شعر جدولی، آسیب‌شناسی نسل خردگریز/ محمدرضا شفیعی کدکنی

کلماتی که‌ در کنار هم معمولا به کار می‌روند از قبیل«ابر و بـاران و مـه‌ و سیلاب»یا «پدر‌ و مادر و خواهر و برادر و خاله و دایی»یا«سرخ و سبز و زرد‌ و بنفش و کبود»یا «حرام و واجب و مکروه و مستحب»یا«تشنگی و گرسنگی و خستگی‌ و آشفتگی»یا «پنجره‌ و در و دروازه و روزنـه»یا«قندیل و چـراغ و فـتیله و شمعدان و شعله»یا«آفتاب و ستاره‌ و خورشید و سپیده و صبح و سحر»یات«غم و شادی و حیرت و تعجب‌ و خشم و نـفرت» یا«قبیله و فـرقه و حـزب و دسته و جماعت»یا«جوانه و برگ و ساقه‌ و شکوفه‌ و گل و گلبرگ»یا«مذهب و دین و آیین و شریعت و عرفان و تصوف»یا«چشم‌ و گوش و لب و ابـرو و پیـشانی و سـر و دست و پا»و یا«نغمه و ترانه‌ و پرده و ملودی و موسیقی و آواز»

تصور می‌کنم از قلمرو خانوادگی نامها‌ و اسامی به حد کافی،و شـاید هـم خسته‌ کننده‌ای،مثال‌ آوردم.حالا‌ اجازه‌ بدهید برای تکمیل بحث همین سخن را‌ دربارهء‌ فعلها و مصادرهم قـدری مـورد تـوجه قرار دهیم:مصادری از قبیل«خوردن و نوشیدن و سرکشیدن‌ و مکیدن‌ و بلعیدن»و یا«آمدن و رفتن‌ و دویدن و قدم‌ زدن‌ و رقصیدن و شـلنگ انـداختن»یا «شکستن و بریدن‌ و دریدن و شکافتن»

می‌دانم که خسته شده‌اید ولی اجازه بدهید یک نکتهء‌ دیگر‌ را هم دربارهء «وابسته‌های عـددی»برایتان بـگویم:ما مـی‌گوییم«یک‌ جفت کفش»«دو جفت‌ جوراب»یا«یک باب‌ منزل‌ دو باب مغازه»یا یک«بطر شراب»یا«یک‌ چطول‌ عرق» یا«یک رکعت نماز»یا«یک قطره بـاران»و«یک چـکه آب»و در شمارش هریک از مجموعه‌ها از یک‌ نوع«وابستهء‌ عددی»استفاده می‌کنیم.مثلا نمی‌گوییم:«دو رکعت‌ مغازه»می‌گوییم:«دو باب‌ مـغازه»و‌ نـمی‌گوییم‌ یـک«چطول جوراب»می‌گوییم:«یک‌ جفت جوراب»

اینها پارادیم‌های(‌ Paradigm )ثابت یا نزدیک‌ به‌ ثابت زبان هستند که در زبانهای‌ مختلف عالم،با تفاوتها و سایه‌روشنهای خـاص خـود،همیشه حـریم خود‌ را‌ به‌طور طبیعی‌ حفظ کرده‌اند.مثل خانواده‌هایی که در‌ میان‌ خودشان ازدواج‌ می‌کنند‌ کمتر‌ بـا بیگانه‌ «وصلت»می‌کنند.

حال اگـر شما‌ بیایید،از روی تعمّد خانوادهء«باران و ابر و مه و صاعقه و برق و سیل‌ و…»را-که همیشه‌ با‌ یکدیگر وصلت می‌کنند و خاستگاه طـبیعی‌ آنـها‌ چنین‌ وصلتهایی‌ را‌ ایجاب‌ می‌کند-وادار کنید به‌ ازدواج‌ با خانواده‌های دیگر مثلا خـانوادهء«ایمان»و «حضور قـلب»و«ولایت»و«مذهب»و«ایدئولوژی»،عملا نتایج عجیبی به بار می‌آید که غالبا فـرزندان غـیرعادی و غـالبا‌ ناقص‌ الخلقه‌ و گاه«بدیع و نوآیین»از ایشان زاده می‌شود:ایمان ابر+ولایت‌ سـیل+و‌ مـذهب‌ صاعقه‌ و ایدئولوژی‌ طوفان، یا:

مثلا به جای این‌که بگوییم:«یک قطره باران بارید»یک«قطره اندوه بارید»یا یک«قطره شادی بـارید»همین‌که شـما وابستهء عددی«خانوادهء مایعات»را که«قطره» است بـه خـانوادهء دیگری کـه خـانوادهء«شادی و غـم»است داده‌اید یک رشته‌ تصویرها و استعاره‌هایی،خودبه‌خود،حاصل شـده اسـت که شما کوچکترین احساس و تأملّی دربارهء آنها نداشته‌اید.

