یاد یار مهربان /شب بیستمین سالگرد درگذشت دکتر محمد حعفر محجوب

“فکر می کنم لازم است یادی بکنم از استاد ایرج افشار که واقعا زحمات ایشان بود که این محفل را برای ما و برای ایرانیان ایجاد کرد. آقای محمد جعفر شهرتشان در خانواده، امیر بود و بعد از اینکه نسبت فامیلی با ایشان پیدا کردم به ایشان امیرخان می گفتیم. من باجناق برادر ایشان هستم و از طرفی هم نسبتی داریم که عموی من دکتر محمد جعفر اسلامی داماد این خانواده بودند. به همین جهت ارتباط ما و ارتباط این خانواده کمی زیاد بود و همین حالت بود که من مشتاق شخصیت و آن آزادگی مرد بزرگ شدم.

اما بحث من در مورد دکتر محمد جعفر محجوب در این باره است که ایشان از یک خانوادۀ فرهنگی به دنیا آمدند و آثار و اثراتی که دارند، جنبۀ تربیتی خانواده است. ایشان یک عمه خانمی داشتند که در آن زمان مدرسه ای را تحت عنوان مدرسۀ دخترانۀ «طیبات» تأسیس کرده بودند و اگر نگاهی به گذشته داشته باشیم، پی خواهیم برد که در آن زمان این مسئولیت بسیار دشوار بوده و چه سختی هایی به عنوان مؤسس برای ایشان وجود داشته است. امیر خان در کودکی به این مدرسه رفت و آمدی داشته و بعد از مدتی خانمی در آنجا معلم می شوند که اسمشان به عنوان خانم زبیده بوده است. زبیده خانم در آنجا تدریس داشتند و بعد از مدتی عمه خانم لقبی را تحت عنوان: خانم نصرت الشریعه به ایشان دادند که بعد از مدتی عمه خانم او را برای میرزا علی اکبرخان عطار، برادرشان خواستگاری می کنند. تمام این ها در یک مدرسه انجام می شود. کارهای مثبت و جالبی در این مدرسه انجام می شده است. گاهی این مدرسه به صورت پانسیون در می آمد و معلمان در آنجا مستقر بودند. مدیر مدرسه در برخی موارد احساس می کرده که باید معلمانش با مسائل علمی به روز و جدید مواجه شوند و به همین جهت گاهی اوقات معلمانی را از خارج برای تدریس و زبان های خارجی استخدام می کردند. ایشان برای بچه ها قصه سرایی و داستان های عامیانه را مطرح می کرده است و این داستان های عامیانه ای که امیر خان ما و بعدها استاد محمد جعفر محجوب برای ما ایرانیان حالات و رشته های خاصی را بوجود آوردند، شاید نشأت گرفته از همان تدریس خانم مدیر بوده است. در کتاب عامیانه ای که استاد دارند این خانم را به عنوان «آبجی خانم» نام برده که داستان های عامیانه با همان لهجۀ قدیمی فارسی و طهرانی را می خوانده است. بنابراین می توانم بگویم شروع علاقه مندی استاد محجوب در این زمینه بود.”

دکتر محمد اسلامی - عکس از مریم اسلوبی
دکتر محمد اسلامی – عکس از مریم اسلوبی

دکتر محمد اسلامی در ادامه به توصیف مردم داری و تواضع اجنتماعی دکتر محجوب پرداخت:

“حتی از نظر برخی موارد ذکر می کنند که علاقۀ خاصی به ورزش های زورخانه ای و قدیمی داشتند و این هم به نظر من ثابت کنندۀ این است که این استاد بزرگ چه حالت مردمی داشته است. به یاد دارم در برخی موارد که روزهای پنجشنبه ما برای ورزش می رفتیم برایمان تعریف می کردند و حتی یکی دو بار خود، شاهد این مسأله بودم که استاد محمد جعفر محجوب وقتی به زورخانه برای تماشای نقالی و تحقیق در مورد رفتار و ادبیات عوام، می رفتند، با آن سبک و آن اعتقادی که این ها داشتند برای استاد صلوات می فرستادند. در سال دو دانشکده، مادربزرگی داشتم که در ناحیۀ دروازه شمیران بسیار معروف بودند و فوت شدند. در تشییع پیکر ایشان استاد محجوب تشریف داشتند. با همان حالات و خوش لباسی. کمی خسته شدند و یکی از عزیزان من در آنجا بودند که دکتر محجوب نزدش آمدند و گفتند:” آقا میرزا اون چپقتو برای من روشن کن!” و خیلی عامیانه کناری نشستند و کشیدن چپق را تمام کردند و بلند شدند. این ها آن حالات و خواصی هست که به گمانم امروزه مردمی بودن ما و بخصوص کسانی که در دانشکده ها کار می کنند و به عنوان آموزشی هستند، کم شده است اما این حالت برای محمد جعفر محجوب بود و شاید درسی برای ما است.

Untitled-22

این زمان ادامه پیدا می کند و امیر خان ما لیسانس خود را از دانشکدۀ حقوق می گیرند و چون رشتۀ حقوق راضی اشان نمی کند در دانشکدۀ ادبیات به ادامۀ تحصیل می پردازند. ناگفته نماند ایشان در ابتدای کارشان در مجلس به عنوان تند نویس بودند. در همان زمان در آن مجلس آدم های بسیار شریف و ادیبی هم حضور داشتند. در دانشسرای عالی به عنوان سمت دانشیاری بودند و بالاخره به دانشکدۀ ادبیات برای تدریس منتقل شدند. چندین کتاب نوشتند. ناگفته نماند که من خود شاگرد ایشان بودم. برخوردش با ما به حدی مؤدبانه و توأم با محبت بود که نهایت ندارد و این حالت پدر بودن را حتی با دانشجویانش داشت.

یکی از ناراحتی های ما این است که جانشینی برای اساتید وجود ندارد. متاسفانه نمونه های زیادی را می توانم ذکر کنم. من خود دانشگاهی بودم و خوب می دانم که در دانشکده ها چه کمبودهایی وجود دارد. نسل محمد جعفر محجوب، جوان های ما را به سمت فردوسی و شاهنامه و ادب عامیانه و … این رشته ها جلب کردند.”

