شب بهرام بیضایی/ ترانه مسکوب

امروز پنج دی ماه است. هفتاد و پنجمین زادروز بهرام بیضایی. هفت سال پیش مجله بخارا جشن شصت و هشتمین زادروز بهرام بیضایی را به همراه او و خانواده اش در خانه هنرمندان بر پا کرد و ویژه نامه ای نیز منتشر کرد. امروز نگاهی داریم به خاطره آن شب .

در ادامه شب‏هاى بخارا كه پيش از اين «شب سيدمحمدعلى جمالزاده»، «شب رضا سيدحسينى» و «شب كامبيز درم‏بخش» برگزار شده بود به مناسبت شصت و هشتمين سالروز تولد بهرام بيضايى مراسمى در شب سه ‏شنبه پنجم دى ماه  1385در تالار بتهوون خانه هنرمندان برگزار شد. حضور وسيع و گسترده استادان، هنرمندان، نويسندگان، دانشجويان تئاتر و سينما و علاقمندان بهرام بيضايى آنچنان بود كه تالارهاى بتهوون و ناصرى بصورت ايستاده مملو از علاقمندان اين مراسم بود. از چند ساعت قبل از مراسم سالن‏هاى بتهوون و ناصرى ديگر امكان پذيراى علاقمندان را نداشت. در راهروها و  سرسراهاى طبقات اول و دوم خانه هنرمندان علاقمندان ايستاده مراسم را دنبال مى‏كردند. در ميان چهره‏ هاى برجسته نويسندگان و هنرمندان حضور جوانان چشمگير بود. سرانجام مراسم با خير مقدم على دهباشى به بهرام بيضايى، مژده شمسايى، نياسان بيضايى و سخنرانان: آيدين آغداشلو، بابك احمدى، محمود دولت‏آبادى، مهدى هاشمى آغاز شد. دهباشى از بهروز غريب‏ پور مدير عامل خانه هنرمندان درخواست كرد كه با سخنان خود آغازگر شب بيضايى باشد. بهروز غريب‏ پور با ياد كرد خاطره‏ اى از بيضايى چنين گفت:

افتخار مى‏كنم كه بيضايى در ميان ماست

سال 1347 كه خيلى از شما به دنيا نيامده بوديد ما ارادت خالصانه‏ اى به آقاى بيضايى، كمتر از امروز، نداشتيم. من آن زمان سرپرست و كارگردان گروه تئاتر شهاب كردستان بودم. آقاى بيضايى آمده بودند و سالن ما از جمعيت موج مى‏ زد. چون ايشان صبح با يك مدير كل ظاهرا بى‏ ادبى رو به رو شده بودند از سنندج رفتند. ما هم نمى‏دانستيم. ساعت 4 كه قرار بود ايشان را زيارت كنيم شد 5، شد 6، شد 7، شد 8، شد 9، شد 10 تشريف نياوردند امروز من ياد آن موقع بودم و گفتم كه حداقل زمان در اين مورد آقاى بيضايى را تغيير نداده است.»

وى ادامه داد: «آقاى دهباشى بدون اين كه با من هماهنگ كنند اسم‏م را به عنوان سخنران در اين مراسم آورده بودند. من به ايشان گله كردم، آقاى دهباشى گفتند يعنى شما در وصف استادتان نمى‏توانيد صحبت كنيد؟ و من ديدم كه آقاى دهباشى از من باهوش‏ترند.»

غريب‏ پور در وصف بهرام بيضايى گفت: «يكى از استادانى كه هرگز مهرش از دل‏ام نرفته و همواره افتخار كرده‏ ام كه شاگرد ايشان بوده‏ ام، بهرام بيضايى است. بهرام بيضايى براى شما امروز كسى است كه ده‏ها فيلم ساخته، ده‏ها نمايش نوشته و روى صحنه برده، در رسانه‏ ها از ايشان به كرات شنيديد و حق داريد كه به دليل حجم اخبار كنجكاو باشيد براى ديدن او. اما در سال 1346 من جوان شهرستانى در شهر بن‏ بستى مثل سنندج اگر عاشق بيضايى شدم به اين دليل نبود كه در مورد ايشان زياد شنيده بودم. زمانى بود كه ما «پهلوان اكبر مى‏ميرد» را خوانده بوديم، «نمايش در ايران» را خوانده بوديم. جزو دريغ‏هاى زندگى‏ ام است كه آن روز آقاى بيضايى را زيارت نكردم. بيضايى مثل تخت جمشيد است. كسى نمى‏تواند انكارش كند. مى‏توانيد به معمارى‏اش اشكال بگيريد، ستونى از ستون‏ هایش را حذف كنيد، مى‏توانيد حتى پاره‏ اى از وجودش را به سرقت ببريد اما بيضايى يك بناى تاريخى و معمارى  است كه با آب و خاك و هوا و عشق ايران زاده و پرورده شده است. من امروز صاحب تاليفاتى هستم و ديدگاهى دارم، اما چراغ راه من و امثال من، بهرام بيضايى بوده است و به دليل اين ويژگى من افتخار مى‏كنم كه ميزبان استادم هستم و افتخار مى‏كنم كه بهرام بيضايى هنوز در ميان ما هست. با تمام مشكلات ساخته و هنوز مى‏سازد و اين درس بزرگى است براى جوان‏هايى كه فكر مى‏كنند اگر آقاى بيضايى گلايه مى‏كند، ديگر قلم و كاغذ را زمين گذاشته و كار نمى‏كند. ما از بيضايى آموختيم كه گلايه داشته باشيم، فرياد نهفته در دل داشته باشيم، دست لرزان هنگام نوشتن داشته باشيم اما دل عاشق‏مان را هرگز فراموش نكنيم. بيضايى براى همين چراغ راه بود كه هرگز اجازه نداد نااميدى‏هاى پيرامون او را نااميد كند.

بهروز غریب پور ـ عکس از جواد آتشباری
بهروز غریب پور ـ عکس از جواد آتشباری

هم طرازان ايشان در آن زمان مثل دكتر غلامحسين ساعدى، اكبر رادى و بيژن مفيد به گونه‏ اى ديگر در تئاتر ايران موثر واقع شدند ولى اعتماد به نفسى كه آقاى بيضايى به جامعه تئاتر ايران داد يگانه است.

بيضايى با معرفى تعزيه، تخت حوضى و خيمه شب بازى، ما را عاشق وطن‏مان كرد.  اگر حمايت بهرام بيضايى نبود شايد اين شيفتگى‏ كه امروز به تئاتر عروسكى دارم نداشتم چون در سال 1352 منِ دانشجو را حمايت كردند كه هفته‏ خيمه شب بازى را در دانشگاه تهران برگزار كنم. اين حمايت باعث شد من پى‏گيرانه اين راه را پيمودم.

در همه‏ موارد اگر براى بهرام بيضايى گامى برداشتم به دليل اين بوده كه از صميم قلب مديون ايشان هستم و افتخار مى‏كنم كه هنوز سايه‏ اش بر سر ما است. تئاتر ايران قدر اين بزرگوار را مى‏داند.»

غريب‏ پور، سخنان خود را اين گونه پايان داد: «هرگز نميرد آن كه دل‏ش زنده شد به عشق. بيضايى نمونه‏ بزرگ اين عشق است. آرزو مى‏كنم هم چنان كار كند و بنويسد و سايه‏ اش بر سر ما هنرمندانى باشد كه در برابر ايشان كوچك‏يم.»

پس از سخنرانى بهروز غريب‏ پور على دهباشى سخنان خود را با نقل قولى از بيضايى آغاز كرد و چنين ادامه داد:

شبى بياد ماندنى

امشب براى مجله بخارا و دوستداران فرهنگ، ادبيات و هنر ايران شبى خجسته و بيادماندنى است. از آقاى بهرام بيضايى و همسرشان سپاسگزاريم كه پذيرفتند اين شب را كنار دوستدارشان بگذرانند. امكان حضور اين جمع در منزل ايشان نبود. پس دعوت ما را پذيرفتند. در هر حال خلوت و جمع فاميلى استادمان را امشب به هم زديم. اى كاش همه به هم زدنها در همين حدود بود.

علی دهباشی ـ عکس از جواد آتشباری
علی دهباشی ـ عکس از جواد آتشباری

دهباشى در ادامه خطاب به بهرام بيضايى چنين گفت:

آقاى بيضايى

ما امشب قصد بررسى آثار يا تجليل و از اين قبيل را در مورد شما نداريم. زيرا آن كار ديگرى است و با يك شب و دو شب به جايى نمى‏رسد. شايد يك دهه و حتى يك ماه لازم است تا بشود و به وسعت و پهناى كارهاى شما رسيد. چنين گستردگى كارهاى شما فرصت مرور را هم از ما مى‏گيرد، چه رسد به بحث و نقد.

آقاى بيضايى

همه مى‏دانند كه از مجالس تجليل و از اين قبيل، گريزان هستيد و يادم هست كه در يكى از جلسات گفتيد: «بزرگترين لطفى كه به من مى‏كنيد اينست كه به يادم نياوريد بهرام بيضايى هستم.» پس آنچه را كه امشب از زبان دوستان، همكاران و دانشجويان خود خواهيد شنيد جاى جاى نشانه‏ هاى حق‏شناسى است كه جامعه فرهنگى و هنرى ايران از زبان اين عزيزان نسبت به شما بازگو مى‏كند.

