کلیات دیوان اشعار مهدی اخوان ثالث با حضور دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی و محمود دولت آبادی رونمایی شد/ پریسا احدیان،فرناز تبریزی
شب مهدی اخوان ثالث برگزار شد/ پریسا احدیان، فرناز تبریزی
عصر سه شنبه، پنجم بهمن ماه سال یکهزار و سیصد و نود و پنج، دویست و هفتاد و نهمین شب از مجموعه شب های مجلۀ بخارا با همراهی بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار و نشر زمستان به شب «مهدی اخوان ثالث» اختصاص یافت.
این جلسه با حضور استادان سخنران: دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی، محمود دولت آبادی، دکتر بهرام پروین گنابادی، مرتضی امیری اسفندقه، زردشت اخوان ثالث و علی دهباشی و با حضور: دکتر محمد استعلامی به مناسبت رونمایی از کتاب مجموعۀ کامل اشعار اخوان ثالث که توسط نشر زمستان منتشر شده بود، برگزار شد. نمایشگاه آثار خوشنویسی علی پسندیده از اشعار مهدی اخوان ثالث، بخشی دیگر از این شب بود.
در ابتدا علی دهباشی ضمن خوش آمدگویی به میهمانان حاضر در این نشست سه رباعی به هم پیوسته از استاد بهاءالدین خرمشاهی را که به جشن رونمایی مجموعه اشعار زندهیاد اخوان ثالث اهدا کرده بود برای حاضران خواند:
“1-وقتی که ز یاس دل به جان آمده است
در نومیدی، امیدمان آمده است
گویی ز زمستان، امید آب خورد
این برف که شنگ و شادان آمده است!
2-زردشت اوستای دگر آورده است
شب را به سپیده سحر آورده است
امید به امید توان داشت که باز
این تحفه به کهنه بوم و بر آورده است
3-خوش در رگ شعر می دود خون زبان
جمع ادبا شده است کانون زبان
ایمان همه داریم به اشعار امید
زیرا که نواخت نیک، قانون زبان
بهاءالدین خرمشاهی ۹۵/۱۱/۵
سپس محمود دولت آبادی با ابراز تأسف نسبت به واقعۀ پلاسکو به تحلیل کوتاهی از وضعیت و سبک شعر در دوران مشروطیت پرداخت و گفت:
“ابتدا احساس سوگ و همدردی خود را با جوانان جان فدای آتش نشانی کشور اعلام می کنم و این تسلیت را به عرض خانواده های آن ها و تمام کسانی که دلشان در این ماجرا سوخت، ابلاغ می کنم.
به راستی آقای کدکنی استاد من هستند. همیشه این تعارف را در مورد خودم شوخی می پندارم. فکر می کنم این اصطلاح «استاد» را رفقای افغان برای ما آورده اند. چون قبلا به آدم ها استاد گفته نمی شد. این هم یادگار برادران ماست از جهت برادری که ما را به دلیل شرایط مملکتمان بزرگ تر از خود می دانند. آقای دهباشی هم مرتب به ما استاد می گویند! در حالیکه بارها هم گفته ام که من هیچ استادی ای ندارم و این واژه تنها برازندۀ چند شخصیت در کشور ماست که برجسته ترین آن ها: آقای شفیعی کدکنی است.
نکته ای که در مقدمه می توانم در مورد شعر م.امید و نویسندگان معاصر بگویم این است که سبک و فعالیت ایشان از آستانۀ مشروطیت به طور خاص شروع می شود که نویسندگان ما در آن دوران عهدی را گذاشتند که همۀ آن ها تاکنون بدان پایبند بوده اند. و آن عهد شامل: سرزمین و مردم سرزمین و استقلال سرزمین بود. آن ها آزادی را هم بدان اضافه کردند. این عهد تا روزگار اکنون رعایت شده است. اخوان ثالث به عنوان یکی از نمونه ها اینجا هست.
وی در پایان سخنان خود با اشاره به حضور لحن خراسانی در اشعار اخوان ثالث، شعر «میراث» را برای حاضرین خواند:
“و حالا ترجیح می دهم به یاد او و روزگاری که همه در شعر بود و توأمان با حسرت و غصه گذشت، شعری از آثارش بخوانم. لحن خراسانی در شعر اخوان بیشتر از آثار دیگران تجلی یافته است. اخوان می گوید:
“پوستینی کهنه دارم من
یادگاری ژنده پیر از روزگارانی غبار آلود
سالخوردی جاودان مانند
مانده میراث از نیاکانم مرا ، این روزگار آلود
جز پدرم آیا کسی را می شناسم من
کز نیاکانم سخن گفتم ؟
نزد آن قومی که ذرات شرف در خانۀخونشان
کرده جا را بهر هر چیز دگر ، حتی برای آدمیت ، تنگ
خنده دارد از نیاکانی سخن گفتن ، که من گفتم
جز پدرم آری
من نیای دیگری نشناختم هرگز
نیز او چون من سخن می گفت
همچنین دنبال کن تا آن پدر جدم
کاندر اخم جنگلی، خمیازۀ کوهی
روز و شب می گشت ، یا می خفت
این دبیر گیج و گول و کوردل: تاریخ
تا مُذهب دفترش را گاهگه می خواست
با پریشان سرگذشتی از نیاکانم بیالاید
رعشه می افتادش اندر دست
در بنان دُرفشانش کِلک
شیرین سلک می لرزید
حبرش اندر محبر پر لیقه چون سنگ سیه می بست
زانکه فریاد امیر عادلی چون رعد بر می خاست
هان ، کجایی ، ای عموی مهربان ! بنویس
ماه نو را دوش ما، با چاکران، در نیمه شب دیدیم
مادیان سرخ یال ما سه کرت تا سحر زایید
در کدامین عهد بوده ست اینچنین ، یا
آنچنان ، بنویس
لیک هیچت غم مباد از این
ای عموی مهربان ، تاریخ
پوستینی کهنه دارم من که می گوید
از نیاکانم برایم داستان، تاریخ
من یقین دارم که در رگهای من خون رسولی یا امامی نیست
نیز خون هیچ خان و پادشاهی نیست
وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت
کاندرین بی فخر بودن ها گناهی نیست
پوستینی کهنه دارم من
سالخوردی جاودان مانند
مرده ریگی داستانگوی از نیاکانم ،که شب تا روز
گویدم چون و نگوید چند
سالها زین پیشتر در ساحل پر حاصل جیحون
بس پدرم از جان و دل کوشید
تا مگر کاین پوستین را نو کند بنیاد
او چنین می گفت و بودش یاد