دکتر اسلامی در پایان سخنانش اشاره ای به خانوادۀ فرهنگی محجوب کرد و افزود:

“برادر ایشان مدت پنجاه و دو سال در شرکت انشار مدیر عامل هستند و این شرکت را با قدرت خاص به اینجا رساندند. این چیزی است که در مادر و خواهران ایشان بوده است ودر شهرزاد محجوب، دختر استاد محجوب نیز این زمینه های ارثی یافت می شود. ایشان با خانم میرهادی کار می کنند و زحمات بسیاری برای فرهنگ ما می کشند. شهرزاد محجوب بیمار من بود و وقت ویزیت داشت و نیامد. با ایشان تماس گرفتم که کجا هستی و چرا نیامدی؟! گفت که درزندان زنان سیستان و بلوچستان برای زندانیان زن کتاب برده بودیم. این ها چیزی است که از نظر روان به دختر استاد محمد جعفر محجوب رسیده است. در مورد نظریاتی که اساتید در مورد استاد بیان داشتند چند جمله ای برایتان می خوانم:

استاد نجف دریابندری نقل کردند: با وجود اینکه محجوب استادی بزرگ، محققی مشهور شده بود با همۀ این ها چیزی را نه در ظاهر و نه در باطن عوض نکرد.

استاد مهدوی دامغانی فرموند: محمد جعفر از نظر من ملای خوبی بوده است و ملای با سوادی است.»

دکتر ایرج پارسی نژاد دیگر سخنران این مجلس از خاطرات خود با دکتر محمد جعفر محجوب گفت و معتقد بود که ایشان تنها اهل کتاب نبود بلکه اهل عمل بود:

جهان ما چه وضعش خوب می شد

زمین ما عجب مرغوب می شد

اگر هر آدمی در رشتۀ خویش

محمد جعفر محجوب می شد

دکتر ایرج پارسی نژاد - عکس از مریم اسلوبی
دکتر ایرج پارسی نژاد – عکس از مریم اسلوبی

دکتر پارسی نژاد سخنرانی خود را با عنوان « با یاد آن راوی شیرین گفتار» چنین ادامه داد:

بیست سالی است که آن راوی شکرشکن از گفتار بازمانده است. اما من هنوز باور نمی‌کنم. انگار که او هنوز آ‌ن‌جا نشسته و دارد از فردوسی و شاهنامه می‌گوید، از سعدی و حافظ شیراز، از فخرالدین اسعد و ویس و رامین، از جوانمردان و عیاران، از عبید و ایرج و دیگر و دیگران. شنیدن غزل‌های سعدی و حافظ و قصیده‌های بهار حتی بیت‌های سست و مضحک مجرم قزوینی به روایت او دلنشین است.

راست است که فضل محجوب در شناختن و شناساندن داستان‌های عامیانة فارسی و آیین‌ها و سنت‌های ایرانی بود، اما به گمان من هنر ممتاز آن استاد روایت آثار ادبیات ایرانی به زبانی بود که همگان، از خاص و عام، از آن لذت می‌بردند و بهره می‌گرفتند. من به این نکته چهل سال پیش بر اثر همکاری با او در برنامه‌های ادبی تلویزیونی پی بردم که دهان گرم و زبان سخنگو چه‌ها که نمی‌تواند بکند. درست بر اثر همین هنر ممتاز بود که در جلسه‌های درس آن استاد، نه‌تنها شاگردان خودش که انبوه دانشجویان از رشته‌های دیگر نیز حاضر می‌شدند و حرف‌هایش را به گوش جان می‌شنیدند. همچنان که در سال‌های اقامت در امریکا جز درس در دانشگاه برکلی به خواهش و اصرار پزشکان و مهندسان و متخصصان ایرانی مجالس درسی برای ایشان نیز ترتیب داده بود. با این همه برای بهره‌وری بسیارانی دیگر که دوری راه آنها را از آن سخنان سودمند و شیرین محروم کرده بود نوار صدای گفتار او دربارة شاهنامة فردوسی و مثنوی مولوی و غزل‌های حافظ جایگزین مناسبی شده بود. چنین بود که درس محجوب، همراه با بیان گرم و ساده و روشن، او را دوست‌داشتنی‌ترین معلم زبان و ادب فارسی و محبوب همگان در ایران و جهان کرده بود. با این همه آن استاد عزیز با آن همه دانش و فضل و کمال هیچ‌گونه ادعایی ندارد:

نجف دریابندری و دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی در شب محمدجعفر محجوب - عکس از متین خاکپور
نجف دریابندری و دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی در شب محمدجعفر محجوب – عکس از متین خاکپور

این‌جا وقتی آدم این اوستاهای فرنگی را می‌بیند واقعاً از این که اسم خود را «استاد» بگذارد خجالت می‌کشد. بنده که در حقیقت می‌بینم استاد حمامم نه استاد دانشگاه‌! این چند روزه به مناسبتی یکی از کارهای میرچا الیاده (Mircea Eliade) را دارم می‌خوانم. او مورخ تاریخ ادیان و رمان‌نویس است و جانور عجیبی است که اصلاً اهل رومانی است و استاد کولژ دو فرانس بود و الان هم در هشتاد و یک سالگی استاد دانشگاه شیکاگو است. یک کتابش به نام «تاریخ اعتقادها و اندیشه‌های دینی» سه جلد است و در حدود هزار و پانصد صفحه که در آن از افکار دینی دوران دیرینه‌سنگی و نوسنگی شروع کرده و همین‌طور پیش آمده تا مسیحیت و اسلام و اکنون قرار است جلد چهارمش را به «مذهبیان بی‌خدا» (Theologian Atheists) یعنی مارکسیست‌ها و غیر و ذالک اختصاص دهد. کتاب‌هایی که درباره اساطیر و افسانه‌ها و تحلیل‌ فولکور و آداب و رسوم و غیره نوشته همه کلاسیک شده است. (لابد او را می‌شناسی). غول دیگری بود که یکی دو سال پیش مُرد به نام ژرژ دو مزیل. او هم چیزی به همین عجیب و غریبی و استاد کولژ دو فرانس بود. هانری کوربن به شرح ایضاً که هنوز یک صندوق از نوشته‌های چاپ‌نشده‌اش بر جای مانده و ده‌ها کتابش انتشار یافته است.