آقاى بيضايى

پنجاه و يكسال از نگارش نسخه اول «آرش» بقلم شما مى‏گذرد. اين قلم در طول اين نيم قرن عليرغم انواع بدخواهى‏ ها همچنان نوشته و شهادت داده است. از معدود هنرمندانى هستيد كه با جنبش فكرى عصر خود آميخته‏ ايد. آنجا كه مى‏گوييد: «فرهنگ ما نيازمند بازانديشى است، در همه باورهايش، تاريخش، سوابقش و آنچه كه مانع رشد و باعث ايستايى و توقفش شده است؛ همه ما ناچاريم درباره همه چيز از نو بيانديشيم و همه چيز را از نو با تعقل و ادراك امروزى ارزيابى كنيم و تعريف‏هاى گذشته را بسنجيم و از صافى خرد و آزمون بگذرانيم و در قالب يك دانش، بينش و خرد امروزى ساماندهى كنيم.»

اين تفكر نشان از عمق شناخت شما از زبان، فرهنگ و تمدن اين مملكت دارد.

تداوم و حضور زنده و پويا در اين سرزمين براى هنرمندان و روشنفكران كمتر اتفاق مى‏ افتد و عمر فروغ و درخشندگى كوتاه است اما شما توانسته‏ ايد در طول اين نيم قرن همواره پا بر جا و همزمان با مقتضيات تاريخى زمانه خود حركت كنيد. سخنم را با كلام فروتنانه خودتان به پايان مى‏برم كه گفته‏ ايد: «من فقط فيلم نمى‏سازم؛ من هر كارى انجام مى‏دهم تا بتوانم خودمان را بيان كنم. اگر نتوانم فيلم بسازم تئاتر كار مى‏كنم. اگر امكان كار تئاتر نباشد، مى‏نويسم، اگر نتوانم اين كار را بكنم، كتاب مى‏خوانم يا درس مى‏دهم يا با خودم موسيقى زمزمه مى‏كنم. به هر حال در هر زمانى كارى را انجام مى‏دهم. منظور از تمام اينها شكل دادن به انديشه‏ هايم است و اگر بخت يارى كند انتقال انديشه‏ ام به شما و همين طور گرفتن انديشه از شما.»

نگاهى تُندگذر

در قسمت بعدى «شب بهرام بيضايى» فيلمى از «گروه فيلم ليسار» به نمايش درآمد كه نگاهى تُند گذر بود به كارنامه فيلم‏هاى بهرام بيضايى. اين فيلم توسط واروژ كريم مسيحى و شهروز توكل تدوين شده بود كه شامل بخش‏هايى از فيلم‏هاى بهرام بيضايى از عمو سبيلو تا سگ‏ كشى بود.

پس از اين قسمت على دهباشى از مژده شمسايى همسر و همكار بهرام بيضايى دعوت كرد كه به جايگاه بيايد. مژده شمسايى صحبت‏هاى خود را با ياد درگذشتگان زلزله بم آغاز كرد و چنين گفت:

امروز پنجم دى ماه است

امروز پنجم دى ماه است و نمى‏توانم بدون ياد و گرامى داشت هموطنان عزيزمان كه جانِشان را در زلزله‏ بم از دست دادند شروع كنم. براى بازماندگان آن حادثه و همه‏ هموطنانِمان آسايش و آرامش و امنيت آرزو مى‏كنم.

مژاده شمسایی ـ عکس از جواد آتشباری
مژاده شمسایی ـ عکس از جواد آتشباری

امروز پنجم دى ماه است، سالروز تولد بهرام بيضايى. كسى كه عمرش را در راه فرهنگ و هنر كشورش سپرى و مويش را در اين راه سفيد كرده. پس تولد ايشان را اوّل به دوست داران فرهنگ و هنر ايران و بعد به فرزندان ايشان نيلوفر و نگار و نياسان، به خودم و در پايان به ايشان تبريك مى‏گويم.

مژده شمسايى هم چنين بخشى از پرده‏ آخر نمايشنامه‏ منتشر نشده‏ «سهراب كُشى» با نام «مويه‏ تهمينه» را خواند. كه در همين شماره بخارا خواهيد خواند.

بيضايى آبروى نسل ما و نسلهاى بعدى است

آيدين آغداشلو سخنران بعدى «شب بيضايى بود كه چنين گفت:

به اينجا كه مى ‏آمدم هيچ صحبتى را از پيش آماده نكردم به اين قصد كه مقابل بهرام بيضايى بايستم و شگفتى و تحسين و ستايشم را نثارش كنم بى هيچ تمهيدى.

بهرام بيضايى آبروى نسل ما و نسل‏هاى بعدى است و من به نيابت از نسل خودم و بزرگانى كه در ميانشان پرورده شدم نهايت احترام و ستايش خودم را نثارش مى‏كنم. سر تعظيم خم مى‏كنم در مقابلش و اميدوارم كه سالهاى دراز شاهد حضور بى‏ همانند و شگفت‏ انگيزش باشيم.

پيش خودم فكر مى‏كردم درباره بهرام بيضايى چه مى‏شود گفت؟ و در چه مدتى و از جانب چه كسى؟ تصور من اگر شكلى به خودش بگيرد تصوير جوانى است كه راه درازى را با شايستگى و كار و استعداد و لياقت و هوشمندى طى مى‏كند. لحظه‏ اى چشمانش را باز مى‏كند و مى‏بيند بر سر چهارراهى قرار گرفته كه چهار راه بزنگاه است بزنگاه تاريخى. اين چهار راه از سويى گذشته را به حال و از سويى شرق را به غرب متصل مى‏كند. نمى‏شناسم كسى را كه در چنين جامعيتى و با چنين نيروى زاينده و بالنده‏ اى، جايگاه خودش، معناى دورانش و تمامى آن چيزى كه از تاريخ و اساطير گذشته به او رسيده را حامل باشد و اين بار امانت را تا به امروز در نهايت شايستگى حمل كرده باشد. من در نسل خودم چنين بزرگ و بزرگوارى را سراغ ندارم و اميدوار هستم كه اين دانسته باشد براى همه ما كه در جوار و همراه چه كسى زندگى كرديم و شكرگزار باشيم، قوت قلب به او بدهيم و سعى كنيم نيرويمان را به نيروى تمام نشدنى او متصل كنيم. بداند كه تنها نيست و ما بدانيم كه تنها نيستيم.

 

آیدین آغداشلو
آیدین آغداشلو و علی دهباشی در شب بیضایی

نگاه بهرام بيضايى يك نگاه تاريخى است. پيش از آنكه يك اشاره مختصر به اين مبحث بكنم و بگذرم بايد اشاره ديگرترى بكنم به جامعيت او. هر كسى بر حَسَب سهم و حد و دانش خودش با وجهى از بهرام بيضايى آشنا شده، وجهى از او را تحويل گرفته و من كه خود به غلط مدعى صاحب وجوه متعدد بودن بودم و هستم در مقابل او همچنان سر تعظيم فرود مى‏آورم. ميزان دانش او در باب اساطير گذشته ما، در باب اساطير جهانى و خصوصا در باب اساطير شرق بى‏حد و حصر است. شناخت او از آنچه كه در جهان متمدن امروز مى‏گذرد، در همه سوى، شناختى همراه و هميشگى است. چيزى نيست كه بر او بر ديدگان او پوشيده مانده باشد. تسلط بى‏حد و حصر او به نثر فارسى، نشان دهنده تداوم غريب و شگفت‏انگيزى است كه چگونه و چطور يك زبان زنده مى‏ماند و زندگى خودش را در زايشهاى متعددى به وسيله هنرمندان بزرگش ادامه مى‏دهد. باقى ماندن زبان زيبا و فاخر فارسى و تداوم حياتش، نه به خاطر لغاتى است كه فرهنگستان‏ها وضع مى‏كنند. به خاطر حضور بهرام بيضايى و مانندهاى اوست كه اين زبان را در پالايشى مجدد با حفظ معنا و حرمتش زنده نگه مى‏دارند و نمونه عالى و فاخرش همين بخشى بود كه سركار خانم مژده شمسايى در اينجا قرائت كردند. اين يكى از فاخرترين نمونه‏ هاى نثر فارسى است. اين اداى به تصنع نثر بيهقى را درآوردن نيست كه بسيار مرسوم بود، اين يك زايش مجدد است، اين سيلان زبان زنده ‏اى است در روح و ذهن و استعداد بى‏ نظير انسانى كه به شايستگى حامل آن معناست.

