بزرگترین شاعر پاکستانی در شبِ بخارا/ پریسا احدیان

با افتخار عارف .نورمحمد جادمانی و شاه منصور شاه میرزا
با افتخار عارف .نورمحمد جادمانی و شاه منصور شاه میرزا

اولین سخنران این جلسه نورمحمد جادمانی، سفیر پاکستان در ایران، با اشاره به حضور تأثیر گذار  دکتر عارف در ایران گفت:

” با احترام به استاد افتخار عارف و با احترام به آقای علی دهباشی سردبیر و رئیس مجلۀ بخارا، که یکی از بهترین مجلات ادبی ایران است. حضور در این جمع برای من باعث خرسندی است. شبی با استاد افتخار عارف! عمیقا از بخارا و همینطور آقای دهباشی برای تجلیل از خدمات استاد افتخار عارف، سپاسگزارم. ما در پاکستان او را به خوبی می شناسیم. زمانی که جوان بودیم برنامۀ معروفی با عنوان “محک” با حضور ایشان در مورد مسائل جهانی، فعالیت های جهانی و هرآنچه در آن زمان در جهان روی می داد و همچنین تاریخ، پخش می شد که از اینرو بیشتر آموزنده و همینطور بسیار لذت بخش بود. این برنامه شهرت بسیاری یافت. آقای دهباشی نیز در توضیحات خود به آن اشاره فرمودند. از دوران کودکی تا زمان حال همیشه از طرفداران ایشان بودیم. بسیار خوش شانس هستیم که استاد عارف را در ایران، به عنوان رئیس مؤسسۀ فرهنگی اکو در کنارمان داریم و در این سال ها، حضور ایشان برای موسسه بسیار انرژی بخش بوده و فعالیت های متعددی صورت گرفته است. به عنوان یک پاکستانی مایۀ مباهات و سربلندی من است که دکتر افتخار عارف در تهران ساکن هستند و ادبیات پاکستان را در این کشور به نمایش می گذارند. چیزی که ما در ایران نداشتیم. از خدمات شما سپاسگزاریم و مشتاق مشارکت های بیشتر شما هستیم. ما شما را به عنوان چهره ای پاکستانی می بینیم که شخصیت لطیف پاکستانی را ترویج می دهید. همانطور که آقای دهباشی اشاره کردند، آثار منتشر شدۀ بسیاری از استاد عارف وجود دارد و فعالیت های بسیاری در حوزه های گوناگون داشته اند، اما باید توجه داشت که ایشان یک متفکر، چهره ای ادبی و شاعری دوست داشتنی هستند و اشعارشان داستان های بسیاری را در بر دارد. ما در پاکستان از فعالیت هایی که ایشان در حوزه های مختلف انجام می دهند، بسیار لذت می بریم. از مدیریت بانک بین المللی اعتبار و تجارت لندن (BBCI London) تا شرکت در فعالیت های ادبی و شعر و معاشرت با شاعران و اهالی ادبی پاکستان.

نور محمد جادمانی سفیر پاکستان
نور محمد جادمانی سفیر پاکستان

استاد عارف! طی دو سال اقامتتان در ایران، هر جا سخنی از شما به میان می آید، نام خوبی از خود به جا گذاشته اید و این برای مردم پاکستان و من مایۀ خرسندی است که هم در حوزۀ دفتری و کاری و هم ظرفیت های بالای شخصیتی شما، با شما معاشرت داریم.  من نمی خواهم بیشتر توضیح دهم چون تخصصی در ادبیات و شعر ندارم. عموماً می گویند یک دیپلمات باید همه چیز بداند. ما یک چیزهایی می دانیم اما به قطع لزوماً نمی توانیم در ادبیات و شعر متخصص باشیم، بنابراین در حوزه ای که ممکن است اشتباهی کنم صحبت نمی کنم. دیگر بار از برگزارکنندگان این برنامه، به خصوص جناب آقای دهباشی که همیشه ما را حمایت کردند و این دومین بار است که من اینجا هستم و از همکاران ایشان به خاطر حمایت و تجلیل از شخصیت پاکستانی دکتر افتخار عارف تشکر می کنم.”

در ادامه محمد افسر رهبین، رایزن فرهنگی افغانستان در ایران، با بررسی و تحلیل شعری از دکتر افتخارعارف سخنانش را آغاز کرد:

“در مجالس و محافل فراوانی با استاد بودم و بیشتر ما به عنوان دو شاعر و نویسنده با هم برخورد داشتیم تا دو دیپلمات. تحلیلی در مورد شعر مکالمۀ استاد عارف داشتم:

“کیست در پردۀ باد، که با شعلۀ چراغ بازی می کند؟

کسی باید باشد،

که وقت را خلعت انتساب می پوشاند و با جریان زمان بازی می کند

کسی باید باشد

که حجاب را سرّ نور می خواند و با روشنایی بازی می کند

کسی باید باشد!

“هیچ کس نیست

هیچ کس نیست

این همه توهم خوشباوران و خیالپردازان است، که از هر پرسشگری بیعت می گیرند

و او را از دورن نابود می کنند.”

پس کیست که خورشید را بر لوح آب روان نقشبند می کند و ابرها را فراز می آرد؟

ابرها را بر دریاها فرو می کشد و در سینۀ صدف خورشید می کارد

آن نیرو بخش آتش در سنگ، رنگ در آتش و روشنی در رنگ

آن سامانگر صدا در خاک، حرف صدا و زندگی در حرف

نه! کسی هست

یک، کسی هست

کسی باید باشد!”

