ترانه‏ سرايى و تصنيف در ايران در گفت‏گو با معينى كرمانشاهى /علی دهباشی

آقاى كرمانشاهى، راجع به خودتان و خانواده ‏تان بفرماييد.

اينجانب در خانواده‏ اى متشخّص و شناخته ‏شده در كرمانشاه به وجود آمده و پرورش يافته‏ ام. اعتبار كلى و عميق خانوادگى و بستگانم مربوط به روابط عمومى از دهليز تشريفات مذهبى و امّامه اين مراسم و مجالست با طبقات روحانى طى يكصد سال از عمر يك خانواده در چهار نسل بوده است، كه از به مصرف رسانيدن تمامى مايملك و دارايى‏هاى زمان ‏پسند براى احداث بناهاى مذهبى و مخارج تشريفاتى آن، آن هم در سطحى پرهزينه، دريغ نورزيده و موجوديت خانوادگى مرا از چندين سال قبل از مشروطيت، در اين زمينه بايستى جستجو كرد. اين اعتبار و وجوديت به دست پدر بزرگم «معين ‏الرعايا»كه در كتاب «خاطرات فريد» و ساير رسالات نسبتاً تاريخى مانند (كتاب آبى و رهبران مشروطه) كم و بيش شرح حالش آمده است، به وجود آمده و تكميل شد، و چون اين مرد خود از طبقه‏ ى اشراف و اعيان نبود، طبعاً مورد قبول آنان واقع نگرديد و تمامى عمر را در مقابله با قدرت‏هاى محلى، كه غالباً حكمرانان و شاهزادگان را احاطه كرده و حرص و هوس آنان را افزونى بخشيده بودند، گذرانيد و بالاخره در اين راه مقتول و به اعتبارى شهيد شد ( ارديبهشت 1329 قمرى). اين كشمكش‏ها موجب چندين بار قتل و غارت و آتش ‏سوزى افراد و اموال خانواده‏ ى ما گرديد كه مباحث و دامنه ‏ى تعريف آن قضايا تا زمان كودكى من كشيده شد. من طفوليتم را در محيطى شروع كردم كه پر از اين تعاريف تكان ‏دهنده بود و مسئله ‏ى خون و خون‏ريزى و كشتار و غارت و هجوم و آوارگى و آتش ‏سوزى و يتيم شدن‏ها، زيربناى ذهنى مرا از اولين شنيدن‏ها تشكيل داد. ابتدا با تصاوير سياه‏پوش و به ديوار آويخته ‏ى پدربزرگ مقتولم خلوت‏ها داشتم و چون محاسن اخلافى و رفتار كريمانه ‏اش را از همه كس و همه جا مى‏ شنيدم و از اينكه همسايگان مرا به عنوان نواده‏ ى معين ‏الرعايا نوازش مى ‏كردند، كشتن او را يك فاجعه‏ ى بزرگ در دنياى كوچك خود مى ‏شناختم. گليم ‏هاى نيم سوخته، فرش‏هاى پاره پاره، اسناد خطى و عكس‏هاى اوراق شده و سوخته كه در چمدان‏ها انبار شده بود، در ديدگاه من نقش‏ آفرينان غم‏ انگيز حمله و هجوم و بلوا مى ‏شدند. از خود مى ‏پرسيدم چرا؟ چرا بايد با ما چنين رفتارى بشود؟ و اين چراها در مغز كوچك من جوابى دريافت نمى ‏كرد و تنها گوش و چشم من مشغول اندوختن مطالب بود. كم كم متوجه‏ ى عزلت و خانه ‏نشينى پدرم شدم كه اجازه‏ ى معاشرت زيادى از طرف شهربانى نداشت. علت اين موضوع و آن چراها در سنين بالاتر برايم روشن شد (مسئله‏ ى ضميمه شدن زمين زراعتى پدرم، كه تنها محل معاش ما بود، به املاك پهلوى)/ اين نيز در عمق انديشه ‏هايم پرسش‏هايى را به وجود آورد: از خود مى ‏پرسيدم مگر پدر من املاك شاه را تصرف كرده كه از او پس گرفتند؟ اين پرسش نيز جوابى نداشت و اضافه بر آن چراها مى ‏شد، چون هيچگونه اطلاعى از نوع تفكر به قدرت رسيدگان و ظلم و فساد و حرص مصادر امور نداشتم. حل اين معما با شناخت خلق و خوى جامعه قدم به قدم دريچه‏ هاى تفكر را به رويم گشود و فكر كردن شخصيت اصلى من شد. از همان ابتداى كودكى، حرف نزدن، نگاه نكردن و بى ‏رغبتى به بازيگرى‏هاى كودكانه در من تظاهر مى ‏كرد و در اين زمينه مورد بحث اطرافيانم شدم. نام اميرنظام گروسى در گوش من پرطنين بود، زيرا پدربزرگم لقب ( معين ‏الرعايا) را به درخواست او، كه حكمران كرمانشاه در سال 1310 قمرى بود، از ناصرالدين شاه گرفته بود.

