عشق به سرزمینم ایران انگیزۀ همیشگی من بوده است/ مریم محمدی

پری صابری هستم. حرفه‌ام تئاتر است و همواره در باغ هنر زندگی کرده‌ام. چون بدون هنر نمی‌توانم نفس بکشم! ‌ 12 ساله بودم که با خانواده‌ام به فرانسه رفتم. رفتن را دوست نداشتم. بسیار گریستم. حس کودکی را داشتم که از گهواره‌اش جدا می‌شود، ولی تصمیم گرفته شده بود. از آن پس 20 سال در شهر پاریس زندگی کردم. جایی که تصور کودکانه‌ام از آن شهری شیک و درخشان و کریستالی بود! با آدمیانی که از فرط لطافت حوری‌وار و دست‌نیافتنی تصورشان می‌کردم و البته آنچه با آن مواجه شدم بسیار متفاوت بود. شهری بارانی، ابری و سیاه. با ساختمان‌های کثیف به جا مانده از جنگ. زیبایی پاریس را به‌مرور کشف کردم؛ با ورود به جامعه و آشنایی با جامعۀ هنری. حس کردم این شهر به من هدیه داده شده است تا در آن ساخته شوم و من به‌واقع از نقطه‌نظر هنری در پاریس ساخته شدم. کم‌کم عاشق این مرکز هنری جهان آن روز شدم. چیز مهمی که از پاریس آموختم این بود که انسان باید چشمش را با زیبایی آشنا کند و فرق میان زشتی و زیبایی را بفهمد. این سخن شاگال را دربارۀ پاریس بسیار دوست دارم و می‌پسندم که گفت پاریس چشم‌های مرا در زیبایی غسل داد!

بگذریم، پدرم دوست داشت من پزشک شوم، ولی من به هنر و سینما بسیار علاقه‌مند بودم. طبیعی است که پدر می‌خواست با تحصیل و شغل مناسب آیندۀ من تضمین شود، من اما به ماجراجویی در وادی هنر گرایش داشتم. هرچند که همه می‌دانیم عرصۀ هنر سرزمین عشق محض است و عمر می‌طلبد، اما از نظر معیشتی قابل اعتماد نیست. به هرحال چون وضع مالی خانوادۀ من خوب بود و همسرم هم پزشک موفقی بود، توانستم به سراغ هنر بروم و پدرم هم با اینکه راضی نبود مانع نشد.

دیدار و گفتگو با پری صابری
دیدار و گفتگو با پری صابری
  • شما که در کودکی از ایران رفتید زبان فارسی را کجا و چگونه آموختید؟

من به زبان فارسی خیلی علاقه داشتم و به ادبیات و شعر و قصه‌های ایران. مادرم همیشه برای من از تعزیه‌های قزوین می‌گفت؛ از اینکه چگونه اجرا می‌شوند و چه اثری بر مردم می‌گذارند. فکر می‌کنم همین صحبت‌های مادرم علاقۀ مرا به تئاتر شکل داد و حرفۀ امروز مرا رقم زد. هر شب از او می‌خواستم که قصۀ رستم و سهراب را برایم بخواند. هر شب هم با دقت گوش می‌دادم و گریه می‌کردم. در پاریس هم فارسی حرف می‌زدم، ولی با این حال از نظر آکادمیک این زبان را بلد نبودم. مدرسه‌ای در پاریس بود به نام السنۀ شرقیه که هانری ماسه، ایران‌شناس و سعدی‌شناس مشهور، سرپرست آن بود. در ابتدا از اینکه باید فارسی را از کسی بیاموزم که لهجه و لحن فرانسوی دارد حس خوبی نداشتم، ولی به‌مرور از او بسیار آموختم. او به من یاد داد که پراکندگی افکارم را به نظم تبدیل کنم و بتوانم در چند سطر آغازین نوشته‌ام هدف و منظورم را بیان کنم. در آنجا کتاب‌های متعددی مثل تاریخ بیهقی می‌خواندیم که من در ابتدا اصلاً این متون را نمی‌فهمیدم ولی کم‌کم قدرت زبان فارسی را دریافتم و فهمیدم چه کارها می‌توان با این زبان کرد. بعد سراغ سعدی و مولانا و شاهنامه رفتم و به ابعاد وگستردگی و اهمیت فرهنگ ایران پی‌بردم. آن زمان اغلب اوقات فراغت من در موزه‌ها می‌گذشت. خصوصاً موزۀ لور که گنجینۀ عجیب و غریبی دربارۀ فرهنگ ایران قبل و بعد از اسلام دارد. مطالعۀ این آثار و کنکاش در پیشینۀ ایران به مرور مرا دل‌بستۀ فرهنگ ایران کرد و دیگر نتوانستم از آن جدا شوم. در تمام سال‌های اقامتم در پاریس دوست داشتم به ایران برگردم و به محض اینکه برایم میسر شد برگشتم.

