شاعر و حاکم / ناتالیا چالیسوا،لیلا لاهوتی ترجمه: مصطفی حسینی

شعر «داستانِ گُل» لاهوتی

برای استالین(۱)

ابوالقاسم لاهوتی
ابوالقاسم لاهوتی

اشعار ابوالقاسم لاهوتی (ت. کرمانشاه، ۱۲۶۴؛ و. مسکو، ۱۳۳۶) در دورانِ حیاتش در ایران، ترکیه، تاجیکستان و روسیه، به فارسی و تاجیکی و همچنین به روسی، در چاپ‌هایی با دقّت و کیفیت‌های مختلف منتشر شد. تازه بعد از مرگش بود که چاپ‌های کامل آثارش ابتدا در تاجیکستان و بعداً در ایران منتشر شد. با این همه، به گفتۀ کامیار عابدی «هنوز جای چاپ انتقادی عالمانه‌ای از دیوانش خالی است». مسیرِ شگرف زندگی و شعر خلّاقانۀ لاهوتی در فرهنگ‌های مختلف پیشتر بررسی شده، امّا تحلیل عمیق‌تر زندگانیِ پرماجرا و نقش و خدماتش به تجدّد شعر هنوز انجام نشده است.

این مقاله دربارۀ شعر داستانِ گُل لاهوتی است که تاکنون در هیچ‌یک از مجموعه اشعارِ منتشرشدۀ او نیامده است. جای خالیِ محسوسِ این شعر در منابع چاپ‌شده به علّتِ اوضاع خاص آفرینش آن در سال ۱۹۳۸ است. این شعر به عنوان نامه‌ای خصوصی سروده شده بود و تنها مخاطب و خوانندۀ مقصودِ آن جوزف استالین (۱۸۷۸-۱۹۵۳)، رهبر اتّحاد شوروی، از نیمۀ دهۀ ۱۹۲۰ تا زمان مرگش، بود. نسخۀ ماشین‌نویسی‌شدۀ این شعر در بایگانی آثار و اشعار لاهوتی محفوظ است.

اشعار سروده شده دربارۀ استالین ژانر خاصّی را در شعر اتّحاد شوروی تشکیل می‌دهد؛ تا پایان دهۀ ۱۹۳۰ تعداد بسیار زیادی از چنین مدایح گزاف‌آمیز‌ی سروده شده بود. این مدایح در مطبوعات روزانه عظمتِ «رهبر» را می‌ستود، و به طیف وسیعی از خوانندگان ــ یعنی «توده‌های کارگر» (به تعبیر کلیشه‌ای آن روزگار) ــ دست می‌یافت و نقش ابزار تبلیغاتی قدرتمندی برای شوروی داشت. شعر داستانِ گُل لاهوتی به این نوع جنونِ استالین‌دوستی تعلّق دارد. امّا، این شعر آشکارا و به طرز ویژه‌ای از این ژانر شعری فاصله می‌گیرد. این شعر برای انتشار سروده نشده بود؛ خطاب آن مستقیماً به استالین بود و هدفِ بسیار خاصّی داشت ــ در واقع، بر آن بود که پیامی خصوصی را از شاعر به حاکم برساند و تقاضایِ جبران مافات کند. ما برای این چاپ مقدّمتاً داستانِ فراپشت این شعر را می‌آوریم، این داستان اندک نوری بر هدفِ عملی این شعر و سرنوشتِ متعاقب سراینده‌اش می‌تاباند. ما داستانِ گُل را به طور کامل، به فارسی همراه ترجمۀ انگلیسی‌اش، می‌آوریم و این مقاله را با تحلیلِ مختصری از این شعر به پایان می‌بریم. در اینجا بیشتر بر شگرد بلاغیِ ترغیب لاهوتی متمرکز می‌شویم که کوشیده است به مددِ شعر، مطابق سنّت دیرینۀ شعر پارسی، عواطف و احساساتِ استالین را برانگیزاند.

تمام تحقیقاتِ فارسی و مداخل دانشنامه‌ای مربوط به لاهوتی به نقشِ «انقلابی» مرسوم او اشاره کرده‌اند. مثلاً ی. بشکا(۲) می‌نویسد: «لاهوتی یکی از بنیان‌گذاران شعر تاجیک شد، اگرچه او هرگز سرزمین مادریش ایران و مردمانش را فراموش نکرد. شعر او را باید بخشی از تلاش و تقلا برای آزادی ملل مشرق زمین در نظر آورد». کامیار عابدی تعریفی نسبتاً سیاسی‌تر عرضه می‌کند و او را «شاعری مارکسیست، فعّالی سیاسی و چهره‌ای مهم در شعر مدرن تاجیکستان، محسوب می‌کند». علی‌اصغر سیدغراب یادآور می‌شود که لاهوتی در روسیه «اوّلین شاعر پارسی خارج از ایران بود که آرمان‌های کارگران و رنجبران را سرود». این توصیف‌ها به قلم افراد دانشگاهی جملگی حقایقی مسلّم‌اند، اگرچه برای درکِ درست پس‌زمینۀ شعر داستانِ گُل داستانِ شخصی لاهوتی به همان اندازه نیز حائز اهمیّت است. خانواده و دوستانش او را مردی دارای دو عشقِ آتشین می‌دانستند‌. یکی، شور و علاقه‌اش به شعر پارسی، برای سخن مولوی، حافظ و بیشتر از همه فردوسی؛ و دیگری اشتیاق و علاقۀ جاودان و ماندگارش به حقیقت و عدالت. به گفتۀ همسرش، سیسیلیا بانو(۳)، «لاهوتی همواره طرفدارِ ضعفا و مخالفِ اقویا بود». آن دو احساس دیرینه و مادام‌العمر از تجربه‌های خانوادگی و دوران کودکی‌اش سرچشمه می‌گرفت.

پدر لاهوتی، میرزا احمد الهامی کرمانشاهی (۱۲۲۶- ۱۲۸۵)، از خانوادۀ عالمان دین اهلِ بهبهان بود. فقر و تنگدستی خانواده را به نقل‌مکان به کرمانشاه واداشت، و میرزا احمد که شعر می‌سرود برای امرار معاش به اجبار به گیوه‌بافی روی آورد. الهامی ــ که تخلّص‌اش بود ــ طرفدار دوآتشۀ شاهنامه بود. بعد از انتشار شعر باغِ فردوسی (همچنین معروف به حماسۀ کربلا به سبکِ شاهنامه) به فردوسیِ حسینی معروف شد. میرزا احمدْ پسرش (کوچک‌ترین فرزند در میان نُه فرزندش) را به افتخارِ فردوسی ابوالقاسم نامید و عشق‌اش به این شاعر بزرگ را برای او به ارث گذاشت.

لاهوتی در سال‌های اوّلیۀ زندگانیش در ارتباط نزدیک با محیطِ صوفیانه بزرگ شد و بالید. در این دوره بود که استعداد و قریحۀ شاعری‌اش مجال بروز یافت، و به خاطر زیبایی اشعار روحانی و عرفانی‌اش تخلّصِ لاهوتی را دریافت کرد. امّا، فقر و رنجی که او را احاطه کرده بود به مراتب بیش از تحمّل‌اش بود. در شعر سرکن شاعر آن تأثیر و تأثرات دوران کودکی را به یاد می‌آورد که وی را با مصائب بی‌عدالتی و نابرابری آشنا کرد. تنها به یک شاهد مثال بسنده می‌کنیم. به گفتۀ لاهوتی، مطابق قوانین آن دوران وقتی‌که فرد متمول و ‌متعینی در خیابان قدم می‌زد، افراد بی‌بضاعت باید به او تعظیم می‌کردند. روزی پیرمردی که کمردرد داشت پس از تعظیم زود کمرش را راست کرد ــ و مرد دولتمندی که در حال گذر بود دستور داد هردو گوش‌اش را ببُرند. ریش‌سفیدان شهر لابه‌کنان تقاضای عفو کردند، و او از سر ترحّم بدان‌ها اجازه داد که مجازاتش را تخفیف دهند. گفت او را پنجاه ضربه تازیانه «به‌عنوان بهترین دارو برای کمردرد» بزنید. به گفتۀ لاهوتی «من ترحمی از آن دست را بارها و بارها دیدم». این حادثه و حوادث مشابه بر تغییرات تدریجی جهان‌بینی‌اش تأثیر گذاشت. سرانجام، لاهوتی سلوکِ صوفیانه و کوشش برای جست‌وجوی حقیقت در محافل روحانی گونه‌گون را ترک نمود و در عوض به دنبال عدالتِ اجتماعی رفت.

