شب بهرام بیضایی/ ترانه مسکوب
امروز پنج دی ماه است. هفتاد و پنجمین زادروز بهرام بیضایی. هفت سال پیش مجله بخارا جشن شصت و هشتمین زادروز بهرام بیضایی را به همراه او و خانواده اش در خانه هنرمندان بر پا کرد و ویژه نامه ای نیز منتشر کرد. امروز نگاهی داریم به خاطره آن شب .
…
در ادامه شبهاى بخارا كه پيش از اين «شب سيدمحمدعلى جمالزاده»، «شب رضا سيدحسينى» و «شب كامبيز درمبخش» برگزار شده بود به مناسبت شصت و هشتمين سالروز تولد بهرام بيضايى مراسمى در شب سه شنبه پنجم دى ماه 1385در تالار بتهوون خانه هنرمندان برگزار شد. حضور وسيع و گسترده استادان، هنرمندان، نويسندگان، دانشجويان تئاتر و سينما و علاقمندان بهرام بيضايى آنچنان بود كه تالارهاى بتهوون و ناصرى بصورت ايستاده مملو از علاقمندان اين مراسم بود. از چند ساعت قبل از مراسم سالنهاى بتهوون و ناصرى ديگر امكان پذيراى علاقمندان را نداشت. در راهروها و سرسراهاى طبقات اول و دوم خانه هنرمندان علاقمندان ايستاده مراسم را دنبال مىكردند. در ميان چهره هاى برجسته نويسندگان و هنرمندان حضور جوانان چشمگير بود. سرانجام مراسم با خير مقدم على دهباشى به بهرام بيضايى، مژده شمسايى، نياسان بيضايى و سخنرانان: آيدين آغداشلو، بابك احمدى، محمود دولتآبادى، مهدى هاشمى آغاز شد. دهباشى از بهروز غريب پور مدير عامل خانه هنرمندان درخواست كرد كه با سخنان خود آغازگر شب بيضايى باشد. بهروز غريب پور با ياد كرد خاطره اى از بيضايى چنين گفت:
افتخار مىكنم كه بيضايى در ميان ماست
سال 1347 كه خيلى از شما به دنيا نيامده بوديد ما ارادت خالصانه اى به آقاى بيضايى، كمتر از امروز، نداشتيم. من آن زمان سرپرست و كارگردان گروه تئاتر شهاب كردستان بودم. آقاى بيضايى آمده بودند و سالن ما از جمعيت موج مى زد. چون ايشان صبح با يك مدير كل ظاهرا بى ادبى رو به رو شده بودند از سنندج رفتند. ما هم نمىدانستيم. ساعت 4 كه قرار بود ايشان را زيارت كنيم شد 5، شد 6، شد 7، شد 8، شد 9، شد 10 تشريف نياوردند امروز من ياد آن موقع بودم و گفتم كه حداقل زمان در اين مورد آقاى بيضايى را تغيير نداده است.»
وى ادامه داد: «آقاى دهباشى بدون اين كه با من هماهنگ كنند اسمم را به عنوان سخنران در اين مراسم آورده بودند. من به ايشان گله كردم، آقاى دهباشى گفتند يعنى شما در وصف استادتان نمىتوانيد صحبت كنيد؟ و من ديدم كه آقاى دهباشى از من باهوشترند.»
غريب پور در وصف بهرام بيضايى گفت: «يكى از استادانى كه هرگز مهرش از دلام نرفته و همواره افتخار كرده ام كه شاگرد ايشان بوده ام، بهرام بيضايى است. بهرام بيضايى براى شما امروز كسى است كه دهها فيلم ساخته، دهها نمايش نوشته و روى صحنه برده، در رسانه ها از ايشان به كرات شنيديد و حق داريد كه به دليل حجم اخبار كنجكاو باشيد براى ديدن او. اما در سال 1346 من جوان شهرستانى در شهر بن بستى مثل سنندج اگر عاشق بيضايى شدم به اين دليل نبود كه در مورد ايشان زياد شنيده بودم. زمانى بود كه ما «پهلوان اكبر مىميرد» را خوانده بوديم، «نمايش در ايران» را خوانده بوديم. جزو دريغهاى زندگى ام است كه آن روز آقاى بيضايى را زيارت نكردم. بيضايى مثل تخت جمشيد است. كسى نمىتواند انكارش كند. مىتوانيد به معمارىاش اشكال بگيريد، ستونى از ستون هایش را حذف كنيد، مىتوانيد حتى پاره اى از وجودش را به سرقت ببريد اما بيضايى يك بناى تاريخى و معمارى است كه با آب و خاك و هوا و عشق ايران زاده و پرورده شده است. من امروز صاحب تاليفاتى هستم و ديدگاهى دارم، اما چراغ راه من و امثال من، بهرام بيضايى بوده است و به دليل اين ويژگى من افتخار مىكنم كه ميزبان استادم هستم و افتخار مىكنم كه بهرام بيضايى هنوز در ميان ما هست. با تمام مشكلات ساخته و هنوز مىسازد و اين درس بزرگى است براى جوانهايى كه فكر مىكنند اگر آقاى بيضايى گلايه مىكند، ديگر قلم و كاغذ را زمين گذاشته و كار نمىكند. ما از بيضايى آموختيم كه گلايه داشته باشيم، فرياد نهفته در دل داشته باشيم، دست لرزان هنگام نوشتن داشته باشيم اما دل عاشقمان را هرگز فراموش نكنيم. بيضايى براى همين چراغ راه بود كه هرگز اجازه نداد نااميدىهاى پيرامون او را نااميد كند.
هم طرازان ايشان در آن زمان مثل دكتر غلامحسين ساعدى، اكبر رادى و بيژن مفيد به گونه اى ديگر در تئاتر ايران موثر واقع شدند ولى اعتماد به نفسى كه آقاى بيضايى به جامعه تئاتر ايران داد يگانه است.
بيضايى با معرفى تعزيه، تخت حوضى و خيمه شب بازى، ما را عاشق وطنمان كرد. اگر حمايت بهرام بيضايى نبود شايد اين شيفتگى كه امروز به تئاتر عروسكى دارم نداشتم چون در سال 1352 منِ دانشجو را حمايت كردند كه هفته خيمه شب بازى را در دانشگاه تهران برگزار كنم. اين حمايت باعث شد من پىگيرانه اين راه را پيمودم.
در همه موارد اگر براى بهرام بيضايى گامى برداشتم به دليل اين بوده كه از صميم قلب مديون ايشان هستم و افتخار مىكنم كه هنوز سايه اش بر سر ما است. تئاتر ايران قدر اين بزرگوار را مىداند.»
غريب پور، سخنان خود را اين گونه پايان داد: «هرگز نميرد آن كه دلش زنده شد به عشق. بيضايى نمونه بزرگ اين عشق است. آرزو مىكنم هم چنان كار كند و بنويسد و سايه اش بر سر ما هنرمندانى باشد كه در برابر ايشان كوچكيم.»
پس از سخنرانى بهروز غريب پور على دهباشى سخنان خود را با نقل قولى از بيضايى آغاز كرد و چنين ادامه داد:
شبى بياد ماندنى
امشب براى مجله بخارا و دوستداران فرهنگ، ادبيات و هنر ايران شبى خجسته و بيادماندنى است. از آقاى بهرام بيضايى و همسرشان سپاسگزاريم كه پذيرفتند اين شب را كنار دوستدارشان بگذرانند. امكان حضور اين جمع در منزل ايشان نبود. پس دعوت ما را پذيرفتند. در هر حال خلوت و جمع فاميلى استادمان را امشب به هم زديم. اى كاش همه به هم زدنها در همين حدود بود.
دهباشى در ادامه خطاب به بهرام بيضايى چنين گفت:
آقاى بيضايى
ما امشب قصد بررسى آثار يا تجليل و از اين قبيل را در مورد شما نداريم. زيرا آن كار ديگرى است و با يك شب و دو شب به جايى نمىرسد. شايد يك دهه و حتى يك ماه لازم است تا بشود و به وسعت و پهناى كارهاى شما رسيد. چنين گستردگى كارهاى شما فرصت مرور را هم از ما مىگيرد، چه رسد به بحث و نقد.
آقاى بيضايى
همه مىدانند كه از مجالس تجليل و از اين قبيل، گريزان هستيد و يادم هست كه در يكى از جلسات گفتيد: «بزرگترين لطفى كه به من مىكنيد اينست كه به يادم نياوريد بهرام بيضايى هستم.» پس آنچه را كه امشب از زبان دوستان، همكاران و دانشجويان خود خواهيد شنيد جاى جاى نشانه هاى حقشناسى است كه جامعه فرهنگى و هنرى ايران از زبان اين عزيزان نسبت به شما بازگو مىكند.