خاطره بسيار دارم و اينجا جاى خاطره گفتن نيست، فرصت اندك و دوستان ديگر من، بابك احمدى عزيزم در همين جا قطعا سخن بسيار براى گفتن دارند. اما جز ايامى كه با هم بوديم و مى‏گفتيم و مى‏خنديديم، جز كارهايى كه از من خواست و هر بار كه خواست من با نهايت سعى و كوششم انجام دادم. يك بار دنبال تصويرى مى‏گشت در زمينه يك رقص آئينى در يكى از نگارگرى‏هاى قديم ايرانى. نگارگرى قديم ايرانى را بسيار بيشتر از من مى‏شناسد. نشانى داد، به دقت نمونه را تعيين كرد و من خودم را هلاك كردم كه پيدا كنم و نتوانستم و نشد و شرمنده‏ اش ماندم. براى دوره‏ اى از كتابهايش پشت جلد نقاشى كردم يا روى جلد نقاشى كردم. دوستشان داشت، پسنديدشان و آنها از بهترين كارهايم بودند، چرا كه با مهر و عشق نقاشى شده بودند. تحفه بزرگى بود كه ديدى تيز، نگاهى نافذ و سليقه‏ اى والا داشت، نمى‏شد حد نهايت را در اجراى آن به كار نبرد، يكى از آنها را نپسنديد و پس داد، شكرگزارشم به خاطر اينكه نشان داد كه گزينشش، گزينشى است عميق، نه بر مبناى تعارفات، نه بر مبناى دوستيها و نه بر مبناى لحظه ‏هاى مقطعى و گذرا.

اشاره كردم كه نگاه بهرام بيضايى در مجموع نگاهى تاريخى و اساطيرى است اما اين نگاه تاريخى و اساطيرى زمان حال ما را شامل مى‏شد كه باقى مى‏ماند، اين زمان حال هست كه در نوشته‏ هاى او در آثار او به نمايشى مجدد درمى‏آيد. نگاه او به گذشته به اين كه چرا چنين شد. و اين چرا چنين شد در يكى از مهم‏ترين آثار او يعنى مرگ يزدگرد تعقيبى شايسته را برايمان دارد و قطعا اين نمايش يكى از مهم‏ترين نمايشهايى است كه در طول تاريخ ادبيات نمايشى ايران نوشته شده. نگاه تاريخى منجر و معطوف مى‏شود به اينكه ما كه هستيم، تبار ما چيست؟ از كجا آمديم؟ و اگر تاريخ مستقيما جواب اين را نمى‏دهد، اساطير شايد به نوعى جواب را مى‏دهند. جستجوى ما براى اينكه بشناسيم گذشته‏ مان را و جايگاه امروزمان را. به هر كدام از فيلم‏هاى مهم بهرام بيضايى نگاه كنيم اين جستجو در آن هست. اگر در اين فرصت كوتاه مخيّر باشم كه تكه‏اى شگفت‏انگيز و بى‏نظير از آثار او را مثال بزنم، اشاره خواهم كرد به قسمتى از فيلم مسافران كه در تلفيقى شگفت‏ انگيز و حيرت‏ انگيز در صحنه‏ اى كه حاضران در يك دايره نشستند و تك تك كسانى كه با اندوه و زارى عذر تقصيرشان را مى‏خواهند و نقش خود را اجرا مى‏كنند. در اين تلفيق شگفت‏ انگيز، صحنه دايره تئاتر انگلستان قرن شانزدهم، صحنه گرد تعزيه‏ ها، تمامى آداب و مراسمى كه بسيار بسيار شناخته شده است، در قالبى جديد بدون سر سوزنى اضافات، بدون ذره‏ اى ادا، در يك جا جمع، فراهم و تلفيق شد و قطعا يكى از فاخرترين و عالى‏ ترين نمونه‏ هاى استعداد درخشان يك هنرمند يگانه ايرانى را براى هميشه ثبت كرده و باقى مى‏گذارد. براى من بسيار اسباب وهن و تأسف است كه هنرمندى چنين كوشا، چنين بزرگ، چنين پركار، سرشار از فكرهاى درخشان، سرشار از معانى بازگو شده يكى پس از ديگرى در ذهن و در دست و در معناى او پياپى جريان پيدا مى‏كند. براى هنرمندى چنين نيرومند، در تناقضى غم ‏انگيز ميزان كار كمترى حاصل داده شده باشد. او در اين دهه عمرش قطعا شايسته ‏ترين دوره كار خودش را دارد تجربه مى‏كند، به ثمر رسيده‏ ترين دوران اوست و بايد كه در اين دوران ده‏ ها نمونه از عالى‏ ترين تصورات و تفكرات و تأملات خودش را شكل بدهد و براى همه باقى بگذارد. البته كه چنين خواهد بود و البته كه چنين خواهد شد. راه ديگرى نيست. انسان و معناى او و جايگاه او و دستاورد او در طول تاريخ تداوم پيدا خواهد كرد. مى‏دانم كه در بعضى از نمونه‏ هاى متأخر آثارش دلتنگى و دل شكستگى و دادخواهى بسيار است، شما نگاه بكنيد به سه نمايشنامه آخرين او و ببينيد كه چگونه اين دل شكستگى و اين دادخواهى گاهى اوقات فريادى از غيظ را از آغاز تا به انتهاى كار بر سر به طنين مى‏افكند.

دل قوى دارم و مطمئن هستم كه درخشش بهرام بيضايى همچنان ممتد و مداوم خواهد بود. اين را به خودم قول مى‏دهم. اما آنچه كه به خود بهرام بيضايى عزيزم مى‏توانم اشاره كنم و پندى بدهم اگر در جايگاه پند باشم، آخرين كلمه‏ اى كه افشين سردار شريف و بزرگوار ايرانى در معرض موت به ديگران گفت، جمله‏ اى است بسيار كوتاه، جمله كه نيست كلمه‏ اى است بسيار كوتاه، بسيار پرمعنا كه مى‏شود بسيار از آن آموخت. نگاهى به اطرافش كرد و اين كلمه معروف را گفت: آسانيا. يعنى سهل است، يعنى آسان است، يعنى مى‏گذرد. آسانيا.

پس از آيدين آغداشلو بابك احمدى سخنرانى خود را آغاز كرد

بيضايى، زندگى ما را معنا مى‏دهد

اين جا جمع شده‏ ايم كه به بزرگ‏ترين هنرمند مدرن ايران بگوييم؛ تنها نيست. او براى ما خيلى زجر كشيد و حالا ما مى‏گوييم كه چه قدر، قدر كارش را مى‏دانيم. با اين كه رسم است در تولد كسى به او هديه بدهيم، او به ما هديه داد. ما چه داريم براى او جز ستايش، مى‏دانم كه دو نسل از روشنفكرهاى ايران عميقا نسبت به بيضايى خود را مديون احساس مى‏كنند. رسم نيست در تولد كسى از مرگ ياد كردن. اما يادى مى‏كنم از يكى از بزرگان هنر ايران، فرخ غفارى، ياد آدم‏هايى كه به فرهنگ خدمت كردند. بخشى از فرهنگ ما است. بيضايى هميشه سعى كرد اين را به ما بياموزد كه به فرهنگ احترام بگذاريم.

وقتى نخستين كتابم قرار بود چاپ شود، قرار شد «آيدين آغداشلو» جلدش را طراحى كند. او با بزرگوارى تمام به من نصيحت‏هايى كرد كه براى هميشه يادم مانده است. راه پرفراز و نشيب روشنفكرى ايران را برايم گفت. بعدها كه ناسزا و بد زياد شنيدم و سختى زياد ديدم، اول فكر كردم كه آيدين آغداشلو اين‏ها را به من گفته بود. بعد فكر كردم، يك هزارم زجرى نيست كه نيما كشيد، يك هزارم زجرى نيست كه بهرام بيضايى كشيد، در نتيجه قوى‏تر شدم. اين چيزى است كه نسل ما از اين بزرگان ياد گرفته است. من از اين كه بيضايى همچنان در ميان ماست و كار مى‏كند و سايه‏ اش بالاى سر ماست خوشحالم. او به رغم همه دشوارى‏ها به كارش ادامه مى‏دهد و اين درس بزرگى است.

بابک احمدی ـ عکس از جواد آتشباری
بابک احمدی ـ عکس از جواد آتشباری

او هنرمند بزرگ تئاتر ما است. يكى از نوآورترين سازندگان تئاتر امروز ما است. در دهه 40 و بعد به خصوص در مرگ يزدگرد، او موفق به انجام يك كار بزرگ شد. تئاتر دهه 40 در خدمت مردم بود و چندان متوجه نوآورى‏هاى فرماليستى نبود و از طرف ديگر مثلاً «كارگاه نمايش» در بند اين نوآورى‏ها بود و چندان متوجه ارتباط با مردم نبود. سنتز و هم نهاده اين‏ها كار بيضايى بود. بيضايى هم در تئاتر و هم در سينما موفق به نوآورى همراه با توجه به مخاطبان گسترده شد.

