند. از جمله كارهاى مفيد مؤسسه فرانكلين تأسيس سازمان كتابهاى جيبى بود، و از اين راه كتابهاى زيادى به بهاى بسيار نازل در دسترس خوانندگان شايق و كمبضاعت قرار گرفت. قبل از تأسيس سازمان كتابهاى جيبى، اميركبير مجموعه كتابهاى چه مىدانم؟ و بعدها كتابهاى سيمرغ و پرستو و تعدادى ديگر از كتابهاى خود را به قطع جيبى منتشر كرده بود ولى كار اساسى را در اين مورد همايون انجام مىداد.
همايون ابتدا در اين زمينه با ناشران بعضى از كتابها مذاكراتى انجام داد و از آنها خواست كه موافقت كنند كتابهاى چاپ شده خود را به قطع جيبى به سرمايه فرانكلين در شركت كتابهاى جيبى تجديد چاپ كنند و از اين بابت مبلغى به صاحب اثر و ناشر بپردازد. عدهاى از ناشران هم موافقت كردند، و مؤسسه در ظرف مدتى كوتاه صدها عنوان كتاب جيبى به اين طريق منتشر كرد كه تيراژ آنها در آن روزگاران پنج هزار تا بيست هزار جلد بود. چند سال بعد بعضى از كتابها را به قطع «پالتويى» (قدرى بزرگتر از جيبى) منتشر كرد كه تيراژ آنها هم بين سههزار تا دههزار نسخه بود. چاپ كتابهاى جيبى، از نظر ارزانى، در گسترش فرهنگ كتاب و كتابخوانى ميان مردم در ايران جايگاه ويژهاى دارد. صنعتىزاده در اوايل، كار مديريت سازمان كتابهاى جيبى را به داريوش همايون سپرده بود كه بعداً به آقاى مجيد روشنگر واگذار كرد.
صنعتىزاده مردى بسيار هوشمند و زيرك بود و كارى را كه شروع مىكرد پىمىگرفت و به شيوهاى استوار مستقر مىكرد.
* * *
در سال 1336 همايون با وامى كه از مؤسسه مركزى دريافت كرد چهار دستگاه ماشين افست چهار و نيم ورقى يك رنگ خريد و در محلى در خيابان قوامالسلطنه كه در مالكيت سازمان خدمات اجتماعى بود نصب كرد و «شركت سهامى افست» را با سرمايه سه ميليون تومان كه يكسوم آن پرداخت شده و بقيه تعهدى بود و شركا مىبايست بعداً پرداخت كنند، تأسيس كرد و تعدادى از سهام آن را در معرض فروش به ناشران و نويسندگان قرار داد كه تعدادى را هم من خريدم. و عجبا كه اين سهام هم بعد از انقلاب جزو اموال نامشروع شد!! سهام عمده چاپخانه به سازمان شاهنشاهى خدمات اجتماعى واگذار شد كه مخارج چاپ و نشر كتابهاى ابتدايى را مىپرداخت. خريد اين سهام باعث شد كه رقباى فاميلى با وزوزها و نقنقهاى خود شايع كنند من شريك اشرف پهلوى هستم!!
همایون با عبدالرحیم جعفری در لاله زار به سوی مزار شهین صنعتی زاده
پس از چند سال شركت افست از محل خود به خيابان نايبالسلطنه (گوته) رفت و همايون به خريد ماشينهاى متعدد چاپ و صحافى مدرن اقدام كرد و به تدريج اين چاپخانه به يكى از بزرگترين چاپخانههاى مجهز كشور تبديل شد و در اوايل دهه پنجاه به سرخهحصار محل فعلى خود انتقال يافت كه زمينهاى وسيعى را خريدارى كرده و مجهز به ماشينهاى متعدد رول افست چند رنگ شد و در حال حاضر از بزرگترين چاپخانههاى خاورميانه است و مرتباً توسعه پيدا مىكند و بر تعداد ماشينهاى چاپ و صحافى آن اضافه مىشود. و حالا اين چاپخانه علاوه بر چاپ و صحافى كتابها و چاپ روزنامهها و مجلات مختلف سالانه بيش از يكصد و پنجاه ميليون جلد از كتابهاى درسى ابتدايى و متوسطه را چاپ و صحافى مىكند.
* * *
در اوايل تأسيس شركت افست، همايون براى سرپرستى امور ماشينهاى چاپ مرحوم جواد محسنى كارگر مجرب و با سابقه را كه در قسمت چاپ افست بانك ملى كار مىكرد و، امير صميمى، پسر زندهياد احمد صميمى مدير چاپخانه تابان را كه سالها در آلمان در قسمت چاپ كارآموزى كرده بود و اطلاعات وسيعى داشت، براى مديريت چاپخانه در نظر گرفت و ابراهيم هاشمى يكى از ليتوگرافهاى معروف را كه هم نقاش بود و هم در امور روتوش فيلم سوابق درخشانى داشت براى همكارى به شركت افست دعوت كرد. از كارهاى درخشان و برجستهاى كه در شركت افست به توسط اين دو نفر انجام شد چاپ شاهنامه بايسنقرى و شاهنامه و قرآن اميركبير است.