داشت کم کم شبکلاه و جبۀ من نو ترک می شد
کشتگاهم برگ و بر می داد
ناگهان توفان خشمی با شکوه و سرخگون برخاست
من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هر چه بادا باد
تا گشودم چشم، دیدم تشنه لب بر ساحل خشک کشفرودم
پوستین کهنۀ دیرینه ام با من
اندرون، ناچار، مالامال نور معرفت شد باز
هم بدان سان کز ازل بودم
باز او ماند و سه پستان و گل زوفا
باز او ماند و سکنگور و سیه دانه
و آن به آیین حجره زارانی
کانچه بینی در کتاب تحفۀ هندی
هر یکی خوابیده او را در یکی خانه
روز رحلت پوستینش را به ما بخشید
ما پس از او پنج تن بودیم
من بسان کاروان سالارشان بودم
کاروان سالار ره نشناس
اوفتان، خیزان
تا بدین غایت که بینی، راه پیمودیم
سال ها زین پیشتر من نیز
خواستم کاین پوستیم را نو کنم بنیاد
با هزاران آستین
چرکین دیگر برکشیدم از جگر فریاد
این مباد! آن مباد
ناگهان توفان بی رحم سیه برخاست
پوستینی کهنه دارم من
یادگار از روزگارانی غبار آلود
مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگار آلود
بشنو و هشدار
بعد من این سالخورد جاودان مانند
با بر و دوش تو دارد کار
لیک هیچت غم مباد از این
کو،کدامین جبۀ زربفت رنگین می شناسی تو
کز مُرقع پوستین کهنۀ من پاکتر باشد؟
با کدامین خلعتش آیا بدل سازم
کم نه در سودا ضرر باشد؟
آی دختر جان
همچنانش پاک و دور از رقعۀ آلودگان می دار!”
در بخشی دیگر از این مجلس عکس هایی از آلبوم خاطرات استاد اخوان ثالث ورق خورد. تدوین این بخش را مریم اسلوبی به عهده داشت.
سپس مدیر مجله بخارا بخش هایی از خاطرات دکتر شفیعی کدکنی از زنده یاد اخوان ثالث، برگرفته از کتاب «حالات و مقامات م. امید»، را قرائت کرد:
“نخستین آشنایی من با نام او
برگردم به سوابق آشنایی خودم با اخوان. در حدود سال ۳۴-۱۳۳۳، که من در مشهد طلبه جوانی بودم در سن پانزده شانزده سالگی و تابستان ها به ده مان، کدکن، می رفتم، معلمی از معلمان مدرسه ابتدایی کدکن ما (آن وقت فقط یک مدرسه پسرانه ابتدایی در کدکن وجود داشت) که حالا می توانم حدس بزنم از جوانان هوادار جنبش چپ و شاید هم حزب توده آن سال ها بوده است، کتاب «ارغنون» اخوان را به من داد و نمی دانی که دست یافتن به ارغنون در آن فراغت بی کران روستایی آن سال ها و دوران نوجوانی چقدر برای من شور و هیجان داشت. از همان نخستین دیدار عاشق این کتاب شدم. زمینه اغلب عاشقانه شعرها با حال و هوای دوران نوجوانی من بسیار هماهنگ بود. تقریبا تمام کتاب را در فرصتی کوتاه حفظ کرده بودم. این شیفتگی بود و بود تا وقتی که در سال ۳۸-۱۳۳۷ و شاید هم ۳۹ در انجمن ادبی ای که بعدها نام «انجمن ادبی پیکار» به خود گرفت و جلسات آن در منزل همین آقای فخرالدین حجازی تشکیل می شد، در کوچه منبر گچی یا کوچه منبر گِلی نزدیک بازارِ سرشورِ مشهد که حالا خرابش کرده اند، و بعد ها به «میدان چرخ کوچه کسرایی / بن بستِ اول است، اگر آیی» انتقال یافت، در آن جلسات بود که من شعرهای دیگری از اخوان را از زبان علی آقای شریعتی شنیدم. این شعرها از لونی دیگر بود. یادم هست اولین بار که او سیگارش را روشن کرده بود و شعر «چاووشی» را می خواند من احساس کردم که این گونه شعر چیز دیگری است. هیچ ربطی به «ارغنون» یا شعرهای نویی که من از تولّلی و نادرپور و دیگران خوانده ام، ندارد. در آن جلسات، علی آقای شریعتی – که تازه وارد دانشکده ادبیات شده بود و دانشجوی سال سوم یا دوم بود و شش هفت سالی تقدم سنی بر من داشت – باز هم شعرهای دیگری از اخوان خواند. من با اشتیاق رفتم که کتاب دوم شعر اخوان را هر جور شده پیدا کنم. به هر کدام از کتابفروشی های مشهد که رجوع کردم جواب نفی و بی خبری شنیدم. تا بالاخره در خیابان خسروی رفتم به کتابفروشی ای که ناصر عاملی در یکی از مغازه های نزدیک مطب سابق پدرش باز کرده بود و پاتوق اهل مشهد بود. طلبه جوانی بودم و هیچ کس از ادبای ریش و سبیل دار شهر مرا نمی شناخت. با ترس و لرز رفتم به داخل مغازه، چند نفری هم آنجا طبق معمول جمع بودند و بحث سیاست و شعر و ادب گرم بود. با وارد شدن طلبه جوان، زمینه خوبی برای خنده و شوخی حضار فراهم شده بود. گفتم: آقا، کتاب «زمستان» دارید؟ ناصر عاملی مکثی کرد و با ادب خاص خویش – که نمونه عالی تربیت درست و انسانی روزگار ما ست – لبخندی زد و گفت: اجازه بدهید نگاه کنم. رفت در قفسه ای به جستجو پرداخت و پس از چند ثانیه کتاب را با جلد سیاه و نقاشی سربی رنگِ رویش، که کار یک نقاش ارمنی بود، آورد. با لحنی که حکایت از بی اعتقادی خودش نسبت به این گونه شعرها داشت، گفت: «بفرمایید، این هم زمستان، این هم نوعی از شعر است!» در لحن او بی اعتقادی و طنز نسبت به شعر نو نهفته بود. همین الان هم تصور می کنم تغییری در عقاید او حاصل نشده باشد. کتاب را به قیمت سه یا چهار تومان خریدم. در تمامی مسیر راه از آنجا تا خیابان تهران، که منزل ما در آنجا بود، بخش عظیمی از شعرها را خواندم. از شما چه پنهان که از شعرهای درخشان آخر کتاب از قبیل «باغ من» و «آواز کرک» کمتر خوشم آمد و شعرهای «مشعل خاموش» و «مرداب» را بیشتر پسندیدم. پیش خود فکر کردم که حیف از اخوان با آن ارغنونش!