اوّلین اشعار آکنده از روح انقلاب مشروطۀ لاهوتی در سال ۱۹۰۷ منتشر شد. بعدها، او مبارزی فعّال علیه رژیم رضاشاه شد. به علاوه، لاهوتی اقدام به نشر روزنامه‌ها و مجلّات دموکراتیک انقلابی کرد و اشعار و سرودهایی برای شورشگران و انقلابیون هم سرود.

لاهوتی در سال ۱۹۲۰ از برنامۀ حامیان دموکراسی بورژوازی نومید و سرخورده شد و به حزب توده پیوست. اتّحاد و برابری تمامی انسان‌ها، در کنار امید به درک وسیع‌تر میان مردمان و فرهنگ‌ها، در مرکز جهان‌بینی او باقی ماند (برای نمونه، بنگرید به شعر سوء‌تفاهم او). وی در تمام عمرش مفتخر به دریافت «مدال» نمادینی شد که به خاطر کمکی بود که در سال ۱۹۰۹ در رشت برای غلبه بر اختلاف ملّی بین مبارزان آزادی کرده بود.

لاهوتی اعتقاد داشت که اتّحاد شورویِ نوبنیاد کشوری است که در آن آمال و آرمان‌هایش مجالی برای تحقق خواهد داشت. وقتی‌که شورش دوم تبریز، معروف به شورش لاهوتی‌خان، سرکوب شد، او و حامیانش تا مرز ورود به اتّحاد شوروی جنگیدند.

او اوّلین بخش مهاجرتش را در نخجوان، تفلیس و باکو گذراند. رضاخان، وزیر جنگ آن زمان و رضاشاه آتی، از دولت اتّحاد شوروی خواست تا لاهوتی را، که در چشمِ او فرد یاغی خطرناکی بود، دست کم پانصد کیلومتر دور از مرزهای  ایران نگه دارد. در نتیجه در سال ۱۹۲۳، لاهوتی به مسکو نقل‌مکان کرد. در آن زمان و برای سالیان دراز پیشِ رو، او به زندگانی در مسکو به چشمِ موقّتی می‌نگریست، و تمامِ مدّت امیدوار بود که عاقبت به ایران بازگردد. امّا تبعیدش مادام‌العمر شد.

لاهوتی در سال ۱۹۲۵ به آن ناحیه از اتّحاد شوروی رفت که مردمان آن به زبانی شبیه زبان خودش صحبت می‌کردند. وی به مدّت چهار سال در تاجیکستان کار کرد، مدارسی تأسیس نمود، چندین مؤسسه انتشاراتی بنیاد نهاد، و به مردم آن سامان کمک کرد. معروف است که از دانش‌آموزانی حمایت می‌کرد که از روستاهای رشته‌کوه‌های پامیر برای تحصیل به دوشنبه می‌آمدند و به علّت اوضاعِ نامساعد زندگی سخت در مضیقه بودند. او معلّم و استاد تعداد زیادی از شاعران تاجیک هم شد. لاهوتی کماکان به سرودن شعر خودش ادامه می‌داد، شعری که او را به‌عنوان بنیانگذار شعر مدرن تاجیکی نامبردار کرد. سرود‌های او حتّی امروز نیز اجرا می‌شود. لاهوتی پیوسته بین تاجیکستان و مسکو در آیند و روند بود. او، که پیشتر به‌عنوان شاعر معروف تاجیکی نامبردار بود، در اوّلین کنگرۀ نویسندگان اتّحاد شوروی (۱۹۳۴) به‌عنوان یکی از دبیران اتّحادیۀ نویسندگان شورویِ نوبنیاد برگزیده شد. همسرش، شاعر روسی سیسیلیا بانو (۱۹۱۱-۱۹۹۸)، همکار نزدیک او و همچنین یکی از مترجمان کلیّات آثار او به روسی بود. لاهوتی و سیسیلیا، طی گذرِ سالیان دراز، کتاب محبوب لاهوتی ــ شاهنامه ــ را بیت به بیت خواندند، پژوهیدند و بررسیدند. در نتیجه، آنان شعر فردوسی را تمام و کمال به روسی ترجمه کردند. این زن و شوهر نقش معلّم خصوصی برای یکدیگر داشتند، لاهوتی به فارسی و سیسیلیا به زبان و شعر روسی. سیسیلیا، زیر نظر لاهوتی، شعر غنایی پارسی را مطالعه و پس از مرگ او اقدام به ترجمۀ آن کرد. لاهوتی نیز به مطالعۀ شعر شاعران روسی محبوب سیسیلیا پرداخت و پاره‌ای از اشعار پوشکین، گریبایدوف، و مایاکوفسکی را به فارسی ترجمه کرد.

لاهوتی در نیمۀ دهۀ ۱۹۳۰ به همراه خانواده‌اش برای همیشه در مسکو رحلِ ماندن درافکند، و به حلقۀ نویسندگان اتّحاد شوروی پیوست. در سال ۱۹۳۷، موج جدید سرکوب، که بعداً به «وحشت بزرگ» معروف شد رفته‌رفته در سراسر شوروی رواج یافت. لاهوتی در میان معدود افراد شجاعی بود که فعّالانه به همکارانی که که مغضوب حکومت شده بودند کمک کردند. گفتنی است که در آن روزگار حتّی معاشرت با مغضوبانِ حکومت خطر بزرگی بود و احتمال دستگیری هم وجود داشت. لاهوتی به‌عنوان دبیر اتّحادیه نویسندگان اتّحاد شوروی کوشید تا از نفوذش استفاده کند و مانع دستگیری تعدادی از نویسندگان تاجیک، از جمله غول ادبیّات تاجیک، صدرالدّین عینی، شود. در سال ۱۹۳۷ اُسیپ ماندلشتام(۴) را ملاقات کرد که تازه از تبعید داخلی برگشته بود و کوشید تا بدو کمک کند تا منزلتش را به عنوان نویسنده‌ای معروف ازنو به دست آورد. نادژدا ماندلشتام(۵) در خاطراتش نوشت که لاهوتی «نهایت تلاش‌اش را کرد تا کاری برای شاعری مغضوب بکند»؛ وی لاهوتی را یک ایرانی خیرخواه توصیف نمود. افزون بر این‌ها، او به نویسندۀ اُکراینی ولودمیر سوسیورا(۶) ، که هر روز احتمال دستگیری‌اش بود، نیز کمک کرد.

در دسامبر ۱۹۳۸ لاهوتی دگرباره کوشید که به سایر هنرمندان نیز کمک کند. این بار دوستش سلیمان میخوئلس(۷) (۱۸۹۰-۱۹۸۴)، هنرپیشه و کارگردان هنری «گوست»(۸) (سَرواژه‌ای(۹) روسی برای «تئاتر دولتی یهودی» مسکو) بود. آلکسی م . گرانوسکی(۱۰) (۱۸۹۰-۱۹۳۷) بنیانگذار این تئاتر، مدیر خلّاق آن و کارگردان تمام نمایشنامه‌های اصلی آن بود که تا سال ۱۹۲۹ در آنجا اجرا شد. هنرمندانِ آوانگاردی مانند مستیسلاو دوبوژینسکی(۱۱)، رابرت فالک(۱۲) و الکساندر تیشلر(۱۳) جملگی برای این تئاتر کار می‌کردند. مارک شاگال(۱۴) مسئول طراحی صحنۀ اوّلین نمایشنامه ــ مهمانی شولوم الیهم(۱۵) ــ مسکو بود. به علاوه، وی هفت تابلوی دیواری آفرید تا اوّلین ساختمان تئاتر و همچنین دیواری در خیابان مالایا برونایا را (که لاهوتی مکرراً از آن بازدید می‌کرد) تزئین کند. سلیمان میخوئلس در بزرگ‌ترین «دیوارنگاره‌های یهودی» شاگال چندین بار تصویر شده است.