* * *
چند سالى پس از استقرار شركت افست، همايون با همان ذهن مبتكر و مبدع خود براى تغذيه اين چاپخانه و چاپخانههاى ديگر، به فكر تأسيس كارخانه كاغذسازى افتاد و سرانجام پس از تلاش بسيار موفق شد كارخانه كاغذسازى پارس در هفت تپه را تأسيس كند و خودش مديرعامل آن كارخانه شد. اين كار از گامهاى بسيار اساسى و بزرگ بود. سرمايه اين شركت در زمان تأسيس چهارصد ميليون تومان بود. اكثريت سهام آن متعلق به سازمان خدمات اجتماعى و بانك توسعه صنعتى و معدنى بود و بقيه را مردم خريدند، من هم چهارصد سهم هزار تومانى از آن شركت خريدارى كردم كه به دست آسانخوران افتاد و يكى از اتهاماتم اين شد كه كنزمال كردهام!!!
مراحل تكميلى كارخانه كاغذسازى پارس پايان گرفت و سفارش ماشينآلات داده شد، زمينهاى وسيعى هم در هفت تپه خوزستان خريدارى كردند و ساختمان كارخانه احداث شد. اعضاى هيأت مديره شركت به همايون پيشنهاد كردند كه يكى از اين دو كار را بكند، يا مسئوليت فرانكلين را داشته باشد يا مديريت كارخانه كاغذسازى را، و همايون كه تشخيص داده بود امور مربوط به فرانكلين به طور عادى پيش مىرود و دوستش آقاى مهاجر به امور آن مسلط شده و خود مىتواند از دور بر آن نظارت كند ترجيح داد در شركت كاغذ پارس بماند، و به اين ترتيب مديريت شركت كاغذ پارس را پذيرفت و مسئوليت اداره فرانكلين را به على اصغر مهاجر واگذار كرد.
و اما على اصغر مهاجر : در سال 1334 كه تازه مؤسسه فرانكلين آغاز به كار كرده بود، زندهياد آقاى احمد آرام كه مىدانست من با صنعتىزاده آشنا هستم روزى به فروشگاه اميركبير در ناصرخسرو آمد كه فلانى، تو با صنعتىزاده دوستى دارى؛ من جوانى را مىشناسم كه به زبان انلگيسى مسلط است، مرد خوبى هم هست و به درد كار صنعتىزاده مىخورد؛ او را به تو معرفى مىكنم، تو هم سفارشش را به صنعتىزاده بكن كه در فرانكلين استخدامش كند.
چند روزى گذشت؛ يك روز جوانى به دكان ناصرخسرو آمد، جوانى بود كوتاه قد و لاغر اندام و تركهاى با صورت كوچك، و خيلى خودمانى صحبت مىكرد. گفت من على اصغر مهاجر هستم كه آقاى آرام معرفىام كرده نزد شما بيايم… من كارمند وزارت دارايى بودم، اما چون از كار دولتى خوشم نمىآمد استعفا دادم، فعلاً هم راننده تاكسى هستم!
از طرز برخورد و حركات و سكناتش خوشم آمد، تصميم گرفتم كارى برايش بكنم. عين واقعه را براى صنعتىزاده تعريف كردم، و خلاصه مهاجر به عضويت فرانكلين درآمد و سالها با صنعتىزاده همكارى مىكرد و با هم يار غار شدند. بعدها داستان مفصلترى شنيدم: مهاجر از وزارت دارايى استعفا نداده بود، گويا به اتهام داشتن تمايلات ملى به زندان افتاده و اخراج شده است، يك سالى هم راننده تاكسى شده بود. هنگام كار در مؤسسه فرانكلين كتابى هم نوشت به نام زير آسمان كوير كه آن را سازمان كتابهاى جيبى با سرمايه اميركبير منتشر كرد.
پس از مدتى همايون با تجربهاى كه در آدمشناسى داشت آقاى احمد آرام را هم براى همكارى به فرانكلين دعوت نمود و تا موقعى كه در فرانكلين بود همكارى آرام با او ادامه داشت و آرام چندين كتاب براى مؤسسه ترجمه كرد و از اركان و همكاران واقعى دكتر مصاحب در تأليف دايرةالمعارف فارسى هم بود.