آقاى بيضايى
پنجاه و يكسال از نگارش نسخه اول «آرش» بقلم شما مىگذرد. اين قلم در طول اين نيم قرن عليرغم انواع بدخواهى ها همچنان نوشته و شهادت داده است. از معدود هنرمندانى هستيد كه با جنبش فكرى عصر خود آميخته ايد. آنجا كه مىگوييد: «فرهنگ ما نيازمند بازانديشى است، در همه باورهايش، تاريخش، سوابقش و آنچه كه مانع رشد و باعث ايستايى و توقفش شده است؛ همه ما ناچاريم درباره همه چيز از نو بيانديشيم و همه چيز را از نو با تعقل و ادراك امروزى ارزيابى كنيم و تعريفهاى گذشته را بسنجيم و از صافى خرد و آزمون بگذرانيم و در قالب يك دانش، بينش و خرد امروزى ساماندهى كنيم.»
اين تفكر نشان از عمق شناخت شما از زبان، فرهنگ و تمدن اين مملكت دارد.
تداوم و حضور زنده و پويا در اين سرزمين براى هنرمندان و روشنفكران كمتر اتفاق مى افتد و عمر فروغ و درخشندگى كوتاه است اما شما توانسته ايد در طول اين نيم قرن همواره پا بر جا و همزمان با مقتضيات تاريخى زمانه خود حركت كنيد. سخنم را با كلام فروتنانه خودتان به پايان مىبرم كه گفته ايد: «من فقط فيلم نمىسازم؛ من هر كارى انجام مىدهم تا بتوانم خودمان را بيان كنم. اگر نتوانم فيلم بسازم تئاتر كار مىكنم. اگر امكان كار تئاتر نباشد، مىنويسم، اگر نتوانم اين كار را بكنم، كتاب مىخوانم يا درس مىدهم يا با خودم موسيقى زمزمه مىكنم. به هر حال در هر زمانى كارى را انجام مىدهم. منظور از تمام اينها شكل دادن به انديشه هايم است و اگر بخت يارى كند انتقال انديشه ام به شما و همين طور گرفتن انديشه از شما.»
نگاهى تُندگذر
در قسمت بعدى «شب بهرام بيضايى» فيلمى از «گروه فيلم ليسار» به نمايش درآمد كه نگاهى تُند گذر بود به كارنامه فيلمهاى بهرام بيضايى. اين فيلم توسط واروژ كريم مسيحى و شهروز توكل تدوين شده بود كه شامل بخشهايى از فيلمهاى بهرام بيضايى از عمو سبيلو تا سگ كشى بود.
پس از اين قسمت على دهباشى از مژده شمسايى همسر و همكار بهرام بيضايى دعوت كرد كه به جايگاه بيايد. مژده شمسايى صحبتهاى خود را با ياد درگذشتگان زلزله بم آغاز كرد و چنين گفت:
امروز پنجم دى ماه است
امروز پنجم دى ماه است و نمىتوانم بدون ياد و گرامى داشت هموطنان عزيزمان كه جانِشان را در زلزله بم از دست دادند شروع كنم. براى بازماندگان آن حادثه و همه هموطنانِمان آسايش و آرامش و امنيت آرزو مىكنم.
امروز پنجم دى ماه است، سالروز تولد بهرام بيضايى. كسى كه عمرش را در راه فرهنگ و هنر كشورش سپرى و مويش را در اين راه سفيد كرده. پس تولد ايشان را اوّل به دوست داران فرهنگ و هنر ايران و بعد به فرزندان ايشان نيلوفر و نگار و نياسان، به خودم و در پايان به ايشان تبريك مىگويم.
مژده شمسايى هم چنين بخشى از پرده آخر نمايشنامه منتشر نشده «سهراب كُشى» با نام «مويه تهمينه» را خواند. كه در همين شماره بخارا خواهيد خواند.
بيضايى آبروى نسل ما و نسلهاى بعدى است
آيدين آغداشلو سخنران بعدى «شب بيضايى بود كه چنين گفت:
به اينجا كه مى آمدم هيچ صحبتى را از پيش آماده نكردم به اين قصد كه مقابل بهرام بيضايى بايستم و شگفتى و تحسين و ستايشم را نثارش كنم بى هيچ تمهيدى.
بهرام بيضايى آبروى نسل ما و نسلهاى بعدى است و من به نيابت از نسل خودم و بزرگانى كه در ميانشان پرورده شدم نهايت احترام و ستايش خودم را نثارش مىكنم. سر تعظيم خم مىكنم در مقابلش و اميدوارم كه سالهاى دراز شاهد حضور بى همانند و شگفت انگيزش باشيم.
پيش خودم فكر مىكردم درباره بهرام بيضايى چه مىشود گفت؟ و در چه مدتى و از جانب چه كسى؟ تصور من اگر شكلى به خودش بگيرد تصوير جوانى است كه راه درازى را با شايستگى و كار و استعداد و لياقت و هوشمندى طى مىكند. لحظه اى چشمانش را باز مىكند و مىبيند بر سر چهارراهى قرار گرفته كه چهار راه بزنگاه است بزنگاه تاريخى. اين چهار راه از سويى گذشته را به حال و از سويى شرق را به غرب متصل مىكند. نمىشناسم كسى را كه در چنين جامعيتى و با چنين نيروى زاينده و بالنده اى، جايگاه خودش، معناى دورانش و تمامى آن چيزى كه از تاريخ و اساطير گذشته به او رسيده را حامل باشد و اين بار امانت را تا به امروز در نهايت شايستگى حمل كرده باشد. من در نسل خودم چنين بزرگ و بزرگوارى را سراغ ندارم و اميدوار هستم كه اين دانسته باشد براى همه ما كه در جوار و همراه چه كسى زندگى كرديم و شكرگزار باشيم، قوت قلب به او بدهيم و سعى كنيم نيرويمان را به نيروى تمام نشدنى او متصل كنيم. بداند كه تنها نيست و ما بدانيم كه تنها نيستيم.
نگاه بهرام بيضايى يك نگاه تاريخى است. پيش از آنكه يك اشاره مختصر به اين مبحث بكنم و بگذرم بايد اشاره ديگرترى بكنم به جامعيت او. هر كسى بر حَسَب سهم و حد و دانش خودش با وجهى از بهرام بيضايى آشنا شده، وجهى از او را تحويل گرفته و من كه خود به غلط مدعى صاحب وجوه متعدد بودن بودم و هستم در مقابل او همچنان سر تعظيم فرود مىآورم. ميزان دانش او در باب اساطير گذشته ما، در باب اساطير جهانى و خصوصا در باب اساطير شرق بىحد و حصر است. شناخت او از آنچه كه در جهان متمدن امروز مىگذرد، در همه سوى، شناختى همراه و هميشگى است. چيزى نيست كه بر او بر ديدگان او پوشيده مانده باشد. تسلط بىحد و حصر او به نثر فارسى، نشان دهنده تداوم غريب و شگفتانگيزى است كه چگونه و چطور يك زبان زنده مىماند و زندگى خودش را در زايشهاى متعددى به وسيله هنرمندان بزرگش ادامه مىدهد. باقى ماندن زبان زيبا و فاخر فارسى و تداوم حياتش، نه به خاطر لغاتى است كه فرهنگستانها وضع مىكنند. به خاطر حضور بهرام بيضايى و مانندهاى اوست كه اين زبان را در پالايشى مجدد با حفظ معنا و حرمتش زنده نگه مىدارند و نمونه عالى و فاخرش همين بخشى بود كه سركار خانم مژده شمسايى در اينجا قرائت كردند. اين يكى از فاخرترين نمونه هاى نثر فارسى است. اين اداى به تصنع نثر بيهقى را درآوردن نيست كه بسيار مرسوم بود، اين يك زايش مجدد است، اين سيلان زبان زنده اى است در روح و ذهن و استعداد بى نظير انسانى كه به شايستگى حامل آن معناست.