براى من كه شايد سينما را بيشتر از تئاتر مى‏شناسم و به آن علاقه دارم، بيضايى سينماگر بسيار مهمى است. با همه اين‏ها بيضايى سوم به عنوان يك هنرمند با نوآورى زبانى‏اش بروز مى‏يابد. باز هم آن‏جا نمى‏خواهد مخاطب را از دست بدهد و اين امكان را در عين همه نوآورى‏ها مى‏دهد كه آدم‏ها را عوض كند. از اين‏ها كه بگذريم بيضايى يك پژوهش‏گر بزرگ است. در همه كارهايش روش تحقيق تازه‏ اى را به ما ياد داد و افكار نويى را پيش آورد. او ناقد بزرگى است و هر وقت نقد نوشت جنبه آموزشى داشت. نقدهاى او هميشه بيرون هرگونه كوتاهى و حسادت براى يك گفت‏ وگو و براى پيش‏برد كار ديگران بيان مى‏شدند. از اين جهت به خاطر صراحت لهجه آسيب زيادى هم ديد. از «رگبار» به بعد در فيلم‏هايش اين را مطرح كرد كه مشكل، نحوه زندگى آدم‏ها است. از ما خواست كه بهتر زندگى كنيم. مثل يك معلم رفتار كرد و شاگردهاى بزرگى پروراند. به همين خاطر تئاتر، سينما و هنر آينده ما مديون او است. همه اين‏ها با هم در پيكر يك روشنفكر متعهد جاى گرفتند. كسى كه به مردم و آزادى مردم و به پيشرفت فرهنگ كشورش متعهد است.

ملتش را دوست دارد. كمبودهايشان را به اين دليل مى‏بيند كه عاشقشان است، با آن‏ها زندگى كرده، ميانشان بار آمده، زبانشان را بزرگ داشته و در نتيجه به خاطر همه اين‏ها او يكى از بزرگ‏ترين… بگذاريد به صراحت بگويم بزرگ‏ترين هنرمند زنده ما است. من هم در حس كرنش و تعظيم در برابر او با همه شما شريك هستم.

سخنم را با قياس «بيضايى» با «فردوسى» پايان مى‏دهم. فردوسى در ديباچه نوين شاهنامه اثر درخشان بيضايى مى‏گويد: «بزنيد مرا. سنگ پاره‏ ها و تازيانه‏ هاى شما بر من هيچ نيست. من شما را نستودم و پدران شما را از گمنامى به در نياوردم. من نژاد شما را كه بر خاك افتاده بود دست نگرفتم و تا سپهر نرساندم. شما را گنگ مى‏خواندند. من شما را از هوش و هنر سر بر نيفزادم و پارسى پدران‏تان را كه خوارترين مى‏ انگاشتند زبان انديشه نساختم. من چهره شما را كه ميان تازى و تورى گم شده بود آشكار نكردم. سرزمين از دست رفته شما را به جادوى واژه‏ ها باز پس نگرفتم و در پاى شما نيفكندم. بزنيد كه تيغ دشمنم گواراتر پيش دشنام مردمى كه برايشان پشتم خميد، مويم به سپيدى زد، دندانم ريخت، چشمم نديد و گوشم نشنيد.»

محمود دولت‏ آبادى در اواسط برنامه به جمع دوستداران بيضايى پيوست و متن سخنرانى او توسط اصغر همت خوانده شد:

بيضايى، عيّار تنها

همين دو ـ سه چندى پيش درباره‏ اكبر رادى ـ يكى ديگر از نمايشنامه‏ نويسان مهم كشور ـ گفتم، تئاتر نوين ايران كه طى قريب نيم قرن بار آمده بود، با انقلاب فرو ريخت؛ اما اكبر رادى فرو نريخت و تاب آورد. همين عبارت را درباره‏ بهرام بيضايى ـ ركن ديگر درام نويسى ايران ـ هم مى‏توان با اطمينان گفت؛ و افزود كه بهرام بيضايى در هر مجال اندك، حتى به كفايت يك نفس، به صحنه درآمد و آنچه مقدور بود و توانست انجام داد. و هر گاه صحنه‏ تئاتر ا زاو دريغ شد، در عرصه‏ سينما به تلاش خود ادامه داد؛ و چون اين يكى هم نشد، كتاب نوشت درباره‏ ريشه‏ هاى شخصيت‏هاى افسانه‏ اى در فرهنگ و ادبيات ايران. و اين عجب نيست، زيرا بهرام بيضايى پيش از آن كه تئاتر و هنر نمايش را پيشه‏ى اصلى كار خود كند، به تحقيق و پژوهشى دامنه‏ دار در ريشه‏ هاى نمايش در ايران پرداخته و امكانات همان نيمه ـ ناقصْ باقى مانده‏هاى نمايش واره‏‎هاى پراكنده‏ ايران را شناخته و بهره‏ هاى لازم از آن‏ها بر گرفته بود. چنانچه مى‏دانيم ادامه‏ چنان كوشش‏هايى او را كشانيد به سمت و سوى پژوهش در ريشه ‏هاى تئاتر شرق و عمدتا چين و ژاپن كه نظر اين بود كه بر تولد برشت هم دريافتن شيوه‏ هاى نوشتن و اجراى آثار روايى خود، نگاهى ژرف به تئاتر شرق مى‏داشته بوده است. بنابراين، بهرام بيضايى دقيقا در هنگامى سخنِ نو در تئاتر ايران به ميان آورد كه هنگامه‏ تئاتر و نمايش‏هاى رئاليستى بود كه مصطلح به شيوه‏ استانيسلاوسكى بود. شيوه‏ اى كه در شناخت و پرورش نقش، تا رسيدن به «خودباورىِ» بازيگر صحنه بسيار مؤثّر بود؛ و آن شيوه با پيدايى شاهين سركيسيان در خانه كوچكش، واسكويى‏ ها (بانو ميهن و آقاى مصطفى اسكويى) در عنوان تئاتر آناهيتا، فراگير شده بود، و شيوه ‏اى پيشرفته بود در شگردهاى خودش و تئاتر تجربى را پشت سر مى‏گذاشت و هنوز هم در نمايش جدّى به مفهوم كلاسيك آن، شيوه ‏اى است الزامى و مؤثّر براى اجراهايى متناسب با متونى از سوفوكِلس تا آرتور ميلر.

محمود دولت آبادی در کنار بهرام بیضایی ـ عکس از جواد آتشباری
محمود دولت آبادی در کنار بهرام بیضایی ـ عکس از جواد آتشباری

در چنان شُكفتن و شكوفايى بود كه بهرام بيضايى جوان پديد شد با شيوه‏ اى ـ شيوه‏ هايى متفاوت كه نخست اصول سه گانه‏ ارسطويى را كنار مى‏گذاشت و سپس آن‏چه را كه در اصطلاح «رئاليسم» ناميده مى‏شد. زيرا به گمان بيضايى، رئاليسم فضاى تنگ و محدودى بود كه افسانه ‏ها و اساطير فرهنگى در آن جاى نمى‏گرفتند و بيضايى ـ بى‏ آن كه داعيه‏ اى طرح كند ـ مى‏كوشيد تماشاگهی را پى افكند كه بتوان از آن به عنوان تئاتر ملّى ياد كرد. و جالب است بياورم كه بعد از نوشين كه بي م‏زده، نظر به تئاتر ملّى داشت ـ اشاره دارم به تئاتر فردوسى كه نوشين نامگذارى كرد به رغم خشك‏انديشانِ حزب توده ـ نخستين شخصيتى كه طرح ضرورى «تئاتر ملّى» را به ميان آورده بود، شاهين سركيسيان بود كه از پدرى بلغارى و مادرى ايرانى ارمنى بزاده بود. عنوان «گروه هنر ملّى» كه با سرپرستى آقاى عباس جوانمرد اداره مى‏شد هم، بى‏ گمان ريشه در انديشه ‏هاى شاهين سركيسيان داشت كه جوانمرد با ديگرانى چون او، چندى از محضر آن ايرانى آرِمن بهره‏ مند شده بود.

اصغر همت ـ عکس از جواد آتشباری
اصغر همت ـ عکس از جواد آتشباری

اكنون امّا… در آغازه‏ دهه چهل جوانى به عرصه تئاتر درآمد كه او نه فقط سرگذشت تئاتر معاصر را مرور و مشاهده كرده بود، بلكه انباشتى از خرده ـ پراكنده‏ هاى نمايشى قديم ايران فراهم آورده و مدوّن ارايه داده بود، همچنين جستجويى ژرف مى‏دانسته بود در قصّه ‏ها و افسانه ‏ها و حكايات و اساطير ايران. در حقيقت آنچه همچون يك ضرورت به گفتگو در آمده بود ـ يعنى وجود تئاتر ملّى ـ در بهرام بيضايى تجلّى پژوهمند و آگاهانه يافته بود. بدين معنا كه او در همه‏ ابعاد يك نمايش، به گونه ‏اى كه از خود ما باشد جستجو كرده، انديشيده و نشانى‏هايش را داده بود كه مى‏توان چنين دسته ‏بندى كرد:

الف: منابع موضوعى كه نشانى‏ اش را در افسانه‏ ها و تاريخ و اساطير مى‏توان گرفت

ب: شِگردهاى اجرايى كه مى‏توان از آن به مثْل رهايى‏ى نمايش از قيدهاى وحدت مكان و وحدت زمان ارسطويى ياد كرد؛ گيرم بماند وحدت موضوع كه اين هم گر چه ايجابى‏ست، اما در شيوه‏ تئاتر بيضايى مى‏توان از كنار آن هم گذشت.

