دررثای همایون صنعتی زاده/ عبدالرحیم جعفری

رفتى و رفتن تو آتش نهاد بر دل‏

* * *

اى با من و پنهان چو دل، از دل سلامت مى‏كنم‏

تو كعبه‏اى هر جا روم قصد مقامت مى‏كنم‏

هر جا كه هستى حاضرى، از دور در ما ناظرى‏

شب خانه روشن مى‏شود چون ياد نامت مى‏كنم‏

* * *

در سال 1334 بود كه همايون صنعتى‏زاده شعبه مؤسسه انتشارات فرانكلين را در ايران داير كرد. همايون صنعتى‏زاده پس از فارغ شدن از تحصيل در دبيرستان كالج (البرز بعدى) نزد پدرش كه به تجارت فرش و فيروزه مشغول بود كار مى‏كرد. جوانى بود فعال و زيرك و مبتكر و كاردان، با قد و قامتى متوسط، چشم و ابروى مشكى، صورتى گرد و گندمگون، و چشمانى نافذ كه از هوش و ذكاوت برق مى‏زد، و به مجرد يكى دو بار ملاقات با طرف صميمى مى‏شد. در مردمدارى استعداد و يد طولايى داشت. پدرش ميرزا عبدالحسين صنعتى‏زاده[1] در كرمان پرورشگاهى داشت به همين نام،كه هنوز هم‏ فعال است. در اين پرورشگاه بچه‏هاى بى‏سرپرست، هم درس مى‏خواندند هم كار مى‏آموختند، و چون به سنين بيست مى‏رسيدند با كار و دانشى كه اندوخته بودند پى كار و زندگى خود مى‏رفتند. پدر ميرزا عبدالحسين در كرمان معروف به ميرزا على اكبر «كَر» بود، بانى و بنيانگذار پرورشگاه صنعتى‏زاده در كرمان نيز همو بود؛ كه در سال 1318 اين پرورشگاه را تأسيس كرده بود. ميرزا عبدالحسين كار خير و پر رنج و زحمت پدر را ادامه داد… همه بچه‏هاى پرورشگاه نام خانوادگى او را بر خود داشتند. استاد على اكبر صنعتى‏زاده، نقاش و مجسمه‏ساز معروف و از مفاخر هنرى ايران، يكى از همين بچه‏ هاست.

* * *

مركز مؤسسه انتشارات فرانكلين در امريكا در شهر نيويورك است و سرمايه آن كمك‏هاى خيريه‏اى است كه كمپانى‏هاى بزرگ به مؤسسات عام‏المنفعه و خيريه و فرهنگى مى‏كنند؛ گويا اين كمپانى‏ها مى‏توانند بخشى از منافعشان را به اين‏گونه مؤسسات ببخشند و به حساب مالياتشان منظور كنند. در مورد پيدايش و تأسيس مؤسسه فرانكلين در تهران، چند سال پيش در سفرى به كرمان و ديدار دوباره آقاى همايون صنعتى‏زاده با هم گپى زديم و سؤالاتى كردم[2]، گفت: «در طبقه دوم خانه پدرم در چهارراه‏ كالج فعلى كه در طبقه اول آن نمايشگاه آثار استاد على اكبر صنعتى‏زاده را داير كرده بوديم، هر از چندگاه نمايشگاهى از تابلوهاى مختلف ايرانى و خارجى ترتيب مى‏دادم كه دوستداران هنر اعم از ايرانى و خارجى و آتاشه‏هاى فرهنگى سفارتخانه‏هاى مختلف براى بازديد به آن نمايشگاه مى‏آمدند. يك روز دو نفر امريكايى به نمايشگاه آمدند و ضمن بازديد از نمايشگاه خود را نماينده مؤسسه فرانكلين نيويورك معرفى كردند كه شعبه‏هايى هم در كشورهاى مصر و عراق و پاكستان و اندونزى و مالزى داشت و دنبال ناشرى در ايران بودند كه با آنها همكارى كند و اگر بتوانند شعبه‏اى هم در تهران داير كنند و از من خواستند كه در اين مورد با آنها همكارى كنم.

من كه با كار چاپ و نشر بيگانه بودم تقاضاى آنها را رد كردم. مدتى بعد چند كتاب به زبان انگليسى و يك حواله دوهزار دلارى با نامه‏اى برايم آمد كه اين چند جلد كتاب را براى آزمايش به مترجمين ايرانى بدهم و چاپ و نشر آنها را به ناشران ايرانى واگذار كنم. من هم با بى‏ميلى و فقط براى آزمايش يكى از كتاب‏ها را به كتابفروشى ابن سينا نزد آقاى رمضانى كه از قبل با او دوست بودم و با پدرم هم آشنايى داشت بردم و چاپ آن را به او پيشنهاد كردم. اين كتاب‏ها دوره كتاب‏هاى موريس پاركر بود با چاپ چند رنگ و درباره علوم مختلف كه بعداً آقاى على‏محمد عامرى آنها را ترجمه كرد. وقتى آقاى رمضانى كتاب را ديد قبول كرد كه آن را چاپ كند. من براى اينكه خاطرجمع شوم و او را امتحان كنم كه آيا راست مى‏گويد، به او گفتم پيش‏پرداخت هم مى‏دهى و او قبول كرد پانصد تومان هم قبلاً پرداخت كند. به همين ترتيب با آن دو امريكايى تماس گرفتم و مذاكره كردم و موافقت آنها را با چاپ بعضى از كتاب‏ها كه در مورد ادبيات امريكا و اروپا و علوم و فنون مختلف بود گرفتم و مؤسسه فرانكلين تهران را زير نظر مؤسسه مركزى نيويورك داير كرديم.

* * *

«بعد از دو سه سالى ضمن ادامه كار و چاپ و انتشار كتاب در تهران تصميم گرفتم طبق دستور مؤسسه مركزى به افغانستان بروم و شعبه فرانكلين را در آنجا هم داير كنم. در سفر به افغانستان با يكى دو نفر از كتابفروش‏ها و وزارت معارف افغانستان تماس گرفتم و كتاب‏هايى را كه در ايران چاپ كرده بودم به آنها ارائه دادم ولى چنان استقبال سردى از من شد كه دلسرد و مأيوس عازم برگشت به ايران شدم.

«در فرودگاه كابل شخصى از طرف وزارت معارف افغانستان به دنبالم آمد و خواست مجدداً به كابل برگردم و مرا به وزارت معارف برد و پيشنهاد كردند كه كتاب‏هاى درسى افغانستان را در تهران زير نظر سفير افغانستان و با هزينه آنها چاپ كنيم. نمونه كتاب‏ها را گرفتم و به تهران برگشتم و با آقاى امير صميمى كه در فرانكلين همكارم بود و كتاب‏هاى مؤسسه زير نظر او چاپ مى‏شد محاسبه كرديم و با چهل درصد اضافه براى سود مؤسسه بهاى آنها را به وزارت معارف افغانستان اعلام كرديم. بعد از چند نوبت چانه‏زدن و بگومگو و رفت و برگشت به افغانستان بالاخره قرارداد بسته شد. در اين وقت وقايع كانال سوئز پيش آمد و جنگ بين مصر و انگليس و فرانسه و اسرائيل درگرفت و به دستور ناصر كانال سوئز بسته شد و ما اجباراً چند طياره قديمى را از فرودگاه بيروت اجاره كرديم و كاغذها را با هواپيما از بيروت به تهران مى‏آورديم و به هر طريق بود كتاب‏ها چاپ شد و به‏موقع به افغانستان رسيد. منافع اين كار سرمايه‏اى شد براى مؤسسه فرانكلين كه كارهاى بزرگترى انجام دهد.»