ابوالقاسم لاهوتی
ابوالقاسم لاهوتی

در سال ۱۹۲۸، «گوست» مسکو را برای تورِ سراسری اروپا (استرالیا، آلمان، فرانسه، و غیره) ترک کرد؛ این اجراها از توفیق زیادی برخوردار بود. امّا، مطبوعات روسیه این تئاتر را به علّت تحریف واقعیت اتّحاد شوروی، و تمایلات هنری چپ‌گرایانه و فرمالیسم آن سرزنش کردند. تورِ برنامه‌ریزی‌شده برای آمریکا لغو شد، و آلکسی گرانوسکی تصمیم گرفت در خارج بماند. وقتی‌که «گوست» به مسکو بازگشت سلیمان میخوئلس جانشین او شد. در دهۀ ۱۹۳۰، رپرتوار و سبک تئاتر تغییر کرد. نمایشنامه‌ها دربارۀ مضامین یهودی سنّتی جای خود را به مضامین معاصر و تولیدات جهانی و آثار کلاسیک یهودی داد.

روزنامه‌های مرکز دربارۀ افتتاح اجراهای شبانۀ «گوست» نقد و نظرهای مثبتی منتشر کردند. ظاهراً تئاتر یهودی در آستانۀ شکوفایی بود. نمایش پشتِ نمایش اجرا می‌شد و تماشاخانه همیشه مملو از تماشاچی بود. نقش‌های کلیدی در ترجمۀ یدیش شاه لیرِ شکسپیر (از ۱۹۳۵) و تویۀ لبنیات‌فروش اثر شولم آلاشیم(۱۶) (از ۱۹۳۸) برای میخوئلس شهرتی راستین به ارمغان آورد. حضار اجرایِ شاه لیر را برجسته توصیف و آن را به‌عنوان بازی و اجرای جدید و نامنتظره‌ای به‌غایت تحسین کردند. گوردون کریگ(۱۷)، که در سال ۱۹۳۵ شاهد اجرایِ میخوئلس در مسکو بود، چنین نوشت: «من اجرایی را به یاد ندارم که به اندازۀ اجرای میخوئلس از شاه لیر عمیقاً و کاملاً عواطف و احساساتِ مرا برانگیخته باشد». اجرای «گوست» از شاه لیر سخت مطلوب و مقبولِ لاهوتی افتاد. بعدها لاهوتی به همراهِ سیسیلیا شاه لیر را به تاجیکی ترجمه کرد. (این نمایشنامه در سال ۱۹۵۷ اجرا شد).

ضمناً، فضای تنش و ترس در نیمۀ دوم دهۀ ۱۹۳۰ شوروی را فراگرفت. این فضا قهراً بر کل دنیای هنر تأثیرش را برجای گذاشت. در سال ۱۹۳۶، سرمقاله‌ای در پراودا(۱۸) با عنوان «آشفتگی به جای موسیقی» منتشر شد که در آن نویسندگان از اپرای شوستاکویچ(۱۹) شهبانو مکبثِ ناحیۀ متسنسک(۲۰) انتقاد و به این موسیقی تحت عنوان «صورتگرایانه» و «سوداگرانه» توهین کردند. بلافاصله بعد از آن «پلاتون کرژنتسف(۲۱)، رئیس کمیتۀ هنری، گفت که چنین انتقادی مشمولِ نمایشنامه‌ها و دیگر حوزه‌های هنری هم می‌شود». برخی روزنامه‌ها با اهانت به اجراهای «گوست» به علّت تنفرشان از واقعیت اتّحاد شوروی پاسخ دادند. ناتالیا ووسی ـ میخوئلس(۲۲)، دختر سلیمان میخوئلس، فضای تیره و تاریکِ «گوست» را در سال ۱۹۳۷ بیان کرد. ابتدا آیدا لاشویچ(۲۳)، مدیر اجرایی، اخراج و چند روز بعد دستگیر شد، و در نتیجه آن هراس به تمام گروه نفوذ کرد: «وقتی‌که نمایندگان کمیتۀ هنر در دفتر مدیر جمع شدند تا تصمیم بگیرند که آیا  نمایشنامه خاصّی را اجرا کنند یا نه کلِ اعضای تئاتر (که هیچ ربطی به هنر نداشت) ترسیده بودند». در تابستان ۱۹۳۸، نقّاشی‌های رنگ‌روغن مشهور شاگال را (که سال قبل شهروند فرانسه شده بود) از اتاق انتظار «گوست»  برداشتند، آن‌ها را لوله و پنهان کردند.

اندک‌اندک ترس داشت به سراغ خود میخوئلس نیز می‌آمد. او سابقاً دیرهنگام از تئاتر به خانه می‌آمد. گفت‌وگوهای شبانه در منزل تا صبح به درازا می‌کشید. کاچالف(۲۴)، مُشکوین(۲۵) و زوسکین(۲۶) در نیمه‌شبان به سکونتگاه او می‌آمدند. شب‌های دهۀ ۱۹۳۰ بسیار طولانی و هراس‌آمیز بود … یک‌وقتی میخوئلس به همسرش آناستازیا پاولونا(۲۷) گفت که قبل از هر شبی که فرامی‌رسد ترس را تجربه می‌کند … معمولاً افراد را شبانگاه یا صبح زود دستگیر می‌کردند. او فنجانی قهوه می‌نوشید و به سمت تئاتر راه می‌افتاد و این کار کماکان ادامه داشت.

در چنین زمینه‌ای بود که شعر داستانِ گُل سروده شد. اکنون به سروقتِ خاطرات سیسیلیا بانو می‌رویم. این شعر در میان دیگر گزارش‌های این دوره نیز ذکر شده است. نخست در گزارش یکی از هنرپیشه‌های زنِ «گوست» آمده (نام او ذکر نشده) و سیسیلیا آن را ثبت کرده است، و سپس در خود کلمات سیسیلیا. به گفتۀ یکی از بازیگران زن «گوست»:

 شاعری ایرانی که در دهۀ ۱۹۲۰ از ایران مهاجرت کرده بود به همراهِ همسرش غالباً از تئاتر ما در دهۀ ۱۹۳۰ دیدار می‌کرد. هردوی آن‌ها هرگز هیچ‌یک از اجراهای شب اوّل نمایشنامه‌های ما را مانند تویۀ لبنیات فروش و شاه لیر از دست نمی‌دادند و آن‌ها را چندین بار می‌دیدند …. وقتی‌که اجرا تمام می‌شد آن‌ها غالباً با ما صحبت می‌کردند. میخوئلس گاه از سکونتگاهِ لاهوتی دیدن می‌کرد، و در آنجا دیرزمانی با هم حرف می‌زدند، و از نوشیدن فنجان‌های قهوۀ ترک که میخوئلس درست کردنش را بدو آموخته بود، لذّت می‌بردند.

ما، هنرپیشه‌ها، لاهوتی را به خاطر گشاده‌دستی و دلسوزی عمیق‌اش نسبت به مشکلات‌مان، که آزادانه دربارۀ آن‌ها با او حرف می‌زدیم، دوست می‌داشتیم. احساس مصیبتی قریب‌الوقوع قوی‌تر می‌شد. سرانجام لاهوتی به این نتیجه رسید که برای این تئاتر «در بالاترین سطح» وساطت کند. وی شعری به نام داستانِ گُل در قالب تمثیل سرود و آن را به همراهِ ترجمۀ سیسیلیا به ساده‌ترین شکل ممکن یعنی، از طریق دکه‌ای در دروازۀ ورودی کاخِ کرملین برای استالین فرستاد.

سپس به گفتۀ سیسیلیا، هرچند برخی از رهبران اتّحاد شوروی نظر مساعدی نسبت به لاهوتی داشتند، امّا او از فعّالیّت‌های پشت پردۀ افسران بالارتبۀ حزب کمونیست دور بود. بنابراین، لاهوتی در شعرش از سرِ خلوص استالین را «باغبانی» توصیف نمود که مراقب تمامِ گُل‌های باغش است. شاعر به خود اجازه داد که به یکی از گل‌های این باغ اشاره کند که مدّت‌هاست فراموش شده و از آب و غذا محروم مانده است، زیرا غفلتْ چنین گُل نادر و زیبایی را از بین خواهد بُرد. به گمان شاعر، باغبان باید از این غفلت آگاه شود و جبرانِ مافات کند.

