گلگشت در ایران با ایرج افشار

   یزد

پنج بعد از ظهر [ به یزد] رسیدیم و چون حاجی خلیفه علی رهبر در اوایل شهر مغازة چند دهنه «شیکی» دایر کرده است به سراغش رفتیم که دریایی آنچه برای سوغات می‌خواهد بخرد. پس از آن آمدیم و غروبانة مسجد جامع را دیدیم. حالی مخصوص داشت شاید از باب اینکه نورها ملایم بودند و کاشی‌های آبی سردرِ بلندبالا، آسمان‌گون می‌نمود. سه تا توریست فرنگی هم در صحن چرخ می‌زدند. کتابخانة وزیری چراغهایش روشن بود و جوان‌ها بدانجا آمدشد می‌کردند. این وزیری چه مردی بود! چه بلندفکر بود و چه همتی داشت! هر بار که به این گوشة مسجد می‌رسم یادش بر ضمیرم می‌گذرد و امروز هم به یادش افتادم. اگر زنده بود و به هم می‌رسیدیم، نخست بیتی می‌خواند مناسب و پشت سر آن هم باز یکی دو شعر تا به احوال‌پرسی می‌رسید.

از مسجد به طرف چارسوق پشت مسجد رفتیم. کوچه‌ای که به آن می‌رسد سوت و کور بود. دکان‌های اینجا رها شده و کاسبکارهایش به خیابان‌ها رو کرده‌اند. آن سوی چارسوق، چهار پنج تا رنگرزی و آهنگری و امثال آنکه جنبة کارگاهی دارند هنوز «لک‌لکی» می‌کنند ولی دیگر گذشت آن روزگاری که سراسر بازارچه «بیا برویی» داشت.

« دیگر گذشت آن روزگاری که سراسر بازارچه «بیا برویی» داشت ». بازار یزد
« دیگر گذشت آن روزگاری که سراسر بازارچه «بیا برویی» داشت ». بازار یزد

پس از آن برای خوردن شام به هتل مشیرالممالک رفتیم. …شامی دلپذیر در هتل خوردیم. کوفتة یزدی و کباب کوبیدة تکه‌تکه‌ای که ظاهراً در دیگ پخته بودند. همانند دستپخت خانگی بود. دریایی مقایسه می‌کرد این کباب عالی را با آنچه در لس‌آنجلس به اسم کباب کوبیده به خورد مردم می‌دهند که نه نرم است و نه به خوشمزگی آنچه در اینجا نوش جان کرد. البته رفته بود و پول هر دو نفر را هم داده بود و من شدم مهمان او.

آمدیم به محلة سیدگل‌ سرخ در کوچة طاحونه‌دارها به سوی خانة علی منتظری، از اهل اشکذر. احمد کاشی‌زاده هم دم در رنگ می‌زد که ما از اتومبیل پیاده شدیم. علی آمد و وارد شدیم. هر دو بازنشسته شده‌اند. دو ساعتی با آنها به صحبت گذشت. بیشتر حرفهای احمد و علی یاد از گذشته [بود] و روزگاری که با ما زندگی می‌کردند و با فرزندان من بابک و بهرام هم سن و همبازی بودند.علی صبحانة خوش‌سلیقه‌ای برایمان آورد: میوه و نان و کره و عسل و پنیر و گردو و خوشمزه‌تر از همه ارده و عسل بود که تا حالا نخورده بودم زیرا همیشه ارده شیره خورده بودم.

خداحافظی کردیم و درآمدیم. ماشین را کنار حسینیة سیدگل سرخ نگاه داشتم و به گردش افتادیم. کنار حسینیه بوی نانوایی ما را به خود کشید. نانی کوچک و نسبتاً کلفت می‌پختند که نامش را کُپک Kopak)) گفتند. دو دانه خریدیم و بوئیدیم.

بارو و برجهای قدیم اطراف سیدگل سرخ مرمت شده است. فضاهای افتاده و بی‌ریخت را سل (قلوه‌سنگ) فرش و درختکاری کرده‌اند. شهر غزنین نه همان است که من دیدم پار. به روزگاری که برای یادگارهای یزد مواد تاریخی گرد می‌آوردم.