* * *

همايون كه ديگر بر كارها مسلط و به مسئله فروش و چاپ و انتشار كتاب در ايران وارد شده بود، وقتى وضع بلبشوى كتاب‏هاى درسى در آن زمان را ديد به فكر افتاد كه دنبال چاپ كتاب‏هاى دبستانى در ايران برود. به وسيله آقاى على ايزدى، كه از دوستانش بود، از شاه وقت ملاقات گرفت و چند جلد از كتاب‏هاى ابتدايى را كه در آن زمان هر ناشرى مى‏توانست چاپ كند و چاپ و صحافى آنها به وضع اسف‏بارى درآمده بود، به شاه نشان داد – در يكى از كتاب‏ها زير عكس آلبالو نوشته بود نان سنگك و زير عكس نان سنگك نوشته بود خيار. چند كتاب ابتدايى چاپ امريكا را هم نشانِ شاه داد و پيشنهاد كرد كه اگر دولت كمك كند او وسايلى فراهم مى‏آورد كه كتاب‏هاى ابتدايى ايران هم به همين طريق چاپ شود و با قيمت بسيار نازل در اختيار دانش‏آموزان قرار گيرد. شاه به سازمان شاهنشاهى خدمات اجتماعى دستور داد كه مخارج چاپ كتاب‏ها را به مؤسسه فرانكلين بپردازد و مجاناً كتاب‏ها از طريق مدارس در اختيار دانش‏آموزان قرار بگيرد. اين كار باعث شكايت‏هاى زيادى از طرف ناشران شد كه مى‏گفتند وزارت فرهنگ در واگذارى چاپ كتاب‏هاى ابتدايى به مؤسسه فرانكلين به آنها خيانت كرده است، در صورتى كه آنها خودشان با چاپ‏هاى مغلوط و نامرغوب كتاب‏هاى ابتدايى باعث اين تصميم وزارت فرهنگ شده بودند.

وقتى كه كار چاپ كتاب‏هاى دبستانى در ايران به فرانكلين واگذار شد، همايون عده‏اى از مترجمان و مؤلفان و كسانى را كه مايل بودند در تأليف كتاب‏هاى درسى شركت داشته باشند به هزينه مؤسسه به امريكا و فرانسه و انگليس و آلمان فرستاد تا درباره چاپ و تأليف كتاب‏هاى درسى آن كشورها مطالعه كنند: دكتر محمود صناعى، احمد آرام، دكتر محمود بهزاد، رضا اقصى، دكتر مصطفى مقربى، ابوالقاسم قربانى، دكتر حافظ فرمانفرماييان، هوشنگ پيرنظر، دكتر مجتبايى، داريوش همايون براى تأليف و ويرايش و محمد زمان زمانى، پرويز كلانترى، هرمز وحيد، خانم ليلى ايمن، خانم ثمينه باغچه‏بان، خانم شهناز سرلتى براى نقاشى و امور هنرى و صفحه‏آرايى و آماده‏سازى و آقاى نجف دريابندرى، امير صميمى، على اصغر مهاجر، و خود همايون صنعتى‏زاده هم براى امور ادارى و مديريت به شعبه هاروارد در ژنو به سوييس سفر كردند. خطاطى كتاب‏هاى ابتدايى اغلب با مرحوم سيف‏الله يزدانى بود كه در مؤسسه فرانكلين كار مى‏كرد.

* * *

در سال 1342 همايون صنعتى‏زاده به دعوت مؤسسه مركزى فرانكلين عده‏اى از ناشران را براى مطالعه در امر فروش و توزيع و چاپ كتاب به امريكا و فرانسه و انگليس فرستاد تا با تشكيل جلسات و سمينارها با ناشران و كتابفروشان اين كشورها كار آنها را از نزديك مشاهده كنند.

جواد اقبال، حسن معرفت، ابراهيم رمضانى، مدير انتشارات ابن‏سينا، و همسرش، آقاى مجيد روشنگر عضو فرانكلين تهران و مدير شركت كتاب‏هاى جيبى و همسرش، آقاى ناصر مشفق، مدير انتشارات صفى‏عليشاه، آقاى كارنگ مدير شعبه فرانكلين تبريز، آقاى جهانگير شمس‏آورى، آقاى محمود عظيمى، مدير كتابفروشى دهخدا، و من عبدالرحيم جعفرى، مدير انتشارات اميركبير، از دعوت‏شدگان بوديم كه پس از بازگشت از امريكا، به لندن و بازديد از بخش انتشارات دانشگاه آكسفورد و سپس به پاريس براى ديدار و اطلاع از وضع توزيع كتاب به انتشارات گاليمار رفتيم.

اردیبهشت 1382 : همایون صنعتی زاده، داود موسایی و عبدالرحیم جعفری ( عکس از علی دهباشی)

مؤسسه فرانكلين تهران در انتخاب كتاب‏هايى كه شعبه مركزى براى ترجمه و انتشار مى‏فرستاد آزاد بود و اگر آن كتاب را به نفع جامعه ايرانى و پيشرفت فرهنگ كشور مى‏ديد به دست ترجمه مى‏داد. كتاب‏ها تماماً آثار نويسندگان اروپايى و امريكايى بود. همايون اكثر كتاب‏ها را براى چاپ به ناشران مختلف ارائه مى‏كرد و پس از موافقت ناشر، كتاب را براى ترجمه به مترجمان معروف مى‏داد و مثل بنگاه ترجمه و نشر كتاب، حق‏الترجمه كتاب را يك‏جا مى‏خريد و ترجمه آنها را هم به هزينه مؤسسه ويرايش و منقح مى‏كرد و كليه امور مربوط به چاپ را از ويرايش تا تصحيح و غلطگيرى نمونه‏هاى مطبعى انجام مى‏داد و حتى هزينه تبليغات و اجرت نقاشى پشت جلد را هم با نظر ناشر مى‏پرداخت، و اگر ناشرى هم كتابى را براى ترجمه و چاپ انتخاب مى‏كرد و امكاناتش محدود بود مؤسسه فرانكلين ترجمه آن را به عهده مى‏گرفت و ناشر را در چاپ كتاب يارى مى‏داد. حق‏التأليفى كه ناشران به مؤسسه فرانكلين پرداخت مى‏كردند پانزده درصد از بهاى پشت جلد كتاب‏ها در هر چاپ بود و در صفحه دوم آن كتاب عبارت «با همكارى مؤسسه انتشارات فرانكلين» قيد مى‏شد. همايون صنعتى‏زاده در مؤسسه فرانكلين براى اولين بار در صنعت نشر ايران حق كپى رايت بين‏المللى را رعايت مى‏كرد و براى چاپ ترجمه كتاب‏هايى كه انجام مى‏داد با ناشر اصلى تماس مى‏گرفت و با پرداخت مبلغ كمى به عنوان كپى رايت حق ترجمه آن كتاب را در ايران به دست مى‏آورد. او در اوايل كار، همكارانش را از دوستان دوران تحصيل انتخاب كرده بود كه به آنها اطمينان و اعتماد داشت: هرمز وحيد كه مدتى در دانشكده هنرهاى زيباى دانشگاه تهران با هنر نقاشى آشنا شده بود براى اديت و لى‏آت (صفحه‏آرايى) و نظارت بر چاپ متن و روى جلد و صحافى و اجراى مراحل مختلف آن، على نورى براى حسابدارى، و ايرج پيرنظر براى روابط بين ناشران و مؤسسه.

* * *

هرمز وحيد با اينكه هيچ مطالعه‏اى در مورد لى‏آت و صفحه‏بندى و طرح روى جلد كتاب نداشت بر اثر ممارست و چاپ كتاب‏هاى مختلف و نظارت بر آنها توانست شايستگى و استعداد خود را در اين زمينه نشان دهد. مسئوليت لى‏آت و نقاشى و تصويرگرى همه كتاب‏هاى مؤسسه با او بود. از كارهاى مهم او لى‏آت و مونتاژ فيلم‏هاى كتاب تخت جمشيد اثر اريش اشميت باستان‏شناس شهير آلمانى بود كه منتهاى سعى و كوشش و هنر خود را به كار برده بود و اميركبير آن را منتشر كرد و ديگرى دايرةالمعارف فارسى، كه پس از انتشار جلد اول، ادامه چاپ آن بعدها به انتشارات اميركبير واگذار شد. لى‏آت و انتخاب حروف و صفحه‏بندى تاريخ علم جرج سارتن كه زنده‏ياد احمد آرام ترجمه كرده بود از كارهاى هرمز وحيد بود، اين كتاب را هم اميركبير منتشر كرد و برنده جايزه سلطنتى هم شد. هرمز وحيد در عمر كوتاهش نظارت و لى‏آت بيش از هزار جلد كتاب را انجام داد، از جمله تمامى كتاب‏هاى شركت سهامى جيبى كه در قطع‏هاى مختلف چاپ مى‏شد. هرمز وحيد بسيار جوان بود كه در اوايل تأسيس مؤسسه فرانكلين با او آشنا شدم. همسرش خانم پرى صدر خواهر نصرت‏الله خان امينى شهردار دكتر مصدق بود كه در جاى خود ذكر خير او را خواهم كرد. زنده‏ياد وحيد قامتى متوسط با چهره‏اى سفيد و مهربان و ريش زير چانه داشت. وسواس زياد او در كار، همانطور كه معمول كسانى است كه مى‏خواهند يك اثر خوب و يا يك كار نو و ابتكارى به‏وجود بياورند، باعث مى‏شد كه بعضى‏ها او را به بدقولى متهم كنند؛ من خودم شاهد برخوردهاى او با همايون بودم، ولى هرمز در مقابل خشم همايون هميشه خونسردى و تبسم مخصوص خود را حفظ مى‏كرد. همايون هم در دل مى‏دانست كه وحيد وسواس دارد و قلباً از او راضى بود. هرمز وحيد از چهره‏هاى شاخص هنر چاپ و لى‏آت و آرايش كتاب در ايران بود، او عاشق كتاب و هنر خود بود و تا آخرين روزهاى زندگى، دمى از تلاش باز نماند. هرمز وحيد با آن چهره محجوب و با آن همه هنرى كه داشت در آذرماه 1378 جهان را بدرود گفت و دوستدارانش را عزادار كرد.