حال،با همان دو خانوادهء«باران»و«شادی»یک رفتار دیگری می‌کنیم؛وابستهء عـددی‌ خانوادگی آنـها را از «قطره» به «رکعت» یا «سطر» عوض می‌کنیم و می‌گوییم «یک‌ رکعت باران آمد» یا «یک سـطر باران آمد» یا «دو‌ رکعت‌ شـادی حـاصل شد» حال اگر به جای «هرمز پسر عـموی پرویـز است» بگویید «باران پسر عموی برف است»و یا «موج‌ پدربزرگ سیلاب است» و «دریا دایهء طوفان است» ،به خوب و بـدش کـاری نداریم، مجموعه‌ای تصویر و استعاره حاصل شـده‌ اسـت‌ کـه شما دربارهء آنـها هـیچ‌گونه احساس و تامل‌ قبلی نداشته‌اید.

تصور می‌کنم نـیازی بـه توضیح بیشتر نیست و هریک از آن خانواده‌ها و صدها خانوادهء دیگر‌ را‌ می‌توانید روی برگه‌هایی استخراج کنید‌ و بدون هیچ‌گونه تـأملی یـکی از این‌ خانواده را با دیگری ترکیب کنید و جـمع انـبوهی از استعاره‌های «بدیع»را – که در ادبـیات‌ جهان بـی‌سابقه اسـت!- در اختیار داشته باشید.

باید توجه‌ داشـت‌ که از همین مقولهء‌ مورد‌ بحث ما وقتی کلماتی که در سالهای اخیر وارد زبان شده‌اند با خـانواده‌های کـهن همنشین می‌شوند،در این‌گونه موارد علاوه ‌بر امـر «بر هـم‌ خوردگی نـظام خـانوادگی» یک امـر دیگر هم وجـود دارد کـه گول‌زننده است:

فرض بفرمایید‌ کلماتی مثل«گواهی فوت» یا «شناسنامه» یا «احضاریه» یا «تعطیلات» یا «مرخصی» یا «بازنشستگی» وقتی در میدان این عمل جدولی قرار گیرند غالبا تصاویر جدولی خاصی به وجـود مـی‌آورند. مثلا «احضاریه» که مـربوط به «انسان و جامعه» است وقتی با «ابر» یا «باران» به کار می‌رود:

باد،احضاریهء ابرها را صـادر کرد.

صبح ،برای بـاران احـضاریه فرستاد.

یا مـثلا «شناسنامه» با‌ خـانواده‌هایی از‌ نوع«بهار» و «نوروز»

شناسنامهء بـهار،صادر شد.

شناسنامهء نوروز،باطل شد.

یا مثلا«گواهی فوت»و خانوادهء«برگ»و«خورشید»

گواهی فوت خورشید را، شب ،صادر کرد.

پاییز گواهی فوت برگها را صادر‌ کرد.

یا«مرخصی»و«تعطیل»با خانوادهء«خورشید»و«ستاره»

شب که می‌شود خورشید به مرخصی می‌رود.

صبح که می‌شود تعطیلات‌ ستاره‌ها‌ آغاز‌ می‌شود.

حتی کلمات فرنگی هم،که در بعضی از قشرهای جامعه مـفهوم هستند وقتی با خانوادهء دیگری ترکیب شوند،ایماژ و ‌‌استعاره‌ می‌آفرینند.مثلا کلم استرپ تیز  ( Striptease ) ( به معنی برهنه شدن به‌تدریج) با خانوادهء «درخت» اگر به کار‌ ببریم:

درخت،در پاییز‌ استرپ تیز می‌کند.

نفس تازه بودن کلمات،یعنی فاقد سابقهء تاریخی بودن آنـها،سبب مـی‌شود که در این‌ «جدول»خواننده‌ احساس نوعی تازگی بیشتری کند.بازی با این جدول،یکی از سرگرمیهای نسل جدید و بعضی‌ پیران نسل قدیم شده‌ است(تمام‌ کاریکلماتورها).

در حقیقت،بخش عظیمی از تولیدات ادبی سی-چهل سال اخیر شعر فارسی از هـمین‌ مقوله اسـت؛ یعنی حاصل درهم‌ریختگی نظام خانوادگی کلمات زبان فارسی است.