پ: امّا زبان. زبانِ نمايش در آثار بهرام بيضايى سنخيّتى با زبان نمايش، از آن مايه كه تاكنون شناخته ‏ايم كناره مى‏گيرد و متعيّد نمى‏ ماند. در حقيقت زبان نمايش هم پيرو مضمون خود، بيننده و خواننده را مى‏كشاند سوى ادبيات زلال و روان عصر طلايى رويش و شكوفايىِ زبان درى، يا حسب نياز اثر به فضاى لحن هزار و يك شب و افسانه‏ هاى بيدپاى و آنچنان‏ها .

اگر وجه نمادين در آثار بيضايى را همچون يك اصل ننگريم، او سه عنصر عمده در نمايش را تغيير داده است با جانشينى اصول تازه‏ مبتنى بر دانش پيشينيان. يعنى: موضوع ـ شيوه‏ اجرايى و زبان.

همين چندى پيش به مناسبت يادمان سيدمحمدعلى جمالزاده، اشاره‏ اى داشتم به انحطاط زبان از قرون بعد از سعدى تا اسكندرى مشروطيّت و پديد آمدن زبان مردم در ادبيات داستانى و نمايشى ايران، و اين كه زبان به ضرورّت تحوّل اجتماعى بار ديگر با وجود نويسندگانى چون دهخدا و جمالزاده و سپس هدايت و ديگر معاصران جان تازه گرفت و توان گفت، زبان زنده و نوشه. اما نگفتم جنبه‏ هايى از همان زبان كه در آغازه‏ هاى قرن تازه و نو شده بود، نيم قرن بعد فرسوده و لهيده شد؛ طورى كه از بسيارى استعمالِ بجا و بى‏جا ذهن را خسته مى‏كرد و دل را مى‏زد. مثلاً كار به جايى كشيده بود كه بجاى ديوار، نوشته مى‏شد ديفال! اين خود افزون بود بر شكستن و خرد كردن كلمات تا يعنى همانجور نوشته بشود كه در لفظ گفته مى‏شود. اين خود به معناى اين بود كه عصاره‏ زبان ـ به اصطلاح ـ عاميانه كشيده شده است و ديگر ظرفيّت قابل قبول ندارد. در چنان مقطعى بود كه اديبانِ دانشور ما به تدريج از بى‏ رمق ‏شدگى چنان زبانى فاصله گرفتند تا ظرفيّت‏هاى تازه‏ اى بجويند. اينجا بايد به ياد بياورم شخصيت‏هايى چون شاهرخ مسكوب، ابراهيم گلستان، محمود اعتمادزاده به آذين و كم و بيش جلال‏ آل احمد را كه نقب‏هايى زده و مسيرهايى جسته بودند به ادبيات عصر طلايى زبان درى ـ پارسى، از رودكى تا سعدى. آن‏ها شايد در ميانسالى به چنان نتيجه‏ اى ضرورى رسيده بودند؛ اما بهرام بيضايى در جوانسالى، ادبيات كهن ايران را دريافته بود بى‏آن كه از دستكندهاى فرسوده شده‏ى زبان عامّه ناچار از گذر بوده باشد. شايد در آغازه‏ى دهه چهل بود كه بيضايى نمايش نامه‏ى ديوان بلخ را در گروه هنر ملّى روخوانى كرد. صرف نظر از شگردهاى اجرايى كه او نوآورده بود، من شيفته‏ زبان و بيان نمايشنامه شده بودم و از شوق در خود نمى‏گنجيدم در باورِ من يك سعدى ديگر در زبان فارسى متولّد شده بود، اما نه لزوما به آن پيچ‏ها كه در نثر سعدى هست، بل كسى كه زبانِ نياكان را امروزى كرده است، آن هم براى صحنه، براى نمايش. بله، چنين بود در نظر من؛ و در پايانِ روخوانى به او گفتم و تبريك گفتم پديد آمدن هنرمندى نوانديشِ كهن ‏شناس را!

رنج بزرگ پارسى بودن

پس از محمود دولت آبادى مهدى هاشمى از هنرمندان تئاتر و سينما و همكار بهرام بيضايى و بازيگر نمايش‏هاى مرگ يزدگرد و كارنامه‏ بندار بيدخش، در سخنان خود عنوان كرد: «آقاى بيضايى حماسى به نظر مى‏رسند و هستند. شايد گاهى هم در عكس‏هاى‏شان خشمگين به نظر برسند كه البته قابل قبول است.

اما من مى‏خواهم درباره‏ جنبه‏ ديگرى از شخصيت استاد صحبت كنم كه گاهى چاپلينى است و ربطى به اين نماى عمومى ندارد. در كارهايى كه با هم داشتيم ايشان پر از لطايف و نرمى و ضد خشونت‏ اند.

هر سخنى كه مى‏گويند لطيف است و طنز دارد. طنزى گزنده كه نمى‏گزد. مثل چاپلين به خودشان هم مى‏ تازند.»

هاشمى علاوه بر ذكر خاطراتى از نمايش كارنامه‏ بندار بيدخش ـ كه فضاى مراسم را شادتر كرد متنى را درباره‏ استاد خواند: «هر برگ و هر درخت رسولى است از عدم؛ يعنى كه باغ‏هاى مصفا مبارك است، چه برسد به استاد كه تولد ايشان بسيارى از تولدهاى ديگر را هم مبارك كرده است، همه آنهايى كه با ايشان همراه بودند و بخت اين را داشتند كه در شعاع اين فرايزدى قرار گيرند و روشن شوند.

اما رنج بزرگ پارسى بودن و فرزند فردوسى پاكزاد بودن نگذاشته او از زاده شدن براى خود بهره‏ اى ببرد و از بوستان زندگى نفس بكشد؛ خيلى زود كمان در كفش نهادند با بار امانتى سنگين، تا جان مايه همه تاريخ بلا ديده اين سرزمين را در تيرش رها كند.

شب بهرام بیضایی ـ عکس از جواد آتشباری
شب بهرام بیضایی ـ عکس از جواد آتشباری

مى‏ گويند انسان كه به درجات بالا رسيد نام‏هاى متعدد به خود مى‏ گيرد؛ پس او هم آرش است، هم بهرام، هم سياوش است و هم سهراب، هم تهمتن است و هم تهمينه و هم گردآفريد و هر آنكه هست و هر آنچه هست جام جم در دست دارد و نگران ميراث نياكان خويش است.»

بايستى از كارهاى نكرده يا نشده بگويم

در آخرين قسمت از «شب بيضايى» على دهباشى درخواست شركت‏ كنندگان در مراسم را به آقاى بيضايى كه خواستار صحبتهاى ايشان بودند در ميان گذاشت و از ايشان خواهش كرد كه چند جمله‏ اي با دوستدارانش صحبت كند.

بهرام بیضایی در شصت و هشتمین زادروزش
بهرام بیضایی در شصت و هشتمین زادروزش

اگر توانى در من هست…

بهرام بيضايى با سپاسگزارى از همه‏ حاضران، به ويژه آنهايى كه سَرِ پا ايستاده ‏اند، و همچنين از برگزاركُنندگانِ اين شب، و سخنرانان، گفت: خاطره‏ آقاى غريب‏ پور، از پس اينهمه سال به يادِ من هم آمد. من آن روز سنندج را ترك كردم چون مدير فرهنگ و هنر سنندج به ساعدى توهين كرد. او داشت از خودش مميزىِ محلّى من درآورده ‏اى به مميّزىِ رسمى مى ‏افزود، و مفتخر بود نمايشنامه‏ اى را كه در تهران اجرا شده در سنندج جلوگيرى كرده است. من رفتم، و هرگز كسى به من نگفته بود جايى كسانى در انتظار من هستند. به هر حال اگر كسانى ـ بى ‏آن كه مرا خبر كُنند ـ منتظرم بوده ‏اند من ازَشان عذر مى‏خواهم. گفتند من دهها فيلم ساخته ‏ام. نه واقعا! نه دهها؛ كه من به سختى نزديك به ده فيلم ساخته‏ ام در نزديك به سى و شش سال. هر سه سال و نيم يك فيلم. البتّه حق با شماست؛ بيشتر از براى دهها فيلم دويده‏ ام! توانِ ما همه صرف دويدن مى‏شود نه ساختن!… وقتى بانو آئويى و كارنامه‏ بُندارِ بيدخش را بر صحنه بُردم هجده سال بود كه ممنوع الصحنه بودم اگر اين اصطلاح دُرُست باشد. از سلطان مارِسال چهل و هشت تا مرگ يزدگردِ پنجاه و هشت ده سال، و از مرگ يزدگردِ سالِ پنجاه و هشت تا اين اجراى سالِ هفتاد و شش هجده سال؛ كه هر كدام خودش يك عُمرِ كارى است! در برابر فهرستى از آنچه گفته ‏ايد كرده‏ ام، بايستى از كارهاى نكرده يا نشده بگويم ـ ولى نمى‏خواهم اين شب رنگِ گِلِه ‏گُذارى به خود بگيرد. دُرُست است كه نسبت به بخشى از جامعه خشمگينم كه ما را فقط مى‏ فرسايد و پس مى‏ زند، امّا اگر توانى در من هست از بخش ديگر همين جامعه است كه در آن ريشه دارم؛ بخشى كه بهتر مى ‏خواهد، بيشتر مى‏ خواهد، و شايسته‏ بهتر از اين است!