استالین کلمات زیر را در حاشیۀ این شعر نوشت: «قطعۀ موجز تملّق‌آمیز». الکساندر فادیف(۲۸) این کلمات را در جلسۀ عمومی نویسندگان اتّحاد شوروی با صدای بلند خواند، امّا لاهوتی هنوز تا حدّی به استالین امید داشت که در جواب فادیف چنین گفت: فادیف، تو دروغ می‌گویی! من حرف‌های تو را باور ندارم! به نظرم تو تن به پَستی داده‌ای. تو می‌خواهی رفیق استالین را حاکمی مستبد جلوه دهی که به کمک تو شاعر را مجازات کند! پس از گفتن این سخنان لاهوتی دفتر را ترک کرد. برخلاف دیگران که پس از دریافت تودهنی مشابهی از «رهبر» احتمالاً به حملۀ قلبی مبتلا می‌شدند، لاهوتی نه مریض و نه حتّی عصبانی، امّا مانند شیری خشمگین، به خانه برگشت. وی فوراً نامه‌ای به استالین نوشت امّا، چنان که انتظارش می‌رفت، هیچ پاسخی دریافت نکرد.

استالین این شعر را «قطعۀ موجزِ تملّق‌آمیز» خوانده بود و فادیف در جلسۀ اتّحادیه نویسندگان نارضایتی رهبر را بیان کرده بود. خود لاهوتی نیز قطعاً مغضوب شد، اگرچه عواقب آن به اندازۀ برخی از همکارانش هولناک نبود. با این‌که لاهوتی جایگاهش را به‌عنوان دبیر اتّحادیۀ نویسندگان اتّحاد شوروی کماکان حفظ کرد، امّا کاملاً از گرفتن هر نوع تصمیم جدّی برکنار شد. این غضب و بی‌مهری نسبت به او تا زمان مرگِ استالین تداوم داشت.

بیستمین کنگرۀ حزب کمونیست اتّحاد شوروی (در فوریۀ ۱۹۵۶) آخرین توهمات شاعر دربارۀ استالین را گسترانید و پراکند. در همان زمان، سلامتی لاهوتی به‌سرعت رو به وخامت نهاد. او دوباره به سل مبتلا شد که پیشتر به موهبتِ آفتاب گرم آسیای مرکزی از آن بهبود یافته بود. لاهوتی در ۱۶ ماه مارس ۱۹۵۷ درگذشت، درست در همان روزی که اوّلین مجلّد شاهنامه ترجمۀ سیسیلیا بانو ویراستۀ او به روشنایِ نشر رسید.

اجازه دهید به اختصار برگردیم به سرنوشتِ میخوئلس. لاهوتی که بر اساس واکنش آنی استالین قضاوت کرد، در کمک به دوستش توفیق چندانی نیافت. با این همه، میخوئلس در میانۀ سرکوب‌های پیشاجنگ دستگیر نشد. برعکس، به گفتۀ دخترش، «۱۹۳۹ تا ۱۹۴۱ سال‌هایی بود که میخوئلس ــ به‌عنوان شاعر، کارگردان، رهبر گروه، و معلّم ــ به شهرت رسید». طومار زندگانی او مدّت‌ها بعد، در ۱۳ ژانویۀ ۱۹۴۸، در سفری به شهر مینسک(۲۹)، از قرار معلوم به علّت تصادف ماشین درهم پیچیده شد. میخوئلس با جاه و جلال در مراسم تشیعی رسمی تدفین شد؛ تئاترش برای مدّتی به نام او نامگذاری شد. امّا دیری نکشید که در آغاز مبارزات دولتی علیه جهان‌وطن‌گرایی که در آخرین سال‌های حیات استالین گسترش یافت، دولت «به علّت عدم حضور تماشاگران» آن را تعطیل کرد. به آخرین مدیر آن، میخوئلس، به عنوان یکی از توطئه‌گران «ملّی‌گرای یهودی» انگِ بدنامی زدند.

مرگِ استالین پایانی بر مبارزات ضد جهان‌وطن‌گرایی بود، و از بسیاری از قربانیان آن رسماً اعادۀ حیثیت کردند. در جریان تحقیقاتی که وزارت امنیّت داخلی انجام داد آنان دریافتند که کارکنان این وزارت با دستور مستقیم استالین میخوئلس را به قتل رساندند. این دیکتاتور دقیقاً مانند حاکمی رفتار می‌کرد که در سرآغازِ شعر لاهوتی توصیف شده است، رهبری که با خواندن بلبلی بر گُلی «چشمش از کین و غضب پُرخون می‌شد».

تاکنون در مطالعات ایرانی داستان مربوط به این شعر گفته نشده، امّا در آثار مربوط به میخوئلس و در پژوهش‌های مربوط به شوروی بدان پرداخته‌اند. آلکسی ماکسیمنکف(۳۰) در تحقیقاتش در باب نهاد ادبیّات اتّحاد شوروی گزارش مفصّل‌تری از آن عرضه کرده است. پایان این شعر «استالین را عصبانی کرد … در ۳ ژانویه ۱۹۳۹، پوسکربیشف(۳۱) شعر لاهوتی را به همراه نظر استالین برای فادیف فرستاد. «به دستور رفیق استالین، من برای شما شعر داستانِ گُل سرودۀ لاهوتی را می‌فرستم». نظر استالین تحکم‌آمیز بود: «قطعۀ موجزِ تملّق‌آمیز». بی‌گمان، علّت این سرزنش در جای دیگری است. شاعر کاملاً مورد بی‌مهری واقع شد». ماتوی گایزر(۳۲) این داستان را به گونه‌ای متفاوت نقل می‌کند: «در سال ۱۹۴۷ وقتی میخوئلس مشکلاتش را با لاهوتی در میان گذاشت؛ ظرف چند روز بعد لاهوتی شعر داستانِ گُل را برایش آورد که آن را به رهبر و رفیق استالین تقدیم کرده بود» ــ روایتی نسبتاً مبهم، و به جای ۱۹۴۷ باید سال ۱۹۳۸ باشد.

سرمقالۀ روزنامه پراودا ـ «آشفتگی به جای موسیقی»،1936
سرمقالۀ روزنامه پراودا ـ «آشفتگی به جای موسیقی»،۱۹۳۶

متن کامل شعر داستانِ گُل در بایگانی لاهوتی به صورت نسخۀ ماشین‌نویسی‌شده، به خط تاجیک محفوظ است. نسخۀ دست‌نویس دو صفحه‌ای آن به خط فارسی تنها شامل پایان شعر (ابیات ۶۴-۷۹) و یک تاریخ است، دسامبر ۱۹۳۸. در زیر کل متن را به خط فارسی به همراه ترجمۀ انگلیسی ما در مقابل آن ازنو عرضه می‌کنیم.

