شبی با حبیب یغمایی/ پریسا احدیان

و به اینگونه صحبت را به حافظ و سعدی می کشاندم. پدر من عاشق سعدی بود! یک عاشق متعصب! این صحبت ها باعث می شد که با هم بحث و جدلی بکنیم و ذهن او را از مرگ بیرون بیاورم و به زندگی بکشانم چون زندگی را بسیار دوست می داشت. درخت یغمایی ها به طور کلی ریشه در کویر دارد. مکان دورافتاده ای که شاید ایرانی از وجودش اطلاعی نداشته باشند. «خور بیابانک» زادگاه و مدفن «یغمای جندقی» شاعر بلند پایه و آزادۀ ایران و نیز زادگاه و مدفن «حبیب یغمایی» شاعر معاصر بود. یغمای جندقی ریشۀ محکم و اصیل و اصلی تمام یغمایی هاست. پدرمن مرد دانای روزگار، یک ایرانی وطن پرست. استاد مسلم شعر و ادب فارسی. نویسنده ای توانا و شاعری خوش طبع و گزیده گوی. کسی که بیشترین لحظۀ عمرش، قسمت اعظم حیاتش، با عشق فراوان به زبان و ادب فارسی، عشق به آموختن، یاد دادن، یاد گرفتن، خواندن و نوشتن و درکل عشق به ایران و ایرانی سپری شده است. بدون اغراق هفتاد و هشت سال از عمر هشتاد و سه ساله اش در کتاب و کتاب و کتاب گذشته است. مادرم هم شاخه ای از همین ریشه، از ریشۀ درخت یغماست. پدر او شادروان اسماعیل دوم، هنر سوم (معتمد دیوان) یکی از شاخه های اصلی درخت یغمای جندقی است. از پیوند ان درخت تناور و این میوۀ تنها، ما شاخه های جوان در تهران به دنیا پدید آمدیم و پا گرفتیم و تا حدودی بار. اینک یکی از این شاخه ها که من می باشم می خواهم در مود آن درخت تناور قلم بزنم. از زبان استاد سعیدی سیرجانی که از شاگردان پدرم بود خواندم که می نویسد:”ترکیب خوی روستایی و خشونت ذاتی نیای پدری حبیب با روح شاعری و ذوق ممتاز ادبی نیای مادری در وجود نوادۀ خویش گنجیده شده بود و آن هم چه گنجیدنی!”

افسانه یغمایی - خاطراتی از پدر
افسانه یغمایی – خاطراتی از پدر

من پدرم را چند سالی قبل از تأسیس مجلۀ یغما به یاد می آورم. در آن زمان چهل و دو سالی داشتند. خیلی زیبا و خوش قامت بود. از او سخت می ترسیدیم و حساب می بردیم. گاهی اوقات اوضاع منزل ما تغییر می کرد. جنب و جوشی بود و رفت و آمدی. آن وقت ما می فهمیدیم که آدم های بزرگی می خواهند بیایند.  مادر سبد به دست برای تهیۀ شرینی و میوۀ خیلی خوب به دروازه شمیران یا سرچشمه می رفت و سماور  و بشقاب های چینی از کمد بیرون می آمد و غروب که می شد شادروانان: علی اصغر حکمت، مطیع الدوله حجازی، ادیب السلطنه سمیعی، رشید یاسمی و خیلی های دیگر که یاد همگی شان گرامی باد، به منزل ما می آمدند. سالن پذیرایی نسبتا بزرگ منزل ما پر از رجال ادبی می شد. پدر من جوان ترین شاعر این جمع بود و شاید نام و آوازه اش هم کمتر. اما سال ها بود که آن شعر زیبا و فلسفی و ماندنی خود را سروده بود:

تبه کردم جوانی تا کنم خوش زندگانی را / چه سود از زندگانی چون تبه کردم جوانی را

بود خوشبختی اندر سعی و دانش در جهان، اما / در ایران پیروی باید قضای آاسمانی را.

اشخاص دیگری هم به منزل ما می آمدند که از رفتار احترام آمیز بزرگترها می فهمیدم آدم های بزرگ و سرشناس هستند. یکبار پدرم آقای بسیار موقری را تا سر کوچه و تا دم درشکه ای که منتظر او بود، مشایعت کرد. او ملک الشعرای بهار بود.

چند سالی گذشت و پدر خانۀ پر از خاطره های خوش سپهدار را سی هزار تومان فروخت و ما به خانۀ آب سردار نقل مکان کردیم. سال 1325 بود. آب سردار محل تولد و زادگاه مجلۀ یغما است. کار بزرگ پدر حاصل عشق سرشاری بود که به ایران و زبان فارسی داشت. عشقی که تا پایان عمرش با او بود. معاشرت و مصاحبت با دوستان دانشمند هم حتما تأثیر داشت. پدر من به ایران و ذره ذرۀ خاک ایران عشق می ورزید. فرهنگ و زبان و سنت ها و آداب و رسوم و خلاصه تمام بندهایی که این مردم و این کشور را به هم پیوند می داد، برایش ستایش آمیز بود. به زادگاهش به همان دهکدۀ دور افتاده، به همان سرزمین داغ و پر شور در دل کویر علاقۀ وافری داشت.  در گفتار های معمولی اش همیشه از زندگی می نالید و در جواب احوالپرسی دیگران می گفت:

“حالم بد است، دارم می میرم. کاش مرگی ناگهانی برسد. ولی این ظاهرش بود. تمام وجودش سرشار از عشق بود و با عشق زیستن. خوشبختانه خود این موضوع را در اشعار و نوشته ها و مجله اش جاویدان ساخته است.

زادگاه مجلۀ یغما خانۀ خود ما بود. در یک اتاق کوچک. محلۀ آب سردار. این مجله نیاز به امکانات مالی و کارمند و مکان داشت. پدرم این نوزاد را سی و یک سال دست تنها و با جیب خالی عاشقانه به دوش می کشید و مادرم هم با صرفه جویی ها و سازگاری ها، با سکوت و صبوری، بار مجله را به نوعی به دوش می کشید اما چهره اش پشت پرده بود. در تهیۀ مقاله و بازخوانی، سرودن شعر و رفتن به چاپخانه کاری انجام نمی داد. اما در وجود او بسیار مؤثر بود. بدون اغراق شاید روزی ده بار جوابگوی پستچی دم در بود و روزی ده بار جوابگوی تلفن منزل، برای کارهای مجله. ما بچه ها هم متناسب با سن و سالمان کمک پدر  بودیم به کارکنان کوچک مجلۀ یغما شهرت یافتیم. برادرم پرویز که به دبیرستان می رفت وظیفه داشت پشت پاکت ها را به زبان انگلیسی بنویسد. من کلاس پنجم بودم و پشت پاکت هایی که به شهرستان ها فرستاده می شد می نوشتم. پیرایه خواهر خیلی کوچکترم پشت پاکت ها را تمبر می چسباند و احمد سه ساله تمبرها را جدا جدا می کرد تا او راحت تر این تمبرها را بچسباند. با چه دقتی که گنگره های تمبر خراب نشود! اسماعیل وظیفه داشت این مجله ها را در بقچه های بزرگ ببندد و از چهارراه آب سردار به پستخانه بفرستند. البته پدر من هیچگاه از ما کارکنان کوچک مجله که مفت و مجانی کار می کردیم و حتی از مادرم تشکر و سپاسی نکرد نه در مجله یاد خیری کرد و نه به زبان! پسر عموهای من هم در مجله کمک حال ما بودند. آقای سید علی و سید جواد آل داوود و آقای امین و ….

حبیب یغمایی و همسرش
حبیب یغمایی و همسرش

در سال های آخر مجله هم پرویز برادرم مدیر داخلی مجله بود. شب ها فرم های مجله را از چاپخانه می آوردند. من و پرویز باید متن را می خواندیم و پدرم با اصل مطلب مطابقت می داد. وای به وقتی که ویرگولی یا تشدیدی از چشم ما می افتاد و یا کلمه ای را غلط می گفتیم! آنوقت داد پدرم بلند می شد! این سختگیری ها باعث شد که ما به ادبیات فارسی علاقه مند شویم و متأسفانه معلم شویم و متأسفانه معلم های خوب و دلسوزی شویم. جارو و نظافت مجله هم به عهدۀ من بود! من کی درس می خواندم؟! نمی دانم! اصلا پدر من نمی دانست ما کلاس چند هستیم!  او پیوسته سرگرم نوشتن بود. به هر صورت در فاصلۀ ده سالی که مجله در خانۀ مسکونی ما منتشر می شد چه بزرگانی پا به دفتر مجلۀ ما گذاشتند و به چه بزرگانی سلام کردم! اشخاص ارزشمندی با من دست دادند! آیا این ها خواب بود یا در بیداری اتفاق افتاده بود؟! کاش می توانستم خاطرات دیدرا ها را مثل تابلوی نقاشی قاب کنم و به دیوار اتاقم بکویم هر چند دلم سرشار از این خاطرات زیباست. بعد از ده سال که پدرم دفتر مجله را تغییر داد ما برای دیدار پدر به دفتر مجله اش می رفتیم. دیگر از یغما سخن نمی گویم اما از اساتیدی نام می برم که در آن دوران با پدر بودند. استاد باستانی پاریزی، من خیلی کوچک بودم که ایشان از کرمان به مجله می آمدند و با شعر: ” یاد آن شب که صبا در ره ما گل می ریخت” به خان یغما نشست و تا آخر عمر یغما، با پدر همکاری داشت. دیگر استاد گرامی دکتر اسلامی ندوشن بودند و شاعر وارسته پژمان بختیاری که خیلی به من لطف داشتند و من را به شاعری تشویق  می کردند. دکتر حمیدی شیرازی از دوستان دیگر پدر که مجله ای به اسم کهشکشان داشتند. فریدون توللی هم اشعارش صفحه آرای مجلۀ یغما بود. مجلۀ یغما با بیشتر روزنامه و مجلات مبادله می شد. همیشه خانۀ ما پر از شعر و سخن و مجله و کتاب و تغذیۀ معنوی ما پر بار بود. بخث و گفتگوی ما در ور د نادرپور و اخوان و شاملو و ابتهاج می گذشت و اندیشه های سیاسی ما هم از همین طریق شکل گرفت. پدر من از ایران و کودکان ایران هم غافل نبود. اشعار «پیشی پیشی مامانم» و … در کتاب های کودکانه ما چاپ شد  و روباه و زاغ از اشعاری که هیچگاه کهنه نمی شود. پدر من به خور علاقه داشت. هر سال نوروز سعی می کرد به خور و بیابانک برود. چند سال پیش به خور رفتم و زارعی از من پرسید چه کسی هستی و وقتی فهمید رحمتی بر پدرم فرستاد و گفت که پدرت وقتی در نورزو به اینجا می آمد یک سال عید نوروز به دیدنش رفتم و کاسۀ کوچکی هم جلویش و پر از سکه های دو زاری نو بود. هر کسی به سراغش می آمد یک دو ز اری به او عیدی می داد. من به زبان خوری سلام گفتم و دست در کاسه کرد و یک مشت سکه داد و گفت که به خاطر است که تو با زبان خوری با من سخن گفتی.”