علی دهباشی به نقل از دکتر شفیعی کدکنی افزود:
“در ذات اخوان یک نوع شک و بدبینی نسبت به همه چیز نهفته بود. یعنی در هر کاری یا هر سخنی و تعبیری یا هر پدیده ای همان جانب ظلمانی و ساحت اهریمنی اش را اول می دید. بعد جانب روشنش را. شاید به همین دلیل بود که آن قدس اهورایی را در گذشته های دور جستجو می کرد. مدینه فاضله شعر اخوان بیشتر در گذشته ها باید جستجو شود نه در آینده. این به معنی آن نیست که او به طور مطلق آدم بدبینی بود و یا ناامید مطلق بود یا به آینده عقیده نداشت یا همه چیز را ظلمانی و اهریمنی می دید، نه! در رؤیت او نسبت به جهان، چشم انداز نخستین چنان می نمود اما او هرگز مانند ابوالعلاء معری نبود که زندگی را بی معنی و پوچ بداند و خواستار تعطیل آن شود: زندگی را دوست می دارم / مرگ را دشمن / وای اما با که باید گفت این / من دوستی دارم / که به دشمن خواهم از او التجا بردن (چون سبوی تشنه).
وقتی که در روز دوم فوت او حدود ساعت ۲ بعد از ظهر از منزلش بیرون رفته بودم دیدم زردشت، پسرش، با عجله مرا صدا می زند که برگرد. رفتم دیدم از بی بی سی می خواهند پرسشی بکنند. وقتی گوشی را برداشتم، صدا گفت: خواهش می کنم چند کلمه در باب ایشان بگویید. بی اختیار مطالبی گفتم که وقتی ضبط شده آن را از بی بی سی در منزل اخوان شنیدم، دیدم تعبیراتی سنجیده و مناسب از آب در آمده است. یکی از حرف ها همان بود که بر زبانم چنان جاری شد که «او [در عصر ما] بزرگ ترین کیمیاگر زبان فارسی بود. کسی بود که با کلمات زبان فارسی طلا می ساخت و سکه می زد؛ سکه هایی که هیچ گاه از رواج نخواهد افتاد.» راستی چنین بود. زبان شعر اخوان در شاهکارهایی از نوع «آنگاه پس از تندر» و «سبز» در عالی ترین جلوه ای است که ممکن است زبان شعر فارسی در طول تاریخ خود داشته باشد. نه تنها در قیاس با شاعران تمام ادوار شعر فارسی. اوجیّات مافوق بشریِ بزرگانِ قرون و اعصار را به یک سوی نهید. او زبان را در حد کمال مطلوب آزموده بود. به ساحت هایی از خلاقیت در زبان دست یافته بود که هیچ کدام از معاصران ما بدان دست نیافته اند.”
در ادامه این نشست بخش هایی از برنامه ای تلویزیونی با اجرای م.امید به نمایش گذاشته شد. در این برنامه وی به آثار فروغ فرخزاد و خوانش شعری از او پرداخته بود:
“… من از نهایت شب حرف می زنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف می زنم
اگر به خانۀ من آمدی
برای من ای مهربان
چراغ بیاور
و یک دریچه
که از آن به ازدحام کوچۀ خوشبخت بنگرم…”
سپس بهرام پروین گنابادی با یادی از نخستین دیدار با مهدی اخوان ثالثدر دوران کودکی خود سخنانش را این چنین آغاز کرد:
” آن که راه دل ما سوی تو بگشود تویی
و آن که بر وی دلم از غیر وی آسود تویی
گرچه هر قوم تو را نام دگرگونه دهند
از نشان ها همه پیداست که مقصود تویی
سنگ و پولادِ بشر سوده و فرسوده شوند
وآن نفرسایدِ جاوید و نفرسود تویی
همگان هیچِ نبودند برِ هستی تو
جان جاوید تویی، هست تویی، بود تویی
نامهایت به هزار و یکی افسانه شده است
یک وجودی به حقیقت تو، موجود تویی
یهوه و تاری و الله و اهورا مزدا
ای خدا خوانده خدا، زین همه مقصود تویی
من تو را نیز به هر نام که خواهم خوانم
وَر زیانم رسد از دهر چه غم، سود تویی
ما خدایی که نبینیم، پرستش نکنیم
دیده دل بس که نهان شاهد و مشهود تویی
نیست اش جز به تو امید، دلْ آزرده «امید»
کان که راهِ دِلَک اش سوی تو بگشود تویی
آبان ۱۳۵۴ بود. من بچه هفت هشت ساله ای بودم، کلاس دوم دبستان. روزی به من گفتند: «شیطنت نکنی و توی حیاط نروی که آقا جان مهمان دارند!» گفتم: «چه کسی می خواهد بیاید؟» گفتند: «آقای اخوان.» حول و حوش ظهر زنگ زدند. مادرم در را باز کرد. ایوان خانه امان پله ای آهنی داشت که چرخ می خورد و بالا می رفت. آقای اخوان تشریف آوردند و دختر خاله های من که دانشجو بودند و با ما زندگی می کردند و برادرم پشت پنجره ایستاده بود تا شاعر معاصرشان را ببینند، خیره به او نگریستند. من هم پشت پنجره بودم. ایشان وقتی دیدند که چهار جفت چشم دارد نگاهشان می کند، سرشان را پایین انداختند تا با ما چشم در چشم نشوند. ناگهان سرشان به لبۀ پله برخورد کرد و خون راه افتاد. زود دستمالی روی زخم گذاشتند و نزد پدر رفتند خلاصه، نگاه های ما آن روز کار دست استاد داد!