* * *

يكى از اقدامات مهم همايون صنعتى‏زاده كه كارى سترگ در تاريخ چاپ و نشر و فرهنگ ايران است پايه‏گذارى تأليف و چاپ دايرةالمعارف فارسى است كه در سال‏هاى 36 – 1335 دو سه سالى پس از تأسيس مؤسسه فرانكلين و با كوشش و افكار بلند او صورت گرفت. همايون با مطالعه و فعاليتى كه براى به‏وجود آوردن يك دايرةالمعارف بزرگ كرده بود، بودجه‏اى به مبلغ چهارصد هزار دلار توسط دفتر مركزى فرانكلين از بنياد فورد گرفت و براى سرپرستى و مديريت در ترجمه و تأليف آن مدتى مطالعه كرد و با استادان معروف و سرشناس در رشته‏هاى تاريخ و جغرافيا و علوم مختلف مذاكره و مشورت كرد. وقتى كه طرح همايون براى ايجاد دايرةالمعارف برملا شد چند نفرى خود را كانديداى اين كار كردند، از جمله شجاع‏الدين شفا و على اصغر حكمت و… ولى همايون صلاحيت آنها را براى اين كار قبول نداشت و براى اينكه آنها را از سر باز كند مى‏گفت اختيار دست من نيست، شما بايد با مؤسسه مركزى مذاكره كنيد؛ و بالاخره قرعه به نام دكتر غلامحسين مصاحب افتاد كه از رياضى‏دانان نامى و استاد دانشگاه بود و كتاب‏هاى متعددى درباره رياضيات تأليف كرده بود كه در دانشگاه‏ها تدريس مى‏شد و به اين كار علاقه زيادى داشت. دكتر مصاحب يك دوره كتاب‏هاى رياضى براى دوره اول دبيرستان هم به اتفاق دو نفر از دوستان خود تأليف كرده بود كه اميركبير آنها را منتشر كرد. دكتر مصاحب صاحب امتياز مجله‏اى به نام برق هم بود كه مقالات تندى بر عليه بعضى از مقامات مى‏نوشت و بعد از شهريور 1320 توقيف گرديد. بالاخره همايون او را به سرپرستى اين دايرةالمعارف بزرگ انتخاب كرد و به طريقى كه براى اين كار لازم بود يك دفتر و وسايل كار فراهم كرد و چند كارمند و ماشين‏نويس و فيش‏نويس در استخدام گرفت و قسمتى از حروفچينى شركت افست را براى اين كار اختصاص داد. طبق دستور دكتر مصاحب حروفچينى تمام دايرةالمعارف با حروف مخصوصى كه بعضاً براى اين كار سفارش داده بود با دست چيده شد. دكتر مصاحب، آقايان احمد آرام و برادر خود محمود مصاحب را به عنوان معاونين و همكاران خود تعيين كرد. در مجموع بيش از چهل نفر براى تأليف و ترجمه مقالات با او همكارى داشتند كه اسامى آنان در مقدمه جلد اول دايرةالمعارف آمده. جلد اول دايرةالمعارف پس از ده سال با آرم سازمان كتاب‏هاى جيبى در سال 1345 منتشر شد. بهاى آن جلدى 5000 ريال بود.

كار تأليف قسمت اعظم دايرةالمعارف فارسى تا پايان جلد سوم در زمان دكتر مصاحب به اتمام رسيده بود كه بايستى تنقيح و ويراستارى مى‏شد و تجديد نظرهايى در آن صورت مى‏گرفت. هنگامى كه صنعتى‏زاده از فرانكلين كنار رفت، كار دكتر مصاحب هم با على اصغر مهاجر جانشين او به اختلاف كشيد و سرپرستى دايرةالمعارف را رها كرد و سرانجام ادامه كار به مرحوم رضا اقصى واگذار شد كه از ابتداى كار دايرةالمعارف از همكاران دكتر مصاحب بود. جلد دوم دايرةالمعارف فارسى با نظارت مرحوم اقصى در سال 1356 آماده انتشار شد كه اميركبير آن را مانند جلد اول به نام سازمان كتاب‏هاى جيبى منتشر كرد. براى حروفچينى جلد سوم نيز در سال 1357 طبق قرارى كه با آقاى عليرضا حيدرى كه براى اميركبير كار مى‏كرد، گذاشتيم، او يك شعبه حروفچينى مخصوص اين كار در دفتر انتشارات خوارزمى داير كرد و مدارك و آرشيوها و كتابخانه دايرةالمعارف به آنجا منتقل شد و آقاى حيدرى با همكارى و نظارت آقايان اقصى و احمد آرام و بعدها محمود مصاحب، برادر مرحوم غلامحسين مصاحب، بر تصحيح و ويراستارى آن نظارت مى‏كرد كه حتى پس از بازداشت و گرفتارى‏هاى من هم كارشان ادامه يافت و در سال 1363 به پايان رسيد، ولى با آنكه كاغذ مخصوص آن هم موجود بود، چون فرد دلسوزى بر كارهاى مؤسسه اميركبير نظارت نداشت چاپ و انتشارش تا سال 1378 به تعويق افتاد.

* * *

از كارهاى ديگر همايون صنعتى‏زاده تشكيل سازمانى به نام مبارزه با بيسوادى بود. به روايت همايون، دولت وقت از مدت‏ها قبل تصميم داشت طرحى براى مبارزه با بيسوادى اجرا كند. در جلسه‏اى كه وزير آموزش و پرورش و نماينده دفتر مخصوص و عده‏اى ديگر براى مطالعه در اين امر گرد آمده بودند هر يك طرحى پيشنهاد مى‏دهند؛ همايون پيشنهاد مى‏كند كه مبارزه با بيسوادى را بايد از روستاها شروع كنيم، چند نفر از شركت‏كنندگان در جلسه مى‏گويند آقاى صنعتى‏زاده پيشنهاد خوبى مى‏كند، خوب است اصولاً كار را به عهده ايشان واگذار كنيم. همايون قبول مى‏كند و براى شروع كار مبارزه با بيسوادى اول شهرستان قزوين را انتخاب مى‏كند كه در دهات آن، عده‏اى اصولاً به زبان تركى صحبت مى‏كنند.

به پيشنهاد او براى نظارت و تسلط بر كارها آقاى على اصغر مهاجر كه قبلاً سمت دولتى هم داشت به فرماندارى قزوين منصوب شد. همايون كمك‏هاى زيادى هم به طرح مبارزه با بيسوادى كرد، ولى در عمل با مخالفت‏هاى سازمان امنيت مواجه مى‏شود و كار را رها مى‏كند.

* * *

هنگامى كه چند نفر از زعماى جبهه ملى براى چندمين بار به زندان افتادند، همايون با نزديكى‏اى كه با شاه پيدا كرده بود به خيال خود براى اينكه خدمتى بكند و شاه را با اعضاى جبهه آشتى دهد به زندان قزل قلعه مى‏رود. آقاى نصرت‏الله خان امينى كه او هم جزو بازداشت‏شدگان بود، پس از آزادى برايم تعريف كرد كه روزى در بند زندان با رفقا دور هم بوديم، ناگهان سروكله همايون در زندان پيدا شد؛ تعجب كردم، كه همايون تو اينجا چه مى‏كنى؟ در جوابم گفت شايد بتوانم شماها را با شاه آشتى بدهم و شماها بياييد به مملكت خدمت كنيد، و مذاكراتى با اعضاى جبهه انجام شد. نصرت‏الله خان امينى مشاور و وكيل مؤسسه فرانكلين هم بود.