فرزند حبیب یغمایی، در پایان سخنانش، شعری از سروده های خود را تقدیم پدرش نمود:

شب شد و اندیشه ام بیدار شد / روحم از اندیشه ها سرشار شد

مرغ فکرم می پرد تا خور باز /  می رود در شوره زاری دور باز

می رود آنجا که نخلستان پیر /  سر نهاده بر سر و دوش کویر

وان کویر مهربان بیکران / مهربان تر از تمام مادران

مهر می ورزد زجان فرزند را /  نخل زیبا قامت دلبند را

آسمان با خوشه ها ی اختران / سایه گستره به دشت بی ران

شب دراز است و ره اندیشه باز / می رود اندیشه ام راهی دراز

خور آن شب های تند بی شکیب / خور آن خاک گرانبار حبیب

خور آن شب های سرد غم پذیر / حزن نخلستان و اندوه کویر

ای پدر از مرگ تو افروختم / سوختم از داغ مرگت سوختم

باورم ناید که دیگر نیستی / آری! آری!  جاودانه زیستی

شب و شد و اندیشه ام بیدار شد / روحم از اندیشه ها سرشار شد

مرغ فکرم می پرد تا خور باز / می رود در شوره زاری دور باز

می رود آشفته دل آشفته سر/ بر سر خاک گرانبار پدر

این منم بر تربت پاک پدر / خاک ریزم بر سر از خاک پدر

آه! ای خاک مقدس هوش دار / با تو هستم این سخن ها گوش دار

سال های پیش در این شوره زار / کودکی فرخ نژاد و هوشیار

زاده شد در خاندان منتخب /  خاندانی عالم و نیکو نسب

کودکی اما به دانش مرد پیر /  در کمال و معرفت گرد و دلیر

فکر او گسترده چون دامان تو /  جان او بخشنده تر از جان تو

حال هم دامان تو شد جای او /  جای آرام وی و مأوای او

خاک غم، فرزند خود را پاس دار / پور دانشمند خود را پاس دار

این ابر مرد سخندان حکیم / فاضل و فرزانه و فهل و فهیم

شاعر نام آوری دانشوری /  در سخن سازی امامی رهبری

با فروغی، سال ها همکاری اش / با بزرگران ادب همیاری اش

حاصلی پر ارزش و ارزنده داشت / تا ابد نام و را پاینده داشت

آه! ای خاک مقدس! آفرین / آفرین ای مام اقدس آفرین

کین چنین گنجی به دل کردی نهان / جاودانی تا بگردد این جهان

قلب تو منزلگه مردی بزرگ / قلب من آکنده از دردی بزرگ

ای پدر از مرگ تو افروختم / سوختم از داغ مرگت سوختم

باورم ناید که دیگر نیستی /  آری!آری! جاودانه زیستی”

در بخشی دیگر علی دهباشی پیام دکتر محمد اسلامی ندوشن را برای حاضرین قرائت کرد:

” خدمات فرهنگی حبیب یغمایی شایسته تجلیل است و من خوشحالم که مجلسی به یاد او ترتیب داده شده است. من در سال 1328 با یغمایی آشنا شدم. شعری با نام “غروب” که به صادق هدایت تقدیم کرده بودم به او سپردم و در “یغما” چاپ شد. این نخستین اثر من بود که در “یغما” انتشار می‌یافت. بعد از آن، مدتی برای ادامه تحصیل به خارج رفتم. ارتباط منظم من با “یغما” در سال 1337 از سر گرفته شد و تا پایان کار یغما ادامه داشت. در آن دوران، هفته‌ای یک بار در دفتر یغما جمع می‌شدیم. در آن جمع، ایرج افشار، باستانی پاریزی، محمد محیط طباطبایی، احمد راد، عباس شوقی و… حاضر بودند. علاوه بر آن گهگاه افراد دیگری از میان شاعران و نویسندگان هم حاضر می‌شدند. مجله یغما از آغاز، به ادب قدیم فارسی توجه ویژه‌ای داشت. این طور هم نبود که فقط به گذشته توجه کند، به ادب قدیم ایران گرایش داشت اما از دنیای روز هم غافل نبود. من مقالات متعددی در یغما انتشار دادم و از این بابت خود را مدیون یغمایی می‌دانم. در آن دوران مجله یغما خیلی ساده اداره می‌شد. با این وجود نتیجه کارش بیش از حد انتظار بود و بیشترین نشان از فکر ایرانی در آن مجله جلوه می‌کرد. یغمایی انسان نکته‌سنج، شوخ‌طبع و دقیقی بود. مجله‌اش بزرگترین معشوق او بود و با کوشش زیادی آن را منتشر می‌کرد. از ادب قدیم ایران اطلاعات وسیعی داشت. با برخی رجال هم معاشرت داشت و از آن نشست و برخاست‌ها خاطرات شیرینی تعریف می‌کرد. قانع بود و زندگی ساده‌ای داشت. در بین بزرگان ایران، به فردوسی و سعدی علاقه بیشتری داشت. روحیات یغمایی باب طبع هیأت حاکمه نبود و به همین سبب، در سراسر عمر جز زمان کوتاهی که رئیس فرهنگ کرمان شد از سیاست و کارهای اجرایی برکنار ماند. با تاریخ و ادب ایران پیوند داشت و به پختگی رسیده بود. تنعم‌های معنوی نزد او گرامی‌تر بود و به مقام‌های دولتی چشم نداشت. یغمایی مردم و کشورش را بسیار دوست داشت.”

دکتر محمداسلامی ندوشن ( در شب محمد حعفر محجوب) عکس از متین خاکپور
دکتر محمداسلامی ندوشن ( در شب محمد حعفر محجوب) عکس از متین خاکپور

دکتر امیر بانو کریمی، به خاطرات دوران آشنایی پدر خود با حبیب یغمایی اشاره داشت و شعری از امیری فیروزکوهی، پدر خویش، در وصف حبیب یغمایی را،  برای حاضرین خواند:

“از آقای دهباشی متشکریم که چنین جلساتی را برگزار می کنند بخصوص برای مظلومانی که سال ها فراموش شده اند. از مرگ استاد حبیب یغمایی سال ها می گذرد و مجله ای با این عظمت و وسعت و زیبایی و پیراستگی ایشان سال ها ترتیب داده اند و امروز که تولید علم شده است و مجلات گوناگون چاپ می شود به جز مجلۀ بخارا که جای خود دارد و همان روش را پیش گرفته است  تنها مجله ای که این سنت را حفظ کرده و جای خود ایستاده است مجلۀ بخارا است وگرنه مجلاتی که دانشگاه ها چاپ می کنند و مجلات پژوهشی و دانشگاهی و همه، دلخوش هستند که تولید علم شده است، که در واقع  به جز ظاهرچیز دیگری ندارند  این امر نشان می دهد که هوز مجلۀ یغما و سخن و … چقدر قابل استفاده است. چون عده ای که واقعا مقاله نویس بودند و اهل علم در آنجا به ذوق و سلیقۀ خودشان یا شعر می نوشتند و … و کسی آن ها را وادار نمی کرد که برای گرفتن فلان رتبه یک چنین کارهایی را انجام دهند. دوست داشتم بیایم و شعری را که پدرم برای استاد یغمایی سروده است را بخوانم. پدرم از عاشقان یغمایی بود. این دو از قدیم با هم بودند و آن زمان که استاد یغمایی مشغول مجله بودند کمتر ولی بعد از انقلاب خیلی بیشتر با هم مأنوس بودند. چون استاد  و پدرم هر دو در یکسال مرحوم شدند. استاد یغمایی اردیبهشت ماه و پدرم در ماه مهر  و این شعر را وقتی سرودند که ایشان زنده بودند:

دکتر امیربانو امیری از دوستی پدرش با حبیب یغمایی گفت
دکتر امیربانو کریمیاز دوستی پدرش با حبیب یغمایی گفت

محبوب من ای حبیب یغمایی/ ای  حب  توام  عیار  دانایی

قدر  تو  به  شعر، نسر افلاکی / صدر تو به قدر، صدر شعرایی

طبع  تو  به  سلم، طبع اجدادی / خلق تو به حلم،خلق آبایی

شیوای سخنوران به استادی / استاد سخنوری به شیوایی

هم نثر تو را نثارِ بی چونی / هم نظم تورا نظامِ یکتایی

فضلت بری از فضول خودبینی/  شعرت تهی از غرور غرّایی

شعر از سخنت کلام برهانی / حرف از دهنت کمالِ گویایی

بالله که یگانه شاعری بالله / کز دعوی برتری مبرّایی

زان از همه برتری که در هر فن / نه اهل ریا نه مرد دعوایی

در فضل نه خودنما نه خودخواهی / در شعر نه خودستا نه خودرایی

از هر زغنی به ادعا کمتر / هر چند که طوطی شکرخایین

دعوی نکنی که عین برهانی / برهان چه کنی که مشک بویایی

مقدار کمال بس سخن سنجی / معیار جمال بس، دل آرایی

هر صفحه از صحایف یغمات / از جود تو صفحه ای است معمایی

نیک و بد و قول و فعل آبا را / آیینۀ تابناک ابنایی

یغماگر خوان دانشی زان روی / در داده صلا به خوان یغمایی

گر لؤلؤ تر دهی و گر گیری / شاید که چنین کنی که دریایی

در سادگی و خضوع و همواری/ همواره به یک طریق و یک رایی

عیبت بود جز اینکه با دنیا / آمیخته چون شرور دنیایی

گه بر سر گفت و گوی اسعاری / گه در پی جست و جوی اشیایی

با اینکه نمی رسی مطلوبی / اما دمی از طلب نیاسایی

پیری ولی از در جوان طبعی / برناید با تو کس به برنایی

بعد هفتاد و قرب هشتادت / بعد تقوی و قرب شیدایی

از نفس تو کان نفیسه ای عرشی است / در گردش اسمان مینایی

یک موی نکاست غیر هشیاری / یک خوی نخاست جز شکیبایی

می نوشی و با سپیده آغوشی / در جوشی و تن به ساق و بر، سایی

با دلبرکی جوانکی،  شوخی / گیری کم شرم و شوخی افزایی

جامی ز مهی به شیوه بستانی / نقلی ز لبی به بوسه بربایی

چون فسق به طبع شاعران ذاتی است / تو اشعری و به  افسقی شایی

شیخ منی ارنه جفت ابلیسی / پیر منی ارنه پیر صنعایی

چون بنده که فاسق است و محروم است / محروم نمانی ارچه دانایی

این ها همه طیبت است و طیبت را / جز از در دوستی نگرایی

زان طینت طیّب از صفا نشگفت / زین طیبت اگر به من ببخشایی

در فسق تو را کمینه شاگردم / در شعر مرا مهینه استایی

از حبّ تو خاست طیبتم از دل / کز طیب سخن حبیب دل هایی

خواهم به دعا که همچنان برجای / با پای طلب به دست حق پایی”

در ادامۀ جلسه، سید علی آل داود به دوران چاپ و نشر و فراز و فرودهای مجلۀ «یغما» پرداخت:

“حبیب یغمائی از همان روزگار نوجوانی و هنگامی که در دامغان به تحصیل اشتغال داشت به مطبوعات و نشریات منتشره آن وقت ها عشقی واقر داشت. همکاری او با نشریه ی سیاسی طوفان به مدیریت فرخی یزدی و مجله ی ارغوان که به مدیریت مرحوم حسن وحید دستگردی در تهران انتشار می یافت از همان اوقات تحصیل شروع شد. چون در سال هزار و سیصدشمسی به تهران آمد و تحصیل در دارالمعلمین عالی را آغاز کرد بلافاصله در صدد کسب امتیاز مجله ای تحت عنوان «یغما» برآمد. این امتیاز همان زمان به نام او صادر شد اما بیست و هفت سال انتظار کشید تا توانست مجله ی یغما را در سال هزار و سیصد وبیست وهفت تأسیس نماید. مجله ی یغما نشریه ای بود ادبی، علمی و فنی، اما محور اصلی مندرجات آن پژوهش ها و مطالعات ایرانی است. در مقایسه با نشریه سخن که چند سالی زود تر از یغما شروع به انتشار کرده بود و آن سال ها به سبب اقامت دکتر خانلری در اروپا انتشار آن متوقف مانده بود، یغما با گروهی از همکاران زبده که همگی در شمار سرآمدان فرهنگ و سیاست در ایران بودند آغاز به کار کرد. از همان سال اول مجله همکارانی چون سید حسن تقی زاده، علامه محمّد قزوینی، جلال الدین همائی، بدیع الزمان فروزانفر، یافت و جز آن یغمائی آثار منحصربه فردی از نام آورانی چون محمّد علی فروغی داشت که تا کنون در جایی چاپ نشده بود و یغمائی به تدریج آن ها را منتشر می کرد. یکی از همکاران ثابت و دائمی او استاد مجتبی مینوی بود که در دو سه سال اول مجله در لندن به سر می برد و تقریباً در چند سال اول در همه ی شماره ها مقالاتی از او به چاپ می رسید. دکتر باستانی پاریزی، استاد ایرج افشار و چند تن دیگر نخستین مقالات مهم خود را در یغما به چاپ رسانده اند، همکارانی که تا روزهای آخر انتشار یغما به همکاری با این نشریه ادامه داده و وفادار باقی ماندند. مجله ی یغما هرچند از حیث گرایش ادبی، سبکی کهنه گرا داشت اما نسبت به ادبیات معاصر و سروده های نوگرایان هم بی تفاوت نبود، چنان که در همان سال های نخستینی انتشار سروده هایی از هوشنگ ابتهاج، فریدون مشیری و فریدون توللی در آن به چاپ رسیده است. البته سلیقه ی اصلی یغمائی در چاپ اشعار، درج سروده ها به سبک کهن فارسی است. از این مجله به محل درج اشعار و سروده های کسانی چون: امیری فیروزکوهی، پژمان بختیاری، دکتر نصرت الله کاسمی، باستانی پاریزی، یدالله بهزاد کرمانشاهی و چند تن دیگر اختصاص یافته بود.  از دکتر محمّد حسین شهریار نیز در سال های اول و دو سه سال آخر مجله اشعار و قطعاتی به چاپ رسیده است. یغمائی در تشخیص شعر خوب از بد، ذوقی منحصر داشت؛ از این رو برخی کسانی از شعرای ناشناس که برای نخستین بار سروده های خود را در یغما به چاپ رسانده اند بعدها در شمار شاعران برجسته ی شعر معاصر درآمده اند. آخرین شماره ی یغما در اسفند ماه یک هزار و سیصد و پنجاه و هفت انتشار یافت و پس از آن به رغم اصرار برخی نزدیکان و اساتید همکار یغمائی، او تن به ادامه ی انتشار مجله نداد. لیکن مجله از فروردین هزار و سیصد و بیست و هفت تا اسفند هزار وسیصد و پنجاه و هفت به مدت سی و یک سال به طور کامل انتشار یافته و این امر در بین مطبوعات ایران به کلی بی سابقه بوده است.”