  • چه سالی به ایران بازگشتید و اوضاع هنری آن روز ایران چگونه بود؟

فکر می‌کنم سال 1342 بود. شرایط کار دشوار بود. برای ابراز هنر و به ظهور رساندن توانایی‌ات با تشویق روبه‌رو نمی‌شدی. البته هنوز همین‌طور است. من وقتی برگشتم در دو رشته تحصیل کرده بودم. اول در «مدرسۀ تکنیک و کارگردانی» پاریس سینما خواندم و با اینکه دانشجوی موفقی هم بودم؛ به خواندن تئاتر گرایش پیدا کردم. بعد به «مدرسۀ تئاتر» رفتم و 4 سال هم آنجا تحصیل کردم.

در آن زمان سینمای ایران هنوز شکل اصلی خودش را پیدا نکرده بود و سینمای مؤلف نداشتیم. بنابراین درخواست ورود من به عرصۀ سینما با مخالفت وزیر فرهنگ وقت، آقای پهبد، روبه‌رو شد. چون معتقد بود جای مناسبی برای فعالیت من نیست. او مرا به سوی تئاتر سوق داد و من پس از مدتی منظور او را دریافتم و دیدم درست می‌گفت. پذیرفتم که مقدر است فعالیتم را با تئاتر شروع کنم و همین کار را کردم. در طول این سال‌ها تئاتر چنان مرا در برگرفت که فرصت نکردم به عشق اولم، سینما برسم، ولی جالب است که هرکس کارهای مرا می‌بیند می‌گوید سینما در آن هویداست. چون هم تصویری است و هم تلفیقی با ادبیات و موسیقی.

پری صابری از فعالیت‎های خود می‎گوید
پری صابری از فعالیت‎های خود می‎گوید
  • از اولین کارهایتان بگویید.