(از نامة ‌12 مهر 1367/ 13 اکتبر 1988، پاریس)

اما بزرگی و بزرگواری و فروتنی ذاتی محجوب در حدی است که نه‌تنها مقام «استادی» که عنوان «دکتری» را هم سزاوار خود نمی‌داند. در نامه‌ای به ناشر کتاب «دیوان ایرج میرزا» مصحح خود می‌نویسد:

فعلاً دو سه نکته‌ای را می‌خواستم عرض کنم که جنبة‌ خصوصی دارد: یکی این که بنده معمولاً از عنوان دکتری خود استفاه نمی‌کنم. دلیلش که روشن است: اگر چیزی بار بنده نباشد به ضرب عنوان دکتری نمی‌توانم خود را وارد و اهل اطلاع جا بزنم. مردم پوزخندی خواهند زد و خواهند گفت: از این دکترهای کوپنی فراوان است! و اگر چیزی بارم باشد (که متأسفانه نیست و خودم این نکته را بهتر از هر کس می‌دانم) به رخ کشیدن دیپلم دکتری لزومی ندارد. استادانی که پای دیپلم مرا امضا کرده‌اند و من همیشه با مباهات از این که شاگرد ایشان بوده‌ام یاد می‌کنم (امثال بدیع‌الزمان فروزانفر، جلال همایی، ‌احمد بهمنیار، ‌فاضل تونی،‌ ملک‌الشعرای بهار) ‌هیچ‌کدام دیپلم دکتری که سهل است، تصدیق ششم ابتدایی هم نداشته‌اند. دانشمند بزرگ و مسلمی مثل مرحوم محمدعلی فروغی (که در تمام کتاب‌های درسی در رشته‌های مختلف دبیرستانی هفتاد هشتاد سال پیش از این کتاب تألیف کرده است) یک دیپلم خشک و خالی مدرسة دارالفنون را داشت. و میرزا غلام‌حسین خان رهنما، که شاید پنجاه سال هندسه و جبر و کتاب‌های او در دبیرستان‌ها تدریس می‌شد و خودش رییس دانشکدة فنی بود، گویا آن دیپلم را هم نداشت و ریاضیات را پیش خودش خوانده بود! بنابراین گذاشتن «تیتر» کسی را بالا نمی‌برد و نگذاشتن آن نیز کسی را پایین نمی‌آورد. یادم رفت عرض کنم که علامة ‌دهخدا، ‌رییس دانشکدة حقوق و مؤلف لغت‌نامه و امثال و حکم دیپلمة مدرسة سیاسی (معادل دبیرستان) بود. دیگر این‌که وقتی دیدم اسم نحس مرا از اسم خودِ مرحوم ایرج میرزا درشت‌تر نوشته‌اید به راستی خجالت کشیدم. آخر بنده هر قدر بزرگ باشم از خود «صاحب علّه» که بزرگ‌تر نیستم! این نان را آن مرحوم توی دامن بنده گذاشته و اسم و آبرو برای من فراهم کرده است. بی‌کرداری است که مصحح اسمش را بزرگ‌تر از صاحب دیوان بگذارد و از همه بدتر این‌که، ‌هیچ‌کس این حرف‌ها را به حساب ناشر نخواهد نوشت و آن را به حساب «مگالومانیا» یا «جنون خودبزرگ‌پنداری» و یا بنا به ترجمة‌ مرحوم صادق هدایت به مرض «گنده‌گوزی» بنده حمل خواهد کرد. می‌بخشید که این لفظ بی‌تربیتی را به کار بردم. به هر حال به قول ایرج «کاری‌ست گذشتست و سبویی‌ست شکستست»!

وقتی از «زندگی‌نامه»اش می‌پرسند صادقانه جواب می‌دهد:

دکتر نصرالله پورجوادی و شهرزاد محجوب - عکس از مریم اسلوبی
دکتر نصرالله پورجوادی و شهرزاد محجوب – عکس از مریم اسلوبی

والله زندگی‌نامه‌ای که ندارم من… مورد قابل ملاحظه‌ای هم در زندگیم نبوده. درس درستی هم نخوانده‌ام. دلیلش هم این است که تا مدتی عقل درستی نداشتم برای درس خواندن. وقتی هم که فکر کردم و دریافتم درس خواندن خوب است و باید درس بخوانم و این کار را ادامه بدهم ناچار بودم زندگیم را تأمین کنم. در نتیجه در تمام دوران تحصیلات عالی که اول لیسانس حقوق سیاسی گرفتم از دانشکدة حقوق و بعد دورة‌ لیسانس تا فوق‌لیسانس و دکتری زبان و ادب فارسی را در دانشکدة ادبیات گذراندم باید کار می‌کردم و طبیعتاً آن‌طوری که یک دانشجوی تمام‌عیار، به صدق دل و با دقت موثق، می‌تواند برود بنشیند در محضر استاد و استفاده کند من نتوانستم. این سعادت را نداشتم. نمی‌دانم… گاهی فکر می‌کنم شاید اگر فرصتی داشتم و اگر برایم امکان آن‌گونه درس خواندن فراهم می‌بود بهتر از این می‌شدم. گاهی هم فکر می‌کنم نه. خیال نمی‌کنم از این ‌که الان هستم بهتر می‌شدم. بالاخره همین است که هست…

و در جواب شرح درس و کارش در امریکا می‌گوید:

والله، «به سوری گفتند: اشتها داری؟ گفت من بینوا در جهان همین متاع را دارم!» من چیزی که ندارم آقا. نه فیزیک اتمی بلدم، نه مهندس کامپیوترم، نه شیمی‌دان، نه پزشک… تنها چیزی که بلدم همین زبان و ادب فارسی است. یک وقتی کسی از من پرسید: «تو دکتر چی هستی؟» گفتم: «من دکتر خوش‌صحبتی هستم!» چار کلمه زبان و ادب فارسی خوانده‌ام، آن هم به شکل ناقص. همان‌طور که عرض کردم نمی‌توانستم سرِ اغلب کلاس‌ها حاضر شوم… بله… همین چار کلمه درس را خواندم. حالا دیگر می‌خواهید چه کنم؟ اگر فقط برای سرگرمی هم که باشد تنها کاری که از دستم ساخته است همین است که هست.