سید علی آل داود گزارشی مفصل از انتشار مجله یغما داد
سید علی آل داود گزارشی مفصل از انتشار مجله یغما داد

در بخشی دیگر از این نشست، سردبیر مجلۀ بخارا،  به بخش هایی از خاطرات حبیب یغمایی در توصیف صادق هدایت، اشاره کرد:

«اکنون که نامی از صادق هدایت برده شد شاید مناسب افتد دربارة این نویسندة نامدار اطلاعات و عقایدی که دارم بگویم. این وقایع مربوط است به سال 1308 شمسی یا اندکی پس و پیش. در آن زمان کافه‌ای بود در لاله‌زار مرسوم به «رز نوار» من معلم بودم. مینوی روزی مرا بدان کافه دعوت کرد و رفتم.

او و صادق هدایت و بزرگ علوی و مسعود فرزاد که دورة نظام وظیفه را می‌گذراند با هم نشسته بودند و از هر در گفتگو می‌کردند و می‌نوشتند. من هم مستمع و صاحب نظر بودم. وقتی که برخاستم بیرون شوم متحیر بودم که حساب کافه‌چی را بپردازم. یا مینوی یا دیگری خواهد پرداخت. مینوی فرمود حساب خودت را بپرداز چون رسم ما این است که هر کس بهای آنچه را خواسته است خود بپردازد. از این رسم و قاعده چندان خشنود شدم و تعلیم یافتم که هنوز هم گاهی این روش را به کار می‌بندم. چون نوعی آزادی و ادب مصاحبت بود همه روز بدان مجلس می‌رفتم و اندک‌اندک من بدان دوستان خوی گرفتم و آنان به من. البته در شمار آنان نبودم. چون جوانانی بودند بی‌بند و بار و من مذهبی تا حدی بودم.

نه در مسجـد دهـنـدم ره که رنـدی

نه در میخـانـه کـاین خمّـار خـام است

شد و آمد من در این مجمع دوام یافت. وقتی هم که مینوی به لندن رفت و محل دوستان از کافة لاله‌زار به کافة خیابان اسلامبول تغییر کرد و افراد دیگر هم با هدایت محشور شدند من به پاس دوستی غالباً هدایت را زیارت می‌کردم و یکی دو بار هم به خانه‌اش رفتم که قسمتی و اتاقی جدا از خانة پدرش بود.

هدایت در آن ایام بیست و چند سال بیش نداشت. جوانی بود لطیف اندام، خوش طبعی، شیرین زبان، شوخ، با ذوق، در ادبیات فرانسه استاد و آگاه (چون من در محضر ادبای ربعه گاهی مجلات فرانسه را در خدمت او می‌خواندم)، بسیار نجیب و اصیل، و بیرون از حدّ منیع‌الطبع. اما داستان‌ها و نوول‌های او را نمی‌پسندیدم و به خوش می‌گفتم. جز داستان «داش‌آکل» که به راستی در ادبیات ایران بی‌نظیر است و به خود او هم همین حقیقت را گفتم.

خلقیات صادق هدایت از نگاه حبیب یغمایی
خلقیات صادق هدایت از نگاه حبیب یغمایی

صادق هدایت و داستان با نتیجه!

روزی به او گفتم داستان‌هایی که می‌نویسی نتایج اخلاقی ندارد و خواننده را راهنمایی نمی‌کند. قطعه کاغذی برگرفت و حکایتی به این مضمون نوشت:

«مادر شوهری با عروس خود بدرفتاری می‌کرد… روزی پیرزن برای پختن نان بر سر تنور بود. عروس مادرشوهر را بلند کرد و در تنور افکند. این حکایت به ما تعلیم می‌دهد که هیچ وقت عروس و مادرشوهر را نباید تنها در خانه گذاشت.»

ساده و‌ آسان نوشت و پیش من افکند و گفت این هم داستان با نتیجه!

کتاب «بوف کور» را که در هندوستان نوشته بود پیش از بازگشتش، وزارت فرهنگ به من سپرد که اظهارنظر کنم. مکرر خواندم و نفهمیدم. اکنون نیز اقرار می‌کنم که نمی‌فهمم، کتابی که به زبان فرانسه ترجمه کرده‌اند و اهمیت بسیار دارد. امان از بی‌ذوقی و بی‌استعدادی و نادانی!

سپس علی دهباشی، پیام دکتر ناصرالدین پروین را از ژنو خواند:

“سینه گاه ایران زمین، فراخنایی کویریست که در نخستین نگاه به آه حسرت می ماند؛ اما، راستی را، با همه ی خاموشی و آرامش باشکوهش، تپنده دلیست پیوسته به رگهای پرجوشِ انبوه هنروران و فرهنگمداران باشنده ی آن پهنه. آری! بر کرانه ی دشتِ سوزان کویر، واحه هاییست دلپذیر با زنان و مردانی سختکوش و هوشمند که همه ی رمز و رازهای برجایی سرزمین کهن ما را با خود دارند و نگاهبان فّر و هنگِ سرزمین ایرج و هوشنگ اند. از آن گروه است خاندانهای فرهنگمدار یغمایی و آل داود و نامدارتر آنها، حبیب یغمایی که سخنور بود و پژوهشگر و مجله نگار. کاش، چنان که استادِ هوشمندی در همایش نکوداشت خاندان ملک الشعرای بهار فرمود؛ در باره ی این خاندان بزرگ و دلبسته و آفرینشگر و همچنین خاندانهای مشابه، پژوهشهای شایسته ارایه شود. به هر رو، از پرباری کارهای آن نامدار وابسته بدان گونه خاندان هاست که سخن می رانیم. شاعر دانشمند کرانه ی کویر، از کارها که کرد، انتشار مجله ای با نام نیای مادری اش یغمای جندقی بود. مجله ای با این ویژگی ها:

دکتر ناصرالدین پروین ـ عکس از متین خاکپور
دکتر ناصرالدین پروین ـ عکس از متین خاکپور

– سی و یک سال انتشارِ پیگیر و از این نظر در میان پیآیندهای مستقل فارسی زبان بی نظیر؛

– بیست و سه هزار و هشتصد و هشت صفحه ی پربار درباره ی فرهنگ این دیار؛

– آگنده از گفتار و نوشتارِ انبوهی از دانشوران ایران و افغانستان و فرارود؛ به ویژه معاصران آنان.

در جوانی، حبیب یغمایی به آموزگاری در دامغان و شاهرود می پرداخت و همان جا، نخستین فعالیت روزنامه نگاری خود را عرضه کرد: خبرنگار روزنامه ی رعد شد که سید ضیاء الدین طباطبایی در تهران انتشار می داد و نبضِ فکر باسوادان روزنامه خوان را در دست داشت. آنگاه، چون به پایتخت کوچید، به همکاری نزدیک با فرخی یزدی در نشر روزنامه ی پرجوش و خروش طوفان روزانه و طوفان ادبی پرداخت.  سپس، سروده ها و ریخته ی خامه ی خود را به روزنامه ها و مجله های دیگران می داد؛ تا آن که در نخستین سالهای پس از شهریور 1320 به فکر روزنامه نگاری مستقل افتاد. یغمایی روزنامه ی یغما را انتشار داد؛ اما به سبب گرفتاریهای شغلی و به ویژه سرپرستی نامۀ فرهنگستان و آموزش و پرورش که نشریه هایی دولتی بودند و برای آن که امتیاز لغو نشود، آن  را اغلب در اختیار روزنامه های توقیف شده می نهاد. از این رو، در آن سالهای پر تب و تاب و تعرض و عتاب، گاه کار روزنامه ی یغما به توقیف می کشید و سرانجام به سال 1325 خاموش شد. شاید این جا بود که یغمایی نشر مجله یی فرهنگی را مُرجّح پنداشت و شایسته ی ذوق و دانش خود انگاشت. پس، امتیاز تازه یی با همان نام برای مجله یی ماهانه گرفت و نخستین شماره اش را در فروردین 1327 با مقاله یی آغازید که در آن آمده است:

photo_2016-05-12_08-58-18

منظور اصلی و کمال مطلوب ما در ایجاد و انتشار این مجله، نمایاندن و شناساندن و بازگفتن و باز نوشتن آثار و گفتار بزرگان و هنرمندان سرزمین وسیعی است که اکنون هستۀ مرکزی آن به نام «ایران» خوانده می شود. خدمتگزاری به کشور راهها دارد که یکی [از آنها] پراگندن و تلقین  و تکرار آثار پیشینیان در مدرسه و جامعه است. ما اگر از بی استعدادی بر این نوع ذخایر چیزی نتوانیم بیفزاییم، چندان عیب نیست؛ اما اگر از روی جهل و غفلت در نگاهبانی تسامح ورزیم، جای تعنت و سرزنش است. […] آثار ادبی گویندگان امروزی را نیز با احتیاط درج می کنیم[…]. چون خواه و ناخواه انتساب ما بیش از هرچیز به فرهنگ است، به حکم عقیده و علاقه، تا آن جا که چشم و فکر کارگر است، سیر  فرهنگ را می پاییم و پیشآمدها و پیشرفتها را باز می نماییم. حبیب یغمایی به این نکته ها و نظرهای دیگری که در آن سرمقاله بیان داشته، وفادار ماند و اگرچه هرگز نوآوریهای فرهنگی و ادبی را برنتافت و خود بدان بی اعتنایی اعتراف می کرد؛ مجله اش آیینه ی بخش مهمی از تولید فرهنگی فارسی زبانان جهان بود. می افزایم که با وجود اقبال دوستداران آن بخش مهم و اصلی، بارها و از جمله  در آخرین شماره، از بی فرهنگی حق ناشناسان گلایه ها کرد و زیانهای مالی و معنوی خود را برشمرد. در سالهای بسیاری، مجله ی یغما از خانه ی صاحب امتیاز اداره می شد و کارها، اغلب با یاری بستگان و فرزندان همو سرو سامان می یافت. نکته ی مهمتر این که آن محل، «پاتوق» سخنوران و دانشوران نیز بود. این چنین انجمنهای بی نامی که در جایگاه اداری نشریه های فرهنگی شکل می گرفتند؛ عرصه ی گفتارها و رفتارها و موجد نوشتارها و ارایه ی راهکارها بوده اند و می شاید که به گونه ی مستقل در باره ی هر یک از آنها پژوهش شود. از جمله، می دانیم که مجتبی مینوی همدرس پیشین و دوست دیرین یغمایی، محمد ابراهیم باستانی پاریزی، جعفر شهیدی، محمد محیط طباطبایی، محمد فرزان، محمدعلی اسلامی نُدوشن، عبدالحسین زرین کوب و ایرج افشار، به تقریب از هموارگان انجمن بی نام یغما بودند و این بزرگوار آخری که در واقع مجله ی آینده را پس از خاموشی یغما و همانندش  از نظر مأموریت و ارایه، به جای آن انتشار داد؛ همان روش را در گردآوردن اهل قلم پی گرفت. در باره ی روانشاد حبیب یغمایی و مجله ی پربار و ماندنی یغما، سخنان بسیار گفته و نوشته و حتا کتابهای مستقل تدوین یافته است. مجلس حاضر نیز که به همت آقای دهباشی و یاورانش برگزار شده شاهد سخنان تازه یی در این باب خواهد بود. بنا براین، سخن من تنها از سر ارادت به آن بزرگوار است که دو بار در محضر روانشاد امیری فیروزکوهی در مشهد و تهران سرفرازی دیدارش را داشته ام؛ نیز، به پاس خاندانهای فرهنگمدار یغمایی و آل داود و از آن رو که مجله ی یغما را با همه ی محافظه کاریها که داشت دوست می داشتم و دارم. «دارم»، زیرا افزون بر توجه به پیآیندنگاری فارسی، خوشبختانه مجموعه های یغما در دسترس همگان هست و حتا کانونهای دانشگاهی ایرانشناسان انیرانی هم آن مجموعه های گرانبها را در اختیار دارند. این توجه، خود از دلیلهای اهمیت ادبی و پژوهشی یغماتواند بود که در دوره ی انتشار، تکاپوی بزرگترین گروه از اهل ادب و تاریخ را بازتاب می داده است. 366 شماره ی مجله ی یغما، می شاید و می باید وسیله ی پژوهشهای متعدد و غنی باشد. نه تنها مقاله های پربار پژوهشی و سروده های شاعران معاصر، بلکه نکته ها و اشاره ها و اخوانیات بسیاری که در این مجله ی گرانقدر به چاپ رسیده اند؛ آیینه ی اندیشه و نوشتار آن بخش عظیم از جامعه ی فرهنگی ایران و کشورهای پیرامون است. با این انتظار، یاد مرد دانشمند سختکوشی را گرامی می دارم که در خاندانی فرهنگمدار در گوشه یی از کویر با شکوه ما زاده شد و در کنار فعالیتها و کشش و کوششهای ارزنده ی دیگر، نشریه ی ارزنده و ماندنی یغما را،  به تقریب یک تنه و با توفیق تمام، سی و یک سال اداره کرد. روانش شاد و نامش جاودان باد.”