افتخار عارف در این شعر سراپا عارف است!

نگاه پرده گشا و تیزبین او، آنسوی پرده ها را می بیند و «او» ی ناپیدا را با چشم جان پیدا می کند. این مکالمۀ عارف با خویشتن، بیان رمز و رازی است که همه عارف شاعران با طرزهای گونه گون به بیان آن پرداخته اند. هاتف اصفهانی در بندی از ترجیع بند مشهور «وحدل لا اله الا هو» نگرش عرفانی را محصول «عشق» می شناسد، به گونۀ زیرین:

محمد افسر رهبین (از افغانستان)
محمد افسر رهبین (از افغانستان)

چشم دل باز کن که جان بینی

آنچه نادیدنی است آن بینی

گر به اقلیم عشق روی آری

همه آفاق گلستان بینی

بر همه اهل آن زمین مراد

گردش دور آسمان بینی

آنچه بینی دلت همان خواهد

وانچه خواهد دلت همان بینی

بی سر و پا گدای آن جا را

سر به ملک جهان گران بینی

هم در آن پا برهنه قومی را

پای بر فرق فرقدان بینی

هم در آن سر برهنه جمعی را

بر سر عرش سایبان بینی

گاه وجد و سماع هر یک را

بر دو کون آستین فشان بینی

دل هر ذره را که بشکافی

آفتابیش در میان بینی

هر چه داری اگر به عشق دهی

کافرم گر جوی زیان بینی

جان گدازی اگر به آتش عشق

عشق را کیمیای جان بینی

از مضیق جهات در گذری

وسعت ملک لا مکان بینی

آنچه نشنیده گوش، آن شنوی

وآنچه نادیده چشم، آن بینی

تا به جایی رساندت که یکی

از جهان و جانیان بینی

با یکی عشق ورز از دل و جان

تا به عین الیقین عیان بینی

که یکی هست و هیچ نیست جز او

وحده لا اله الا هو

در سخنوران معاصر، یکی از سرود پردازانی که جلوه های عرفانی بیشتر در اشعارش پیداست، زنده یاد «سهراب سپهری» است. کمتر سرود پردازی را در روزگار پسین سراغ می توان گرفت که مانند سپهری، اینگونه ساده و جالب از عرفان طبیعت گرا سخن گفته باشد. نگاه خداشناس سپهری به گونۀ شگفت انگیز در اشیاء و پدیده ها حلول می کند و در هر پدیده ای او را می نگرد. اگر از «نشانی» سپهری بگذریم، در «صدای پای آب» خدا و کعبه را در نزدیکی نزدیک اینگونه می بیند:

گوشه یی از شب افتخار حسین عارف
گوشه یی از شب افتخار حسین عارف

“و خدایی که در این نزدیکی است:

لای این شب بوها، پای آن کاج بلند

روی آگاهی آب، روی قانون گیاه

من مسلمانم

قبله ام یک گل سرخ

جا نمازم چشمه، مهرم نور

دشت، سجادۀ من

من وضو با تپش پنجره ها می گیرم

در نمازم جریان دارد ماه، جریان دارد طیف

سنگ از پشت نمازم پیداست:

همه ذرات نمازم متبلور شده است

من نمازم را وقتی می خوانم

که اذانش را باد، گفته باشد سر گلدستۀ سرو

من نمازم را پی «تکبیرة الاحرام» علف می خوانم

پی «قد قامت» موج

کعبه ام بر لب آّب

کعبه ام زیر اقاقی هاست

کعبه ام مثل نسیم، می رود باغ به باغ، می رود شهر به شهر

«حجرالاسود» من روشنی باغچه است”

سپهری خواسته است، دیدگاه شیخ اجل را، با آب و تاب تازه ای ارائه دهد.

از سعدیست که:

برگ  درختان سبز پیش خداوند هوش (برگ درختان سبز در نظر هوشیار)

هر ورقش دفتریست، معرفت کردگار (هر ورقش دفتریست، معرفت کردگار)

مگر باید گفت که این دفتر و دفترها ناگشوده اند و همگان را بینایی و شناسایی این حقیقت پنهان نیست. برای گشودن این دفترهای سر به مُهر، «چشم شسته» در کار است تا به معرفت اشیاء و پدیده ها رسیم و شناخت اشیاء و پدیده ها نیز جز «خداوند هوش» را میسر نیست! عرفان، این شناخت را با کشف شهود و «تجربۀ درونی» برآورده می سازد. شاعر عارف با دریافت الهام و از راه حلول در پدیده ها، به کالبد شکافی نمادهای هستی می پردازد. شناخت عارف از جهان، شناخت همگانی و متعارف نیست. به این معنا که آنچه را عارف می بیند، نگاه ظاهر بین از درک و دید آن ناتوان است. از همین رو آنچه را «حلاج» دید، دیگران ندیدند و سرانجام تضاد و دوگانه دیدن، حلاج را بر فرق دار کشید. به تعبیر مولانا، انسان در این جهان از اصل خود دور افتاده است و در جست و جوی «روزگار وصل خویش» است:

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش

باز جوید روزگار وصل خویش

به تعبیر حضرت مولانا، همین «هجرت بزرگ» از «اصل خویش»، تعامل دامنه دار انسان و هستی را می سازد و سبب تلاش بی پایان برای این موجود جدا افتاده می گردد. آنچه را «عارف» جست و جو گر در «پشت پردۀ باد» می بیند، نگاه مست و رندانۀ حافظ در «پردۀ» مطرب اینگونه دیده است:

در اندرون من خسته دل ندانم کیست

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب

بنال هان! که از این پرده کار ما به نواست

چه ساز بود که در پرده می زد آن مطرب؟

که رفت عمر هنوزم دماغ پر زهواست

چیزی در درون حافظ خروش می کند و «فغان و غوغا» بر پا می دارد تا آنگاه که از پردۀ سازش نیز می شنود و تا پای عمر، دماغ را در هوای مقام آن پرده نگه می دارد. همینگونه، هنگامی که حافظ می خواهد از «شرب مدام» خویش، بیخبران را خبر دهد، چنین می گوید:

ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم

ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما

photo_2016-03-08_08-43-14

«عارف» در مکالمه، تا جایی فلسفی و شکاک است. مخاطب «عارف» در این «مکالمه» کسی جز خود او نیست. سیر اندیشۀ او از پرسش آغاز می شود تا «کوچۀ شک» می رسد و دوباره باور می گردد. آنچه که در سیر تفکر بسیاری دیگر از عارفان و اندیشمندان نیز دیده شده است. عارف، برای شرح و تفسیر اندیشۀ خود، یا به تعبیر بهتر مکالمۀ خود از واژه ها و تعبیرهای و ترکیب های جالب سود می جوید. (پردۀ باد، چراغ، شعله، خلعت انتساب، زمان، حجاب، نور، توهم، بیعت اعتبار، آتش در سنگ، روشنی در رنگ، سامانگر صدا…) به این ترتیب می توان اندامواره «مکالمه» را به سه تکه جدا کرد:

-تکۀ نخست که ذهن کاوشگر شاعر، به پرسش می پردازد:

    “کیست در پردۀ باد، که با شعلۀ چراغ بازی می کند؟

کسی باید باشد،

که وقت را خلعت انتساب می پوشاند و با جریان زمان بازی می کند

کسی باید باشد

که حجاب را سرّ نور می خواند و با روشنایی بازی می کند

کسی باید باشد!

-تکۀ دوم مرحلۀ شک و تردید و حتی پاسخ منفی برای تکۀ نخست است:

“هیچ کس نیست

هیچ کس نیست

این همه توهم خوشباوران و خیالپردازان است، که از هر پرسشگری بیعت می گیرند

و او را از دورن نابود می کنند.”

-تکۀ سوم که بازگشت عارف است که همۀ پرده های تردید را یکسو می زند و با طرح پرسش توضیحی، به باور کامل می رسد:

پس کیست که خورشید را بر لوح آب روان نقشبند می کند و ابرها را فراز می آرد؟

ابرها را بر دریاها فرو می کشد و در سینۀ صدف خورشید می کارد

آن نیرو بخش آتش در سنگ، رنگ در آتش و روشنی در رنگ

آن سامانگر صدا در خاک، حرف صدا و زندگی در حرف

نه! کسی هست

یک، کسی هست

کسی باید باشد!”

عارف در تکۀ سوم بازگشتی منطقی و استدلالی دارد و اندیشۀ او «سیر تکاملی» خود را طی کرده و به مرحلۀ پخته گی رسیده است. درست مانند مسافری که از نقطه ای به سفر برمی خیزد و پس از طی مسافت ها و سیر دیدار از پدیده های گوناگون، سرانجام واپس به همان نقطه ای که سفر را آغاز کرده بودۀ برمی گردد. مگر با این تفاوت که اکنون مسافر، آن آدم پیشین نیست؛ گرم و سرد روزگار را تجربه کرده است، رخدادهای فراوان را پشت سر گذاشته است و آدمی است آبدیده، آگاه و باورمند!

فرجامین سخن اینکه:

آنچه را برخی ها با کتاب های قطور به توضیح آن پرداخته اند، افتخار عارف با این مکالمۀ کوتاه، به آن دست یازیده است!”

رایزن فرهنگی افغانستان، در پایان سخنانش شعری از سروده های خویش در وصف افتخار عارف خواند:

“واه «عارف»، واه!

تو هم عارف عجیبی هستی

نه سخنی از درویشی

نه حرفی از قلندری

مگر با آن هم مکالمه ات جاریست:

“کیست در پردۀ باد که با شعلۀ چراغ بازی می کند؟

واه «عارف»، واه!

تو هم عارف عجیبی هستی

تو هم صوفی عجیبی هستی

نه اشتیاقی به عمامه

نه شوی به قباء

مگر با آنهم رازدان دلهایی

مگر با آنهم

«اسرار خودی» در لای گفته هایت پنهان است

بگو، به من بگو!

تو پرچم افراز کدامین دنیایی؟

برادر!

تو هم عارف عجیبی هستی

از کجا آورده ای، این زبان عاشقانه را؟

این مستی غالبانه را

این خیال خسروانه را

از که آموخته ای؟

که کلامت بدون عروض نیز، غزلساز است

پیداست که در مذهب عشقی!

من! مرز را عبور می کنم

و افسانۀ غم خود را به تو می گویم

چرا می دانم

تو، عارف سدۀ بیست و یکم هستی

تو، بهتر از دیگران

به «کشف المحجوب» می رسی

از اینرو

من سر حد را عبور می کنم

تا در فضای «فیض» و «فراز» تو

گشت زنم

من از «انتحاری» ها هرگز هراس ندارم

چرا که؛

بسمل عشق چه پروای دم تیغ کند!