 

داستان گُل

به رهبر، به رفیق، به استالین

۱

این شنیدستم که در مُلک قدیم

بوده یک باغی و گلزاری عظیم

آب آن جان‌بخش و خاکش زرفشان

لیک دشمن بود آنجا پاسبان

دشمن بی‌دانش و بی‌آبرو

ضد زیبایی و لطف و رنگ و بو

برگ گل در دیدۀ او خار بود

طرۀ سنبل به شکل مار بود

گر که رویاندی طبیعت یک گلی

یا که خواندی بر گلی یک بلبلی

پاسبان زین ماجرا مجنون شدی

چشمش از کین و غضب پرخون شدی

فتنه‌ها می‌کرد و جوشش می‌نمود

با تمام قوه کوشش می‌نمود

تا که آن گل محو از آدم شود

ازدحام گل‌پرستان کم شود

گر که آن بلبل به دامش می‌فتاد

قندی و بال و پرش را دادی به باد

بود بهر آن‌چنان خصم هنر

چوب خشک از میوۀ تر خوب‌تر

زآن‌که هیزم حاصلِ بی‌رنج بود

بهر آن‌سان پاسبان این گنج بد

از درخت مرده هیزم می‌فروخت

هیزم پنهان ز مردم می‌فروخت

زین سبب آن باغ گل پژمرده شد

میوه‌زارش خشک و آفت خورده شد

 

۲

صبر خلق از آن خیانت شد تمام

متحد گشتند بهر انتقام

بر سر نامرد خائن تاختند

نخل عمرش را به خاک انداختند

مردِ استادی بزرگ کاردان

گشت بر آن باغ ویران پاسبان

او به عشق کامل و عقل متین

ساخت گلزار جهان در آن زمین

کرد با هر آفتی جنگ و جدل

کارهای او به عالم شد مثل

خلق را در کار خود همدست کرد

نیست را با زور دانش هست کرد

رسته شد بی‌حد ز فضل باغبان

میوۀ نو از درختان جوان

جا در آن گلزار واسع گشت تنگ

آن قدر گلها در آن بد رنگ‌رنگ

در جهان القصه بی‌ماند شد

خلق از گلزار خود خرسند شد

 

۳

یک سحر چون هر سحر آن باغبان

شد به تفتیش و پرستاری روان

دید در گلشن ز بس گل رسته است

شکل گلشن مثل یک گلدسته است

سبزه چندان بد که جای پا نبد

از زمین یک خال هم پیدا نبد

برگ‌ها شادا و رنگین از هر طرف

می‌گذشتی از سر آدم علف

باد فارح، باغ خرم، جو روان

بلبلان هر سو به گل‌ها نغمه خوان

باغبان با لذت ایجادکار

می‌نمود از پیش هر گلبن گذار

سرخ می‌شد روی او چون روی گل

مست می‌شد نی ز می از بوی گل

ناگهان یک بلبلی او نیز مست

جست و بر شاخی به پیش وی نشست

دلتنان و لرزلرزان پرزنان

دوخته چشمان به چشم باغبان

زد چنان چهچه چنان فریاد کرد

کآن چمن را پرسِدا از داد کرد

باغبان شد جلب بر آواز او

خواست گردد باخبر از راز او

تا به دردش فکر و غمخواری کند

بلبل بیچاره را یاری کند

بلبل از برگی به برگی می‌پرید

باغبان را از پس خود می‌کشید

تا به کنجی اندر آن باغ کلان

پر زگل‌ها و علف‌های جوان

بلبل اندر بین آن گل‌ها خزید

وز جگر فریادهای نو شنید

باغبان دقت به آن آواز کرد

بین گل‌ها بهر خود ره باز کرد

رفت و دید آنجا گلی پنهان بود

بلبل اندر پیش او خندان بود

گل چو هر گل بود و این محسوس بود

لیک رنگ و شکل او مخصوص بود

تازه و طناز و خوب و نازنین

برگ او پاکیزه بویش دلنشین

بس که در آن باغ گل بسیار بود

جای او پوشیده از انظار بود

باغبان برروی بلبل مهربان

یک نظر انداخت نیکوتر ز جان

گفت آری بلبلک یار من است

آخر که گل هم زگلزار من است

باید این گل با چنین حسن این زمان

جلوه‌گر گردد در انظار جهان

زود از آنجا بازگشت آن اوستاد

پس به همدستان خود دستور داد

کآن زمینی  را که گل در روی آن

رسته بود آن‌گونه خوب و دلستان

از ره علم آنقدر بالا برند

تا زهر سو خلق آن را بنگرند

غنچه‌های  دور او خندان شوند

شاخ و برگ و سبزه صد چندان شوند

آن‌چنان کردند همدستان او

پیروان علم جاویدان او

پس مقام آن زمین بالا گرفت

شهرت آن گل همه دنیا گرفت

بر چنین اقدام آن مرد نامور

آفرین گفتند گل‌های دگر

خلق هر اقلیم و هر جنس و زبان

شد پرستشکار باغ و باغبان

 

۴

ای عزیز و حامی و مطلوب ما

ای رفیق مشفق و محبوب ما

تو به گلزار لنین گلپروری

تو به دنیای لنینی رهبری

تو به هرجا یک گل نو کافتی

کافتی گل‌های نو را یافتی

حُسن گل‌ها از تو بی‌اندازه شد

این حقیقت در جهان آوازه شد

در گلستان تو گل بی‌حد بوَد

بلبل اندر هر کنارش صد بوَد

بر همه گل‌های تو من عاشقم

در گلستانت امین و صادقم

دیده‌ام این روزها یک دانه گل

وه چسان گل! عطر مطلق، لطف کل

من جهان را سربه‌سر گردیده‌ام

گل به این لطف و صفا کم دیده‌ام

جلوه‌اش هم مهر و هم خشم آورَد

خنده بر لب اشک در چشم آورَد

من به این سان جلوه شیدایی شدم

والۀ این رنگ و رعنایی شدم

رهبرا چون مدح می‌گویم به آن

وصف گلشن می‌کنم با این زبان

زآن‌که این هم حاصل کار تو است،

چون دگر گلها ز گلزار تو است

در تو بینم من تمام خلق را

اختیار و احترام خلق را

تو چو فکر خلق و چون بازوی خلق

چون وکیل صادق و نیکوی خلق

دست آز، ای رهنمای پرظفر

این گلِ خوش‌جلوه را بالا ببر

تا ببینند هرکس از نزدیک و دور

کاندرین گلزار آزادی و نور

گل به هر شکلی و هر رنگی که هست

بهره ور یکسان ز الطاف تو است

زنده باد این باغ رنگارنگ ما

باغ رنگارنگ یک آهنگ ما

باغ ما و خلق ما و کار ما،

صنعت ما، علم ما، آثار ما

لیکن آنجا، در جهان ظلم و جنگ

در جهان وحشت و نیرنگ و ننگ

روز و شب کوشند کز اینسان گلان

نه بماند نام باقی نی نشان

این جهان خالی شود از بویشان

چشم کس دیگر نبیند رویشان

قوۀ فاشیسم زورِ کور و کر،

دشمن آزادی و علم و بشر

هرکجا این‌گونه گل را بنگرد

برگِ آن را کنده بیخش را بُرَد

«شد عنان گفته از دستم برون»

از گلی توصیف می‌گفتم کنون

کیست، گویم، آن گل پر زیب و فر

میخوئلس است او، سلیمان هنر.

 

جوزف استالین
جوزف استالین

لاهوتی اصلِ فارسی این شعر را به دست‌خط خودش ــ به همراه ترجمۀ ملخّصِ منظوم آن (۶۳ بیت) به قلم سیسیلیا ــ برای حاکم فرستاد. اصلِ فارسی آن با آنچه در بالا آمده تنها تفاوت ناچیزی دارد. با این همه، شاعر بخش پایانی را کوتاه کرد (۱۸ بیت به جای ۲۶ بیت، ابیات ۷۲-۷۳ و ۷۵-۷۹ حذف شدند)، و یک بیت پایانی به همراه تخلّص خودش («قلبم آن کلمات را به من گفت، و من به تو گفتم/ هزاران سلام و درود بر تو از سوی لاهوتی») و تاریخ دقیق ۳۱ دسامبر ۱۹۳۸ را پایِ آن گذاشت. شگفت این‌که، تقریباً تمامی ابیات محذوف در ترجمۀ روسی سیسیلیا محفوظ است. استالین ترجمۀ این شعر را خواند و نظر سرزنش‌آمیز خود را بر بالای صفحۀ آن گذاشت. این ترجمه، اصل آن به خط فارسی و یادداشت پوسکربیشف که اصل این شعر را به فادیف داد (بنگرید به بالا، صفحۀ ۵۳۷) در بایگانی‌های دولتی تاریخ اجتماعی و سیاسی روسیه محفوظ است و اکنون به صورتِ برخط از طریق بایگانی دیجیتال استالین متعلّق به دانشگاهِ ییل در دسترس است.