بعدها همايون براى من (جعفرى) تعريف مى‏كرد كه از دفتر مخصوص وقت خواستم كه شاه را ملاقات كنم و نتيجه مذاكرات را به او بگويم. روزى بود كه شاه مى‏خواست جاده هراز را كه تازه تمام شده بود افتتاح كند، من به دربار رفتم، شاه با اسكورت خود بيرون آمد، خودش پشت فرمان ماشين نشسته بود، اشاره كرد سوار ماشين شوم و كنارش بنشينم، در ميان راه پس از قدرى صحبت از مسائل مختلف، نتيجه مذاكراتم را با اعضاى جبهه در زندان به عرض رساندم. او با هر پيشنهادى كه جبهه ملى‏ها داده بودند مخالفت مى‏كرد، و من در ضمن صحبت مرتب مى‏گفتم صلاح اعليحضرت و مملكت اين است كه اين كسانى كه در بازداشت هستند آزاد شوند و بيايند به مملكت خودشان خدمت كنند، در اين وقت بود كه شاه ماشين را به كنار جاده برد و با تحكم گفت پياده شو. من هم از ترس كنار جاده وسط بيابان پياده شدم و ديگر هرگز او را نديدم.

* * *

چند سالى كه از تأسيس فرانكلين گذشت همايون به صرافت افتاد كه دست به چاپ و نشر متون ايرانى از جمله نشر آثار نويسندگان معاصر ايران بزند. از جمله كارهاى مفيد مؤسسه فرانكلين تأسيس سازمان كتاب‏هاى جيبى بود، و از اين راه كتاب‏هاى زيادى به بهاى بسيار نازل در دسترس خوانندگان شايق و كم‏بضاعت قرار گرفت. قبل از تأسيس سازمان كتاب‏هاى جيبى، اميركبير مجموعه كتاب‏هاى چه مى‏دانم؟ و بعدها كتاب‏هاى سيمرغ و پرستو و تعدادى ديگر از كتاب‏هاى خود را به قطع جيبى منتشر كرده بود ولى كار اساسى را در اين مورد همايون انجام مى‏داد.

همايون ابتدا در اين زمينه با ناشران بعضى از كتاب‏ها مذاكراتى انجام داد و از آنها خواست كه موافقت كنند كتاب‏هاى چاپ شده خود را به قطع جيبى به سرمايه فرانكلين در شركت كتاب‏هاى جيبى تجديد چاپ كنند و از اين بابت مبلغى به صاحب اثر و ناشر بپردازد. عده‏اى از ناشران هم موافقت كردند، و مؤسسه در ظرف مدتى كوتاه صدها عنوان كتاب جيبى به اين طريق منتشر كرد كه تيراژ آنها در آن روزگاران پنج هزار تا بيست هزار جلد بود. چند سال بعد بعضى از كتاب‏ها را به قطع «پالتويى» (قدرى بزرگتر از جيبى) منتشر كرد كه تيراژ آنها هم بين سه‏هزار تا ده‏هزار نسخه بود. چاپ كتاب‏هاى جيبى، از نظر ارزانى، در گسترش فرهنگ كتاب و كتابخوانى ميان مردم در ايران جايگاه ويژه‏اى دارد. صنعتى‏زاده در اوايل، كار مديريت سازمان كتاب‏هاى جيبى را به داريوش همايون سپرده بود كه بعداً به آقاى مجيد روشنگر واگذار كرد.

صنعتى‏زاده مردى بسيار هوشمند و زيرك بود و كارى را كه شروع مى‏كرد پى‏مى‏گرفت و به شيوه‏اى استوار مستقر مى‏كرد.

* * *

در سال 1336 همايون با وامى كه از مؤسسه مركزى دريافت كرد چهار دستگاه ماشين افست چهار و نيم ورقى يك رنگ خريد و در محلى در خيابان قوام‏السلطنه كه در مالكيت سازمان خدمات اجتماعى بود نصب كرد و «شركت سهامى افست» را با سرمايه سه ميليون تومان كه يك‏سوم آن پرداخت شده و بقيه تعهدى بود و شركا مى‏بايست بعداً پرداخت كنند، تأسيس كرد و تعدادى از سهام آن را در معرض فروش به ناشران و نويسندگان قرار داد كه تعدادى را هم من خريدم. و عجبا كه اين سهام هم بعد از انقلاب جزو اموال نامشروع شد!! سهام عمده چاپخانه به سازمان شاهنشاهى خدمات اجتماعى واگذار شد كه مخارج چاپ و نشر كتاب‏هاى ابتدايى را مى‏پرداخت. خريد اين سهام باعث شد كه رقباى فاميلى با وزوزها و نق‏نق‏هاى خود شايع كنند من شريك اشرف پهلوى هستم!!

همایون با عبدالرحیم جعفری در لاله زار به سوی مزار شهین صنعتی زاده

پس از چند سال شركت افست از محل خود به خيابان نايب‏السلطنه (گوته) رفت و همايون به خريد ماشين‏هاى متعدد چاپ و صحافى مدرن اقدام كرد و به تدريج اين چاپخانه به يكى از بزرگترين چاپخانه‏هاى مجهز كشور تبديل شد و در اوايل دهه پنجاه به سرخه‏حصار محل فعلى خود انتقال يافت كه زمين‏هاى وسيعى را خريدارى كرده و مجهز به ماشين‏هاى متعدد رول افست چند رنگ شد و در حال حاضر از بزرگترين چاپخانه‏هاى خاورميانه است و مرتباً توسعه پيدا مى‏كند و بر تعداد ماشين‏هاى چاپ و صحافى آن اضافه مى‏شود. و حالا اين چاپخانه علاوه بر چاپ و صحافى كتاب‏ها و چاپ روزنامه‏ها و مجلات مختلف سالانه بيش از يكصد و پنجاه ميليون جلد از كتاب‏هاى درسى ابتدايى و متوسطه را چاپ و صحافى مى‏كند.

* * *

در اوايل تأسيس شركت افست، همايون براى سرپرستى امور ماشين‏هاى چاپ مرحوم جواد محسنى كارگر مجرب و با سابقه را كه در قسمت چاپ افست بانك ملى كار مى‏كرد و، امير صميمى، پسر زنده‏ياد احمد صميمى مدير چاپخانه تابان را كه سال‏ها در آلمان در قسمت چاپ كارآموزى كرده بود و اطلاعات وسيعى داشت، براى مديريت چاپخانه در نظر گرفت و ابراهيم هاشمى يكى از ليتوگراف‏هاى معروف را كه هم نقاش بود و هم در امور روتوش فيلم سوابق درخشانى داشت براى همكارى به شركت افست دعوت كرد. از كارهاى درخشان و برجسته‏اى كه در شركت افست به توسط اين دو نفر انجام شد چاپ شاهنامه بايسنقرى و شاهنامه و قرآن اميركبير است.

* * *

چند سالى پس از استقرار شركت افست، همايون با همان ذهن مبتكر و مبدع خود براى تغذيه اين چاپخانه و چاپخانه‏هاى ديگر، به فكر تأسيس كارخانه كاغذسازى افتاد و سرانجام پس از تلاش بسيار موفق شد كارخانه كاغذسازى پارس در هفت تپه را تأسيس كند و خودش مديرعامل آن كارخانه شد. اين كار از گام‏هاى بسيار اساسى و بزرگ بود. سرمايه اين شركت در زمان تأسيس چهارصد ميليون تومان بود. اكثريت سهام آن متعلق به سازمان خدمات اجتماعى و بانك توسعه صنعتى و معدنى بود و بقيه را مردم خريدند، من هم چهارصد سهم هزار تومانى از آن شركت خريدارى كردم كه به دست آسان‏خوران افتاد و يكى از اتهاماتم اين شد كه كنزمال كرده‏ام!!!

مراحل تكميلى كارخانه كاغذسازى پارس پايان گرفت و سفارش ماشين‏آلات داده شد، زمين‏هاى وسيعى هم در هفت تپه خوزستان خريدارى كردند و ساختمان كارخانه احداث شد. اعضاى هيأت مديره شركت به همايون پيشنهاد كردند كه يكى از اين دو كار را بكند، يا مسئوليت فرانكلين را داشته باشد يا مديريت كارخانه كاغذسازى را، و همايون كه تشخيص داده بود امور مربوط به فرانكلين به طور عادى پيش مى‏رود و دوستش آقاى مهاجر به امور آن مسلط شده و خود مى‏تواند از دور بر آن نظارت كند ترجيح داد در شركت كاغذ پارس بماند، و به اين ترتيب مديريت شركت كاغذ پارس را پذيرفت و مسئوليت اداره فرانكلين را به على اصغر مهاجر واگذار كرد.