وی در ادامه به تحلیل اشعار م. امید پرداخت و افزود:
“چندین سال از آن دیدار گذشت تا اینکه روزی در کتابخانه کتابی پیدا کردم با نام «بهترین های امید». آن موقع چهارده پانزده سالم بود. همین طور که کتاب را می خواندم شعری را دیدم با عنوان «سگ ها و گرگ ها، فکر از شاندره پتوفی». همان شعر معروفی که می گوید: «بنوش ای برف، گلگون شو/ بر افروز که این خون، خون گرگان گرسنه ست» با این شعر با اخوان آشنا شدم. بعد شروع کردم به ادبیات خواندن و منزل ایشان رفتن. همین جور شب و روز اخوان می خواندم ولی یک چیز را نمی فهمیدم: همیشه در دوره دانشجویی وقتی کتاب های نقد ادبی را می خواندم، بحث این بود که اخوان تا یک جایی متجدد است و از آنجا به بعد زبانش کهنه می شود. این را به شکل های مختلف عنوان می کردند، به خصوص ناقدهایی که سعی می کردند در برابر اخوان جبهه بگیرند. یادم است کتاب معروفی در نقد ادبی بود که وقتی به اشعار اخوان می رسید شعرش را کنار گذاشته و در عوض مؤخره «از این اوستا» را نقد کرده بود! هر چه بیشتر شعرهای اخوان را می خواندم، ایمانم به او بیشتر می شد. اخوان، خلص و خالص، شاعر جامعه ایرانی است. از زمانی که امیرکبیر اصلاحات را در ایران شروع کرد که در نهایت منجر به انقلاب مشروطه شد، تجدد وارد ایران شد. تجدد چند ویژگی مهم دارد: مهم ترین ویژگی اش این است که جهان تجدد، جهان بدون قهرمان است. تجدد در شهر رخ می دهد و مهم تر از همه این که ژانر ادبی تجدد، سوای برخی از اشعار، رمان است. به همین خاطر در جهان امروزی شاید رمان بیشتر از شعر رواج پیدا کرده باشد. رمان نوع ادبی طبقه متوسط است و طبقه متوسط هم مخاطب هنر متجدد است. از زمانی که در دارالفنون داروسازی و شیمی و … را از غربی ها گرفتیم تا سال۱۳۱۶ که «ققنوس» را به عنوان نمونه کامل شعر نیمایی داریم، غرب سنگرهای زیادی را در کشور ما فتح کرده است، چه در علوم سیاسی، چه در فلسفه، چه در داستان نویسی با رمان های تاریخی و بعد رمان. آخرین سنگری که فتح شد شعر بود؛ چون شعر در کشور ما یک سنت هزار ساله دارد. ما تمام نازش و فخرمان به شعرمان است. شعر آخرین سنگری بود که این تغییرات را پذیرفت چون برخاسته از سنت بود. کسی که با سنت خو می گیرد، خیالش از همه چیز راحت است. پایش را جایی نمی گذارد که بلغزد. به همین خاطر ما به نو آوری تن نمی دادیم. وقتی هم که این اتفاق افتاد اول نیما راه را باز کرد و بعد اخوان دو کار انجام داد: یکی اینکه نشان داد کار نیما ادامه سنت ها ست. اگر به مطبوعات آن زمان مراجعه کنید، خواهید دید که همیشه به نیما طعنه می زدند که شعر او شعر نیست. شعرهای او را فهم نمی کردند. در آن زمان درگیری بین نوپردازان و کهنه پردازان بود. اخوان با مقاله عروضش نشان می دهد که این ادامه منطقی شعر فارسی است. کار دومی که اخوان می کند این است که با شعرش راه را باز می کند
خیلی ها اخوان را متهم می کنند که شعرش امروزی نیست؛ شعری است کهنه. از این ها وقتی می پرسید که شعر امروز ما چیست، به غیر از فروغ کس دیگری را نمی شناسند. مسئله فروغ متفاوت است. تنها مدرن نیست شعر فارسی فروغ فرخزاد است. هر طور که حساب کنید فروغ مدرن ترین است. اگر نامه هایی را که امروزه از او منتشر شده و خیلی هم سر و صدا کرده است با دقت بخوانید، می بینید که خط به خط آن سنت شکنی است و خلاف جریان آب شنا کردن، یعنی تجدد. اخوان دنبال تجدد است، اما تجددش ریشه در سنت دارد. به گفته الیوت «جامعه و هنرها یک خیابان دو طرفه هستند»؛ یعنی از یک طرف که اتفاقی در جامعه می افتد، از طرف دیگر شعر و هنر حرکت می کند. اگر این رفت و آمد را در نظر بگیریم به این پرسش می رسیم که ما در کجای جامعه امان به طور کامل متجدد بوده ایم که در شعرمان باشیم؟ تجدد ما یک تجدد ناتمام یا به عبارتی یک تجدد مخصوص به خودمان است. شعر اخوان هم برخاسته از همین تجدد است: تجدد ایرانی. این تجدد، عناصری از تجدد غربی را گرفته و در کنار آن مجموعه ای از سنت ها را هم حفظ کرده است. فروغ جسارت دیگری دارد و شعرش هم دنیای دیگری است. این است که توقع نداشته باشید که اخوان هم فروغ باشد؛ توقع نداشته باشید که از این پیش تر برود. باید توجه داشت که تجدد به خودی خود هنر نیست و سنت گرایی هم به خودی خود عیب نیست. آن چیزی که از اخوان به ما می رسد، لذتی است که از شعرش می بریم، جهان بینی است که به ما می دهد و لحظاتی که با او داریم. شعر او حال ما را خوب می کند.
