ترانه‏ سرايى و تصنيف در ايران در گفت‏گو با معينى كرمانشاهى /علی دهباشی

جوشش هنرى از نقاشى شروع شد كه از ورود به دبيرستان تمامى ذهن مرا به خود مشغول داشت. چون در هنر نقاشى برجستگى ويژه ‏اى را بروز دادم، دبير نقاشى كه با پدرم دوست بود، به پدرم پيشنهاد مى‏ كند كه مرا به هنرستان كمال‏ الملك در تهران بفرستد. ولى از آنجا كه من تنها فرزند (پسر) در خانواده بودم، پدرم اين پيشنهاد را نپذيرفت. كم كم پاى من براى جمع‏ آورى محصول اندكى كه از مقدار كم زمين باقيمانده‏ ى زراعتى عايدمان مى ‏شد، به صحرا باز شد. زمين بى آب و خشك بود؛ تپه‏ هاى خاكى اطراف زمين، كه زير كشت مى‏ رفتند، در تمام ايام سال خالى از سكنه و حتى رهگذر بود. قسمت آبى و آباد زمين ديگر متعلق به املاك شاهانه بود و اين قسمت بى ‏حاصل براى ما مانده بود. زمين چنان خاموش و بى‏جان كه حتى يك برگ درخت بيابانى نداشت، تفرجگاه من شده بود؛ ساعت‏ها به تنهايى در غروب و طلوع آفتاب به قسمت‏هاى دور دست زمين مى‏ رفتم و روى كلوخى مى ‏نشستم و دورنماى افق را خيال انگيزانه تماشا مى ‏كردم؛ گاهى پرنده‏ اى از كنارم به ناگهان جستن مى‏ كرد كه به دليل همرنگى با خاك او را نديده بودم؛ زمانى مارى خوش نقش و نگار از نزديكيم به سويى مى‏ خزيد و به سوى من مى‏ آمد، اگر من با او كارى نداشته باشم او نيز با من كارى نخواهد داشت. بسيارى اوقات هدهدى در نزديكى‏هاى ديدگاهم بر كلوخى نشسته و با باز و بسته كردن تاج خود آموزگار زمان ميان‏ سالی‏ ام مى‏شد، كه از تلالؤ تاج‏ها، نابودن شدن آن‏ها را نيز ببينم. اين طبيعت خاموش و آن صحراى تهى از انسان بهترين مكان تفكر من بود. شب‏ها در آسمان شفاف و روشن چشمك زدن ستارگان را به نظاره مى‏ نشستم و گاهى از خود مى ‏پرسيدم كه آيا در اين روشنان فلكى هم رهگذرى را در سحرگاه از روى بازارى هدف قرار مى‏ دهند و مى ‏كشند، چنانكه نياز مرا كشتند؟! آيا در اين ستارگان هم غارتگرى و چپاول و آتش و كشتن برقرار است؟! در اين لحظات بود كه سر در عالم جغرافيايى دل مى ‏كشيدم و به بشريت مى‏ انديشيدم و اندوه شخصيتم به اندازه ‏ى نامحدود بشرى گسترده مى‏شد. خود نمى ‏دانستم كه اين حالات مقدمات جوشش چشمه‏ ى شعر منست كه بعدها به فرم‏هاى مختلف تمامى وجودم را تسخير كرد. در بيست و سه سالگى ازدواج كردم. عموى بزرگ پدرم (مرحوم معاون ‏الملك). كه من ( بابا) خطابش مى‏ كردم، شاهد خطبه‏ ى ازدواجم، كه به وسيله‏ ى مرحوم حاج شيخ هادى جليلى انجام شد، گرديد. ازدواجى كه گويى از سوى كارگاه خلقت براى من تدارك شده بود كه همسرى به معناى كامل كلمه يار و ياور در زندگى پرنشيب و فراز من پشتوانه‏ ى تنهايى‏ هايم باشد. اين معنى را در سال 1344 در مقدمه‏ ى اولين كتابم «اى شمع‏ها بسوزيد» به صورتى كامل‏تر بيان كرده ‏ام و كسانى كه از نزديك به زندگى من آشنايند، مى‏ دانند كه اين گفته حقيقت دارد و رشوه‏ زشتكارى‏هايم نيست.

– چطور به سمت كارهاى مطبوعاتى كشانده شديد؟

پس از چند ماه كه براى خدمت سربازى به دانشكده‏ ى افسرى آمدم و در قرعه ‏كشى معاف از خدمت شدم، در تهران بدون كمترين آشنايى قبلى و بدون راهنمايى به بانك سپه رفتم و با مردى شريف كه غريق رحمت باد به نام آقاى كلهر، كه رييس كارگزينى بانك بود، ملاقات كردم و ايشان در همان جلسه‏ ى اول با گرفتن تقاضاى كتبى از من، مرا استخدام كرد كه در كرمانشاه مشغول كار باشم. پس از يك سال و اندى در بانك سپه، تحت تأثير جنب و جوش ملى قرار گرفتم و از پدرم خواستم كه به دليل كمى سنين عمرم، خود امتياز روزنامه‏ اى را بگيرد. اتفاقاً پدرم هم عازم تهران بود و امتياز روزنامه‏ «سلحشوران غرب» را از شادوران دكتر عبدالحميد زنگنه، وزير معارف وقت، كسب كرد و من دست به انتشار روزنامه زدم كه از همان ابتدا با مخالفت اولياى بانك روبه رو شدم، ولى گوشم بدهكار نبود و به نظرم مى ‏رسيد دريچه‏ اى به دنياى وسيع‏ترى برويم گشوده شده است.

– فعاليت مطبوعاتى را چگونه آغاز كرديد و با مشكلات چطور مواجه شديد؟

روزنامه ‏ى «سلحشوران غرب» به صورت يك روزنامه‏ ى جنجالى روز، با مقالات بسيار تند و انقلابى من، منتشر گرديد. تيترهاى سرمقالات را چنان برمى ‏گزيدم كه همه‏ ى چشم‏ها را متوجه‏ ى آن روزنامه كند: در كابينه ‏ى ساعد مراغه‏ اى با قلمى بسيار تند به شخص نخست‏ وزير حمله مى‏ كردم، چند روزنامه‏ ى محلى، كه جيره‏ خوار استاندارى بودند، بناى ناسزا را به من گذاشتند؛ تنها روزنامه ‏ى همراهم روزنامه ‏ى «طوفان غرب» به مديريت مرحوم ركن‏ الدين حجتى بود كه البته روش آن روزنامه حمله به وكلاى تحميلى كرمانشاه بود. كم كم چند روزنامه‏ ى ديگر به نام‏هاى: «آئينه‏ ى روز»، «مهرداد»، «شهاب ثاقب»، به مديريت‏هاى مرحوم مهدوى، مرحوم كاشفى، و مرحوم دهشور كليائى به همراهى ما آمدند، ولى نه به تندى نوشته ‏هاى من، زيرا مسئله در آن بود كه عنوان مقالات من كم كم انقلابى شد و عناوين تند مقاله ‏ها تيتر روزنامه شد: (پيش به سوى انقلاب)، (انقلاب سرخ يا نهضت خونين) و در زمامدارى رزم آرا تيتر روزنامه شد: (رزم ‏آرا به ريش مردم مى‏ خندد) يا (جناب حاجى – مقصود حاجى عليخان كه نام رزم‏ آرا بود – شما آن ناجى كبير نيستيد كه مورد تحسين تاريخ واقع شويد). به هرصورت 39 شماره ‏ى روزنامه طى يكسال و نيم منتشر شد، كه پس از چند بار توقيف شدن روزنامه و اجازه ‏ى مجدد، حكم بر توقيف شخص خودم و تنظيم ادعانامه ‏ى دادستان، كه آقاى (احمدى كاشى) نام داشت، درباره ‏ى من مبنى بر تحريض و تشويق مردم به انقلاب، كه كم‏ترين حكمش اعدام بود، صادر گرديد و من به زندان افتادم. ابتدا پرونده ‏ى من به ارتش فرستاده شد، كه مجدداً به دادگسترى برگشت و 9 نفر وكيل درجه‏ى اول كرمانشاه وكالت جنجالى مرا داوطلبانه به عهده گرفتند كه عبارت بودند از: مرحوم مرآت، مرحوم شيخ الاسلامى، مرحوم منصف، مرحوم منشی ‏زاده و مرحوم دكتر كريم سنجابى كه تلگرافاً وكالت مرا به دادگاه ابلاغ كرد، كه بعداً به جهت شكستگى پا لايحه فرستاد. پس از جلسات متعدد محاكمات در حضور عده‏ ى كثيرى از مردم، كه به صورت عجيبى در كرمانشاه انعكاس داشت، مرحوم احمدى كاشى دادستان در جلسه حضور داشت. رييس دادگاه – كه نور به گورش ببارد – آقاى معتمد هاشم اهل سنندج بود كه زير بار فشار حكومت خلاف نظر استاندار وقت (جهانشاه صمصام) و فرمانده تيپ، سرتيپ فولادوند و اولياى شركت نفت و روزنامه‏ هاى وابسته به حكومت (به نام روزنامه‏ ى كرمانشاه و سعادت ايران) حكم بر برائت حقير صادر و جمعيت انبوه مرا به منزلم بردند، ولى پس از 24 ساعت در غروب روز ديگر در ميان برف و سرماى شديد مرا به سوى تهران حركت دادند، ولى در بين راه به خرم آباد و قلعه‏ى فلك ‏الافلاك بردند كه يك هفته در آن محبوس بودم. در آن قلعه با مرحوم ناظرزاده كرمانى، كه او هم محبوس بود، آشنا شدم؛ پس از يك هفته مرا به تهران بردند، ولى به منزل مرحوم دائيم (صباح كازرونى)، كه از اجلّه علما بود و رييس تبليغات اسلامى كشور بود، رفتم و قرار شد كه جز منزل ايشان و احتمالاً به همراه ايشان در اداره‏ ى تبليغات اسلامى جاى ديگرى نروم و علناً مى ‏فهميدم كه تحت نظر هستم.