خاطره بسيار دارم و اينجا جاى خاطره گفتن نيست، فرصت اندك و دوستان ديگر من، بابك احمدى عزيزم در همين جا قطعا سخن بسيار براى گفتن دارند. اما جز ايامى كه با هم بوديم و مىگفتيم و مىخنديديم، جز كارهايى كه از من خواست و هر بار كه خواست من با نهايت سعى و كوششم انجام دادم. يك بار دنبال تصويرى مىگشت در زمينه يك رقص آئينى در يكى از نگارگرىهاى قديم ايرانى. نگارگرى قديم ايرانى را بسيار بيشتر از من مىشناسد. نشانى داد، به دقت نمونه را تعيين كرد و من خودم را هلاك كردم كه پيدا كنم و نتوانستم و نشد و شرمنده اش ماندم. براى دوره اى از كتابهايش پشت جلد نقاشى كردم يا روى جلد نقاشى كردم. دوستشان داشت، پسنديدشان و آنها از بهترين كارهايم بودند، چرا كه با مهر و عشق نقاشى شده بودند. تحفه بزرگى بود كه ديدى تيز، نگاهى نافذ و سليقه اى والا داشت، نمىشد حد نهايت را در اجراى آن به كار نبرد، يكى از آنها را نپسنديد و پس داد، شكرگزارشم به خاطر اينكه نشان داد كه گزينشش، گزينشى است عميق، نه بر مبناى تعارفات، نه بر مبناى دوستيها و نه بر مبناى لحظه هاى مقطعى و گذرا.
اشاره كردم كه نگاه بهرام بيضايى در مجموع نگاهى تاريخى و اساطيرى است اما اين نگاه تاريخى و اساطيرى زمان حال ما را شامل مىشد كه باقى مىماند، اين زمان حال هست كه در نوشته هاى او در آثار او به نمايشى مجدد درمىآيد. نگاه او به گذشته به اين كه چرا چنين شد. و اين چرا چنين شد در يكى از مهمترين آثار او يعنى مرگ يزدگرد تعقيبى شايسته را برايمان دارد و قطعا اين نمايش يكى از مهمترين نمايشهايى است كه در طول تاريخ ادبيات نمايشى ايران نوشته شده. نگاه تاريخى منجر و معطوف مىشود به اينكه ما كه هستيم، تبار ما چيست؟ از كجا آمديم؟ و اگر تاريخ مستقيما جواب اين را نمىدهد، اساطير شايد به نوعى جواب را مىدهند. جستجوى ما براى اينكه بشناسيم گذشته مان را و جايگاه امروزمان را. به هر كدام از فيلمهاى مهم بهرام بيضايى نگاه كنيم اين جستجو در آن هست. اگر در اين فرصت كوتاه مخيّر باشم كه تكهاى شگفتانگيز و بىنظير از آثار او را مثال بزنم، اشاره خواهم كرد به قسمتى از فيلم مسافران كه در تلفيقى شگفت انگيز و حيرت انگيز در صحنه اى كه حاضران در يك دايره نشستند و تك تك كسانى كه با اندوه و زارى عذر تقصيرشان را مىخواهند و نقش خود را اجرا مىكنند. در اين تلفيق شگفت انگيز، صحنه دايره تئاتر انگلستان قرن شانزدهم، صحنه گرد تعزيه ها، تمامى آداب و مراسمى كه بسيار بسيار شناخته شده است، در قالبى جديد بدون سر سوزنى اضافات، بدون ذره اى ادا، در يك جا جمع، فراهم و تلفيق شد و قطعا يكى از فاخرترين و عالى ترين نمونه هاى استعداد درخشان يك هنرمند يگانه ايرانى را براى هميشه ثبت كرده و باقى مىگذارد. براى من بسيار اسباب وهن و تأسف است كه هنرمندى چنين كوشا، چنين بزرگ، چنين پركار، سرشار از فكرهاى درخشان، سرشار از معانى بازگو شده يكى پس از ديگرى در ذهن و در دست و در معناى او پياپى جريان پيدا مىكند. براى هنرمندى چنين نيرومند، در تناقضى غم انگيز ميزان كار كمترى حاصل داده شده باشد. او در اين دهه عمرش قطعا شايسته ترين دوره كار خودش را دارد تجربه مىكند، به ثمر رسيده ترين دوران اوست و بايد كه در اين دوران ده ها نمونه از عالى ترين تصورات و تفكرات و تأملات خودش را شكل بدهد و براى همه باقى بگذارد. البته كه چنين خواهد بود و البته كه چنين خواهد شد. راه ديگرى نيست. انسان و معناى او و جايگاه او و دستاورد او در طول تاريخ تداوم پيدا خواهد كرد. مىدانم كه در بعضى از نمونه هاى متأخر آثارش دلتنگى و دل شكستگى و دادخواهى بسيار است، شما نگاه بكنيد به سه نمايشنامه آخرين او و ببينيد كه چگونه اين دل شكستگى و اين دادخواهى گاهى اوقات فريادى از غيظ را از آغاز تا به انتهاى كار بر سر به طنين مىافكند.
دل قوى دارم و مطمئن هستم كه درخشش بهرام بيضايى همچنان ممتد و مداوم خواهد بود. اين را به خودم قول مىدهم. اما آنچه كه به خود بهرام بيضايى عزيزم مىتوانم اشاره كنم و پندى بدهم اگر در جايگاه پند باشم، آخرين كلمه اى كه افشين سردار شريف و بزرگوار ايرانى در معرض موت به ديگران گفت، جمله اى است بسيار كوتاه، جمله كه نيست كلمه اى است بسيار كوتاه، بسيار پرمعنا كه مىشود بسيار از آن آموخت. نگاهى به اطرافش كرد و اين كلمه معروف را گفت: آسانيا. يعنى سهل است، يعنى آسان است، يعنى مىگذرد. آسانيا.
پس از آيدين آغداشلو بابك احمدى سخنرانى خود را آغاز كرد
بيضايى، زندگى ما را معنا مىدهد
اين جا جمع شده ايم كه به بزرگترين هنرمند مدرن ايران بگوييم؛ تنها نيست. او براى ما خيلى زجر كشيد و حالا ما مىگوييم كه چه قدر، قدر كارش را مىدانيم. با اين كه رسم است در تولد كسى به او هديه بدهيم، او به ما هديه داد. ما چه داريم براى او جز ستايش، مىدانم كه دو نسل از روشنفكرهاى ايران عميقا نسبت به بيضايى خود را مديون احساس مىكنند. رسم نيست در تولد كسى از مرگ ياد كردن. اما يادى مىكنم از يكى از بزرگان هنر ايران، فرخ غفارى، ياد آدمهايى كه به فرهنگ خدمت كردند. بخشى از فرهنگ ما است. بيضايى هميشه سعى كرد اين را به ما بياموزد كه به فرهنگ احترام بگذاريم.
وقتى نخستين كتابم قرار بود چاپ شود، قرار شد «آيدين آغداشلو» جلدش را طراحى كند. او با بزرگوارى تمام به من نصيحتهايى كرد كه براى هميشه يادم مانده است. راه پرفراز و نشيب روشنفكرى ايران را برايم گفت. بعدها كه ناسزا و بد زياد شنيدم و سختى زياد ديدم، اول فكر كردم كه آيدين آغداشلو اينها را به من گفته بود. بعد فكر كردم، يك هزارم زجرى نيست كه نيما كشيد، يك هزارم زجرى نيست كه بهرام بيضايى كشيد، در نتيجه قوىتر شدم. اين چيزى است كه نسل ما از اين بزرگان ياد گرفته است. من از اين كه بيضايى همچنان در ميان ماست و كار مىكند و سايه اش بالاى سر ماست خوشحالم. او به رغم همه دشوارىها به كارش ادامه مىدهد و اين درس بزرگى است.
او هنرمند بزرگ تئاتر ما است. يكى از نوآورترين سازندگان تئاتر امروز ما است. در دهه 40 و بعد به خصوص در مرگ يزدگرد، او موفق به انجام يك كار بزرگ شد. تئاتر دهه 40 در خدمت مردم بود و چندان متوجه نوآورىهاى فرماليستى نبود و از طرف ديگر مثلاً «كارگاه نمايش» در بند اين نوآورىها بود و چندان متوجه ارتباط با مردم نبود. سنتز و هم نهاده اينها كار بيضايى بود. بيضايى هم در تئاتر و هم در سينما موفق به نوآورى همراه با توجه به مخاطبان گسترده شد.