وقتی من آمدم به ادارۀ محقر تئاتر که در آب سردار بود رفتم. رئیس آنجا آقای دکتر فروغ فرد بسیار فهمیده و باشعوری بود، ولی این اداره امکانات بسیار کمی داشت. حیاطی کوچک با حوضی در وسط و چند اتاق در اطراف حیاط تمام دارایی ادارۀ تئاتر بود. تصور کنید من با دیدی که از تئاتر فرانسه داشتم وقتی به آنجا رفتم چقدر جا خوردم. یادم می‌آید یک روز تابستانی خیلی گرم بود. دیدم چند نفری که امروز از سرشناسان هنر بازیگری ایران هستند لخت شده‌اند و درون حوض تئاتر تمرین می‌کنند! می‌توانم بگویم چیزهایی که آنجا دیدم سوررئال و در عین حال زیبا بود چون عشق آن افراد را به حرفه‌شان نشان می‌داد. فکر می‌کنم آن روز در آن اداره آقایان کشاورز و بیضایی را دیدم. کم‌کم با بقیه هم آشنا شدم از جمله با آقای سمندریان که بعدها با او گروه «پاسارگاد» را راه انداختیم. خلاصه اینکه سخت مشغول کار شدم. به‌مرور حس می‌کردم به من و افرادی با وضعیت مشابه من که از خارج آمده بودیم، مثل آقایان سمندریان و رشیدی و دیگرانی که نامشان را الان به خاطر ندارم، خیلی حسادت می‌کردند. چون با ما به‌سرعت برای کارها قرارداد می‌بستند و حقوق بالا و خوبی هم در مقایسه با بقیه به ما می‌دادند. من هم که به دلایلی مدتی نان‌آور خانواده‌ام بودم به راحتی با آن دستمزد امرار معاش می‌کردم. البته این زمان کوتاهی بود و همسرم که به فراخور شغلش پس از بازگشتمان به ایران سودای ایجاد تغییر در سیستم بیمارستانی و انجام‌دادن اصلاحاتی که مناسب و لازم می‌دانست را داشت بالأخره توانست جایگاه شغلی خوبی پیدا کند و زندگی ما سامان گرفت. من هم بلافاصله همراه آقای سمندریان از وزارت فرهنگ و هنر استعفا دادم. دلیلش هم این بود که ما می‌خواستیم کار کنیم، ولی به ما می‌گفتند در ساعات اداری در محل کار خود باشید و حقوق‌تان را بگیرید. ما هم اصلاً کاری نداشتیم و این چیزی نبود که می‌خواستیم. با این کارمان درواقع در مقابل وزارت فرهنگ و هنر ایستادیم. ما ساده‌دلانه دنبال علایق و کار خود بودیم و اصلاً تصور نمی‌کردیم کار مهمی انجام می‌دهیم، ولی کار مهمی بود. بعد به دلیل آشنایی که با آقای عالی خانی، رئیس دانشگاه تهران، داشتم به آنجا رفتم و رئیس فوق برنامۀ دانشگاه تهران شدم و مسئول امور فرهنگی. آنجا کارهای زیادی انجام دادم از جمله ساختن تالار مولوی، برای تئاتر دانشجویی، و تالار ناصرخسرو، برای سینما، که هنوز هم فعال هستند. 10 سالی که در تالار مولوی کار کردم جنب‌و‌جوش تئاتری خوبی در دانشگاه مرسوم شد. نمی‌خواهم بگویم و بگویند که این تالار را من ساخته‌ام. مهم نیست که چه کسی آن را ساخته است. مهم این است که این تالار وجود دارد. خاطرم هست که آن زمان در جلساتی که با مهندسان برای ساخت تالار داشتیم همه به چشم تمسخر به من نگاه می‌کردند. چون از مملکتی آمده بودم که قدم در راه تئاتر مدرن می‌گذاشت و تمام قواعد ساختمان‌های تئاتر قدیمی را می‌شکست. دیگر جدایی تماشاچی از صحنه و بازیگران معنایی نداشت. من هم تالار مولوی را با همین ایده و با هدف راه‌گشودن برای خلاقیت نسل جوان تئاتری ساختم که بسیار هم مورد توجه دانشجویان قرار گرفت و در طول 10 سال قبل از انقلاب جایگاه خوبی هم در تئاتر ایران به دست آورد. بعد از این دوران هم که انقلاب شد و حدود 5-6 سال تئاتر کلاً تعطیل شد. این زمان به من فرصت داد تا درنگی بر کارهایم بکنم. به این معنا که می‌دیدم وقتی آثار خوب خارجی را کار می‌کنم هرچند با تحسین و استقبال رو‌به‌رو می‌شوم، ولی دلگیرم. به دنبال یافتن دلیل این دلگیری بودم که حس کردم زبان مادری مرا به‌سوی خود می‌کشد و می‌گوید تو باید کاری بکنی که متعلق به فرهنگ خودت باشد و با زبان خودت حرف بزنی. این‌گونه بود که در دورانی که فکر می‌کردم دیگر نمی‌توانم کار هنری‌ام را ادامه دهم دری تازه به رویم باز شد و من یک تنه به سراغ فرهنگ ایران رفتم. اولین کارم هفت شهر عشق عطار بود در سعدآباد و من به‌شدت نگران واکنش مردم بودم، ولی استقبالی که از این کار شد واقعاً برای من رؤیایی بود. می‌توانم بگویم که همواره پشتیبانی مردم بوده که مرا به سوی تئاتری سوق داده که در آن کار کرده‌ام. البته عده‌ای هم نیش زدند و مسخره کردند، ولی این برخوردها همیشه هست. هر وقت کسی بخواهد سدی را بشکند با مخالفت عده‌ای رو‌به‌رو می‌شود که عادت کرده‌اند به یک نوع نگرش دیگر. این داستان همیشه و همه جاست.

  • از آشنایی‌تان با فروغ فرخزاد برایمان بگویید و از نقشی که در اثری از پیراندللو به کارگردانی شما بازی کرد.