* * *
ده دوازده سالى بعد روزى براى كارى به ديدار همايون به فرانكلين رفتم. ظهر بود، در دفترش تنها نشسته بود و نان و ماست مىخورد. خيلى خودمانى گفتم من هم گرسنهام، ناهار چه دارى؟ گفت: «همين نان و ماست، ولى اگر بخواهى مىتوانم بگويم يك نيمرو هم برات بياورند!» نشستيم به خوردن نان و ماست و نيمرو، و ضمن خوردن از اين در و آن در گفتن. پرسيدم: «راستى، آقاى صنعتىزاده، تو كه فرانكلين را داير كردهاى و حالا همه جا نفوذ دارى و با مردان علم و بزرگمردان سياست هم آشنا شدهاى بگو ببينم چند تا دوست و رفيق خوب دارى كه بتوانى بهشان دربست اعتماد كنى و راز دل خود را به آنها بگويى؟» قدرى فكر كرد و گفت: «من دوست آنچنانى كه تو مىگويى ندارم. اما به هر حال آنطور هم نيستم كه به كسى اعتماد نداشته باشم؛ در محيط كار اگر روابط بر اساس اعتماد متقابل نباشد كار نمىگذرد. به هر حال به دو نفر خيلى اعتماد دارم، يكى نجف دريابندرى، يكى هم على اصغر مهاجر… با بقيه هم خوب، روابط معمولى است…» آقاى دريابندرى سالها با سمت معاونت و مشاور و مترجم و ويراستار، اول در مؤسسه فرانكلين، همكارى داشت و چندين كتاب را براى آن مؤسسه ترجمه و ويرايش كرده بود. اهل بوشهر و كارمند شركت نفت در آبادان بود. هنگام فعاليت حزب توده، مانند بسيار كسانى كه خيال مىكردند آن حزب در راه آزادى انديشه و خدمت به ميهن فعاليت مىكند، به عضويت آن حزب درآمد. بعد از وقايع 28 مرداد دستگير شد و پنج سالى در زندان قصر بازداشت بود. آقاى دريابندرى قامتى بلند و چشمانى درشت دارد، سبزهرو است و با اعتماد به نفس، مسلط به دو زبان فارسى و انگليسى، اديب، دانشمند، كه دهها كتاب و مقاله و نقد و انتقاد از او به چاپ رسيده است. يكى از انتخابهاى بسيار خوب صنعتىزاده انتخاب آقانجف براى همكارى در مؤسسه فرانكلين بود، هر كتاب و مقالهاى كه تا امروز دريابندرى تأليف يا ترجمه كرده با اقبال عمومى روبرو شده است. تاريخ سينما ترجمه او را اميركبير منتشر كرد. تا آنجايى كه به ياد دارم ترجمه كتابهاى تاريخ فلسفه غرب، عرفان و منطق از برتراند راسل، معنى هنر از هربرت ريد، نمايشنامههاى ساموئل بكت، بيگانهاى در دهكده از مارك تواين، وداع با اسلحه از ارنست همينگوى را هم دريابندرى ترجمه كرده است. يكى از شاهكارهاى دريابندرى پس از انقلاب تأليف كتاب مستطاب آشپزى است كه با همكارى همسرش خانم فهميه راستكار تأليف كرد و سالها براى آن زحمت كشيد. اين كتاب را با چاپ و صحافى بسيار نفيس دوست همكارم آقاى زهرايى صاحب نشر كارنامه منتشر كرده است. از مشخصات نجف خان رُكگويى و صراحت لهجه و غش غش خندههاى بلند اوست كه در مجالس و محافل مىشنويم.
* * *
و اما… مدتها بعد شنيدم كه على اصغر مهاجر پس از استعفاى صنعتىزاده از فرانكلين و واگذارى مؤسسه به او، با آن همه اعتماد و رفاقتى كه بين آنها بوده و كمكهايى كه صنعتىزاده به او كرده بود، با دادن گزارشهاى خلاف واقع به مركز مؤسسه فرانكلين باعث گرفتارى براى همايون شده است!… پس از اين واقعه به همايون مىگفتم: «تو كه اين همه زيرك و باهوشى و موى سفيد را از ماست مىكشى، چطور شد در انتخاب و ارزيابى دوستانت اينطور اشتباه كردى؟» او هم مىگفت: «خوب، اين يكى از جريانهاى لازم زندگى است، زندگى همين است… به هيچكس نبايد اعتماد كرد، هر كسى اشتباه مىكند، من هم انسان هستم و اشتباه كردم.» و بعد روايت مىكرد از حضرت على عليهالسلام كه مىفرمايد: «بترس از كسانى كه به آنها خدمت كردهاى!»
و عجيب اينكه اين قضيه را به حساب كشفيات روانشناسى جديد مىنويسند. روانشناسى جديد مىگويد: داين به مديون هميشه به چشم محبت مىنگرد؛ و برعكس، مديون هميشه با نفرت به داين نگاه مىكند، چون هر وقت او را مىبيند ياد دِينى مىافتد كه به او دارد، در حالى كه داين ياد محبتى مىافتد كه به مديون كرده است. وقتى به كسى خدمت مىكنى و با خدمتت او را به جايى مىرسانى، هميشه از ديدنش خوشحالى، مثل نهالى است كه خودت نشانده باشى و به ثمر رسيده باشد، حال آنكه او به چشم كسى به تو نگاه مىكند كه شاهد احتياجش بودهاى و خوش ندارد هر دم آن احتياج و ندارى يا خوارى به او يادآورى شود. البته هستند مردم سپاسگزار و حقشناسى كه به خود مىقبولانند و پاسخ نيكى را با نيكى مىدهند، اگر چنين نبود كار دنيا نمىگذشت، اما همه اينطور نيستند، و قاعده كلى همين است.