در قدیم این‌گونه تغییرات،گاه‌گاه،و از سر نوعی نیازمندی روحی و فرو رفتن در اعماق‌ وجود حاصل شده است:تعبیر بایزید بسطامی کـه:«عشق،باریده بـود».و تعبیر حلاج: «دو رکعت نماز عـشق»از آن نـوع بود.حالا کار به«جدول»کشیده و هر آدم بیکاری که‌ حوصلهء کار با این جدول را‌ داشته‌ باشد می‌تواند هزاران نمونه از اینها،در هر شبی،«خلق‌ کند»یا بهتر است بگوییم«قالب بزند».در سالهای اخـیر چـند نفر هستند که سـالی چـندین‌ دفتر از این قالب‌زنیها دارند و باید هم این‌جا یادآوری کنیم‌ که‌ بخش اعظم«غزل نو»که‌ در سالهای اخیر ظهور کرده است از محصولات همین کارخانه است.

اگر بخواهیم به زبان متفکران بزرگ تاریخ اندیشه در سرزمین خودمان ایـن مـوضوع را بیان کنیم باید بگوییم‌ بایزید‌ و حلاّج در آن شطحیّات خویش قبلا تجربه‌ای در قلمرو «کلام نفسی»داشته‌اند و آن کلام نفسی خود را به کلام صوتی و کلام منقوش بدل‌ کرده‌اند،اما پدیدآورندگان این ایماژهای جدولی،بی آن‌که‌ تجربهء‌ کلام‌ نفسی داشـته‌ باشند از طـریق بازی‌ بـا‌ کلمات‌ و آمیزش خانواده‌های دور از هم،به قالب زدن این‌گونه‌ حرفها و تصویرها می‌پردازند.

«کلام نفسی»یکی از مسائل بنیادی الاهیات اشعری است که در‌ مسألهء‌ حدوث‌ و قـدم‌ کلام الاهی،اشاعره از آن اصطلاح استفاده می‌کنند[1] و‌ تقریبا‌ بیان دیگری است از رابطهء ذهن و زبان کـه از عـصر افـلاطون تا همین قرن بیستم در اندیشه‌های کسانی مانند‌ واتسون،از پیشگامان‌ رفتارگرایی‌ همواره،طرفدارانی داشته و اینان،بدون استثناء عقیده داشته‌اند که‌ اندیشیدن نـوعی ‌ ‌سـخن‌ گفتن خاموش است.[2] گذشته از اشاعره و ماتریدیّه که مسألهء کلام‌ نفسی برای ایشان یکی از مبانی اصـلی عـقاید الاهـیاتی‌ بوده‌ است،اخوان‌ الصفا نیز،مفهوم‌ کلام نفسی را با تعبیر«حروف فکریه»[3]مورد توجه قرار داده‌اند و اخطل‌ شاعر عرب‌ (متوفی 92 هـجری)که گفته است:جای سخن دل است و زبان جز نشانه نیست:

انّ الکلام‌ لفی‌ الفؤاد‌ و انمّا جعل اللسـان علی الفؤاد دلیلا[4]

از همین تـجر بـهء ارتباط مستقیم ذهن‌ و زبان‌ سخن گفته است.

این‌گونه«فکر»ها یا«تصویر»ها یا«بیان»های جدولی از هزاران یکی ممکن‌ است در عرصهء تاریخ ادب‌ و زبان‌ باقی بماند.تنها همین در عصر ما نیست که جوانان‌ به«کشف جدول مندلیف واژه‌ها»پرداخته‌اند،در عصر صفویه‌ و در دایره«ردیفها و قـافیه‌ها»شاعرانی از نوع«زلالی»و«ظهوری»و-هزاران هزار از این‌گونه استعاره‌ها اختراع کرده‌اند که غالبا پیش‌ از‌ خداوند‌ خود مرده است زیرا فاقد«کلام نفسی»بوده‌ است ولی«دو رکعت عشق»و«به صحرا شدم عشق باریده بود»بایزید‌ و حلاج پس از دوازده قرن و ده قرن همچنان طراوت و تازگی خود را‌ حـفظ‌ کـرده‌ است زیرا خاستگاه آن، تغییر آگاهانهء خانوادهء کلمات نیست بلکه برخاسته از«کلام نفسی»گوینده است.

