ادبیات و توتالیتاریسم* – جرج اُروِل/ ترجمه عزت الـله فولادوند

توتالیتاریسم به حدی که در هیچ یک از عصرهای گذشته حتی شنیده نشده بود آزادی فکر را برانداخته است. پی بردن به این نکته مهم است که کنترل توتالیتاریسم بر عرصة اندیشه نه تنها افکاری را که نباید داشته باشیم، بلکه همچنین افکاری را باید داشته باشیم شامل می‌شود. توتالیتاریسم نه تنها بیان بعضی افکار و حتی به خاطر راه دادن آنها را ممنوع می‌کند، بلکه به شما دیکته می‌کند که به چه باید فکر کنید، ایده‌ئولوژی خاصی برای شما می‌سازد و می‌کوشد هم به زندگی عاطفی شما حاکم شود و هم مجموعه‌ای از قواعد رفتاری مقرر کند. توتالیتاریسم تا حد امکان شما را به انزوا از دنیای خارج می‌کشاند و در جهانی مصنوعی محبوستان می‌کند که در آن هیچ معیاری برای مقایسه نداشته باشید. دولت توتالیتر سعی دارد و دست‌کم همان‌قدر که کردار اتباع خود را زیر کنترل دارد، افکار و احساسات و عواطف آنان را نیز کنترل کند.

پرسشی که برای ما اهمیت دارد این است که آیا ادبیات می‌تواند در چنین فضایی به هستی ادامه دهد؟ به نظر من، پاسخ کوتاه این است که: نه، نمی‌تواند. اگر توتالیتاریسم جهانی و دائمی شود، آنچه ما تاکنون به نام ادبیات شناخته‌ایم باید به پایان برسد ــ و برخلاف آنچه ممکن است در آغاز باورکردنی بنماید، درست نیست که بگوییم فقط ادبیات اروپایی پس از رنسانس به پایان خواهد رسید.

توتالیتاریسم با مکتب‌های رسمی و سنتی گذشته در اروپا یا شرق چند تفاوت‌ اساسی و حیاتی دارد. مهمترین تفاوت این است که آن‌گونه مکتب‌های گذشته دگرگون نمی‌شدند یا لااقل به سرعت تغییر نمی‌کردند. درست است که کلیسا در اروپای قرون وسطا دیکته می‌کرد که باید به چه اعتقاد داشته باشی، اما دست‌کم اجازه می‌داد که همان اعتقادها را از گهواره تا گور حفظ کنی، و دستور نمی‌داد که دوشنبه باید به این معتقد باشی و سه‌شنبه به چیز دیگر. این امر حتی امروز کمابیش در مورد مکتب‌های سنتی و رسمی مسیحی یا هندو یا بودایی یا اسلامی صدق می‌کند. مؤمن به هر یک از این مکتب‌ها، البته افکارش در دایره‌ای خاص محدود می‌شود، و سراسر عمر را در همان چارچوب فکری می‌گذراند، ولی کسی عواطف و احساسات او را دستکاری نمی‌کند.

اما در توتالیتاریسم درست عکس این مطلب صادق است. ویژگی دولت توتالیتر این است که گرچه فکر را کنترل می‌کند، ولی آن را ثابت نگه نمی‌دارد. جزمیات مشکوکی عَلَم می‌کند و هر روز آن را تغییر می‌دهد. به جزمیات نیاز دارد زیرا محتاج اطاعت مطلق اتباع است، ولی از تغییر هم نمی‌تواند خودداری کند چون کشمکش بر سر قدرت نیازمند تغییر است. دولت توتالیتر از سویی خود را خطاناپذیر اعلام می‌کند، و از سوی دیگر به اصل مفهوم حقیقت عینی یورش می‌برد. به عنوان مثالی پیش‌افتاده و واضح، هر آلمانی تا سپتامبر 1939 می‌بایست به بلشویسم روسی با وحشت و انزجار نگاه کند، و از سپتامبر 1939 با ستایش و مهر. اگر روسیه و آلمان به جنگ یکدیگر بروند ــ که به احتمال قوی در چند سال آینده خواهند رفت ــ باز تغییری به همین شدت روی خواهد داد.[1] انتظار می‌رود که عواطف و مهر و کینة فرد آلمانی در صورت لزوم از شب تا صبح معکوس شده باشد. تصور نمی‌کنم تأثیر چنین چیزی در ادبیات به گفتن نیاز داشته باشد. نوشتن عمدتاً مسألة احساس است که همیشه از بیرون قابل‌ کنترل نیست. تعارف لفظی با متعصبانِ روز آسان است، ولی نوشته‌ای که اثری بر آن مترتب باشد تنها در صورتی پدید می‌آید که شخص حقیقت آنچه را می‌گوید احساس کند، بدون آن، سائقة آفرینندگی وجود نخواهد داشت. همة‌ شواهد حکایت از آن دارند که تغییرات عاطفی ناگهانی مورد انتظار توتالیتاریسم از پیروانش از نظر روانی محال است، و این بالاترین دلیلی که می‌گویم اگر توتالیتاریسم در سراسر جهان پیروز شود، ادبیات به معنایی که می‌شناسیم، به پایان می‌رسد. از هم‌اکنون به نظر می‌آید که توتالیتاریسم چنین آثاری داشته است. در ایتالیا ادبیات فلج شده و در آلمان ظاهراً متوقف است. کاری که از همه بیشتر خوی و خصلت نازیها را نشان می‌دهد، کتاب‌سوزی است. حتی در روسیه رنسانسی در ادبیات که روزی انتظار آن را داشتیم روی نداده است، و از پراستعدادترین نویسندگان روس گرایشی بارز به چشم می‌خورد که یا خودکشی‌ کنند یا در زندانها ناپدید شوند.

دکتر عزت الله فولادوند
دکتر عزت الله فولادوند

پیشتر گفتم که سرمایه‌داری لیبرال به وضوح روبه پایان است و، بنابراین، ممکن است چنین به نظر رسیده باشد که می‌گویم آزادی اندیشه هم ضرورتاً محکوم به فناست. ولی اعتقاد من این نیست، و می‌خواهم فقط در خاتمه بگویم که معتقدم امید به بقای ادبیات در کشورهایی وجود دارد که آزادیخواهی عمیق‌ترین ریشه‌ها را در آنجا دوانده باشد. به اعتقاد من (که ممکن است آرزوی محالی بیش نباشد) اگر چه اقتصاد اشتراکی حتماً خواهد آمد، فقط کشورهایی خواهند دانست که سوسیالیسم را چگونه به صورتی غیر از توتالیتاریسم متحول کنند که در آنها آزادی اندیشه بتواند پس از برچیده شدن فردگرایی اقتصادی نیز به هستی ادامه دهد. به هر حال این تنها امید برای هر کسی است که دغدغة‌ ادبیات را به دل دارد. هر کسی که ارزش ادبیات را احساس کند، هر کسی که قادر به درک نقش محوری ادبیات در سیر تکاملی تاریخ بشر باشد، باید همچنین درک کند که ضرورت ایستادگی در برابر توتالیتاریسم، خواه تحمیل شده به ما از بیرون و خواه از درون، مسألة‌ مرگ و زندگی است.

 

 

[1]) این سخنان در 1941 ایراد شده است، و هنوز دیری نگذشته بود که واقعه‌ای که نویسنده پیش‌بینی می‌کرد روی داد و احساسات دوطرف به همان وجه دگرگون شد. (مترجم)