* * *
هنگامى كه مهاجر بر اريكه مؤسسه فرانكلين مستقر شد و با سعايتهاى خود همايون را به كلى از صحنه نشر كتاب خارج كرد، به رقابت با ناشرانى پرداخت كه در اوايل با همايون و مؤسسه فرانكلين همكارى كرده بودند. با پرداخت حقالتأليف يا حق ترجمه زيادتر به مترجمان و مؤلفان و گرفتن امتياز چاپ كتابهايشان، به اصطلاح رودست ناشران مىرفت، و اين يكى از دلايل مبارزات كسبى اميركبير شد با على اصغر مهاجر. من و دوستانم مىگفتيم طبق اساسنامهاى كه مؤسسه فرانكلين دارد وظيفهاش كمك به ناشران كشور است و نبايد رأساً با سرمايه خود كتاب چاپ كند و با ناشران به رقابت بپردازد. در اين زمان دوستى و همكارى ناشران و مؤسسه فرانكلين تقريباً قطع شده بود.
* * *
طبق دستور مؤسسه مركزى نيويورك، دو سه سالى قبل از انقلاب مهاجر كم كم شروع كرد به فروش و واگذارى بعضى از اموال و امتيازات مؤسسه فرانكلين از جمله امتياز كتابها و سرقفلى فروشگاههاى شركت كتابهاى جيبى و امتياز دايرةالمعارف فارسى كه نيمهكاره مانده بود و كليه موجودى كتابها. در سال 1354 روزى مهاجر مرا دعوت كرد و گفت كه تو از اول مىگفتى ما رأساً نبايد كتاب چاپ كنيم، حالا من تصميم دارم شركت كتابهاى جيبى را منحل كنم، سهام چند نفر از ناشران را هم كه در آن سهيم هستند بخرم و يكجا شركت را واگذار كنم، اگر مايلى پيشنهاد خودت را به مؤسسه بده تا روى آن مطالعه كنيم. من در اين سالها (سال 1354) از كار مديريت شركت كتابهاى درسى فارغ شده بودم و تصميم داشتم پس از دوازده سالى كه از اميركبير دور بودم دوباره فعاليتم را زيادتر كنم. با مطالعات و آمد و رفت و مباحث بسيار با بچهها تصميم گرفتيم كليه سهام شركت كتابهاى جيبى را كه شامل سرقفلى فروشگاهها و موجودى كتابها و امتياز چاپ آنها بود، بخريم و خريديم. جمع سهام آن حدود پنج ميليون تومان آن زمان شد، كه قسمتى را نقد و بقيه را به اقساط بايد مىپرداختيم. حالا اميركبير داراى 13 فروشگاه در نقاط مختلف تهران و يك نمايشگاه در فرودگاه مهرآباد شده بود و فروشگاه مروج هم در مشهد بود. خبر خريد شركت كتابهاى جيبى و سهام شركت خوارزمى و يك كاسه شدنش با اميركبير در مطبوعات منعكس شد، و از آن به اقدامى مفيد براى قرار گرفتن كتاب بيشتر به بهاى ارزان در دسترس خوانندگان تعبير كردند. و اين در حالى بود كه ديگران در خارج از كشور به دنبال جاهاى مطمئنى مىگشتند كه پولها و سرمايههايشان را در آن كشورها به كار بيندازند. اما من مقيد اين احوال نبودم، و به حكم حديث نبوى كه مىفرمايد «هم آنگاه كه رستاخيز به پا مىشود هرگاه نهالى در دست داريد بنشانيد» نهال خيرم را مىنشاندم… نهال را مىنشاندم، و با چه رنج و زحمتى! و حالا ديگران هستند، فرصتطلبانى كه در سايهاش آسودهاند و از ثمرهاش مىخورند و بهره مىبرند!… و پيشنهاد خريد سهام كتابهاى جيبى و امتياز دايرةالمعارف فارسى را به مهاجر دادم و مهاجر هم پس از مشورت با مؤسسه مركزى و مذاكره با ناشران ديگر بالاخره موافقت كرد كه با من كنار بيايد و آنها را به صورت نقد و اقساط ماهانه به من واگذار كند. پس از انقلاب مؤسسه فرانكلين با تغيير نام به «سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى» به كار خود ادامه داد كه اكنون با ادغام بنگاه ترجمه و نشر كتاب يارشاطر و بنياد فرهنگ دكتر خانلرى به نام «انتشارات علمى و فرهنگى» فعاليت مىكند.