کسی که پدربزرگ‌ این‌ مکتب«شعر جدولی»در زبان فارسی‌ست،شاعری‌ست ا ز شعرای عصر صفویه که متأسفانه تاکنون نسخهء‌ دیوانش‌ را‌ نتوانسته‌ام به دسـت بـیاورم ولی از همان چند نمونه‌ای که در تذکره‌ها نقل کرده‌اند نبوغ این‌ شاعر‌ و پیشاهنگ( Pioneer ) بودن او را حقّا باید پذیرفت:

دندان چپ دریچه کور‌ است‌ آدینهء‌ کهنه بی‌حضور است

و از نوادر روزگار این‌که شاعر تمام خمسهء نظامی را،کـه لا بـد چندین هزار‌ بیت‌ می‌شود، به همین اسلوب جواب گفته و ظاهرا بخش عظیمی از خانواده‌ای لغوی‌ و دستوری زبان‌ فارسی را به«وصلت»های غیرطبیعی واداشته است.مثلا«تکلم»را‌ که‌ می‌تواند به‌ فارسی یا به عربی باشد با«تبسّم»جایش را‌ عوض‌ کـرده و گـفته است:

لیـلی زدریچهء تکلم‌ می‌کرد به فارسی تبّسم

در عـصر مـا هـوشنگ‌ ایرانی(1304-1352)فقط‌ از روی خواندن بیانیه‌های شعری شاعران مدرن‌ فرنگ،به‌طور مبهمی،پی‌ به‌ این‌ نکته برده بود که اگر خانوادهء‌ کلمات‌ درهم‌ ریختگی پیدا کنند،خودبه‌خود،نوعی نوآوری و بدعت( Innovation )در زبـان رویـ‌ می‌دهد و تـازگی‌ دارد‌ اما توجه نکرده بود که بین‌ تازگی و«جـمال»به مـعنی راستین‌ کلمه‌ غالبا‌ ملازمه‌ای نیست و چنان نیست‌ که‌ هر«نو»ی زیبا و جمیل باشد.معروفترین دستاورد او همان مضحکهء«جیغ بنفش»است.

سهراب سپهری(1307-1359)که حقیقة شاعر بود‌ و از حـاصل کـارش چـند شعر درخشان‌ در‌ زبان‌ فارسی به میراث‌ مانده‌ است او نیز پی‌ بـه‌ این نکته برده بود و در مصرف‌ این جدول،گاه با اعتدال و همراه با حس‌ و عاطفه و اندیشه یعنی کلام نفسی‌ مانند‌ این‌ سطرها:

به سـراغ‌ مـن‌ اگـر‌ می‌آیید نرم و آهسته بیایید‌ مبادا که ترک بردارد شیشهء نازک تنهایی من‌ و گـاه بـه‌گونه‌ای فاقد حسّ و عاطفه و بی‌ هیچ‌ زمینه‌ای از کلام نفسی مانند این‌ شعرها:

خیال می‌کردیم‌ میان‌ متن‌ اساطیری‌ تشنج‌ ریباس‌ شناوریم.

این جدول را‌ به‌ویژه‌ در«مـا هـیچ مـا نگاه»مورد بهره‌برداری اسرافکارانه قرار داد.

البته،این‌جا،تا حدودی قلمرو سلیقه است.ممکن است کسانی باشند کـه‌ از«دنـدان‌ چپ‌ دریـچه‌ کور است»و یا»«می‌کرد به پارسی تبسم»و«جیغ بنفش»لذتی‌ بیشتر‌ از سخن‌ سعدی:

دیدار‌ یار‌ غایب،دانی چه لطـف دارد؟ ابـری کـه در بیابان بر تشنه‌ای ببارد؟

و یا:

بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران‌ کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران

ببرند؛ما را با آنـ‌ گـونه ذوقها کاری نیست.همهء مدرن‌های امّل و افراطی در عمق حرفشان‌ این نکته نهفته است که«دندان چـپ دریـچه کـور است»و«می‌کرد به پارسی تبسم»و «جیغ بنفش»غرابت و بدعتی دارد که آن را به‌ قلمرو‌ هنر می‌برد ولی در ابیاتی که از سـعدی آوردیـم چون خانوادهء کلمات در سر جای طبیعی خود هستند و هیچ استعاره و مجازی و ایماژی روی نـداده اسـت،آنها را بـاید«نظم»دانست نه«شعر»