یهرام بیضایی به همراه پسرش نیاسان ـ عکس از جواد آتشباری
یهرام بیضایی به همراه پسرش نیاسان ـ عکس از جواد آتشباری

پيام شادباشى از فراسوى درياها

پنجم دى ماه، سالگرد فرخنده‏ى زادروز هنرمند شايسته‏ ميهنمان استاد بهرام بيضايى است.

دوست من على دهباشى، سردبير كوشا و پوياى ماهنامه‏ بخارا دست به كارى سزاوار زده و در پى برگزارى شبهاى ويژه‏ بزرگداشت شمارى از بزرگان انديشه و فرهنگ ايران و جهان، شامگاه پنجم دى ماه را براى شاباش زادْ روزِ بهرام بيضايى و ارجْ گزارى براى چندين دهه خدمت ارزنده و سازنده‏ او به فرهنگ و هنر معاصرمان، نامزد كرده است.

من كه شوربختانه كاميابى‏ى حضور در اين همايشِ پُرشور را ندارم، ناگزير از همين راه دور، دست بهرام گرامى را مى‏فشارم و رويش را با مهر مى‏بوسم و براى او تندرستى و شادكامى و توفيق هر چه بيشتر در ورزيدن خويشكارى بزرگ هنرى‏اش را آرزو مى‏كنم.

با آفرينى به دهباشى كه اين برنامه را تدارك ديده است، از او خواهش مى‏كنم كه صندلى مرا در جمع ياران خالى بگذارد.

بگذار سخن زيباى دوستم رضا مقصدى، شاعر تواناى شهربند غربت غرب را زبان حال خود گردانم:

«اين جايم و ريشه‏ هاى جانم آن جاست

شادابى‏ى باغ ارغوانم آن جاست

ديرى‏ست در اين قفس نفس مى‏شكنم

گر خاك شود تنم، روانم آن جاست!»

جليل دوستخواه

يكم دى ماه 1385

تانزويل ـ كوينزلند ـ استراليا

پاره‏ هایی چند از مويه‏ تهمينه بهرام بيضايى

واپسين بخشِ سهراب كُشى [براى نمايش]

ايستاده‏ ايد تا چشمانم را در بياوَرَم؟

يا دلَم را از سينه بيرون بِكِشم؟

چيزى بگوييد كه باور كُنَم خوابِ زنان چپ است

و اين خوابِ من است پيش روى من؛

نه آنچه دلَم راه بِدان مى‏بَرَد، و نامَش نمى‏ بَريد!

نخست شنيدم پيامِ تلخى داريد!

سپس گفتيد يكى آن يك را پهلو دريده؛

ــ و نگفتيد كُدام! ــ

گرچه نمى‏دانم كُدام سوگى بزرگتر است؛

و آيا هر كُدام به تنهايى

براى شكستنِ دلِ شيشه‏ اىِ من بس نيست؟

كنار ـ كنار!

كُدامِتان لب باز مى‏ كُنيد؟

يا وانهاده‏ ايد خود دريابم در چه آتشى هستم!

هاه ـ اين تخته‏ بندِ خون‏ آلود،

همان دلاورى است كه باد پُشتِ سَرْ نهاد،

سوار بر خِنگِ آرزو؟

نگوييد كه هست؛ و نخواهيد به ياوه آرامَم كُنيد!

به خدا كه آتشفشان است در دَلم!

از من كِناره كُنيد زنان، كه براى شمردنِ اشكهايم ايستاده‏ ايد!

آيا هزاره به پايان رسيده است؟

اين جگر دريده هنوز از لَبَش بوى شير مى‏ آيد!

آسمان مَگرى، و زمين مَنال

و تو پُرخوان پُر به ياوه مَخوان؛

كه كار از گريستن گذشت، و نيايش و نالِش!

نه، اين از بختِ تو نبود جانَكَم ــ مَرا بود!

بختِ تو آن گاه تيره شد

كه فرزندِ من شدى!

تو نيكبخت بودى اگر مادرَت تهمينه نبود

يا پدر، تهمتن!

آه ــ مادرانِ سمنگان، هيچ زنى را از شما

ناخوب‏تر از اين بَر سَر گذشته است؟

شما ــ كه شوى در كنارِ خود داريد ــ

در من چگونه مى‏نگريد كه از شوى، تنها نامى بر من است؟

[غُرّان] آرى ــ به نامى بسنده كرده‏ ام كه بزرگى‏اش،

جايى براى همتاى خود نگذاشته!

[با نگاهى به تَنكِش] آنها كه رستمِ جوان ديدند؛

گفتند اينك جوانىِ رستم!

آه ــ دخترانِ سمنگان، كه بهترينِ شما را بانوى وِى مى‏ديدم؛

در من به چشمِ زنى مَنگريد

كه با كُشنده‏ فرزند به بستر رفتم!

از ميانِ شما كُدامِتان را دل به ديدارِ وى مى‏زد؟

كُدامِتان خود را به نامِ وِى مى‏آراست؟

كُدامِتان دزدانه از دريچه،

در روى خوبِ او مى‏نگريست؟

كُدامِتان را رنگ به ديدارِ وِى گُلگون مى‏ شد؟

كُدامِتان در آينه خود را همسرِ وِى مى‏ ديد؟

پس مى‏دانيد درختَ‏م چه گُل‏ها داد؛

آن گاه كه رنگِ رُخسارم به ديدارِ وِى ديگر شد!

و دلَم تپيدن گرفت!

خواستگارانم خواب مرا مى‏ ديدند؛

و او ــ آسان ــ خوابم ربوده بود!

آرى در آينه خود را هِمالِ وِى يافتم؛

و جامه آراسته‏ تر خواستم!

به ديدن او ــ كُشَنده‏ فرزندَم ــ

كه مرا يك شبه اين فرزند داد!

[با تَنكِش] آه ــ جاى كه را تنگ مى‏كردى فرزند؟

از تو سزاوارتر به مرگ آيا كسى نبود؟

از اينهمه فرتوت و شكسته و مرگ آرزو كه هست؟

اين جهان آيا تابِ ديدنِ بهتر از خود نداشت؟

بخواب كودكم ــ كه شير از پستانِ مرگ مى‏خورى ــ

ديگر تو را پاى گُريز نيست؛

از خوابى كه همواره از آن مى‏گريختى!

بخواب و خوابِ شمشير مَبين!

و از پدر مَپرس؛

كه هر كه نپرسيد زنده ماند!

آرام ــ جانَكَم ــ كه گهواره از من و تَنكِش از پدر دارى!

ديگر خوابِ بَد نخواهى ديد!

ديگر پرسشى نخواهى داشت!

ديگر به خوابْ پُشتِ پا نخواهى زد؛

كه در آن خود را يِكّه مى‏ديدى!

مِهربانى و نيكى واژه‏ هاى فريب‏ اند!

[يكباره مى‏خروشد] آيا اين جوانىِ رستم نيست

كه به دستِ پيرىِ وِى از پا درآمده؟

[هراسان] اين چه تَنكِشى است كه از آن خونابه مى‏رَوَد؟

گويى به خوابهاى اينهمه ساليانِ من مانَد!

نگوييد خونِ سهراب است!

و نگوييد درِ مِهربانى را گِل گرفته‏ اند!

و نگوييد كوششِ ما همه سود نكرد،

كه دو پيَلتن يكديگر را بشناسند!

و نگوييد كه نمى‏گوييد و بگوييد!

[انگشت به لب] لال مى‏شوم. آرى ــ لال ــ

داناتر از من بسيارند؛

ولى نه دلسوخته‏ تر!

پس در خاكسترِ خويش مى‏سوزم ــ خاموش ــ از درون!

[يكّه خورده] گُفتيد به دستِ پدرَش؟

[با لبخندى بى‏رنگ] براى كُشتنِ من دست‏ يكى كرده‏ ايد؛ شما پسر و پدر!

[مى‏خروشد] چرا من بايد همسرِ پسركُش باشم و مادرِ آن كُشته پسر؟

نه ــ اين ديگر نه!

من همسرِ هيچ كى‏ام! و مادرِ هيچ كسى!

تنها بارِ زندگى‏ ام تَن كِشى است خون آلود؛

كه اميدهاى من در آن خوابيده!

بال و پَرَم كِى ريخت؟

چرا به مِهرِ يَلى از جهانِ پَرى به زير آمدم؟

برايَت گُفته بودم سهراب؛ و تو افسانه پنداشتى!

گفتى مى‏ رَوَم پدر را مى‏ آوَرَم با پوزش و لابه پيشِ تو، براى هميشه!

او تو را بُرد براى هميشه، بى پوزش؛ و لابه مرا مانْد تا منَم!

آيا كسى به من رشك ورزيده بود؟

آيا كسى مرا نفرين كرده بود؟

آيا كسى جادو در كارِ بختِ من كرده بود؟

آيا ناهيدِ خوب چهر، مرا هَمچندِ خود يافته بود؟

بِهِل دهانم باز شود و هر چه بخواهم فرياد كُنَم!

دل ــ براى چه مى‏زنى؟

كم تو را زدند فرزند و پدر؟

شيشه يا پولادى؟

تو كه از مِهرِ پيلتن، رفت بشكنى!