بعد از بازگشتم به ایران در اینجا آشنایی نداشتم. پدرم مرا به آقای ابراهیم گلستان که از دوستانش بود سپرد و من این‌گونه و بدون هیچ قصد قبلی‌ای وارد جرگۀ روشنفکری ایران شدم. شعرای معروف معاصر ایران از جمله سهراب و اخوان را آنجا شناختم و فروغ را هم همین‌طور. البته او آن روزها در اوج قدرت بود و من در قعر گمنامی! من فروغ را ملکۀ شعر معاصر فارسی می‌دانم. آن روزها همه او را می‌شناختند؛ برخی دوستش داشتند و برخی به او سنگ می‌زدند. آن زمان در شب‌های شعری که برگزار می‌شد شرکت می‌کردم و حس می‌کردم که شعر می‌تواند زمینۀ کارهای بعدی من باشد.

فروغ با کارهای من آشنا بود و وقتی می‌خواستم نمایش شش شخصیت در جستجوی نویسنده اثر پیراندللو را کار کنم به من گفت می‌خواهم نقش آن دختر را من بازی کنم. من اول تعجب کردم که او می‌خواهد در نمایش منی که اسم و رسمی ندارم بازی کند، ولی پذیرفتم و این کار انجام شد و یکی از لذتبخش‌ترین تجربه‌های تئاتری من شکل گرفت. در حالی که هرگز نفهمیدم چرا خواست در آن نمایش و آن نقش بازی کند، ولی اذعان می‌کنم که کارش را به بهترین نحو انجام داد. به تنها کسی که نیاز نبود بگویم پیراندللو چه می‌خواهد بگوید او بود. گویی او بیش از همۀ ما به آن متن تسلط داشت. در کل آدم عجیبی بود و نبوغ فوق‌العاده‌ای داشت. بعد از آن نمایش وقتی می‌خواستم مرغ دریایی چخوف را کار کنم فروغ مایل بود در آن هم بازی کند، ولی من چون تمام کارهای آن نمایش‌نامه از ترجمه و کارگردانی گرفته تا طراحی صحنه را خودم انجام داده‌ بودم دوست داشتم خودم هم بازی کنم و همین کار را هم کردم. البته بعداً به این نتیجه رسیدم که بهترین کار این است که در هر نمایشی یک کار را برعهده بگیرم و انجام دهم.

  • شما سی و چند سال پس از آشنایی با سهراب نمایش من به باغ عرفان را کار کردید. از این کار و سهراب سپهری برایمان بگویید و اینکه ایدۀ این کار را از کدام وجه شخصیت او گرفتید؟

من با سهراب هم در منزل گلستان آشنا شدم و وقتی این نمایش را کار کردم او دیگر نبود. شخصیت سهراب برای من خیلی جذاب بود. سهراب به معنای واقعی با زندگیش یگانه بود. خودش هم به همان زیبایی شعرهایش بود. تر و تمیز، معنی‌دار، خلاصۀ خوبی و در عین حال عجیب و غریب. بذله‌گوی قهاری هم بود و این بعد شخصیتش شناخته نشده باقی ماند.

  • با آل احمد چگونه آشنا شدید و او را چگونه یافتید؟

با او و سیمین خانم هم بیشتر در منزل گلستان آشنا شدم. آل‌احمد انسان خیلی مهربان و در عین حال خیلی تندخویی بود که گاهی حتی نمی‌فهمیدی چرا تندخویی می‌کند. با همسر من دوست بود و به من هم محبت داشت. خاطره‌ای از او دارم از زمانی که بعد از نمایش کُرک هویج می‌خواستم روی مرغ دریایی کار کنم. خیلی صریح و تند از من پرسید: جرأت می‌کنی سراغ چخوف بروی؟ من هم گفتم: البته، من کارم همین است! بعد از فوتش هم کمابیش با سیمین خانم در ارتباط بودم.

  • زندگی شما به دلیل ازدواج با دکتر شیرین‌لو که از طرفداران دکتر مصدق بودند وجه سیاسی هم پیدا کرده است. کمی دربارۀ این وجه از زندگیتان بگویید.