پس از آن علی دهباشی متنی را از زنده یاد ایرج افشار خواند که به توصیفی روشن و دقیق از این استاد برجسته می‎پرداخت:

” حبیب یغمایی مدیر مجلة نام آور یغما شاعر گزیدهگوی و استاد سخن پارسی که در سرایی گلین در «خور» بیابانک به سال 1316 قمریزاده شده بود پس از هشتادوپنج سال زندگی پُربهره برای فرهنگ درخشان ایران، بامداد پگاه بیستوچهارم اردیبهشتماه 1363 در خانة کوچکی که در ماههای پایانی عمر در خیابان فخرآباد تهران خریده بود درگذشت و سه روز پس از آن پیکرش در آرامگاهی که از پانزده سال پیش برای خود در میان «خور» و «سلامآباد» بر پای ساخته و قبهای بر آن افراشته بود در خاک نهاده شد. خویشان و دوستان که با تابوت او بدانجا رفتند به یک مصراع از وصیت شاعرانة یغمایی که خواسته بود او را «در نمکزاری کجا از هر طرف فرسنگهاست» پنهان کنند، عمل کردند. شعر «وصیت» پُرمعنی، با صلابت و از شعرهای ماندگار در زبان فارسی است. آن را بخوانید و قصیدة «مرگ» را هم. از این دو شعر است که تلقی یغمایی از پایان زندگی دریافته میشود. یغمایی همیشه از مرگ اظهار ترس میکرد. در عین حال مردی قویدل بود و از مضمون هایی که دربارة مرگ دارد این احساس به دست می آید که مرگ را طبیعی می دانست و پذیرای آن بود. باری، یغمایی مُرد و در شوره زار خور در خاک رفت. سعیدی سیرجانی در همانجا سرود:

ما خسته دلان ز راه دور آمده ایم

از خطة ری به سوی خور آمده ایم

تا باز دهیم پیکر پاک حبیب

در موطن خود به خاک گور آمده ایم

در مهرماه 1323 که نخستین شمارة دورة سوم مجلة آینده انتشار یافت، پدرم گفت نسخه ای از آن را برای مبادله با مجلة آموزش و پرورش به دفتر آن مجله ببرم. دفتر مجلة آموزش و پرورش در ادارة نگارش وزارت فرهنگ بود و مدیرش در آن روزگار حبیب یغمایی. روزی که مجله را به آنجا بردم یغمایی در دفتر مجله بود. دفتری بود آشفته و درهم و برهم. هر گوشهاش تلنباری از پرونده و کاغذهای غلطگیری و پاکت و بستة مجله دیده می شد. چندی پس از آن سال که قطعة بسیار مشهور و نکته آمیز:

به جستجوی ورق پاره نامه ای دیروز

چو روزهای دگر عمر خود هبا کردم

را از او خواندم، دریافتم که سرایندة چنین شعری حتماً می بایست در چنان انبوهی و آشفتگی و میان کاغذ و پرونده و بسته و اوراق پراکنده درافتاده باشد. جوانب دیگر زندگی یغمایی هم آنقدر که من آشنایی پیدا کردم به همین ترتیب ها بود. باری، مردی تیره رنگ که همسن و سال پدرم می نمود، پشت میز نشسته بود. سیگار می کشید. خاکسترش بر یخة کتش ریخته بود. سلام کردم و ایستادم. گفت چه کار داری؟ گفتم یک شماره مجلة آینده برای مبادله با مجلة آموزش و پرورش آوردهام. گفت مگر مجلة آینده درآمده؟ گفتم باید مجله را به خود آقای یغمایی که مدیر مجله است بدهم. گفت حبیب یغمایی منم. در ذهن خود هیبت بیشتری برای او قائل بودم. با دودلی مجله را به دستش دادم. تورقی کرد سرسری و گفت جناب دکتر به من نگفته بود که دوباره دست به کار میشود. بعد پرسید اسمت چیست و چون از نسبم آگاه شد گفت خیلی بچه بودی که تو را در خانة پدرت دیده بودم. یغمایی مجلة آموزش و پرورش را با سبکی ادبی منتشر می کرد و بدان دلبستگی داشت. آن دوره از مجله که او نشر کرد یکی از پُربارترین مجلات آن مجلة دولتی است. پس از آن چندین بار یغمایی را در همان دفتر دیدم، برادرش اقبال هم به آنجا آمدوشد میکرد. از همان اوقات از خوش محضری، بی تکلّفی، بی تکبری، لطیفه پردازی و بالاخره سرووضع قلندروش او خوشم آمد. معمولاً مجلة آینده که نشر می شد به بهانة بردن شمارة مبادله، مجله را برمی گرفتم و به دفتر او می رفتم. آنجا پاتوق جمعی از ادبا و فرهنگی های خوب بود، علیمحمد عامری، عباس شوقی و…

photo_2016-05-12_08-55-36

چهار سال گذشت که یغمایی خود در سال 1327 به انتشار مجلة یغما پرداخت. نخستین شمارة آن را که در فروردین آن سال منتشر شد از روزنامه فروشی خریدم و شیفتة آن شدم. هوس چاپ مقاله در آن مجلة متین مرا به وسوسه انداخت. ولی چون تصور میکردم که چاپ شدن نوشتهام در چنان مجله ای ناممکن است شرم کردم که مقالهای را که میخواستم چاپ شود خود به دفتر مجله ببرم و به یغمایی بدهم. پس آن مقاله را با پست سفارشی به نشانی مجله فرستادم. مدتی نگذشت که یغمایی آن را در پنجمین شمارة مجله چاپ کرد. عنوان مقاله «قاضی میرحسین میبدی» بود. مقاله ای بود ابتدایی و معمولی. اما روش یغمایی در مجلهنگاری بر آن بود که دست نوقلمان را بگیرد. به همین ملاحظه آن مقاله را چاپ کرده بود. طبیعی است که بسیار شاد شده بودم و در آن سنوسال کم سری برافراختم که نوشته ام همراه مقاله های نام آوران ادب فارسی (فروغی، قزوینی، بهار، دهخدا، بهمن یار، اقبال، تقی زاده، نفیسی، دشتی، شفق، صورتگر، غنی، فروزانفر، مینوی، همایی، یاسمی) که مجله خاص آنان بود چاپ شده است. چند روز پس از نشر مقاله به دفتر یغما – سرآب سردار – که خانة یغمایی بود رفتم. یغمایی بیش از اندازه تشویقم کرد و گفت باز هم مقاله بده اما شیرین باشد. از آن زمان همکاری من با «یغما» آغاز شد و ارادت من به یغمایی به دوستی پایدار و پُردامنه ای کشید. باید بنویسم که در راه و رسم زندگی فرهنگی و مجلهنویسی بسیار آموختنی ها از او فراگرفتم که بخل و خسّتی در آموختن دیگران نداشت. هر چه می دانست می گفت. هر چه در زندگی کشیده بود و دیده بود بر زبان می آورد. چندی پس از آن مینوی از دیار فرنگ بازگشت. او که دوست دیرین و هم مدرسة یغمایی بود در سالهای آغاز بازگشت که حال و مجال داشت اغلب به دفتر یغمایی می آمد و در خوب و بد مقاله ها می نگریست و می گفت چه را یغمایی چاپ کند و چه را نکند. یکی از روزها که به دیدن یغمایی رفته بودم گفت مینوی گفته است مقالة «چهار انجیل» تو را چاپ کنم، اما می خواهد دربارة چند جای آن با تو صحبت بدارد. مینوی آن ایام در خانة برادرش – خیابان حشمت الدوله – زندگی می کرد. با اینکه گاهی به دیدنش می رفتم از ترس اینکه مبادا برآشفته شود و بر نوشته ام خرده بگیرد، جرأت نکردم که بپذیرم و به سراغ او بروم. به یغمایی گفتم ایشان اختیار دارند که به هر ترتیبی که می دانند در مقاله دست ببرند. یغمایی گفت با مینوی نم یشود اینطور رفتار کرد. پس فردا به اینجا می آید تو هم اینجا بیا. ناچار آن روز ترسان و لرزان به دفتر یغما آمدم. مینوی وسط دفتر ایستاده بود و سیگار بر دستش بود به او معرفی شدم. یغمایی گفت جناب مینوی اجازه فرموده اند که مقالة چهار انجیل چاپ شود ولی آن را محتاج اصلاحی می دانند. مینوی گفت معطل افشار نشدم. هر چه مزخرف در آن بود خط زده ام. دیگر می شود چاپ کرد. ذوق و سلیقة و روش یغمایی در مجله نویسی پذیرفتة خاطر بسیاری نبود. مخصوصاً تازه جوها مجلة یغما را مجلة مرده ها و مقاله های مندرج در آن را مرتجعانه و مروج کهنه پرستی می خواندند، باب دندان نمی دانستند. زیرا در آن شعر نو و مقاله هایی که در ستایش ادبیات نوین معاصر باشد چاپ نمی شد. اما یغمایی بی هیچ واهمه از طعن و دق این گروه از راهی که برگزیده بود و آن را بی هیچ روی و ریا درست می دانست و می پیمود هرگز دور نشد. پس از اینکه مجله را در پایان سال 1357 متوقف ساخت بر هوشمندان جامعة فرهنگی ایران روشن شد که مجلة «یغما» چقدر گران سنگ و سودمند بود و در معرفی و نگاهبانی ادبیات ملی و واقعی تا چه حد بنیانی بود مؤثر. اینک که مجلة یغما تجدید چاپ لوحی می شود بیش از پیش همگان دریافته اند که یغمایی – پیر استاد مجله نویسی ایران – یکتنه و با نیروی مقاوم کویری، چه مایه رنج دراز در کار چنان گنجینه ای بر جان خویش بار کرد. خدمت «انتشارات ایران» در نشر آن ستایش آمیز و پادرمیانی بدرالدین یغمایی فرزند استاد در این راه ارزشمند است. هیچ یک از مجله های مستقل و شخصی و جدی ایران نبوده است که سیویک سال، بی هیچ گسستگی، و کم وبیش در سر هر ماه و چنین یکدست و یکپایه انتشار بیابد و در قلمرو زبان فارسی خواستار و دوستدار دیرپا داشته باشد. اعتبار مجلة یغما به همان بود و هست که به انتشار ادب اصیل ایران و بزرگان ادبای چهل پنجاه سال پیش حتی شعر و نوشته از احمد قوامالسلطنه، علی سهیلی، سیّدضیاءالدّین طباطبایی، عباسقلی گلشاییان که مورد مسخرة تازه خواهان بود می پرداخت و رجال فرهنگخواه و ادبپرور را احترام می گذاشت. یغمایی که مجلة خود را با نشر آثار ادبای طراز اول آغاز کرد، صفحات مجله را بر نوکاران و نوقلمان باز گذارد. کوشش داشت که از آنان شعر و مقاله در مجله بیاورد. جز این، مصرّ بر آن بود که سروده ها و نوشته های ادبای گوشه نشین در آبادی های دورافتاده و هر ایرانشناسی از هند و پاکستان و افغانستان و کشورهای دیگر را در مجله چاپ کند. خوب دریافته بود که باید آنها را در نگارش و تتبع ادبی تشویق و ترغیب کرد و تسامحی داشت تا مگر چراغ فرهنگ و زبان ایران را با هر نوری که امکان دارد تا به اکناف قلمرو زبان فارسی بتابد. یغمایی، مجله را حقیقتاً یکتنه می گردانید و هر چند – گاهی به گاهی – همسر (دکتر نصرت تجربهکار)، فرزند (مدتها پرویز یغمایی)، برادر (اقبال یغمایی)، خویشان (کمال اجتماعی، علی آلداوود و…) به یاوری او می شتافتند. امّا مطبعه روی، غلط گیری، مقداری از بسته بندی، پاکت نویسی، تمبرچسبانی، حسابرسی دفتر، نامه نویسی به مشترکان فراموشکار، عمدتاً کار خودش بود. از این همه وقت گذاری و خستگی ناپذیری خم به ابرو نمی آورد. بِیتاب میشد اما دلسرد نمی شد. راستی را آنکه او در انتشار مجله معجزه کرد. دلش در سفر و حضر با یغما بود تا مرتب، بی وقفه و تقریباً بی تأخیر منتشر شود. اگر به سفر می رفت ترتیب کار مجله را طوری می داد که در غیابش و سر وقت مجله درمی آمد. یک هفته تأخیر در انتشار آن را نمی پسندید. یارانی چون علی اکبر سعیدی سیرجانی و محمدابراهیم باستانی پاریزی دستی بر این آتش داشتند و دیگرانی که نامشان شاید در خاطرات یغمایی ذکر شده باشد. هر کس (و هرگاه)، جویای حال یغمایی میشد از او می شنید که بد، خیلی بد، حال ندارم، همین روزها سقط میکنم! من چهل سال همین حرفها را از او شنیدم و دوستان دیرینه ترش پنجاه، شصت سال و بیشتر. چون این کلام همیشگی او بود در جوابش می گفتم خدا را شکر که حالتان دگرگونی نیافته و بر همان منوال است که بود. گاه عصبانی میشد و می گفت مسخره نکن. گاه شوخیش می گرفت و مقابله می کرد. مینوی در مجلس بیست سالگی «یغما» که در باشگاه دانشگاه تهران برگزار شد، خوب و به کنایه گفت که یغمایی چهل وچند سال پیش از آن تاریخ هم که نوجوان بود از تبه کردن جوانی ناله میکرد. پس گله و شکایتش تازگی ندارد. اما تردید نباید داشت که رنج و غم و درد زندگی پشت یغمایی را خمانده و چهرة تیرهرنگ او را سوخته تر ساخته بود. لباس و آرایش، رنگ تیرة چهره و لبهای سوختة یغمایی را تریاکی مزاج می نمود و چون شاعر هم بود ظن تریاکی بودن او در اذهان قویتر می شد، ولی خیل کسانی که با یغمایی سفرهای چندین روزه کرده اند گواه اند که چنان نبود و طبیعت او را چنان ساخته و سوخته بود. خودش با آشفتگی حال، آن خیال را در بیننده جان می بخشید. یغمایی دورة تحصیلی خود را در سمنان و تهران با طلبگی آغاز کرد و سپس در دارالمعلّمین عالی به آموزش و پرورش نوین پرداخت. چون از آنجا فراغ یافت به تدریس در مدارس و از جمله دارالفنون پرداخت. مدتی رئیس معارف شد و چندی متصدی کارهای اداری. تا اینکه به همکاری با مرحوم محمدعلی فروغی برگزیده شد. دوره ای که دستیار فروغی بود از برکاتی است خجسته که خداوند نصیب یغمایی کرد. بی تردید یغمایی در این دورة پُرفایده، بسیار چیزها از فروغی آموخت که از درس مدرسه و اوراق کتاب برتر بود و سودمندتر. یغمایی خود در مقاله ای گویا و شیرین به عنوان «هشت سال با فروغی» به تفصیلی تمام به سرگذشت خویش در آن دوره پرداخته. در این هشت سال، یغمایی توفیق یافت که سراسر کلّیات سعدی و شاهنامة فردوسی را چند بار با فروغی زیر و رو کند. زیرا این دو خداوند ذوق و دانای کار که می بایست کلّیات شیخ را تصحیح انتقادی کنند و از شاهنامه گزیدهای بسازند ناچار از آن بودند که هر بیت آن دو شاعر را چند بار بر ترازوی سنجش درآورند تا صورت درست هر بیت از کلّیات را بیابند و شعرهای خوب و گزیدة شاهنامه را جدا سازند. یغمایی در این دوران کارآموزی، از ذوق نقد و بینش علمی و اعتدال فکر فروغی بهره ها برد و طرز به کار گرفتن نسخه های خطی متعدد را در تصحیح و تنقیح متن فراگرفت. گرشاسب نامة اسدی طوسی، قصص الانبیای نیشابوری، ترجمة تفسیر طبری، مجموعه ای از نظم و نثر قدیم و بالاخره غزلیات سعدی که در این سالهای اخیر به ذات خویش تصحیح کرد، همه از کارهای علمی شایسته و ماندگار اوست. در پرداختن ترجمة تفسیر طبری که کهن ترین تفسیر فارسی و از نمونه های نخسین نثر دری عصر سامانی است هفت سال نقد عمر بر سر آن باخت. خود می دانست که چه پایه رنج در این کار برده و چه مایه دانایی و آشنایی به رموز زبان کهن لازم بوده است تا آنچنان متن را از درآمیختگی های نسخه نویسی بپیراید و به آراستگی و شایستگی به مرحلة چاپ برساند. بی دلیل نیست که در روزهای پایان عمر که در بستر بیماری درافتاده بود باز به یاد آن کتاب که نموداری ارجمند از پایدار بودن زبان پارسی بود چنین سرود:

هست تفسیر مصحف طبری / اولین ترجمت به لفظ دری

هفت جلدست و هفت بحری ژرف / خواندمش هفت سال حرف به حرف

نو شد از طبع این کتاب کهن / هیچ کس این نکرد جز از من

نثر یغمایی از نثرهای شناخته شده روزگار ماست. لفظ دری در دست او حکم موم داشت، هم در شعر و هم در نثر. در انتخاب لفظ و در شیوة بیان متأثر از بزرگان ادب کهن فارسی بود. چون شاهنامه و گرشاسب نامه و ترجمة تفسیر طبری و کلّیات سعدی و خمسة نظامی را خوب خوانده و خوب دریافته بود، از هر یک بهره ای برده و تأثیری پذیرفته بود. استواری و آهنگ خوش و ایجاز از مختصات سخن اوست. در انتخاب لفظ استادی و مهارتش مسلم بود. از نادره کسانی بود که حدّ استعمال کلمات را درست می شناخت و هر لفظ را در مفهوم واقعی و مناسب خود می گذاشت. به همین سبب بود که با دو سه کلمه حاشیه نویسی زیر مقاله های یغما یک جهان معنی عرضه می کرد و زبان مبارز را می دوخت. با اینکه استوار و پخته می نوشت و بسیاری از الفاظ مستعمل گذشتگان را بر قلم می آورد، نثرش از سادگی روستایی، طنزپردازی و رندی ادیبانه بهره وری های بیشمار داشت. جستجو در شعر یغمایی بهترین راه آشنایی با اندیشة اوست. او در سرودههای خویش خواننده را با زیباترین و ساده ترین کلمات از زندگی و سرگذشت خویش آگاه می سازد.

به پای تهی در کویران و دشت / دویدم که در آن رهم چه نبود

به مکتب درون ز اوستاد و ادیب / خبر زآفرینها و بهبه نبود

یک شمع در لاله میسوخت زار / شبانگاه اگر تابش مه نبود

سرایی گلین پی که در چشم من / از آن نغزتر طرفه خرگه نبود

همان کشک و خرما و نانی جوین / گهی بود بر سفره وگه نبود

زنده یاد ایرج افشار
زنده یاد ایرج افشار

شاعر در بسیاری از شعرهای خود، مخصوصاً در منظومة «سلامآباد» که آن را در سال 1355، به هنگام بسته بودن چشم در بیمارستان لندن سروده است و هر چه را از روزگاران گذشتة خویش به یاد آورده بود در آن گنجانیده است، زندگی ساده و کم مایة هشتاد سال پیش را در یکی ده کویری به روشنی پیشروی خوانندة خویش می گذارد. خوانندة نکته یاب از آن گونه اشعار درمی یابد که حبیب یغمایی پسر منتخب السادات خوری چگونه در دل کویر هولناک و در زیر سایة خرمابنان بالیده شد. روزگار کودکی شاعر گزیده گوی ایران در چنین پهن های آغاز شد که:

ز آلودگیهای ناپاکزای / روان را سوی تیرگی ره نبود

سحرگاه از آواز گنجشکه / جز از غلغل و شور و چهچه نبود

دل نازک و روشن و خُرد من / ز بدخویی گیتی آگه نبود

وضع تنهایی و سختی روزگار پیری او را هم در اشعارش باید خواند:

منم منم که به پیری گرفته ام سر خویش / زقوم و خویش نبینم کسی برابر خویش

لباس شویم و جارو کشم غذا بپزم / به کنج خانه ام آقای خویش و نوکر خویش

چو کور گشتهام از فیض خواندنم محروم / مگر مرور کنم آنچه دارم از بر خویش

محقرست مرا خانه ای بدون اثاث / اگر بیایی در خانة محقر خویش

مراست حاضر از نان خشک و کشک و پیاز / بخوانم ار یکی از دوستان به محضر خویش

مراست خاک کویران خور مصدر و باز / سعادتی است اگر درشوم به مصدر خویش

 

شعر یغمایی زیاد نیست اما بیشتر آنها زیبا و در نهایت استواری و فصاحت و پرمغزی است. دکتر غلامحسین یوسفی دربارة شعر او – پس از اینکه کتاب سرنوشت یغمایی منتشر شده بود – مقاله ای نوشت که جوانب شعر یغمایی را به محک نقد درآورده. آن مقاله نخست در مجلة راهنمای کتاب (سال هفدهم) و سپس در جلد اول کتاب «برگهایی در آغوش باد» (مشهد 1356) چاپ شده است. یغمایی چندان به ثبت و ضبط شعر خود اهمیت نمی داد. می گفت در جوانی غزلی ساخته بودم که بیتی از آن زبانزد و مشهور و سرودة جواد تربتی قلمداد شد و چون شعر خوبی نبود و آنطور معروف شد به تربتی که دوستم بود گفتم عیبی ندارد تا تو زنده هستی بروزش نمی دهم.

آسمانا دلم از اختر و ماه تو گرفت/ آسمان دگری خواهم و ماه دگری

«ایران» در شعر یغمایی جایی بلند دارد. چون اشعاری که برای وطن سروده دلنشین و خوش بیان و استوار و ساده بود در کتابهای درسی پیشین چاپ شده بود. تاریخ ایران را از روزگار هخامنشیان به بعد در منظومة زیبایی به شعر خوب درآورده. طبعاً ایران دوستی او نتیجة انس بیش از اندازة او با شاهنامه در همکاری با محمدعلی فروغی و آشنایی های دیگر با رجال فرهنگ شناس و برخاستن از زادگاه کویری بود. همیشه دلش برای شوره زاران کویری می تپید. هر جا که در شعر خود مناسبتی می یافت و به یاد کویر می افتاد شعرش بلندی دیگر می گرفت و عاطفه و صمیمیت در کلامش جوش می زد. کویر و بیابان از مضمون های دست آموز او بود. او از روزگار جوانی تا دورة پیری هیچگاه یادخور و کناره های کویری آن را از یاد نبرد. به آن پهنه تعلقی مادرزاد و بیشایبة غرض و عشقی پایان ناپذیر داشت. سراسر بیابانک در چشم او زیبا بود. نام هر یک از آبادیهای آن یادآور گذشته هایی بود از ایران باستانی. مثل مهرگان، فرخی، اردیب، خار و شتر و ریگ روان، درختهای گز و طاق، کشکینه و خرمای کم مایه و آب شورناک آنجا برای او نمودهای خوب طبیعت و نعمت های آرامبخش جهانی بود. یغمایی همشهریان خود را دوست می داشت و بسیاری از آنها هم او را دوست می داشتند. نمونة عاطفه و وفاداری یغمایی نسبت به یکی از آنان – محمد امینی (متخلص به دارا)- وصیتی است که چندی پیش از مرگ به خط لرزان نوشت. محمدامینی خوری هم از نمونه های وفاداری به او بود. امینی ده روز پایان عمر یغمایی را به خواستاری دوست رفتنی خود از خور به تهران آمد و شب و روز را بر بالین یغمایی گذرانید. امینی که از طبع شعر بهره دارد دربارة یغمایی گفته است:

خور شد از وجود تو مشهور / همچنان کز اویس نام قرن

یغمایی اینگونه شعرها را می شنید ولی نمی پسندید. به خویش و همشهری خود ساغر یغمایی اعتقاد و ایمانی قوی داشت. حضرت ساغر تمام وظایف انسانی را به جای آورد و مراتب دوستی خود را نمایاند. دوستان دیگرش به همچنین، حسین مصاحبی… و عبدالله نورانی خراسانی که با خستگی به خور آمد و سخنانی شایسته در حق خوری بزرگ بگفت. از یغمایی پنج پسر (بدرالدّین، پرویز و به قول آن مرحوم سیدپرویز، اسماعیل، دکتر احمد و مسیح) و چند دختر بر جای ماند. سه چهار سال پیش از وفات، از درگذشت یکی از دختران خود سوگوار شد. فرزندان بالیدة یغمایی، همچون اکثر تبار یغمایی خود ذوق ادبی دارند و مخصوصاً بدرالدین و پرویز آثار پدر را جدا جدا گرد آورده اند و مجموعه ها ساخته اند. اسماعیل در باستانشناسی تخصص یافته و احمد پزشک است. مسیح هم پزشکی می خواند. اسماعیل از پدر شعر سرودن آموخت و شعری هم به مناسبت روزهای پیری و نزدیک به درگذشت او سرود. دو تن از دختران هم شاعرند و قطعاتی خوب از آنان در «یغما» چاپ شده است. طبعاً هر یک از این فرزندان شایسته، گوشه ای از کار انتشار آثار پدر را به دست خواهد گرفت تا کوچکترین توقفی و کوتاهی در این راه پیش نیاید. یغمایی در دوستی کم مانند بود و از کاری که از دستش در حق آنان برمی آمد کوتاهی نداشت. مهربان بود و دلنواز. از یاد نمی برم آن وقتی را که دشواریی برای من پیش آمده بود که ممکن بود رنجی و صدمه ای از آن بر من وارد آید او با خشم و تدبیر و دلسوزی و پادرمیانی آن قضیه را خاموش کرد. دوستان یغمایی و ارادتورزان به او که اهمیت کارهای فرهنگی بی سروصدا را می شناختند در چند فرصت به یاد تجلیل و تعظیم او برآمدند. در حقیقت آنچه شد سپاسداشتنی بود که مملکت ایران نسبت به یک پدر فرهنگ و استاد سخن پارسی ابراز کرد. از دهمین سال انتشار یغما هر پنج سال یکبار جشنی برای دوام نشر «یغما» گرفته میشد. آخرین بار سیامین سال یغما همزمان برگزاری هشتمین کنگرة تحقیقات ایرانی در کرمان برپا شد و یادگارنامة حبیب یغمایی که مجموعه ای از مقالات تحقیقی و ادبی بود به او پیشکش گردید. دانشگاه تهران هم دو سال پیش از آن درجة دکتری افتخاری به او داد. پس از شهریور بیست هوای سیاست به سر یغمایی افتاد. او به مانند همة میانسالان آن روزگار بر آن تصور بود که دورة آزادی فرارسیده و هر کس فراخور مقام و مرتبتی که دارد باید در سیاست و امور اجتماعی به خدمت بپردازد. او به همین آرزوی خام کاندیدای وکالت از ناحیة کویری شد. ولی غافل از آن بود که رأی آوردن در قبال آن کسی که رأی دولتی خواهد آورد، آسان نیست و جامة وکالت را برای قامتهای خاصی می دوزند. در قصیدهای بسیار شیرین و پندآموز گفته بود:

نام آن بندة بیگانه درون افکندند / رأی آن سید سودازده یغما کردند

یغمایی اهل معاشرت دوستانه و محفل آزاد بود و در بسیاری از جلسه ها و حلقه های دوستانه و ادبی مشارکت می کرد. عضو انجمن ادبی ایران بود که شاهزاده افسر تأسیس کرد. در آن روزگار مدتی با سید فخرالدین شادمان و عبدالحسین هژیر در روزنامة طوفان با فرخی یزدی کار می کرد. همدرس های او مجتبی مینوی و دکتر فخرالدین شادمان و دکتر نصرت الله باستان و دکتر محمود نجم آبادی بودند. معلمان باسواد دلسوزی بر او حق تعلیم داشتند که یاد ابوالحسن فروغی، عباس اقبال آشتیانی، غلامحسین رهنما و عبدالعظیم قریب را هیچگاه فراموش نمی کرد. همیشه از آنها با نهایت ادب سخن می گفت و به ستایش آنها می پرداخت. به جلسه های ادبی هفتگی یغما که مدت سی و یک سال آن را پایدار نگاه داشت دلبستگی داشت. به تفاریق و تناوب ادیبان، شاعران، از پیر و جوان، و فضلای ولایات و حتی ایرانشناسان خارجی شرکت می کردند. یغمایی هماره کوشش داشت که به این محفل ادبی گزندی وارد نشود. یغمایی خوش سفر و سفردوست بود و من سعادت آن داشتم که بارها و بارها در همصحبتی او و اللّهیار صالح، محمدتقی دانش پژوه، احمد اقتداری، علیقلی جوانشیر، یحیی ریحان، اصغر مهدوی، مجتبی مینوی، منوچهر ستوده، عباس زریاب، حسین نواب، حسین شهشهانی، به سفرها و گردشهای دوستانه (جدا از کنگره ها) رفتیم و از تسامح و تحمل و آگاهی و خوش محضری او بهره ور می شدیم. چه خوش گفته است ملک الشعرای بهار در سفری که همراه علی اصغر حکمت و یغمایی به سفر کاشان رفته بود:

طبعم ندهد داد مدیحش که چنین کار /   در عهدة یغمایی و آن طبع روان است

یغمایی پس از مرگ هم سفر درازی را به سوی کویر پیش گرفت تا پیکرش در شوره زار خور، همانجا که زاده و بالیده شده بود به خاک سپرده شود. روزی که در دی ماه سرد، مراسم «پرسة» پدرم بود به اصرار از راهی دور خود را به باغ فردوس رسانیده بود. بدرالدین – پسرش – زیر بازویش را گرفته بود – پیرمرد درست نمی دید، درست نمی شنید، دست راه نمی رفت. شکسته بود بی توان بود. به هنگام برخاستن و رفتن به بابک – فرزند دلبندم – گفته بود بابک این بار نوبت من است. به بابات بگو.

روانش شاد باد و یادش همیشه بر زبانها و نامش هماره پایدار و از آمرزش ایزدی برخوردار باد.”

در خاتمه نوبت به دکتر میلاد عظیمی رسید و وی نیز ترجیح داد که در آغاز سخن مروری بکند بر آنچه حبیب یغمایی در وصف ایرج افشار گفته بود:

«چون آقای دهباشی متن گفتاری از استاد افشار دربارة یغمایی را قرائت کردند. بی مناسبت ندیدم پیش از قرائت متن عرائضم ،نظر یغمایی دربارة افشار را نیز برایتان بخوانم.

استاد افشار در سال 1342 سفری مطالعاتی و یکساله به آمریکا رفت. یغمایی مطلبی نوشت با عنوان: « مسافرت ایرج افشار» که در یغما منتشر شد. بخشهایی از نوشتة او از این قرارست:

«دوست مهربان باوفاى باصفا،ايرج افشار،براى‏ يكسال به امريكا رفت‌ و تأسف‌ بـيشتر‌ اين است كه در هـنگام مسافرت او،من بندة شرمنده در طهران نبودم‏ كه پدرانه بر‌ چهرة پر از محبتش بوسة وداع زنم،و چون آفتاب عـمرم بر لب بام‌ است بيم دارم بدين‌ آرزو‌ دست نيابم.

مقدار يار هم‏ نفس‏ چون من نداند هيچ‏كس‏                مـاهى كه بر خشك اوفتد قـيمت شـناسد آب را

ايرج افشار،از جوانانى است كه بحقيقت از ذخاير ادبى و علمى كشور شمرده مي شوند‌.ايرج،مخصوصاً در فن كتابشناسى و كتابدارى بى‏مانند است.بهترين‏ گواه استعداد و لياقت او در امور مطبوعاتى اداره كردن‏ دو مجلة ارزنده«فرهنگ ايران زمين»و«راهنماى‏ كتاب»است كه سـالهاست به نظم‌ و ترتيبى‌ در خور تحسين انتشار مى ‏يابد.

دکتر میلاد عظیمی نظر حبیب یغمایی را درباره ایرج افشار خواند
دکتر میلاد عظیمی نظر حبیب یغمایی را درباره ایرج افشار خواند

ايرج، ليسانسيه حقوق است.زبان فرانسه را خوب‏ مى‏ داند،به زبان انگليسى هم آشناست و لابد در اين سفر هم چنانكه بايد‌ تكميل‌ خواهد كرد. به ممالك اروپا و آسـيا مـكرر بر مكرر از نظم علمى و ادبى مسافرت كرده و با بزرگان علم و ادب‏ دوستى دارد.

از مقام علمى بگذريم.ايرج جوانى است‌ پاك‏ نهاد‌،خوش ‏نيت،وطن‏ دوست،خردمند، پايمرد و دستگير،اصيل و با نژاد؛و بارى«يك انسان»؛ يعنى هـمة صـفات خوب راکه پيغامبران‏ و حكيمان ستوده ‏اند دارد،بى‏ هيچ معايب اخلاقى.ايرج افشار در دانشگاه تدريس مى‏ كند‌، چند‌ ماه‌ به استحقاق رياست كتابخانة ملى‌ را‌ يافت و در اين خدمت رنجها برد. بركنارى وى از اين به سودش بود چه از مـدتها پيش از دانـشگاه هاروارد امريكا‌ دعوتش‌ كرده‌ بودند كه فهرست‏ كتابهاى آنجا را مرتب كند‌ و مجال‌ نمى ‏يافت.

ايرج افشار به مشروبات الكلى و دخانيات و ديگر عادات ناپسند مطلقا و به هيچوجه آلوده‏ نيست،به راهپيمائى و كوه‏نوردى و ورزشهاى ساده‌،بـدن‌ و جـسم‌ خـود را نيرو مى‏بخشد و از تربيت فرزندان خـردسال خـود بـا هم‏آهنگى‌ همسر ارجمندش نيز غافل نم ى‏ماند.

اميدواريم ايرج عزيز بيش از يكسال در امريكا اقامت نفرمايد و با تندرستى و توفيق‌ تمام‏‌ به‌ وطن بازگردد و چشم هـمة دوسـتان را روشـن كند.

خداوندا،ايرج را‌ نگاهبانى‌ فرماى.

انّ الّذى فرض عليك القـرآن لرادُّك الى مـعاد…ان شاء اللّه.»

یغمایی هم چنین در مقدمه جلد دوم مقالات فروغی نوشته است( 1355):« من بنده حبیب یغمایی در مدت هفتاد و اند سال زندگی، مردی به مهربانی و رادی و بزرگواری و نیک نهادی ایرج افشار ندیده ام و نشناخته ام. ایزدتعالی وجود با برکت او را برای فرهنگ و معارف ایران نگاهبان باد.»

سپس میلاد عظیمی به مضمون سخنرانی خود ، حبیب یغمایی، با عنوان «رند تلخکام» پرداخت:

“زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت

صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی

-آذر ماه 1329- حبیب یغمایی در ستون « اخبار»  مجله یغما نوشت:  « چون قضایای‌ آذربایجان‌ و قیام پیشه‌وری در‌ روز‌ 21 آذر پایان یافته، به همین مناسبت به سنّت هر ساله رژه لشـکریان در بـرابر اعلیحضرت شاه در میدان سپه به عمل آمد.جناب آقـای قـوام السلطنه رئیـس الوزاری وقـت کـه – صرف نظر از‌ مقتضیات‌ جـهانی و بین المللی- مؤثرترین عامل ایجاد وحدت ایران و تخلیه کشور از طاغیان بوده، در این مراسم شرکت نداشتند و دعـوت نشدند. » .می بینید که یغمایی برنتافت که شاه به قوام السلطنه کم محلی کند؛ قوام السلطنه ای که یغمایی به کفایت سیاسی کم مانندش و به خدمتی که به وحدت ملی و تمامیت ارضی ایران کرده بود، احترام می گذاشت و شعر و خط خوش و نامه هایش را در مجله اش چاپ کرده بود…  گذشت و گذشت و دفتر بی شیرازه روزگار ایران ورق ها خورد  تا سرانجام  قوام السلطنه به جای مصدق السلطنه شد نخست وزیر ایران و… شد آنچه شد… سیلاب حوادث کشتیبان کارآزموده سیاست را با خود برد و نام بلندش را در زیر انبوهی از لای و لجن طعنه و تهمت نهفت . یغمایی  که دیگر اکنون دل در گرو جبهه ملی و پیشوایانش داشت و در دولت آنان منصب اداری مختصری نیز یافته بود، بر دوراهی تردید ایستاده بود؛ در یکسو قوام بود و کفایت آزمون پس داده اش و در سوی دیگر مصدق و نجابت و شاید حقانیت هوشربایش. حبیب به شیوة همیشگی اش رفت؛ نه زنگی زنگ نه رومی روم یا هم زنگی زنگ هم رومی روم… پس اخبار وقایع 30 تیر 1331را طوری نوشت،که اجمالاً نه سیخ بسوزد و نه کباب اما حرف دلش را در شماره مرداد 1331 زد ؛ آنجا که از میان اینهمه شعر که در خاطر داشت شعر اول و اصلی مجله را از ملک الشعراء بهار برگزید؛ دوست دیرین قوام . چه شعری هم برگزید ! …« داد از دست عوام»

photo_2016-05-12_08-59-27

خمیره فروغی پرورد  حبیب یغمایی  که سالها معاشر و شیفته آن حکیم هوشیار بود و احتیاط و محافظه کاری و روشن بینی سرشتی اش به او نهیب می زد که از غوغای عوام  برای ملک و ملت چیزی که به کار آید بر نخواهد خواست.برای یغماییِ محتاطِ تاریخ خواندة دمساز فروغی ، البته روزگارِ در پردة شعر ، سخنان پوشیده را باز گفتن آغاز شده بود.