البته در این پیرانه‌سر این خوشبختی را دارم که برای پنجمین سال دانشگاه برکلی مرا به عنوان استاد مدعو دعوت کرده. در این‌جا به بروبچه‌های علاقه‌مند مقداری درس می‌دهم. بچه‌ها خیلی خوب‌اند. خیلی شوق دارند. خیلی خیلی علاقه‌مندند. واقعاً ‌آدم حظ می‌کند وقتی این‌ها را این‌طور می‌بیند. رفتاری با من دارند که هیچ به رفتار معلم و شاگرد در این سرزمین امریکا شبیه نیست، به هیچ وجه. در حقیقت رفتارهای شاگردهای مملکت خودمان را با استادهای خودشان به خاطر می‌آورند… تنها آنها را دوست دارم و می‌کوشم تا سر پیری نام تمام آنها را یاد بگیرم و حتماً این کار را،‌ که برای سن و سال بنده دشوار است،‌ انجام بدهم و هر یک از ایشان را به اسم صدا کنم. همچنین سعی می‌کنم وقت آنها را تلف نکنم و از آغاز تا پایان ساعت برای آنها کار کنم تا نانم حلال باشد. علاوه بر تمام اینها به آنها می‌گویم تمام این مطالبی که من دست و پا شکسته برای شما می‌گویم، به مراتب کامل‌تر و بهتر و فصیح‌تر در کتاب‌ها نوشته شده. حتی در کتاب‌ها چیزهایی نوشته‌ شده که من از یک‌هزارم آنها اطلاع ندارم و شما که در این کشور پیشرفته به این دریای منابع و مدارک و این وسایل عظیم آماده کردن و راهنمایی شخص برای مطالعه دسترسی دارید به آسانی می‌توانید در همین موضوعی که من حرف می‌زنم صد برابر آنچه را که من می‌گویم پیدا کنید. علاوه بر این هرقدر شاگرد خوبی باشید و درس خود را خوب بخوانید باز چند سال بعد آن را فراموش می‌کنید، چنان‌که ما خواندیم و امتحان دادیم و گاهی هم نمرة‌ خوب گرفتیم، اما امروز یک کلام از آن درس‌ها یادمان نیست.

بنابراین این حرف‌ها چیزی نیست که من دربارة آنها لافی بزنم یا شما آنها را دست‌مایة سعادت و توفیق خود کنید. درسی که شما باید از من و از این مدرسه بگیرید باید درسی باشد که هرگز یادتان نرود و در زندگی راهنمای شما باشد و شما را به سعادت برساند. و آن درس انسانیت، سعة صدر، دوری از تعصب و خشونت، مهربانی با خلق خدا و دوست داشتن مردم است. این چیزهایی است که تمام بزرگان ما، از رودکی تا بهار و از محمد بن جریر طبری تا جمال‌زاده و هدایت آن را گفته و تکرار کرده‌اند: و آن پای نهادن در مراحل آدمیت و دور شدن از صفات حیوانی است. و ای‌کاش من توانسته باشم یک کلمه از این درس، یک اشاره از گفتار آن بزرگان را به شما بیاموزم.

Untitled-19

اما حقیقت این است که محجوب به رغم این همه فروتنی و خاکساری یکی از بادانش‌ترین و پرکارترین استادان و محققان ادب فارسی بود. او نه‌تنها در فرهنگ عامة جامعة ‌ایران، رشتة تخصصی خود، که در زمینه‌های گوناگون شعر و نثر فارسی، از قدیم و جدید، مطالعه و کنجکاوی کرده بود و حاصل این پژوهش‌ها و جستجوها، جز آنها که چاپ شده، بقیه مقالاتی است که هنوز منتشر نشده است. همچون هزاران یادداشت به جا مانده از او، که اگر به دقت به اهلش سپرده شود، می‌تواند مادة خام و مایه و منبع اصلی برای ده‌ها رسالة دکتری در زبان و ادبیات فارسی باشد. با این همه آن استاد پرکار و کوشا خود را تنبل می‌دانست:

 

خدا بیامرزد مادر مرحوم مرا که زبان سخنگو داشت (برخلاف پدرم که خیلی حرف‌بزن نبود) و در آوردن شعر و ضرب‌المثل دارای یدی طولا بود. می‌گفت هر کس از تو (یعنی مخلص) آبستن شود سال می‌زاید. مقصود از این مثال بیان دل‌گندگی و پشت‌گوش‌فراخی و تنبلی ارادتمند بود.

(از نامة 19 بهمن 1361/ هشتم فوریة 1983، استراسبورگ)

اما ای‌کاش همه مثل آن بزرگوار تنبل بودند که هر جا که بود دست از کار نمی‌کشید:

 

بنده طبق معمول به تألیف و تصنیف و صدور مقاله و رساله و کتاب اشتغال دارم و کار از سروکولم بالا می‌رود. ای‌کاش این‌جا بودی، ولی فعلاً ‌که مثل همیشه دست‌تنها هستم.

(از نامة ‌یازدهم تیر1370/ 1 ژوییة 1991، لوس‌آنجلس)

 

اما کار محجوب به تدریس و تحقیق شخصی ختم نمی‌شد. در هر کجای عالم اگر دوستدار ادبیات ایران را از ایرانی و غیرایرانی می‌یافت که نیاز به یاری و راهنمایی دارد کوتاهی نمی‌کرد. در بخشی از نامة خود به امیکو اُکادا استاد و محقق و مترجم ژاپنی می‌نویسد:

 

شنیدم که قصد دارید «بختیارنامه» را به ژاپنی ترجمه کنید. بسیار نیت خوبی است و امیدوارم در این کار موفق باشید. منتها از این کتاب چند تحریر (Version) مختلف در دست است. تا آن‌جا که من خبر دارم سه تحریر آن چاپ شده است. یکی همان چاپ برتلس است که مجلة‌ ارمغان در تهران دو بار آن را چاپ کرد. یکی نسخة دیگری است چاپ ذبیح‌الله صفا با عنوان «راحهًْ الارواح فی سرور المفراح» که نثر آن مانند «کلیله و دمنه» قدری فنی و آراسته است. گویا یک چاپ دیگر هم باز در تهران به وسیلة آقای محمد روشن با عنوان فرعی «لمعهًْ السراج لحضرهًْ التاج» صورت گرفته است. جز اینها می‌دانم که چاپ دیگری هم شده است، اما در نام مصحح قدری تردید دارم و تحقیق خواهم کرد و برای شما خواهم نوشتم. اما غیر از این سه چاپ گویا هنوز دو یا سه تحریر دیگر از این کتاب موجود باشد که یکی به شعر است منسوب به بدایع بلخی که قسمتی از آن در مجمع‌الفصحا آمده است و گویا دکتر صفا در مقدمة خود از آن حرف می‌زند، اما غیر از این‌ها حداقل دو تحریر دیگر یا بیشتر از این کتاب، هنوز به صورت خطی وجود دارد.