20

– آيا بعد از آزادى از قلعه ‏ى فلك ‏الافلاك، تغييرى در روند سياسى خود ايجاد كرديد؟

در آن زمان مدير كل اداره‏ ى تبليغات و راديو سرهنگ مهتدى بود؛ چند بار ايشان به بنده فرمودند كه به همراهشان براى ديدن رزم‏ آرا بروم و من قبول نكردم. اين را بگويم كه رزم‏آرا موقعى كه فرمانده ‏ى هنگ منصور كرمانشاه بوده با پدر من دوستى نزديك داشت و بعداً فهميدم كه علت سست آمدن دادگاه و رها شدن از قلعه ‏ى فلك ‏الافلاك به دليل اين آشنايى بوده كه مرحوم ارشد السلطنه دولتشاهى واسطه‏ ى قضيه بوده است. دايى من مرحوم صباح كازرونى، خيلى اصرار داشت كه اين ملاقات را بپذيرم، ولى من حتى يك بار برخلاف ادب و اخلاق، در حضور مردى كه برايم جزء ملائك بود، به تندى جواب دادم كه من نماينده‏ ى طبقه ‏اى هستم كه با اين شخص موافقتى ندارد: طبقه‏ ى جوان و ملى مملكت، زيرا كسى كه در مجلس گفته است (ملت ايران نمى‏ تواند لولهنگ بسازد، چه رسد به نفت) به شخصيت ايرانى توهين كرده است. در آن روزها از اينگونه گفت و گوها بين ما زياد بود.

– در ارتباط با كشته شدن رزم‏ آرا بفرماييد.

يك روز صبح به معيت مرحوم صباح كازرونى به مسجد شاه رفتم كه فاتحه مرحوم آيت آفيض بود؛ در كنار ديوار اطاق ورودى به شبستان، صندلى‏هايى بود كه به همراه دايى‏ام در آنجا نشستيم. از طرف شاه هم برادرش غلامرضا حضور داشت. يكمرتبه، صداى دو تير پياپى از در ورودى مسجد به گوش رسيد. جمعيتى كه روى سكوى صحن مسجد ايستاده بودند، فرياد زدند و گروهى به دنبال شخصى رو به بازار دوان بودند و تكبير مى ‏گفتند. در كنار سكّو شخصى با لباس خاكسترى سير راه راه با صورت روى زمين افتاده بود؛ در داخل مسجد فرياد بلند شد فرمودند ختم كنيد. ما هيجان زده به سوى در مسجد رفتيم كه ديديم به سرعت برق آن جسد افتاده به بيرون برده شد و فرياد برآمد: رزم‏ آرا را كشتند. من به معيّت دائيم بهت ‏زده رو به ميدان ارك و اداره‏ ى تبليغات آن روز به راه افتاديم. وقتى به داخل ساختمان اداره رسيديم، شخصى به نام افشار، كه خبرنگار مطبوعات بود، جلوى ما سبز شد و گفت چه خبر؟ من گفتم رزم‏ آرا را كشتند؛ خنديد و گفت اين خبر كه كهنه شده، خبر جديد چيست؟ اين مطلب بدان معنى بود كه خبر تررو رزم ‏آرا مثل برق در تمام تهران پيچيده بود. و عجيب آنست از فرداى آن روز من كسى را كه همه روزه ناظر به رفت و آمد من بود، ديگر نديدم و فهميدم كه آزاد شده‏ ام؛ از همان روز نام خليل طهماسبى به نام ضارب رزم‏ آرا در دهان‏ها افتاد. بيش از چند هفته از اين ماجرا نگذشت كه دو كابينه‏ ى نيم بند فهيمى و علاء آمدند و با سرعت رفتند كه مجلس رأى به نخست وزيرى مرحوم دكتر مصدق داد. جريان اين واقعه هم بدين ‏صورت بود كه هميشه مرحوم دكتر مصدق مى‏ گفت من به شرطى براى تشكيل كابينه اقدام مى ‏كنم كه مجلس تصويب كند چنانچه كابينه سقوط كرد به نمايندگى مجلس بازگردم؛ اين شرط هميشگى دكتر مصدق بود، اما در آن لحظات، كه مملكت شديداً نيازمند يك دولت ملى بود، مرحوم جمال امامى، كه در نمايندگى مجلس گروهى را يدك مى ‏كشيد و چنين پنداشته بود كه موقع نخست‏ وزيرى اوست زيرا ظاهراً او آدم بى ‏پروايى است، بر اين خيال افتاد كه با مخالف سرسخت خود با مرحوم مصدق از اين در درآيد كه اگر پيشنهاد نخست‏ وزيرى را به مرحوم مصدق بكند و او هم شرط اصلى خود را بيان كند، از او بخواهد كه با نخست‏ وزيرى خودش موافقت فرمايد. اين قول و قرار پنهانى گذاشته مى‏ شود و آقاى جمال امامى در جلسه ‏ى علنى مجلس با اين اميد كه پيشنهاد نخست ‏وزيرى از سوى دكتر مصدق در حقيقت پيشنهادى خواهد شد كه خود او كابينه را تشكيل دهد، با مقدمه‏ ى كشافى راجع به وضع كشور، از مرحوم دكتر مصدق مى ‏خواهد كه نخست‏ وزيرى را بپذيرد كه البته به نظر آقاى امامى جواب مرحوم مصدق همان شرط است كه قابل قبول نيست، پس راه براى خود امامى هموار مى‏ شود. ولى به محض اينكه آقاى جمال امامى پيشنهاد نخست‏ وزيرى را به مرحوم مصدق در جلسه‏ ى علنى داد، مرحوم مصدق بدون معطلى فرمود قبول كردم؛ آقاى امامى با تعجب مى‏ پرسد بدون شرط؟ دكتر مصدق جواب مى ‏دهد بدون شرط. كه آتش در دل آقاى امامى شعله ‏ور مى شود و از همان لحظه به عنوان ليدر اقليت و مخالف دكتر مصدق فريادش بلند مى‏ شود، در حاليكه خود پيشنهاددهنده بوده است. به هرصورت مجلس رأى تمايل مى ‏دهد و طبق قانون و برخلاف گذشته، كه هميشه شاه نخست وزيران را انتخاب مى‏كرد، دكتر مصدق با رأى تمايل مجلس و سپس تأييد شاه و آنگاه رأى اعتماد، كابينه ‏ى خود را تشكيل داد.

– آيا نخست ‏وزيرى دكتر مصدق و ايجاد فضاى باز سياسى در بهبود اوضاع شما تأثيرى داشت؟

گرامى‏ترين دوست منِ غريب در تهران، كه هيچگاه آن صورت سفيد و خندان و آن دست‏هاى گوشت ‏آلودش كه در موقع گرفتن گوشى تلفن سرخ مى‏ شد و آن زبان پر محبتش را فراموش نمى ‏كنم، مرحوم دكتر حسين فاطمى، به عنوان معاونت نخست‏ وزير مشغول كار شد و اكثر لحظات بنده‏ ى ناآشنا در تهران، كه سنگ‏ چين‏ها و آجرهاى كوچه‏ ها هم به من دهن كجى غربت مى‏ كرد، در اطاق كارش در كاخ گلستان بودم و اصرار داشت به كرمانشاه برگردم و قبول نمى ‏كردم و ميل داشت كه در انتشارات و راديو مشغول كار شوم كه با مخالفت مطيع‏ الدوله حجازى، سرپرست آن روز تبليغات كه نفهميدم به چه علت با مرحوم دكتر حسين فاطمى ميانه خوبى نداشت، روبه رو شدم. مرحوم دكتر فاطمى يك بار هم يادداشتى براى سرلشگر زاهدى آن روز، كه اولين وزير كشور كابينه ‏ى ملى مصدق بود، درباره ‏ى من نوشت كه در آن وزارتخانه مشغول كار شوم. و من به دليل ناخشنودى خودم از روش استانداران و فرمانداران و بخشدارى‏ها هرگز آن سفارش‏نامه را براى وزير كشور نبردم، كه چقدر هم از اين موضوع بعداً خوشحال شدم. مرحوم دكتر سنجابى هم، كه به طريق خانان سنجابى از دوستان خانوادگى ما بود و من به آن مرحوم عمو مى‏ گفتم، مرا با ماشين وزارتى كه در آن زمان وزير معارف دولت ملى بود، به دفتر سرلشگر آق اولى، مدير كل بانك سپه برد، كه مجدداً به كارم برگردم، ولى سرلشگر خيلى سرلشگرى كرد و روى يك وزير كابينه ‏ى ملى و استاد دانشگاه را كه شخصاً براى امرى كوچك به ديدارش رفته بود، زمين انداخت. دكتر سنجابى با عصبانيت از اطاقش بيرون آمد. من از شدت خجالت حالت ناراحتى پيدا كردم؛ خم شدم دستش را ببوسم، دست خود را عقب كشيد و گفت: شما برادرزاده ‏ى من هستيد، نزديك بود در كرمانشاه شما را از بين ببرند. حال، آمدن من تا بانك سپه مطلبى نيست. در عوض من اين مرد را شناختم. حال اگر ميل داشته باشى در وزارت معاونت مشغول كار باشى و به معاونت ادارى كرمانشاه مشغول شوى. عرض كردم: من ديگر به كرمانشاه برنمى ‏گردم، زيرا خاطرات غم‏ انگيزى در كرمانشاه براى خانواده‏ ى من روى داده كه يادآورى‏ هايش مرا خواهد كشت. آن روز گذشت و چند روز بعد به همراه مرحوم دكتر فاطمى و شخص ديگرى، كه بعداً فهميدم مرحوم كريم پورشيرازى بود، نزديك‏هاى غروب به منزل مرحوم دكتر مصدق رفتيم و مرحوم دكتر فاطمى با معرفى حقير، نوع زحماتم را به عرض نخست وزير رسانيد؛ مرحوم دكتر مصدق كه روى نيمكت بلندى، كه چندين بالش در پشتش قرار داشت، به حالت استراحت نيم تكيه‏ اى داده بود، به من نگاه كرد. پيش رفتم كه دستش را ببوسم، دستش را عقب كشيد و نگذاشت و فرمود: اولين وظيفه‏ ى جوانان براى امر كشورى همين فداكارى‏هاست. و به مرحوم دكتر فاطمى فرمود: نامه ‏اى به امضاى من به اداره‏ ى تبليغات، كه زير نظر نخست ‏وزير است، نوشته شود و از وجود ايشان استفاده گردد. درست در همان روزها مطيع ‏الدوله حجازى از معاونت نخست‏ وزيرى و سرپرستى تبليغات كنار رفته بود و مدير كل جديد بر اساس دو نامه ‏ى نخست ‏وزيرى و با استناد به دستور مقام نخست وزير، اينجانب را به عنوان خبرنگار پارلمانى استخدام كرد، كه همراه با دكتر محمد مشيريان و آقاى محمد كشاورزيان به مجلس مى‏ رفتم و تقريباً كارآموزى مى ‏كردم. عاقبت پس از نزديك يك سال سرگردانى، مشغول كار شدم و همسر و دو فرزندم را به تهران آوردم. فرزند دومم، حسين، كه اكنون در انتشار آثارم با من همراهى مى ‏كند، در زمان زندان رفتن من يكماهه بود و وقتى كه به تهران آمدند، سيزده ماهه بود. پس از چند ماه كار در خبرگزارى پارس به رياست دفتر و بايگانى مشغول شده بودم.