-بهار 1360- ایرج افشار در مجله آینده سندی مهم منتشر می کند. سندی که از حبیب یغمایی گرفته بود . عکس نامه ای تاریخی از  دهخدا به یغمایی.  این نامه  را باید دوباره و چندباره خواند.دهخدا دوستدار مصدق بود. افشار پاکت یک نامه او به مصدق را چاپ کرد که در آن  مصدق را « رهبر نابغة ملت ایران » نامیده بود. دخوی پیر که باز سرش در سیاست به سنگ خورده بود و رهبر نابغة ایران را شکست خورده و در بند می دید  به یغمایی نوشت:« خیلی دلم می خواهد که برای مجله [ یغما] چیزی تهیه کنم ولی مبتلی به ضیق النفس شدیدی هستم و علتش سرماخوردگی سختی بود که در سه چهار ساعت، در هوای سرد زمستان، آقای سرتیپ آزموده مرا در اطاق سرد برای استنطاق در کوران نشاند.خداوند به همه عوض کرامت فرماید. این چند بیت فردوسی را فرستادم اگر صلاح دیدید در مجله جا بدهید:

چنین گفت نوشیروانِ قباد           که چون شاه را سر بپیچد ز داد

کند چرخ منشور او را سیاه          ستاره نخواند ورا نیز شاه

ستم نامة عزل شاهان بود            چو دود دل بی گناهان بود»

استاد بزرگ ، بهترین انتخاب ممکن را کرده بود. شعری را  برگزید که با همة کوتاهی، تمام بود و هیچ کم نداشت. دهخدا با زبان شعر فردوسی می خواست بگوید که حکومتی که منشأ مشروعیت خود را از آسمان می جوید و چه فرمان یزدان چه فرمان شاه می گوید و ملک و دین را توأمان می داند و شاهش

منم گفت با فره ایزدی       همم پادشاهی همم موبدی

می خواند، در چنین حکومتی البته شاه به محض اینکه از راه داد وعدالت بگردد و به ظلم و ستم روی آورد، خود به خود مشروعیت خود را از دست می دهد و معزول می شود گیرم  اینکه در ظاهر و از رهگذر کودتا و حکومت نظامی و نظامیان و شعبان بی مخ ها همچنان  بر اریکه  قدرت تکیه زده باشد…  کند چرخ منشور اورا سیاه … باری ستم هر آن چیزی است که دود از دل بیگناهان بر می آورد و ستم ، نامة عزل شاهان بود.

حبیب یغماییِ شاهنامه دوستِ شاهنامه شناسِ  نکته دانِ اشارت خوانِ مصلحت سنج، البته این شعر فردوسی را  در مجله اش جا نداد که نداد!  عجبا که در سال کودتا ؛ سال بد، سال باد ، سال شک ، سال اشک ،شعر  درازدامن « در چنگ دزدان» دهخدا را در دو شمارة یغما چاپ کرد ؛ همان شعری که در آن دهخدا با کنایتی رساتر از تصریح همة کسانی را که به قرارداد نفتیی که حقوق ملت ایران  را تأمین نمی کرد تن داده بودند، دزد و زن به مزد نامیده بود، اما هرگز این شعر سه بیتی فردوسی را چاپ نکرد. چرا ؟ چون حبیب یغمایی مرزهای مبهم و لغزانی را که در سیاست ایران نباید از آن عبور کرد ، می شناخت و از آن نمی گذشت .این مرام حبیب یغمایی بود

-یغمایی در مرداد 1332 گزارشی کوتاه و به قول خودش « در نهایت اجمال و با کمال بی طرفی» از وقایع کودتا نوشت؛ باز یکی به نعل زد و یکی به میخ. در همین شماره غزلی از حافظ را به شیوه ای چشمگیر چاپ کرد و به آن عنوان « مصلحت دید» داد و مانند خواجة شیراز رندانه فتوا داد:

مصلحت دید من آن است که یاران همه کار     بگذارند و خم طره یاری گیرند

یغمایی به صراحت نوشت: « وقایع مرداد 32 در تغییر مسیر ایران و جهان تأثیری عظیم داشت» . اما آیا مسیر یغما و یغمایی  هم  با کودتا تغییر کرد؟ در روزگاری که به قول شاعر

مشتهای آسمان کوب قوی /  وا شده ست و گونه گون رسوا شده ست

یا نهان سیلی زنان یا آشکار /  کاسة پست گداییها شده ست

به شهادت تاریخ، با این تغییر مسیر عظیم، مشی مجله یغما و مدیریغما تغییر محسوسی نکرد. یغمایی خیلی زود دانست که چه باید بکند. او  منش و مصلحت دیدش  در دوران تازه را  با دو قطعه شعری که برگزید و در شماره شهریور 1332 روبه روی هم چاپ کرد، برای اشارت دانان بیان کرد. از میان آنهمه شعر درخشانی که در خاطرداشت این دو شعر را برگزید و  بعد از مقاله  خنثای سید حسن تقی زاده دربارة مقیاس اندازه گیری مسافت ، به عنوان اولین و مهمترین شعرهای آن شمارة یغما چاپ کرد. شعر اول با عنوان « مهتر»  از وصفی کرمانی بود:

عنوان « مهتر»  از وصفی کرمانی بود:

عنوان « مهتر»  از وصفی کرمانی بود:

مردمان را به چشم وقت نگر                   وز خیال پریر و دی بگذر

چند گوئی فلان چنانش مام‌                       چند گوئی فلان چنانش‌ پدر

ناف‌ آهو نخست خون بوده است‌                 سنگ بوده است ز ابتدا گـوهر

کهتران مـهتران شوند به عمر               کس نزادست مهتر از مادر

و شعر دوم ، این غزل جاودانه خواجه شیراز بود:

دو یار زیرک و از بادة کهن دومنی                فراغتی و کتابی و گوشة چمنی…

تا…

ازین سموم که بر طرف بوستان بگذشت‌     عجب که بوی گلی هست و رنگ‌ نسترنی

و سر انجام…

به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند                چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی

یغمایی با انتخاب این دو شعر می خواست بگوید که آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت و دوران تازه ای آغاز شده و  مهتران را به چشم وقت نگر و به صبر کوش … راه حبیب در دوران تازه ،صبوری و احتیاط وحفظ یغما و پافشاری بر طریق قویم فرهنگی و علمی یغما بود. همینجا بگویم که این مهتران را به چشم وقت نگریستن، به معنی نان به نرخ روز خوردن و پشت کردن به دکتر مصدق نبود. یغمایی هرگز مصدق و خدمات مصدق وسابقة دوستی با او و  بی رسمی و ستمی که بر او و یاران صدیقش رفت را فراموش نکرد.او همواره  مصدق را «وطن پرست ترین مردی از رجال کشور می دانست». در اولین سالگرد کودتا ، دو مقاله دربارة نفت به ترجمة علی محمد عامری چاپ کرد. مفاد این دو مقاله البته کجدار و مریز بود. اما کار شگرف یغمایی در این شماره، چاپ عکسی از دکتر مصدق در یک صفحة کامل بود . تازه به چاپ عکس هم اکتفا نکرد  بلکه  بلافاصله بعد از عکس مصدق، شعری از خود چاپ کرد و  در پرتو ابهام و رمزوارگی معهود شعر فارسی حرف خود را زد:

روی ما و پای محبوبی که در چشم«حبیب»          خوبتر،زیباتر از آن چهره و اندام نیست!

باری  یغمایی پس از کودتای 28 مرداد  صرفا به مقتضای «مصلحت» عمل کرد و مهتران را به چشم وقت نگریست تا مجلة یغما بماند و همچنان به ایران و فرهنگ ایران خدمت کند.

photo_2016-05-12_09-00-44

-. اکنون پرسش اینجاست که آیا ماندن مجلة یغما ارزش این را داشت که حبیب یغمایی مهتران را به چشم وقت بنگرد؟من اینجا در مقام داوری نیستم. صرفا داوری دو صاحبنظر را دربارة مجلة یغما و کارکرد و کارنامه اش نقل می کنم. دوصاحبنظری که از دو چشم انداز کاملاً مختلف بل مخالف  به انسان و جهان و ایران و فرهنگ و سیاست و هنر می نگریستند.شاید داوری آنها پاسخی باشد به این پرسش که آیا ماندن مجلة یغما ارزش این را داشت که حبیب یغمایی مهتران را به چشم وقت بنگرد؟  اول نظر بدیع الزمان فروزانفر را به عنوان نماد و نماینده طراز اول نگاه سنت محور نقل می کنم.فروزانفر  در سخنانی که که در فروردین 1337 در یغما چاپ شده  دربارة یغمایی و یغما گفته است:

«آقای‌ حبیب یغمائی خـودشان یـکی از افراد دانشمند و صاحب ذوق لطیف و انشاء ظریف‌ هستند.کمتر‌ کسی‌ است که هم نویسنده و هم شاعر باشد و ایشان هم نویسندة‌ مـمتاز‌ و هـم در شـاعری زبردستند.در این ده سال که مجلة یغما انتشار یافته بطور‌ تخمین‌ 120‌ شـماره منتشر شده.اگر فرض کنیم در هر شماره هفت مقالة اساسی باشد هشتصد و چهل‌ مقاله می‌شود و کسانی که آثارشان در مـجلة یـغما مـنتشر شده عموما از‌ فضلای‌ برجسته‌اند…مجلة یغما در این ده سال با روش متین و عـاقلانه تـنها به کمک علم و دانش‌ دوام پیدا کرده است. بسیاری از مجلات دیگر هم دوام یافته‌اند ولی اینطور هنر‌ جدی‌ و خالص در انتشار آنـها نـبوده است…. در حقیقت‌ آقای‌ یغمائی‌ کاری بس مهم بر عهده داشته‌اند بخصوص کـه در ایـن ده سـال هیچ وقفه‌ای در‌ کارشان‌ نبوده‌ است و این علامت ایمان و عشق است. عشق و ایمان اثر‌ دائم و هـوس اثر ناپایدار دارد…این نکته را گفتن عیب ندارد که آقای یغمائی،دوست عزیز،وسایل مادی هـم‌ بـرای‌ نـشر مجله نداشته‌اند…»

داوری دیگر از ابراهیم گلستان است. فیلمساز و داستان نویس و نقاد و روشنفکر که می تواند نماینده هوشمند، سخت گیر و ستیهنده نگاه تجدد طلبانه باشد . گلستان در نامه ای به یغمایی که در دی ماه  1338 در یغما منتشر شده  نوشته است:

«نه برای آن‌که زنگ خاطرتان را سترده‌ باشم،بلکه‌ تا‌ عقیدة قاطعم را گفته باشم به سرکار اطمینان می‌دهم که مجلةیـغما را عـزیز مـی‌دارم‌ و آن را خالص‌ترین و مخلص‌ترین ماهنامة فارسی‌ زبان موجود می‌شناسم.هم‌چنین یقین داشته باشید که‌ هـر‌ شـمارة‌ آن را با همه گرفتاری‌های فراوان‌ و شاید به رغم همین گرفتاری‌های فراوران می‌خوانم- حتی آن‌ خبرها‌ و اشاره‌هائی را که دربـارة اعـضای‌ خاندان یـغمائی است و قاعدهً نه مفید به‌ حال‌ دیگران.

« یغما»ادعا ندارد که زبان دانش و هنر و ادب نـو اسـت امـا آنچه به عنوان« یک شب در شهر نو»نوشته‌ بودید،‌ پاک‌ترین‌ نحوة بیان نو به زبان فارسی سنجیده بود کـه مـن خـوانده‌ام.من هرگز‌ شوق‌ و دقت را در نظر و کلام جناب آقای معیر الممالک در مقالة کفتربازی یا ذکر خـاطرة سـفر‌ و شکار و عروسی و حادثة مرگ ناصر الدین شاه را از یاد نخواهم‌ برد.این‌ نوشته‌ها را از جاندارترین نثرهائی خـواهم دانـست کـه‌ به زبان فارسی خوانده‌ام.«یغما»ادعای جوانی و نوی ندارد،اما بیشتر‌ به‌ چیزهائی می‌پردازد که نه پیر می‌شوند و نـه کـهنه، و آنچه که مایة هنرست،‌ نه‌ فریب است و ریا بلکه آنچیزی است که‌ نه‌ پیـر‌ مـی‌شود و نـه کهنه…

اما در مورد معرفی‌ مشترک.پنج‌ نفر دوستانم‌ را‌ که‌ در زیر نـام‌ می‌برم مـشترک کـرده‌ام و وجه‌ اشتراک را با چک ضمیمه تقدیم می‌دارم.لیکن در جستجوی راهی برای‌ کمک بیشتری‌ به‌ آن مجله‌ام که بـه همین زودی‌ها آن‌ را با شما در‌ میان‌ خواهم گذاشت…».