با معینی کرمانشاهی و همسرش ـ دهه 1380
با معینی کرمانشاهی و همسرش ـ دهه 1380

آگاهى از گذشته‏ پرتوفان خانوادگى، محصور ماندن در بين اعتقادات محلى، بستگى و انجماد فكرى اجتماع حاكم و چشيدن طعم تمام بى ‏نصيبى‏ها كه بر تمامى لحظات عمرم سايه گستر بود، تنها زيستن، تنها گريستن و تنها فكر كردن را به منِ تنها، كه بى برادر هم بودم، آموخت. چه در داخل مردم، چه در محيط درس و چه در گذرگاه روزانه از ترس و نفرت اينكه مبادا كسى از فرزندان غارت كنندگان، آتش سوزان و قاتلين پدر بزرگم سر راهم قرار گيرد و ناگزير به صحبت با او باشم، بر خود مى‏لرزيدم. بدين جهت دوست و معاشر همسال و همدرس در زادگاهم انتخاب نكردم. اين انزواطلبى بدون اراده و ناخودآگاه بر من و تمام وجودم حاكم شد. از همه مهم‏تر دوران جوانيم در محيط روضه‏ خوانى و عزادارى و سينه‏ زنى و زنجيرزنى و تيغ ‏زنى و نظاره كردن به تصاوير غم ‏انگيز جنگ و كشتار و غارت و آتش سوزى و هجوم و اسارت در وقايع فجيع كربلا و كوفه و شام، كه به طرزى رنگ‏آميزى بر كاشى‏كارى‏هاى بسيار دقيق حسينيه ‏ى اجداديم نقش بسته بود، گذشت و اكثر لحظات روزانه ‏ام در اين مسير و مشاهدات سپرى شد. با مشاهده‏ ى اين تصاوير، لحظه به لحظه گذشته‏ ى دردناك خانوادگيم چون نقش‏هاى زنده و متحرك و گويا بر پرده‏ هاى ذهنم جان مى‏ گرفت و آن وقايع را به طور محسوس، به صورتى كه بارها حكاياتش را شنيده بودم، مورد معاينه قرار مى ‏دادم و ريشه‏ ى باورهايم بر اين قرار گرفت كه اركان زندگى انسان‏ها همين مسائل دهشت ‏بار و خشونت‏ آميز است و از همين زاويه‏ ى ديد چهره‏ هاى هولناكى را حتى از پشت ظاهر معصوم پيرمردان سپيدمو نظر مى‏ آوردم، زيرا در يكى از تصاوير حسينيه‏ ى اجداديم )ابن سعد(، فرمانده‏ى لشكر كوفه، را با ريش بلند سپيد مى‏ديدم كه به دستور او تيرى به گلوى طفل شيرخوارى كه در آغوش مركب ‏سوار نقاب‏پوش بود، انداخته بودند. اين فكر، كه انسان‏هاى شريف و حق‏شناس در تمام ادوار تاريخ و اقوام مختلف گرفتار شريرانند، در نهادم وطن كرده و امامان معصوم را از اين قاعده هدف ستم‏ها مى‏ ديدم.