ایران و جهان ایرانی / حسن انوری

ستان امیر بوجعفر از خاندان لیث صفاری با ماکان کاکی در تاریخ سیستان آمده است. او بر ماکان ـ که مورد غضب نصربن احمد، پادشاه سامانی بود ـ غلبه کرد و بدین مناسبت روزی پادشاه سامانی مجلس بزرگی ترتیب داد. رودکی وصف مجلس را در قصیدة معروف خود به مطلع:

بچة او را گرفت و کرد به زندان
مادر می را بکرد باید قربان

چنین آورده است:

از گل وز یاسمین و خیری الوان
مجلس باید بساخته ملکانه
ساخته کاری که کس نسازد چونان
نعمت فردوس گستریده ز هر سو
شهره ریاحین و تخت‌های فراوان
جامة زرین و فرش‌های نوآیین
یک صف حران و پیر صالح دهقان
یک صف میران و بلعمی نشسته
شاه ملوک جهان امیر خراسان
خسرو بر تخت پیشگاه بنشسته
هر یک چون ماه بر دو هفته درفشان
ترک هزاران به پای پیش صف اندر

این مجلس باشکوه به فرمان پادشاه سامانی و به افتخار امیر بوجعفر، به مناسبت غلبة او بر ماکان کاکی ترتیب یافته بود. چنان که رودکی پس از وصف مجلس، که نقل شد، می‌گوید:

گوید هریک چو می بگیرد شادان
خود بخورَد نوش و اولیاش همیدون
آن مه آزادگان و مفخر ایران
شادی بوجعفر احمد بن محمد

دکتر حسن انوری عکس از علی دهباشی
دکتر حسن انوری ـ عکس از حسن انوری

مراد ما همین بیت اخیر است. رودکی پادشاه سامانی را امیر خراسان نامیده و ابوجعفر احمد بن محمد، امیر سیستان را مفخر ایران دانسته است. معلوم می‌شود از نظر گویندة ‌این اشعار هم سیستان و هم خراسان بزرگ که مرکز آن بخارا بوده، جزء ایران به شمار می‌رفته است و نیز دانسته می‌شود لابد که هم پادشاه سامانی و هم ابوجعفر و هم کسانی که در آن مجلس نشسته‌اند، از جمله بلعمی، ایرانی هستند. باز در تأیید این سخن، بیتی است از ابوشکور بلخی، شاعر معاصر سامانیان و مداح نوح بن نصر سامانی، که در مدح این پادشاه می‌گوید:

که بر شهر ایران بگسترد داد
خداوند ما نوح فرخ‌نژاد

از این بیت معلوم می‌شود که پادشاه سامانی، خود را پادشاه ایران می‌دانسته است که مداح او، یعنی ابوشکور بلخی، او را بدین وصف خوانده است. اگر پادشاه سامانی ایرانی است پس طبعاً درباریان او از جمله خود ابوشکور بلخی نیز ایرانی بوده‌اند.

بیاییم به دربار غزنویان. عنصری ملک‌الشعرای دربار سلطان محمود غزنوی است و در مدح او قصیدة بلندی دارد به مطلع:

چنان که حجت سلطان به رایت سلطان
قوی‌ست دین محمد به آیت فرقان

ضمن آن می‌گوید:

به یک چهار یک از روز خسرو ایران
حصار و نعمت از آن کشور قوی بستد

باز در قصیدة دیگری در مدح محمود او را شاه ایران می‌نامد:

به وافر مال و نعمت‌های الوان
همیشه گنج و کاخ شاه گیتی
یکی آراسته‌ست از بهر مهمان
یکی پیراسته‌ست از بهر زائر
در ایران از عطای شاه ایران
برهنه شاعر و درویش زائر
یکی دینار برسنجد به قپّان
یکی دیبا فرو ریزد به رزمه

همین عنصری در قصیده‌ای در مدح احمدبن حسن میمندی، وزیر نامدار محمود و مسعود، او را کدخدای کشور ایران می‌نامد:

تا ثنای کدخدای کشور ایران کنی
دل نگه دار ای تن از دردش که دل باید تو را

به دیوان همکار نامدار عنصری، فرخی سیستانی نگاهی می‌اندازیم، در مدح محمود می‌گوید:

به مهرگانی بنشست بامداد پگاه
به فرخی و به شادی و شاهی ایران

باز در جای دیگر:

نظام دین ابوالقاسم ستوده خسرو ایران
یمین دولت عالی امین ملت باقی

باز در جای دیگر:

که نامی بدو گشت زاولستان
خداوند ما شاه کشورستان
که ایران بدو گشت تازه جوان
سر شهریاران ایران‌زمین

شاه غزنوی به فرخی اسبی می‌بخشد. فرخی می‌گوید:

نام من بر زمین دهان به دهان
من ز شادی بر آسمان برین
اسب داده‌ست خسرو ایران
این همی گفت فرخی را دی

فرخی در مدح ابوبکر حصیری:

در خدمت او مهتران ایران
هستند ز نیم‌روز تا شب

باز فرخی در مدح ابویعقوب یوسف‌بن ناصرالدین، برادر سلطان محمود، می‌گوید:

یوسف برادر ملک ایران
میر جلیل سید ابویعقوب

نیز در مدح حسنک وزیر:

قبلة احرار و پشت لشکر و روی گهر
خواجة سید وزیر شاه ایران بوعلی

و همین شاعر در مدح مسعود غزنوی وقتی که ولیعهد بوده است:

به ملک‌زادة ایران ملک شیر شکر
این همی گفت خدایا دل من شاد کن

در همان قرن پنجم بیاییم به شمال غرب ایران نگاهی به دیوان قطران تبریزی بیفکنیم. او شاه ابوالخلیل از خاندان شدادیان گنجة قفقاز را مدح می‌کند و ضمن آن می‌گوید:

هم از دل فضل بی‌عیبی هم از تن فخر بی‌عاری
تو سالار دلیرانی تو شاهنشاه ایرانی

پس گنجه، قسمتی از قفقاز، از نظر ساکنان آن در قرن پنجم و از نظر شاعر و مداح و طبعاً از نظر خود شاه، ایران دانسته می‌شده است. باز در این منطقه به جلوتر می‌آییم. در حوزة علیای رود ارس خاقانی شروانی را می‌بینیم که ابوالمظفر شروان شاه اخستان را مدح می‌کند و می‌گوید:

عادل‌تر بهرامیان، پرویز ایران اخستان
فرمانده اسلامیان،‌ دارای دوران اخستان

برویم به جایی که امروز جزو پاکستان است و پادشاهان اخیر غزنوی اغلب بر آن سرزمین حکومت کرده‌اند. مسعود سعد سلمان را می‌بینیم که در مدح ملک محمود ابراهیم بن مسعود می‌گوید:

که از فر تو هندوستان شود آراسته بستان
الا ای باد شبگیری گذر کن سوی هندوستان
که آمد بر اثر اینک رکاب خسرو ایران
به هر شهری که بگذشتی به آن شهر این خبر می‌ده
چو او شاهی در این نسبت بنارد گنبد گردان
ملک محمود ابراهیم بن مسعود محمود آنک

بیاییم به ایران در شاهنامه. ایران در شاهنامه آشناترین نامی است که خواننده با آن روبرو می‌شود و بیش از هشتصد بار در سراسر شاهنامه تکرار شده است. این نام در شاهنامه به کجا اطلاق شده و مرزهای ایران در شاهنامه کجاست؟ از آنجا که ایران در شاهنامه بعضاً به پایتخت و مرکز کشور اطلاق شده، بعضاً ابهامی در کاربرد آن دیده می‌شود. نخستین بار که در سلسله روایات شاهنامه نامی از ایران به میان می‌آید و به عنوان سرزمینی در مقابل سرزمین دیگر قرار می‌گیرد در زمان پادشاهی جمشید است. پیش از آن در زمان کیومرث، هوشنگ و طهمورث از ایران نامی برده نشده و از اینان مطلق پادشاه یا پادشاه جهان یاد شده است؛ چنان که هوشنگ می‌گوید:

جهاندار و پیروز و فرمانروا
که بر هفت کشور منم پادشاه

(ج1، ص33)

در روزگار جمشید نیز نامی از ایران برده نمی‌شود مگر در اواخر روزگار او که ضحاک در صحنة شاهنامه ظاهر می‌شود و خوانندة شاهنامه درمی‌یابد که دو سرزمین وجود دارد: ‌ایران و کشور تازیان که با عنوان کنایی دشت سواران نیزه‌گزار از آن نام برده می‌شود (ج1، ص43 و 49) و از عجایب آنکه نخستین کسی را که به نام شاه ایران نام می‌برد ضحاک است:

ورا شاه ایران ‌زمین خواندند
به شاهی بر او(1) آفرین خواندند

(ج1، ص49).