از این که من در این مسائل با تردید حرف می‌زنم برای این است که فعلاً در لندن هستم و یادداشت‌های من در پاریس است و نمی‌توانم آن‌ها را ببینم. در بازگشت به پاریس آن یادداشت‌ها را می‌بینم و اطلاعاتی را که دارم جمع‌آوری می‌کنم و برای شما می‌فرستم. زیرا وقتی شما می‌خواهید دست به این کار بزنید، ‌مخصوصاً که در زبان ژاپنی برای اولین بار این کتاب ترجمه مي‌شود و شما هم درجة‌ دانشگاهی دارید، باید همة این نسخه‌ها را دیده یا دست‌کم از آن‌ها خبر داشته باشید و بهترین نسخه را برای ترجمه انتخاب کنید. و اگر در تحریر‌های دیگر چیزی زیادتر یا کم‌تر داشت آن را بدانید و در همان چاپ یا در حواشی کتاب یادآوری کنید.

نیز این «بختیارنامه» یکی از کتا‌ب‌های متعددی است که همة آن‌ها روی روابط زن و مرد و مسائلی است که بر اثر عشق یا خیانت یکی از دو طرف میان آن‌ها اتفاق می‌افتد. کتاب‌هایی مثل «سندبادنامه» (که نسخة منثور آن چاپ شده و نسخة منظوم آن را من یافته و تصحیح کرده و برای چاپ به تهران فرستاده‌ام) و کتابی به نام «نه منظر» که هنوز چاپ نشده و حتی «هزار و یک شب» و بسیاری کتاب‌های دیگر در این ردیف است و در آن باب نیز یادداشت‌هایی که دارم برای شما می‌فرستم.

همچنین شنیده‌ام که «کلثوم ننه» توجه شما را جلب کرده است. از این کتاب نیز نسخه‌هایی دارم و نیز ترجمه‌های فرانسوی و انگلیسی و آلمانی آن را دیده‌ام. اگر قصد ترجمة آن را داشتید به من بنویسید تا مدارک لازم را برای سرکار بفرستم.

(از نامة 7 شهریور 1366/ 29 اوت 198، لندن)

 

شب محمدجعفر محجوب - عکس از مریم اسلوبی
شب محمدجعفر محجوب – عکس از مریم اسلوبی

استاد محجوب گذشته از دانش تخصصی خود انسانی دانا و آگاه و روشنفکر بود که سال‌های جوانی خود را در جستجوی راهی به سوی عدالت و آزادی مردم ایران بسرآورده بود. دریغا که از آن همه کار و کوشش و امید حاصلی جز نومیدی و سرخوردگی نصیبش نشد.

در نامه‌ای اشاراتی به سفر خود به چکسلواکی دارد:

بخشی از این سفر ده‌روزه به زنده کردن خاطراتی از زندگی در ایران و بخصوص زندان‌های آبادان و زندان زرهی و قصر و شهربانی به خوشی گذشت، تا حدی که لحظه‌ای بی‌ خنده و شادی به سر نبردیم و بسیار اتفاق می‌افتاد که در خانه و خیابان و باغ و موزه و تئاتر و سینما ـ چهارنفری به قاه‌قاه و با صدای بسیار بلند می‌خندیدیم. آنچه این مسافرت را برای من قابل‌توجه ساخت و خاطرات آن را به دقت در ذهنم نگاه داشته و بالاخره موجب سرخوردن قطعی و برگشتن از نهضت نکبت «چپ» (یعنی نوکری اُرُس را کردن) شده است این است که در پراگ می‌دیدم که خطوط قیافة ‌مردم، مانند کسانی که ماسک روی صورت گذاشته باشند، ثابت و بی‌تغییر، ‌در حالت اندوه و گرفتگی مانده است. و وقتی سه چهار نفر را می‌دیدند که صمیمانه و بی‌خیال از ته دل به قاه‌قاه می‌خندند از نگاهشان پیدا بود که در حق ما یکی از این دو تصور را دارند: اول این که اینها حتماً دیوانه هستند که روز روشن سر ظهر،‌ یا اول شب،‌ در خیابان یا در رستوران یا سینما این‌چنین به‌قاه‌قاه می‌خندند. (چون چنین منظره‌ای تقریباً هیچ‌وقت در ممالک سوسیالیستی و کمونیستی دیده نمی‌شود) دوم این که (فکر دوم مال آنها بود که عاقل‌تر و عمیق‌تر بودند) فکر می‌کردند این جماعت از کجا، و از کدام سیاره و از کدام جهان دیگری آمده‌اند که در این وانفسای زندگی این‌چنین لبشان به خنده باز می‌شود؟ و حق هم داشتند…

ما در آن‌جا، در پیش‌رفته‌ترین مملکت کمونیست اروپا به چشم دیدیم که اولاً شاهراه و بزرگ‌راه و اتوبان اصلاً‌ وجود ندارد. دوم این که جاده‌های معمولی آن‌ها دو تا چهار متر از جاده‌های عادی ممالک سرمایه‌داری عرضش باریک‌تر است. سوم این‌که (ان‌ شاء الله تو خوب می‌دانی که من از مال دنیا در هفت آسمان یک ستاره ندارم و همواره طوری زیسته‌ام که اگر این ماه به من حقوق ندهند ماه دیگر باید فکر دیگری بکنم و به کار دیگری بپردازم) به جان عزیزت در جاده‌های این مملکت «مترقی» اتومبیل‌های سواری نکبت کهنه و زهوار دررفته با نصف سرعت سواری‌های ممالک سرمایه‌داری حرکت می‌کردند! هیچ رستورانی در سراسر این مملکت نمی‌یافتی که با یک رستوران درجة دوم و سوم کشورهای استعمارگر یا استعمارشده برابری کند. گارسون نیز چون سرِ ماه حقوقش را از دولت می‌گیرد به تخمش نیست که مهمان و مسافر غذا گیرش بیاید یا خیر،‌ تشنه است یا تشنه نیست. و در هر صورت از یک ربع، نیم ساعت پیش از گذشتن وقت سرویس رستوران دیگر به هیچ صورت هیچ کس را، خواه زن بچه‌دار باشد و خواه مرد پیر و مریض و از کار افتاده نمی‌پذیرند و هرگز کهنة دست خود را روی میز رستوران که بر اثر غذا خوردن مهمان‌های قبلی آلوده شده است نمی‌کشند و آن را پاک نمی‌کنند، زیرا این کار در وضعشان هیچ اثری ندارد… در این باب می‌توان یک کتاب نوشت، اما چون من در سفر به این کشور قیافة مردمی را که بر اثر گرفتاری‌ها و فشارهای زندگی همگی از پیر تا جوان و از بزرگ تا کوچک مسخ شده و نقاب غم وگرفتاری بر چهره داشتند دیده‌ام خوب می‌توانم بفهمم که چرا امروز در وطن ما مردم همه اخمو، همه بدزبان، همه کینه‌جو، همه بوگندو، همه سنگ‌دل و بخیل و تنگ‌نظر و بی‌رحم و انتقام‌جو شده‌اند و رأفت و محبت و صداقت و انسانیت از میان ایشان رخت بربسته است. طبیعی است وقتی آدم در چنین جامعه‌ای زندگی کند ناچار خوی آن را می‌گیرد و روش و منش آنان در او اثر می‌کند. این است که به مصداق «الناسُ علی دین ملوکهم» و نیز مصراع معروف مولانا جلال‌الدین «ده مرو ده مرد را احمق کند» بسیار درست است و هیچ کس نمی‌تواند خود را از تأثیر این دو عامل برکنار دارد.