این را‌ نیز،چون امری‌ست ذوقی و چندان استدلال بردار نیست؛باید از این«ارباب‌ ذوق مدرن»پذیرفت،ولی یک حقیقت اجتماعی و تاریخی را نباید مـورد غـفلت قرار داد و آن‌ این‌که‌ تاریخ هزار و دویست سالهء‌ ادب‌ فارسی به صراحت به مـا مـی‌گوید کـه درهم‌ریختگی‌ افراطی نظام خانوادگی کلمات-از آن گونه که در شعرهای شاعران سبک هندی و یا محصولات روزنامه‌های عصر ما‌ دیـده‌ مـی‌شود-اگر خـوب و اگر‌ بد،دلیل‌ انحطاط روح‌ جامعه است و نشانهء این است که جامعه به لحـاظ فـرهنگی فاقد روح خلاقیت واقعی‌ست، خلاقیتی که در آن سوی آن نشانی از نگاه تازه به حیات باشد و زیر‌ سلطهء‌ عقل.نمی‌گویم‌ هنر باید زیـر سـلطهء عقل باشد،می‌گویم جامعه‌ای که این هنر در آن بالیده زیر سلطهء عقل‌ نیست.برای دفع دخـل مـقدّر یادآور می‌شوم که:والری و لورکا و الیوت و ریلکه و بـارک‌ شاعران‌ جـامعه‌ خردگرای‌اند.

چندسال قـبل‌ در حدود 1975-1978،دوستی[5]‌  در امریکا،از سر لطف و بهتر اسـت‌ بگویم از راه تـعارف به من گفت تو می‌توانی‌ محاکات( Mimesis )ادبیات ایران را بنویسی،همان‌گونه که اریک اویرباخ [6]‌محاکات ادبـیات مـغرب زمین‌ را،از‌ همر‌ تا ویرجینیا ولف،نوشته اسـت و مـقصودش پیدا کـردن آن خـط روشـن و«جوهر»اصلی ادبیات‌ غرب بود که اویرباخ در آن ‌‌کـتاب‌ بـرجسته‌اش کوشیده است یک خط ممتد را تعقیب کند خط ممتد واقعگرایی و رئالیته‌ را.من‌ تـعارف‌ آن دوسـت را با تشکر از حسن ظن او،پاسخ‌ دادم ولی بـعد-مدتها اندیشیدم که اگر،به فـرض‌ مـحال،من همان احاطه‌ای را که اویرباخ‌ بر فـرهنگ مـغرب زمین داشته است،بر ادبیات فارسی‌ داشته باشم،در آن صورت‌ باید‌ در جستجوی چه خط مـستقیمی‌باشم؟سالها انـدیشیدم و به ای نتیجه رسیدم که تـکامل و انـحطاط خـرد ایرانی و ژرفا بـلند عـقلانیت ما،در ارتباط مستقیمی‌ست بـا هـمین مسألهء رعایت‌ معتدل خانوادهء کلمات و یا درهم‌ریختگی‌ آن.هرگاه روح جامعهء ایرانی روی در سلامت و میل به نظامی خـردگرای داشـته است،از میل به استعاره‌ها و مجازهای افـراطی و تـجرید اندر تجرید کـاسته و زبـان در جـهت اعتدال و همنشینی طبیعی‌ خـانواده‌های‌ کلمات،حرکت کرده‌ است:فردوسی در عصر خود و بیهقی در عصر خود و خیام در عصر خود،مظاهر این‌ خردگرایی‌اند و در دوره‌های بعد نیز ایـن قـاعده صادق است.آخرین مرحله‌ای که خرد ایرانی روی در‌ سـلامت‌ مـی‌آورد داسـتان مـشروطیت اسـت که شعرش(شعر بـهار و ایـرج و پروین و دهخدا)،گریزان از هر نوع استعارهء تجریدی و غریب است.و متأسفانه باید گفت: خط ممتد ادبیات و فرهنگ ما،درست بـرعکس‌ مـغرب‌ زمـین است،هرچه از عصر فردوسی و ناصر خسرو و خیام دورتـر مـی‌رویم مـیل بـه بـالا بـردن استعاره‌ها و«تجرید»بیشتر و بیشتر می‌شود.و در عصر تیموری و صفوی به اوج می‌رسد تنها در‌ مشروطیت‌ است‌ که ما به آستانهء خردگرایی می‌رسیم‌ و طبعا‌ از«تجرید»دور می‌شویم و باز در«دوره»هایی، پس از مشروطیت،حریص بر تجرید می‌شویم و این نشانهء ایـن است که روح جامعه از خردگریزان است و روزبه‌روز‌ سیطرهء‌ تفکر اشعری با تصاعد هندسی بالا می‌رود،حتی در دوره‌هایی‌ که‌ یک نفر هم،رسما،هوادار تفکر اشعری نیست،یعنی در اوج تشیع صفوی.