رسیدیم به بقعة شیخ احمد فهادان که درش بسته بود. خوشبختانه پلاکی بر سردر آن نصب کرده‌اند که نوشته:

« ثبت 733 – مدفن شیخ فخرالدین احمد و برادرش شیخ محمد اسفنجردی که هر دو از عرفای بنام یزد در قرن هشتم هجری بوده‌اند. وفات شیخ احمد به سال 727 و شیخ محمد به سال 735 هجری روی داده است. بنای کنونی باقیماندة مجموعه‌ای از خانقاه و بقعه و مسجد بوده که امروز تنها ویرانه‌ای از آن مانده است. سنگ مزار شیخ احمد در قرن اخیر از این مکان به بقعة معروف به دوازده امام منتقل شده است. در این مکان جمعی دیگر از مشاهیر و محترمین قرن هشتم مدفون‌اند. مرکز ایرانشناسی.»

گشت وگذار در کوچه‌های قدیمی یزد شما را با چند چیز اُخت می‌دهد: رنگ دلپذیر کاهگل، درهای چوبی با گل‌میخ و کوبه‌های اعیانی و فقیرانه، مردم ساده‌ای که هنوز لهجة یزدی را حفظ کرده‌اند، ساباط‌هایی که بر روی کوچه تنگ و ترش زده شده (تنگ و تُرش اصطلاح یزدی است)، پیچاپیچی و پس و پیشی کوچه‌ها، لََردها (میدان کوچک) و واشدگاه‌های ضروری برای بارانداز شترها.

 ایرج افشار با تورج دریایی ،آتشکده زرتشتیان، یزد.
ایرج افشار با تورج دریایی ،آتشکده زرتشتیان، یزد.

دیدار بعدی ،[ دیدار از] دو دخمة زردشتیان در کوه‌های نزدیک صفائیه بود که خوشبختانه به دیدنگاه تبدیل شده است. رضاشاه با کمک ارباب کیخسرو شاهرخ ،رسم جسم مرده را به کرکس دادن، برانداخت و این خدمت را به ایران انجام داد. به هر حال کار امروز من در حقیقت زیارت اهل دخمه بود. با اینکه بالای رانم درد می‌کند، با زور و ضربی خودم را از دهنه دخمه بالا کشیدم و بار دیگر پس از چهل و چند سال آنجا را دیدم. مرده‌ها در خواب بودند و نشانی از کرکس‌ها نیست. شاید سی و چند سال می‌شود که دیگر در آسمان ایران کرکس ندیده‌ام. تو گویی فرامرز هرگز نبود.

با تورج دریایی ، دخمة زردشتیان، یزد.
با تورج دریایی ، دخمة زردشتیان، یزد.

برگشتیم به میدان میرچخماق. نزدیک آنجا مغازة «غرفة محصولات فرهنگی سناتور» را دیدم. نمی‌دانم یادآور روزگاری است که سناتورها خود [را] برترین رجال می‌دانستند یا مراد جنس برتر است. هتل سنتی یزد که نزدیک به میرچخماق است، خانة حاجی ابوالقاسم رشتی است؛ آن مرد خیری است که کاروانسرای عقدا را ساخته است.

وسط چمن میرچخماق نزدیک به نخل چوبی (تأکید به چوبی کردم زیرا اخیراً دیدم که آهنی هم ساخته‌اند) دیدم که «کلک» به ارتفاع حدود دو متر از آجر ساخته‌اند. میان اغلب حسینیه‌های یزد در قدیم همین نوع کلک وجود داشت. کلک که در بعضی نقاط ایران معنی منقل دارد، با این نوع کلک یک مصرف داشته است.

سری به مصلی و مدرسه‌اش زدیم. از دوستان خداحافظی کردیم و راه کرمان را پیش گرفتیم.

    کینگان

آمدیم در صحرای نزدیک به کرمانشاه، نان و بورانی و ماست خوردیم و حرکت کردیم. انار و بیاض و یاغین را از دم غروب به بعد گذراندیم تا به کینه‌گان[2] در منطقة سرآسیاب کرمان رسیدیم. بهروز آگاه لطف کرده و خود را به میدان سرباز رسانیده بود که من در شب تاریکی گم و گور نشوم. مردی است با این همت و دوست‌بانی.

