به بداهت درخت/ مهدی سحابی

پدر و مادر كالوينو هر دو حرفه گياه‏شناسى داشتند و سروكارشان با درخت و گل و گياه بود. همه كودكى و نوجوانى كالوينو ميان درخت و جنگل گذشت. در آثار او درخت جاى خاصى دارد. يكى از بهترين كتاب‏هايش، يعنى بارون درخت‏نشين كه اصلاً يك كتاب درختى است. نه اين كه شرح حال آدمى باشد كه به دليلى رفته لابه‏لاى درختها و آنجا مانده و بقيه را با نگاه يك آدم زمينى از بالا نگاه مى‏كند، بلكه در عمق، اگر خوب حسابش را بكنى، شرح حال ما آدم‏هاى زمينى است از ديد يك اهل درخت. يك آدم درختى كه خودش آزاد و مثل يك پرنده پا در هواست و دارد ما را نگاه مى‏كند كه چطور چسبيده‏ايم به زمين. پا در گِل.

گذشته از اين رابطه تنگاتنگ و به تعبيرى عاطفىِ كالوينو با درخت، از يك جنبه اساسى‏ترى هم مى‏شود بين‏شان رابطه برقرار كرد. مى‏شود كلّ آثار او را با كليد درخت بررسى كرد. كافى است به بعضى خصوصيت‏هاى درخت توجه كنى. يكى از مهم‏ترين ويژگى‏هاى درخت اين است كه در نگاه اول كمى عَبَث جلوه مى‏كند. بعضى جاها كه بخصوص تنها مى‏بينى‏اش مى‏توانى بگويى: «خُب، كه چى؟» انگار تصادفى روى زمين پيدايش شده. از زمين سفت و سخت با يك حالت اتفاقى و سرخود بيرون مى‏زند. پيچ و خم ساقه و شاخ و برگش با صاف و صوفى زمين نمى‏خواند. شكلش انگار با منطق زمين و جغرافى ناسازگارى دارد. رشد و بالندگى‏اش هم فقط دلبخواه خودش است. عشقى. الكى. هر جور كه پيش آمد. بخصوص بعضى‏هاشان را، در يك جاهاى عجيب و غريبى مى‏بينى كه با چه پررويى و سماجتى پاگرفته‏اند و مانده‏اند. لب پرتگاه، تقريباً وارونه! بعضى‏شان از دل يك اثر باستانى بيرون زده‏اند. سبز و خرم از دل سنگِ سخت. با چه گستاخى‏اى نسبت به آن همه هيبت تاريخى! يك جورى سبزى مى‏كنند و قد مى‏كشند كه انگار مى‏خواهند صخره كوهستانى يا ديوار يا زمين برهوت را كِنِف كنند. درخت نيستند، ريشخندند.

اما از اين ظاهر الكى و تصادفى و اين «رفتار» عشقى و سرسرى كه بگذرى، از درخت جدى‏تر چيزى نيست. عجيب موجود جدى و با منطقى است درخت. درباره اهميت و كاركرد و تأثيرش هم كه لازم نيست آدم حرفى بزند. همين طور درباره فايده‏اش. خلاصه اين كه اگر بخواهى با منطق خشكِ حسابگرانه بررسى كنى فاصله زيادى هست ميان اين همه اهميت و جديت با آن قيافه اتفاقى و سرسرى. آن همه به اصطلاح فروتنى. مى‏توانى پيش خودت فكر كنى كه درخت با اين همه اهميتى كه دارد چرا خودش را جدى نمى‏گيرد. چرا سرو وضعش اين جورى است. كه بعد كسى مى‏تواند در جوابت بگويد كه اگر مثلاً خودش را جدى مى‏گرفت چه قيافه‏اى بايد مى‏بود؟ كه درمى‏مانى چه بگويى. چون تا حال فكر نكرده بودى كه اگر درخت جدى بود و قدر و اهميت خودش را مى‏دانست چه شكلى مى‏شد؟ چه فرقى با الآنش مى‏كرد. درمى‏مانى و نمى‏توانى چيزى بگويى. چون جور ديگرى‏اش را نديده‏اى.