حبیب یغمایی ذیل نامه گلستان نوشت:« آقای گلستان را‌ تاکنون‌ زیارت نکرده‌ام،همین‌قدر می‌دانم از مردان با دانـش اسـت و در ادب و زبان انگلیسی‌ تبحر‌ دارد و مبدع مؤسسه‌ای است‌ فنی‌ و هنری(سازمان فیلم گلستان)،که‌ عده‌ای‌ نیز‌ از فضلا و هنرمندان‌ در‌ آن مؤسسه کار مـی‌کنند.نامة فـوق را در جواب مجلة یغما- که‌ از ایشان بهای اشتراک مطالبه‌ شده- مرقوم‌ فرموده‌اند ».

– حبیب یغمایی در شعری تلخ با نام «پیری» روزهای واپسین عمر خود را ترسیم کرده است:

منم منم که به پیری گرفته ام سر خویش      زقوم و خویش نبینم کسی برابر خویش

همی بنالم  از روزگار بد فرجام                                 همی بمویم از طالع ستمگر خویش

در این سرای همه درد بود و رنج و عذاب               امیدوار نیم از سرای دیگر خویش

کارنامة عمر یغمایی را می توان در شاعری و تحقیق و تدریس و مجله نگاری خلاصه کرد. شگفتا که از همه کارهایی که در این حوزه ها کرد، ابراز پشیمانی کرده است.با اینکه شاعر قابل و مقتدری بود و امثال جلال الدین همایی او را « مهین شاعر خجسته روان» می نامیدند، اهتمام شایسته ای به گردآوری و نشر مجموعة اشعارش نداشت.مجموعة کامل اشعارش هنوز هم چاپ ناشده مانده است. با اینکه تعداد زیادی کتاب و رساله و مقاله ارجمند نوشته است ، اما در پایان عمر نوشت:«کتابها خوانده ام و رساله ها نوشته ام و اکنون بسیار پشیمان و شرمنده ام که عمر خود و فرزندان کشور را در این مباحث تباه کرده ام.»درباره تلقی اش از کارنامه معلمی خود، نوشته ای ماندگار و درخشان دارد که باید در این شب که به نام بلند او آراسته شده بخشهایی از آن را بخوانم. در اسفند 1337حبیب یغمایی در سرمقالة یغما نوشت :« من پس از سـی سال خدمت فرهنگی متقاعد شدم.هیچ تأسفی ندارم از اینکه‌ از خدمت دولت رانده شده‌ام،امّا‌ براستی تأسف بسیار دارم که چرا از نخست به خدمت‌ دولت درآمدم و مخصوصا از اینکه سرنوشت چنین بوده است که عمر خود را به تـدریس‌ و تعلیم صرف کنم سخت اندوهناک و ناخشنودم.تصوّرم این بود که در خدمت تدریس و تعلیم،و گرچه فوائد مادّی‌ و احترامات‌ اجتماعی‌ نیست،لااقل،چنانکه در احادیث و اخبار‌ و امثال و حکایات و اقوال بزرگان‌ و حکما آمده است پاداش معنوی و اجر اخروی هست،و باری،درس گـفتن و تـعلیم را، بی‌زیان صرف‌ می‌پنداشتم.در‌ واقع‌ چنین هم به نظر می‌آید زیرا،معلّم بی‌اینکه‌ فرصت و مجال‌ توجّه و اشتغال به دیگر امور را داشته باشد،از بامداد تا شبانگاه رنج‌ها تحمّل می‌کند و خون دلها می‌خورد تا‌ بـدان‌ روش‌ کـه وظیفة انسانی منزّه است،فرزندانی‌ معصوم را کـه لوح ضـمیرشان از‌ هـر آلایشی پاک است تربیت می‌کند،به آنان قرآن و کتاب می‌آموزد،نهال وجودشان را به ثمر می‌رساند،راستی و درستی و دیگر‌ فضائل‌ اخلاقی‌ را به تدریج و تکرار در ذهن آنان جـای‌گزین مـی‌کند… و در مقابل‌ این زحمت‌ جانکاه‌ که‌ تمام کوشش‌ها و پستی‌های دایگی و للگی و پرستاری و چاکری‌ در آن‌ نهفته‌ است‌ پاداشی بسیار اندک و ناچیز مـی‌یابد.چه خـدمتی از ایـن ارجمندتر و چه سعادت و توفیقی‌ از‌ این‌ عظیم‌تر!

کاش درین پایان عمر به هـمین عقیدت استوار می‌ماندم و به همین حرف‌ها دلخوش‌ می‌بودم،و‌ اگر‌ خدمت تدریس را برتر از خدمات دیگر نمی‌شمردم لا اقل آن‌را هم‌طراز مشاغل دیـگر‌ مـی‌دانستم،امّا‌ اکـنون‌ چون درست می‌نگرم درمی‌یابم و معتقد شده‌ام که هر یک از مشاغل عـمومی هم‌ از‌ قبیل گرماوه‌داری،دلاّلی‌ املاک،بقّالی،رانندگی،و حتّی عرق‌فروشی بدین شغل ناپسند زیان‌بخش به مراتب‌ مزیّت دارد.

گمان نمی‌کنم رجحان مشاغلی‌ که‌ یاد‌ شـد بـر شـغل معلّمی،از نظر مادی درخور انکار و نیازمند به استدلال و محتاج به اقامت‌ بیّنت‌ باشد:از هـر کـوی و بـرزن که‌ می گذرید وضع مادّی و درآمد هر دکاندار‌ و کاسب‌ را که می‌بینید با معلّم بسنجید، تا مطمئن شـوید حـتی طـوّافی که با یک الاغ مردنی‌ سیب‌زمینی‌ و پیاز در کوچه‌ها می‌گرداند و می‌فروشد از آموزگاری که صرفا از حقوق معلّمی‌ اسـتفاده‌ مـی‌کند،بانواتر و مستطیع‌ترست.نه،در اینجا مادیّات موردنظر نیست،آنچه بیشتر موجت ندامت و تشویش وجدان است زیان‌های مـعنوی اسـت‌ کـه‌ ما معلّمین دانسته و ندانسته موجب‌ می‌شویم و ارتکاب گناهی نابخشودنی را خدمتی‌ عظیم‌ می‌خوانیم و بدان می‌بالیم…

دستگاه فرهنگی کشور،جز اینکه فرزندان مستعد را از کار و کسب اجدادی‌ باز داشته‌ و از تـعلیم نـاهنجار وتربیت نابکار،عده‌ای را‌ مختلس‌ و استفاده‌جوی‌ و متملق‌ و‌ بی‌ایمان،و عده‌ای دیگر را‌ محتاج و گدا و بیچاره بـرآورده اسـت؛چه کرده است؟در این ستمگری های معنوی و گمراهی‌های فکری،ما‌ مـعلّمین‌ مـؤثرترین عـامل‌ و برنده‌ترین سلاح بوده‌ایم که‌ به‌ نفع‌ حـکومت‌طلبان‌ مـستبد‌ و سروری‌جویان ستمگر، این‌ فرزندان‌ معصوم را بدان راهی که فرمان دادند راندیم،و درس فرمانبری و بندگی‌ را بـه آنان آمـوختیم،و روح آزادمنشی‌ طبیعی‌ را‌ که خداوند بـزرگ در نـهاد انسانی‌ سرشته اسـت،اندک‌اندک‌ خـفه‌ کـردیم،و‌ مغز‌ آنان‌ را‌ از زیان‌بخش‌ترین مطالب انباشتیم،و خـیره‌خیره،دانسته یـا ندانسته،عمرشان را تباه ساختیم.چه خیانتی ازین بالاتر؟

اقرار می‌کنم که من به وظیفة خود عمل‌ نکردم‌ و اکنون‌ در پیشگاه وجدان‌ شرمنده‌ام.یارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار.»

و اما مجله یغما … یغمایی  پس از سی ویک سال انتشار یغما در شماره آخر یغما ( اسفند 1357) نوشت:

«سی‌ و یک‌ سال،عمری است نسبة طـولانی؛در ایـن مـدت مدید مجله‌ای ادبی و معنوی را با مقالاتی مستند‌ و دقیق و اشعاری نغز و اصیل،با سرمایه‌ای قلیل، و مشتریانی غـالبا بی‌بندوبار،در‌ دوران حکومتی بی‌فرهنگ و بی‌اعتنا،با‌ سازمان‌هایی مزاحم و آزاردهنده…بی‌هیچ وقفه و تعلل گرداندن و انتشار دادن، کـاری سرسری و شوخی نیست.

عشق،همت،فداکاری،علاقه،امساک،قناعت،بردباری،فروتنی،سـازگاری،چاپلوسی،پوست‌کلفتی…می‌باید و هـزار نکتة باریک‌تر ز مو این‌جاست. با این‌که در این سی و یک سال همواره با ملایمت تمام این راه دشوار ناهموار را دست به عصا سپرد،جفاها دیدو از تعرضات زننده مصون نماند.بارها در زندان مانندهائی که زبان‌ها را می‌بندند و سـگان‌ را‌ می‌گشایند گرفتار ماند،و اهانت‌هاو ناروائی‌ها تحمل کرد،و با سپردن تعهداتی سنگین و سخت،نه به اراده و میل، خود را و نویسندگان را رهاند،و رنج خود و راحت یاران را بکار‌ بست.بارها،‌ صفحاتی را از مجله جدا کرد و به ناگزیر چاپ و صحافی تـجدید شـد و از این گستاخی جلادهای ادبی زیان‌ها و رنج‌ها بردو دم برنیاورد.

  • تصاویری از آرامگاه استاد حبیب یغمایی در خور

عمر‌ بدین ‌سان‌ تباه گشت.چشم بینائی را از دست نهاد، جسم بی‌توش و روح بی‌هوش گشت. زیان دو جهانی بهره افتاد، این است سرانجام نادانان و احمقان! به قول مسعود فرزاد:«اگر از راه دیگر رفـته‌ بـودم»صورت‌ می‌توانست‌ بست که عاقبتی به خیرتر‌ و پایانی‌ مناسب‌تر و مقصدی به دلخواه‌تر می‌بود ولی:نبشته چنین بود وزان چاره نیست.و اکنون انگشت ندامت گزیدن و بر گذشته افسوس بردن‌ نادانیِ‌ تکراری‌ است.»

تلخ تر از این سرمقالة تلخ از زهر، نامه ای است که پیرمرد تنهای نابینای دلشکستة نومید در مجلة آینده منتشر کرد:

«مجلة یغما پس از سی و یک سال انتشار مرتب ورشکست شد و تعطیل شد. اکنون بنده ماند ه ام  و مقداری مجله و کتاب که خریدار ندارد و مبالغی قرض. به من رحم کنید و بدهی خود را محضاً لله بپردازید. به عنوان خمس هم که باشد می پذیرم.دست و پای مشترکین بدحساب را می بوسم و التماس می کنم که بدهی خود را به وسیلة ایرج افشار مدیر مجلة آینده بفرستند.دعاگوی همه ، سید حبیب الله یغمایی 11 تیر 1358».یکسال پس از این نامة استغاثه آمیز یغمایی ، ایرج افشار در آینده نوشت:«در قبال مشروحة یغمایی [ تنها یک نامه به مجله رسیده است] و آن هم [ نامه ای است ] لطف آمیز؛ یعنی هیچکس نپذیرفت که به یغمایی بدهکار است.»

  • و سخن آخر رند تلخکام حبیب یغمایی:

تلخکامی بود ز دانش و دید /  دانش و دید این هنر دارد

راه خیام بایدش پیمود /  هر که اندیشه و نظر دارد

 خنک آن کس که در شبان دراز  / ماهرو دلبری به بر دارد.

در قسمتی دیگر از این شب، فیلم انیمیشن «زاغ و روباه» به نمایش در آمد و قبل از نمایش این پویانمایی، شایگان در مورد این پروژه گفت:

“من هم به نوبۀ خود از آقای دهباشی، سپاسگزاری می کنم. استاد حبیب یغمایی پدر زن، دایی بنده هستند و به نوبۀ خود، وظیفه دانستیم که شعر روباه و زاغ ایشان را که خاطرات زیادی از کودکی با این شعر داریم به صورت انیمیشن و پویا نمایی دربیاوریم. این کلیپ در سراسر دنیا به تعداد صد و پنجاه هزار نسخه و با حمایت وزارت آموزش و پرورش تکثیر شد و در همۀ مدارس ایران و مدارس فارسی زبان دنیا منتشر گردید. این اثر با آهنگسازی آقای علیقلی و کارگردانی آقای گلستانی ساخته شده است.”

حمیدرامین شایگان
حمید شایگان

پایان بخش این نشست نمایش برگ هایی از آلبوم عکس ها و خاطرات سردبیر مجلۀ یغما، با تدوین مریم اسلوبی بود.

با اعضای خاندان یغمایی و مجموعه دوره مجله یغما که اخیرا تجدید چاپ شده است.
با اعضای خاندان یغمایی و مجموعه دوره مجله یغما که اخیرا تجدید چاپ شده است.

 

  • عکس های شب حبیب یغمایی از : ژاله ستار، مریم اسلوبی و مجتبی سالک