و شكستى چون رفت!

هر سپيده به اميدِ پيامى خوش؛

و هر شام ــ نيافته ــ در بسترِ تنهايى!

[به تَنكِش] پاسخ گرفتى از روزگار ــ يَل؟

تو فرزندِ من بودى و بيهوده جهان مى‏گشتى،

تا بدانى فرزندِ كئى!

تو فرزندِ من بودى نَه پدرَت!

من بودم كه تو را خواستم!

و خود را چون ناهيدِ آسمان آراستم!

من بودم كه به شبستان او شدم

ــ با تَنى تَبدار و دلى بى‏تاب ــ

و گفتم دوستدارِ آن سهرابم كه در توست!

مهربانى ــ چون كنيزى ــ چراغ در كف داشت.

مهربانى ــ چون كنيزى ــ راه روشن كرد.

جنگاورى كه جنگاوران پيشِ وِى سپر افكندند

سپر افكند پيشِ من!

واج گويان آينه گرفت ــ كه مَردُمى‏ام يا پَرى ــ

پياپِى ــ سه بار ــ زبانَش گرديد كه: اى همهْ خوبى، از همهْ گيتى پناه به تو!

آه ــ مردان، شما چندين چه دروغيد!

براى زنان سينه چاك مى‏ كُنيد؛

و چون سينه چاكِ شما شدند، از سَرْ مى‏ رانيد!

فرزند را نيكو مى‏ شمريد ــ نه براى خودَش ــ

كه بزرگ داشتنِ نامِ شما!

خارِ آتش در شهرى مى‏ اندازيد

كه نامِ شما خوار كرد!

هيچِتان نيست كودكانِ در آتش!

زنانِ دريده دامن!

مردانِ بى شمشير!

بَهرِ نام سَرْ مى‏دهيد!

در اين نام چيست كه چندين به خونْشْ بايد شُست؟

من از باغ گذشتم در شبِ مهتابى

و مهربانى ــ چون كنيزى ــ چراغِ روغن در دست!

كُدامِ ما به سَرْ انگشت پرده را پس زد؟

ــ من يا مِهربانى‏ام؟ ــ

براى ديدنِ يَلى كه تو در وِى بودى!

و هفت خان آمده بود

ــ پُشتِ زين و زين بَر پُشت ــ

تا تو را به من بسپارَد!

نگاه مِى زده‏ اش گرمَم كرد؛

و مستى از سَرِ مَردِ سَرْگشته پَريد!

رُخانم از شرم سوختن گرفت؛

و دلَم چنان زد كه تشتِ رسوايى!

كدامِ ما به پچ پچه چيزى گفت؛

كه خامُشىِ ما نگفته بود؟

هيچ دستى چراغ نكُشت؛

كه ما ــ خود ــ آتش بوديم!

گفتمَش تو مردِ ميدانِ منى!

گفتم به مَنَش بسپار كه خواستارِ سهرابم!

وِى خود را از تو رها كرد؛

آن گاه كه مستِ زيبايىِ من بود!

نرفت تا تو را به من سپُرد؛

و نرفتم تا تو از آنِ من شدى!

ميانِ ما مِهرى تن به تن رفت؛

كِه‏ش اين جنگِ تن به تن تاوان بود!

آه كه در اين داد و ستد، ما دخمه‏ تو را مى‏ ساختيم!

نگرييد زنان و جامه پُشت و رو مَكُنيد!

نشنيده‏ايد كه برخى ايران در سوگ نمى‏ گريند؟

[مى‏مانَد] در سوگِ يكدانه هم؟

[مى‏خروشد] يال و دُمِ اسبان بِبُريد و كَرناىْ، از تَهْ بِدَميد؛

و نگوييد كه پيلتن اين پيشكِش به من فرستاده ـ از پسِ سالها كه يادَم كرد!

او تو را فرستاده ــ پيلتن؟

فرزند دادم به تَنكِشى؟

كَشتى به درياى خون در اندازيد كه تَنكِشِ سهراب مى‏رسد!

سوخته دلا، پسرم، كه پدر به خواب مى‏ ديدى؛

خوابِ جاويدَت خوش، كه پدر تو را بَخشيد!

مرا چه بهره از گورى كه تو را از سُمِّ ستوران بسازند؟

مرا چه بهره از ستوران، چون تو بر پُشتِ آنان سواره نيستى؟

نَناليد و زبان مَگيريد زنان!

جامه مَدَريد و گونه مَخراشيد!

گيسو مَبُريد و تن به دندان مَكَنيد!

آيا او فرزندِ شما بود؟

آيا شما دردِ باردارىِ وِى كِشيديد؟

يا هِشْتَنَش؟

آيا در دامنِ شما باليد؟

آيا پدر از شما مى‏خواست؟

[نالان] آه چرا به شبستانِ وِى رفتم؟

چرا به روى خوبِ او نگريستم؛

و نهادم خوبتر از خود بيند؟

چرا در وِى خيره ماندم از خوبى؛

و خيره ماندمَش به روى خوبتَرَم؟

بخواب كودكم، در خونِ خويشتن!

در خواب ديدم آمويه خون شد؛

و بر خيزابهاى بى تابَش

دو كَشتى از آتش‏اند!

در باد پِچ پِچه بود كه برادرى برادر كُشت!

و روزِ پيش‏تر، پور پدر كُشته بود!

يار مى‏گفتند يار به چاه افكند،

و فرزند، مادر به بندگى گرفت!

آسياى جنگ از خونِ همانندانِ تو مى‏گردد؛

آن همگان كه مِهرى گُم شده دارند؛

و با جهان ــ تا ندارند ــ بر سَرِ كين‏اند!

[مى‏مانَد] اين كيست كه نامَش مى‏بَرَند: گُردآفريد!

كاش پسرَكَم را دست داده بود؛

و وِى را به خود پابند كرده بود!

آه ــ تو شمشيرزن زنا، كه زره پوشيدى!

و سوختگانَت دانند گيسوانِ تا زمين دارى

ــ كه كُلَه خود نيز نتْوانست از آينه پنهان كرد ــ

چرا با وِى ــ جز به كين ــ چهره بر نَيَفروختى؟

دشمنى را چه نيكى شِمُرى كه با وِى دوستى نورزيدى؟

ندانستى فريادِ وِى از خويش است؛

و گردنكِشى از خامى؟

چرا كودكَم را از مِهرِ خود شير ندادى؟

و از وِى به سهرابى ديگر آبستن نشدى؟

[گِريان] چرا دِل وِى به ريشخندِ خود سوختى ــ

و با وِى دلِ من؟

آيا مهربانى آسان‏تر نبود، يا خوش‏تر؟

[مى‏خروشد] شما جنگاوران كه‏ايد؟

شمشيرهاى خودستايى در دست!

نيزه‏ هاى خودسَرى در مُشت!

سپر پيشِ فروتنى مى‏ گيريد!

تيرِ لاف از كمانِ خودپرستى پَرتاب مى‏ كُنيد!

ژوبينِ خشم بر نشانِ خرد مى‏ اندازيد!

شما كه‏ ايد؟

كمندِ ترس در گردنِ آشتى مى‏ افكنيد!

و گُرزِ دشنام بر مغزِ لابه مى‏ كوبيد!

شمايان ــ شماييد؛ ترسان از يكديگر!

و هميشه مى‏ دانيد يَلى جايى هست،

كه اُفتِ شما، خيزِ وىِ است!

آرى ــ هميشه داسى هست كه بِدان ريشه‏ شما بر كَنند!

[جاخورده] فرياد از من بود؟

بَد مادرى هستم!

كنارِ خُفته و فريادِ نابِه خود؟

[لب وَرچيدِه] ببخش ــ بى تابِ ديدنت بودم!

گفتم هنگام شد كه برخيزى!

بسيارند اينجا ــ بهتر از گُردآفريد ــ بى‏تابِ ديدنَت!

[دست بازى كُنان] زنان، شيوه‏ ايران كُنيد؛

چون كسى به راهِ فردوس مى‏رَوَد!

آرى ــ پنجه در گيسوى چنگ زنيد!

ياره‏ها بلرزانيد و دست آوَرَنْجَن!

[پشيمان] نَه ــ برويد و مرا با وِى واهِليد!

ما دو تنها بوديم ــ وانهاده ــ

پس همان باشيم!

[خروشان] بنگريد به اين تَنكِشِ سيم‏ اندود،

كه خون از آن در پِىِ خونابه مى‏ رَوَد!

آيا راست است كه يكديگر نَبِشناختند؟

اگر نشناخته زده، پس چه سَرزنشى؟

گناهِ اين خون بر وِى مَهِليد!

گناه از ندانستن است، نه او!

تو چه دانى پُشتِ هر چهرَك چيست؟

پُشتِ هر چهرَك، شايد سهرابى است؛

پور روبِروى پدر!

گيرم كار ديگر بود!

گيرم تو پدر مى‏ كُشتى!

آيا سَرزِنشِ گيتى بر تو نبود؟

رانده‏ هر در نبودى وَ مانده‏ هر راه؟

كه به انگشت بنمايند و بگويند پدركُش!

