خاطراتی از پدرم/ داریوش صناعی / ترجمه مینا فولادوند

sanaee50-70

شب محمود صناعی یکی دیگر از شبهای بخارا بود که عصر شنبه 28 شهریور 1394 در محل کانون زبان فارسی متعلق به بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار برگزار شد.

یکی از پیام هایی که در این شب خوانده شده پیام داریوش صناعی بود این پیام را یک بار دیگر مرور می کنیم:

متن پیام در شب محمود صناعی

 

پدرم کنار تخت من نشسته بود و می‌گفت: «امشب نوبت داستان ششم از هفت خوان رستم است» و این داستان از شاهنامه را از حافظة بی‌مانند خود به فارسی شیوایی نقل می‌کرد، و بعد به انگلیسی توضیح می‌داد، و من با چشمان حیرت‌زده از شگفتی‌های این داستان‌های دور از تصور و عجیب و غریب اژدها و شیرها، گوش می‌کردم و در این خانة کوچک در اطراف لندن در آن سال‌های حدود 1970 که من کودکی چهارساله بودم، این داستان‌ها بس خارق‌العاده، ‌دور از تصور و زیبا می‌نمود. (در دوسالگی همراه خانواده به لندن رفتم و مقیم شدیم.)

تصور می‌کنم پدر من تا حدودی شبیه مردان دورة رنسانس بود که می‌بایست در بسیاری از علم و هنرها متبحر و آگاه بودند. پدرم چنین انسانی بود، با خصلت‌ها و استعدادهایی که گاهی از یکدیگر متمایز بودند و یا ظاهراً متضاد. نگاهی به کتاب‌های کتابخانة ‌او نشان می‌داد که تا چه حد به ادبیات و تاریخ و فرهنگ ایران و جهان علاقه دارد. پدرم در درجة اول به فرهنگ و ادبیات فارسی عشق می‌ورزید. قفسه‌های کتابخانه‌اش مملو از کتاب‌های تاریخ و ادبیات فارسی و نویسندگان و شاعران فارسی از کلاسیک تا معاصر، همچنین آثار نویسندگان و شاعران انگلیسی‌زبان، فرانسوی و آلمانی بود. او زبان انگلیسی را به حد کمال می‌دانست و بسیار زیبا می‌نوشت و صحبت می‌کرد. همچنین متون ادبی و فلسفی را به زبان‌های فرانسوی و آلمانی می‌خواند.

دکتر محمود صناعی به همراه پسر و دخترش
دکتر محمود صناعی به همراه پسر و دخترش

در سفرهایی که به فرانسه و ایتالیا داشتیم، از تاریخچة‌ کلیساها و قصرهای سر راه  و داخل شهرها می‌گفت و در ایتالیا ما را با نقاشان و مجسمه‌سازان و عصر رنسانس آشنا می‌کرد. اولین و آخرین عشق او وابستگی به ایران بود. اگرچه در لندن زندگی می‌کرد،‌ اما روحاً در ایران بود. بسیاری از اشعار شعرای نامی ایران همچون سعدی،‌ حافظ، مولوی و رودکی را آن‌قدر خوانده بود که در ذهنش نقش بسته بود، و در هر فرصتی به زیبایی و علاقة خاصی می‌خواند.

با آثار تاریخی و هنری ایران چه قبل از اسلام و چه بعد از اسلام آشنا بود و دقیقاً آنها را مطالعه کرده و می‌شناخت. از بناهای تاریخی شهرهای اصفهان و تخت‌جمشید و شیراز برای ما به تفصیل می‌گفت.

به راهپیمایی و کوه‌نوردی که غالباً با سختی همراه بود عشق می‌ورزید. در نوجوانی وقتی که در مدرسه ابتدایی در همدان بود از کوه الوند در همدان بالا رفته بود. پس از آمدن به تهران برای درس در کالج به کوه‌نوردی هفتگی در دامنه‌های البرز ادامه می‌داد. و بعدها پس از اتمام تحصیلات و بازگشت به ایران کوه‌نوردی را ترک نکرد. حتی در اروپا به بعضی از بلندی‌های آلپ صعود کرده بود. دامنه‌های Matterhorn از کوههای مورد علاقه او بود. من تصور می‌کنم عشق من به کوهستان از او به من منتقل شده است.

یکی دیگر از تعلق‌خاطرهایش شنیدن موزیک کلاسیک ایرانی و فرنگی بود که مجموعة ارزشمندی از آنها را فراهم کرده بود. شاید خصلت‌های به ظاهر متضاد او در اینجا نیز ظاهر شود که با این همه عشق به ادبیات و شعر و هنر او مرد عمل بود. با همة علاقه‌ای که به شعر و موسیقی داشت مرد علم هم بود و پژوهش‌های علمی بسیاری در دانشگاه لندن داشت. نویسنده، دیپلمات، دکتر روانشناس و رئیس مؤسسات تربیتی و استاد دانشگاه… که شاید او را قدری متضاد نشان می‌داد.

من و خواهرم همیشه آمادة شنیدن آنچه که او از ادبیات فارسی می‌خواند بودیم. روابطش با ما بسیار پُرمهر بود، ولی شاید کمی انعطاف‌ناپذیر و بسیار سختگیر هم بود.

وقتی هفده سالم بود او از دنیا رفت. من در سنی بودم که بچه‌ها و جوانها معتقدند پدرشان را بطور کامل می‌شناسند و هرچه بوده از او آموخته‌اند، تصوری که زاییدة همان سن و سال است.

سال‌های بعد، من و مادرم شعری را از پدرم به انگلیسی ترجمه کردیم تا در عروسی من خوانده شود. این شعر چنان لطیف، شاعرانه و در عین حال آرمانی بود که همة مهمان‌ها را تحت تأثیر قرار داد و می‌گفتند که آن را به آسانی می‌شود در کنار اشعار شاعران بزرگ قرار داد.

آنگاه فکر کردم کاش فرصتی بود تا بیشتر می‌شناختمش و از او بیشتر می‌آموختم