براى من كه شايد سينما را بيشتر از تئاتر مىشناسم و به آن علاقه دارم، بيضايى سينماگر بسيار مهمى است. با همه اينها بيضايى سوم به عنوان يك هنرمند با نوآورى زبانىاش بروز مىيابد. باز هم آنجا نمىخواهد مخاطب را از دست بدهد و اين امكان را در عين همه نوآورىها مىدهد كه آدمها را عوض كند. از اينها كه بگذريم بيضايى يك پژوهشگر بزرگ است. در همه كارهايش روش تحقيق تازه اى را به ما ياد داد و افكار نويى را پيش آورد. او ناقد بزرگى است و هر وقت نقد نوشت جنبه آموزشى داشت. نقدهاى او هميشه بيرون هرگونه كوتاهى و حسادت براى يك گفت وگو و براى پيشبرد كار ديگران بيان مىشدند. از اين جهت به خاطر صراحت لهجه آسيب زيادى هم ديد. از «رگبار» به بعد در فيلمهايش اين را مطرح كرد كه مشكل، نحوه زندگى آدمها است. از ما خواست كه بهتر زندگى كنيم. مثل يك معلم رفتار كرد و شاگردهاى بزرگى پروراند. به همين خاطر تئاتر، سينما و هنر آينده ما مديون او است. همه اينها با هم در پيكر يك روشنفكر متعهد جاى گرفتند. كسى كه به مردم و آزادى مردم و به پيشرفت فرهنگ كشورش متعهد است.
ملتش را دوست دارد. كمبودهايشان را به اين دليل مىبيند كه عاشقشان است، با آنها زندگى كرده، ميانشان بار آمده، زبانشان را بزرگ داشته و در نتيجه به خاطر همه اينها او يكى از بزرگترين… بگذاريد به صراحت بگويم بزرگترين هنرمند زنده ما است. من هم در حس كرنش و تعظيم در برابر او با همه شما شريك هستم.
سخنم را با قياس «بيضايى» با «فردوسى» پايان مىدهم. فردوسى در ديباچه نوين شاهنامه اثر درخشان بيضايى مىگويد: «بزنيد مرا. سنگ پاره ها و تازيانه هاى شما بر من هيچ نيست. من شما را نستودم و پدران شما را از گمنامى به در نياوردم. من نژاد شما را كه بر خاك افتاده بود دست نگرفتم و تا سپهر نرساندم. شما را گنگ مىخواندند. من شما را از هوش و هنر سر بر نيفزادم و پارسى پدرانتان را كه خوارترين مى انگاشتند زبان انديشه نساختم. من چهره شما را كه ميان تازى و تورى گم شده بود آشكار نكردم. سرزمين از دست رفته شما را به جادوى واژه ها باز پس نگرفتم و در پاى شما نيفكندم. بزنيد كه تيغ دشمنم گواراتر پيش دشنام مردمى كه برايشان پشتم خميد، مويم به سپيدى زد، دندانم ريخت، چشمم نديد و گوشم نشنيد.»
محمود دولت آبادى در اواسط برنامه به جمع دوستداران بيضايى پيوست و متن سخنرانى او توسط اصغر همت خوانده شد:
بيضايى، عيّار تنها
همين دو ـ سه چندى پيش درباره اكبر رادى ـ يكى ديگر از نمايشنامه نويسان مهم كشور ـ گفتم، تئاتر نوين ايران كه طى قريب نيم قرن بار آمده بود، با انقلاب فرو ريخت؛ اما اكبر رادى فرو نريخت و تاب آورد. همين عبارت را درباره بهرام بيضايى ـ ركن ديگر درام نويسى ايران ـ هم مىتوان با اطمينان گفت؛ و افزود كه بهرام بيضايى در هر مجال اندك، حتى به كفايت يك نفس، به صحنه درآمد و آنچه مقدور بود و توانست انجام داد. و هر گاه صحنه تئاتر ا زاو دريغ شد، در عرصه سينما به تلاش خود ادامه داد؛ و چون اين يكى هم نشد، كتاب نوشت درباره ريشه هاى شخصيتهاى افسانه اى در فرهنگ و ادبيات ايران. و اين عجب نيست، زيرا بهرام بيضايى پيش از آن كه تئاتر و هنر نمايش را پيشهى اصلى كار خود كند، به تحقيق و پژوهشى دامنه دار در ريشه هاى نمايش در ايران پرداخته و امكانات همان نيمه ـ ناقصْ باقى ماندههاى نمايش وارههاى پراكنده ايران را شناخته و بهره هاى لازم از آنها بر گرفته بود. چنانچه مىدانيم ادامه چنان كوششهايى او را كشانيد به سمت و سوى پژوهش در ريشه هاى تئاتر شرق و عمدتا چين و ژاپن كه نظر اين بود كه بر تولد برشت هم دريافتن شيوه هاى نوشتن و اجراى آثار روايى خود، نگاهى ژرف به تئاتر شرق مىداشته بوده است. بنابراين، بهرام بيضايى دقيقا در هنگامى سخنِ نو در تئاتر ايران به ميان آورد كه هنگامه تئاتر و نمايشهاى رئاليستى بود كه مصطلح به شيوه استانيسلاوسكى بود. شيوه اى كه در شناخت و پرورش نقش، تا رسيدن به «خودباورىِ» بازيگر صحنه بسيار مؤثّر بود؛ و آن شيوه با پيدايى شاهين سركيسيان در خانه كوچكش، واسكويى ها (بانو ميهن و آقاى مصطفى اسكويى) در عنوان تئاتر آناهيتا، فراگير شده بود، و شيوه اى پيشرفته بود در شگردهاى خودش و تئاتر تجربى را پشت سر مىگذاشت و هنوز هم در نمايش جدّى به مفهوم كلاسيك آن، شيوه اى است الزامى و مؤثّر براى اجراهايى متناسب با متونى از سوفوكِلس تا آرتور ميلر.
در چنان شُكفتن و شكوفايى بود كه بهرام بيضايى جوان پديد شد با شيوه اى ـ شيوه هايى متفاوت كه نخست اصول سه گانه ارسطويى را كنار مىگذاشت و سپس آنچه را كه در اصطلاح «رئاليسم» ناميده مىشد. زيرا به گمان بيضايى، رئاليسم فضاى تنگ و محدودى بود كه افسانه ها و اساطير فرهنگى در آن جاى نمىگرفتند و بيضايى ـ بى آن كه داعيه اى طرح كند ـ مىكوشيد تماشاگهی را پى افكند كه بتوان از آن به عنوان تئاتر ملّى ياد كرد. و جالب است بياورم كه بعد از نوشين كه بي مزده، نظر به تئاتر ملّى داشت ـ اشاره دارم به تئاتر فردوسى كه نوشين نامگذارى كرد به رغم خشكانديشانِ حزب توده ـ نخستين شخصيتى كه طرح ضرورى «تئاتر ملّى» را به ميان آورده بود، شاهين سركيسيان بود كه از پدرى بلغارى و مادرى ايرانى ارمنى بزاده بود. عنوان «گروه هنر ملّى» كه با سرپرستى آقاى عباس جوانمرد اداره مىشد هم، بى گمان ريشه در انديشه هاى شاهين سركيسيان داشت كه جوانمرد با ديگرانى چون او، چندى از محضر آن ايرانى آرِمن بهره مند شده بود.
اكنون امّا… در آغازه دهه چهل جوانى به عرصه تئاتر درآمد كه او نه فقط سرگذشت تئاتر معاصر را مرور و مشاهده كرده بود، بلكه انباشتى از خرده ـ پراكنده هاى نمايشى قديم ايران فراهم آورده و مدوّن ارايه داده بود، همچنين جستجويى ژرف مىدانسته بود در قصّه ها و افسانه ها و حكايات و اساطير ايران. در حقيقت آنچه همچون يك ضرورت به گفتگو در آمده بود ـ يعنى وجود تئاتر ملّى ـ در بهرام بيضايى تجلّى پژوهمند و آگاهانه يافته بود. بدين معنا كه او در همه ابعاد يك نمايش، به گونه اى كه از خود ما باشد جستجو كرده، انديشيده و نشانىهايش را داده بود كه مىتوان چنين دسته بندى كرد:
الف: منابع موضوعى كه نشانى اش را در افسانه ها و تاريخ و اساطير مىتوان گرفت
ب: شِگردهاى اجرايى كه مىتوان از آن به مثْل رهايىى نمايش از قيدهاى وحدت مكان و وحدت زمان ارسطويى ياد كرد؛ گيرم بماند وحدت موضوع كه اين هم گر چه ايجابىست، اما در شيوه تئاتر بيضايى مىتوان از كنار آن هم گذشت.
پ: امّا زبان. زبانِ نمايش در آثار بهرام بيضايى سنخيّتى با زبان نمايش، از آن مايه كه تاكنون شناخته ايم كناره مىگيرد و متعيّد نمى ماند. در حقيقت زبان نمايش هم پيرو مضمون خود، بيننده و خواننده را مىكشاند سوى ادبيات زلال و روان عصر طلايى رويش و شكوفايىِ زبان درى، يا حسب نياز اثر به فضاى لحن هزار و يك شب و افسانه هاى بيدپاى و آنچنانها .