– درباره ‏ى حضورتان در ايلام غرب بفرماييد.

يك روز مرحوم دكتر سنجابى به من فرمود: شما بايد يك مأموريت برويد. پرسيدم: كجا؟ فرمود: ايلام غرب. عرض كردم: به چه منظور؟ فرمود: ممكن است تغييراتى در مجلس پى بيايد؛ اين مطلب را جايى بازگو نكنيد. ايلام محلى است كه يك نماينده دارد، عشاير كلهر و عشاير سنجابى تواماً در آنجا دخالت دارند؛ كسى بايد از آنجا وكيل شود كه مورد توافق سنجابى و كلهر باشد و چون شما در خانواده‏اى بزرگ شده‏ ايد كه چندين نسل با عشاير اطراف غرب همراه و همگام بوده‏ ايد و رؤساى عشاير هميشه در خانواده‏ى شما با حرمت و وسعت پذيرائى شده ‏اند، شما را براى اين امر انتخاب كرديم كه مطمئن هستم سران كلهر هم مخالفتى نخواهند كرد. عرض كردم: سن من براى نمايندگى كم است. فرمودند: اين درست مى‏شود. با دستورات ديگرى كه از ايشان گرفتم و با نامه ‏هايى كه از وزارت كشور براى مرحوم دكتر اردلان، استاندار كرمانشاه، و از ستاد ارتش براى فرمانده‏ى لشگر كرمانشاه به من سپرده شد، كه البته مضمون نامه‏ها مبنى بر رفع مضيقه‏ هاى مسافرتى من بود، با وسيله ‏اى كه فراهم شده بود به ايلام رفتم. زمستان سختى بود؛ دى و بهمن ماه 1331، برف سنگينى دو هفته مرا در كرند متوقف ساخت. دو هفته نيز در گيلان غرب مورد پذيرايى بسيار گرم مرحوم عباس قباديان، رئيس عشاير كلهر، قرار گرفتم و قول همه گونه همراهى به احترام نام و نشان خانوادگى‏ ام به من داد. وقتى به ايلام رسيدم، مواجه با فرماندار كل ايلام شدم كه گويا از ژاندارم‏هاى قديمى بود و خيلى پرخاشگر. و اعتراضش اين بود كه بايد قبلاً از من اجازه مى ‏گرفتند، بعد شما را روانه مى ‏كردند. يادم هست يك روز كه براى ناهار مرا دعوت كرده بود و سر ميز ناهار يك دو نفر از رؤساى ادارات هم بودند، بدون ملاحظه‏ ى ميزبانى و ميهمانى به من گفت: من يك شكارچى هستم، هيچ شكارى از دستم رها نمى ‏شود. گفتم: ولى گاهى شكارچيان جسور هم گرفتار پلنگ‏هايى مى ‏شوند كه خلاصى ندارند. حضار، كه دل خوشى از آقاى فرماندار نداشتند، به شدت خنديدند. من جريان آن رفتار را به مرحوم دكتر اردلان و مرحوم دكتر سنجابى تلگرافاً اطلاع دارم؛ پس از دو هفته ايشان عوض شد و مرحوم جمالى اسدآبادى به جاى ايشان به فرماندارى كل ايلام منصوب گرديد. رفراندم و انحلال مجلس تنها راه‏كار و چاره ‏ى دكتر مصدق براى نجات ملت از دست عناصرى كه احاطه‏اش كرده و از ملى شدن نفت به جوش و خروش آمده و هرروز نغمه‏ اى ساز مى‏ كردند، بود. موقعى كه در ايلام بودم، اولين نطق عليه دكتر مصدق را به وسيله‏ ى آقاى حسين مكّى شنيدم كه با اين شعر شروع كرد:

تند مران اى دليل ره كه مبادا

خسته ‏دلى در قضاى قافله باشد

من با شنيدن اين سخنرانى، آن هم از زبان يكى از پيشتازان ياران مصدق كه عنوان سرباز وطن هم گرفته است، بى ‏طاقت شدم و از همان ايلام، اين شعر را به عنوان آقاى مكى به مجلس تلگراف زدم.

چگونه شد كه چنين بر دليل راه بتازيد

مگر نه اين بود آن مشعل و چراغ هدايت

چگونه شد كه رفيقان ره خلاف مصدق

ميان قافله افتند با نواى شكايت

عنان مركب نهضت مكش كه مادر ميهن

در اين قيام كند اى مصدّق از تو حمايت

به هرصورت رفراندم پيش آمد و رأى ملت بر انحلال مجلس بود، آرزويى كه مخالفين نهضت ملى و اجيران سياست ايران ويران كن داشتند كه براى حركت ملى سنگرى در مجلس براى پشتيبانى وجود نداشته باشد. اين قلمزن در آن زمان در گوشه‏ ى اداره‏ ى تبليغات بودم و هيچ فعاليت سياسى نداشتم، زيرا مشكلات گذشته خسته‏ ام كرده بود. ولى با ديدن اين بى صفايى‏ها و نقش عوض كردن‏ها و پراكندگى‏ها، كه متكى بر منافع شخصى بود، با خداى خود عهد كردم كه هرگز و هيچگاه تا عمر دارم داخل در كارهاى سياسى نشوم و به طبع شاعرانه و بى‏آلايش خود ستم نكنم و آسيب نرسانم، زيرا نقش بازى‏هاى سياسى با روحيه‏ ى صادقانه‏ ى شاعرى سازگار نيست. چيزى از همه‏پرسى و انحلال مجلس نگذشت كه كودتاى رندانه طراحى شده در دو حركت به وجود آمد: حركت اول نپذيرفتن دستور شاه از سوى دكتر مصدق مبنى بر عزل دولت ملى و توقيف سرهنگ نصيرى و براساس نمايشنامه ‏ى رفتن شاه به ايتاليا و هجوم حزب توده به مجسمه و ايجاد بلوا به معناى كمونيست شدن ايران كه بهانه ‏ى خوبى براى تحريك بازار و آمادگى مردم جهت مقابله با اين هجوم بود؛ و حركت دوم به جوش و خروش آمدن ظاهراً مردم و ريختن به خانه ‏ى مصدق و ظاهر شدن سرلشگر زاهدى فرارى قبلى بر روى تانك و گرفتارى مصدق و چوب و چماق كشيدن دار و دسته ‏ى شعبان بى ‏مخ‏ها و ساير قضايا.

– چطور تصنيف‏هاى شما از راديو به گوش مردم رسيد؟

بديهى است محيط كار اداره‏ ى تبليغات اولين هدف بود، كه با تصرف آن صداهاى گوش ‏خراشى كه در بلندگوها و همه جاى ايران پيچيده و نعره‏ هاى مير اشرافى و پيراسته با فحش‏هاى ركيك به دكتر مصدق طنين ‏افكن شد؛ در آن فضاى دودآلود خبر رسيد بشير فرهمند را كشتند، كه بعداً معلوم شد گرفتار شده و مضروب گرديده. در همان روز ناگهان رنگ رفتار كارمندان، رؤساى تبليغات، كه تا يك ساعت قبل براى دولت ملى كار مى ‏كردند، عوض شد و من با تمام حيرتم ديدم و شنيدم كه چه افرادى كه مستخدم‏وار دستور بشير فرهمند را اجرا مى ‏كردند، سر برآورده و او را فحش مى‏ دهند. اين تغيير شكل ناگهانى در محيط تبليغات و راديو و خبرگزارى مرا بيش از پيش از بازى سياست متنفر كرد و در همان روز كه دولت آقاى سرلشكر زاهدى، كه همان لحظه حسب الامر سپهد شده بود، اعلام وجود كرد و فرداى آن روز آقاى تنومندى به تشكيلات آمد به نام اسفنديار بزرگمهر كه مديركل جديد بود، اولين حكمى كه صادر شد منِ از همه جا بى‏خبر را در اختيار كارگزينى قرار دادند و سرگردانى مجدداً به سراغم آمد. چند روز پيشش هم ناآشنايانى كه از بيرون مى‏ آمدند، مرا در كتابخانه‏ ى كوچك اداره‏ ى تبليغات سؤال پيچ مى‏ كردند كه مناسباتت با فلان و بهمان چيست و چرا به ايلام رفته‏اى؟ خربزه نخورده پاى لرزش نشستم؛ از آن‏جا كه رفتارم در محيط كار با تمام كارمندان صميمى و دوستانه بود و مرا به عنوان يك كرمانشاهى قابل احترام پذيرا بودند و در آن سؤال و جواب‏ها كسانى به اعانت من آمدند و شهادت دادند كه من در چند ماهى كه در آن تشكيلات كار كرده‏ ام، هيچگونه تظاهرات سياسى و جهت‏ گيرى‏هاى قابل تعقيب نداشته‏ ام، كم ‏كم رها شدم، ولى مسئله‏ ى حقوق ماهيانه‏ ام كه به ميان آمد، چون كارمند پيمانى بودم بايد همه ‏ماهه مديركل اجازه ‏ى پرداخت حقوقم را به صندوق مى ‏داد. ولى مديركل جديد، كه چند معاون جديد و رؤساى جديد را به همراه داشت، بدون آنكه با من آشنائى داشته باشد همه ماهه حقوق مرا امضا نمى ‏كرد و گاه مى ‏شد كه دو ماه و سه ماه حقوق نگيرم. من كه روزها در كتابخانه ‏ى كوچك اداره مى ‏نشستم و فرصتى بود كه كتاب‏هاى مورد علاقه‏ ام را مطالعه كنم، از اين وضعيت به تنگ آمدم و روزى دو سطر شعر را به صورت زيرين براى آقاى بزرگمهر فرستادم:

باز هم بازى توقيف حقوق

پيش پاى منِ سرگشته زچيست

من كه دعوىِّ بزرگى نكنم

كاسه ‏ى مهرِ تو برگشته زچيست

و زير دو كلمه ‏ى بزرگى و مهر را علامت گذاشتم. پس از لحظه ‏اى مرا احضار كرد و با نگاه كردن به نامه ‏ام با خنده گفت: حالا ديگر برايم شعر مى ‏گوئى؟ گفتم: ببخشيد، خواستم كارى انجام داده باشم. گفت: دستور دادم از اين پس همه ماهه بدون كسب دستور از من حقوق شما پرداخت شود. مدت چند ماهى به همين منوال گذرانيدم؛ چون آب‏ها از آسياب افتاد و من كم ‏كم سرگرمى جديدى، آن هم بسيار حاشيه ‏اى، در كار ترانه ‏سرايى به دست آورده بودم، كه اولين ترانه‏ ام را آقاى عباس شاپورى با مطلع «اى وطن پرستان، قسم به ايران»، آهنگ‏ گذارى كرده بود، پخش كرده بود و چندان هم راهى به جايى نبرد. يك روز ابلاغى به دست من رسيد كه به عنوان رييس دفتر و بايگانى راديو منصوب شده بودم؛ معلوم شد فضاى ابرى آفتابى شده است. خوب از آن روز اطاق و محل كار من معين بود. در اين سِمت بودم كه آقاى جواد لشگرى نزد من آمد و در همان روز او را شناختم، زيرا هيچ آشنايى با گروه هنرمند نداشتم و گفت: فلان شخصِ خواننده شما را دعوت به ناهار كرده است. من ابتدا تصور كردم به دليل كار اداريم چنين دعوتى به عمل آمده و علت را جويا شدم. گفت: بايد از خود ايشان بپرسى. به ايشان گفتم: اجازه بدهيد فردا جواب شما را بدهم. عصر آن روز با همسرم مشورت كردم، گفت: عيبى ندارد. بالاخره در محيطى هستى كه اين اشخاص در آنجا هستند. دعوت را بپذير. من در روز موعود به خانه‏ ى آن خواننده رفتم؛ پس از تعارفات و صرف ناهار، معلوم شد از من مى‏ خواهد تصنيفى برايش بسازم، چون در آن زمان لغت تصنيف به كار برده مى‏ شد. من اظهار داشتم در اين كار تجربه اى ندارم و آن يكى هم كه از من شنيده‏ ايد، شعرى بود كه قبلاً ساخته بودم، آقاى شاپورى روى آن آهنگ گذاشتند. ميزبان مزبور كاغذى را از كيفش بيرون آورد؛ ديدم غزلى از من به دست ايشان افتاده با اين مطلع: «دلم گرفته زتنهائى اى حبيب كجائى» گفت: مگر اين شعر شما نيست؟ گفتم: چرا هست. گفت: كسى كه اين شعر را مى‏ سازد، مى ‏تواند تصنيف هم بسازد. در همان جلسه آقاى لشگرى سازش را به دست گرفت و شروع كرد به نواختن آهنگى كه بعداً فهميدم چهارگاه است. من در همان يك ساعت اول در همان جلسه، اولين ترانه‏ ام را با مطلع: «من به تو دل دادم كه صفا بكنى» تا پايان آهنگ بدون اندكى توقف ساختم. براى آنان اين كار من حيرت‏ انگيز بود. به ياد دارم همان شب آن خانم خواننده ترانه‏ ى جديد را با غزل مزبور كه در اختيار داشت از راديو خواند و سر و صداى عجيبى به راه انداخت و نام تازه اعلام شده‏ ى من از فرداى آن شب به گوش‏ها رسيد.

– آيا عكس ‏العمل‏ ها بين مردم يا مسئولين وقت با انتظارات شما هم خوانى داشت؟

با آنكه ادامه ‏ى اين كار دلهره ‏آور بود، ولى چون من از ابتداى كودكى ترسو و جبون بار نيامده بودم و با بى پروايى قدم در روزنامه‏ نگارى جنجال ‏برانگيز گذاشته بودم، به سهولت كار ترانه سرايى را پى‏گرى كردم و در پيشبرد اين هنر، جسورانه عمل كردم و صورت قالبى پيشين ترانه سرايى را در خود راه ندادم. در حاليكه پشينيان، مردانى چون ملك ‏الشعرا، عارف، رهى معيرى، امير جاهد، سالك اصفهانى و نواب صفا در ترانه ‏سرايى فعاليت‏هاى چشم‏گير داشتند، ولى ظهور ترانه‏ ى «كودكى» و «طاوس» و «آبشار» و غيره از من، راه ترانه ‏سرايى را به سمت و سوى ديگر باز كرد، اگرچه قدم نهادن در اين راه نيز شرايطى مى ‏خواست كه در همگان نبود و همين امر باعث دلخورى و احتمالاً حسادت‏هايى شد كه تحول بى‏سابقه ‏ى ترانه سرايى را، كه منحصراً از سوى اين كمترين به راه افتاده بود، در پرده ‏ى سكوت و بى اعتنايى متوليان شعر و ادب پنهان كردند و اين بى توجهى، خود روشنگر طرز تفكر و روحيه ‏ى مدعيّان پر بحث شعر و ادب كشور است كه گلايه‏ ى اين بنده را به صورت يك دو بيتى پيوسته در مقدمه ‏ى دو كتاب «راز خلقت» و «خواب نوشين»، مجموعه ترانه ‏هايم كه اخيراً به كوشش فرزندم حسين به چاپ رسيده است، رهاورد داشت.

– از انتصابتان به معاونت راديو و تغييرهاى پياپى در پست‏هايى كه به آن‏ها منصوب مى ‏شديد، بفرماييد؟