و اما على اصغر مهاجر : در سال 1334 كه تازه مؤسسه فرانكلين آغاز به كار كرده بود، زنده‏ياد آقاى احمد آرام كه مى‏دانست من با صنعتى‏زاده آشنا هستم روزى به فروشگاه اميركبير در ناصرخسرو آمد كه فلانى، تو با صنعتى‏زاده دوستى دارى؛ من جوانى را مى‏شناسم كه به زبان انلگيسى مسلط است، مرد خوبى هم هست و به درد كار صنعتى‏زاده مى‏خورد؛ او را به تو معرفى مى‏كنم، تو هم سفارشش را به صنعتى‏زاده بكن كه در فرانكلين استخدامش كند.

چند روزى گذشت؛ يك روز جوانى به دكان ناصرخسرو آمد، جوانى بود كوتاه قد و لاغر اندام و تركه‏اى با صورت كوچك، و خيلى خودمانى صحبت مى‏كرد. گفت من على اصغر مهاجر هستم كه آقاى آرام معرفى‏ام كرده نزد شما بيايم… من كارمند وزارت دارايى بودم، اما چون از كار دولتى خوشم نمى‏آمد استعفا دادم، فعلاً هم راننده تاكسى هستم!

از طرز برخورد و حركات و سكناتش خوشم آمد، تصميم گرفتم كارى برايش بكنم. عين واقعه را براى صنعتى‏زاده تعريف كردم، و خلاصه مهاجر به عضويت فرانكلين درآمد و سال‏ها با صنعتى‏زاده همكارى مى‏كرد و با هم يار غار شدند. بعدها داستان مفصل‏ترى شنيدم: مهاجر از وزارت دارايى استعفا نداده بود، گويا به اتهام داشتن تمايلات ملى به زندان افتاده و اخراج شده است، يك سالى هم راننده تاكسى شده بود. هنگام كار در مؤسسه فرانكلين كتابى هم نوشت به نام زير آسمان كوير كه آن را سازمان كتاب‏هاى جيبى با سرمايه اميركبير منتشر كرد.

پس از مدتى همايون با تجربه‏اى كه در آدم‏شناسى داشت آقاى احمد آرام را هم براى همكارى به فرانكلين دعوت نمود و تا موقعى كه در فرانكلين بود همكارى آرام با او ادامه داشت و آرام چندين كتاب براى مؤسسه ترجمه كرد و از اركان و همكاران واقعى دكتر مصاحب در تأليف دايرةالمعارف فارسى هم بود.

* * *

ده دوازده سالى بعد روزى براى كارى به ديدار همايون به فرانكلين رفتم. ظهر بود، در دفترش تنها نشسته بود و نان و ماست مى‏خورد. خيلى خودمانى گفتم من هم گرسنه‏ام، ناهار چه دارى؟ گفت: «همين نان و ماست، ولى اگر بخواهى مى‏توانم بگويم يك نيمرو هم برات بياورند!» نشستيم به خوردن نان و ماست و نيمرو، و ضمن خوردن از اين در و آن در گفتن. پرسيدم: «راستى، آقاى صنعتى‏زاده، تو كه فرانكلين را داير كرده‏اى و حالا همه جا نفوذ دارى و با مردان علم و بزرگمردان سياست هم آشنا شده‏اى بگو ببينم چند تا دوست و رفيق خوب دارى كه بتوانى بهشان دربست اعتماد كنى و راز دل خود را به آنها بگويى؟» قدرى فكر كرد و گفت: «من دوست آنچنانى كه تو مى‏گويى ندارم. اما به هر حال آنطور هم نيستم كه به كسى اعتماد نداشته باشم؛ در محيط كار اگر روابط بر اساس اعتماد متقابل نباشد كار نمى‏گذرد. به هر حال به دو نفر خيلى اعتماد دارم، يكى نجف دريابندرى، يكى هم على اصغر مهاجر… با بقيه هم خوب، روابط معمولى است…» آقاى دريابندرى سال‏ها با سمت معاونت و مشاور و مترجم و ويراستار، اول در مؤسسه فرانكلين، همكارى داشت و چندين كتاب را براى آن مؤسسه ترجمه و ويرايش كرده بود. اهل بوشهر و كارمند شركت نفت در آبادان بود. هنگام فعاليت حزب توده، مانند بسيار كسانى كه خيال مى‏كردند آن حزب در راه آزادى انديشه و خدمت به ميهن فعاليت مى‏كند، به عضويت آن حزب درآمد. بعد از وقايع 28 مرداد دستگير شد و پنج سالى در زندان قصر بازداشت بود. آقاى دريابندرى قامتى بلند و چشمانى درشت دارد، سبزه‏رو است و با اعتماد به نفس، مسلط به دو زبان فارسى و انگليسى، اديب، دانشمند، كه ده‏ها كتاب و مقاله و نقد و انتقاد از او به چاپ رسيده است. يكى از انتخاب‏هاى بسيار خوب صنعتى‏زاده انتخاب آقانجف براى همكارى در مؤسسه فرانكلين بود، هر كتاب و مقاله‏اى كه تا امروز دريابندرى تأليف يا ترجمه كرده با اقبال عمومى روبرو شده است. تاريخ سينما ترجمه او را اميركبير منتشر كرد. تا آنجايى كه به ياد دارم ترجمه كتاب‏هاى تاريخ فلسفه غرب، عرفان و منطق از برتراند راسل، معنى هنر از هربرت ريد، نمايشنامه‏هاى ساموئل بكت، بيگانه‏اى در دهكده از مارك تواين، وداع با اسلحه از ارنست همينگوى را هم دريابندرى ترجمه كرده است. يكى از شاهكارهاى دريابندرى پس از انقلاب تأليف كتاب مستطاب آشپزى است كه با همكارى همسرش خانم فهميه راستكار تأليف كرد و سال‏ها براى آن زحمت كشيد. اين كتاب را با چاپ و صحافى بسيار نفيس دوست همكارم آقاى زهرايى صاحب نشر كارنامه منتشر كرده است. از مشخصات نجف خان رُك‏گويى و صراحت لهجه و غش غش خنده‏هاى بلند اوست كه در مجالس و محافل مى‏شنويم.

* * *

و اما… مدت‏ها بعد شنيدم كه على اصغر مهاجر پس از استعفاى صنعتى‏زاده از فرانكلين و واگذارى مؤسسه به او، با آن همه اعتماد و رفاقتى كه بين آنها بوده و كمك‏هايى كه صنعتى‏زاده به او كرده بود، با دادن گزارش‏هاى خلاف واقع به مركز مؤسسه فرانكلين باعث گرفتارى براى همايون شده است!… پس از اين واقعه به همايون مى‏گفتم: «تو كه اين همه زيرك و باهوشى و موى سفيد را از ماست مى‏كشى، چطور شد در انتخاب و ارزيابى دوستانت اينطور اشتباه كردى؟» او هم مى‏گفت: «خوب، اين يكى از جريان‏هاى لازم زندگى است، زندگى همين است… به هيچكس نبايد اعتماد كرد، هر كسى اشتباه مى‏كند، من هم انسان هستم و اشتباه كردم.» و بعد روايت مى‏كرد از حضرت على عليه‏السلام كه مى‏فرمايد: «بترس از كسانى كه به آنها خدمت كرده‏اى!»

و عجيب اينكه اين قضيه را به حساب كشفيات روانشناسى جديد مى‏نويسند. روانشناسى جديد مى‏گويد: داين به مديون هميشه به چشم محبت مى‏نگرد؛ و برعكس، مديون هميشه با نفرت به داين نگاه مى‏كند، چون هر وقت او را مى‏بيند ياد دِينى مى‏افتد كه به او دارد، در حالى كه داين ياد محبتى مى‏افتد كه به مديون كرده است. وقتى به كسى خدمت مى‏كنى و با خدمتت او را به جايى مى‏رسانى، هميشه از ديدنش خوشحالى، مثل نهالى است كه خودت نشانده باشى و به ثمر رسيده باشد، حال آنكه او به چشم كسى به تو نگاه مى‏كند كه شاهد احتياجش بوده‏اى و خوش ندارد هر دم آن احتياج و ندارى يا خوارى به او يادآورى شود. البته هستند مردم سپاسگزار و حق‏شناسى كه به خود مى‏قبولانند و پاسخ نيكى را با نيكى مى‏دهند، اگر چنين نبود كار دنيا نمى‏گذشت، اما همه اينطور نيستند، و قاعده كلى همين است.