اگر کسی بخواهد زمینهء اجتماعی ادبیات فارسی را،بـه شـیوه‌ای که‌ لوسین‌ گلدمن[7]  در خدای‌ پنهان انجام داده است،تعقیب کند به نظر می‌رسد که روی‌ این خط می‌تواند حرکت‌ کند و بی‌گمان به همین نتیجه‌ای خواهد ر سید که در این یادداشت به آن‌ اشاره‌ کـردم.هر چند‌ کـه این مسأله امری‌ست،به قول قدما،ذات مراتب تشکیک و شدّت و ضعف‌ آن در ادوار مختلف قابل بررسی‌ست.البته همیشه،استثنایی هم وجود دارند که خطمشی خود را،از جریان عام،جدا می‌کنند و راهـ‌ و رسـمی خلاف سیرهء اکثریت برمی‌گزینند.

شاید تحلیل ایـن نـظریه و تطبیق آن بر‌ همهء‌ ادوار‌ تاریخ فرهنگ ایران زمین،کار یک‌ تن نباشد.اما آیندگان باید به این نظریه با جدیت بیشتری‌ بنگرند‌ و در راه اثبات،یا نفی‌ آن،بکوشند.من در حدود آشنایی مختصری کـه بـا ابعاد مختلف فرهنگ ایـران‌ و سـاختهای‌ گوناگون شعر و ادب فارسی دارم،در صحت این نظریه تردیدی ندارم.

حتی اگر تطبیق‌ این‌ نظریه،در‌ شرایط کنونی،بر ادوار مختلف فرهنگ ایران زمین‌ قابل اثبات علمی نباشد،در مورد نمایندگان برجستهء آن‌ تردیدی‌ نباید کرد که حتی شـاعر به ظـاهر«ضد خردی»چون مولانا که ناقد هوشیار قلمرو فعالیت‌ عقل‌ است،او‌ نیز در عالم‌ ناقد خرد بودنش،این نظریه را اثبات می‌کند،زیرا یکی از برجسته‌ترین نمایندگان‌ فرهنگ ایرانی‌ست و در‌ قلمرو خلاقیت او،جایی برای این‌گونه استعاره‌های جدولی و بیمارگونه و قالبی وجـود نـدارد.با‌ این‌که‌ او‌ خـود،به‌طور غریزی و از سر نیاز،گاه‌گاه‌ خانوادهء کلمات را از نظام طبیعی خوش بیرون می‌آورد و در‌ فضای‌ بیکران مجازهای‌ شگفت‌آور خویش بشریت را مسحور ذهن دریـاوار خود می‌کند و می‌گوید:

آب‌ حیات عشق را در رگ ما روانه کن‌ آینهء صبوح راترجمهء شـبانه کن

که در مـصراع دومـ«آینه»با«صبوح»و«ترجمه»با«شبانه»از خانواده‌های‌ دور‌ از هم‌اند که از رهگذر نبوغ مولانا همنشین شده‌اند و «وصلت» کرده‌اند.

من در جای دیگر‌ به‌ این نکته که چگونه رابطه‌ای استوار بـرقرار‌ ‌ ‌اسـت‌ میان‌ درهم‌ریختگی‌ نظام کلمات و زوال خرد جامعهء ما‌ پرداخته‌ام‌ و در یک جمله آن را در این‌جا خلاصه می‌کنم کـه«وقتی هـنرمندی(و در اصـل:جامعه‌ای‌ که‌ هنرمند در آن زندگی می‌کند)حرفی برای‌ گفتن‌ ندارد،با درهم‌ ریختن‌ نظام‌ خانوادگی کلمات سر خود را گرم‌ می‌کند‌ و خود را گـول می‌زند که من حرف تازه‌ای دارم!»[8] و ظاهرا نیز چنان‌ می‌نماید‌ که‌ حق با اوسـت و این خطا‌ را از نزدیک کـمتر‌ مـی‌توان‌ مشاهده کرد؛تنها با فاصله گرفتن‌ و دور‌ شدن می‌توان به حقیقت این امر پی برد.ما اکنون به راحتی،در باب خردگرا‌ بودن‌ مشروطیت‌ و طبعا خردگریز بو دن‌ جامعهء‌ صفوی‌ و قاجاری،می‌توانیم داوری‌ کنیم.