یادم رفت بنویسم که در رفسنجان ولولة عجیبی بود از انواع کامیون و وانت و انواع سواری که برای فروش پسته، دم دروازة خروجی آنجا تجمع کرده و نوبت گرفته بودند. حتی از بهروز آگاه شنیدم که بعضی از سواری‌ها نوبت خود را به کامیوندارها به… [3]تومان می‌فروخته‌اند.

همایون صنعتی این محل را به عنوان ییلاق و جای زندگی تابستانی انتخاب کرده. پس مانند هر کاری که به آن دست می‌زند در این کار هم توفیق کامل یافته.

شب را با صحبت‌های این‌ور و آن‌ورگویی گذراندیم. از عصر هخامنشی حرف پیش آمد تا حرفهای پیش پا افتاده. ذهن همایون دنبال دستیابی به اطلاعات بیشتری نسبت [ به] عصر هخامنشی است و می‌خواهد بفهمد که چرا ساسانیان خبری از هخامنشیان نداشته‌اند. خیلی حرف زده شد ولی آنچه البته به جایی نرسد تاریخ است.

بامداد در حیاط کنار جوی غرّان‌ نهر نشستیم و باز وقت را به همان‌گونه مباحثه‌ها و مناظره‌ها و مکاشفه‌ها گذراندیم و کار به جایی نینجامید. ساعات خوشی گذشت از آنچه همایون از دریافته‌های نجومی و فرهنگی مربوط به پیش از اسلام دریافته است.

آسمان تابناک بود. لکه‌های بزرگ و کوچک شفاف درگذر بودند و شکایت این بود که نمی‌بارد. گفتند هشت سال است که دچار خشکی هستیم…

     کرمان

از وسط تیمچة سردار به سوی صحافی «کهنه کتاب» آمدیم. در و دیوار دکه حکایت از ذوق و سلیقة فردی دارد که با تمدن ایرانی آشنایی کامل دارد و شناخت جوانب مختلف آن را از عهد باستان تا عصر قاجار واجب می‌داند.

[ محمد حسین اسلام پناه] مجلة «Ulysse» فرانسوی (ژوئن 2001) را نشانم داد که در دو جا از این دکة با حال و «تیپیک» برای فرنگی یاد شده است…

 ایرج افشار از مجله فرانسوی اولیس مطالب مربوط به محمد حسین اسلام پناه را یادداشت می کند،صحافی «کهنه کتاب» ، بازار کرمان.
ایرج افشار از مجله فرانسوی اولیس مطالب مربوط به محمد حسین اسلام پناه را یادداشت می کند،صحافی «کهنه کتاب» ، بازار کرمان.

     از کرمان تا نگار

آمدیم به باغ هرندی (ابوالقاسم) که امروزه موزة شهر است و شبی که رضاشاه به این شهر رسیده بود تا از راه بندرعباس به آوارگی بیفتد در این خانه پذیرایی شده و بیتوته کرده بود. اگر آسیایی هم که یزدگرد در نزدیکی‌های مرو به آنجا پناهنده شده بود امروز شناخته می‌شد، طبعاً محل تاریخی می‌بود. رسم روزگار چنین است.

درآمدیم و از راه کم‌آمد و رفت ولی اسفالته‌ای که به جوپار می‌رسد و سپس به سوی نگار حرکت کردیم. در بهرام‌جرد مختصر توقفی کردیم زیرا از بالای پشتة نزدیک به آن یکی از زیباترین و جذاب‌ترین آبادی‌های این منطقه است. خانه‌ها همه گنبدکی است و کاه گل مالی. نزدیک آفتاب کوه رفتن منظره‌ای دلفریب داشت. اما سفر دیگر که بیایم قطع دارم که چند ساختمان بی‌قوارة تیرآهنی در آن ساخته شده باشد.