شركت كتابهاى جيبى ديگر كارش فقط چاپ كتابهاى جيبى نبود و به قطعهاى مختلف هم كتاب چاپ مىكرد؛ وزيرى، رقعى، پالتويى. علاوه بر كتابهاى زيادى كه چاپ كرده بود فروشگاه بزرگى هم مقابل دانشگاه داشت كه پس از خريد سهام شركت كتابهاى جيبى تمام مساحت زير آن فروشگاه را كه مستقل بود از مالك آن خريدم و با يك راهپله به فروشگاه وصل كردم و با بهترين قفسهها و ويترينها براى ارائه كتاب آماده كردم. در اين موقع اين فروشگاه بزرگترين فروشگاه كتاب در ايران بود. شركت كتابهاى جيبى فروشگاهى ديگر در ابتداى خيابان وصال شيرازى و باز فروشگاهى ديگر در چهارراه كالج و فروشگاهى هم در خيابان نادرى داشت.
* * *
آقاى مجيد روشنگر كه سالها در مؤسسه فرانكلين كار مىكرد و بسيار مورد توجه همايون بود با حُسن خلقى كه داشت روابط خوبى با ناشرانى كه با آن مؤسسه همكارى مىكردند برقرار كرده بود، مدتى هم سرپرست شركت سهامى كتابهاى جيبى بود و در زمان او كتابهاى بسيار مهمى در قطعهاى مختلف به چاپ رسيد. او از كسانى بود كه همايون با همان شمّ آدمشناسى كه داشت، به همكارى در مؤسسه فرانكلين دعوت كرد. اوايل در كار ويرايش كتاب بود و سپس به مديريت كتابهاى جيبى منصوب شد. روشنگر مردى ملايم و خوش بيان و صميمى و خونگرم است، با قامتى متوسط و چهرهاى سفيد و مهربان. از سهامداران و بنيانگذاران انتشارات مرواريد هم هست. او قبل از انقلاب به امريكا رفته و در آنجا هم يك چاپخانه و يك مؤسسه انتشاراتى راه انداخته است و مجلهاى هم به نام بررسى كتاب درباره ادبيات معاصر ايران منتشر مىكند و در اين كار برازندگى خاص دارد. آقاى روشنگر مىگفت روزى براى ديدن مهاجر به خانهاش در بِوِرلى هيلز كه يكى از محلات زيباى لوسآنجلس و مركز خانههاى گرانقيمت در امريكاست رفته بودم. ديدم تابلويى جلو خانهاش نصب كرده كه اين خانه به فروش مىرسد! بها پنج ميليون دلار…!! و سرانجام اينكه مهاجر با آن ثروت بىزحمت دچار سكته مغزى شد و پس از مدتها ماندن در بستر بيمارى، چند سالى است كه دار دنيا را وداع گفته است.
* * *
و اما همايون، پس از زحماتى كه براى تأسيس كارخانه كاغذ پارس متحمل شد، بر سر بهاى خريد ماشينهاى كارخانه و مواد اوليه براى توليد كاغذ و اختصاص قسمتى از سهام به مديران توليد، بين او با متخصصان انگليسى كه از شركتى به نام ريد در امور كارخانه دخالت داشتند از يك طرف و مديران بانك صنعتى كه مىخواستند براى منافع خود نظراتشان را به او تحميل كنند، اختلاف افتاد و همايون از مديريت كارخانه استعفا كرد و به خواهش آقاى دكتر عاليخانى وزير اقتصاد به كارخانه لاستيك بىاف گودريچ رفت و در آنجا هم مدت كمى كار كرد و استعفا داد؛ بعد از مدتى با كمك سازمان برنامه، كارخانه خرماى رطب زهره را كه رو به ورشكستگى مىرفت احيا كرد و هنگامى كه كارخانه روبراه شد از آنجا هم استعفا داد.
* * *
مدتى بعد شنيدم كه به جزيره كيش رفته و با چند نفر از بچههاى پرورشگاه صنعتى در جزيره كيش به صيد مرواريد مشغول شده است. همايون مىگفت اول به قصد احداث تشكيلاتى براى تأسيس يك مركز صيد مرواريد در خليج فارس به بندر لنگه رفتم و وقتى با طياره از بالاى شهر مىگذشتم شهرى را ديدم با عمارتها و ساختمانها و خيابانها و بازارهاى مرتب، ولى وقتى از طياره به اتفاق دوستانم قدم به خاك بندر لنگه گذاشتيم و وارد شهر شديم ديديم در همه شهر و خيابانها و كوچهها، تك و توك آدمهايى هستند و جزيره را خاك ماتم گرفته است. بعد از تحقيق معلوم شد روزگارى اين جزيره بسيار معمور و آباد و مركز صيد مرواريد در خليج فارس بوده، ولى از زمانى كه ژاپنىها پرورش مرواريد مصنوعى را شروع كردهاند، شهر متروك شده است. پس از آن همايون به جزيره كيش مىرود و تأسيساتى براى كشت مرواريد در آن جزيره راه مىاندازد، ولى پس از چند سال سازمان امنيت كشور دستور مىدهد در آن جزيره از هر گونه فعاليتى جلوگيرى شود و همايون هم با تحمل خسارات زياد مجبور به ترك جزيره مىشود.