نقد و نظر

ابوالقاسم لاهوتی شاعرِ انقلابی هرگز خودش را هوادار پرشور «انقلابِ ادبی» در زادگاهش نشان نداد. او که همواره در جست‌وجوی آزادی بود، این نیاز را احساس نمی‌کرد که قالب‌های عروضی پیشین را درهم بشکند. بخش اعظمِ اشعارش در قالب شعر عروضی کلاسیک پارسی است. او یکی از شاعرانی بود که به تعبیر دکتر سیدغراب، «قالب‌های عروضی کلاسیکی مانند غزل و قصیده را برای سرودن عقاید و مضامین و تصاویر جدید تغییرپذیر و ابزاری مناسب برای تبادل نظر با تمام اقشار جامعه می‌دانست». وی نه تنها دقیقاً اصول و مبانی عروض و قافیه و تفاوت‌های عام بین قصیده و غزل را جداً رعایت می‌کرد، بل به قراردادها و ایماژهای مرسوم نیز وفادار بود. لاهوتی سهم خودش از «شعر نو» در زبان فارسی را عرضه کرد، امّا آنچه در مرکز شگرد نوآورانه‌اش قرار دارد توسعِ معانی بود. او آموخت که اصول کلاسیک را تغییر دهد و در قالبی نو بریزد تا آن اصول را از حیث معنایی وسعت بخشد و بنابراین لایه‌های معنایی جدید، اجتماعی و سیاسی، را منتقل کند. به تعبیر ی. بشکا، «آنجا که عمر خیّام از خشت‌هایی می‌سراید که از خاکستر مردمان پیشین درست شده‌اند، لاهوتی از قصرهایی می‌سراید که از خاکستر فقرا ساخته شده‌اند». تمایل لاهوتی برای عرضه‌داشتِ تصویری کلاسیک در کنار مضمونی نو در شعر مورد بحث کاملاً مشهود است. آنجا که شاعران کلاسیک از باغ به منزلۀ بهشت زمینی می‌سرایند که باغبانی آن را پرورش داده، لاهوتی از باغ آزادی لنین در کنار استالین به‌عنوان حافظِ محترم و بزرگوار آن سخن می‌گوید.

غرضِ خاص داستانِ گُل این بود که مخاطب یگانه و خودبزرگ‌بین آن را متأثر و ترغیب کند، برای نیل بدین مقصود لاهوتی از تمامی ظرفیت‌های فنون و صناعات بدیعی بهره برْد تا بر قدرت ترغیب و تأثیر شعرش بیفزاید. او ملغمۀ رنگ‌آمیزی از اصول و مبانی ژانرهای کلاسیک شعر پارسی از شعر حماسی، شعر تعلیمی و مثنویِ عرفانی گرفته تا قصاید مدح‌آمیز عرضه کرد. شاعر شگرد تمثیلیِ آزموده‌ای را برگزید که پیشتر آن را به طور کارآمدی برای مضامین شعر جدید سازگار کرده بود (برای نمونه بنگرید به سه قطره، ۱۹۳۳؛ وطن شادی، ۱۹۳۵).

می‌توان شعر باغبان را نیز در میان چنین اشعار تمثیلی قرار داد. بر پیشانیِ این شعر دقیقاً همین اهدانامۀ داستانِ گُل وجود دارد: «به رهبر، به رفیق، به استالین». به عقیدۀ ی. بشکا، موضوع این شعر عبارت است از «تقویت روابط برادری میان ملل اتّحاد شوروی» و «مبارزه علیه ملّی‌گرایان در آسیای مرکزی». امّا، باید زمینۀ سیاسی و گسترۀ زمانی آن را نیز مدّ نظر داشت. این شعر در سال ۱۹۳۲ سروده شد، زمانی‌که حزب کمونیست در لباس مبارزه با «خرابکاران»، ضدانقلابیون، و «دشمنان مردم» اقدام به «پاکسازی» در میان اعضای خود کرد. در آن زمان، لاهوتی هنوز تردیدی نداشت که استالین خط درست عمل را انتخاب کرده است. در سال ۱۹۳۲، پاک‌سازی‌ها به اندازۀ «پاکسازی بزرگ» (بعد از ۱۹۳۶) خونین و پرشمار نبود. در آن ایّام، تعداد اندکی از مردم می‌توانستند آیندۀ تاریکی را پیش‌بینی کنند که کشور با آن مواجه خواهد شد.

شعر باغبان با تمثیلی دربارۀ باغبانی آغاز می‌شود که سالیانِ سال است از باغ میوه‌اش نگهداری کرده، و آن را از ویرانه‌ای به بهشتی زمینی تبدیل کرده است. روزی، مردِ جوانی باغبان را می‌بیند که سرگرمِ قطع کردن ساقۀ تاکی است و او را سرزنش می‌کند. سپس باغبان علّت کارش را توضیح می‌دهد: این تاک ریشه دوانیده و قوّت خاک را می‌خورد و بی‌گمان مانع رشد و برومندی آن می‌شود، بنابراین «این بریدن نه ز روی غرض است/ از پی صحت و دفع مرض است». این تمثیل با خطاب مستقیم به باغبان پایان می‌یابد. این شعر تمثیلی تجلیل از رهبر و ندایی برای عمل را با هم تلفیق می‌کند. او، رهبر، باغبانی است که تاکِ کمونیسم را می‌کارد و باید تیغ‌هایِ شوم آن را قطع کند، تا باغ نورسانِ کار از شاخه‌های مضر در رنج نباشد.

در این شعر به وضوح می‌توان تلمیح به داستانی در دفتر چهارم مثنویِ مولوی را مشاهده کرد، در آنجا مولوی داستانِ سلیمانْ پادشاه و پیامبر بزرگ، همتایِ مسلمان پادشاه سلیمانِ کتاب مقدّس، را می‌گوید که هر روز صبح به طواف مسجدالاقصی می‌رفت که ملائک و اجنه در ساختن آن بدو یاری رسانده بودند. او علف‌ها و گل‌ها را برمی‌رسد و از خواص شفابخش آن‌ها می‌پرسد. روزی گیاهی ناآشنا، تر و تازه، در گوشۀ باغ دید. گیاه به زبان خودش بدو گفت که نامش خَروب است و آنجا که او می‌روید تمامی دیگر چیزها نابود می‌شوند. سلیمان ملاقاتش با گیاهِ خروب را به منزلۀ پیام‌آور مرگ پنداشت. مولوی از رهگذر مقایسۀ خروب با «یارِ بد» به مریدانش درسی می‌آموزد. آن‌ها را، همراه با ریشه‌هایشان باید از قلب‌تان بَرکنید، یا این‌که قلب‌تان را ویران خواهد کرد چنان‌که خروب دیوار مسجد را نابود کرد(۳۳).

شعر باغبان لاهوتی، مانند مثنوی مولوی، در همان بحرِ رمل مسدس محذوف سروده شده است. بی‌تردید، قیاسِ تلویحی استالین با سلیمان و «دشمنان» باغش با گیاه خروب تنها برای تعداد اندکی از خوانندگان مفهوم بود که در ادب کلاسیک پارسی تبحر داشتند. لاهوتی در مکتوبِ شاعرانه‌اش به استالین در دفاع از سلیمان میخوئلس دوباره به مضمون پادشاه و باغش پناه می‌بَرد.

این مفهوم که شخصیّت اخلاقی حاکم بر رفاه حاکمیّت تأثیر می‌گذارد در فرهنگ ایرانی عمیقاً ریشه‌دار است. نمونۀ برجستۀ آن در شاهنامۀ فردوسی آمده است. بهرام گور، که با نفسِ زهرآلود اژدهایی مسموم می‌شود، به زحمت خودش را به منزل زوج فقیری می‌رساند. زن صاحب‌خانه به گرمی به پذیرۀ مهمان ناشناخته می‌رود. بهرام نظر او را در باب شاه‌شان جویا می‌شود، و توقع تعریف و تمجیدِ حسابی دارد. زن می‌گوید: «پادشاه آغاز و انجام همه چیز است»، و سپس از بی‌انصافی کارگزاران و خراج‌گزاران پادشاه زبان به گلایه می‌گشاید. زن اتاق را ترک می‌گوید، پادشاه نگران و اندیشمند است. سراسر شب روانش نگران و خشمگین است، و مشتاق است که با دیگر زیردستانِ ناسپاس به درشتی رفتار کند. صبح‌هنگام زن وارد می‌شود، بی‌خبر از منزلت جایگاه همایونی مهمان‌شان به شوهرش می‌گوید که شکّ نیست که دل شاه با ما بد شده است، زیرا چون شاه در حقِ رعیت نیّت بد کند شیر در پستان گاو بخشکد، بوی مُشک از نافه‌ها برود، و کارهای زمانه میل به ادبار کند! بهرام گور گفت‌وگوی آن دو را شنید و از اندیشه‌ای که کرده بود سخت پشیمان گشت. زن دگرباره به سوی گاو رفت و پستان او را پُر شیر دید.