كتاب‏هاى كالوينو هم بطوركلى، تقريباً همه‏شان، همين حالت درخت را دارند. يك‏جور سادگى و حالت اتفاقى درشان هست. عين همان به اصطلاح «فروتنى» درختها را دارند. شايد اولين حسى كه بعد از خواندنشان در ذهن مى‏ماند حالت خاصى از «بالبداهگى» است. با همه ساختار پيچيده و خيلى حساب شده‏اى هم كه درشان هست انگار خود به خودى و اتفاقى جفت و جور شده‏اند. عشقى! و به نظر مى‏رسد كه كالوينو موقع نوشتن‏شان نه خودش را خيلى جدى مى‏گرفته و نه كتابى را كه مى‏نوشته. درست مثل درخت. كه همه لطف و اهميت و عمق كتاب‏هايش هم در همين است.

اغلب نويسنده‏هايى كه خودشان را خيلى جدى مى‏گيرند چيزى بارشان نيست، جزو استعدادهاى متوسط رو به پايين‏اند. كتاب‏هايشان هم همين طور. كتاب هم هرچه ظاهرش جدى‏تر و «سنگين‏تر» باشد مايه‏اش كم‏تر است، نمونه بارزش كتاب‏هاى سياسى. منظورم رمان‏هاى سياسى است البته. همه اين چيزهايى هم كه دارم مى‏گويم طبعاً درباره رُمان و قصه است، چون اصلاً موضوع بحث‏مان اين است. وگرنه كتاب جدى كه جدى است. كتاب عميق هم كه صد البته بايد عميق و سنگين باشد. فلسفه و نقد و فيزيك و متافيزيك و اين چيزها…

اما گول ظاهر ساده و بى‏پيرايه كارهاى كالوينو را هم نبايد خورد. كتاب‏هايى‏اند كه رويشان بسيار كار شده. تكوين و تحول و رشدشان هم همه حساب شده بوده و كلى كار برده. خلاصه اين كه آثارى‏اند كه يك خالقِ خيلى جدى، پركار و صاحب داعيه اصيل و اغلب حتى جدلى آنها را به وجود آورده. مثل كتاب‏هاى دوستانش در جمع اوليپو («كارگاه ادبيات بالقوه»)، رمون كنو و ژرژ پرك و بقيه. براى همين هم با يك كمى اغراق، بگو حتى «پارتى بازى»، مى‏شود گفت كه تا اندازه‏اى انقلابى‏اند. بدون اين كه ظاهر پرمدعايى داشته باشند در عمق داعيه تغيير و تحول و نوآورى دارند و به اين داعيه هم عمل مى‏كنند. مثل همه انقلابى‏هاى واقعى…

شايد به خاطر همين عمقِ خيلى جدى در عينِ ظاهر بى‏تكلف است كه كارهاى كالوينو روى آدم تأثير ماندگار مى‏گذارد. هم تأثير فكرى و هم تأثير حسّى. اين تأثير دومى شايد بيشتر به خاطر بار تخيلى آثارش باشد. و بخصوص نوع تخيلى كه مى‏شود گفت تقريباً خاص اوست.

تخيل كالوينو هم مثل همه چيزهاى ديگرش، مثل همه آثار اصيل نويسنده‏هاى بااستعداد و نوآور، ساده و بى‏تكلف است. عجيب است كه هرچه مى‏گويد، هر چقدر هم دور از ذهن و «غيرطبيعى»، باز به نظر آدم طبيعى و باوركردنى مى‏رسد. اين يكى از بهترين و شيرين‏ترين شگردهاى كالوينوست. حتى يك لحظه هم به ذهن آدم نمى‏رسد كه «آخر چطور شواليه‏اى كه اصلاً وجود ندارد اين همه كارهاى عجيب و غريب مى‏كند؟» تا چه رسد به آدمى كه روى درخت‏ها همه كار مى‏كند، حتى دوئل و جنگ با دزدان دريايى! به عقيده من اين باورپذيرى عمدتاً ناشى از تخيلى ذاتى و خودجوش است، تا آنجا كه به نظر مى‏رسد خود نويسنده هم در داخل وضعيتى كه دارد تعريف مى‏كند حضور داشته باشد. حتى اگر اين وضعيت با منطقِ شرايط عينى و عادى نخواند. حتى اگر قصه در جايى در بيرون از زمان و مكان عرفى جريان داشته باشد. به دليل همين «حضور» نويسنده است كه ما هم خودمان را در داخل قصه حس مى‏كنيم و هر ماجرايى كه پيش مى‏آيد به نظرمان واقعى و طبيعى جلوه مى‏كند. مى‏توانيم بگوييم: پس چه! خودمان به چشم خودمان ديده‏ايم! به اين مى‏شود گفت تخيل خودمانى. به معنىِ خوب كلمه. نه به مفهوم پيش پا افتاده يا متداول يا سهل‏الوصول. نه، به معنى اين كه آدم خودش را در داخل وضعيت تخيلى حس مى‏كند. نويسنده دست ما را گرفته و با خودش به دنيايى برده كه گرچه به ظاهر ساده و بى‏تكلف و خودى جلوه مى‏كند دنيايى كاملاً تازه، شگرف و غيرمنتظره است. و همان طور كه گفتم، با همه اينها عجيب هم باور كردنى است. شگرد تخيّل نابِ نويسنده پرقريحه يعنى همين. درست عكسِ آثار زوركى.

