برگزاری شب بهمن فرزانه در نخستین سالگرد خاموشی او
من در اینجا نمیخواهم که به طور خاص به ترجمه های بهمن فرزانه بپردازم چون میدانم افراد بسیاری در اینجا هستند که میتوانند بیشتر و بهتر از من در این باره حرف بزنند. کافی است بگویم که ایشان مترجم آثار سیلونه هستند . در واقع ارتباط من با آقای دهباشی و برگزاری شبهای بخارا برای نویسندگان و هنرمندان ایتالیایی زبان با سیلونه آغاز شد که بهمن فرزانه آثارش را به فارسی ترجمه کرده است.
سیلونه مناظری از کوههای ایتالیا ارائه داده که بسیار شبیه مناطقی از این قیبل در ایران است و این کار را با روحیهای برابرجویانه و تا حدودی سوسیالیستی انجام داده است. بهمن فرزانه مثرجمی آثاری برجسته از لوییجی پیراندللوست و نماهای متفاوتی از مدرنیته را توانسته ارائه کند. مترجم نویسندهای به نام بوتزاتی نیز هستند که خواندن آثارش حسی مشترک را تا حدودی در فارسی زبانان بیدار میکند. و برای ما غنمیتی است که فرصت پیدا کردهایم بخشی از زندگیمان را در این کشور فوقالعاده بگذرانیم. و شاید به همین دلیل است که برای ساخت فیلمی از بیابان تاتارها از ارگ بم استفاده شده است .
من به شما خوشآمد می گویم و به شما اطمینان میدهم که در آینده نیز این مدرسه برای برپایی شبهایی که به روابط فرهنگی متقابل میپردازد همکاری خواهد کرد و در اینجا از چهار تن به طور خاص تشکر میکنم . از آقای علی دهباشی، از مدیر مدرسه ایتالیایی ها و از سارا بوناتی که برگزاری چنین شبهایی را امکانپذیر می کنند. و نفر آخر تیسیانا بوچی که مدیر کمیسیون فرهنگی در این مدرسه هست و از بخت بدش همسر من هم هست.”
سپس علی دهباشی اشاره کرد به حضور خاندان بهمن فرزانه از جمله شکوهیان ، مشیری و کوشا که همت آنان نیز در برپایی این مراسم تأثیر داشت و پس از آن چنین گفت:
هفده، هجده سال پیش در آغاز انتشار مجله بخارا، البته ناگفته نماند که هنگام انتشار مجله کِلک نیز ارتباط مکاتبهای با آقای فرزانه داشتم، فرصتی به دست آمد تا با ایشان گفتگو کنیم که در حقیقت ایشان نخستین گفتگویشان را در زبان فارسی با مجله بخارا انجام دادند. چند برش کوتاه از آن گفتگو را برای شما میخوانم و به چند پاسخ ایشان بسنده میکنم.
و سپس از گفتگویی سخن گفت که چند سال پیش با بهمن فرزانه انجام داده و در مجله بخارا به چاپ رسانده بود و بخشهایی از پاسخهای بهمن فرزانه را خواند:
” اولین بار در سال 1959 به ایتالیا رفتم.میخواستم معماری بخوانم. سه روزی سر کلاس معماری در دانشگاه نشستم. دیدم هیچی سرم نمیشود. رها کردم. تصمیم گرفتم به مدرسه عالی مترجمی بروم. سازمان ملل ادارهاش میکرد و پنج سالی دورهاش بود که طی کردم. زبان انگلیسی و ایتالیایی و زبان فرانسه را میآموختیم . البته ترجمه همزمان را هم. مدرسه فوقالعاده مهمی است که زبانها را خیلی خوب یاد میدهند. بعد اتمام دوره آموزشی مترجمی زبان، فکر کردم برمیگردم به تهران که نشد. سازمان خواربار و کشاورزی مرا در رم استخدام کرد. در آنجا کار ترجمه میکردم. هشت سالی در این سازمان کار کردم. راستش حوصلهام سر رفت. حقوقش هم کم بود. از طریق یکی از دوستان در تلویزیون ایتالیا کار پیدا کردم. با دو نفر از خانمها متن سریالهای ایتالیایی را مینوشتیم. بعد یک دوره هم رفتم سینما خواندم در این دوره دو تا فیلم کوتاه نوشتم.