در آبهاى جهان، كُدام ــ

تيغِ تو از خون مى‏شُست؟

تو نيك انجام‏تر بودى از پدر جانا!

داغى نهادى بر دلِ وِى، كه در آن ــ تا هميشه ــ مى‏سوزد!

با زخمِ هر زبان و تيرِ هر نگاه؛

با ديدنِ هر سهرابى!

[گريان] آه تهمتن، چگونه دل خوش كُنَم كه اگر مى‏ شِناختى نمى‏ زدى؟

[مى‏مانَد] هاه؟ ــ چه كسى نشانه‏ ها دَر هَم كرد؟

شما كه سَرنوشت مى‏ دانيد بگوييد!

شما كه آينده مى‏ خوانيد!

[با تَنكِش] برادرَم كه شانه به شانه بود با تو، چه شد؟

نگو كه مغزِ وى پريشان يافتند!

تو را نگفتمِ نشانِ درفش و سَراپرده و رَخش؟

چگونه سردارى ــ بندىِ تو ــ

اينهمه، از هوشِ تو بُرد!

[مى‏غُرّد] چرا و چرا همه را چون خود راستگو پِنداشتى؟

چگونه باورَت شد ايران، سَرِ زيرِ تيغ آمده رها كُنند براى فرداروز؟

آيا چون مرگ مى‏رسد نشانه‏ها گُم مى‏شوند،

و پدر پسر نمى‏ دانَد؟

چرا گريبان نَدرَم و گونه نَخْراشَم؟

چرا موى نبُرَم و گوشت از تن به دندان برنكَنَم؟

چرا چشم خون نكُنَم بِدين سرخ كز پهلوى تو مى‏رَوَد؟

چرا دو ديده به آتش نيَفكَنم؟

چرا نفرين‏نامه نخوانم ايرانشاه و تورانشاه را؛

كه با خونِ جوان به پيرى رسيده‏ اند!

ندانستى كه چون سپاهِ توران با خويش مى‏بَرى آماجِ تيرافكنانِ ايرانى؟

[مى‏مانَد] آيا مرا، در تو نديد؟

آيا تو ــ هيچ ــ به من ماننده نبودى، يا به وِى؟

[مى‏خروشد] چه كسى شنيد شير، بچه را نشناسد؟

[بى‏تاب] آيا رُخ پوشانده بودى، پُشت رَخچه‏ اى ترس افزاى،

يا چهره پوشيده بودَت، چهرَكى خشم‏ آلود؟

يا شايد نادُرُست، نشانه‏ ها بود كه من گفتم!

آرى ــ من او را با همه‏ مِهرِ وِى ديدم، و مِهرِ به وِى!

تو را نگفته بودم سهراب؟

و او مرا با همه‏ مِهرِ من ديده بود، و مِهرِ به من!

آه ــ نشانه‏ هاى نابه‏كار!

من نشانه‏ هاى مِهر گفته بودم نه خشم!

چگونه از پسِ كينه‏ تورانشاه و ايرانشاه

ــ تو يا وِى ــ

مى‏توانستيد يكدگر را، چنان كه‏ ايد، بدانيد؟

[مى‏مانَد] چنان كه‏ ايد؟ چنان كه شماييد؟

[غُرّان] شما كه‏ ايد و كُداميد؟

[گيج] شما ــ كه‏ ايد ــ و ــ كُداميد؟

[خروشان به تَنكِش‏آوران] اگر كسى از شما ديده مرا بگويد؛

چگونه شرم از ديده شُست آن تيغ

و دستى كه آن تيغ گرفت

و يَلى كه آن دست به فرمان داشت

ــ آرى؛ شرم به خون مى‏ شويند! ــ

بگوييد چگونه بالا بُرد و چگونه زد؟

و كُدام يَلى جز وِى، توانستى تيغ بالا بُرد در ايران،

و فرود آورد بر جگرگاهِ تهمينه در سمنگان؟

پس گُفتيد اين همان تيغ است!

و گُفتيد اگر با تَنكِش نيامد، از شرمِ روى من است!

چه ديدنى دارم من؟

برويد و مرا واهِليد با خونَش!

سوگوارم به شيوه‏ خويش؛ مويه نمى‏كُنَم براى سَرگرمىِ شما!

اشكِ مَنَنْد اين واژه‏هاى روان؛

نه چكامه‏ گوسان!

من به راستى منَم، نه چابك باز!

به دشنه‏اى دو كَس از كف دادم؛

شوى و پسر!

آه بانوى آسمان كه از تو هيچ نمى‏دانيم

سوگند به خودَت كه اين خدايى نيست!

چرا مرا به زيبايىِ خود كردى،

و دل چنان سيماب،

كه بر فريفته‏ خود فريفته شود؟

چرا دل دادى تا بشكنى!

فرزند دادى تا بگيرى!

جداشدنى نه آسان بود!

زايشى نه آسان بود!

تنها ماندنى نه آسان!

در بارگاهِ تو مرا بهتر از اين بهره‏ اى نبود؟

آه ــ ناهيدِ خوبْ چهر، كه مرا نه خانمان خواستى و نه فرزند؛

سوگند به خودَت كه ــ خود ــ دل پيشِ تهمتن داشتى!

چرا نگويم؟ ــ آرى؛ هر چه باشد تو خود زنى؛

و بَرنتافتى نيكبختىِ من!

نيكبختىِ من شبى به فردا نكِشيد!

نيكبختىِ من با بندِ دلَم گُسست؛

آن گاه كه از سَرِ دژ غريو برِ كشيدند فريادخوان كه هوش ــ

رَخشِ گُم شده پيدا شد!

[با تَنكِش] شنيدى سهراب؟

پهلوان، از نبرد ياد آورد!

سورِ نگُسترده برچيدند!

نيكبختىِ من بر رَخش نشست و در هياهو گُم شد؛

همچنان كه تو نشستى بر زين، در پِىِ او!

آه بانوى آسمان، تو به من چه بخشيدى؛

جز ديدنِ مرگِ فرزند؟

اندوهى كه كَمَش هم بسيار است؛

و تو از آن به من بسيار بخشيدى!

پس گُفتيد اين دشنه‏ى اوست!

شما كه اين تَنكِش آورديد، پارنجِ خويش مى‏ گيريد!

پس گُفتيد نيامد از شرمِ روى من!

شرم از تو دور پهلوان!

اين بار از دوشِ تو برمى‏ دارم!

با وِى بگوييد از تهمينه كه مَنَم: اندوهِ تو را پايان باد!

نفرينَت نمى‏كُنَم!

از آن كه با وِى مِهربانى كردى؛

هر چند بيش از آن دير، كه او دريابَد!

[با تَنكِش] گمان نكُن پدرَت با تو نيكى نكرد!

چرا ــ كرد!

رستم ــ پدَرت ــ كه تو را به من داد و از من گرفت،

رهاندَت از كينه‏ توزىِ خونخواهان!

اين خارهاى هرزِ زهردارِ تيغ زار

ــ كه از اين سپس ــ

در راهَت دَمادَم سبز مى‏ شدند!

آرى ــ مرا رهانيد از ساليان چشم به در بودن!

از ساليان گوش بر آوازِ اين و آن بستن؛

كه كِى و كجا،

و چگونه، و به كُدام دستِ ناخُجسته،

از پا درآمدى؛ و با كُدامين ترفند!

اينك رها شدَم ــ آرى؛

بس بود اينهمه ساليان كه چشم به راهِ وِى بودم؛

و گوش به آواى تبيره زن؛

تا كِى غريو برآيد از هر سو ــ هاى!

ــ چه نشسته‏ ايد ــ

تهمتن، از تن گذشت!

بارِ دوُم است كه پيلتن تو را به من بخشيد؛

بارِ سوُمى‏ش نيست!

تيغ نمى‏تواند ما را جدا كُنَد، هر چند در دستِ تهمتن باشد!

پس گُفتيد اين است آن دشنه‏ خونخوار!

رستم هُنَر به پايان بَر!

كُشتن اگر نيك است، چرا يكى؟

به يك زخمه چرا دوتا نزنى؟

تو كه پسر نشناختى، كِى مرا بشناسى؟

فرزند پس گرفتى؛ مِهر از تو پس مى‏گيرم!

نه ــ دروغ نگويم؛

اينهمه از مِهر مى‏كُنَم ــ اگر نمى‏ دانى!

اين همان شبستان است؛

و همان جا كه سهراب را به من دادى!

مويه بس كُنيد زنان!

پُشتِ دست مَكوبيد و لب مَگزيد!

زارى مَكُنيد و پيش‏تر پا مَنهيد!

همان جا بمانيد اگر پس‏تر نمى‏ رويد!

آيا چنان شده‏ ام كه فرمانَم نَبَرند؟

شرم كُنيد؛ و اگر رو نمى‏ گردانيد، چراغ را بكُشيد!

شايد به لرزه بيُفتم!

شايد به ناله درآيم!

شايد رنگَم از روى بگريزد!

به نامِ هر كه پرستيد، چراغ را بكُشيد!

اين ــ شُد!

در آهِ من، همه‏ مادرانِ من هستند!

پس اينَست آن دشنه!

[به خود مى‏زند] آه!

يك دَم و رَستى!

Javad Atashbari (13)