(از نامة 19 بهمن 1361/ هشتم فوریة 1983، استراسبورگ)

Untitled-1

همچنین اشارات او به ژاپن و ژاپنیان درست و واقع‌بینانه است:

برادر، «آدمی‌زاده طرفه معجونی است/ از فرشته سرشته و حیوان» و این سرشت آدمی در هیچ‌جا فرقی نمی‌کند. شما در هر جامعه‌ای شمر ذی‌الجوشن و امام زین‌العابدین بیمار، ابوسعید ابوالخیر و حجاج بن یوسف زنده را می‌توانید بیابید و ببینید. حتماً ‌جماعت ژاپنی‌ هم دردها و بدبختی‌های خود را دارند. و لابد داستان قساوت‌ها و آدم‌کشی‌های آنها را در اخبار دوران جنگ جهانی دوم و فیلم‌ها و داستان‌ها دیده‌اید. اما این نکته راست است که کار کردن بسیار و روحیة قانع ژاپنی‌ها مجال بسیارگویی‌ها و شلوغ‌کاری‌ها را از ایشان می‌گیرد و امنیت نظامی و قضایی و اقتصادی باعث می‌شود که مردم عادی سر راحت به زمین بگذارند و به کار و کوشش خود ادامه دهند. در عین حال لابد آن‌جا هم دیده‌اید که سیاست نیز برای خود حرفه‌ای است و مردم عادی کاری به کار آن ندارند و هیچ‌وقت چنین وضعی پیش نمی‌آید که سالی به دوازده ماه کار خود را زمین بگذارند و در صحنه حاضر شوند! این پولیتزه کردن مردم بی‌سواد و ابلهی که هِر را از بِر تشخیص نمی‌دهند و حتی مصلحت زندگانی خود را ــ‌ نه در محیط سیاسی که حتی در محیط خانوادگی و معاش خویش نیز ــ ‌نمی‌فهمند، و آنان را به میدان کشیدن و به کشتن دادن، یا دست‌کم وسیلة خرسواری خود کردن از بزرگ‌ترین جنایت‌هاست. در جامعه هر کس باید کار خود را بکند تا چرخ اجتماع بگردد. حتی در مورد همین کار کوفتی بنده فکر می‌کنید که اگر من آن را زمین بگذارم و به سراغ هوچی‌گری و مقاله‌نویسی در روزنامه و خوش‌صحبتی و سیاست‌بازی بروم چه کسی دنبال آن را خواهد گرفت؟ این سه تا و نصفی یادداشت هم که تهیه کرده‌ام پس از مرگم حتی قابل رفتن به دکان عطاری هم نیست، چون روی فیش است و در فیش نمی‌توان فلفل و زردچوبه پیچید.

(از نامة 6 مرداد 1364/ 28 ژوییة 1985، پاریس)

دربارة‌ جامعة امریکایی و نظام اقتصادی آن نیز نظری دارد که خالی از واقعیت نیست:

اما جامعة امریکایی جامعة بی‌رحم استثمارگر هیچ‌نفهمی است و فاجعة آن این است که حتی مغزهای درجة اول بشری را نیز خرید و فروش می‌کند و به خدمت خودش گرفته است و ترتیب کار را طوری داده که درست سیل پول مانند جریان خون که قطره‌قطره و ذره و ذره از موی‌رگ‌ها به یکدیگر می‌‌پیوندند و جوی‌های بزرگ‌تری را تشکیل می‌دهند و یک‌سره به وسیلة یک ورید و یک شریان به قلب می‌ریزند از گوشه و کنار این مملکت سنت‌سنت و قطره‌قطره جمع می‌شوند و به سوی مرکزی که تمام برنامه‌های زندگی جامعة ‌امریکایی بلکه جامعة ‌بشری به سود آن ریخته می‌شود سرازیر می‌شود و در این راه از هیچ بی‌رحمی، استثمار، حیله‌گری، نقشه‌کشی و جنایتی روی‌گردان نیستند و تو هیچ راهی نداری که برای این غول بی‌رحم، این «پاشنه آهنین» کار کنی. کتابی که جک لندن در 1907 نوشته است هنوز در مورد جامعة امریکا سندیت و اعتبار خود را دارد. واقعاً‌ نفسش حق است و هرچه گفته با آن‌که دنیا در طی دو جنگ زیرورو شده هنوز به قوت و اعتبار خود (فقط در امریکا) باقی است ورنه آنچه تو در فرانسه و انگلیس و آلمان (خاصه دو کشور اولی) می‌بینی سرمایه‌داری نیست، بلکه بره‌ای ست که مثل برة بوذرجمهر در نتیجة وجود گرگ شوروی هیچ‌وقت چاق نمی‌شود.

گفتند یک وقت بوذرجمهر رفت و قایم شد. می‌خواستند او را بیابند و نفله کنند. دشمنش که وزیر شاه بود برای پیدا کردن او دستور داد که به تمام خانواده‌های شهر یکی یک بره بدهند و مدت چهل روز نگه دارند، به این شرط که وزن این بره یک مثقال کم یا زیاد نشود. به پیرزنی که بوذرجمهر در خانوادة‌ او بود یک بره دادند. پیرزن آمد و از این حکم عجیب سلطان شکوه کرد (مثل دیگران) که من چطور می‌توانم بدین ترتیب این بره را چهل روز نگه دارم؟ بوذرجمهر گفت: مادر، ‌نگران نباش. هرچه این بره علف و خوراک می‌‌خواهد خوب و به قدر کافی بده که بخورد و سیر شود، اما برای این‌که چاق نشود یک بچه گرگ بگیر و روزی یک بار نشانش بده. بره از ترس این گرگ تمام گوشت‌هایی را که در این روز بدنش گرفته و به وزنش افزوده آب می‌کند و وزنش ثابت می‌ماند. سرِ روز چهلم که بره‌ها را تحویل می‌گرفتند برة همة مردم یا چاق شده بود یا لاغر، بجز برة پیرزن که تحت راهنمایی پیرزن وزنش ثابت مانده بود. و به همین ترتیب بوذرجمهر (که با همة حکیم بودنش نفهمیده بود این کلک را برای او زده‌اند) گیر افتاد. و البته برای تسلی خاطر شما او با زبان‌آوری خود را رهانید و تقصیر را به گردن وزیر ثابت کرد.