اولین ترجمه فارسی من در بیست و پنج سالگی انجام گرفت. نمایشنامهای بود از تنسی ویلیامز بنام پرنده شیرین جوانی که بنگاه مطبوعاتی فریدون علمی منتشر کرد.
بعدها از طریق آقای جهانگیر افکاری با مؤسسه کتابهای جیبی آشنا شدم و رمان دفترچه ممنوع نوشته آلبادسس په دس را ترجمه کردم که در سال 1345 توسط سازمان کتابهای جیبی منتشر شد.
چهل و هفت سال است در رم زندگی میکنم. ایتالیا مردمانی خوب دارد ولی زندگی گران است. با ایتالو کالوینو و همسرش دوست بودم. مرد بسیار فهمیده و فروتنی بود. با فدریکو فلینی هم دوست نزدیک بودم.
داستاننویسی را از بچگی دوست داشتم. ترجمه نگذاشت که به این علاقه برسم. اولین نوشتههایم داستان کوتاه بودند که تحت عنوان « سوزنهای گمشده» منتشر شد و بعد … ”
پس از آن نوبت به محمدرضا جعفری ، مدیر نشر نو و سرویراستار مؤسسه انتشارات امیرکبیر در دهۀ پنجاه رسید تا از خاطرات خود با زندهیاد بهمن فرزانه بگوید:
چند روز پیش آقای دهباشی عزیز از من خواستند در مراسم سال درگذشت آقای بهمن فرزانه سخنانی بگویم و من به احترام چند ساعت خاطرات خوشی که نزدیک به چهل سال پیش از آقای فرزانه داشتم به جان پذیرفتم ، اما چون البته سخنران نیستم ، بهتر دیدم حرفهایم را بنویسم و برایتان بخوانم.
چون در این چهل سال فقط به مناسبتی آقای فرزانه را در جمع دیده بودم، برای آشنایی بیشتر رفتم به سراغ آخرین مصاحبه با ایشان که در ویژهنامه نوروز 1393 مجله اندیشه پویا جاپ شده بود.
در این مصاحبه آقای فرزانه به آقای فرزانهای که من دیده و شناخته بودم، تنها تفاوتی که داشت خشمی بود که در بعضی از جملاتش احساس میشد و آنها را با لفظ « آقا!» شروع میکرد. و خشم آقای فرزانه تا آنجا که از این مصاحبه احساس میشد، از دست ویراستاران ترجمهای سالیان اخیرش بود که به گفته ایشان نه زبان خارجی میدانستند و نه فارسی!
اما به نظر من در زیر این خشم آقای فرزانه دلیل دیگری نهفته بود: آیا عدم انتشار صد سال تنهایی با ترجمه ایشان و رواج ترجمههای دست و پا شکسته از این رمان شگفتانگیز در بازار کتاب از دلایل این خشم و سکوت نبود ؟
باری، اجازه بدهید به خاطرات خوش خودم از آقای فرزانه بپردازم.
در سال 49 یا 50 بود که آقای فرزانه چاپ و نشر ترجمه کتاب من میکلآنژ پیکرتراش را که مجموعهای از نامههای میکلآنژ بود، به مؤسسه امیرکبیر متعلق به پدرم واگذار کردند. این کتاب با معیارهای آن روزگار در هیأتی مقبول و شکیل منتشر شد و باب مکاتبه مرا با آقای فرزانه باز کرد. در آن ایام من بیست و یکی دو سال بیشتر نداشتم و تازه نرم نرم سررشته تولید و ویرایش مؤسسه امیر کبیر را به دست میگرفتم. از آقای فرزانه خواهش کردم چون زبان ایتالیایی میدانند آثاری را از این زبان برای مؤسسه ما به فارسی ترجمه کنند که پذیرفتند: دو رمان از اینیاتسیو سیلونه به نامهای روباه و گلهای کاملیا و یک مشت تمشک و کتابی از اوریانا فالاچی به نام اگر خورشید بمیرد.