[1]

اما اولین کسی از ایران که خود را صریحاً ایرانی (= از ایران) می‌نامد، فرانک، مادر فریدون است (ج1، ص59). پس از تقسیم ایران به وسیلة فریدون در زمان افراسیاب، مرز شمالی ایران مشخص می‌شود. به این امر چند بار در شاهنامه اشاره هست. افراسیاب تصریح می‌کند:

به سُغدیم و این پادشاهی مراست
زمین تا لب رود جیحون مراست

(ج3، ص54)

اما مرز شرقی در زمان کیکاوس، در داستان رستم و سهراب معلوم می‌شود که سمنگان در مرز ایران است. طبق نوشتة حدود العالم که در اوقاتی تنظیم شده که فردوسی مشغول سرودن شاهنامه است، شهری آباد و جزء طخارستان یا حوالی آن بوده است. از طخارستان به سوی جنوب سرازیر شویم به نام سرزمین‌هایی می‌رسیم که تحت فرمان خاندان سام، پهلوان ایرانی است که عبارت‌اند از کابل و زابل یا زابلستان و سیستان. به‌خصوص خاندان سام جایی اقامت داشته‌اند که در کنار رود هیرمند بوده است.

اما مرز غربی کجاست؟ چنان که گفته شد ضحاک شاه ایران شده است و پایتخت او بیت‌المقدس است. نکتة دیگر آنکه کاووس به هاماوران و مازندران لشکرکشی می‌کند. کاووس برای رسیدن به هاماوران و مازندران از سرزمین بیگانة دیگری عبور نمی‌کند، پس باید نتیجه گرفت که هاماوران و مازندران هم‌مرز ایران دانسته می‌شده. توضیحاً عرض می‌کنم که مازندران شاهنامه مازندران فعلی نیست، بلکه در غرب ایران بوده. چنان که در مقدمة شاهنامة ابومنصوری آمده شام و یمن را مازندران خوانده‌اند و نیز در این مقدمه آمده که ایران‌شهر از رود آموی است تا رود مصر (گزارش کنگرة فردوسی، ص40). بدین ترتیب استنباط حدود ایران از متن‌های قدیمی را شاهنامه و به‌خصوص مقدمة شاهنامة ابومنصوری تأیید می‌کند.

اگر بخواهیم از دواوین شاعران، که در موضوع مورد بحث سند بلامعارضی هستند،‌ همة مطالب از این دست را نقل کنیم خود کتاب و بلکه چند کتاب می‌شود و یک مقاله جای آن را ندارد و آنچه غرض نویسنده از نقل این مطالب است پاسخ به این پرسش‌هاست که آیا پادشاهان سامانی خود را ایرانی نمی‌دانسته‌اند؟ آیا وزیران و درباریان آنان ایرانی نبوده‌اند؟ آیا وقتی عنصری محمود را شاه ایران می‌نامد خود را غیرایرانی می‌دانسته است؟ آیا وقتی مسعود سعد سلمان، شاه غزنوی را که حوزة‌ حکومتش بیشتر در جایی است که امروز پاکستان نامیده می‌شود، شاه ایران می‌نامد آن شاه و خود شاعر ایرانی به شمار نمی‌رفته‌اند؟ آیا وقتی رودکی امیر بوجعفر از خاندان لیث صفاری را در حضور شاه سامانی، مفخر ایران می‌نامد، مفهوم آن این نیست که هم شاه و هم وزیر، یعنی بلعمی، و هم شاعر،‌ همه ایرانی هستند؟ پاسخ این پرسش‌ها مبرهن است و پاسخ به کسانی است که جهان ایرانی را با مرزهای جغرافیایی ایران فعلی یکی می‌گیرند و نه‌تنها به خود، به تاریخ هم جفا می‌کنند و افزایش خلط مباحث تاریخی را باعث می‌شوند. ما به این دوستان آن‌چنان نگاه نمی‌کنیم تا کسانی که نام خلیج فارس را بنا به اغراض سیاسی دگرگون می‌سازند، بلکه عمل اینان را بیشتر از سر ناآگاهی تاریخی می‌دانیم. به هر حال، باید توضیح دهیم که ایران، امروزه دو مفهوم دارد: یکی ایران محصور در درون جغرافیای سیاسی فعلی است و دیگر جهان ایرانی که خوشبختانه دانشمندان از رشته‌های علمی به ویژه زبان‌شناسان ـ منظور بیشتر زبان‌شناسان فرنگی است والا زبان‌شناسان ایرانی که جای خود دارند ـ ‌حدود واژه را نگاه می‌دارند و مثلاً از اطلاق نام ایرانی به زبان‌های سُغدی، سکایی، خوارزمی، ‌آسی، پشتو و غیره که امروزه در خارج از حوزة جغرافیای فعلی ایران است ابا نمی‌کنند.