یکی از فارغ التحصیلان ریاضی دانشگاه هاروارد، قنادی باز کرده بود. وقتی از او دلیلش را پرسیده بودند، گفته بود شب هایی که با دوستانم در خوابگاه جمع می شدیم و نوبت آشپزی من بود، همه می آمدند و با لذت شیرینی های من را می خوردند. فکر کردم که اگر من یک معلم ریاضی بشوم بهتر است یا اینکه شغلی داشته باشم که با آن حال مردم را خوب شود؟ به این نتیجه رسیدم که قناد بودن من بهتر است و قناد شدم. میزان موفقیت آدم ها در زندگیشان یا در جامعه با این سنجیده می شود که چقدر حال طرف مقابلشان را خوب می کنند. اگر با این ملاک جلو برویم می بینیم که اخوان چقدر لحظه های من و شما را خوب و خوش کرده و نگاه ما را به زندگی تغییر داده است. از این منظر به شعر او نگاه کنیم، نه اینکه متجدد است یا تجددش کامل است یا ناقص.”
دکتر گنابادی در پایان گفت:
“روزهای آخری که نزد مرحوم اخوان می رفتم یکبار از من پرسید: «چه می کنی؟» گفتم: «معلم هستم.» گفت: «درآمدت چقدر است؟» گفتم: «استاد، خجالت می کشم بگویم.» باز پرسید. بالاخره گفتم که ماهی۱۲۵۰ تومان می گیرم. گفت: «یک چیز یادت باشد: وقتی کاری را به تو پیشنهاد می دهند، هیچ وقت به اینکه چقدر به تو پول می دهند، فکر نکن. سعی کن آن کار را درست انجام دهی.» این سخن همیشه در گوش ماند. می دانید که آقای اخوان در رادیو هم کار می کرد. پارسال در کنگرۀ اخوان، مقاله ای را می خواندم از جوانی فاضل به نام الوند بهاری. ایشان راجع به برنامه های رادیویی اخوان تحقیق کرده بود. مقاله او با این جمله تمام می شد: «آقای اخوان به مدد ذوق و استعداد خود توانست کار در رادیو را، که کار گل است، تبدیل به کار دل کند.» من اضافه می کنم این کار دل فقط به خاطر ذوق و استعداد او نیست، بلکه به خاطر همان حرف عارفانه ای است که به من زد: وقتی کاری را به تو محول می کنند، سعی کن اول درست انجامش بدهی. اگر درست انجام دادی، هم تأثیر می گذارد و هم برایت ثروت و شهرت می آورد. این همان کاری بود که خودش در رادیو کرد؛ کاری که باعث شد حالا، بعد از نزدیک به چهل سال، جوانی که هرگز او را ندیده، برود و برنامه های رادیویی او را گوش کند و چنین جمله ای به زبان آورد.
اما دربارۀ شعری که در ابتدا برایتان خواندم باید بگویم که بسیاری از عارفان بزرگ ما وقتی سخن از توحید محض می گویند، قافیه یا ردیف شعرشان را «تو» انتخاب می کنند، همانطور که حاج میرزا حبیب خراسانی می گوید: «امروز امیر در میخانه تویی تو / فریادرس ناله مستانه تویی تو»
«تویی» های اخوان نشان می دهد که او وقتی به سراغ مناجات می رود هم می داند چه می کند. امروز اگر از من بپرسند فنی ترین شاعر معاصر ما که هم تمام ظرایف و دقایق شعر قدیم را بشناسد و هم در شعر معاصر به معنای واقعی کلمه خودش باشد کیست؟ می گویم اخوان است و به او افتخار می کنم.”
در بخش بعدی ، سردبیر مجلۀ بخارا قسمتی دیگر از یادداشت ها و خاطرات محمدرضا شفیعی کدکنی را قرائت کرد و گفت:
” اخوان از لحظه ای که من او را دیدم و از نزدیک با او آشنا شدم، مردی اهل خانه بود؛ یعنی از رفتن به اداره یا محل کار غالبا پرهیز داشت. به بهانه های مختلف سر کار نمی رفت. ترجیح می داد که اگر کاری هم به عنوان کار اداری باید انجام دهد در منزل باشد. طرز کارش هم به شیوه سنتی بود. اهل پشت میز نشستن و پشت میز کار کردن و نوشتن نبود. اغلب روی زمین و تشکچه می نشست. می خواند و می نوشت و هیچ گاه او را در پشت میزی و روی صندلی ای در حال خواندن و نوشتن ندیدم. اغلب خوابیده، یعنی به حالت دراز کشیده کتاب را می گشود. همیشه دور و برش پر بود از آخرین کتاب هایی که به دستش رسیده بود. گاه در دفترچه های چهل برگ نیمه کاره درس و مشق بچه ها می نوشت و گاه روی کاغذ هایی با قطع های متفاوت. هرگز ندیدم که در فیش برداری اهل نظم و ترتیب باشد. در این کار، درست بر عکس شاملو بود که خیلی منظم است و برای تمام مسائل مورد علاقه اش فیش های آماده به یک قطع و اندازه دارد. اگر لاشه مقالات و تألیفات اخوان را دیده باشی، تعجب می کنی. مجموعه ای از کاغذ ها با رنگ های متفاوت و قطع های گوناگون و با قلم های متفاوت به هم سنجاق شده و از این سر صفحه خط کشیده و مطلب را برده به آن طرف و هی داخل پرانتز و سطرهای کژ و کوژ؛ ولی بسیار دقیق و قابل اعتماد.