بله زندگی من دو وجه داشت سویی هنر بود و تئاتر و سویی رفت و آمد با پزشکان سرشناس که گرایش سیاسی داشتند. من البته به محافلشان می‌رفتم، ولی سیاست هرگز دغدغه‌ام نبوده و نیست. کمااینکه تمام آن افراد هم با سرهای پر از سودا در نهایت به دنبال حرفۀ خودشان رفتند.

  • شما بعد از انقلاب هم در یک مقطع زمانی کوتاهی به خارج از کشور رفتید، ولی بازگشتید؛ چرا؟

من هرگز دوست نداشتم از ایران دور باشم و با اینکه راهی که پیمودم بسیار سخت و گاهی طاقت‌فرسا بود، ولی ماندم. انجام‌دادن کار در اینجا برای من آنقدر سخت نبود، بلکه عبور از موانع متعدد سر راه کارم را دشوار می‌کرد. اما در نهایت می‌توانم بگویم تا امروز هر کاری را که خواسته‌ام کرده‌ام.

  • شمس پرنده نقطۀ عطفی در کارهای شماست. خودتان چه حسی نسبت به آن دارید؟

زمانی که من خارج از کشور بودم دو نوار موسیقی از شهرام ناظری به دستم رسید که شعرهای مولانا بود. گوش‌‌دادن به آن‌ها مرا جادو کرد. گفتم باید بروم جایی که صاحب این صدا هست و همین‌ کار را هم کردم و به خود ناظری هم گفتم! البته مولوی همیشه در دلم بود، ولی او را نمی‌شناختم. سراغ طرح شمس پرنده رفتم و جالب اینجاست که آن را با هر کسی در میان گذاشتم مخالفت کرد. همه سعی می‌کردند مرا منصرف کنند، ولی این کار یکی از موفق‌ترین کارهای من شد که هنوز هم مخاطب دارد.

من با این کار ارتباط حسی خوبی با مخاطبانم برقرار کردم و فهمیدم چطور با هنر می‌توان به قلب مردم راه پیدا کرد. درواقع مردم بودند که راه مرا بازکردند و به من امکان ادامه‌دادن دادند.

  • شما در تئاتر من از کجا عشق از کجا روز مرگ فروغ فرخزاد را به تصویر کشیدید و ایدۀ خلاقانۀ استفاده از ویدئو پروجکشن را به کار بردید. کمی از این نمایش برایمان بگویید.

من بسیار به فروغ وابسته و دل‌بسته بودم و روحش را خوب می‌شناختم. روز فوت او از غم‌انگیزترین روزهای زندگیم بود. با خودم عهد کردم که روزی این دردم را نشان دهم و فروغ را روی صحنه بیاورم و بالأخره این کار را در این نمایش کردم. در آن مقطع زمانی امید چندانی هم نداشتم که بتوانم این کار را روی صحنه ببرم، ولی این اتفاق افتاد و بازخوردهای جالبی هم از بعضی از مسئولان وقت که کار را دیده بودند گرفتم که هم مرا متأثر کرد و هم دل‌گرم. آن‌ها گفتند ما نمی‌دانستیم فروغ همچین شخصیتی دارد. یعنی آن را نخوانده طرد می‌کردند!

IMG_3759

ممکن است این کار را بتوانم دوباره روی صحنه ببرم و در حال حاضر هم قصد دارم DVD آن را آماده کنم. چون فکر می‌کنم فروغ شخصیتی است که باید شناسانده شود.

  • تئاترهای شما همیشه طراحی صحنه‌ها و دکورهای خیلی باشکوه و مجلل و نور و موزیک مناسبی دارد و استفاده‌های به جایی هم از حرکات موزون در این نمایش‌ها دیده می‌شود. کمی از کاربرد حرکات موزون در کارهایتان برایمان بگویید و اینکه ایدۀ آن از کجا به ذهن شما رسیده است؟

حرکات موزون در ادامۀ احساسی است که در روی صحنه ایجاد می‌شود. بی‌دلیل شکل نمی‌گیرد، بلکه ادامۀ حسی است که ناتمام مانده و با حرکت و موسیقی کامل می‌شود. من با ملاحظۀ کامل و رعایت تمام جوانب و قوانین این کار را انجام می‌دهم و شکر خدا تا به امروز هم مشکلی نداشته‌ام و سانسور هم نشده‌ام. دربارۀ ایده‌اش هم باید بگویم شب‌های شعری که می‌رفتم خیلی به این حال و هوا نزدیک بود و روی من اثر گذاشت.