عکاسی ایرج افشار در بهرامجرد کرمان،«در بهرام‌جرد مختصر توقفی کردیم زیرا از بالای پشتة نزدیک به آن یکی از زیباترین و جذاب‌ترین آبادی‌های این منطقه است».
عکاسی ایرج افشار در بهرامجرد کرمان،«در بهرام‌جرد مختصر توقفی کردیم زیرا از بالای پشتة نزدیک به آن یکی از زیباترین و جذاب‌ترین آبادی‌های این منطقه است».

    نگار

به نگار رسیدیم و بقایای منارة مسجد جامع عتیق را باز دیدم. کتیبة کمربندی کوفی آن واقعاً عجیب و سحرانگیز است. رنگ فیروزه‌ای بسیار شفاف، خط کوفی تزئینی تراویسی گل‌دار.

 بردسیر

از نگار تا به بردسیر آمدیم. نان خوشمزه و پنیر لیقوان خوب خریدیم برای شام [ و ] راه افتادیم به [سمت] سیرجان و یک‌راست به مهمانسرای ایرانگردی [ رفتیم]. در اول خیابان هتل، تابلوی بزرگ «از سیر تا پیاز» نظرم را به خود کشید و معلوم شد نمایشگاه مکاره‌ای از عکس و پوستر و هر قبیل جنس ترتیب داده[اند] و چون باستانی پاریزی نخستین سفرش از پاریز به این شهر کوچک بوده و نام یکی از کتاب‌هایش را به پیشنهاد من «از سیر تا پیاز» گذاشته، نام نمایشگاه را از آن کتاب گرفته‌اند و خواسته‌اند به باستانی پاریزی دست مریزادی گفته باشند.

اطاق و دستشویی مهمانسرا را به حد پسندتر و تمیز کرده اما شرکتی که اداره‌کننده است همان تخت و میزهای قدیمی را نگاه داشته و لک و پیس شده‌اند. کنار ساختمان قدیم مشغول ساختن دستگاه دیگری هستند. طبعاً مسافرانش زیاد شده است. شبانه رفتیم به بازار. قسمتی باز بود مخصوصاً شیرینی‌پزی‌ها و حلوا ارده‌ای‌ها، آجیل‌فروش‌ها. چند دهنه از مغازه‌های اول بازار محل ساخت و فروخت قوّتو به انواع و اقسام است. قوّتو پودری است از چندگونه…[4]

دکتر جواد برومند سعید [ (1311- مهر 1385)] از این منطقة تاریخی بود. در بردسیر خانه داشت. او زبان‌ها و فرهنگ گذشته خوانده بود. کتاب‌ها و مقاله‌هایی دارد. از کارهای پرزحمتی که انجام داده بود استخراج مواد و شواهد دربارة مضامینی مانند جم و جمشید و هر یک از پادشاهان کیانی و پیشدادی بود که در ادبیات فارسی مورد کنایه‌ها و تعبیرها بوده است. به قلندر هم پرداخته بود و صدها موضوع دیگر. [در] اطاق کتابخانه‌اش قوطی‌های زیادی دیده می‌شد که محتوی آنها برگه‌های مربوط به آن نوع مطالب بود. اسلام‌پناه در کرمان گفت که حدود بیست روز پیش درگذشته است. چون به بردسیر رسیدم باز یادش بر زبانم آمد و دل تیرگی گرفت. تفو بر تو ای چرخ گردون تفو. در رشتة خود بیشتر از تیره‌ای بود که به عقاید فرهنگی دکتر محمد مقدم پیوند دارند.

صبح آمدیم به دیدن قلعه سنگ. در اوایل راهی است که به بافت متصل می‌شود و اکنون نزدیک به آن ساختمان بزرگی برای امامزاده علی برپا می‌شود. قلعه سنگ در دوره‌های مختلف بر کوه سنگی منفردی است وسط دشتی وسیع و تنها معارضش کوه مقابل آن است که بقعة شاه فیروز بر آن قرار دارد.