البته متأسف شدم از این که آقای فرزانه در مصاحبه شان از این بابت اظهار پیشمانی میکردند ، در حالی که در آن ایام به من چنین چیزی اظهار نداشتند. خب، البته مرور ایام و بازنگری گذشته چه بسا نظر ما را در مورد کارهایی که کردهایم عوض میکند. ولی میتوانم بگویم که ایشان آن کتابها را هم به شیوایی ترجمه کردند و در ویرایش آنها به نکتهای جدی برنخوردم.
پس از انتشار این کتابها وقتی که از ایشان جویا شدم چه کار دیگری را برای ترجمه میخواهند در دست بگیرند، ردر جواب نامهام به کتاب صد سال تنهایی اشاره کردند که اگر مایل باشم آن را برای ما ترجمه کنند. چه عنوان گیرایی! صد سال تنهایی.
بلافاصله اظهار آمادگی کردم و قراردادی هم برای ایشان فرستادم. چندی بعد ترجمه صد سال تنهایی به دستم رسید. آن سال 1352 بود و ما با همکاری دوست فراموش نشدنیام دکتر غلامحسین ساعدی عزیز، کتاب الفبا را منتشر میکردیم و با آقای بهاءالدین خرمشاهی و کامران فانی دیدارهای تقریباٌ هفتگی داشتیم. نسخه ترجمه را به آقای خرمشاهی دادم تا هم ویرایش و هم اظهار نظر کنند. دو سه هفته بعد آقای خرمشاهی آنقدر از این کتاب تعریف کردند که تصمیم گرفتم خودم هم آن را قبل از چاپ بخوانم. خواندم و مقادیری سهوالقلم را اصلاح کردم. در همان ضمن هم مجله تماشا به چاپ ترجمه دیگری از صد سال تنهایی از زبان فرانسه پرداخت. نگران شدم. اما خیلی زود با خواندن جمله اول آن نگرانی برطرف شد. ترجمه ما با « سالها سال بعد…» شروع میشد و ترجمه مجله تماشا « با سالیانی بسیار بعد…»
کتاب صد سال تنهایی در سال 1353 نتشر شد و مثل توپ صدا کرد. همه به به گفتند و یادم هست که دکتر ساعدی عزیز تکه هایی از آن را بلند بلند برای ما میخواند و اظهار شگفتی و تحسین میکرد و من چقدر به خودم می بالیدم که مؤسسه ما چنین کتابی منتشر کرده است.
در تابستان همان سال بود که آقای فرزانه برای سفر کوتاهی به ایران آمدند و دیدار اولمان در هتل اینترکنتینانتال، لالۀ فعلی بود. بیش از جهار ساعت خوردیم و نوشیدیم و از هر دری گفتیم. هفته بعد از ایشان دعوت کردم برای شام به منزلمان آمدند و باز … در این دو دیدار مثل معمول چنین دیدارهایی با خنده و شوخی تکلیف دنیا و ادبیات و سینما را روشن کردیم. از ترجمه گفتیم، از نوشتن گفتیم ، حتی یادم هست که برای فیلم احتمالی صد سال تنهایی هنرپیشه هم انتخاب کردیم: آنتونی کویین ، جورادو ، ایرنه پاپاس…!
بعد از آن دیگر آقای فرزانه را ندیدم و تنها چند نامه کاری با هم رد و بدل کردیم و یکی دو کتاب دیگر هم برای ما ترجمه کردند، از جمله داستان غمانگیز ارندیرا و مادر بزرگ سنگدلش که آن هم از گابریل گارسیا مارکز بود. در آخرین نامه شان نوشته بودند که خیال دارند مرشد و مارگریتا اثر بولگاکف را ترجمه کنند که من در جواب استقبال کردم. و این مصادف شد با سال 1357 و سایر قضایایی که به دنبال آمد.