* * *

هنگامى كه مهاجر بر اريكه مؤسسه فرانكلين مستقر شد و با سعايت‏هاى خود همايون را به كلى از صحنه نشر كتاب خارج كرد، به رقابت با ناشرانى پرداخت كه در اوايل با همايون و مؤسسه فرانكلين همكارى كرده بودند. با پرداخت حق‏التأليف يا حق ترجمه زيادتر به مترجمان و مؤلفان و گرفتن امتياز چاپ كتاب‏هايشان، به اصطلاح رودست ناشران مى‏رفت، و اين يكى از دلايل مبارزات كسبى اميركبير شد با على اصغر مهاجر. من و دوستانم مى‏گفتيم طبق اساسنامه‏اى كه مؤسسه فرانكلين دارد وظيفه‏اش كمك به ناشران كشور است و نبايد رأساً با سرمايه خود كتاب چاپ كند و با ناشران به رقابت بپردازد. در اين زمان دوستى و همكارى ناشران و مؤسسه فرانكلين تقريباً قطع شده بود.

* * *

طبق دستور مؤسسه مركزى نيويورك، دو سه سالى قبل از انقلاب مهاجر كم كم شروع كرد به فروش و واگذارى بعضى از اموال و امتيازات مؤسسه فرانكلين از جمله امتياز كتاب‏ها و سرقفلى فروشگاه‏هاى شركت كتاب‏هاى جيبى و امتياز دايرةالمعارف فارسى كه نيمه‏كاره مانده بود و كليه موجودى كتاب‏ها. در سال 1354 روزى مهاجر مرا دعوت كرد و گفت كه تو از اول مى‏گفتى ما رأساً نبايد كتاب چاپ كنيم، حالا من تصميم دارم شركت كتاب‏هاى جيبى را منحل كنم، سهام چند نفر از ناشران را هم كه در آن سهيم هستند بخرم و يكجا شركت را واگذار كنم، اگر مايلى پيشنهاد خودت را به مؤسسه بده تا روى آن مطالعه كنيم. من در اين سال‏ها (سال 1354) از كار مديريت شركت كتاب‏هاى درسى فارغ شده بودم و تصميم داشتم پس از دوازده سالى كه از اميركبير دور بودم دوباره فعاليتم را زيادتر كنم. با مطالعات و آمد و رفت و مباحث بسيار با بچه‏ها تصميم گرفتيم كليه سهام شركت كتاب‏هاى جيبى را كه شامل سرقفلى فروشگاه‏ها و موجودى كتاب‏ها و امتياز چاپ آنها بود، بخريم و خريديم. جمع سهام آن حدود پنج ميليون تومان آن زمان شد، كه قسمتى را نقد و بقيه را به اقساط بايد مى‏پرداختيم. حالا اميركبير داراى 13 فروشگاه در نقاط مختلف تهران و يك نمايشگاه در فرودگاه مهرآباد شده بود و فروشگاه مروج هم در مشهد بود. خبر خريد شركت كتاب‏هاى جيبى و سهام شركت خوارزمى و يك كاسه شدنش با اميركبير در مطبوعات منعكس شد، و از آن به اقدامى مفيد براى قرار گرفتن كتاب بيشتر به بهاى ارزان در دسترس خوانندگان تعبير كردند. و اين در حالى بود كه ديگران در خارج از كشور به دنبال جاهاى مطمئنى مى‏گشتند كه پول‏ها و سرمايه‏هايشان را در آن كشورها به كار بيندازند. اما من مقيد اين احوال نبودم، و به حكم حديث نبوى كه مى‏فرمايد «هم آنگاه كه رستاخيز به پا مى‏شود هرگاه نهالى در دست داريد بنشانيد» نهال خيرم را مى‏نشاندم… نهال را مى‏نشاندم، و با چه رنج و زحمتى! و حالا ديگران هستند، فرصت‏طلبانى كه در سايه‏اش آسوده‏اند و از ثمره‏اش مى‏خورند و بهره مى‏برند!… و پيشنهاد خريد سهام كتاب‏هاى جيبى و امتياز دايرةالمعارف فارسى را به مهاجر دادم و مهاجر هم پس از مشورت با مؤسسه مركزى و مذاكره با ناشران ديگر بالاخره موافقت كرد كه با من كنار بيايد و آنها را به صورت نقد و اقساط ماهانه به من واگذار كند. پس از انقلاب مؤسسه فرانكلين با تغيير نام به «سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى» به كار خود ادامه داد كه اكنون با ادغام بنگاه ترجمه و نشر كتاب يارشاطر و بنياد فرهنگ دكتر خانلرى به نام «انتشارات علمى و فرهنگى» فعاليت مى‏كند.

شركت كتاب‏هاى جيبى ديگر كارش فقط چاپ كتاب‏هاى جيبى نبود و به قطع‏هاى مختلف هم كتاب چاپ مى‏كرد؛ وزيرى، رقعى، پالتويى. علاوه بر كتاب‏هاى زيادى كه چاپ كرده بود فروشگاه بزرگى هم مقابل دانشگاه داشت كه پس از خريد سهام شركت كتاب‏هاى جيبى تمام مساحت زير آن فروشگاه را كه مستقل بود از مالك آن خريدم و با يك راه‏پله به فروشگاه وصل كردم و با بهترين قفسه‏ها و ويترين‏ها براى ارائه كتاب آماده كردم. در اين موقع اين فروشگاه بزرگترين فروشگاه كتاب در ايران بود. شركت كتاب‏هاى جيبى فروشگاهى ديگر در ابتداى خيابان وصال شيرازى و باز فروشگاهى ديگر در چهارراه كالج و فروشگاهى هم در خيابان نادرى داشت.

* * *

آقاى مجيد روشنگر كه سال‏ها در مؤسسه فرانكلين كار مى‏كرد و بسيار مورد توجه همايون بود با حُسن خلقى كه داشت روابط خوبى با ناشرانى كه با آن مؤسسه همكارى مى‏كردند برقرار كرده بود، مدتى هم سرپرست شركت سهامى كتاب‏هاى جيبى بود و در زمان او كتاب‏هاى بسيار مهمى در قطع‏هاى مختلف به چاپ رسيد. او از كسانى بود كه همايون با همان شمّ آدم‏شناسى كه داشت، به همكارى در مؤسسه فرانكلين دعوت كرد. اوايل در كار ويرايش كتاب بود و سپس به مديريت كتاب‏هاى جيبى منصوب شد. روشنگر مردى ملايم و خوش بيان و صميمى و خونگرم است، با قامتى متوسط و چهره‏اى سفيد و مهربان. از سهامداران و بنيانگذاران انتشارات مرواريد هم هست. او قبل از انقلاب به امريكا رفته و در آنجا هم يك چاپخانه و يك مؤسسه انتشاراتى راه انداخته است و مجله‏اى هم به نام بررسى كتاب درباره ادبيات معاصر ايران منتشر مى‏كند و در اين كار برازندگى خاص دارد. آقاى روشنگر مى‏گفت روزى براى ديدن مهاجر به خانه‏اش در بِوِرلى هيلز كه يكى از محلات زيباى لوس‏آنجلس و مركز خانه‏هاى گرانقيمت در امريكاست رفته بودم. ديدم تابلويى جلو خانه‏اش نصب كرده كه اين خانه به فروش مى‏رسد! بها پنج ميليون دلار…!! و سرانجام اينكه مهاجر با آن ثروت بى‏زحمت دچار سكته مغزى شد و پس از مدت‏ها ماندن در بستر بيمارى، چند سالى است كه دار دنيا را وداع گفته است.

* * *

و اما همايون، پس از زحماتى كه براى تأسيس كارخانه كاغذ پارس متحمل شد، بر سر بهاى خريد ماشين‏هاى كارخانه و مواد اوليه براى توليد كاغذ و اختصاص قسمتى از سهام به مديران توليد، بين او با متخصصان انگليسى كه از شركتى به نام ريد در امور كارخانه دخالت داشتند از يك طرف و مديران بانك صنعتى كه مى‏خواستند براى منافع خود نظراتشان را به او تحميل كنند، اختلاف افتاد و همايون از مديريت كارخانه استعفا كرد و به خواهش آقاى دكتر عاليخانى وزير اقتصاد به كارخانه لاستيك بى‏اف گودريچ رفت و در آنجا هم مدت كمى كار كرد و استعفا داد؛ بعد از مدتى با كمك سازمان برنامه، كارخانه خرماى رطب زهره را كه رو به ورشكستگى مى‏رفت احيا كرد و هنگامى كه كارخانه روبراه شد از آنجا هم استعفا داد.