ديگر از همايون خبرى نداشتم تا انقلاب شد و آغاز گرفتارىهاى من.
پس از آنكه در اواخر شهريورماه 1359 از زندان آزادم كردند و در خانه بلاتكليف بهسر مىبردم روزى همايون به من تلفن كرد و حال و احوال پرسيد و خواست كه يكديگر را ببينيم. محل ملاقات در رستوران هتل لاله بود. طرفهاى غروب به آنجا رفتم و به دنبال همايون به هر طرف چشم مىگرداندم. در بين مردمى كه آنجا نشسته بودند يا راه مىرفتند در چند قدمىام مردى را ديدم با ريش و موهاى سفيد كه عرقچين سفيدى بر سر گذاشته و گيوههاى ملكى پوشيده و خندان خندان جلو مىآيد. وقتى خوب نگاه كردم همايون را در آن هيئت و قيافه شناختم. خندهام گرفت كه: همايون اين چه ريختى است كه خودت را درآوردهاى. او هم از حال من و ماجراهايم پرسيد و بالاخره برايم تعريف كرد كه من حالا در كرمان شاگرد صحاف شدهام! يك كتابفروشى در بازار گنجعلىخان است كه علاوه بر كتابفروشى، كتابهاى تك جلدى هم صحافى مىكند. من صبحها مىروم درِ دكان را باز مىكرده و آن را آب و جارو مىكنم تا استادم بيايد. شهين (همسر همايون) هم گلابگيرى مىكند.
در ضمن صحبت، دو شيشه كوچك عطر گل سرخ به دست من داد و گفت كه اينها هم عصاره گلاب است، شهين در لالهزار (ملك پدرى همايون در نزديكى كرمان) كارگاه گلابگيرى راه انداخته، گلابها را در بشكه مىكند و به كرمان مىفرستد و من هم شبها به خانه مىروم و گلابها را از بشكهها درآورده در شيشه مىريزم و اتيكت مىزنم و با اسم گلاب زهرا به تهران و بازار مىفرستيم! چند شيشه گلاب هم براى تو آوردهام. كارمان هم گرفته و نمىتوانيم جواب مشترىها را بدهيم. پس از ساعتى گپ زدن خداحافظى كرد و از او جدا شدم. هر از چند گاهى با همان قيافه و هيئتى كه ذكرش رفت، به تهران مىآمد و احوالى از يكديگر مىپرسيديم تا اينكه به من خبر رسيد همايون و شهين خانم را در كرمان بازداشت كرده و به زندان دادگاه انقلاب بردهاند.
* * *
بعد از پرس و جو برايم تعريف كردند به علت سوابقى كه همايون در زمينه چاپ و نشر كتاب داشته است بنياد مستضعفان كرمان از او مىخواهد كه چاپخانه بزرگ متعلق به آرشام رئيس سابق ساواك كرمان را اداره كند و او هم مىپذيرد، به شرطى كه به او اختيارات بدهند. مىرود و آنجا را اداره مىكند و براى حُسن اداره و گردش كار عدهاى از بچههاى پرورشگاه را هم به آنجا مىبرد. همايون ضمن كار هر از چند گاهى با ده دوازده نفر از بچههاى پرورشگاه هم به جبهه جنگ مىرود و در پشت جبهه به رزمندگان كمك مىكند و گويا چند نفر از بچههاى پرورشگاه هم شهيد مىشوند.