به راستی چه حیف که در آخرین مصاحبه آقای فرزانه عزیز را خشمگین دیدم، چون ته مزه خوش دو دیداری که با هم داشتیم هنوز زیر زبان من هست. افسوس که دیگر تکرار نشد. ”
و سپس محمد یراقچی ، مدیر کتاب پنجره درباره بهمن فرزانه و چاپ آثارش در این انتشارات حکایت کرد:
“من هم به نوبۀ خودم از همه دوستان حاضر که با حضورشان این مجلس را رونق بخشیدند تشکر میکنم. متنی که من هم آماده کردهام در واقع شاید برای اطلاع باشد . بعضی از مطالبش ممکن است برای شما تکراری باشد . ممکن است به برخی از نکات در صحبتهای آقای دهباشی و آقای جعفری نیز اشاره شده باشد که پوزش میطلبم.
بهمن فرزانه، مترجم و نویسنده ایرانی در 1317 در شهر تهران به دنیا آمد. دیپلم را در همین شهر در دبیرستانی در قلهک گرفت. سپس به مدرسه عالی مترجمی سازمان ملل رفت . به زبانهای انگلیسی،فرانسه و اسپانیایی آشنایی داشت ولی زبان اصلی خارجی که بدان مسلط بود زبان ایتالیایی بود . در بیست و شش سالگی اولین ترجمه او ، پرنده شیرین جوانی از تنسی ویلیامز توسط انتشارات فریدون علمی در قطع جیبی منتشر شد. سپس همکاری منظمی با کتابهای جیبی و انتشارات امیرکبیر تا پیش از انقلاب داشت . در همان سالها انتشار کتاب صد سال تنهایی اثر گابریل گارسیا مارکز توسط انتشارات امیرکبیر به شهرت او صد چندان افزود. پس از انقلاب، با کمی تأخیر دوباره کار ترجمه کتاب را با سرعت و نظم بیشتری ادامه داد.همیشه از کاغذ و قلم استفاده میکرد . او در استفاده از کامپیوتر و تکنولوژی جدید ناتوان بود و میگفت هنوز قدیمی ماندهام و هنوز با دست مینویسم . با وجود نزدیک پنجاه سال اقامت در ایتالیا، به زبان فارسی چه در بیان و چه در نوشتههایش مسلط بود . هرگز کلمات فرنگی را در گفتگوی روزمره مخلوط نمیکرد مگر معادلی برای آن در فارسی نبود . چند سال پیش از فوت به من گفت، خوب زندگی کردم و هیچ گلهای از روزگار ندارم . عمیقاً شیفتۀ هنر، فرهنگ و ادبیات به معنی جهانی آن بود . خود نیز نقاشی میکرد . تألیفات او عبارتند از : رمان چرکنویس، مجموعه داستانهای کوتاه سوزنهای گمشده و از چاله به چاه، داستان بلند سرباز دل ـ در دست انتشار ـ و نمایشنامه تک پردهای فرفرهها ، مربوط به سالها قبل که آن را به زودی در چاپ خواهید دید .