ارتباط تلویحی بین روحیۀ حاکم و رفاه و آبادانی سرزمینش آن را برای شاعر درباری ممکن ساخت تا نقش «معلّم اخلاق» را بازی کند. گویندۀ داستانِ گُل دقیقاً همان نقش را بازی می‌کند. کلمۀ داستان در عنوان این شعر، طرح قافیۀ مثنوی و عبارت آغازین آن، این شنیدستم که، بی‌درنگ داستان‌های شاهنامه را به یاد می‌آورد. فردوسی غالباً به «گویندۀ‌ باستانِ» داستان اشاره می‌کند و فعل شنیدن را بیش از یک بار دقیقاً در قالب اوّل شخص مفرد، زمان ماضی نقلی، شنیدستم، به خدمت می‌گیرد. داستان دو باغبان، از راوی «شنیدم»، شامل ۵۳ بیت از ۷۹ بیت کل شعر می‌شود. لاهوتی آن را به منزلۀ داستان دو قلمرو سلطنتی می‌گوید: حاکمِ ظالم از باغ متنفر است و می‌کوشد که آن را از بین ببرد؛ او سرنگون می‌شود، دقیقاً همان‌طور که فریدون پادشاه مستبد، ضحاک، را برانداخت، و پادشاه عادل به جای او بر تختِ شاهی ‌نشست.

امّا، این داستان به تمثیلی تعلیمی می‌ماند که لاهوتی در بخش دوم شعرش بدان اشاره می‌کند تا برای مدّعایش برای رحمِ حاکم دلیلی بیاورد. شاید غرض شاعر از وزنی که برای این شعر برگزیده این باشد که بر هدف تعلیمی این داستان تأکید ورزد. لاهوتی در این شعر بحر رمل مسدس محذوف دقیقاً مانند مثنویِ مولوی (چنان‌که در بالا آمد در شعر باغبان لاهوتی) را برمی‌گزیند نه بحر متقارب شاهنامه را. از این رو، داستانِ گُل، از لحاظ موسیقی شعر یادآور داستان‌های تمثیلی مولوی است که لاهوتی بسیاری از آن‌ها را از بَر داشت. در خانه، او بارها و بارها داستان «منازعت چهار کس جهت انگور که هریکی به نام دیگر آن را فهم کرده بود» را نقل می‌کرد. لاهوتی این داستان را به منزلۀ  ضرورتی برای مردمان و ملل مختلف می‌دانست تا علی رغم تفاوت‌های ظاهری یکدیگر را درک کنند.

به گفتۀ مولوی، دعواها و نزاع‌های میان مردمان از این روست که آنان زبان یکدیگر را نمی‌فهمند. آنان به شیخی/ صاحب سرّی نیاز دارند تا «از حدیث شیخ به جمعیّت برسند». مولوی چنین شیخی را به سلیمان تشبیه می‌کند «کو زبان جمله مرغان را ‌شناخت» و «او میانجی شد میان دشمنان». شاعر سپس به مریدان و نوآموزان می‌آموزد که در پیِ چنین سلیمانی باشند زیرا «هم سلیمان هست اندر دور ما/ کو دهد صلح و نماند جور ما». علی‌الظاهر لاهوتی به درس معنوی مولوی تأسی می‌جوید، امّا اشتباهی تأسف‌بار خواهد بود اگر بپنداریم که رهبر حزب کمونیستِ اتّحاد جماهیر شوروی سوسیالیستیْ سلیمانی جدید است.

اکنون اجازه دهید به سروقتِ این شعر برویم. راوی داستانِ گُل لاهوتی داستان را «آن‌گونه که شنیده است»، به روشی تعمداً ساده و بی‌آلایش نقل می‌کند. این داستان دارای چهار بخش است. بخش اوّل (ابیات ۱-۱۳) شامل توصیف باغ زیبایی در قلمروِ پادشاهی کهن است؛ مردی نادان و فرومایه نگهبان این باغ است. این باغبان از گل‌ها و بلبل‌های باغ بیزار است و درصددِ نابودی آن‌هاست. در وصفِ باغبان که نسبت به زیبایی نابیناست، شاعر بسیاری از عبارت‌های کلیشه‌ای شعر کلاسیک پارسی را به خدمت می‌گیرد: برگ گل در دیدۀ او خار بود/ طرۀ سنبل به شکل مار بود؛ پاسبان زین ماجرا مجنون شدی/ چشمش از کین و غضب پر خون شدی.

در بخش دوم (ابیات ۱۴-۲۲) گوینده انقلاب را توصیف می‌کند. ساکنان باغ «نخل عمرش را به خاک انداختند». نگهبان جدید باغ «استادی بزرگ و کاردان» است و گل‌های فراوانی در باغ شکوفه کرده‌اند، از این رو «خلق از گلزار خود خرسند شد».

بخش سوم (ابیات ۲۳-۵۳) با باغبان آغاز می‌شود که طبقِ معمول سحرگاهان به سوی باغ روان است، و گلشن را مانند یک گلدسته می‌بیند. ناگهان چشمش بر بلبلی می‌افتد که بر شاخسار چهچه می‌زند و باغبان را به کنجی در باغ فرامی‌خواند تا گُلی را ‌ببیند که رنگ و شکل خاصّی دارد و در میان دیگر گل‌ها پنهان است. باغبان با گل و بلبل همدلی می‌کند، و بر آن می‌شود که به گُل کمک کند تا خود را به جهانیان بنمایاند. او به همراهانش امر می‌کند تا بستر گل را چندان برافرازند که مردمان از هر سو آن را بنگرند. شهرت آن گُل همۀ دنیا را گرفت. از این رو بر شُکوه و عظمت باغ افزود، و خلقِ هر اقلیم «و هر جنس و زبان» پرستندۀ باغ و باغبان شدند.

سلیمان میخوئلس در اجرای نمایشنامه شاه لیر
سلیمان میخوئلس در اجرای نمایشنامه شاه لیر

در بخش چهارم و پایانی (ابیات ۵۴-۷۹) این شعر، قالب مثنوی همچنان محفوظ است، امّا شاعر در این قسمت از صناعات ادبی‌ای بهره می‌برد که بیشتر در میان قصایدِ مدح‌آمیز رواج دارد (بسنجید با ستایش‌های قصیده‌گونۀ فردوسی  در باب محمود در شاهنامه یا مدایح مربوط به ممدوحان در بخش‌های مقدّماتی مثنوی‌های نظامی یا جامی). این بخش با خطاب مستقیم به مخاطب شعر به همراه سیاهه‌ای از ستایش‌های او شروع می‌شود: «ای عزیز و حامی و مطلوب ما/ ای رفیق مشفق و محبوب ما». شاعر حوادث این تمثیل را به وقایع تاریخی واقعی ترجمانی می‌کند. او استالین، مخاطب واقعی این نامۀ منظوم را به باغبانِ تمثیلی، باغ را به اتّحاد شوروی، خودش را به بلبل، و میخوئلس را به گُل مانند می‌کنند. وی «باغبان» را با مدایحی خطاب می‌کند و کارهایش را می‌ستاید. سپس ادّعا می‌کند که استالین از باغ گُل لنین مراقبت می‌کند و در عین حال دائماً به دنبالِ کشف و یافتن گل‌های جدید هم هست. شاعر فرصت را مغتنم می‌شمرد تا دیگر ساکنان باغ را بستاید و سپس به سروقتِ هدف اصلی مکتوب منظومش برود.