به هر حال،‌ در اروپا در مجاورت شوروی (که خودش از سرمایه‌داری امریکا کثافت‌تر است، چون مردم را در فقر برابر می‌دارد) کارگران و تولیدکنندگان نمی‌گذارند دولت به قوت و قدرتی برسد که شیره‌شان را بکشد. در حقیقت کمونیسم با ترساندن سرمایه‌داری بسیار وسیلة ‌مؤثری است، بی آن‌که برای خودش خوب باشد. و اگر این قطب چپ نبود دولت‌های اروپای سرمایه‌داری محرومان را خورده بودند و امریکا از این هم بدتر شده بود.

علاوه بر این، چیزی که در امریکا باعث این فقر اخلاقی شده نداشتن تاریخ و فرهنگ ریشه‌دار است. امریکا چیزی جز دلارش ندارد که بدان بنازد. در صورتی که مثلاً در فرانسه اگر فقط مجسمه‌هایی را که در کوچه‌ها و خیابان‌های پاریس ولو است جمع کنند و به معرض فروش بگذارند و حراج کنند شاید بودجة‌ ده سال مملکت را تأمین کند. و همین برج ایفل نسبتاً جدید شاید بیش از وزن خودش طلا به دست توریست‌ها برای دیدار خود از فرانسه جذب کرده است. اما امریکاست و دلارش و نتیجة آن همین کثافتی است که می‌بینی و من سال‌هست که این را احساس کرده‌ام و هرگز ظواهر و زرق و برق‌‌ها و پیشرفت‌های تکنولوژیک این جامعة بی‌کردار و بی‌مروت مرا نفریفته است.

(از نامة 9 آذر 1362/ 30 نومبر 1984، پاریس)

چنین بود که محجوب با آن که در اقصای عالم گشته بود و با مردمان سرزمین‌های گوناگون به سر برده بود اما هیچ جا را از وطنش ایران دوست‌تر نمی‌داشت و در نامه‌هایش با من بارها این شعر سعدی را تکرار می‌کرد:

که راضیم به نسیمی کز آن دیار آید

مرا زمانه ز یاران به منزلی انداخت

 

در واپسین نامه‌هایش از ضعف پیری و تنگدستی شکایت می‌کرد:

به هر حال،‌ عزیز دل، چه بگویم؟ روز به روز عمر به مثابة برفی که در برابر آفتاب تموز قرار گرفته باشد رو به رفتن و ذوب شدن است. پشم و پیله ریخته و نقصان پذیرفته و حرکت دشوار شده و ضعف وجه مفرط تبدیل به عدم وجه شده و مصیبت بود پیری و نیستی…

آخرین باری که او را دیدم مرداد 74 در لوس‌آنجلس بود. سرطان به استخوانش سرایت کرده بود. شدت درد خوابش را گرفته بود و او را سخت تکیده و شکسته کرده بود. برای بازگشت به توکیو به خداحافظی رفته بودم. نگران خواستم مدتی درسش را تعطیل و استراحت کند. با آن لحن و لهجة‌ شیرین گفت: «این دکترِ من خودش اوسای سلاطونه. هر کاری بتونه می‌کنه. هنوزم که جواب آخرو ندادن. وانگهی آدمیزاد قرار نیس که صد دفه بمیره. من درسمو ول نمی‌کنم. تو هم نگران نباش.»

او روز بعد از لوس‌آنجلس به برکلی رفته بود و درسش را شروع کرده بود! در بازگشت به توکیو چندین بار تلفن کردم و حالش را پرسیدم. گفت مشغول پرتودرمانی است و حالش بهتر است. به تهران که رفتم خواهر و بستگانش نیز چنین گفتند.

تا این‌که ناگهان خبر رسید…

که غمگین می‌کنی خواننده را هم»

«ببند ایرج ازین اظهار غم دم

دکتر نصرالله پورجوادی در این شب، به بخش مطالعات دکتر محجوب در زمینۀ تصوف پرداخت:

“بنده، افتخار شاگردی و دوستی ایشان را نداشتم اما با آثارشان آشنا بودم. آثار دکتر محجوب در زمینه های مختلفی است اما در میان آثارشان موضوعی با عنوان تصوف یافت می شود. در واقع، توجه به این آثار از جانب مرحوم محجوب، علاقۀ ایشان را به این زمینه نشان می دهد. در «منطق الطیر» و «بوستان» و کتاب دیگری تحت عنوان «طرائق الحقایق» و همینطور در فتوت نامۀ سلطانی و کتاب دیگری تألیفی، کتاب جوانمردی که در آمریکا به چاپ رسیده است. به هر حال یکی از کارهای ارزندۀ دکتر محجوب هستند. رفتن به طرف این آثار چه چیزی را در مرحوم محجوب نشان می دهد.؟ یکی از آن ها «طرائق الحقایق» که یک کتاب سه جلدی قطور و تاریخ تصوف از ابتدا تا زمان خود مؤلف می باشد. مؤلف آن هم حاج معصومعلیشاه یا نایب الصّدر است که در زمان قاجار زندگی می کرد. خود این کتاب را در واقع شاید بتوان بعد از نفحات الانس جامی، مفصل ترین کاری که در زمینۀ معرفی مشایخ صوفیه از ابتدا تا زمان نایب الصّدر شده است، نام برد. کتاب او جنبه های فلسفی و کلامی و عرفانی دارد. این کتاب در سال 1313 قمری توسط خود مؤلف چاپ شده است. ارزش کتاب بیشتر به خاطر مطالبی می باشد که مربوط به زمان خود مؤلف بوده است. سلسله های صوفیه بخصوص نعمت اللهی در دوران زندیه و از زمانی که معصومعلیشاه به ایران می آید و در دوران زندیه و افشاریه و قاجار، مطالب گفتار این مجموعه را شامل می شوند. مرحوم محجوب این کتاب را تصحیح نکرده و مقدمۀ ایشان خیلی مختصر است و در آنجا هم دلیل تجدید چاپ این کتاب را بیان نمی کند. خودش می گوید تنها مزیت این کتاب نسبت به چاپ اصلی که حتما چاپ سنگی هم بوده این است، فهرست هایی است که به آن اضافه کرده و آن ها را هم خود تهیه نکرده. که خب آن فهرست ها بسیار راه گشاست و اصولابرای یک چنین کتاب قطوری داشتن چند فهرست به محقق کمک بسیاری خواهد کرد. در داخل این کتاب هم از نظر تاریخی بسیاری چیزها می توان پیدا کرد. اما برای من این سوال مطرح بود که انگیزۀ محجوب از چاپ این کتاب چه بود؟! این امر نشان می دهد که این شخص ذوق و سلیقه و علایقش چیزهایی در زندگی بوده که مشوق او در راه رفتن به طرف چنین موضوعاتی بوده است.