همین اهل خانه بودن اخوان سبب شده بود که او در اوایل که من دیدم در منزل ورزش می کرد، همان ورزش های باستانی زورخانه های خودمان را. دمبل داشت و ورزشکار بود و بسیار بانشاط. ولی به تدریج سال به سال حوصله اش کم شد و کم، به حدی که کمتر حرکتی و راه رفتنی داشت. هر چه او را تشویق می کردم که دست کم در همین پارک لاله که در چند قدمی منزلش بود برود و قدم بزند، نمی رفت، یعنی حوصله نمی کرد.
وقتی که می خواستم از فرانکفورت به برلین بروم، توفیق آن حاصل شد که همراه دکتر احمد طاهری باشم و با اتومبیل او. دکتر طاهری، دوست قدیم اخوان و از شاعران خراسانی سالهای بعد از کودتا بود که استعداد درخشانی در شعر داشت ولی ادامه نداد و به آلمان رفت و مقیم آلمان شد. در این سفر از دانش و آگاهی دکتر طاهری در زمینه های مختلف بسیار آموختم. او دیگر در این سال ها از لحاظ فرهنگ و زبان یک آلمانی کامل عیار شده است و در مطبوعات مهم آن ولایت مقالاتش به زبان آلمانی منتشر می شود. در بازگشت از برلین به فرانکفورت نیز در اتومبیل او بودیم، یعنی اخوان و ایران خانم و من. سفری بسیار دلپذیر و شیرین. در طول راه اخوان پیشنهاد کرد که مشاعره کنیم و سفر را بدین گونه کوتاه. دکتر طاهری که سرگرم رانندگی بود، بنابراین من و اخوان می گفتیم و ایران خانم آنها را در یک دفترچه چهل برگ که در دستش بود با یک خودکار بیک می نوشت. در آغاز، اخوان با نگاهی به بیرون مصراعی گفت و جوابش را من گفتم و بالبداهه مقداری شعر مشترک سرودیم که در آن دفترچه ثبت شد. نمی دانم ایران خانم آن دفترچه را آیا به ایران آورد یا در طول سفر چند ماهه ای که به نقاط مختلف اروپا داشتند، گم کرد. هر چه باشد اگر روزی پیدا شود، یادگاری است از حالات اخوان و من در طول آن سفر.
یک بار از او پرسیدم که در مجموع، این سفر فرنگ، کجایش برایت دلپذیرتر بود. گفت: سوئد، استکهلم یا اوپسالا (تردید از من است) و علتش را که پرسیدم، گفت: در آنجا جوانی – که نامش الان به یادم نمانده است ولی اخوان نام او را برد – میزبان من بود که بسیار صمیمی و مهربان و خودمانی بود و من تا پیش از این تاریخ هرگز او را ندیده بودم. او آمد به انگلستان و مرا با خود به سوئد برد و تهیه بلیت و ویزا و تمام کارها را خودش عهده دار شد، پیش از آنکه من او را ببینم. جوانی بود در سن و سال فرزندان من، از همان جماعت مهاجران آن ولایت. با این همه، از مجموع این سفر و از تمام لحظه های آن بسیار راضی بود زیرا محصول هنر خویش و گسترش دامنه نفوذ معنوی خود را برای اولین بار در خارج از کشور می دید و به تجربه در می یافت که چه مایه شیفتگان او، در سراسر اروپا، در هر کشور و شهر و شهرکی، حضور دارند و با چه اشتیاقی به دیدار او و حضور در شب های شعر او می شتابند.
در مجموع، اخوان از این سفر بسیار راضی بود. اگر عمرش یکی دو سالی بیشتر ادامه می یافت، می توانست یادگارهای درخشانی در حوزه سفرنامه و روایت و داستان از این فرصت به وجود آورد. می گفت: «این برادران وایکینگ ما باهوش تر از ما بوده اند. جاهای خوب کره زمین را منزلگاه خود کرده اند. سر سبز و با طراوت و پر آب و گیاه».
اخوان هر وقت حوصله اش سر می رفت یا احساس تنهایی می کرد تلفن می زد که «یا مرا ببر به خونه تون، یا بیا به خونه ما.» به یکی از این دو صورت اقدام می کردم. و چه سعادتی!
اخوان بسیار محجوب و آزرمگین و خداوند شرم بود. در گفتارش کمتر تند می شد و با گفتن عباراتی از قبیل «چه و چه ها» جوانب حرفش را خوب می سنجید و ادب عمومی را در گفتار و رفتارش، به کمال، رعایت می کرد. گاهی هم می زد به سیم آخر. یک بار در کنسرت شجریان در تالار رودکی، که من در کنار اخوان نشسته بودم، خانمی آمد و با اخوان قدری خوش و بش کرد. صندلیِ بلیت آن خانم در جهتِ افقی، یکی دو صندلی با صندلی من و اخوان فاصله داشت. آن خانم از من خواهش کرد که جای خودم را با جای او عوض کنم. من حرفی نداشتم اما اخوان هراسان گفت: «نه عزیز جان، از کنار من دور نشو، همین جا بمان.»