اگر وجه نمادين در آثار بيضايى را همچون يك اصل ننگريم، او سه عنصر عمده در نمايش را تغيير داده است با جانشينى اصول تازه مبتنى بر دانش پيشينيان. يعنى: موضوع ـ شيوه اجرايى و زبان.
همين چندى پيش به مناسبت يادمان سيدمحمدعلى جمالزاده، اشاره اى داشتم به انحطاط زبان از قرون بعد از سعدى تا اسكندرى مشروطيّت و پديد آمدن زبان مردم در ادبيات داستانى و نمايشى ايران، و اين كه زبان به ضرورّت تحوّل اجتماعى بار ديگر با وجود نويسندگانى چون دهخدا و جمالزاده و سپس هدايت و ديگر معاصران جان تازه گرفت و توان گفت، زبان زنده و نوشه. اما نگفتم جنبه هايى از همان زبان كه در آغازه هاى قرن تازه و نو شده بود، نيم قرن بعد فرسوده و لهيده شد؛ طورى كه از بسيارى استعمالِ بجا و بىجا ذهن را خسته مىكرد و دل را مىزد. مثلاً كار به جايى كشيده بود كه بجاى ديوار، نوشته مىشد ديفال! اين خود افزون بود بر شكستن و خرد كردن كلمات تا يعنى همانجور نوشته بشود كه در لفظ گفته مىشود. اين خود به معناى اين بود كه عصاره زبان ـ به اصطلاح ـ عاميانه كشيده شده است و ديگر ظرفيّت قابل قبول ندارد. در چنان مقطعى بود كه اديبانِ دانشور ما به تدريج از بى رمق شدگى چنان زبانى فاصله گرفتند تا ظرفيّتهاى تازه اى بجويند. اينجا بايد به ياد بياورم شخصيتهايى چون شاهرخ مسكوب، ابراهيم گلستان، محمود اعتمادزاده به آذين و كم و بيش جلال آل احمد را كه نقبهايى زده و مسيرهايى جسته بودند به ادبيات عصر طلايى زبان درى ـ پارسى، از رودكى تا سعدى. آنها شايد در ميانسالى به چنان نتيجه اى ضرورى رسيده بودند؛ اما بهرام بيضايى در جوانسالى، ادبيات كهن ايران را دريافته بود بىآن كه از دستكندهاى فرسوده شدهى زبان عامّه ناچار از گذر بوده باشد. شايد در آغازهى دهه چهل بود كه بيضايى نمايش نامهى ديوان بلخ را در گروه هنر ملّى روخوانى كرد. صرف نظر از شگردهاى اجرايى كه او نوآورده بود، من شيفته زبان و بيان نمايشنامه شده بودم و از شوق در خود نمىگنجيدم در باورِ من يك سعدى ديگر در زبان فارسى متولّد شده بود، اما نه لزوما به آن پيچها كه در نثر سعدى هست، بل كسى كه زبانِ نياكان را امروزى كرده است، آن هم براى صحنه، براى نمايش. بله، چنين بود در نظر من؛ و در پايانِ روخوانى به او گفتم و تبريك گفتم پديد آمدن هنرمندى نوانديشِ كهن شناس را!
رنج بزرگ پارسى بودن
پس از محمود دولت آبادى مهدى هاشمى از هنرمندان تئاتر و سينما و همكار بهرام بيضايى و بازيگر نمايشهاى مرگ يزدگرد و كارنامه بندار بيدخش، در سخنان خود عنوان كرد: «آقاى بيضايى حماسى به نظر مىرسند و هستند. شايد گاهى هم در عكسهاىشان خشمگين به نظر برسند كه البته قابل قبول است.
اما من مىخواهم درباره جنبه ديگرى از شخصيت استاد صحبت كنم كه گاهى چاپلينى است و ربطى به اين نماى عمومى ندارد. در كارهايى كه با هم داشتيم ايشان پر از لطايف و نرمى و ضد خشونت اند.
هر سخنى كه مىگويند لطيف است و طنز دارد. طنزى گزنده كه نمىگزد. مثل چاپلين به خودشان هم مى تازند.»
هاشمى علاوه بر ذكر خاطراتى از نمايش كارنامه بندار بيدخش ـ كه فضاى مراسم را شادتر كرد متنى را درباره استاد خواند: «هر برگ و هر درخت رسولى است از عدم؛ يعنى كه باغهاى مصفا مبارك است، چه برسد به استاد كه تولد ايشان بسيارى از تولدهاى ديگر را هم مبارك كرده است، همه آنهايى كه با ايشان همراه بودند و بخت اين را داشتند كه در شعاع اين فرايزدى قرار گيرند و روشن شوند.
اما رنج بزرگ پارسى بودن و فرزند فردوسى پاكزاد بودن نگذاشته او از زاده شدن براى خود بهره اى ببرد و از بوستان زندگى نفس بكشد؛ خيلى زود كمان در كفش نهادند با بار امانتى سنگين، تا جان مايه همه تاريخ بلا ديده اين سرزمين را در تيرش رها كند.
مى گويند انسان كه به درجات بالا رسيد نامهاى متعدد به خود مى گيرد؛ پس او هم آرش است، هم بهرام، هم سياوش است و هم سهراب، هم تهمتن است و هم تهمينه و هم گردآفريد و هر آنكه هست و هر آنچه هست جام جم در دست دارد و نگران ميراث نياكان خويش است.»
بايستى از كارهاى نكرده يا نشده بگويم
در آخرين قسمت از «شب بيضايى» على دهباشى درخواست شركت كنندگان در مراسم را به آقاى بيضايى كه خواستار صحبتهاى ايشان بودند در ميان گذاشت و از ايشان خواهش كرد كه چند جمله اي با دوستدارانش صحبت كند.
اگر توانى در من هست…
بهرام بيضايى با سپاسگزارى از همه حاضران، به ويژه آنهايى كه سَرِ پا ايستاده اند، و همچنين از برگزاركُنندگانِ اين شب، و سخنرانان، گفت: خاطره آقاى غريب پور، از پس اينهمه سال به يادِ من هم آمد. من آن روز سنندج را ترك كردم چون مدير فرهنگ و هنر سنندج به ساعدى توهين كرد. او داشت از خودش مميزىِ محلّى من درآورده اى به مميّزىِ رسمى مى افزود، و مفتخر بود نمايشنامه اى را كه در تهران اجرا شده در سنندج جلوگيرى كرده است. من رفتم، و هرگز كسى به من نگفته بود جايى كسانى در انتظار من هستند. به هر حال اگر كسانى ـ بى آن كه مرا خبر كُنند ـ منتظرم بوده اند من ازَشان عذر مىخواهم. گفتند من دهها فيلم ساخته ام. نه واقعا! نه دهها؛ كه من به سختى نزديك به ده فيلم ساخته ام در نزديك به سى و شش سال. هر سه سال و نيم يك فيلم. البتّه حق با شماست؛ بيشتر از براى دهها فيلم دويده ام! توانِ ما همه صرف دويدن مىشود نه ساختن!… وقتى بانو آئويى و كارنامه بُندارِ بيدخش را بر صحنه بُردم هجده سال بود كه ممنوع الصحنه بودم اگر اين اصطلاح دُرُست باشد. از سلطان مارِسال چهل و هشت تا مرگ يزدگردِ پنجاه و هشت ده سال، و از مرگ يزدگردِ سالِ پنجاه و هشت تا اين اجراى سالِ هفتاد و شش هجده سال؛ كه هر كدام خودش يك عُمرِ كارى است! در برابر فهرستى از آنچه گفته ايد كرده ام، بايستى از كارهاى نكرده يا نشده بگويم ـ ولى نمىخواهم اين شب رنگِ گِلِه گُذارى به خود بگيرد. دُرُست است كه نسبت به بخشى از جامعه خشمگينم كه ما را فقط مى فرسايد و پس مى زند، امّا اگر توانى در من هست از بخش ديگر همين جامعه است كه در آن ريشه دارم؛ بخشى كه بهتر مى خواهد، بيشتر مى خواهد، و شايسته بهتر از اين است!
پيام شادباشى از فراسوى درياها
پنجم دى ماه، سالگرد فرخندهى زادروز هنرمند شايسته ميهنمان استاد بهرام بيضايى است.
دوست من على دهباشى، سردبير كوشا و پوياى ماهنامه بخارا دست به كارى سزاوار زده و در پى برگزارى شبهاى ويژه بزرگداشت شمارى از بزرگان انديشه و فرهنگ ايران و جهان، شامگاه پنجم دى ماه را براى شاباش زادْ روزِ بهرام بيضايى و ارجْ گزارى براى چندين دهه خدمت ارزنده و سازنده او به فرهنگ و هنر معاصرمان، نامزد كرده است.