به هر تقدير، در كار ادارى مواجه با تغييراتى شدم كه با رفتن آقاى بزرگمهر به وجود آمد؛ به موجب دو ابلاغ پياپى به معاونت اول راديو برگزيده شدم كه با اختيارات كامل به برنامه‏ هاى آشفته‏ ى هنرى سر و صورتى بدهم. دليل اين امر هم پراكندگى هنرمندان و يكه‏ تازى خوانندگان در دوران مديريت آقاى بزرگمهر بود كه هر دسته‏اى از هر گوشه‏ اى، بدون اجازه ‏ى رسمى با دادن قدرى رشوه و شيرينى به پشت ميكروفن مى‏ رفت و برنامه‏ هاى لاله ‏زارى پخش مى‏ كرد. مديريت تشكيلات به اين نتيجه رسيد كه در آن به هم ريختگى كسى بايد امور هنرى را اداره كند كه به دليلى در ميان هنرمندان حرمتى داشته باشد، و به همين دليل، اين حقير كه در اسرع وقت با شهرتى وسيع مورد توجه آهنگسازان و خوانندگان بودم، انتخاب شدم. بلافاصله شروع به كار كردم و شش ماه تمام صبح‏ها كه فرزندانم خواب بودند به اداره مى ‏آمدم و شب‏ها كه فرزندانم خوابيده بودند، به منزل بازمى ‏گشتم. منزلم در سيد نصرالدين، كوچه‏ ى آب انبار معير، در دو اطاق زير شيروانى بود. در مدتى كه به اداره كردن امور هنرى مشغول بودم، چون تعصّب عجيبى به حرمت‏هاى هنرمندان اصيل و پرمايه داشتم و مى ‏كوشيدم كه عزت هنرمندان از محيط كار راديويى آغاز شود، دست به كارهايى زدم كه برايم عواقب ناخوشايند داشت، و اين در زمانى بود كه من به شهادت گروهى از هنرمندان، كه هم اكنون به حمداله زنده هستند و انشاءالله سال‏هاى سال زنده باشند، وقتى امور هنرى راديو را به دستم گرفتم كه هركس براى خود يك ساز مى‏زد. خوانندگان لاله ‏زارى قدرتى در راديو به دست آورده بودند كه با همكاران خود به كمك دست انداركاران ضبط و پخش برنامه‏ هاى آنچنانى، بدون مجوز رسمى اداره پخش مى‏ كردند. من تمامى نوازندگان را صورت ‏بردارى كردم و براى اينكه تجانس كارى با هم داشته باشند و ضمناً قوت و ضعف‏ها در نظر گرفته شود، از سه نوازنده ‏ى قديمى، مرحوم مهدى خالدى، مرحوم حبيب‏اله بديعى و آقاى بزرگ لشگرى استمداد گرفتم و هفت دسته اركستر تشكيل دادم كه در هفت شب هفته با خوانندگان مخصوص خود همكارى كند و اين اركسترها از شماره‏ى 1 تا 7 نام‏گذارى شد و ديگر اعلام برنامه ‏هاى موسيقى به نام فلان خواننده را متوقف كردم و براى تمام نوازندگان و خوانندگان، بر اساس سوابق كار درجه‏ بندى حقوقى كردم كه ديگر نوازنده‏ اى بدون حقوق، كه معمولاً زير امر خواننده انجام وظيفه مى‏كرد، وجود نداشته باشد. كار اساسى ديگرى كه انجام دادم، الزام خوانندگان بود براى اجراى برنامه. زيرا گاهى هر خواننده‏ اى كه در خارج برنامه ‏ى مفيدترى داشت، نوارش را كه مخصوص بايگانى راديو بود، پخش مى‏ كردند. در يك برنامه كه خواننده‏ ى بسيار موفقى هم مربوط به آن برنامه بود، چون تلفناً خبر داد كه نمى‏آيد و يادم هست سرپرست آن برنامه هم آقاى مهندس همايون خرم بود، دستور دادم اركستر با همان سرپرستى بدون حضور خواننده فقط با نوازندگى برنامه را اجرا كند. همين هم شد؛ فردا خواننده‏ ى مزبور، كه اكثر ترانه‏ هاى مرا مى ‏خواند، با گلايه و تندى نزد من آمد. گفتم: من متوقع هستم شما مرا يارى كنيد، ولى شما براى منافعتان راه را براى كارشكنى ديگران باز مى ‏كنيد؛ اين اول و آخر شما باشد. موضوع ديگرى كه پيش آمد قطع برنامه ‏هاى بدون اجازه بود كه به خاطر يك خواننده‏ ى كاباره ‏اى ماجراى عجيب‏ترى براى من پيش آمد. من به دربان نوشته بودم كه اشخاص اعلام شده را، كه هنرمند راديو نيستند، به محوطه‏ ى راديو راه ندهد. يكى از آن خوانندگان، كه نه نام محترمى داشت و نه خواننده‏ اى در نوع خود موفق بود، با آقاى ناصر ذوالفقارى، كه در آن زمان معاونت نخست و سرپرست انتشارات و راديو بود، موضوع را در ميان مى‏ گذارد. روزى آقاى ذوالفقارى مرا به اطاق مدير كل احضار كرد و نامه ‏ى مرا كه به دربان نوشته بودم، به من نشان داد و گفت: اين را شما نوشته‏ ايد؟ گفتم: بله، بنده نوشته ‏ام. گفت: به چه جهت؟ گفتم: به دليل اينكه اين كسان حكمى از راديو ندارند و با بند و بست، برنامه‏ هاى راديو را اشغال كرده ‏اند. جواب من آن آقا را قانع نكرد و بناى تندى را با من گذاشت. من به ايشان گفتم: آقا، من مسئول برنامه هنرمندان محترم هستم، نه هر دوره‏ گرد بدنامى. و با عصبانيت از اطاق بيرون آمدم. فرداى آن روز حكمى به دست من رسيد كه مرا در اختيار وزارت كار گذاشته بودند؛ اين نتيجه ‏ى خدمات صادقانه‏ ى من بود كه حتى حقوق ماهيانه ‏ى هنرمندان قديمى را كه خود برقرار كرده بودم و ماهانه با مراجعه‏ ى آنان به خاطر حرمت ايشان در اطاق خودم بوسيله ‏ى مأمور صندوق پرداخت مى‏كردم كه آن افراد، من‏جمله مرحوم قمر، به حسابدارى نروند و معطّل نشوند. به هرصورت موضوع گرفتارى من به جرايد كشيده شد و مجله‏ ى سپيد و سياه كار خود را كرد و بدون اطلاع من از طرف بنگاه خالصه پيشنهاد معرفى من به آن بنگاه شد؛ معلوم شد مرحوم صادق بهداد، كه من هيچ آشنايى تا آن زمان با ايشان نداشتم، به دليل شناختى كه از طريق آثارم با من داشت و عضو هيئت مديره‏ى بنگاه خالصه بود، اين پيشنهاد را داده و مرا به آن اداره معرفى كردند. پس از آشنايى من با مرحوم بهداد و مرحوم پورسالار، كه بازرس دولت در بنگاه بود، به رياست تبليغات بنگاه خالصه گماشته شدم. پس از چند ماهى هيئت مديره‏ ى بنگاه خالصه عوض شد و بر اثر سفارش مرحوم معدل شيرازى، كه من شب‏هاى جمعه در محفل ادبش در مشيرآباد شركت مى‏كردم، بوسيله ‏ى مرحوم مهندس بازرگان به وزارت كشاورزى منتقل شدم و رئيس تبليغات آن وزارتخانه شدم. بعداً فهميدم پشت يكى از اوراق استخدامم با اشاره به دستور دكتر مصدق مبنى بر استخدامم نوشته شده است: هرگز و هيچگاه به ايشان كار حساس ارجاع نشود.

در وزارت كشاورزى هم چند ماهى بودم كه كابينه تغيير پيدا كرد و آقاى ذوالفقارى از كابينه بيرون رفت و گويا زمينه‏ ى مساعد براى بازگشت من به تشكيلات اداريم فراهم گرديد و بوسيله‏ ى آقاى معينيان، كه حكم در اختيار وزارت كار من هم ايشان بنا به دستور ذوالفقارى صادر كرده بود، مرا مجدداً به تشكيلات انتشارات و راديو بازگرداند و رييس بازرسى تشكيلات شدم، اما احساس مى‏ كردم ديگر در آن تشكيلات عضو مؤثرى نيستم. اين معنى بعداً برايم معلوم شد كه ديدم در پرونده‏ى استخداميم با اشاره به نامه‏ ى اوليه ‏ى نخست وزير (شادروان دكتر مصدق) نوشته شده است: هرگز به ايشان كار حساس ارجاع نشود.

به هرصورت به عنوان عضو كميسيون نمايش به وزارت كشور معرفى شدم، كه در كميسيون هر روزه‏ ى نظارت بر فيلم‏ها به معيت نمايندگان ساير ارگان‏ها شركت كنم. اين كارى بود كه ضمن آنكه حضورم را در محيط انتشارات و راديو كنار مى‏زد، از حساسيّت مورد نظر برخوردار نبود، كه مدت 12 سال به اين كار مشغول بودم و قدرت بينائيم به دليل روزى چند ساعت ديدن فيلم، به صورتى ضعيف شد كه شماره ‏هاى عينكم سرسام ‏آور شد. در انجام اين كار هم مشكلات عجيبى داشتم، زيرا صاحبان فيلم با برخى دست‏اندركاران داد و ستدهايى داشتند و چون امضاى من پاى صورت مجلس‏ها همه روزه به دليل پرهيز از هرنوع بند و بستى گذاشته مى‏شد، هر چند گاه يك بار مورد حمله و هجوم قرار مى‏گرفتم، كه يك بار در زمان وزارت آقاى دكتر پيراسته بود كه رسماً نوشته بود كه جاى من يكى ديگر به كميسيون نمايش برود، ولى بر اثر فشار آقاى معينيان موفق نشد و در نامه‏اى كه به وزارت اطلاعات آن زمان (انتشارات و راديو سابق)، با دقت نظر كه نسبت به كار كارمندان داشت، فهميده بود كه من حتى يك بليط سينما براى فرزندانم به طور رايگان از صاحبان فيلم قبول نمى ‏كنم و به همين دليل در تمام آن مدت در دو اطاق محقر كوچك زندگى مى ‏كنم، در حاليكه در مسير اين كار چه داد و ستدهاى كلانى انجام مى‏ شد و روزى دو تا سه فيلم ديدن و اجازه دادن براى نمايش، كلى نان و آب به همراه داشت، كه من ساده‏ دل كرمانشاهى، كه هنوز هم در يك خانه‏ى اجاره‏اى زندگى مى‏ كنم، از هرگونه فعل و انفعالى پرهيز داشتم. اين حكايت همچنان بود تا تشكيلات اداره‏ى نمايش از وزارت كشور به وزارت اطلاعات (انتشارات و راديو) منتقل شد و من بر حسب حكم صادره، رييس اداره‏ ى تازه تشكيل يافته‏ى نمايش شدم. مشكلات باز هم شروع شد و بند و بست با صاحبان فيلم‏هاى قبلاً توقيف شده در داخل اين وزارتخانه به جنب و جوش افتاد و مبارزه ‏ى من با آقاى معزّ، معاون وزارتخانه، بر سر اينگونه فيلم‏ها جنجال ‏خيز گرديد. پس از دو سه ماهى كه مشغول كار بودم و آپارات مورد نظر را، كه آقاى معز ميل داشت از آقاى مهندس كردوانى، صاحب يكى از سينماها به قيمت بسيار گزاف خريدارى كند، بنا به پيشنهاد من و دستور آقاى معينيان از طرف نماينده‏ ى آن وزارت از آلمان خريدارى شد كه با ثلث قيمت تمام شد. خصومت آقاى معزّ نسبت به من شديدتر شد و چون معاون وزارتخانه بود، هرلحظه مشكلى پديد مى‏ آمد كه من ناچار در منزل نشستم و هرچه از ناحيه ‏ى وزير با تلفن به من اصرار شد به كارم برگردم، شرط را عدم دخالت آقاى معزّ در تشكيلات و كار نمايش گذاشتم و حاضر به برگشت نشدم و آقاى تديّن، كه بعداً معاون وزارت اطلاعات شد، موقتاً به جاى من اداره ‏ى نمايش را عهده ‏دار شد و من هم بر همان كميسيون نمايش اكتفا كردم، كه پس از چندى اصولاً تشكيلات نمايش و فيلم به وزارت فرهنگ منتقل شد و مدتى هم بدان منوال گذشت و من همچنان عضو ارشد كميسيون نمايش بودم كه با اولياى آن وزارت درگير شدم و سفارشات را براى فيلم‏هاى مورد نظر نمى‏ پذيرفتم و به هرفيلمى كه نمايشش را از نظر اخلاق صلاح نمى‏ديدم، رأى منفى مى‏ دادم كه بنا به خواست آن وزارتخانه از سوى اولياى وزارت اطلاعات از كار كميسيون نمايش، پس از دوازده سال، بركنار شدم و به سردبيرى كميته‏ ى ترانه ‏ى راديو منصوب شدم. در اين زمان بود كه به تنهايى و با پشتكار و علاقه به شكوفايى هنر، با مكاتبات و تلگرافات و ملاقات‏ها و مصاحبه ‏هاى مطبوعاتى توانستم ضرورت قانون مؤلفين و مصنفين را مطرح و به حكم نخست‏وزير، شخصاً به عنوان نماينده‏ ى هنرمندان و نويسندگان در كميسيون‏هاى مربوطه شركت كنم تا قانون مؤلفين و مصنفين و هنرمندان تدوين شود. كميسيون به رياست آقاى دكتر كشفيان، وزير مشاور معاونت چندين وزارتخانه، و حضور شخص بنده تشكيل مى‏ شد و نظريات خاص خود را در قانون گنجانيدم كه در كميسيون مجلس هم شركت كردم و قانون كنونى به تصويب رسيد.