پس از مدتى كه از كار او در چاپخانه مىگذرد و به جريان كارها در چاپخانه پى مىبرد مىبيند نابسامانى زياد است و عدهاى هم بدون اينكه كارى انجام بدهند حقوق مىگيرند. او به خيال اينكه آنجا هم جايى مثل فرانكلين است، گزارشهايى تهيه مىكند كه جلو سوءاستفادهها را بگيرد. از جمله اينكه پس از رسيدگى مطلع مىشود ماشينها به نام دست اول خريدارى شده ولى تمام آنها كار كرده و دست دوم بوده است و از اين راه صدها هزار دلار سوءِاستفاده شده. عوامل دستاندركار كه مىبينند امروز و فرداست كه پتهشان روى آب بيفتد او را نصيحت مىكنند كه از پيگيرى كارهاى گذشته صرفنظر كند، ولى همايون سعى مىكند حيف و ميلها روشن شود. عوامل تهديد مىكنند كه اگر وارد اين گود شوى برايت گران تمام مىشود، ولى اين تهديدها در همايون اثرى ندارد، عوامل كه در دادسراها هم نفوذ دارند دست به كار مىشوند و به دادسراى انقلاب كرمان گزارش مىبرند كه اين همايون صنعتى همكار اشرف بوده و با دربار رابطه داشته و مؤسسه فرانكلين هم كه در ظاهر يك مؤسسه نشر بوده در اصل يك مؤسسه جاسوسى بوده است، و از اين قبيل اتهامات كليشهاى كه آن روزها درباره هر كس كه سرى توى سرها داشت رواج مىدادند و حالا هم در هر موردى لازم باشد آتشبياران معركه از آنها سوءِاستفاده مىكنند. خلاصه عوامل سوءِاستفادهچى هم، با استفاده از اين جوّ، كارشان را كرده بودند. همايون و همسرش را مىبرند و در زندان انفرادى كرمان بازداشت مىكنند. پس از شش ماه همسرش كه از ناراحتى، بينايى يك چشم خود را از دست داده بود آزاد مىشود و همايون به تهران و به زندانهاى ديگر و دست آخر به زندان اوين منتقل مىشود و پس از بازجويىهاى بىمورد پنج سالى در زندان نگهش مىدارند كه يك سالش را در زندان انفرادى بوده. وقتى آزاد شد و به ديدارش رفتم پرسيدم كه چه شد كه آزادت كردند، گفت: «هيچ، يك روز از سلولم نامهاى نوشتم به حاكم شرع، كه يا شيخ گناه من چيست كه مرا اين همه مدت توى زندان نگه داشتهاى… و مقدارى شكوه و شكايت. بعد از مدتى يك روز گفتند بفرما برو، آزادى، همين!» و بدين ترتيب امواج سهمگين اتهامات وارده را از سر گذراند.
* * *
يكى دو سال بعد همايون مرا دعوت كرد كه به اتفاق دوست مشتركمان نصرتالله خان امينى به كرمان برويم، و ما را به روستاى لالهزار ملك پدرىاش در يكصد و بيست كيلومترى كرمان برد. زمينهاى وسيعى را كه مىگفت صد هكتار است زير كشت گل محمدى برده بود. هزاران نهال گل سرخ را از قمصر كاشان برده و در آنجا كاشته بود. «لالهزار» به راستى هم لالهزار بود: يك دشت گل سرخ معطر، و ده دوازده تا ديگ بزرگ گلابگيرى روى اجاقها… و شهين خانم صنعتىزاده سخت مشغول كار…! اين كار او باعث شده بود كه روستاييان اطراف دهكده لالهزار هم به اين كار مشغول شوند و به كاشتن نهال گل سرخ بپردازند؛ گلهاى خود را هر روز صبح بار الاغ مىكردند به شهين خانم تحويل مىدادند و پولش را مىگرفتند. حالا شهين خانم شده بود همه كاره. خانم صنعتىزاده بود كه كارگردان و گرداننده گلاب زهرا شده بود.
كم كم زمينهاى زير كشت گل سرخ به هفتصد هكتار رسيد. همايون مىگفت كه لالهزار تابستانهاى سخت دارد و گل سرخ هم كمتر به آب احتياج دارد زيرا قناتهاى متعددى در زير اراضى لالهزار جارى است.
زمينهاى باير كه قسمتهاى زيادى از آن در سال زير كشت خشخاش مىرفت و ترياك زهرآلود به بار مىآورد و باعث گرفتار شدن روستائيان به اعتياد بود حالا بسترى پر از گلهاى سرخ شده بود كه گلاب از آن تهيه مىشد و در بازارهاى ايران و جهان به فروش مىرفت.
كار گلابگيرى توسعه پيدا كرد و ماشينهاى مجهزى براى كار گلابگيرى از آلمان خريدارى شد و دهها كارگر به كار مشغول شدند و در يكى از ساختمانهاى متعلق به همايون در كرمان دفتر گلاب زهرا با مديريت شهين خانم مشغول به كار شد و محصولات آن به دنيا صادر مىگرديد.
همايون علاقه شديدى به همسرش شهين خانم داشت و با اين كه از طرف همسر صاحب اولادى نگرديد ولى دنبال همسر ديگرى براى بچهدار شدن نرفت و با چند حيوان خانگى خود را سرگرم كرد.
وقتى كارخانه گلاب زهرا و شركت گلاب زهرا روبراه شد همايون تصميم گرفت آن را به يك شركت رسمى تبديل كند كه كليه كاركنان در آن سهيم باشند و ترتيبى داد كه زارعينى هم كه گل سرخ به كارخانه مىدادند در سود آن سهيم باشند.