شاعر ـ بلبل به تأسی از بلبل بخشِ سوم شعرْ توجّه باغبان را به گُلی خاص جلب می‌کند که آکنده از ظرافت و زیبایی است. بر خلاف شیوۀ تمثیل، شاعر در این شعر او را مستقیماً خطاب می‌کند، و گُل را به‌عنوان زینت‌بخش باغ رهبر می‌ستاید، و بدین خاطر او را فرامی‌خواند تا داستان باغبان را سرمشق خود قرار دهد و «این گُل خوش‌جلوه را بالا ببرد» و بَرکشد. در این زمینه، خواهش او به هشداری می‌ماند، زیرا اطراف این باغ رنگارنگ را «جهان ظلم و جنگ، جهان وحشت و نیرنگ و ننگ» فراگرفته است، در چنین جهانی چنین گُلی جان سالم به در نخواهد برد. در ابیات ۷۶-۷۷، شاعر مستقیماً از فاشیسم می‌گوید که این چنین گل‌های پُر زیب و فر را در هر کجا که آن‌ها را بیابد نابود خواهد کرد. در پایانِ تماشایی این شعر، شاعر ابتدا اطناب داستانِ «گُل‌اش» را با این حُسنِ تعلیل زیبا توجیه می‌کند: «شد عنان گفته از دستم برون»، سپس نام «گلی» را فاش می‌کند که از طرف او پادرمیانی می‌کند‌: «میخوئلس است او، سلیمان هنر!».

این مقایسه صرفاً صنعت بدیعی محض یا بازی با کلماتِ صرف نبود. منتقدان و مخاطبان در سنجش استعداد شگرف میخوئلس اتفاق نظر دارند. یوری زاوادسکی(۳۴)، هنرپیشه معروف تئاتر، نوشت: «میخوئلس هنرپیشه برجسته‌ای بود، امّا او بی‌گمان فراتر از استاد حرفه‌اش بود. او هنرپیشه‌ای هنرمند، فرزانه و خالق جهان‌هایی بود که مشاهده، کشف و سپس آن‌ها را برای حاضران، مستعمان و مخاطبانش فاش می‌کرد».

هم اصل فارسی شعر و هم ترجمۀ روسی آن به قلم سیسیلیا به دستِ استالین رسید. تصاویر مربوط به باغ که در شعر وجود دارد و در ترجمۀ روسی آن نیز محفوظ است بی‌تردید برای «رهبر مردم» بیگانه نبود. استالین که در گرجستان بالیده و در آنجا هم تحصیل کرده بود، با ادبیّات کلاسیک گرجستان نیز آشنا بود. قولی مشهور است که او عشق و علاقۀ خاصّی به حماسۀ شوالیه اندر لباس پلنگِ شوتا روستاولی(۳۵) (۱۱۷۲- ۱۲۱۶) داشت، شعری که آکنده از ایماژها و تصاویر پارسی است. به علاوه در نیمۀ دهۀ ۱۸۹۰ استالین چندین قطعه شعر به زبان مادریش، گرجی، سرود. دست کم پنج فقره از آن‌ها در روزنامه آیوریا(۳۶) منتشر شد. شعر سه‌بخشی «صبح» از رنگ دیگری است، زیرا شامل تمام این ایماژهاست: صبح، نسیم، گل‌ها، گل سرخ، نوای بلبل، و سرزمین مادری به منزلۀ باغی شکوفا.

سبسیلا بانو لاهوتی و ابوالقاسم لاهوتی
سبسیلا بانو لاهوتی و ابوالقاسم لاهوتی

از آنجا که استالین در مدرسۀ علمیۀ تفلیس درس کشیشی خوانده بود قهراً می‌بایست با حکایت‌های سلیمان دست کم در کتاب مقدّس آشنا شده باشد. در پایان شعر، لاهوتی با نام میخوئلس، سلیمان، بازی زبانی می‌کند. گُل شبیه باغبان است: هردو سلیمان‌های قدرتمندی هستند، یکی در «باغ گُل لنین» و دیگری در هنرش، و از این رو شاعر نادانسته به یاد حاکم می‌آورد که قدرتش مطلق نیست. یِوْگِنی گرومف(۳۷) در پایان تحقیق عمیقش دربارۀ خط مشی هنری استالین نوشت: «استالین هنر را دوست داشت، و برایش اهمیّت فراوان قائل بود. امّا، او قدرت بی‌حد و حصر را بیشتر از هنر دوست می‌داشت».

لاهوتی «حیله‌های» فراوانی از ادبیّات کلاسیک پارسی به خدمت گرفت تا حس عدالت حاکم را برانگیزاند. امّا او نتوانست به هدفش دست یابد. حتّی حافظ هم با هزار حیله‌ای که از سرِ فکر برانگیخت نتوانست خلق‌وخوی «آن نگار»، از قرار معلوم همان حاکمِ وقت شیراز، را رام کند: «هزار حیله برانگیخت حافظ از سر فکر/ در آن هوس که

شود آن نگار رام و نشد» (۳۸). به هر حال، داستانِ گُل جان سالم به در برده است. این شعر مجموعه اشعار لاهوتی را تکمیل می‌کند، و این داستانِ مکمل پرترۀ عمر او و تصویر عصرش را تکمیل و آینگی می‌کند.

 

  • نقل از بخارا شماره ۱۳۷

 

۱) برگرفته از کتاب تنیده ز دل (۲۰۱۹)، صص. ۵۲۳- ۵۵۰.

۲) J. Becka

۳) Cecilia Banu

۴) Osip Mandelstam

۵) Nadezhda Mandelstam

۶) Volodymyr Sosiura

۷) Solomon Mikhoels

۸) GOSET

۹) acronym

[۱]۰) Alexey M. Granowski

۱[۱]) Mstislav Dobuzhinski

۱۲) Robert Falk

۱۳) Alexander Tyshler

۱۴) Mark Chagall

۱۵) A Sholom Aleyhem Party

۱۶) Sholom Aleichem’s Tevye the Dairyman

۱۷) Gordon Craig

۱۸) Pravda

۱۹) Shostakovich

۲۰) Lady Macbeth of the Mtsensk District

۲۱) Platon Kerzhentsev

۲۲) Natalia Vovsi-Mikhoels

۲۳) Ida Lashevich

۲۴) Kachalov

۲۵) Moskvin

۲۶) Zuskin

۲۷) Anastasia Pavlovna

۲۸) Alexander Fadeyev (1901 – 1956)

او از سال ۱۹۴۶ تا ۱۹۵۴ رئیس اتحادیه نویسندگان شوروی بود

۲۹) Minsk

۳۰) Aleksey Maksimenkov

۳۱) Poskrebyshev

۳۲) Matvey Geizer

۳۳) پس سلیمان دید اندر گوشه‌ای

نوگیاهی رُسته همچون خوشه‌ای

دید بس نادر گیاهی سبز و تَر

می‌ربود آن سبزیش نور از بصر

پس سلامش کرد در حال آن حشیش

او جوابش گفت و بشگِفت از خوشیش

گفت: نامت چیست؟ برگو بی‌دهان

گفت: خَروب است ای شاهِ جهان

گفت: اندر تو چه خاصیّت بوَد؟

گفت: من رُستم، مکان ویران شود

من که خَروبم، خرابِ منزلم

هادمِ بنیادِ این آب و گِلم

پس سلیمان آن زمان دانست زود

که اَجَل آمد، سفر خواهد نمود

گفت: تا من هستم، این مسجد یقین

در خَلَل نآید ز آفاتِ زمین

تا که من باشم، وجودِ من بوَد

مسجدِ اَقصی مُخَلخَل کی شود؟

پس که هَدمِ مسجدِ ما بی‌گمان

نبوَد اِلّا بعدِ مرگِ ما، بِدان

مسجدست آن دل، که جسمش ساجدست

یارِ بد خَروبِ هرجا مسجدست

یارِ بَد چون رُست در تو مهرِ او

هین ازو بگریز و کم کن گفت و گو

برکن از بیخش، که گر سر برزند

مر تو را و مسجدت را برکند

عاشقا، خَرّوبِ تو آمد کژی

همچو طفلان، سویِ کژ چون می‌غژی؟

 

                                                                                                                                      م

۳۴) Yuri Zavadskiy

۳۵) Shota Rustaveli’s The Knight in a Panther Skin

۳۹) Iveria

۳۷) Evgeniy Gromov

۳۸) Hafez has tried a thousand wiles

A thousand tricks and trials,

Hoping that by his wiles and zeal

He’d bring the boy to heel- to no effect. Trans. by Dick Davis