من سر حد را عبور می کنم

و به جست و جوی آن «نغمه سرای عشق» می روم

که آهنگ از یاد رفته را

آن دیروز بر باد رفته را

از نوا برایم زمزمه کند:

“از روی طلعت گل باد نو بهار گذشت”

چرا که تقویم  هجرت

دیگر برای این «کابلی والا»

همه سرودها مرثیه سازند

واه! برادر، واه!

تو هم عارف عجیبی هستی

نه چلّه ای!

نه ولوله ای!

مانند نسیم سحر

آرام و بی شرفه می گذری

مگر من می دانم

چه توفان سهمگین پنهان داری

در این بحر خموشی خویش

در این «نگفتن»

دوست من!

اینک من

به «افتخار» سخنی دارم:

کاش! هر سخنور

پیش از« شاعر» بودن «عارف» باشد!”

 

شاه منصور شاه میرزا، شاعر و محقق تاجیکستان، دیگر سخنران این نشست، سخنان خود را با عنوان «بازیکن شمارۀ دوازده» اینچنین ادامه داد:

”  عنوان این سخنرانی را از نام یکی از سروده‌های جناب افتخار حسین عارف، آن زبدة شعرای زمان و عمدة بلغای دوران گرفتم، که این بازیکن منتظر است، تا اتّفاقی بیفتد و او وارد ‌بازی بشود و:

 به انتظار لحظه‌هایی هستی،

 به انتظار ساعتی هستی،

 که در آن اتّفاقی بیفتد،

 که در آن حادثه‌ای روی دهد.

امّا این بازیکن در شعر آقای افتخار عارف ناکام است و فضای حزن‌ در این شعر مثل اکثر سروده‌های دیگر ایشان طنین‌انداز است. ولی جناب عارف به عنوان یک شخصیت فرهنگی و ادبی ثابت نمود، که در عرصة ادبیات بازیکن شمارة دوازدهم نیست، بلکه بازیگر اصلی است و به عنوان نقطة پیوند نسل گذشتة ادیبان معروف شبه قاره، میرزا اسدالله غالب، علاّمة اقبال، رابیندرانت تاگور، فیض احمد فیض قد الم کرده و از میخانة این بزرگان جرعة معرفت برداشته. در شعر او گاه جلوه‌ها و فضای شعری سهراب سپهری را، که “با اشعارش نقّاشی می‌کرد و با نقّاشی هایش شعر می‌گفت”، به تماشا می‌‌نشینیم و واضح است، که گوینده با اشعار این سخنور بانام ایران عشق و علاقة وافر دارد. جایی، که می‌گوید:

شاه منصور شاه میرزا
شاه منصور شاه میرزا

 کیست در پس باد، که شعلة چراغ را به ‌بازی می‌گیرد؟

 بی‌شک باید کسی باشد!

 کیست، که با پوشاندن خلعت انتساب، جریان زمان را به ‌بازی می‌گیرد؟

 بی‌شک باید کسی باشد!

 کیست، که پرده را رمز نور می‌خواند و شعله را به ‌بازی می‌گیرد؟

 بی‌شک باید کسی باشد!

همان گونه، که سهراب وجود و حضور خداوند را تأکید می‌کرد:

 و خدایی، که در این نزدیکیست،

 لای این شب‌بوها،

 پای آن کاج بلند.

 روی آگاهی آب،

 روی قانون گیاه.

 و این اشتیاق به دنیای رنگین سهراب در شعر جناب عارف با نام “گل سرخ” به اوج اعلا می‌رسد:

 پیوسته با یاد یاران، خوشبو بود باغ گل سرخ،

 پیوسته در ظلمت ها شعله ‌افشاند چراغ گل سرخ.

 فصل گل می‌آید، اندکی می‌ماند و راهی می‌شود،

 نهانی در دامن خود نهاده داغ گل سرخ.

 و سپهری می‌گفت:

کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ،

 کار ما شاید این است.

 که در افسون گل سرخ شناور باشیم،

 پشت دانایی اردو بزنیم.

به هر صورت این بحث از دایرة صحبت ما بیرون است و جای کند وکاوهای بیشتر و مفصل تر دارد.

بگذریم، سرودة دیگری از جناب عارف را مرور می‌کنیم، که “رجزخوانی آخرین مرد” عنوان دارد و داستان مردی است، که سرافراز، ولی سربُریده در دیوار شهر آویزان است، ولی همه جا سکوت است:

 فغان خلق تقدیم مردمان طایفه شد.

 متاع صبر فدای ترس از دعا شد.

 و جای دیگر شاعر باز به این موضوع برمی‌گردد و از نگاه او:

 سکوت، آهنگ ظلمت است،

 سکوت لحن اعتراض است.

و در تمامی شعر همه در برابر این منظرة حزن‌بار مُهر سکوت بر لب دارند و فضای خفقان همه جا حکمران است. این شعر داستان بر دار زدن حسنک وزیر از “تاریخ بیهقی”- را به یاد می‌آرد: و حسنک قریب هفت سال بر دار بماند، چنان که پایهایش همه فرو تراشید و خشک شد، چنان که اثری نماند، تا به دستور فرو گرفتند و دفن کردند، چنانکه کس ندانست، که سرش کجاست و تن کجاست. و مادر حسنک زنی بود سخت جگر‌آور، چنان شنیدم، که دو سه ماه از او این حدیث نهان داشتند، چون بشنید جزعی نکرد، چنانکه زنان کنند، بلکه بگریست به درد، چنان که حاضران از درد وی خون گریستند، پس گفت: “بزرگا مردا، که این پسرم بود، که پادشاهی چون محمود این جهان به او داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان ”.