اخوان همیشه در منزلش چند جفت کبوتر داشت. در همین منزلِ خیابان زردشت هم داشت. بعد از درگذشتِ او، روزی در کنارِ آن کبوترها ایستاده بودم و فکر می کردم. هزاران لحظه از خاطرم عبور می کرد: شعرِ «طلوع» (در آخر شاهنامه) و «هَستن» (در زمستان) و «شهر سنگستان» (در این اوستا). یکی از دوستان اخوان که این حالت مرا دید، تعجب کرد. برای اینکه او را از حالت تعجبش به در آرم، گفتم «من عاشق کبوترم. از کودکی، از سن چهار پنج سالگی همیشه کبوتر داشته ام. حضور این پرنده و پروازش و حرکاتش به من آرامش می دهد.» گفت: الان هم دارید؟ گفتم: تصادفا به دلایلی، الان چند سالی است که از این موهبت محروم مانده ام. این گذشت. روز بعد یا یکی دو روز بعد دیدم کسی در منزل ما را می زند. در خیابان میرداماد. در را باز کردم. دیدم همان دوست اخوان است و قفسی با یک جفت کبوتر هم در دستش. من از دیدن او با آن قفس و کبوترها در شگفت شدم و او از شگفتیِ من. گفت: اینها را برای شما آورده ام. و رفت. هر چه اصرار کردم بفرمایید تو، چایی بخوریم، سوار اتومبیلش شد و رفت. باور کنید نه نامش را به یاد می آورم و نه اگر او را اکنون ببینم به جا می آورم. روی پشت بام منزلمان، که برای زندگی این پرنده ها امن تر بود، جایی درست کردم، چون از تیررس گربه ها در امان بودند. کسی به هیچ وجه نمی توانست مزاحم ایشان شود، مگر کلاغ های بی رحم و بی مروت. بر مشاغل ذهنی من افزوده شد رسیدگی به احوال روزانه این کبوترها. اندک اندک شمارشان روی در افزونی نهاد. به این سوی و آن سوی می رفتند و باز بر می گشتند. همسایه شمالی منزل ما چند بار آمد و شکایت کرد که اینها می آیند روی دیوار ما و صحن حیاط ما و کنار پنجره ما فضله می اندازند. باید شما از این کار جلوگیری کنید. مدتی بی اعتنایی کردم. وقتی اصرارش بسیار شد همان کاری را که هرگز دلم بار نمی داد کردم و حاصلش همان شعری است که در هزاره دوم آهوی کوهی آمده است. هر کس بخواهد می تواند در آنجا بخواند. این آخرین کبوتر داری و کبوتر بازی من بود.”
در ادامه مرتضی امیری اِسفَندقه خلاصه ای از ویژگی های اشعار مهدی اخوان ثالث را بیان نمود و اظهار داشت:
“از خدای رفیق و روح اخوان و محبت زردشت اخوان ثالث و التفات دانشی مرد گرامی جناب آقای دهباشی بسیار سپاسگزارم تا بتوانم در فرصتی کوتاه تر از خطبۀ تندر در باب و دربارۀ شعر اخوان ثالث سخن بگویم. پس:
ای لحظه های گریزان صفای شما باد
دمتان و ناز قدمتان گرامی، سلام!
من یک معلم ساده هستم. برای اینکه بتوانم در این جلسه از استاد اخوان ثالث بگویم با خود فکر کردم که چه می توان گفت؟
1-گفتم در مورد تنوع قالب ها در شعر اخوان سخن بگویم و اما دیدم که این سخن بسیار ابتدایی است! چون خود ایشان هم فرموده اند که قالب مهم نیست مگر برای کسانی که قالبی زندگی می کنند.
2-بعد با خود گفتم که دربارۀ موسیقی شعر جاودان یاد، اخوان ثالث بگویم:
درین تصویر
عمر با تازیانۀ شوم و بی رحم خشایرشاه
زند دیوانه وار اما نه بر دریا
به گردۀ من، به رگ های فسردۀ من
به زندۀ تو، به مردۀ من
بعد با خود گفتم باز هم این موضوع را همه می دانند.
3-به سراغ موسیقی بیرونی شعر اخوان رفتم تا از شعر او در بحر هزج و رمل سخن بگویم که میراب این دو بحر بود ولی بعد با خود فکر کردم که در این سخن و گفتگو غرق خواهم شد.
4-خواستم در مورد تداوم برخی از پیام های عالی ادبیات فارسی در شعر اخوان بگویم همانند:
ما نیستیم از اهل این عالم که می بینید
وز اهل عالم های دیگر هم
یعنی چه؟ پس اهل کجا هستیم؟
از اهل عالم هیچیم و چیزی کم
هیچیم و چیزی کم
بعد با خود گفتم که خاقانی هم این پیام را گفته است:
صبرم به عیار هیچ است و دو جو کمتر
من هم جو زرینم از نار نیندیشم
پس بی ادبی است که در این مورد بگویم.
5-گفتم بگویم که شعر اخوان را حفظ هستم! دیدم که نه! شعر اخوان من را در بزنگاه های زندگی حفظ کرده است:
زمستانم را گرم داشته است با:
فریبت می دهد
بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست!
تابستانم را گرامی داشته است با:
باغ بود و دره
ذات ها با سایه های خود هم اندازه
خیره در آفاق و اسرار عزیز شب
پاییزم را منزه کرده با:
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر
با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی برگی روز و شب تنهاست…
و بهارم را زیباتر ساخته است با:
ای بهار همچنان تا جاودان در راه
همچنان تا جاودان بر شهرها و روستا های دگر
بگذر و هرگز و هرگز بر بیابان غریب من منگر…
5-بعد گفتم بهتر است از تمام این ها فاصله بگیرم و شعرکی که سال های دور به فرمایش استاد محمد قهرمان در آرامستان مزار ایشان در مشهد بر مزارشان خوانده شد را بخوانم. این شعر را دوست عزیزم حامد علیزاده در آن زمان خواند:
“از کجا می آیم
از فضای تهی از نام و نشان می آیم
از سراپردۀ اسرار نهان می آیم
از فراسوی زمان می آیم
روبرو گنبد هارونیه
پشت سر مقبرۀ فردوسی
همچنان از عقب سر نگران می آیم
موج مهتاب، شب شهریور
و شنای شب شهریور در چشمۀ نور
آسمان خوشۀ پروین جوزا
کرۀ کامل ماه
وزش باد دل افروز خراسانی
آه! شب شعر و تب شعر
هر چه می خواهم ساکت باشم
باز اما به زبان می آیم
توس در خلوت شب
در و دروازه یله
دلش و دستش پاک
جرعۀ جان و خرد
می فشارد بر خاک
چه بگویم به کجا رفتم پیر
وز کجا دارم این گونه جوان می آیم؟
از تماشای بی پردۀ شعر
از حضور کلمات عریان
از فضایی که توان دیدن و گفتن نتوان می آیم
از مزار اخوان می آیم.”