من كه شوربختانه كاميابىى حضور در اين همايشِ پُرشور را ندارم، ناگزير از همين راه دور، دست بهرام گرامى را مىفشارم و رويش را با مهر مىبوسم و براى او تندرستى و شادكامى و توفيق هر چه بيشتر در ورزيدن خويشكارى بزرگ هنرىاش را آرزو مىكنم.
با آفرينى به دهباشى كه اين برنامه را تدارك ديده است، از او خواهش مىكنم كه صندلى مرا در جمع ياران خالى بگذارد.
بگذار سخن زيباى دوستم رضا مقصدى، شاعر تواناى شهربند غربت غرب را زبان حال خود گردانم:
«اين جايم و ريشه هاى جانم آن جاست
شادابىى باغ ارغوانم آن جاست
ديرىست در اين قفس نفس مىشكنم
گر خاك شود تنم، روانم آن جاست!»
جليل دوستخواه
يكم دى ماه 1385
تانزويل ـ كوينزلند ـ استراليا
پاره هایی چند از مويه تهمينه بهرام بيضايى
واپسين بخشِ سهراب كُشى [براى نمايش]
ايستاده ايد تا چشمانم را در بياوَرَم؟
يا دلَم را از سينه بيرون بِكِشم؟
چيزى بگوييد كه باور كُنَم خوابِ زنان چپ است
و اين خوابِ من است پيش روى من؛
نه آنچه دلَم راه بِدان مىبَرَد، و نامَش نمى بَريد!
نخست شنيدم پيامِ تلخى داريد!
سپس گفتيد يكى آن يك را پهلو دريده؛
ــ و نگفتيد كُدام! ــ
گرچه نمىدانم كُدام سوگى بزرگتر است؛
و آيا هر كُدام به تنهايى
براى شكستنِ دلِ شيشه اىِ من بس نيست؟
كنار ـ كنار!
كُدامِتان لب باز مى كُنيد؟
يا وانهاده ايد خود دريابم در چه آتشى هستم!
هاه ـ اين تخته بندِ خون آلود،
همان دلاورى است كه باد پُشتِ سَرْ نهاد،
سوار بر خِنگِ آرزو؟
نگوييد كه هست؛ و نخواهيد به ياوه آرامَم كُنيد!
به خدا كه آتشفشان است در دَلم!
از من كِناره كُنيد زنان، كه براى شمردنِ اشكهايم ايستاده ايد!
آيا هزاره به پايان رسيده است؟
اين جگر دريده هنوز از لَبَش بوى شير مى آيد!
آسمان مَگرى، و زمين مَنال
و تو پُرخوان پُر به ياوه مَخوان؛
كه كار از گريستن گذشت، و نيايش و نالِش!
نه، اين از بختِ تو نبود جانَكَم ــ مَرا بود!
بختِ تو آن گاه تيره شد
كه فرزندِ من شدى!
تو نيكبخت بودى اگر مادرَت تهمينه نبود
يا پدر، تهمتن!
آه ــ مادرانِ سمنگان، هيچ زنى را از شما
ناخوبتر از اين بَر سَر گذشته است؟
شما ــ كه شوى در كنارِ خود داريد ــ
در من چگونه مىنگريد كه از شوى، تنها نامى بر من است؟
[غُرّان] آرى ــ به نامى بسنده كرده ام كه بزرگىاش،
جايى براى همتاى خود نگذاشته!
[با نگاهى به تَنكِش] آنها كه رستمِ جوان ديدند؛
گفتند اينك جوانىِ رستم!
آه ــ دخترانِ سمنگان، كه بهترينِ شما را بانوى وِى مىديدم؛
در من به چشمِ زنى مَنگريد
كه با كُشنده فرزند به بستر رفتم!
از ميانِ شما كُدامِتان را دل به ديدارِ وى مىزد؟
كُدامِتان خود را به نامِ وِى مىآراست؟
كُدامِتان دزدانه از دريچه،
در روى خوبِ او مىنگريست؟
كُدامِتان را رنگ به ديدارِ وِى گُلگون مى شد؟
كُدامِتان در آينه خود را همسرِ وِى مى ديد؟
پس مىدانيد درختَم چه گُلها داد؛
آن گاه كه رنگِ رُخسارم به ديدارِ وِى ديگر شد!
و دلَم تپيدن گرفت!
خواستگارانم خواب مرا مى ديدند؛
و او ــ آسان ــ خوابم ربوده بود!
آرى در آينه خود را هِمالِ وِى يافتم؛
و جامه آراسته تر خواستم!
به ديدن او ــ كُشَنده فرزندَم ــ
كه مرا يك شبه اين فرزند داد!
[با تَنكِش] آه ــ جاى كه را تنگ مىكردى فرزند؟
از تو سزاوارتر به مرگ آيا كسى نبود؟
از اينهمه فرتوت و شكسته و مرگ آرزو كه هست؟
اين جهان آيا تابِ ديدنِ بهتر از خود نداشت؟
بخواب كودكم ــ كه شير از پستانِ مرگ مىخورى ــ
ديگر تو را پاى گُريز نيست؛
از خوابى كه همواره از آن مىگريختى!
بخواب و خوابِ شمشير مَبين!
و از پدر مَپرس؛
كه هر كه نپرسيد زنده ماند!
آرام ــ جانَكَم ــ كه گهواره از من و تَنكِش از پدر دارى!
ديگر خوابِ بَد نخواهى ديد!
ديگر پرسشى نخواهى داشت!
ديگر به خوابْ پُشتِ پا نخواهى زد؛
كه در آن خود را يِكّه مىديدى!
مِهربانى و نيكى واژه هاى فريب اند!
[يكباره مىخروشد] آيا اين جوانىِ رستم نيست
كه به دستِ پيرىِ وِى از پا درآمده؟
[هراسان] اين چه تَنكِشى است كه از آن خونابه مىرَوَد؟
گويى به خوابهاى اينهمه ساليانِ من مانَد!
نگوييد خونِ سهراب است!
و نگوييد درِ مِهربانى را گِل گرفته اند!
و نگوييد كوششِ ما همه سود نكرد،
كه دو پيَلتن يكديگر را بشناسند!
و نگوييد كه نمىگوييد و بگوييد!
[انگشت به لب] لال مىشوم. آرى ــ لال ــ
داناتر از من بسيارند؛
ولى نه دلسوخته تر!
پس در خاكسترِ خويش مىسوزم ــ خاموش ــ از درون!
[يكّه خورده] گُفتيد به دستِ پدرَش؟
[با لبخندى بىرنگ] براى كُشتنِ من دست يكى كرده ايد؛ شما پسر و پدر!
[مىخروشد] چرا من بايد همسرِ پسركُش باشم و مادرِ آن كُشته پسر؟
نه ــ اين ديگر نه!
من همسرِ هيچ كىام! و مادرِ هيچ كسى!
تنها بارِ زندگى ام تَن كِشى است خون آلود؛
كه اميدهاى من در آن خوابيده!
بال و پَرَم كِى ريخت؟
چرا به مِهرِ يَلى از جهانِ پَرى به زير آمدم؟
برايَت گُفته بودم سهراب؛ و تو افسانه پنداشتى!
گفتى مى رَوَم پدر را مى آوَرَم با پوزش و لابه پيشِ تو، براى هميشه!
او تو را بُرد براى هميشه، بى پوزش؛ و لابه مرا مانْد تا منَم!
آيا كسى به من رشك ورزيده بود؟
آيا كسى مرا نفرين كرده بود؟
آيا كسى جادو در كارِ بختِ من كرده بود؟
آيا ناهيدِ خوب چهر، مرا هَمچندِ خود يافته بود؟
بِهِل دهانم باز شود و هر چه بخواهم فرياد كُنَم!
دل ــ براى چه مىزنى؟
كم تو را زدند فرزند و پدر؟
شيشه يا پولادى؟
تو كه از مِهرِ پيلتن، رفت بشكنى!
و شكستى چون رفت!
هر سپيده به اميدِ پيامى خوش؛
و هر شام ــ نيافته ــ در بسترِ تنهايى!
[به تَنكِش] پاسخ گرفتى از روزگار ــ يَل؟
تو فرزندِ من بودى و بيهوده جهان مىگشتى،
تا بدانى فرزندِ كئى!
تو فرزندِ من بودى نَه پدرَت!
من بودم كه تو را خواستم!
