شب بخارا در مونترال

وقتی که ما از سرگذشت و کار و بار یک شخصیت فرهنگی یا یک شاعر و نویسنده حرف می زنیم، به سراغ زادروز و زادگاه و خانواده و مدرسه، و مدارک تحصیلی و مشاغل و مناصب او می رویم و روایاتی را پشت سر هم می گذاریم و به آن می گوییم : سرگذشت، و بسیاری از آن روایات هم آن قدر با هم تناقض دارد که سرگذشت روشنی به دست نمی دهد.  اما در مورد کسانی که زندگی را به عالمی فراتر از زندگی خویشتن می کشانند و دست به خلاقیت آثاری در هنر و ادب می زنند و کارهای ماندگار از آنها بر جای می ماند، سیمای آنها را باید در همان کارهای ماندگارشان دید.  شما در روایات و تخیلات امین احمد رازی، و دولتشاه سمرقندی و نورالدین عبدالرحمان جامی و لطفعلی بیگ آذر و رضاقلی خان هدایت، سیمای واقعی فردوسی و خیام و عطار و خاقانی و مولانا و سعدی و حافظ را نمی بینید، اما آثار آنها به شما می گوید که در تنگنای روزگارانی که حکومت و دین و تصوف و روابط اجتماعی با زور و فریب و ستم همراه بوده، فریاد اعتراض آنها چه تصویر روشنی از زمانه بر جای گذاشته است.  در زندگی حافظ عبور از مدرسه های علوم دینی و خانقاهها و محافل اهل مدرسه و کتاب، فقط گذرگاههای اوست که روایات مربوط به آن هم کمتر نشانی از سندیت و اعتبار دارد، اما حافظ واقعی آن فریادی است که در برابر فریب و ریای زاهد و صوفی و واعظ و قاضی و داروغه و محتسب بر سر بازار تاریخ پیچیده است و پس از صدها سال بر گوش دل من و شما می نشیند،

 

من هم با این که علی دهباشی کی و کجا به دنیا آمده؟ و به کدام مدرسه رفته است؟ هیچ کاری ندارم، و به سراغ روایات نمی روم.  من دهباشی را در مجلدات سنگین و پرمایۀ کِلک و بخارا می یابم که در این یک ربع قرن به دستم رسیده و گاه عشق به ایران و سرآمدان فرهنگ ایرانی، چنان اختیار از دست او گرفته که یک شمارۀ کلک یا بخارا به بیش از هزار صفحه رسیده است.  زندگی خود من هم بخصوص در این پنج شش سال اخیر شباهت بیشتری به زندگی علی دهباشی پیدا کرده است.  چند تنی از عزیزان که گاه به غریب نوازی می آیند دیده اند که پای میز کار من یک مشت کتاب که بیشتر با آنها کار دارم، روی زمین مانده است که دسترس تر باشد.  گوشۀ اتاق خواب من هم کلک ها و بخاراهای دهباشی روی هم جمع شده و به صورت یک ستون درآمده که دارد به سقف اتاق نزدیک می شود و من برای این که این ستون بلند را بلندتر کنم باید آپارتمان طبقۀ بالاتر را هم بخرم و با شماره های آیندۀ بخارا این ستون را هرچه ممکن باشد بلندتر کنم. خانۀ دهباشی هم درست همین حال و هوا را دارد و شما نمی توانید بگویید که این نارنین کجا کار می کند؟ کجا غذا می خورد و کجا می خوابد؟  مگر برای عاشق خواب و خوراک هم مطرح است؟  من وقتی که در تهران به سراغ او می روم، هیچ چیز برای من غریبه نیست. خانۀ علی را هم مثل یک جلد قطور بخارا می بینم و انگار در همان دقایقی که با او هستم به خواندن کلک یا بخارا هم ادامه می دهم.  برای من همۀ گوشه های آن خانه یا آن دفتر، سیمای واقعی علی دهباشی است که اگر آینه هم در برابر او بگذارید، او در آن آینه علی دهباشی را نمی بیند، ایران عزیزش را نظاره می کند و انگار از معشوق می پرسد که دیگر برای تو چه کاری باید بکنم؟

شب مجله بخارا در مونترال ـ عکس از جامد تابعین
شب مجله بخارا در مونترال ـ عکس از جامد تابعین

یک سؤال دیگر هم به ذهن من می آید که جواب آن را می د انم.  اگر از دهباشی بپرسید که از این هم تلاش و کوشش بی وقفه و بی توقع و همراه با فروتنی نسبت به همه، و همراه با بیماری و روزهای بسیاری را در بیمارستان بودن، آیا از کارکرد خود هم راضی است؟  می گوید : نه!  کسی که کارمزد خود را از صندوق عشق می گیرد، هیچ وقت کار خود را تمام نمی بیند تا انتظار مزد داشته باشد.  در این بیست سی سال این همه کار با چه دشواریها، تنگناها و آزارهایی همراه بوده است؟  شاید ما از گوشه هایی از آن خبر داشته باشیم و فقط دهباشی می داند که آن دشواریها و تنگناها و آزارها چه حجمی و چه گستره یی داشته و اوست که با تحملی به استواری کوه ایستاده و از پا درنیامده است.  تازه مگر همین کلک و بخارا ست؟  کتابهایی که از مجموعۀ مقالات اشخاص، ترجمۀ کتابهای خاطرات حساس مربوط به سرنوشت ایران و بازیهای سیاسی قدرتهای قرن بیستم، و بسیاری کارهای دیگر که چشم و گوش خلایق را باز می کند و نشرآنها واقعاً به جرأت و فداکاری نیاز دارد، یک گوشۀ دیگر از زندگی علی دهباشی است علی جان !  دست مریزاد.  کاش که خودت از خودت حرف بزنی.  بگو.  حق آن است که خودت بگویی.  خودستایی نیست.  بگو!

 

علی دهباشی در مونترال ـ عکس از حامد تابعین
علی دهباشی در مونترال ـ عکس از حامد تابعین