علی دهباشی
علی دهباشی

به هر صورت، افتخار حسین عارف سرایندة احساسات و عواطف باطن پاک خویش است و همچنان که شخصیتش عاری از هر گونه خدعه و کینه است، درونمایه اشعارش نیز آکنده از محیط مصفّا، بی‌آلایش و پیراسته با معانی و مضامین پربار، که در آن هم سرور است و هم یأس، هم فراز است و هم فرود و غم و شادی و عدل و ظلم در نبرد تنگاتنگ قرار دارند و این چکامه‌ها مالامال از قریحة عاطفی است و رنگ های گونه گون صدگیس آسمان را در آن تماشا می‌کنیم. این سخنور گویی اشعار بزرگان فارسی‌زبان را به تمام حفظ است و طول مدّت همکاری با ایشان هیچ گاه نشد، که مصرع و یا بیتی را بخوانم، که ادامه‌ش را ایشان نگویند. شاعر شوریده در سر خیال تازه‌کاری و طرح نو درانداختن دارد و گاه پیام های انقلابی را به گوش ما می‌رساند، که انسان خلیفة‌الله است و اگر همت به خرج دهد: خالی سازد ز سنگ کوهساری را.  شعر عارف عارفانه است و عاشقانه و به خواننده پیام زندگی، امید و نشاط می‌دهد و او را متقاعد می‌کند، که اگر در سر رسیدن به مقصود موانعی هست، حکمتی دارد، که از رحمت نشأ‌ت می‌گیرد و او با سروده هایش همانند شخصی است که در رؤیاهایش با جاروی خیال و آرمان ها این خس و خاشاک زندگی را از میان برمی دارد. او رسالت قلم را با الم عمیق درک می‌کند و بر این است، که هرچه از نوک خامه درمی آید، ماندگار و پویاست و خاضعانه و فروتنانه این معنی را بیان می‌دارد:

 مردم وصف تمام ماجرا را از ما می‌خواهند،

 هر کسی به هر نحوی، خونبهای خود را بنویسد.

 ما شرمنده از چشمان پُر از اشک

 شرمنده از قلم،

 در این فکریم، که چه بنویسیم؟

اینها همه از شعر جناب عارف بود و اکنون می‌خواهم در مورد شخصیت خود ایشان چند نکته‌ای را عرض کنم، که سعادت سه سال همکاری در مؤسسة فرهنگی اکو با موصوف را داشتیم. ایشان به عنوان یک مدیر مشفق و غمخوار و دلسوز بر همة همکاران مناسبت داشتند. وقت‌شناسی، احساس مسئولیت و تدبیر و درایت ایشان در امور همواره همراه و انیس ایشان بود، که این را هر یک از همکاران من، که این جا حضور دارند، تأیید خواهند کرد و در پایان بیتی را از مولانا به عنوان ارمغانی برادرانه تقدیم حضورشان می‌سازم، که شایسته و بایستة ایشان است:

 یا رب، دل بازش ده، صد عمر درازش ده،

 فخرش ده و نازش ده، تا فخر بود ما را!”

در ادامۀ این مجلس، دکتر علی بیات، مدیر کرسی زبان اردو در دانشگاه تهران، از ترجمۀ کتاب «پنجره ای به سمت باغ گمشده» و تحلیل آثار دکتر افتخار عارف، سخن گفت:

“سه سال از حضور استاد در ایران گذشت و من هم به عنوان دانشجو و معلم زبان و ادبیات اردو در تهران از زمانی که مطلع شدم استاد به ایران تشریف می آورند از شدت خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم و زمانی که برای عرض خوشامد خدمتشان رسیدم جمله ای فرمودند که همیشه در ذهنم خواهد ماند. فرمودند: “از جمله کسانی که به خاطرش به ایران آمدم شما هستید.” برای من حقیر این جمله مشوق بزرگی بود و در این مدت هم تا جایی که امکان داشت سعی داشتم در فرصت های مختلف در کنارشان حاضر باشم. آقای افتخار عارف از شاعران معروف در جهان اردو هستند و شهرت ایشان تنها در پاکستان و هند خلاصه نمی شود. چون در تمام جهان، اردو زبان های حضور دارند و نام استاد عارف هم در این نقاط دنیا زبانزد است. من در این مدت با صحبتی که با استاد داشتم گزیده ای از اشعار ایشان را به فارسی ترجمه کردم و مقالۀ مبسوطی هم در مورد زندگی و شعر ایشان نوشته ام که به برخی از بخش های آن اشاره می کنم: مجموعه شعرهای ایشان عبارتند از: کهر دو نیم (1984)، حرف باریاب (1994)، جهان معلوم (2005) و کتاب دل و دنیا (2009 ) که شامل سروده های افتخار عارف اعم از سه مجموعۀ قبلی و چند سرودۀ بعد از آن ها است. در مجموعۀ مهر دو نیم 64 غزل و 46 شعر نو وجود دارد. مقدمۀ آن شاعر بسیار معروف اردو، فیض احمد فیض نوشته و پس از آن مقاله ای از محقق و ادیب مشهور اردو «گوپی چند نارنگ» با عنوان «شاعر دردمند تنهایی های تازه» گنجانده شده است. این کتاب بیش از پانزده بار تجدید چاپ شده است، جایزۀ «آدم جی» را به این مجموعه به عنوان بهترین کتاب سال اهدا کرده است. حرف باریاب، مشتمل بر چهل غزل و بیست و شش شعر نوی اردو است و جهان معلوم پنجاه و پنج غزل و بیست شعر نو را در خود دارد. اگر به زمان چاپ اولین مجموعه شعر یعنی «مهر دو نیم» نگاهی انداخته شود، ملاحظه می شود که استاد عارف پس از کسب شهرت در رادیو و تلویزیون پاکستان، دورۀ حضور خود در مرکز اردو در لندن را سپری می کند، دوره ای که بنابر ماهیت آن مرکز، او با مشاهیر ادب اردو در سر تا سر دنیا سر و کار دارد. شاید در یک نگاه این نزدیکی با شخصیت های بزرگ برایش امتیاز محسوب شود اما در کنار آن مسأله ای که نباید فراموش شود این است که با توجه به طیف شهرتش در جامعه، حساسیت نسبت به سروده هایش نیز بسیار بالاست. شاید بتوان گفت که در حالت عادی، یک شاعر گمنام، برای جلب نظر جامعه، نیاز به زمان بیشتری دارد، افتخار در اوج شهرت خود، نخستین مجموعۀ شاعری خود را به جامعۀ شعری اردو عرضه کرد. مقدمۀ فیض احمد و مقالۀ دکتر گوپی چندنارنگ بر این مجموعه، مسلما توجه بسیاری را در دقت به اشعار عارف برانگیخت. افزون بر محتوای شعر، یقینا چینش اشعار در یک دفتر نیز، می تواند نگاه خوانندگان را تحت تأثیر قرار دهد. برخی از عناصری که در شعر استاد خودنمایی می کنند عبارتند از: رؤیا، خیال و خاک. به قول عبدالعزیز ساحر، این عناصر چنان در شعر افتخار عارف با هم آمیخته اند که از آهنگ زیبایی-شناختی این ها، فضای جدید فکری و رشد معنایی حس می شود. جلوه های فردی هر عنصر موجودیت خود را حفظ می کنند و جلوه های معنایی جمعی و گروهی آن ها، دنیای رنگ و نوری را ارائه می کند که آمیخته به گونه های نوین فکر و خیال است. از دیگر عناصر مورد توجه شعر عارف که شکل سمبل به خود گرفته، موضوع کربلا و تمام مختصات تاریخی و حماسی آن و همچنین خانه و زمین است.

دکتر علی بیات
دکتر علی بیات

:”کربلا گواه است

که دخت فاطمه(س)

شجاعت پدری را

به صبر تبدیل کرد!

و آن غروب هم از راه رسید که

خواهر، تنها ماند

سفری به سر منزل رسید!”

او یک بار از هندوستان به پاکستان مهاجرت کرد و تبعیت این کشور را قبول کرد و همچنان به عنوان یک پاکستانی شناخته می شود. اما در دوره ای مجبور به ترک افتخاری همین وطن می شود و قریب به ده سال را در لندن سپری می کند. گویا این دوری از وطن چندان برایش خوشایند هم نبوده است. از سویی اوضاع جامعه در پاکستان هم چندان به طبع حساس او خوش به نظر نمی رسیده است؛ برای همین در شعر او بارها، هجرت، خانه، شهر و وطن و زمین با بار معنایی مختلفی خودنمایی می کنند. ایشان در کنار تأثیر پذیری از بسیاری از شاعران کلاسیک و قرن بیستم، از اقبال نیز تأثیر پذیرفته است. تردیدی نیست که زبان اردو پایه های واژگانی خود را بر پایۀ واژگانی و ترکیب فارسی بنا کرده است و آنها را چنان در خود هضم کرده که کاخ عظیمی از آن ها به نام ادبیات اردو برافراشته است. شاعران دورۀ کلاسیک اردو از میرتقی میر و میرزا محمد رفیع سودا گرفته تا شیخ محمد ابراهیم ذوق و میرزا اسدالله خان غالب دهلوی و در دورۀ اخیر علامه اقبال با استفاده از واژه ها و ترکیب ها ی فارسی و تتابع اضافات شعری و فکری خود را به خوبی بیان کرده اند. به نظر می رسد با فاصله گرفتن از آن دوره و نیز گرایش به ساده گویی در بین شاعران جوان تر اردو، این قاعده تا حدودی در حال کنار گذاشته شدن است. اما افتخار عارف همانند شاعران قبل از خود در شعرهایش واژه هایی را انتخاب کرده که  در شوکت همان بلندی را در خود جای داده اند. نکته ای که نباید فراموش کرد این است که واژه های فارسی و عربی که توسط شاعران فارسی گوی در قرن های گذشته و توسط شاعران اردو گوی در سه قرن اخیر مورد استفاده قرار گرفته، همان واژه هایی است که در دوران حملات محمود غزنوی و حکومت سلسله های مختلف حاکم ایرانی در آن سرزمین از ایران و مناطق فارسی زبان  به شبه قاره مهاجرت کرده و همان جا ماندگار شدند. بنابراین مشاهده می شود که برخی واژگان مصطلح و رایج زبان فارسی در زبان اردو، در ایران و فارسی متداول امروزی بار معنایی جدایی از آن بار معنایی که در گذشته و حال در شبه قاره داشته اند، دارند. عبدالعزیز ساحر، که کتابی را دربارۀ افتخار عارف تألیف کرده می گوید:”با مطالعۀ شعر افتخار عارف، این امر واضح می شود که او به هنر استفاده از واژه و تبییین ابعاد متنوع معنایی به خوبی آگاه است و ترصیع کلمه ها، سبک ویژۀ اوست. او در یافتن نسبت های واژه و معنی هم کمال هنر خود را به نمایش گذاشته است. راز واژه و ترکیب ها، زمانی به شکل حقیقی بر دل شاعر وارد می شوند که او به هنر زندگی کردن و تفکر معنایی موجود در آن کاملا آشنا باشد. در ترجمۀ این اثر در مرحلۀ نخست تمام شعرهایی را که در یک مجموعه به زبان انگلیسی ترجمه شده بودند را برای ترجمه برگزیدم. دلیل این کار این بود که شعرهای این مجموعه شامل اشعار معروف و مقبول افتخار عارف در دنیای شعر اردو بود. به این تعداد بسنده نکردم و چون مجموعۀ کامل شعر ی ایشان به نام «دل و دنیا» را در اختیار داشتم، بر آن شدم تا تعداد بیشتری را برای ترجمه انتخاب کنم. در ترجمۀ این اثر متن اردوی اشعار هم در صفحۀ مقابل ترجمۀ فارسی به دو دلیل ارائه کردم. دلیل نخست این بود که خوانندۀ فارسی زبان، با مشاهدۀ متن اردو، میزان قرابت زبان و ادبیات اردو به زبان و ادبیات فارسی را عملا احساس کند و دیگر اینکه مقایسه و تطبیق برای محققین آسان باشد. به ویژه در دروس تطبیق ترجمه ها، عدم ارایۀ شعر در زبان اصلی، مشکلاتی را ایجاد می کند. شعری از این کتاب را برایتان می خوانم:

او به من گفته بود

تو آن درختی هستی که شاخه هایش

در آفتاب سوزان، شبنم شبنم، سایه به سایه قد می کشند

انگار که فراخنای وجود باشند

تو آن درختی هستی که شادابی برگ هایش، خوشبوست

و سرمایۀ فصل گل

انگار که اوج خواب و رؤیا باشد

تو آن درختی هستی که ریشه هایش بسیار عمیق اند

گویی که عمق روح هستند

او به من گفته بود

این ها حرف روزهای گذشته است

حرف های روزهای قبل پاییز

حالا دیگر ساعت به ساعت

و لحظه به لحظه زندگی

بار تنهایی بر دوش، در دشت جنون

از هر رهگذری می پرسد:

این فصل تا کی تغییر خواهد کرد؟

تا کی این فصل تغییر خواهد کرد؟”

در بخشی از جلسه، دکتر راشد نقوی، محقق پاکستانی، در مورد زبان اردو و دکتر افتخار عارف سخنانی را به زبان اردو بیان کرد و محمد افسر رهبین شعری از احمد شهریار سخنران غایب این شب را برای حاضرین قرائت کرد.

دکتر راشد نقوی
دکتر راشد نقوی

در پایان، دکتر افتخار عارف در شب بزرگداشت خود به همراه محمد افسر رهبین که ترجمۀ سخنانش به فارسی را به عهده داشت، با دوستداران خود سخن گفت:

“دوستان عزیز! جناب آقای دهباشی و اساتید گرامی! هنرمندان و شاعران و فرهنگیان محترم! خوشحالم و سپاسگزارم از اینکه به اینجا تشریف آورده اید. شاعر نباید زیاد صحبت کند و باید تنها شعر بخواند. در رابطه با خاطرات کودکی خود و همان یادداشتی که جناب دکتر بیات نوشته بودند و جناب دهباشی خواندند، چند نکته ای را خدمتتان می گویم. من در یک خانوادۀ مستمند متولد شدم و این را از روی تظاهر نمی گویم و یک نوع واقعیت است. کودکانی که در غربت هستند زندگی را به خوبی نمی شناسند و رخدادهایی که در کودکی برایشان اتفاق می افتد تا آخر عمر با آنها می ماند. زندگی را آنگونه که بدان «زندگی موفق» می گویند، سپری کردم. در بیست و سه سالگی مسئولیت های بزرگی به من داده شد و با تلویزیون پاکستان همکاری داشتم. چیزی که در خاطراتم همیشه برایم لذتبخش بوده، این است که از کودکی به کتاب علاقه داشتم و رابطه ام را با کتاب در طی سال ها حفظ کرده ام. من شاعری هستم که دختر خودم را دوست دارم و بسیار روشن و راست می گویم که در زندگی عشق نورزیده ام و اگر عشقی بوده تنها به دخترم بوده است. زندگی را تنها سپری کردم. وقتی عروسی فرزندم بود به او گفتم که در زندگی، به کسی عشق نورزیدم و اگر عشقی وجود داشته نسبت به شاعری بوده است. سخن و لفظ و شعر و ادب را نعمت خدا دانسته ام و هر چه به دست آوردم از نعمت او بوده است. کسی که واژه و کلمه و سخن را در راه نیکو به کار نمی بندد پس او به عیاشی می رود. من شعر را یک سخن متعهد می دانم. شاعر و نویسنده ای که سخن را در جهت مبارزه با پیکار و استبداد و ظلم به کار نمی بندد در واقع بر جهت عیاشی می رود. همواره کوشیده ام که سخن خود را محفوظ نگه دارم. هیچگاه سخنی را که به آن ایمان نداشتم نگفته ام. از خداوند این را می خواهم بر هیچ شخصی، توانایی و امیدی که توان دست یابی بدان را نداشته باشد، ندهد. در روزگار ما دو دیدگاه وجود داشت یکی از آن دیدگاه ها این بود که که سخن و شعر را از دین دور نگاه دارید و تأکید بر این بود که سخن باید تنها در مورد خود و در ذات و در نفس و معنویت انسان، گفته شود. باور دارم که اگر با شما، با خاک و زمین و طبیعت پیوند دارم و دوستی وجود دارد، چطور ممکن است که این سخن خود را در این جهت به کار نبرم. من شعرم را در پیوند با مذهب و دین و خاک وطن و دیگر ارزش ها سروده ام و هیچگاه از این کار پشیمان نیستم. در جوانی اشعار عاشقانه می سرودم. یعنی عاشق بودم. در واقع واقعیتی وابسته به لحظه وجود دارد که انسان باید متوجه آن باشد. اشعار عاشقانه می نوشتم و استادی یادداشتی در این رابطه بر نقد آثارم نوشته بود که در شعرهایم عزیزی دارم که من برایش دروغ بگویم و او راست بپندارد! انتقاد این بود که می گفتند این شعر یک روزنامه ای است که مسائل خودمانی در آن مطرح می شود و من شخصیتی نیافتم و شرمنده هم نیستم که نیافتم! در این زمان از استعاره های کربلا استفاده کردم. کربلا برای من صرف یک واقعه نبود و یک زندگی بود. حادثه و پیمان بزرگی وجود دارد که همتای کربلا باشد؟! در روزگاری که در هندوستان زندگی می کردم و شعر می سرودم، یکی از شخصیت های بزرگ آن زمان، ژنرال ضیاء الحق، وقتی که شعرم را خواند، من را نکوهش کرد و در واقع نکوهش ژنرال ضیاء الحق برای من یک افتخار بود:

دکتر افتخار حسین عارف
دکتر افتخار حسین عارف

در کنار فرات باشم یا جای دیگر

همه لشکر ها با هم هم گون هستند

 همه خنجرها ها هم گون هستند

ژنرال گفته بودند که در خانه هایی که سیستم کولر دارند، نشسته اند و چنین شعرهایی را سروده اند ولی من باز هم همان شعری را سروده ام که در کنار فرات باشم یا جای دیگر همه لشکرها با هم هم گون هستند و …. زندگی به آخرین لحظه هایش، نزدیک می شود.”

شاعر پاکستانی این نشست به تجربۀ سفرش به ایران و برخورد با فرهنگ این کشور، اشاره داشت و گفت:” وقتی به عقب نگاه می کنم، آمدنم به ایران را یک سعادت می دانم. با صداقت تمام می گویم که با وجود سفر به کشورهای متعدد در هیچ کشوری چنین علاقه مندی و دلبستگی به فرهنگ را نیافتم. نکته ی دیگر اینکه پیروزی بیشتر مردم ایران توجه بسیار به دین و فرهنگ  است. حفاظت از زبان و فرهنگ در سرزمین شما نمونۀ بالایی است. در بسیاری از کشورهای جهان شاعری را کاری بیهوده می پندارند. اگر به مسکو و نیویورک و لندن و … بروید در کتابخانه ها شاهد این خواهید بود که کتاب های شعر در پایین ترین جایگاه قرار دارد. به چشم سر می بینم که جوانان ایران اشعار گذشتگان حافظ و سعدی و فردوسی و مولانا و از معاصرین از سهراب سپهری و فروغ و شاملو را می خوانند. سال های زیادی را در لندن و آمریکا سپری کردم مگر آن قدر و منزلتی که در ایران دارم را در کشور دیگری نداشتم. به تئاترها رفتیم و به تماشای فیلم ها پرداختیم و در همایش های مختلف شرکت کردیم چنان فضای شاعرانه و مردمانی شعردوست در اینجا هستند که تا به امروز به زندگی خود ندیده بودم. وقتی از اینجا بروم تهران و شیراز و اصفهان و مشهد و قم و … را بخاطر خواهم داشت. در جهان، کدام زبان دیگر به حد زبان فارسی شخصیت های بزرگی چون جامی و فردوسی و … را در دل خود جای داده است؟ این تسلسل بزرگ فرهنگی شاید در هیچ کجای جهان وجود نداشته باشد. این نه تنها مایۀ فخر شماست بلکه همۀ جهان اسلام و همۀ جهان انسانیت باید به آن افتخار کنند. از علی دهباشی سپاسگزاریم برای برگزاری این نشست و همیشه امشب را به یاد خواهم داشت. با شعری که آقای دکتر بیات ترجمۀ فارسی آن را برای شما خواهند خواند، سخنانم را به پایان می رسانم:

در زندگی من فقط یک کتاب و یک چراغ وجود دارد

یک رؤیا هست و تو هستی

می خواستم هر جا که فاصله ای میان کتاب و رؤیاست، با تو سرکنم

تمام اثاثۀ زندگی من همین است و می خواستم که تمام این ها را توشۀ سفر کنم

می خواهم که اگر به سوی شخص دگر نظر کنم، دعایم را اثری نباشد

به جادۀ خوش خبر دل من، به غیر از تو کسی گذر نکند

البته به گونه ای که تو را خبر نباشد

با این احتیاط، تمام عمر سپری شد

آن آرزو که تو هم در کتاب و رؤیا شریک باشی، جان داد

این دغدغه چندین سوال دیگر برانگیخته است

سوال هایی که جوابشان نه در کتاب و نه در رؤیا ی من است

ای رفیق جادۀ خوش خبر دل من

پس تو بگو که این سودای حیات به چه حساب است؟

در زندگی من فقط یک کتاب و یک چراغ وجود دارد

یک رؤیا هست و تو هستی.”

  • عکس ها از : مریم اسلوبی