و خود را چون ناهيدِ آسمان آراستم!
من بودم كه به شبستان او شدم
ــ با تَنى تَبدار و دلى بىتاب ــ
و گفتم دوستدارِ آن سهرابم كه در توست!
مهربانى ــ چون كنيزى ــ چراغ در كف داشت.
مهربانى ــ چون كنيزى ــ راه روشن كرد.
جنگاورى كه جنگاوران پيشِ وِى سپر افكندند
سپر افكند پيشِ من!
واج گويان آينه گرفت ــ كه مَردُمىام يا پَرى ــ
پياپِى ــ سه بار ــ زبانَش گرديد كه: اى همهْ خوبى، از همهْ گيتى پناه به تو!
آه ــ مردان، شما چندين چه دروغيد!
براى زنان سينه چاك مى كُنيد؛
و چون سينه چاكِ شما شدند، از سَرْ مى رانيد!
فرزند را نيكو مى شمريد ــ نه براى خودَش ــ
كه بزرگ داشتنِ نامِ شما!
خارِ آتش در شهرى مى اندازيد
كه نامِ شما خوار كرد!
هيچِتان نيست كودكانِ در آتش!
زنانِ دريده دامن!
مردانِ بى شمشير!
بَهرِ نام سَرْ مىدهيد!
در اين نام چيست كه چندين به خونْشْ بايد شُست؟
من از باغ گذشتم در شبِ مهتابى
و مهربانى ــ چون كنيزى ــ چراغِ روغن در دست!
كُدامِ ما به سَرْ انگشت پرده را پس زد؟
ــ من يا مِهربانىام؟ ــ
براى ديدنِ يَلى كه تو در وِى بودى!
و هفت خان آمده بود
ــ پُشتِ زين و زين بَر پُشت ــ
تا تو را به من بسپارَد!
نگاه مِى زده اش گرمَم كرد؛
و مستى از سَرِ مَردِ سَرْگشته پَريد!
رُخانم از شرم سوختن گرفت؛
و دلَم چنان زد كه تشتِ رسوايى!
كدامِ ما به پچ پچه چيزى گفت؛
كه خامُشىِ ما نگفته بود؟
هيچ دستى چراغ نكُشت؛
كه ما ــ خود ــ آتش بوديم!
گفتمَش تو مردِ ميدانِ منى!
گفتم به مَنَش بسپار كه خواستارِ سهرابم!
وِى خود را از تو رها كرد؛
آن گاه كه مستِ زيبايىِ من بود!
نرفت تا تو را به من سپُرد؛
و نرفتم تا تو از آنِ من شدى!
ميانِ ما مِهرى تن به تن رفت؛
كِهش اين جنگِ تن به تن تاوان بود!
آه كه در اين داد و ستد، ما دخمه تو را مى ساختيم!
نگرييد زنان و جامه پُشت و رو مَكُنيد!
نشنيدهايد كه برخى ايران در سوگ نمى گريند؟
[مىمانَد] در سوگِ يكدانه هم؟
[مىخروشد] يال و دُمِ اسبان بِبُريد و كَرناىْ، از تَهْ بِدَميد؛
و نگوييد كه پيلتن اين پيشكِش به من فرستاده ـ از پسِ سالها كه يادَم كرد!
او تو را فرستاده ــ پيلتن؟
فرزند دادم به تَنكِشى؟
كَشتى به درياى خون در اندازيد كه تَنكِشِ سهراب مىرسد!
سوخته دلا، پسرم، كه پدر به خواب مى ديدى؛
خوابِ جاويدَت خوش، كه پدر تو را بَخشيد!
مرا چه بهره از گورى كه تو را از سُمِّ ستوران بسازند؟
مرا چه بهره از ستوران، چون تو بر پُشتِ آنان سواره نيستى؟
نَناليد و زبان مَگيريد زنان!
جامه مَدَريد و گونه مَخراشيد!
گيسو مَبُريد و تن به دندان مَكَنيد!
آيا او فرزندِ شما بود؟
آيا شما دردِ باردارىِ وِى كِشيديد؟
يا هِشْتَنَش؟
آيا در دامنِ شما باليد؟
آيا پدر از شما مىخواست؟
[نالان] آه چرا به شبستانِ وِى رفتم؟
چرا به روى خوبِ او نگريستم؛
و نهادم خوبتر از خود بيند؟
چرا در وِى خيره ماندم از خوبى؛
و خيره ماندمَش به روى خوبتَرَم؟
بخواب كودكم، در خونِ خويشتن!
در خواب ديدم آمويه خون شد؛
و بر خيزابهاى بى تابَش
دو كَشتى از آتشاند!
در باد پِچ پِچه بود كه برادرى برادر كُشت!
و روزِ پيشتر، پور پدر كُشته بود!
يار مىگفتند يار به چاه افكند،
و فرزند، مادر به بندگى گرفت!
آسياى جنگ از خونِ همانندانِ تو مىگردد؛
آن همگان كه مِهرى گُم شده دارند؛
و با جهان ــ تا ندارند ــ بر سَرِ كيناند!
[مىمانَد] اين كيست كه نامَش مىبَرَند: گُردآفريد!
كاش پسرَكَم را دست داده بود؛
و وِى را به خود پابند كرده بود!
آه ــ تو شمشيرزن زنا، كه زره پوشيدى!
و سوختگانَت دانند گيسوانِ تا زمين دارى
ــ كه كُلَه خود نيز نتْوانست از آينه پنهان كرد ــ
چرا با وِى ــ جز به كين ــ چهره بر نَيَفروختى؟
دشمنى را چه نيكى شِمُرى كه با وِى دوستى نورزيدى؟
ندانستى فريادِ وِى از خويش است؛
و گردنكِشى از خامى؟
چرا كودكَم را از مِهرِ خود شير ندادى؟
و از وِى به سهرابى ديگر آبستن نشدى؟
[گِريان] چرا دِل وِى به ريشخندِ خود سوختى ــ
و با وِى دلِ من؟
آيا مهربانى آسانتر نبود، يا خوشتر؟
[مىخروشد] شما جنگاوران كهايد؟
شمشيرهاى خودستايى در دست!
نيزه هاى خودسَرى در مُشت!
سپر پيشِ فروتنى مى گيريد!
تيرِ لاف از كمانِ خودپرستى پَرتاب مى كُنيد!
ژوبينِ خشم بر نشانِ خرد مى اندازيد!
شما كه ايد؟
كمندِ ترس در گردنِ آشتى مى افكنيد!
و گُرزِ دشنام بر مغزِ لابه مى كوبيد!
شمايان ــ شماييد؛ ترسان از يكديگر!
و هميشه مى دانيد يَلى جايى هست،
كه اُفتِ شما، خيزِ وىِ است!
آرى ــ هميشه داسى هست كه بِدان ريشه شما بر كَنند!
[جاخورده] فرياد از من بود؟
بَد مادرى هستم!
كنارِ خُفته و فريادِ نابِه خود؟
[لب وَرچيدِه] ببخش ــ بى تابِ ديدنت بودم!
گفتم هنگام شد كه برخيزى!
بسيارند اينجا ــ بهتر از گُردآفريد ــ بىتابِ ديدنَت!
[دست بازى كُنان] زنان، شيوه ايران كُنيد؛
چون كسى به راهِ فردوس مىرَوَد!
آرى ــ پنجه در گيسوى چنگ زنيد!
يارهها بلرزانيد و دست آوَرَنْجَن!
[پشيمان] نَه ــ برويد و مرا با وِى واهِليد!
ما دو تنها بوديم ــ وانهاده ــ
پس همان باشيم!
[خروشان] بنگريد به اين تَنكِشِ سيم اندود،
كه خون از آن در پِىِ خونابه مى رَوَد!
آيا راست است كه يكديگر نَبِشناختند؟
اگر نشناخته زده، پس چه سَرزنشى؟
گناهِ اين خون بر وِى مَهِليد!
گناه از ندانستن است، نه او!
تو چه دانى پُشتِ هر چهرَك چيست؟
پُشتِ هر چهرَك، شايد سهرابى است؛
پور روبِروى پدر!
گيرم كار ديگر بود!
گيرم تو پدر مى كُشتى!
آيا سَرزِنشِ گيتى بر تو نبود؟
رانده هر در نبودى وَ مانده هر راه؟
كه به انگشت بنمايند و بگويند پدركُش!
در آبهاى جهان، كُدام ــ
تيغِ تو از خون مىشُست؟
تو نيك انجامتر بودى از پدر جانا!
داغى نهادى بر دلِ وِى، كه در آن ــ تا هميشه ــ مىسوزد!