– با اين اوصاف، آيا باز هم مجالى براى اين بود كه به كار ترانه ‏سرايى بپردازيد؟

در كنار مشكلات كارهاى ادارى، شور و شوق من به صورت روز افزونى براى سرودن ترانه همچنان ادامه داشت. اين كار ديگر مسئله‏ ى بند و بست ادارى نبود و با صدور حكم كسى يا بركنارى از كارى ظهور و بروز نداشت. اين يك جهش فكرى و جوش و خروش طبع خدادادى بود كه البته حاسد برانگيز و مشكل ساز به طريق ديگر بود. هر ترانه‏ موفّقى كه از من منتشر مى ‏گرديد، گروه جديدى به حسودان اضافه مى ‏گرديد؛ اين جماعت دو دسته بودند: گروه هوشمندان و گروه ناهوشمندان. آن دسته كه با قدرت درّاكه و هوش مى ‏دانستند كه ترانه سرايى در چارچوب آهنگ از پيش ساخته شده، به معناى دقيق و كامل آن كار مشكل است و از عهده‏ى همه كس ساخته نيست؛ به عذر اينكه شأن ادبى ايشان اجازه‏ى ساختن ترانه نمى‏داد و با سبك‏انگارى اين هنر، خود را برتر از آن مى‏ دانستند كه ترانه ‏اى بسازند، از اين كار دورى مى‏ جستند و تنها به تحقير آن اكتفا مى‏كردند. گروهى كه هوشمند نبودند و اتفاقاً از نظر طبع شاعرانه هم قدرتى نداشتند، براى شهرت ‏طلبى به اين كار مى‏پرداختند و در صف حاسدان خودى در مى‏ آمدند؛ شايد بيش از سه يا چهار نفر نبودند كه يا در اين هنر توفيقى نسبتاً قابل توجه داشتند و يا لااقل جنبه‏ هاى ادبى كار را به دليل قدرت شاعرانه‏ ى خود به نمايش مى‏ گذاشتند.

– ممكن است چند مورد از اين مشكلات را براى ما بگوييد؟

من اگر خواسته باشم صحنه‏ هاى عجيب اين حسادت‏هاى خصومت‏ آميز را بيان كنم، بايد عرض كنم: هست طومار دل من به درازاى ابد. تنها به دو صحنه و دو موضوع اشاره مى‏ كنم:

جناب سرهنگى كه خيلى هم خوش تعارف بود، اما ترانه‏ هايى كه مى‏ گفت تنها براى شنيدن به گوش خودش برجسته مى‏ن مود. روزى خبردار شدم در مجله‏ ى «تهران مصور»دستى بالا زده و چند صفحه فحش و ناسزا به من نثار كرده و زن بدنامى را هم وادار كرده است كه به من ناسزا بگويد. يك شماره از اين پرخاش‏ها چاپ شد و پخش گرديد و شماره‏ ى ديگرش را مرحوم ابراهيم صهبا، كه انسان بسيار شريف و پر محبت و يك رويى بود، جلوگيرى كرده و بدون اطلاع بنده از انتشار آن ممانعت به عمل آورده بود. خوب اين داستان به صورت عجيبى مطرح شد و موجب نفرت من و هرخواننده‏ ى مجله‏ اى گرديد. روزى نزديك منزلم در خيابان ژاله آن آقاى سرهنگ را ديدم. پس از سلام و عليك گفت: ديروز خدمت ارتشبد نصيرى بودم و كلاهم را از دست شما در خدمتش به زمين كوبيدم. عرض كردم: جناب سرهنگ، بفرماييد من چه بدى به شما كرده‏ ام و اصولاً چه زمانى كمترين اصطكاكى با هم داشته‏ايم؟! گفت: نمى‏دانم، فقط مى‏دانم هر وقت اسم شما را مى‏شنوم تنم مى‏لرزد. گفتم: دليلش را بفرمائيد. گفت: چرا بايد من نتوانم يكى از اين ترانه ‏هاى شما را بسازم؟ خنديدم و گفتم: رفيق عزيز، از خدا گلايه داشته باش، به من چه كار دارى؟ اين داستان مربوط به رفتار آن گروه دوم بود. اما از سوى آن گروه اول، كه اصولاً به طرف ترانه‏ سرايى نمى ‏آمدند، اشاره‏اى آوردم. خانمى پس از پايان دوره‏ى دانشگاهى خود تصميم مى‏ گيرد كه پايان‏ نامه‏ ى خود را در اطراف ترانه ‏سرايى قرار دهد؛ براى اين كار به تمام جاهايى كه مى ‏توانست منابعى به دست آورد مراجعه كرد، من جمله به آرشيو راديو. پس از مدتى كتاب اين خانم به نام »ادبيات آهنگين ايران« منتشر شد. در اين كتاب كه مبناى تحقيقى داشت و ترانه ‏سرايى را از زمان ايران قديم تا عصر حاضر بررسى كرده و تقسيم‏ بندى‏هايى به عمل آورده و با ذكر دلايلى كه مورد استناد نويسنده بود، براى اينجانب در مقام تحول در ترانه‏سرايى محلى از اعراب قائل بود، يكباره خشم كسانى را كه اصلاً در عمر خود نه ترانه‏ سرايى كرده و نه به اين كار رغبتى نشان داده بودند، برانگيخت كه شروع به انتقادات غير فنى و مغرضانه كرده كه چرا نام فلانى با آن نشانى‏ها در اين كتاب آمده است؟ هرچه در اين مقوله فكر كرديم كه اين آقاى نويسنده‏ ى پر خروش چه دستى در ترانه ‏سرايى دارد و چرا بايد با اين حساسيت به پرخاش برخيزد، دليلش را جز حسادت نشناختيم. اين علماى صاحبنظر ادبيات، نه تنها خود در موقع انتشار ترانه‏ هاى حقير، كه در فرم‏هاى جديد و با محتويات جديد به گوش‏ها مى ‏رسيد، خود را به كرى زده و اظهارنظر نمى‏كردند، بلكه اگر كسى هم پيدا مى‏شد كه با توجه به منابع گذشته و تطبيق آثار اظهار نظرى بكند، مورد حمله‏ى ايشان قرار مى ‏گرفت. به اين روش مى ‏گويند خدمت ادبى!؟ از اين دو داستان گذشته ديگر راجع به سانسور و مأمور مربوطه چيزى نمى‏ گويم، كه داستان‏ها در اين زمينه بايد نوشت.

– با وجود تمام مسائل و مشكلاتى كه سد راه شما بود، آيا از فعاليت خودتان به عنوان يك تصنيف ‏ساز راضى هستيد؟