* * *

مدتى بعد شنيدم كه به جزيره كيش رفته و با چند نفر از بچه‏هاى پرورشگاه صنعتى در جزيره كيش به صيد مرواريد مشغول شده است. همايون مى‏گفت اول به قصد احداث تشكيلاتى براى تأسيس يك مركز صيد مرواريد در خليج فارس به بندر لنگه رفتم و وقتى با طياره از بالاى شهر مى‏گذشتم شهرى را ديدم با عمارت‏ها و ساختمان‏ها و خيابان‏ها و بازارهاى مرتب، ولى وقتى از طياره به اتفاق دوستانم قدم به خاك بندر لنگه گذاشتيم و وارد شهر شديم ديديم در همه شهر و خيابان‏ها و كوچه‏ها، تك و توك آدم‏هايى هستند و جزيره را خاك ماتم گرفته است. بعد از تحقيق معلوم شد روزگارى اين جزيره بسيار معمور و آباد و مركز صيد مرواريد در خليج فارس بوده، ولى از زمانى كه ژاپنى‏ها پرورش مرواريد مصنوعى را شروع كرده‏اند، شهر متروك شده است. پس از آن همايون به جزيره كيش مى‏رود و تأسيساتى براى كشت مرواريد در آن جزيره راه مى‏اندازد، ولى پس از چند سال سازمان امنيت كشور دستور مى‏دهد در آن جزيره از هر گونه فعاليتى جلوگيرى شود و همايون هم با تحمل خسارات زياد مجبور به ترك جزيره مى‏شود.

ديگر از همايون خبرى نداشتم تا انقلاب شد و آغاز گرفتارى‏هاى من.

پس از آنكه در اواخر شهريورماه 1359 از زندان آزادم كردند و در خانه بلاتكليف به‏سر مى‏بردم روزى همايون به من تلفن كرد و حال و احوال پرسيد و خواست كه يكديگر را ببينيم. محل ملاقات در رستوران هتل لاله بود. طرف‏هاى غروب به آنجا رفتم و به دنبال همايون به هر طرف چشم مى‏گرداندم. در بين مردمى كه آنجا نشسته بودند يا راه مى‏رفتند در چند قدمى‏ام مردى را ديدم با ريش و موهاى سفيد كه عرقچين سفيدى بر سر گذاشته و گيوه‏هاى ملكى پوشيده و خندان خندان جلو مى‏آيد. وقتى خوب نگاه كردم همايون را در آن هيئت و قيافه شناختم. خنده‏ام گرفت كه: همايون اين چه ريختى است كه خودت را درآورده‏اى. او هم از حال من و ماجراهايم پرسيد و بالاخره برايم تعريف كرد كه من حالا در كرمان شاگرد صحاف شده‏ام! يك كتابفروشى در بازار گنجعلى‏خان است كه علاوه بر كتابفروشى، كتاب‏هاى تك جلدى هم صحافى مى‏كند. من صبح‏ها مى‏روم درِ دكان را باز مى‏كرده و آن را آب و جارو مى‏كنم تا استادم بيايد. شهين (همسر همايون) هم گلابگيرى مى‏كند.

در ضمن صحبت، دو شيشه كوچك عطر گل سرخ به دست من داد و گفت كه اينها هم عصاره گلاب است، شهين در لاله‏زار (ملك پدرى همايون در نزديكى كرمان) كارگاه گلابگيرى راه انداخته، گلاب‏ها را در بشكه مى‏كند و به كرمان مى‏فرستد و من هم شب‏ها به خانه مى‏روم و گلاب‏ها را از بشكه‏ها درآورده در شيشه مى‏ريزم و اتيكت مى‏زنم و با اسم گلاب زهرا به تهران و بازار مى‏فرستيم! چند شيشه گلاب هم براى تو آورده‏ام. كارمان هم گرفته و نمى‏توانيم جواب مشترى‏ها را بدهيم. پس از ساعتى گپ زدن خداحافظى كرد و از او جدا شدم. هر از چند گاهى با همان قيافه و هيئتى كه ذكرش رفت، به تهران مى‏آمد و احوالى از يكديگر مى‏پرسيديم تا اينكه به من خبر رسيد همايون و شهين خانم را در كرمان بازداشت كرده و به زندان دادگاه انقلاب برده‏اند.

* * *

بعد از پرس و جو برايم تعريف كردند به علت سوابقى كه همايون در زمينه چاپ و نشر كتاب داشته است بنياد مستضعفان كرمان از او مى‏خواهد كه چاپخانه بزرگ متعلق به آرشام رئيس سابق ساواك كرمان را اداره كند و او هم مى‏پذيرد، به شرطى كه به او اختيارات بدهند. مى‏رود و آنجا را اداره مى‏كند و براى حُسن اداره و گردش كار عده‏اى از بچه‏هاى پرورشگاه را هم به آنجا مى‏برد. همايون ضمن كار هر از چند گاهى با ده دوازده نفر از بچه‏هاى پرورشگاه هم به جبهه جنگ مى‏رود و در پشت جبهه به رزمندگان كمك مى‏كند و گويا چند نفر از بچه‏هاى پرورشگاه هم شهيد مى‏شوند.

پس از مدتى كه از كار او در چاپخانه مى‏گذرد و به جريان كارها در چاپخانه پى مى‏برد مى‏بيند نابسامانى زياد است و عده‏اى هم بدون اينكه كارى انجام بدهند حقوق مى‏گيرند. او به خيال اينكه آنجا هم جايى مثل فرانكلين است، گزارش‏هايى تهيه مى‏كند كه جلو سوءاستفاده‏ها را بگيرد. از جمله اينكه پس از رسيدگى مطلع مى‏شود ماشين‏ها به نام دست اول خريدارى شده ولى تمام آنها كار كرده و دست دوم بوده است و از اين راه صدها هزار دلار سوءِاستفاده شده. عوامل دست‏اندركار كه مى‏بينند امروز و فرداست كه پته‏شان روى آب بيفتد او را نصيحت مى‏كنند كه از پيگيرى كارهاى گذشته صرفنظر كند، ولى همايون سعى مى‏كند حيف و ميل‏ها روشن شود. عوامل تهديد مى‏كنند كه اگر وارد اين گود شوى برايت گران تمام مى‏شود، ولى اين تهديدها در همايون اثرى ندارد، عوامل كه در دادسراها هم نفوذ دارند دست به كار مى‏شوند و به دادسراى انقلاب كرمان گزارش مى‏برند كه اين همايون صنعتى همكار اشرف بوده و با دربار رابطه داشته و مؤسسه فرانكلين هم كه در ظاهر يك مؤسسه نشر بوده در اصل يك مؤسسه جاسوسى بوده است، و از اين قبيل اتهامات كليشه‏اى كه آن روزها درباره هر كس كه سرى توى سرها داشت رواج مى‏دادند و حالا هم در هر موردى لازم باشد آتش‏بياران معركه از آنها سوءِاستفاده مى‏كنند. خلاصه عوامل سوءِاستفاده‏چى هم، با استفاده از اين جوّ، كارشان را كرده بودند. همايون و همسرش را مى‏برند و در زندان انفرادى كرمان بازداشت مى‏كنند. پس از شش ماه همسرش كه از ناراحتى، بينايى يك چشم خود را از دست داده بود آزاد مى‏شود و همايون به تهران و به زندان‏هاى ديگر و دست آخر به زندان اوين منتقل مى‏شود و پس از بازجويى‏هاى بى‏مورد پنج سالى در زندان نگهش مى‏دارند كه يك سالش را در زندان انفرادى بوده. وقتى آزاد شد و به ديدارش رفتم پرسيدم كه چه شد كه آزادت كردند، گفت: «هيچ، يك روز از سلولم نامه‏اى نوشتم به حاكم شرع، كه يا شيخ گناه من چيست كه مرا اين همه مدت توى زندان نگه داشته‏اى… و مقدارى شكوه و شكايت. بعد از مدتى يك روز گفتند بفرما برو، آزادى، همين!» و بدين ترتيب امواج سهمگين اتهامات وارده را از سر گذراند.