منبر سنگی هنوز بر جای باقی است ولی متأسفانه بعضی از حروف کتیبه‌اش را جهّال یا بچه‌های بازیگوش شکسته‌اند. آیا با وسایل جرثقیلی کنونی نباید میراث فرهنگی چنین گوهری را به موزه یا وسط یکی از میدانهای سیرجان منتقل کند.     هرچه از این سنگ کاسته و خراب شود گناه اخرویش متوجه رؤسای میراث فرهنگی سیرجان است. این سنگ محتمل است که پله‌ای بوده است از قرون پیش از اسلامی که به امر سلطان احمد[ ایلکانی] بر آن کتیبه کنده‌اند.

عکس آن را چهل و چند سال پیش چاپ کردم[5]. نزدیک به آن یک ته‌ستون سنگی نیمه‌تمام هم دیده می‌شود.

 منبر سنگی ، سیرجان . افشار برای چندمین بار دربارة این سنگ یادداشت می نویسد:« آیا نباید میراث فرهنگی چنین گوهری را به موزه یا وسط یکی از میدانهای سیرجان منتقل کند. هرچه از این سنگ کاسته و خراب شود گناه اخرویش متوجه رؤسای میراث فرهنگی سیرجان است »
منبر سنگی ، سیرجان . افشار برای چندمین بار دربارة این سنگ یادداشت می نویسد:« آیا نباید میراث فرهنگی چنین گوهری را به موزه یا وسط یکی از میدانهای سیرجان منتقل کند. هرچه از این سنگ کاسته و خراب شود گناه اخرویش متوجه رؤسای میراث فرهنگی سیرجان است »

از سیرجان تا قَطرو (قطروئیه) صد کیلومتر است. حالا جاده‌ای دارد یکدست با اسفالت خوب. میان این دو آبادی بر سر راه آبادیی نیست. کویرکی هم در دست چپ جاده هست که سالها قبل شنیده بودم گور خر دارد.

یک خاطرة ناگوار هم از این منطقه دارم. در یکی از سالهای دهة سی بود که با زن و سه بچه از اصطهبانات می‌آمدم که به سیرجان بروم. جاده نه تنها خاکی بود بلکه جاده‌ای بود همسان مالرو. ندرةً ماشینی از آن گذر می‌کرد. بین قطرو و بِشنه چرخ اتومبیل در شن گیر کرد. با بچه‌ها شاخ و برگ گز می‌کندیم و زیر آن می‌گذاشتیم تا مگر درآید. بهرام با کلنگی کوچک که برای روز مبادا همراه داشتیم، بوته می‌کند و یک بار سر کلنگ به کلّه‌اش خورد و خون جاری شد و اسباب نگرانی شدید. تنطور دو ید زدیم و نشستیم که مددی برسد. غروب هم چهرة عبوس خود را نشان داد. پس از یک ساعتی از دور نور چراغ اتومبیل دیده شد ولی باز ترس آن بود که حرامی در پس پرده باشد بخصوص که ادارة ژاندارمری همه جا تابلوی ژاندارم بیدار است زده بود! ماشین رسید و معلوم شد وانتی است که بار به سیرجان می‌برد. چون وضع ما را دید فوری با مردانگی پایین آمد و جک پر قوّت خود را به کار زد و ما را از تنگنا خلاص کرد و گفت پشت سر من بیایید که «به اتفاق» برویم. این کلمه زبانزد بابک و بهرام شده بود و گاهی که آن روز را به یاد می‌آوردند، تکیه کلام آن مرد نجیب را تکرار می‌کردند.

از قطرو راه به دامنه کوهی می‌افتد که باید گردنة نیریز را گذرانید. تل و تپه این ناحیه چون درخت‌های بنه و بادام تلخ دارد خوش‌منظر است. البته گردنه هم گردنه نیست. گذرگاهی است کوهستانی.

[1] – افشار، ایرج، « پنجاه یادگار در نائین » ، یادنامة استاد کریم پیرنیا، به کوشش اکبر قلمسیاه، یزد، 1381، ص383-448

[2] -کینگان

[3] . نانوشته مانده است.

[4] . نانوشته مانده است.

[5] . «منبر سنگي مورخ 789 در سيرجان»، راهنماي كتاب،س 9 ،ش1(اردیبهشت1345)،ص 95. نیز: همو، «بيست شهر و هزار فرسنگ  (5)» ، يغما، س19 ،ش 8،آبان1345، ص432( با توصیفی از این سنگ).