ترجمه های پرشمار او ، تا جایی که حقیر میداند، از این نویسندگان بوده است: گابریل گارسیا مارکز، آلبادسس په سس، گراتزیا دلهتا، لوییجی پیراندللو،دینوبوتزاتی،واسکو پراتلینی، اینیاتسیا سیلونه، اوریانا فالاچی،لوییجی کاپوانا،سوزانا تامارو، تنسی ویلیامز، پرل.اس. باک،ادنا اوبراین،آگاتا کریستی،و فیلیس سیستگینز. متأسفانه پس از وفات ایشان نامهای بیربطی در کارنامه کاری ایشان توسط خبرگزاریها و جراید کشور آمده که خواهشمندم دوستان خبرنگار و عزیزانی که در رسانهها دست دارند، اقدام به حذف و اصلاح این موارد نمایند. در بین نام نویسندگانی که آثارشان منسوب به ایشان ترجمه شده نامهای رول دال، جین استون،ایروینگ استون به چشم میخورد و تا جایی که من با ایشان حشر و نشر داشتم ، حتی یک بار هم اسم آنان را به زبان نیاوردند تا چه رسد ترجمهای از آنان کرده باشند. بدتر از همه اینها نام نویسندهای مطرح میشود با عنوان آنا کریستی که اصلاٌ شناخته شده نیست .
این اشتباهات در دانشنامه ویکی پدیا و بسیاری از شبکههای اطلاع رسانی داخلی و خارجی فارسی زبان مرتب تکرار شده است و باعث تأسف است . من به سهم خود در غیاب ایشان که بسیار در این گونه موارد حساس و موشکاف بودند تقاضا دارم حک و اصلاح فرمایید و موارد صحیح و از قلم افتاده را جایگزین کنید.
در این جا، جا دارد که از آقای امیر حسینزادگان، مدیر محترم انتشارات ققنوس که به علت مسافرت در جمع ما حضور ندارند، اما نمایندگانشان در این جمع با ما هستند یادی کنم . زیرا در اصل به همت و پشتکار ایشان و انتشارات ققنوس بود که کارنامه ایشان پس از انقلاب مجدداً گشوده شد . یک مژده هم از طرف خودم به عزیزان حاضر و علاقمند به ترجم هها و نوشتههای بهمن فرزانه بدهم که کتابهایی در قالب رمان و یا داستان کوتاه از لوییجی پیراندللو، گراتسیا دله دا و سوزانا تامارو همچنین نمایشنامههای بلند و کوتاه از لوییجی پیراندللو، تنسی ویلیامز ، گابریل گارسیا مارکز و دو اثر تألیفی از آن عزیز فارسی زبان نزد کتاب پنجره به امانت است که با وسواس بیشتر در غیاب ایشان به اداره کتاب وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سپرده خواهد شد و پس از کسب مجوز در اولین فرصت به چاپ خواهد رسید.
سخنران بعدی این مراسم مسعود فروتن بود که متنی نوشته محمد یراقچی را درباره بهمن فرزانه قرائت کرد و در بخشی از این متن چنین گفت:
” بر خلاف دیگران که تو را با «صد سال تنهایی» میشناسند. دلیل آشنایی من و تو «داستان خانوادگی» بود. قصهای از واسکو پراتولینی. به قول معروف ـ در عنفوان جوانی ـ نیمه شبی کتاب را گشودم و تا سپیدهی صبح یک نفس آن را خواندم و در واقع بلعیدم. گونههایم خیس بود که آن را تمام کردم. آخرین عبارات کتاب چنین بود: «برای روانهای معصوم و بیگناه مرگ مثل عادتیست به زندگی.» هیچ وقت تصور نمیکردم روزی تو را مثل برادرِ بیمارِ نویسندة داستان در انتهای «داستان خانوادگی» در بیمارستانی شبیه همان در قصه و بستری شبیهتر به همان بستر، دیدار و در واقع وداع کنم. وقتی چشمهای کمفروغت را گشودی آنقدر خیره به من نگاه کردی که دیگر پلکهایت خسته شد و آرام آرام بسته شد و به خواب رفتی. آیا تو هم بهانه مربای پرتقال داشتی که اینگونه مرا نگاه میکردی. نه کلامی. نه اشارهای. فقط نگاهی خیره پر از رمز و راز مثل قصههای هزار و یکشب در پی بیپایانی یک پایان. نگاهت احساسی عمیق را حمل میکرد که سنگینی آن بر دوش من و بر پلکهای تو به یک اندازه بود. شاید دوست نداشتیم در آن حال یکدیگر را ببینیم. به یاد تلفنهای منظمات در این چند سال آخر افتادم. چه از رم و چه بعدتر در تهران. حکایتی غریقی را داشتی که برای رسیدن به یک ساحل امن بیتابی میکند…”
سپس نوبت به بابک حمیدیان رسید تا از خاطراتش با بهمن فرزانه سخن بگوید :
” خانمها و آقایان،
با سلام. از این که در جمع شما هستم بسیار خوش وقتم. من جدا از علاقه به حرفۀ اصلیام یعنی بازیگری، باید اذعان کنم یکی از علاقهمندان جدی کتاب که چه عرض کنم در واقع خورندگان کتاب هستم. اگر امروز افرادی از نسل من و نسلهای پس از من در حوزه فرهنگ و هنر تلاش میکنند قطعاٌ مدیون تلاش و تجربه شما عزیزان و امثال زنده یاد بهمن فرزانه هستند. حاصل شور و احساس شما موجب هر چه رنگینتر شدن فکر و دانش هنری ما شده است.