در واپسین لحظات این نشست، زردشت اخوان ثالث، به گزارشی از فعالیت های انتشارات زمستان -در سال های اخیر و جدیدترین اثر منتشر شده که شامل مجموعۀ کامل اشعار پدرش بود- پرداخت و گفت:
مهدی اخوانثالث در 4/ شهریور/ 1369 از این دنیا رفت.
از آن زمان نزدیک به بیست و هفت سال میگذرد.
در این بیست و هفت سال ـ به گواهی انتشار آثارش ـ خوانندگان و مخاطبان شعرش هر روز بیشتر و بیشتر شدهاند.
جوانانی 26 ـ 27 ساله، که بعد از رفتن اخوان به دنیا آمدهاند عاشق سرودههای او هستند، این یعنی «نفوذِ» اندیشه و شعر اخوان در «ذهن و ضمیر» خوانندگان جدیِ شعر و مآلاً قبولِ خاطر و لطف سخن.
در این سالها در برابر این خیلِ دوستداران اخوان کوشیدهایم که میراث او را به شکلی مطلوب به دست خوانندگان و دوستدارانش برسانیم.
آنان که با شعر او گریستهاند یا گاهی لبخند زدهاند و تفکر کردهاند دنیا را شناختهاند و در یک کلام با او زیستهاند.
شعرش حال آنها را خوبتر کرده است و نگاهی دیگر را به آنها هدیه داده و آموخته است. ازاین رو عزیزش میشمارند و به پاس همه اینها هر جا نام مهدی اخوانثالث میآید حاضر میشوند و یاد و خاطرهاش را زنده و گرامی میدارند.
نشر زمستان در این سالها کوشیده است آثار گوناگون اخوان را به دست خوانندگان اهلش برساند:
مقالاتش در دو جلد ـ جلد سوم آماده است و بزودی منتشر میشود.
گفتوگوهایش (مصاحبهها) در یک جلد
مقالات درباره نیما: بدعتها و بدایع نیما و عطا و لقای نیما
نقیضه و نقیضهسازان (بحث و تحقیقی منحصر به فرد)
دو گزینة شعر (یکی دیگر هم به شکلی متفاوت در راه است)
نامههایش با عنوان: با یادهای عزیز گذشته (ده نامه)
یک قصه با عنوان: درخت پیر و جنگل
چهار داستان در کتابی با عنوان: مرد جنزده
یادنامة او
و در کنار اینها ـ به قول خودش ـ دفترهای شعرش:
ارغنون، زمستان، آخر شاهنامه، از این اوستا، در حیاط کوچک پاییز در زندان، زندگی میگوید: اما باز باید زیست، دوزخ اما سرد، ترا ای کهن بوم و بر دوست دارم
به همان شکلی که در زندگیِ او منتشر شد به دست مخاطبانش رسیده و میرسد.
و بعد از رفتنش: اشعاری که در زمان سکونتش در آبادان و خوزستان سروده بود و گاه و بیگاه در جراید آن زمان منتشر میکرد با نام «منظومه بلند سواحلی و خوزیّات» منتشر شد و سپس «سال دیگر، ای دوست، ای همسایه» اشعاری که در این اواخر و قبل از آن در مجلههای گوناگون منتشر شده بود و درواقع بیکتاب مانده بودند با راهنماییهای استاد قهرمان منتشر شد (یاد و خاطرشان زنده).
و با انتشار این آخرین دفتر دیگر زمان نشر کلیات اشعارش بود.
قصدمان این بود که این کتابها با همان شکل و شمایل گذشته به اهلش برسد، اخوان معتقد بود ـ و به جد همیشه از ناشرش میخواست ـ جلد دفتر شعرهایش شومیز باشد، با کاغذی ارزان تا جوانها و دانشجویان ـ که خوانندگان اصلیِ شعرش بودند ـ توان خرید آن را داشته باشند، ما هم بر همین عقیدهایم و در این بیست و هفت سال چنین کردهایم.
اما از چند سال پیش بسیاری از دوستان او پیشنهاد میدادند که اشعارش یکجا منتشر شود، و البته در شکلی فاخر و چشمنواز و شایسته نام بلندِ او.
به بهانههای مختلف از این پیشنهاد ـ و گاهی تذکر ـ طفره میرفتم تا باری کار به اینجا رسید که این طفره رفتن به کمکاری و سهلانگاریِ من برداشت میشد و دوستان و دوستدارانش ـ با مدّ و تشدید و گاه با لحنی عتابآلود ـ میگفتند که «مگر ما چند اخوانثالث داریم» و «هر سرزمین دیگری اگر شاعری مانند اخوان داشت اشعارش را بر برگ زر مینوشتند» و چه اشکالی دارد آثار شاعر یگانه روزگار ما فاخر و شایسته به چاپ برسد؟ و در کنارش آن کتابها هم به شکل سابق در دسترس باشد. بگذار تا مخاطب خود انتخاب کند و چه و چها. و البته سخنی است درست و منطقی.
و این گونه بود که اینک هر ده کتاب را به شمایلی که امروز در اختیار شماست آراسته و منقح منتشر کردیم و راه و رسم و شیوه مورد علاقه اخوان هم به راه خود ادامه میدهد.
اخوان ثالث با مردم، برای مردم، و در کنار مردم زیست.
به ایران عشق میورزید.
مردم ایران را دوست میداشت و سپاسگزار نیکیها و محبتهای مردم بود.
و از بنِ جان سروده بود که:
مردم ای مردم!
من اگر جغدم به ویران بوم،
یا اگر بر سر
سایه از فرّ هما دارم،
هرچه هستم از شما هستم،
هرچه دارم از شما دارم.
با درود و بدرود
در خاتمه از مجموعه کامل اشعار مهدی اخوان ثالث با حضور محمود دولت آبادی، دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی، زردشت اخوان ثالث، مرتضی امیری اسفندقه، بهرام پروین گنابادی رونمایی شد.
برپایی نمایشگاهی از کتاب های مهدی اخوان ثالث و نیز خوش نوسی های اشعار اخوان ثالث از دیگر بحش های جانبی شب اخوان ثالث بود.
- عکس ها از: مهدی خدیری، مجتبی سالک و مریم اسلوبی