تندیس حکیم ابوالقاسم فردوسی ( اثر ابوالحسن صدیقی) خراسان ، توس
تندیس حکیم ابوالقاسم فردوسی ( اثر ابوالحسن صدیقی) خراسان ، توس

در واقع این زبان‌ها به جهان ایرانی تعلق دارند. همچنان که نمی‌توان زبان خوارزمی را ـ به مناسبت آنکه امروزه ترکان بر آن منطقه سلطه دارند ـ از زبان‌های ترکی دانست، مسعود سعد سلمان را هم نمی‌توان یک شاعر پاکستانی نامید یا رودکی را به بهانة اینکه اهل سمرقند بوده و سمرقند امروزه جزء ازبکستان است، شاعر ازبکی گفت؛ یا مانی را که به صِرف اینکه در بابِل متولد شده و بابِل امروزه جزء عراق است، او را پیغمبر عراقی نامید. جهان ایرانی در روزگاران گذشته از نظر جغرافیایی و سیاسی و فرهنگی یک سرزمین به شمار می‌رفته و امروزه پاره‌پاره شده و هر پاره‌ای به نامی نامیده شده است. ولی سخن این است که نام امروزی را نمی‌توان بر تاریخ تحمیل کرد. این مسئله‌ای عاطفی و احساسی نیست، بلکه موضوعی علمی است این سخن را اولاً در پاسخ کسانی نوشتم که بر استاد ذبیح‌الله صفا ایراد می‌گیرند که چرا رودکی و امثال رودکی را در کتاب خود آورده. رودکی که ایرانی نیست. رودکی را باید در کتابی آورد که نامش باشد تاریخ ادبیات در ازبکستان! و ثانیاً در پاسخ کسانی چون آن نیک‌مرد افغانی که در زمان رضا شاه پهلوی، وقتی وزارت خارجة ایران نام پرشیا را در خارج از ایران،‌ به ایران تبدیل کرد، اعتراض کرد که ایران ما هستیم، شما چرا اسمتان را تغییر می‌دهید. نیک‌مرد افغانی در واقع درست گفته، وقتی محمود غزنوی شاه ایران و عنصری و فرخی و… ایرانی باشند سرزمین آن‌ها چرا نباید ایران نامیده شود. اگر اسامی را به اغراض سیاسی نیالوده بودند، قسمت علیای رود ارس هم الآن «اران» بود نه آذربایجان. از سال 1922 میلادی، در این هشتاد اخیر، این اسم جعلی را بر آن سرزمین تحمیل کردند. آذربایجان، ‌قسمت سفلای رود ارس است و بوده است و خواهد بود که یادگار آتورپتگان، سردار نامدار هخامنشی است. و این نکته هم گفتنی است که نیاکان ارانی هم ایرانی بوده‌اند و خود را ایرانی می‌دانسته‌اند،‌ چنان که در شعر منقول از قطران و خاقانی دیدیم، و لفظ اران خود با ایران هم‌ریشه است.

غرض از این سخنان افتخار به داشتن سرزمین‌های گسترده و کهن ایرانی نیست، و نیز طبعاً این هم نیست که روزی ایران، ‌افغانستان و تاجیکستان یکی شوند و چون کشورهای اروپایی اتحادیه‌ای تشکیل دهند؛ چرا که هر کدام با هزاران درد بی‌درمان دست به گریبان هستند. پیداست که آرزوی همة ما این است که روزی فرا رسد که این کشورها بر دشواری‌های داخلی و خارجی چیره شوند، بی‌سوادی و بیماری را ریشه‌کن کنند، با جهان متمدن همگام گردند و در آن روز چون کشورهای اروپایی با شرط تساوی حقوق، اتحادیه‌ای تشکیل دهند. در آن روز طبعاً میان مردم این کشورها، که همه از یک آبشخور تاریخی بهره می‌جویند و دارای علایق فرهنگی مشترک هستند، ارتباطات، بیشتر خواهد شد. مردم ایران برای سیر و گردش به جای اروپا و آمریکا به بخارا و سمرقند خواهند رفت و مردم سمرقند و بخارا شیراز و اصفهان را بر مسکو و پترزبورگ ترجیح خواهند داد.