پس از تسلط شهين خانم بر امور شركت گلاب زهرا، همايون كه ناراحتى قلبى داشت هر سال سه ماه آخر سال را براى استراحت به بندرعباس مىرفت و به ترجمه كتاب مىپرداخت.[3]
در اين سالها كتابهاى تاريخ كيش زرتشت – جغرافياى تاريخى ايران – تاريخ سومر – ايران در شرق باستان و چند كتاب ديگر را از زبان انگليسى كه به آن تسلط داشت ترجمه كرد. همايون شعر هم مىگفت. كتاب شعر شور گل و قالى عمر از آثار اوست و نمونههايى از اشعار او:
من آن آشفته احوالم كز آغاز
دچار جادوى چشمان مستم
پس از عمرى گناه ميگسارى
كنون در ميكده بى مى نشستم
چو اين عالم اثر يا خط يا راست
چه پروا گر كتابش مىپرستم
اگر روزى حسابم را رسيدند
به غمضعين داور چشم بستم
من و اميد جنّت در قيامت
همينمم بس كه اين دم زنده هستم
چرا ترسم ز دوزخ شايد آنجا
برآمد خدمت و كارى ز دستم
خوشحال شدم كه مىديدم مردِ كار در كوير هم مردِ كار است. و كوير را هم آباد مىكند… آرى، مرد كار، كار را وظيفه مىداند، بيكار نمىتواند باشد، بيكارى براى مردِ كار خوره است، دو روزه او را از پا مىاندازد. مدتى بعد همايون دچار حمله قلبى شد كه آن دفعه به خير گذشت. گاهگدارى همديگر را مىديديم و گپى مىزديم و درددلى مىكرديم… او هر از گاهى تلفن مىكرد كه چرا در خانه ماندهاى، بيا با هم دوباره يك دستگاه نشر راه بيندازيم و از نو به كار كتاب مشغول شو. اما…
هنگامى كه از لالهزار به كرمان برگشتيم، همايون مرا به بازار برد، در يك كاروانسراى كوچك، درِ يك فضاى سرپوشيده را باز كرد، يكى از ديوارهاى آن فضاى سرپوشيده مانند پرده سينما از گچ سفيد بود. همايون گفت پدربزرگم ميرزا على اكبر كه مرد روشنفكرى بوده در يكصد سال پيش براى كرمانىها اين فضا را سينما كرده و مردم كرمان را با فيلم و نمايش آشنا نموده است. بعد ما را به قرائتخانه صنعتىزاده در پرورشگاه صنعتىزاده برد كه عمومى بود و مربوط به پرورشگاه، در يكى از خيابانهاى نزديك بازار. فضايى بود سرپوشيده به وسعت تقريبى بيش از پانصد مترمربع كه دور تا دور، قفسههاى كتاب بود و ميز و نيمكتهايى براى مطالعه، و پسران و دختران جوان جداگانه مشغول مطالعه بودند. وسط اين قرائتخانه، آرامگاه ميرزا على اكبر «كَر» (صنعتىزاده بزرگ) بود. وقتى چشمم به آن آرامگاه افتاد، در آن فضايى كه عطر و بوى علم و دانش و فضيلت پراكنده بود، آرزو كردم كه خدايا عاقبت مرا هم خودت به خير بگردان و چنين توفيقى در اين زمينهها به من هم عطا فرما.
به كام خويش بردم ره به پايان
الهى! عاقبت محمود گردان
* * *
پس از وفات شهين كه به ملكه گل سرخ معروف شده بود همايون با همه كوششى كه براى خونسردى خود مىكرد كم كم تحليل رفت و غم مرگ همسر باوفايش او را از پاى درآورد.
ديگر او را سرحال نمىديدم و هر از گاهى ملاقاتى حضورى و يا تلفنى با هم داشتيم تا در روز چهارشنبه هشتم شهريور خبر مرگ او را از دوست مشترك دكتر ايرج افشار شنيدم. پيك او را در كنار همسر باوفايش شهين خانم در همان لالهزار كرمان در ميان گلهاى سرخ به خاك سپردند.
درود و رحمت خداوند بر او باد.
* * *
صبحگاهى پر خونين جگر بگشائيد
ژاله صبحدم از نرگس تر بگشائيد
نازنينان فنا مرد چراغ دل من
همچو شمع از مژه خوناب جگر بگشائيد
( بخارا شماره 73-72 ، مهر و دی 1388)
[1] – كتاب رستم در قرن بيستم و زندگانى من از تأليفات اوست
[2] -از شگردهاى او براى اينكه طرف را بيشتر به خود جلب كند يا اگر از او دلگيرى داشته باشد برطرف شود هنگام ملاقات دست در كمر او مىانداخت و با او صحبت مىكرد، مثل اين كه هيچ اتفاقى بين آنها نيفتاده است
[3] -در يكى از سفرهايى كه شهين براى ديدن همايون با ماشين سوارى از كرمان به بندرعباس مىرود در بين راه تصادف مىكند و شهين در دم كشته مىشود. «در راه عشق به همسر» در سال 1381. با كشته شدن شهين لالهزار غرق در ماتم شد. پيكر او را به دستور همايون در همان لالهزار در ميان گلهاى سرخ به خاك سپردند