يك دليل عمده ديگرِ تأثير و كارايى آثار كالوينو زبان روشن و زلال اوست. نوعى بداهت و بى‏فاصلگى كه البته تا اندازه‏اى‏اش هم به همين ويژگى زبان ايتاليايى برمى‏گردد. زبانى كه سادگى و بى‏پيرايگى جزو مشخصه‏هاى ذاتى‏اش است. اينجاست كه كالوينو از آن دوستان و هم تكل‏هاى فرانسوى‏اش متمايز مى‏شود. كار چندانى با چند و چون خود زبان ندارد، دربند كلنجار رفتن با اس و اساس زبان نيست در حالى كه براى همگنان فرانسوى او همين كلنجار پايه و مايه خيلى از كتاب‏ها است. كتاب‏هاى اغلب هم خيلى موفق، اما متأسفانه اغلب با بُردى كه در داخل همان زبان محدود مى‏ماند. كالوينو با خود زبان مسأله‏اى ندارد. هدفش اول از همه قصه‏گويى است، و مثل بيشتر قصه‏گوها بيشتر به خود آنچه مى‏گويد پايبند است و نه چندان به اين كه با خودِ زبان هم بايد درافتاد يا نه. براى او مضمون اصل است.

*

اما يك بار ديگر آن هشدار: نبايد گول اين ظاهر ساده و بى شيله پيله را خورد. اين سادگى فروتنانه، اين خلوص و بالبداهگى از كم‏مايگى نيست. درست برعكس. دوباره به سراغ درخت برويم. اين دفعه از بالا. از روى شاخه‏ها: در بارون درخت نشين صحنه‏اى است كه ناپلئون به ديدن بارون مى‏رود. در گرماگرم فتح و كشورگشايى گذارش به طرف‏هاى بارون مى‏افتد و از سر كنجكاوى مى‏رود او را ببيند. بحث رسمى كوتاهى درمى‏گيرد. ناپلئون سرش را رو به هوا مى‏گيرد كه بارون را ببيند و با او حرف بزند، آفتاب توى چشمش مى‏افتد و آزارش مى‏دهد. اين ور آن ور مى‏رود. بارون با ديدن ناراحتى او ازش مى‏پرسد: «حضرت امپراتور، كارى هست كه من بتوانم براى شما انجام بدهم؟» ناپلئون مى‏گويد بله و از او خواهش مى‏كند كه جابجا بشود تا سايه‏اش روى او بيفتد. بعد كه به اين صورت از آزار آفتاب خلاص مى‏شود به فكر فرو مى‏رود و مى‏گويد اين صحنه را قبلاً هم ديده بودم. كه يكى از نزديكانش مى‏گويد نه قربان، شما نبوديد، اسكندر كبير بود. به ديدن ديوجانوس حكيم رفته بود كه از فقر و بى‏برگىِ (البته خود خواسته) برهنه داخل خُمى يا بشكه‏اى رفته بود كه از سرما در امان بماند. اسكندر فاتح با ديدن اين وضعش از او پرسيد كه آيا مى‏تواند كارى برايش انجام بدهد يا نه؟ و ديوجانوس در جوابش گفت: «بله، جلوى آفتاب را گرفته‏اى، برو كنار كه من گرم بشوم». توى اين قصه چند خطىِ كالوينو همه چيز هست، تخيل و وسعت ديد و آگاهى و حكمت و هزل و حتى نيش سياسى. نويسنده به سادگى يك شوخى محاوره‏اى دو سر تاريخ را به هم وصل مى‏كند، از بارون بالاى درخت به ناپلئون و از ناپلئون به اسكندر گريز مى‏زند. با همان سادگى و بى‏پيرايگى حكيم برهنه بى‏توشه. همه اينها هم زير درخت، پيرامون درخت، بالاى درخت. همه جا هست. ما هم با او هستيم. پس چه! خودمان به چشم خودمان همه اين صحنه را ديديم!

تابستان 1386

بخارا 73-72، مهر و دی 1388