* * *

يكى دو سال بعد همايون مرا دعوت كرد كه به اتفاق دوست مشتركمان نصرت‏الله خان امينى به كرمان برويم، و ما را به روستاى لاله‏زار ملك پدرى‏اش در يكصد و بيست كيلومترى كرمان برد. زمين‏هاى وسيعى را كه مى‏گفت صد هكتار است زير كشت گل محمدى برده بود. هزاران نهال گل سرخ را از قمصر كاشان برده و در آنجا كاشته بود. «لاله‏زار» به راستى هم لاله‏زار بود: يك دشت گل سرخ معطر، و ده دوازده تا ديگ بزرگ گلابگيرى روى اجاق‏ها… و شهين خانم صنعتى‏زاده سخت مشغول كار…! اين كار او باعث شده بود كه روستاييان اطراف دهكده لاله‏زار هم به اين كار مشغول شوند و به كاشتن نهال گل سرخ بپردازند؛ گل‏هاى خود را هر روز صبح بار الاغ مى‏كردند به شهين خانم تحويل مى‏دادند و پولش را مى‏گرفتند. حالا شهين خانم شده بود همه كاره. خانم صنعتى‏زاده بود كه كارگردان و گرداننده گلاب زهرا شده بود.

كم كم زمين‏هاى زير كشت گل سرخ به هفتصد هكتار رسيد. همايون مى‏گفت كه لاله‏زار تابستان‏هاى سخت دارد و گل سرخ هم كمتر به آب احتياج دارد زيرا قنات‏هاى متعددى در زير اراضى لاله‏زار جارى است.

زمين‏هاى باير كه قسمت‏هاى زيادى از آن در سال زير كشت خشخاش مى‏رفت و ترياك زهرآلود به بار مى‏آورد و باعث گرفتار شدن روستائيان به اعتياد بود حالا بسترى پر از گل‏هاى سرخ شده بود كه گلاب از آن تهيه مى‏شد و در بازارهاى ايران و جهان به فروش مى‏رفت.

كار گلابگيرى توسعه پيدا كرد و ماشين‏هاى مجهزى براى كار گلابگيرى از آلمان خريدارى شد و دهها كارگر به كار مشغول شدند و در يكى از ساختمان‏هاى متعلق به همايون در كرمان دفتر گلاب زهرا با مديريت شهين خانم مشغول به كار شد و محصولات آن به دنيا صادر مى‏گرديد.

همايون علاقه شديدى به همسرش شهين خانم داشت و با اين كه از طرف همسر صاحب اولادى نگرديد ولى دنبال همسر ديگرى براى بچه‏دار شدن نرفت و با چند حيوان خانگى خود را سرگرم كرد.

وقتى كارخانه گلاب زهرا و شركت گلاب زهرا روبراه شد همايون تصميم گرفت آن را به يك شركت رسمى تبديل كند كه كليه كاركنان در آن سهيم باشند و ترتيبى داد كه زارعينى هم كه گل سرخ به كارخانه مى‏دادند در سود آن سهيم باشند.

پس از تسلط شهين خانم بر امور شركت گلاب زهرا، همايون كه ناراحتى قلبى داشت هر سال سه ماه آخر سال را براى استراحت به بندرعباس مى‏رفت و به ترجمه كتاب مى‏پرداخت.[3]

در اين سال‏ها كتاب‏هاى تاريخ كيش زرتشت – جغرافياى تاريخى ايران – تاريخ سومر – ايران در شرق باستان و چند كتاب ديگر را از زبان انگليسى كه به آن تسلط داشت ترجمه كرد. همايون شعر هم مى‏گفت. كتاب شعر شور گل و قالى عمر از آثار اوست و نمونه‏هايى از اشعار او:

من آن آشفته احوالم كز آغاز

دچار جادوى چشمان مستم‏

پس از عمرى گناه ميگسارى‏

كنون در ميكده بى مى نشستم‏

چو اين عالم اثر يا خط يا راست‏

چه پروا گر كتابش مى‏پرستم‏

اگر روزى حسابم را رسيدند

به غمض‏عين داور چشم بستم‏

من و اميد جنّت در قيامت‏

همينمم بس كه اين دم زنده هستم‏

چرا ترسم ز دوزخ شايد آنجا

برآمد خدمت و كارى ز دستم‏

خوشحال شدم كه مى‏ديدم مردِ كار در كوير هم مردِ كار است. و كوير را هم آباد مى‏كند… آرى، مرد كار، كار را وظيفه مى‏داند، بيكار نمى‏تواند باشد، بيكارى براى مردِ كار خوره است، دو روزه او را از پا مى‏اندازد. مدتى بعد همايون دچار حمله قلبى شد كه آن دفعه به خير گذشت. گاه‏گدارى همديگر را مى‏ديديم و گپى مى‏زديم و درددلى مى‏كرديم… او هر از گاهى تلفن مى‏كرد كه چرا در خانه مانده‏اى، بيا با هم دوباره يك دستگاه نشر راه بيندازيم و از نو به كار كتاب مشغول شو. اما…

هنگامى كه از لاله‏زار به كرمان برگشتيم، همايون مرا به بازار برد، در يك كاروانسراى كوچك، درِ يك فضاى سرپوشيده را باز كرد، يكى از ديوارهاى آن فضاى سرپوشيده مانند پرده سينما از گچ سفيد بود. همايون گفت پدربزرگم ميرزا على اكبر كه مرد روشنفكرى بوده در يكصد سال پيش براى كرمانى‏ها اين فضا را سينما كرده و مردم كرمان را با فيلم و نمايش آشنا نموده است. بعد ما را به قرائتخانه صنعتى‏زاده در پرورشگاه صنعتى‏زاده برد كه عمومى بود و مربوط به پرورشگاه، در يكى از خيابان‏هاى نزديك بازار. فضايى بود سرپوشيده به وسعت تقريبى بيش از پانصد مترمربع كه دور تا دور، قفسه‏هاى كتاب بود و ميز و نيمكت‏هايى براى مطالعه، و پسران و دختران جوان جداگانه مشغول مطالعه بودند. وسط اين قرائتخانه، آرامگاه ميرزا على اكبر «كَر» (صنعتى‏زاده بزرگ) بود. وقتى چشمم به آن آرامگاه افتاد، در آن فضايى كه عطر و بوى علم و دانش و فضيلت پراكنده بود، آرزو كردم كه خدايا عاقبت مرا هم خودت به خير بگردان و چنين توفيقى در اين زمينه‏ها به من هم عطا فرما.

به كام خويش بردم ره به پايان‏

الهى! عاقبت محمود گردان‏

* * *

پس از وفات شهين كه به ملكه گل سرخ معروف شده بود همايون با همه كوششى كه براى خونسردى خود مى‏كرد كم كم تحليل رفت و غم مرگ همسر باوفايش او را از پاى درآورد.

ديگر او را سرحال نمى‏ديدم و هر از گاهى ملاقاتى حضورى و يا تلفنى با هم داشتيم تا در روز چهارشنبه هشتم شهريور خبر مرگ او را از دوست مشترك دكتر ايرج افشار شنيدم. پيك او را در كنار همسر باوفايش شهين خانم در همان لاله‏زار كرمان در ميان گل‏هاى سرخ به خاك سپردند.

درود و رحمت خداوند بر او باد.

* * *

صبحگاهى پر خونين جگر بگشائيد

ژاله صبحدم از نرگس تر بگشائيد

نازنينان فنا مرد چراغ دل من‏

همچو شمع از مژه خوناب جگر بگشائيد

( بخارا شماره 73-72 ، مهر و دی 1388)


[1] – كتاب رستم در قرن بيستم و زندگانى من از تأليفات اوست

[2] -‏از شگردهاى او براى اينكه طرف را بيشتر به خود جلب كند يا اگر از او دلگيرى داشته باشد برطرف شود هنگام ملاقات دست در كمر او مى‏انداخت و با او صحبت مى‏كرد، مثل اين كه هيچ اتفاقى بين آنها نيفتاده است

[3] -در يكى از سفرهايى كه شهين براى ديدن همايون با ماشين سوارى از كرمان به بندرعباس مى‏رود در بين راه تصادف مى‏كند و شهين در دم كشته مى‏شود. «در راه عشق به همسر» در سال 1381. با كشته شدن شهين لاله‏زار غرق در ماتم شد. پيكر او را به دستور همايون در همان لاله‏زار در ميان گل‏هاى سرخ به خاك سپردند