دوران ترانه ‏سرايى اينجانب هم بد يا خوب گذشت. و خوشحالم از اينكه از اين رهگذر، كه منافع زياد و بى‏شمارى براى اجراكنندگان آن داشت، نصيبى جز يك شهرت حسد برانگيز نداشتم و وقتى به قدرنشناسى ‏هاى استفاده‏ كنندگان مى‏ انديشم، انسانيت در ذهنم زير سؤال مى‏ رود. آخرالامر بر اثر تلاش مغرضان و حاسدان، كه فروغ تران ه‏هايى نظير »كودكى« و »طاووس« و صدها ترانه ‏ى هميشه زنده‏ ى ديگر، اشك از چشمشان آورده بود، گروهى بى‏ اطلاع از رموز ادبى و جوان و بى ‏تجربه، ولى شهرت‏ طلب و بند و بست كن به ميدان آمدند و ترانه‏اى به بار نشسته و حيثيت ادبى پيدا كرده را به «تو حوض كاشى ماهى خوابيده» تبديل كردند. اين روش ضد ارزش از زمانى شروع شد كه تشكيلات (راديو) كه جزو وزارت اطلاعات (انتشارات و راديو سابق) بود (كه با اطلاعات و امنيت اشتباه نشود)، به تشكيلات تلويزيون وابسته شد و عوامل خرابكار فرهنگى، كه جشن هنر شيراز را به راه انداختند، كارگردان اصلى سازمان شدند و خيانت به هر مشخّص و متشخص ترانه‏ سرايى، به دليل حسادت‏هاى ناشى از ناتوانى‏ها، آغاز گرديد و پاى ياوه ‏گويان به ساحت پربار ترانه ‏سرايى به لگد پرانى نشست و من به عنوان حق مسلم و غير قابل انكارى كه به گردن شكوفايى ترانه‏ سرايى ايران دارم، اين خيانت‏ها را به ترانه، كه فرزند رشيد هنرى من بود، نمى‏بخشم و در موقع خود محركين اصلى را معرفى مى ‏كنم. در محيط سازمان تلويزيون به دليل مخالفت‏هاى جنجال برانگيز من با ترانه ‏هاى مبتذل و كاباره ‏پسند تلويزيون، اولياى آن سازمان من ‏درآوردى منتظر فرصت براى بركنارى من نشسته بودند؛ تصادفاً موضوع جشن‏هاى دو هزار و پانصد ساله و جشن هنر شيراز به پيش آمد. در يك جلسه ‏ى دوستانه در محيط راديو، ضمن همه‏ گونه صحبت من گفتم كه برايم روشن نيست كه آيا ما كه به تمدن دو هزار و پانصد ساله مى‏نازيم، در گذشته در دهات ايران حمام و مستراح وجود داشته و خرابش كرده‏ اند يا اصلاً وجود نداشته كه هنوز هم ندارد؛ اين چه دو هزار و پانصد ساله‏ايست كه حتى هزار سالش در تصرف اعراب و مغول و تيموريان بوده است و ما چرا تاريخ را با واقعيات نمى‏ سنجيم تا در رفع مشكلات برآييم؟ اين سخن من گوش به گوش به آنجا كه بايستى برود رفت، زيرا در طبقه‏ى هنرمندان ما تجسس‏گران ساواك كم نبودند. من به جاهايى كه بايد احضار مى‏شدم، شدم و پس از گفت و گوها قرار شد در هيچ زمينه ‏اى از اينگونه اظهار نظرها نداشته باشم. درست در اين زمان بود كه بر اثر چاپ يك غزل من با مطلع:

سايه ‏ى بى ادبى خيمه چو زد بر سر ما

خارها رُست زگلزار ادب پرور ما

اينجانب ممنوع ‏القلم شدم و دستور داده شد كه حتى در انتشار ترانه‏ هايم نامم اعلام نشود. به هرتقدير دوران ترانه سرايى براى من، يك دوران پر بار و پر حرمت بود و از رهگذر ترانه‏ هاى نو كلام و نو پيام، اين موهبت را در اختيار جامعه‏ ى هنرشناس قرار مى‏دادم، ولى حيف، اين فعاليت پر از عزت فرهنگى با درد و شكنجه و آه و افسوس از حق ناشناسان منفعت طلب و خود نمايان به همراه بود كه اين قضايا خود داستان‏هاى حيرت آور دارد كه در صورت بقاى عمر همگى را بازگو خواهم كرد.

– آخرين پست كارى شما چه بود و در چه سالى بازنشسته شديد؟

در اول مهرماه 1354 پس از 22 سال خدمت رسمى و 2 سال پيمانى، كه جمعاً بيست و چهار سال خدمت شود، به دستور مدير عامل وقت سازمان راديو تلويزيون كه بدون نظرخواهى از من، مرا از تشكيلات دولتى به آن سازمان منتقل كرده بود، و با نامه ‏ى بالابلندى خطاب به شخص من در استفاده از تجربيات كارى و موقعيت ممتاز هنريم، آينده‏ ى خوشى را نويد داده بود. به دليل اينكه به برنامه‏ هاى بسيار نازل و كاباره‏اى تلويزيون معترض بودم و در روزنامه ‏ها مصاحبه‏ هاى معترضانه در اين زمينه كرده بودم و در يك برنامه‏ى تلويزيونى با پخش مستقيم در دو قسمت، اين اعتراضات خود را به نمايش در حضور ملت ايران رسانيدم. درست در زمانى كه در مرخصى بودم، ابلاغ بازنشستگى هم طبق نامه‏ ى جداگانه مشمول بررسى‏هايى گرديده بود كه در آن زمان يك سوم حقوق به من تعلق مى‏گرفت و اين در حالى بود كه تمام حقوق دريافتى ماهانه‏ى من، يك دهم دريافتى ماهانه‏ى برنامه‏گردانان كاباره‏اى تلويزيون مى‏شد و دستگاه هم خوب اطلاع داشت كه من تنها شاعرى هستم كه بابت ترانه وجهى دريافت نمى ‏دارم و جز از يك صندوق دولتى حقوق ماهيانه‏ ى ديگرى برخلاف بسيارى از هنرمندان و شعرا و نويسندگان، كه از چند محل حقوق مى‏گرفتند، ندارم. اين تمهيد به آن خاطر بود كه وجود فيزيكى مرا از محوطه‏ى تشكيلات حذف كنند، ولى همچنان آثارم زينت‏بخش برنامه‏ هاى عديده مى‏شد. آخرين پست من به عنوان يك كار تشريفاتى )زيرا پست ادارى هرگز قبول نمى ‏كردم( رياست كميته‏ ى شعر و ترانه بود كه اعضاى آن كميته عبارت بودند از: آقاى ابراهيم صهبا، يدالله رويايى، سيمين بهبهانى، نيره سعيدى، فريدون مشيرى، و گاه‏گاهى هم براى خودنمايى آقاى هوشنگ ابتهاج كه ظاهراً برنامه‏ هاى گل‏هاى به آن سنگينى را به نام گل‏هاى تازه انتخاب مى‏ كرد، كه اين مطلب هم براى شخص من، كه آن عمر را در پاى برنامه‏ى گل‏ها در كنار مرحوم پيرنيا گذرانيده بودم، قدرى خنده‏ دار بود، زيرا انتخاب چنين نامى يادآور آن بود كه گل‏هاى كهنه هم داريم، درحاليكه گل زمانى قابل اعتناست كه تازه باشد، وقتى كهنه شد در سبد آشغال ريخته مى‏شود و اين آقاى ابتهاج با عنوان گل‏هاى تازه به تمام دست‏ اندركاران برنامه ‏ى گل‏هاى جاويدان، گل‏هاى رنگارنگ، شاخه گل و برگ سبز شادروان پيرنيا، كه به همراهى اساتيد طراز اول موسيقى و دو سه تن ترانه‏ سراى زبردست بى ‏رقيب تهيه مى ‏گرديد، به عنوان گل‏هاى كهنه از سوى كسى كه خود را طرفدار هنر و ادبيات مى ‏دانست، معرفى گرديد (يعنى برنامه ‏هاى آشغالى). اين هم نتيجه ‏ى روشن روشنفكرى آن بود. چرا برنامه‏ هاى پرمحتوا و اصيل زمان مرحوم داود پيرنيا به چشم اين آقا كهنه آمده و برنامه‏ى جديد خود را (گل‏هاى تازه) نام نهاده بود؟ براى اينكه در آن زمان اين حضرات و دوستانشان راهى در آن برنامه‏ هاى سنگين نداشتند و محلى براى اظهار وجودشان باز نبود، ولى در زمان تصدى خودشان حتى از برنامه ‏هاى گذشته به صورتى صرف نظر نكردند كه نام رهى معيرى و مرا از فهرست اعلام برنامه‏ ها حذف كنند و به جايش شعر خود را در نوار بگذارند. اين طرز تفكر از پيشتازان نوآورى‏هايى به شمار مى‏ رفت كه نتيجه‏ ى بعد از انقلاب كارهاى اين آقايان هم ديديم و فهميده شد كسى كه دست در دست رييس سازمان راديو تلويزيون دارد و مورد لطف بانوى شاه نيز هست و قسمت عمده‏ى جشن هنر شيراز را اداره مى‏كند و امثال مرا هم با حقوقى ناچيز چندان مى‏آزارد كه سرانجام رفتارش به بركنارى من منجر شود، به عنوان سردسته ‏ى توده‏ اى‏ها به زندان جمهورى اسلامى هم مى ‏افتد. نمى ‏دانم اين همه بازيگرى با خوى شاعرانه چه هماهنگى دارد؟ به هرصورت براساس تمهيدات آقاى ابتهاج و هم‏فكرانش در سازمان، كه همگى از خارج به آن سازمان در سال‏هاى اخير آمده و هيچگونه سابقه ‏ى خدمت نداشتند، مرا با بيست و دو سال خدمت بازنشسته با تعليق حقوق كردند، زيرا آن ماهى سه هزار تومان رسمى حقير كه تنها از همان تشكيلات حقوق مى ‏گرفتم، برماهى پنجاه تا شصت هزار تومان آنان سنگينى داشت. هوشمندان از همين يك نتيجه مى‏ فهمند هنر چيست و هنرمند واقعى كيست. زمان تبليغ « تو حوض كاشى ماهى خوابيده« رسيده بود و عناصر دست‏ اندركار حتى از سايه‏ ى من هم در محيط راديو مى ‏ترسيدند و بايد نباشم، اما من، با تمام صبر و سكوت آموخته از شعرا و عرفاى بزرگ ايران به قول شيخ اجل، بنشينم و صبر پيش گيرم، دنباله ‏ى كار خويش گيرم. نشستم و صبر پيش گرفتم و دنباله‏ ى افكار و آثار خداداد خويش گرفتم.