کسانی که در متن این‌ بیماری‌ قـرار داشته باشند غالبا از اعتراف به این بیماری، سر باز می‌زنند،چنان‌که شاعران عصر صفوی‌ چندان‌ مسحور درهم‌ریختگی نظام کلمات‌ در شعرهای ظهوری‌ و زلالی و عرفی‌ بودند‌ که عقیده داشتند بزرگترین‌ شاعر تاریخ ادب‌ فارسی ظهوری ترشیزی(متوفی 1025 هـجری)ست کـه از عصر رودکی(اول قرن چهارم)تا روزگار ایشان(پایان قرن‌ دوازدهم)در‌ طول هشتصد سال نه شاعری به‌ عظمت‌ او‌ آمده‌ و نه‌ نثرنویسی،و این اظهارنظر‌ بزرگترین‌ ادیبان و ناقدان عصر است نه سخن یک آدم بیسواد بی‌مایه[9].اما ما امروز بـا بـیماری خاص آنان‌ فاصله‌ داریم،این‌ خطای ایشان را به صرافت طبع و بی‌ هیچ‌گونه‌ دلیل‌ و برهانی‌ درمی‌یابیم‌ ولی در آن روزگار جز افراد نادری-که به دلایل خاصی از این بیماری برکنار مانده بودند-هیچ‌کس از این بیماری‌ ایشان خبر نـداشته است.

در عـصر خود ما نیز نسلی که‌ به سپهری چنان هجوم برده که گویی از نظر ایشان‌ سپهری شاعری بزرگتر از سعدی و حافظ و مولوی‌ست،به همین دلیل است؛این نسل، نسلی‌ست که از هرگونه نظام خردگرایانه‌ای بیزار اسـت و مـی‌کوشد‌ کـه خرد خویش را،با هر وسیله‌ای کـه در دسـترس دارد،زیـر پا بگذارد.و یکی از از نردبانها شعر سپهری‌ست‌ و اگر سپهری کم آمد کریشنا مورتی و کاستاندار را هم ضمیمه می‌کند‌ وگرنه‌ چگونه امکان‌ دارد که جوانی یـک مـصراع از سـعدی و حافظ و فردوسی و مولوی و از معاصران امثال اخوان‌ و فروغ و نـیما بـه‌ یاد‌ نداشته باشد و مسحور هشت‌ کتاب‌ سپهری باشد،آیا این جز نشانه‌های آسیب‌شناسانهء همان بیماری‌ست،بیماری نسلی که دلش نمی‌خواهد پایش را روی نقطهء اتـکایی خـردپذیر اسـتوار کند و ترجیح می‌دهد در میان ابرها‌ و در مه ملایم خیال‌ «وضو‌ با‌ تـپش پنجره‌ها»بگیرد و«تنها»باشد و از هر سازمان و گروه،و حزب و جمعیتی‌ بیزار است، سپهری شاعر «تنهایی» ست.

صد بار گفته‌ام و در همین یادداشت هم تکرار کردم که من سـپهری را صـددرصد از مـقولهء آن‌ شاعر‌ صفوی و هوشنگ ایرانی نمی‌دانم بلکه او را یکی از شاعران بزرگ‌ شعر مـدرن فـارسی پس از نیما یوشیج می‌شمارم در کنار فروغ و اخوان ولی حرف من دربارهء این هجوم کورکورانه‌ است‌ که نسل‌ جوان ما،به او دارد بـه‌ویژه نـسلی کـه بعد از جنگ ایران‌ و عراق و عوارض اجتماعی و فرهنگی‌ آن،به صحنهء زندگی اجتماعی مـا دارد وارد مـی‌شود. بسیاری از ایـنان را‌ دیده‌ام‌ که‌ از مسائل شعر معاصر یعنی شعر امثال فروغ و اخوان و نیما کوچکترین اطلاعی نداشته‌اند و بـا ایـن ‌‌شـاعران‌ هم کوچکترین تمایلی از خود نشان‌ نداده‌اند.با این همه چنان شیفتهء هشت کتاب سپهری‌ بوده‌اند‌ کـه‌ کـمتر کسی از ماها چنین‌ عشقی را به حافظ و مولوی و سعدی و فردوسی نشان‌ می‌دهد.آنچه نشانهء آن بیماری‌ست‌ این اسـت وگـرنه در شـاعر بودن و هنرمند بودن سپهری‌ کوچکترین تردیدی نیست.

این نکته‌ را‌ از راه کتابشناسی سپهری نیز می‌توان اثبات کرد.حجم مـقالات و انـشاهایی که در این بیست سال تنها دربارهء سپهری نوشته شده است بیشتر از کتابها و مـقالاتی‌ست کـه جـمعا دربارهء سعدی و فردوسی‌ و مولوی،و از معاصران،مجموعهء روی هم رفتهء نیما و اخوان و فروغ، نوشته شده است و اگر به عمق ایـن نـوشته‌ها نیز توجه شود همهء این‌ نوشته‌ها،جان کلامشان و خلاصهء«انشانویسی»شان دعوت به خردگریزی و پناه‌ بـردن‌ به عـالم اسـاطیر و مقولات بیرون از تجربه و«مرزهای سحر و افسون»است .همانهایی که‌ به احضار جنّ و کریشنا مورتی و کاستاندا پناه می‌برند.