کلاً باید بگویم من در مورد موسیقی سخت‌گیری خاصی دارم. کسی که قرار می‌شود برای تئاتر من کار موسیقی انجام دهد از اول کار حضور دارد و ما درواقع موسیقی را با بازیگران می‌بافیم! موسیقی و حرکت هم بازیگران تئاتر من هستند.

  • چطور شد که به سراغ سعدی رفتید؟

تمام افرادی که من روی آثارشان کار کرده‌ام در ناخودآگاه من جایگاه ویژه‌ای داشته‌اند. سعدی هم همین‌طور است. من آثار او را همیشه می‌خواندم، ولی به دلیل گستردگی افق دیدش می‌ترسیدم که کاری از او را روی صحنه ببرم. جالب اینجاست که مشوق من در این کار سفیر فرانسه بود. وقتی برای گرفتن نشان شوالیه به سفارت فرانسه رفتم؛ آقای نیکولو بعد از دادن نشان به من گفتند تو باید سعدی را روی صحنه ببری! من مبهوت شدم و فکر کردم او به این گنجینه درست نگاه کرده است بعد به فکر افتادم که چطور می‌توانم شخصیتی با این عظمت را در زمانی کوتاه به مخاطبانم معرفی کنم. 2 سال تمام مطالعه کردم و حاصلش نمایش‌نامۀ باغ دلگشا شد که تکنیکش به کلی با کارهای قبلی من متفاوت است. خودم آن را بهترین کار تکنیکی‌ام می‌دانم.

من گمان می‌کنم بزرگان اندیشۀ ایران دیروزی نیستند؛ امروزی‌اند. حرف‌هایشان حرف امروز و فرداست. این‌ها همیشه بهارند و بدون مرز.

  • این روزها مشغول چه کاری هستید؟

دلم می‌خواهد روی شیرین و فرهاد کار کنم. چون نظامی هم برای من خیلی مهم است. کار دیگری که دلم می‌خواهد انجام دهم دربارۀ کسی است که تاریخ ما با او شروع می‌شود: کوروش. البته می‌دانم کار سختی خواهد بود، ولی باید منابع کافی جمع کنم. امیدوارم بتوانم.

پری صابری، علی دهباشی و سیروس ابراهیم زاده
پری صابری، علی دهباشی و سیروس ابراهیم زاده

در ادامۀ جلسه سیروس ابراهیم‌زاده کارگردان و بازیگر پیش‌کسوت سینما و تئاتر از جایگاه پری صابری به‌عنوان یکی از ارکان مهم تئاتر معاصر ایران سخن گفت و پایمردی و مقاومت او را در رسیدن به خواسته‌هایش و نیز احیای فرهنگ و ادب ایران ستود و در عین حال تأکید کرد که مقام و جایگاه پری صابری از طریق هنر تئاتر در جنبش تجددخواهی در ایران را نباید از نظر دور داشت. ایشان از اولین کسانی بودند که تئاتر مدرن را به جامعۀ ایرانی معرفی کردند و با ابزارهایی که به آن‌ها مجهز بودند یعنی تحصیلات و تجربه ثابت کردند که حفظ هویت ملی نه تنها منافاتی با مدرنیته ندارد، بلکه بهترین مدرنیته است! به‌گونه‌ای که می‌بینیم محتوای آفرینش‌‌های تئاتری ایشان مورد توجه جهانیان هم هست.

پری صابری جلسه را با این گفته به پایان رساند: امیدوارم که جامعۀ هنری و تئاتری ما توجه بیشتری به این سرمایه‌هایی بکند که زیر پای ما ریخته است. کافی است دستمان را دراز کنیم گوهرهایی خواهیم یافت یکی از یکی درخشان‌تر.

 

IMG_4064

عکس یادگاری با پری صابری در باغ موقوفات دکتر محمود افشار
عکس یادگاری با پری صابری در باغ موقوفات دکتر محمود افشار

 

عکس‎های دیدار با پری صابری از : مجتبی سالک