– با شروع دوره‏ بازنشستگى به چه كارى مشغول شديد؟

از يك سو مشغول كار پر تلاش و دلچسب كشاورزى در قطعه زمين زراعتى بجا مانده از پدرم در كرمانشاه بودم و از سوى ديگر قلمم مرتباً كار مى‏كرد. كتاب دوم را بعد از «شمع‏ها بسوزيد»، كه در سال 44 چاپ شده بود، به نام »فطرت« منتشر كردم، كه حاوى سى بحث پيرامون علم و فطرت بود، كه پايان هر بحث با يك سطر شعر از مولانا به بحث ديگر رسيدم. اين كتاب و مطالعه ‏ى آن قدرى نياز به انديشمندى دارد و به همين دليل مورد علاقه‏ ى خواص است. پس از كتاب «فطرت» كتاب سومم به نام «خورشيد بهشت»، حاوى غزليات و اشعار ديگر، در نزديك به پانصد صفحه منتشر گرديد كه اكنون چاپ چهارم آن بدون كمترين هياهوى تبليغى ناياب است. سپس مشغول تحليل غزليات حافظ شدم و اين در زمانى حاصل شد كه از طرف يونسكو براى بزرگداشت حافظ به شيراز دعوت شدم و نوشته ‏ى كمى را كه براى آن جلسه مهيا كرده بودم وسعت دادم و حافظ را از چهار زاويه ‏ى ديد مورد بررسى قرار دادم.

– ممكن است راجع به نگارش اين كار صحبت بفرماييد؟

پايه‏ ى فكر من در اين كار بر آن قرار گرفت كه اعتقاد يافتم اشارات و كنايات و تشبيهات در اشعار حافظ بر دو گروه استوار است: 1 – نمادها و سمبل‏هاى طبيعى، از قبيل ماه و ستاره و خورشيد و شب و روز و غيره و غيره كه از اين اشارات، حافظ تنها در غزليات عرفانى و عشقى استفاده كرده است. 2 – نمادها و سمبل‏هاى دست‏ساز بشرى، كه در اين تعابير و اشارات، حافظ به سراغ غزليات اجتماعى و عقيدتى و شرح حال شخصى رفته است. توجه به اين نكات در مسير افكار حافظ هيچگاه از جميع حافظ شناسان عنوان نشده بود. در اين ريشه‏يابى فكرى، كه مباحث مفصلى براى هر قسمت بيان گرديده است، چون از صميم دل و بر اساس شعور عشقى به وجود آمده است، اگرچه با سكوت اهل ادب و حافظ شناسان خودباور مواجه شد، ولى سرنوشت ترانه‏هايم را دارد كه زمانى فهميده مى‏شود كه چه خدمتى در اين مسير انجام گرفته، كه آيندگان نه چندان دور به مغرضان خاموش امروز با ديده‏ى تحقير بنگرند، همانگونه كه به مردم زمان حافظ نگاه امروز حافظ شناسان طعنه‏بار است. و عجيب اينست در منزلى به معيت يك دوست در دو سال قبل دعوت داشتم؛ مجلسى خصوصى بود. كتاب »حافظ برخيز« را كه نام همين كتاب است، براى ميزبان كه ظاهراً اهل مطالعه هم هست برده بودم. يكى از حاضران كتاب را گرفت و گفت: اين چه كتابى است؟ تصادفاً اين شخص خود ادعاى حافظشناسى دارد. رفيق همراه من، كه آدم صريح‏الهجه‏اى است، گفت: شما چرا مى‏پرسيد؟! مگر شما مرتباً راجع به حافظ اظهار عقيده نمى‏كنيد؟ پس بايد اولين كسى باشيد كه هر كتابى كه راجع به حافظ نوشته مى‏شود بخوانيد. آن آقا با شنيدن اين كلمات قدرى »حافظ برخيز« را ورق زد و نگاهى به عناوين كرد و گفت: حتماً مى‏خوانم. اما تا اين لحظه عكس‏العمل مثبت يا منفى درباره‏ى آن كتاب از آن آقاى كتابخوان نديده. گرفتارى اصلى ملت ما همين است كه اصولاً مردم، حتى دانشگاهيان، فرهنگ كتابخوانى ندارند و بسيار اندكند كسانى كه كتاب‏هايى را بخوانند. اگر هم دستى به قلم داشته باشند، فقط كتاب‏هاى خود را مى‏خوانند. در جلسه‏ى ادبى آقاى محققى بر اساس تقاضايش غزلى خواندم؛ آقاى محقق و اديب پرسيدند: اين غزل را كى گفته‏ايد؟ دست بردم و در همان اطاق از ميان قفسه‏هاى كتابش، كتاب خود را بيرون كشيدم و غزل مزبور را در صفحه‏ى آن كتاب به او نشان دادم. توجه بفرماييد درد ما از كجاست. ملت ما از طبقه‏ى بى‏سواد و جاهل صدمه‏اى هم اگر ببيند قابل تأمل و تحمل است، اما از طبقه‏ى باسواد مغرض خودبين و طبقه‏ى كم‏سوادى كه زبانش هزار بار بيشتر از بى سواد است، صدمات بنيادى بر بافت ملى ما فرود مى‏آيد. به هرصورت آن چهار كتاب من منتشر گرديد و حتى كتاب »اى شمع‏ها بسوزيد« به چاپ هفدهم و تيراژ هر چاپ به ده هزار نسخه رسيد و ناياب شد، بدون كمترين تبليغى و سر و صدائى.

– كار ارزشمند و قابل توجه شما، تاريخ منظوم ايران (شاهكار) با چه انگيزه ‏اى آغاز شد؟

شايد باور كردنى نباشد اگر بگويم پيدايش اين اثر سنگين، ناخودآگاه و بدون مقدمه‏ى فكرى بوده است. گاهى برخى از پديده‏ها، كه به صورت طبيعى و خارج از قواعد مرسوم و زمينه‏هاى از پيش ساخته شده رخ مى‏نمايد، سبب برخى از پرسش‏ها مى‏شود كه هيچ يك جواب قانع‏كننده‏اى ندارد، به همين دليل است كه درباره‏ى شخصيت‏هاى تاريخى، افسانه‏هاى غير واقع در اذهان مردم مى‏نشيند. بارقه‏اى كه در من درخشيد و مرا بدون تأمل و توقف در راه سرودن ترانه انداخت، بدون كمترين آشنايى قبلى با ابزار اين هنر. همان بارقه با درخششى قوى‏تر و تكانى مهيب‏تر در يك لحظه قلم را به دست داد و گفت بنويس. از آن لحظه تا به حال پنج سال مى‏گذرد كه نتوانسته‏ام يك روز تعطيل براى خودم در نظر بگيرم. از صبح اول وقت خواندم و نوشتم تا پاسى از شب گذشته. گاهى به هنگام دوباره‏خوانى به منظور چاپ، كه حروف‏هاى ماشين شده از سوى دخترم برايم مى‏آيد، با مجدداً ديدن و خواندن متعجبانه از خود مى‏پرسم كه آيا اين سروده‏ها از تو است؟!! اين اطلاعات را چگونه رديف كردم و از كدام صفحه از چه كتابى بيرون كشيدم. اين پرسش‏ها و نظاير آن حالت بهتم را چندين برابر مى‏كند، زيرا مسئله در به وجود آمدن يك دوبيتى يا يك غزل، يا يك ترانه و يا يك اثر شعرى به هرگونه شكل و قالب نيست؛ مسئله در يكصد هزار بيت شعر است كه تاكنون هفتاد و پنج سطر آن ساخته شده و در دست چاپ است و جلد اول آن به دست خريداران كتاب رسيده است. مسئله در به هم پيوند دادن قضاياى پر نام و نشان تاريخى است كه هيچيك از عناصر آن را نمى‏توان حذف و تغيير داد. مسئله در بيان اتفاقات و شرح احوالى است كه طى چهارده قرن بر ايران گذشته است و مسئله‏ى مهم‏تر آنست كه در دنبال كار جاودانى فردوسى انجام چنين كارى چگونه كارى خواهد بود؟! مسئله در اينست كه در اين حجم وسيع شعرى، تكرار مضامين و اشارات و كنايات پيش نيايد و اثر را از حالت طراوت و تازگى نيندازد. مسئله در شناخت روحيات خدمتگزاران و خيانتگران است كه نتايجش قدم به قدم عايد ملت ستمكش ايران شده است. مسئله در ساخت و پرداخت صحنه‏هاى دردناك و آتش به جان انداز ظلم‏هاييست كه از سوى چنگيزها، تيمورها، خلفاى اموى و عباسى به ملت ايران تحميل گرديده است. مسئله در نمايش لحظه‏هاييست كه مردم ايران شهر به شهر قتل عام مى‏شوند. اين اشارات را بدان جهت نمى‏آورم كه عظمت كار خود را بيان كرده باشم؛ اين اثر با اين وسعت و دقّت، جز با خواست خدايى كه مرا آفريده است ممكن نبود. پس نظر من در خود معرفى كردن نيست، در آنست كه فهميده شود درخشندگى از آن بارقه‏ى بنيادى خلقت است.

من ندارم ز خود اين كلك هنرسازى را

چشم او داد به من درس نظر بازى را

آيا منى كه هنوز در اين سن كهولت راه از چاه خود نمى‏شناسم، منى كه با هر زبان نيرنگى بدون توجه به عمق مسائل فريب‏ها مى‏خورم، در اين همه گفتار و اين همه حكايت و آثار و اين همه امواج خروشان صحنه‏هاى تاريخى، اين همه اشارات، كنايات، صحنه‏سازى‏ها و از قول پرنده و چرنده و جماد و نبات سخن اشاره‏آميز سرودن‏ها را از دانش خود دارم و يا آنچه استاد ازل گفت بگو مى‏گويم؟ چراغ هدايتى در سرودن اين اثر تاريخى پيش پاى من روشن شد كه افتخار معنويم را از هزاران دانشنامه فراتر مى‏برد، زيرا فهميدم وقتى به راه حق صادقانه قدمى برداشته شود، خورشيد حق راهگشاى هميشگى خواهد بود. و اينك تاريخ منظوم ايران از فروپاشى ساسانيان تا عصر حاضر، كه چهارده قرن تاريخ است، به نام »شاهكار« – كه اين نام هم خود الهامى جداگانه بود – تقديم ملت ايران مى‏شود كه به تعداد هر يك نفرى كه با اين تاريخ به هويت ملى خود آگاه خواهد شد، مرا يك جهان سربلند خواهد كرد.