برگردیم به شـعر جـدولی و عـواض ذاتیهء آن.در یک‌ چشم‌انداز‌ عام،تصادف در همهء هنرها نقش اساسی دارد.اصلا می‌توان گفت کـه هـیچ اثر هنری بزرگی وجود ندارد که‌ تصادفی خاص در آن روی نداده باشد.تمام کسانی که به نوعی با خلاقیت هـنری‌ سـروکار دارند‌ این گفتهء مرا،بدون هیچ‌گونه استثنایی،تأیید می‌کنند که در کارهای درخشان ایشان‌ تصادف را سهمی قـابل‌ملاحظه اسـت.در یک کلام می‌توان گفت:«هنر چیزی نیست جـز تصادف»اما بـاید بـلافاصله تبصره‌ای به آن افزود که:این‌ تصادف‌ فقط‌ در تـجارب‌ هنرمندان واقـعی روی می‌دهد‌ و لا‌غیر.

بی‌گمان نمونه‌های بسیاری از تغییرات خانوادگی کلمات،در شعر همهء بزرگان، می‌توان یافت و بی‌گمان حافظ بـخش عـظیمی از عمر خود را صرف‌ تغییر‌ مـلایم‌ خـانوادهء بعضی کلمات کـرده اسـت.اگر در شـعر موزون-خواه به‌ وزن‌ آزاد و خواه به وزن عـروضی‌ کهن-دایرهء انـتخاب و اختیار Option این جانشینها و خانواده‌های کلمات محدود بود اینک با برداشته‌ شدن‌ قید‌ وزن و قـافیه،دست شـاعران«شعر منثور»تا بینهایت در این‌ میدان باز است‌ و مـی‌توانند شبانه‌روزی روی جدولهای بینهایت خـانواده‌های لغـت آزمون‌ کنند ولی باید بدانند که انـدک‌اندک کـامپیوترهای زبانشناسان جای این‌گونه‌ شاعران‌ را همان‌گونه‌ خواهد گرفت که کامپیوترهای پیشرفته،جای چرتکه‌های بازار قـدیم را، ولی پیچیده‌ترین کـامپیوترهای قرنهای‌ آینده‌ هم از آفریدن سـخنانی از ایـن دسـت که:

اگر غم را چـون آتـش دود بودی‌ جهان تاریک‌ بودی‌ جاودانه

بیایید تـا ایـرج که گفت:

دستم بگرفت و پا به پا برد تا شیوهء‌ راه‌ رفتن‌ آموختن

عاجزند و نیز عاجزند از این‌که مانند این سـخن غـیرجدولی همان سپهری جدول‌گرای‌ به وجود‌ آورند:

کسی نیست، بیا‌ زنـدگی را بـدزدیم،آن وقت‌ میان دو دیـدار قـسمت کنیم.

[1]– شرح العقاید‌ النسفیّه،88

[2] – نگاه کـنید به مقالهء«رابطهء زبان و تفکر»از دکتر محمد رضا باطنی در مجلهء دانشکدهء‌ ادبیات‌ و علوم انسانی‌ دانشگاه تربیت مـعلم(یادنامهء اسـتاد علامه دکتر عباس زریاب خویی)شماره 6 و 7 و 8(بـهار‌ 1373).

[3] – رسائل اخـوان الصفا،1/393

[4] – رسائل اخـوان الصفا،1/393

[5] – دکتر احـمد کـریمی حکاک،استاد کنونی،دانشگاه سـیاتل در امریکا.

[6] – Erich Auerbach:Momesis,The Representation of Reality in Western Literature, . Translated from the Germany by Willara R.Trask,Princeton University Press,1973

[7] Lucien Goldman,The Hidden God,Translated from the French by Philip . Thody,Routledge and Kegan Paul 1964

[8] – مفلس کیمیافروش،95.

[9] – شاعری در هـجوم منتقدان،64.سراج الدین علی خان آرزو،که یکی از برجسته‌ترین ادیبان تاریخ‌ زبان‌ فارسی‌ست‌ و بی‌شبهه بزرگترین استاد سبک‌شناسی در میان قـدما،دربارهء ظـهوری گـفته است:«مثل او-از آدم‌ الشعراء -که‌ رودکی‌ست-تا این وقت‌[یعنی نـیمهء دوم قـرن دوازدهـم هـجری‌]به هـم نـرسیده،چه در نظم و چه در نثر.»