با زخمِ هر زبان و تيرِ هر نگاه؛
با ديدنِ هر سهرابى!
[گريان] آه تهمتن، چگونه دل خوش كُنَم كه اگر مى شِناختى نمى زدى؟
[مىمانَد] هاه؟ ــ چه كسى نشانه ها دَر هَم كرد؟
شما كه سَرنوشت مى دانيد بگوييد!
شما كه آينده مى خوانيد!
[با تَنكِش] برادرَم كه شانه به شانه بود با تو، چه شد؟
نگو كه مغزِ وى پريشان يافتند!
تو را نگفتمِ نشانِ درفش و سَراپرده و رَخش؟
چگونه سردارى ــ بندىِ تو ــ
اينهمه، از هوشِ تو بُرد!
[مىغُرّد] چرا و چرا همه را چون خود راستگو پِنداشتى؟
چگونه باورَت شد ايران، سَرِ زيرِ تيغ آمده رها كُنند براى فرداروز؟
آيا چون مرگ مىرسد نشانهها گُم مىشوند،
و پدر پسر نمى دانَد؟
چرا گريبان نَدرَم و گونه نَخْراشَم؟
چرا موى نبُرَم و گوشت از تن به دندان برنكَنَم؟
چرا چشم خون نكُنَم بِدين سرخ كز پهلوى تو مىرَوَد؟
چرا دو ديده به آتش نيَفكَنم؟
چرا نفريننامه نخوانم ايرانشاه و تورانشاه را؛
كه با خونِ جوان به پيرى رسيده اند!
ندانستى كه چون سپاهِ توران با خويش مىبَرى آماجِ تيرافكنانِ ايرانى؟
[مىمانَد] آيا مرا، در تو نديد؟
آيا تو ــ هيچ ــ به من ماننده نبودى، يا به وِى؟
[مىخروشد] چه كسى شنيد شير، بچه را نشناسد؟
[بىتاب] آيا رُخ پوشانده بودى، پُشت رَخچه اى ترس افزاى،
يا چهره پوشيده بودَت، چهرَكى خشم آلود؟
يا شايد نادُرُست، نشانه ها بود كه من گفتم!
آرى ــ من او را با همه مِهرِ وِى ديدم، و مِهرِ به وِى!
تو را نگفته بودم سهراب؟
و او مرا با همه مِهرِ من ديده بود، و مِهرِ به من!
آه ــ نشانه هاى نابهكار!
من نشانه هاى مِهر گفته بودم نه خشم!
چگونه از پسِ كينه تورانشاه و ايرانشاه
ــ تو يا وِى ــ
مىتوانستيد يكدگر را، چنان كه ايد، بدانيد؟
[مىمانَد] چنان كه ايد؟ چنان كه شماييد؟
[غُرّان] شما كه ايد و كُداميد؟
[گيج] شما ــ كه ايد ــ و ــ كُداميد؟
[خروشان به تَنكِشآوران] اگر كسى از شما ديده مرا بگويد؛
چگونه شرم از ديده شُست آن تيغ
و دستى كه آن تيغ گرفت
و يَلى كه آن دست به فرمان داشت
ــ آرى؛ شرم به خون مى شويند! ــ
بگوييد چگونه بالا بُرد و چگونه زد؟
و كُدام يَلى جز وِى، توانستى تيغ بالا بُرد در ايران،
و فرود آورد بر جگرگاهِ تهمينه در سمنگان؟
پس گُفتيد اين همان تيغ است!
و گُفتيد اگر با تَنكِش نيامد، از شرمِ روى من است!
چه ديدنى دارم من؟
برويد و مرا واهِليد با خونَش!
سوگوارم به شيوه خويش؛ مويه نمىكُنَم براى سَرگرمىِ شما!
اشكِ مَنَنْد اين واژههاى روان؛
نه چكامه گوسان!
من به راستى منَم، نه چابك باز!
به دشنهاى دو كَس از كف دادم؛
شوى و پسر!
آه بانوى آسمان كه از تو هيچ نمىدانيم
سوگند به خودَت كه اين خدايى نيست!
چرا مرا به زيبايىِ خود كردى،
و دل چنان سيماب،
كه بر فريفته خود فريفته شود؟
چرا دل دادى تا بشكنى!
فرزند دادى تا بگيرى!
جداشدنى نه آسان بود!
زايشى نه آسان بود!
تنها ماندنى نه آسان!
در بارگاهِ تو مرا بهتر از اين بهره اى نبود؟
آه ــ ناهيدِ خوبْ چهر، كه مرا نه خانمان خواستى و نه فرزند؛
سوگند به خودَت كه ــ خود ــ دل پيشِ تهمتن داشتى!
چرا نگويم؟ ــ آرى؛ هر چه باشد تو خود زنى؛
و بَرنتافتى نيكبختىِ من!
نيكبختىِ من شبى به فردا نكِشيد!
نيكبختىِ من با بندِ دلَم گُسست؛
آن گاه كه از سَرِ دژ غريو برِ كشيدند فريادخوان كه هوش ــ
رَخشِ گُم شده پيدا شد!
[با تَنكِش] شنيدى سهراب؟
پهلوان، از نبرد ياد آورد!
سورِ نگُسترده برچيدند!
نيكبختىِ من بر رَخش نشست و در هياهو گُم شد؛
همچنان كه تو نشستى بر زين، در پِىِ او!
آه بانوى آسمان، تو به من چه بخشيدى؛
جز ديدنِ مرگِ فرزند؟
اندوهى كه كَمَش هم بسيار است؛
و تو از آن به من بسيار بخشيدى!
پس گُفتيد اين دشنهى اوست!
شما كه اين تَنكِش آورديد، پارنجِ خويش مى گيريد!
پس گُفتيد نيامد از شرمِ روى من!
شرم از تو دور پهلوان!
اين بار از دوشِ تو برمى دارم!
با وِى بگوييد از تهمينه كه مَنَم: اندوهِ تو را پايان باد!
نفرينَت نمىكُنَم!
از آن كه با وِى مِهربانى كردى؛
هر چند بيش از آن دير، كه او دريابَد!
[با تَنكِش] گمان نكُن پدرَت با تو نيكى نكرد!
چرا ــ كرد!
رستم ــ پدَرت ــ كه تو را به من داد و از من گرفت،
رهاندَت از كينه توزىِ خونخواهان!
اين خارهاى هرزِ زهردارِ تيغ زار
ــ كه از اين سپس ــ
در راهَت دَمادَم سبز مى شدند!
آرى ــ مرا رهانيد از ساليان چشم به در بودن!
از ساليان گوش بر آوازِ اين و آن بستن؛
كه كِى و كجا،
و چگونه، و به كُدام دستِ ناخُجسته،
از پا درآمدى؛ و با كُدامين ترفند!
اينك رها شدَم ــ آرى؛
بس بود اينهمه ساليان كه چشم به راهِ وِى بودم؛
و گوش به آواى تبيره زن؛
تا كِى غريو برآيد از هر سو ــ هاى!
ــ چه نشسته ايد ــ
تهمتن، از تن گذشت!
بارِ دوُم است كه پيلتن تو را به من بخشيد؛
بارِ سوُمىش نيست!
تيغ نمىتواند ما را جدا كُنَد، هر چند در دستِ تهمتن باشد!
پس گُفتيد اين است آن دشنه خونخوار!
رستم هُنَر به پايان بَر!
كُشتن اگر نيك است، چرا يكى؟
به يك زخمه چرا دوتا نزنى؟
تو كه پسر نشناختى، كِى مرا بشناسى؟
فرزند پس گرفتى؛ مِهر از تو پس مىگيرم!
نه ــ دروغ نگويم؛
اينهمه از مِهر مىكُنَم ــ اگر نمى دانى!
اين همان شبستان است؛
و همان جا كه سهراب را به من دادى!
مويه بس كُنيد زنان!
پُشتِ دست مَكوبيد و لب مَگزيد!
زارى مَكُنيد و پيشتر پا مَنهيد!
همان جا بمانيد اگر پستر نمى رويد!
آيا چنان شده ام كه فرمانَم نَبَرند؟
شرم كُنيد؛ و اگر رو نمى گردانيد، چراغ را بكُشيد!
شايد به لرزه بيُفتم!
شايد به ناله درآيم!
شايد رنگَم از روى بگريزد!
به نامِ هر كه پرستيد، چراغ را بكُشيد!
اين ــ شُد!
در آهِ من، همه مادرانِ من هستند!
پس اينَست آن دشنه!
[به خود مىزند] آه!
يك دَم و رَستى!