از آنجا که ایران در مفهوم جهان ایرانی در چهاراه عالم واقع شده، از زمان‌های بسیار قدیم نه‌تنها محل عبور و مرور اقوام گوناگون بوده، بلکه مورد هجوم جباران و طوایفی که به علت تنگی جا یا عوامل دیگر از جای خود رانده شده بوده‌اند، نیز بوده است و طبعاً در این مهاجرت‌ها و هجوم‌ها با اقوام غالب یا مغلوب داد و ستد فرهنگی، به‌ویژه داد و ستد زبانی نیز انجام می‌گرفته است. شیوع زبان ترکی در مناطقی از این سرزمین یکی از موارد این امر است. عرب‌ها هم وقتی به ایران آمدند در آغاز نیاز به زبان فارسی داشتند و مجبور شدند دفاتر دیوانی را به زبان فارسی همچنان نگاه دارند؛ زیرا عربی، زبان یک قوم بدوی بود و آمادگی نداشت که زبان اداری و دیوانی سرزمین‌های مفتوحه قرار گیرد. اما همین که آداب کشورداری را از وزرا و دیوانیان ایرانی یاد گرفتند زبان عربی را در دیوان‌ها جایگزین زبان فارسی کردند و کسانی که بعدها درصدد برگردان عربی در دیوان‌ها به فارسی شدند متهم به بی‌سوادی و عربی‌ندانی شدند. یکی از اینان ابوالعباس فضل ‌بن احمد،‌ وزیر دربار محمود غزنوی بود که عتبی دربارة او می‌نویسد: «و وزیر ابوالعباس در صنعت دبیری بضاعتی نداشت و به ممارست قلم و مدارست ادب ارتیاض نیافته بود. در عهد او مکتوبات دیوانی به پارسی نقل کردند و به بازار فضل کساد شد.»

اما جفاهایی که در این اواخر به زبان فارسی شد قصة دردناک‌تری است. در افغانستان که مهد زبان فارسی است و روزی در غزنین چهارصد شاعر فارسی‌زبان در دربار محمود به فارسی قصیده می‌سرودند،‌ در زمان‌های اخیر زبان محلی پشتو را که فاقد ادبیات قدیم است به معارضه با زبان فارسی وارد عرصه کردند و اصطلاحات علمی و اداری را به جای اینکه از این زبان قدیم با سابقة هزار و دویست ساله اقتباس کنند، از آن زبان محلی گرفتند.

اما جفایی که در دوران حکومت شوروی بر ازبکستان و تاجیکستان رفت دوسویه بود؛ هم از طرفداران زبان ترکی بود و هم از سوی روس‌ها. در شهر بخارا که روزی روکی سمرقندی،‌ آدم‌الشعرای شعر فارسی، قصاید غرای خود را به زبان فارسی در دربار سامانی می‌خواند، کار به جایی رسید که برای کسانی که به زبان فارسی سخن می‌گفتند جریمه تعیین کردند و بدتر از این، اینکه خط را ابتدا در سال 1929 به لاتین و در سال 1940 به روسی تغییر دادند و باعث آمدند که نسل جدید به کلی از نسل قدیم و از فرهنگ قدیم بریده شود و امکان آشنایی با فرهنگ و میراث نیاکان از میان برداشته شود و نتیجه آن شد که ایرانی با ایرانی (به مفهوم آنکه در جهان ایرانی زندگی می‌کنند نه در محدودة‌ جغرافیای سیاسی فعلی) و هم به مفهوم از جدید با قدیم با هم بیگانه شوند.

شصت سال پیش از این استاد دکتر پرویز ناتل خانلری مقاله‌ای در مجلة سخن (فروردین‌ماه 1332) با عنوان «همسایگان ناشناس» نوشت و از این درد نالید و آنجا گفت: «زمانی بود که میان ایران و افغانستان و آسیای مرکزی جدایی نبود، پیشه‌ور هنرمند اصفهانی در غزنین و سمرقند کاخ‌ها می‌ساخت و نقاش تبریزی در هرات هنر می‌فروخت…» و غرض از این نقل آن است که بگوییم امروز دیگر آن شصت سال پیش نیست که فقط گله و شکایت کنیم و دست روی دست بگذاریم. نیروی قهر شوروی از میان رفته است و از سوی دیگر فناوری باعث شده است که ارتباطات گسترش پیدا کند و اگر قصوری هست نتیجة نابخردی خود ماست. امروز، ‌روز پیدا کردن همدیگر است. ایرانی (در مفهوم شهروند جهان ایرانی) باید ایرانی را پیدا کند و این پیدا کردن و آشنا شدن کار فرهنگی می‌خواهد. کار سیاسی هم می‌خواهد، ‌اما چون ما اهل سیاست نیستیم و نیز از سیاست‌بازان انتظاری نمی‌رود که در این وادی کاری از دستشان برآید، باید به اهل فرهنگ پناه ببریم.
[1]) ضحاک