تجربه آشنایی من با زندهیاد بهمن فرزانه به حدود ده سال قبل میرسد. برای نخستین بار ایشان را در نمایشگاه کتاب تهران و در غرفه کتاب پنجره ددم. چند ساعتی در خدمتشان بود. با هم گفتیم، خندیدیم و نهار خوردیم . به خاطر میآورم که وقتی ایشان با خبر شد من محصل تئاتر و سینما هستم ، بسیار تشویقم کرد و گفت چه خوب یک جوان دیدم که نمیخواد دکتر و مهندس بشود. مملکت به هنرمند هم احتیاج دارد.
پیش از دیدار با ایشان تصور میکردم کسی که مارکز و دهها اثر ارزشمند ادبی دیگر را به ما شناسانده باید پدیدهای خاص ، خارقالعاده و خلاصه چیزی فراتر از ذهن ما باشد. اما او را بسیار ساده ، صمیمی ، مهربان و از همه مهمتر فروتن یافتم. در کلامش ردپای سالها مطالعه و عشق به ادب و هنر دیده میشد اما از فضلفروشی و تکبر ذرهای احساس نمیشد. بعدها دانستم کمتر کتابی یا اثر سینمایی کلاسیک بوده که نخوانده یا ندیده باشد. حافظۀ غریبی داشت. به راحتی و به مناسبت چند بیتی از حافظ، خیام و یا مولانا را گاه شاهد کلامش میکرد. تأثیر زیادی بر من گذاشت. آن هم کسی که بیش از پنجاه سال دور از وطن به سر برده بود.
راستش را بخواهید وقتی لطف کردند و از من برای این که سهم کوچکی در این مراسم داشته باشم دعوت کردند ، در کمال افتخار پذیرفتم. نه به خاطر این خود را در جمع شما عزیزان با سالها دانش و تجربه هم سطح قرار بدهم ، بلکه خواستم پیامآور نسل خودم باشم و بگویم : « من و هم نسلانم سهمی از دانش و تجربه و زیباییهایی که خلق یا منتقل کردید همیشه پاس میداریم و با خود تا ابد حمل میکنیم و همیشه مدیون کسانی چون زندهیاد بهمن فرزانه بوده و خواهیم بود.»
روحش شاد و یادش پایدار باد.
در بخشهایی از این مراسم، کلیپهایی از روی جلد آثار بهمن فرزانه و عکسهایی در دوران مختلف زندگیاش و نیز گفتگویی که با وی کرده بودند و با همکاری کتاب پنجره، نشر ققنوس و مجله بخارا تهیه شده بود به نمایش درآمد.
و در پایان مراسم مانی نعیمی قطعاتی را به یاد بهمن فرزانه به ایتالیایی و فارسی نواخت و خواند و سپس ستاره فرزانه، خواهر زنده یاد بهمن فرزانه از مجله بخارا و دیگر برگزارکنندگان و نیز حاضران در این مراسم تشکر کرد.