دکتر نصرالله پورجوادی از تالیفات دکتر محجوب می گوید - عکس از متین خاکپور
دکتر نصرالله پورجوادی از تالیفات دکتر محجوب می گوید – عکس از متین خاکپور

کتاب دیگر که مربوط به همین زمینه ها می شود، کتاب «فتوت نامۀ سلطانی» است که کار خوب و مؤثری در تصحیح این اثر انجام داده اند و یکی از کتاب های مهم در زمینۀ فتوت و جوانمردی است. واعظ کاشفی در اوایل صفویه و قبل از صفویه در اواخر تیموریان زندگی می کرده است و در زمینه های مختلف هم مطالبی از جمله در زمینۀ فتوت نوشته است و این کتاب جایش خالی بود و مرحوم محجوب آن را تصحیح کردند و چاپ کردند. اما یکی از جهات مهم این کتاب مقدمه ای است که ایشان نوشتند. مقدمۀ خوب و مفصل که بعدها همین مقدمه را بسط دادند و مقداری بدان اضافه کردند و به طور مستقل در آمریکا به چاپ رساندند. جوانمردی و فتوت دو بخش دارد که جمله ای نقل شد که جوانمردی یک چیز ایرانی است و به احتمال زیاد همین طور است. چون شواهدی داریم که به قرن دوم بازمی گردد و می بینیم کسانی هستند که به آن ها جوانمرد می گویند، بیشتر در خراسان بودند و ولی بی ارتباط با ادیان پیش از اسلام ایران، نبودند. تجمعاتشان این را نشان می دهد. علایقشان به موسیقی و مجالس سماع و …. ذوق و سلیقه اشان به این مسائل این ها را با برخی از سنت های موجود در ایران مرتبط می کند. این است که حرفی که دکتر محجوب گفته می توان با قدری احتیاط پذیرفت. منظورم این است که این فتوت درست است که اولین بار در خراسان پیدا می شود ولی بعدها همینطور در جاهای دیگر کسانی پیدا می شوند و در دوره های بعد این روش گسترش پیدا می کند و ما می بینیم که در بغداد و شهرهای دیگر ایران، آیین فتوت وجود دارد و ادامه پیدا می کند. دکتر محجوب هم در کتاب و هم در مقدمه اش به این دو جنبه توجه داشته است: هم به جنبه های ابتدای تاریخ جوانمردی و تصوف و هم به دوره های متأخر ، خوب پرداخته است. در مورد دوره های اولیه اش، بیشتر مقدمۀ مصطفی جواد را به کتاب «ابن معبار » گرفته و آن را به فارسی در آورده است. یک نثر بسیار خوبی است. شاید بتوان گفت ترجمه نیست چون خود نیز بسیاری چیزها را به عنوان یک اثر تألیفی بدان اضافه کرده است. که یکی از بهترین تحقیقاتی است که در زمینۀ فتوت تاکنون انجام گرفته و مبتنی بر منابع عربی است و آنچنان از منابع فارسی استفاده نکرده است.

از تصوف سخن گفتم و به جوانمردی و فتوت کشیده شد. این ها به هم مرتبط هستند. در ابتدای امر قبل از اینکه عنوان صوفی پیدا شود به آن ها اهل فتوت می گفتند. چنانکه که حتی به عنوان نمونه در قابوسنامه فصلی وجود دارد در مورد تصوف که تحت عنوان جوانمردی بحث می شود. این ها در دوران اولیه کاملا با هم مرتبط هستند و حتی جوانمردی مقدم بر تصوف است و آیین جوانمردی وجود داشته است. هر کسی بخواهد هر کاری در رابطه با تاریخ تصوف و جوانمردی و فتوت انجام دهد به نظر من بی نیاز از کاری که محمد جعفر محجوب انجام داده نیست.”

سخنران دیگر این بزرگداشت ، دکتر ژاله آموزگار، متن بیست سال پیش خود را بر کتاب «آفرین فردوسی» اثر محمد جعفر محجوب خواند:

«جـوانان مـا تـا چه اندازه با فردوسی‌ و شاهکارش آشنا هستند و از داستانهای شاهنامه چه می‌دانند؟

متأسفم که در‌ پاسخ این پرسـش باید‌ بگویم‌ بسیار کم با آن آشنایند و بسیار کم می‌دانند. چون بارها پیش آمـده است که در کلاسهایم وقـتی در مـبحثی از اسطوره‌ها، به عنوان شاهد مثال، یا برای تطبیق و تقابل بن مایه‌ها، گریزی‌ گذار به داستانی یا قهرمانی از شاهنامه زده‌ام. با این تصور که شرح بیشتر توضیح واضحات است. سایة دور «نمی‌دانم» را در چشمان دوستان جوانم دیده‌ام.

ولی آیا تنها دوسـتان جوان ما هستند که با‌ این‌ داستانها بیگانه‌اند؟

در گامی فراتر از کلاسهای دانشگاه، کتابخوان‌های ما تا چه اندازه از داستانهای شاهنامه و از صحنه‌های کم‌نظیری که این اثر را به شاهکار تبدیل کرده است شناخت دارند‌ و اگر چـند داسـتان معروفی را که در کتابهای درسی با آنها آشنا شده‌اند کنار بگذاریم آیا از دیگر روایتهای شاهنامه جز نامی در اندیشه‌ها نیست؟

از نبرد تن به‌ تن‌ یازده یا دوازده رخ چه می‌دانند؟

با رستم خان (خوان)ها را گام به گـام پیموده‌اند؟

در داسـتان رستم و اسفندیار، در رویارویایی این دو پهلوان، آنجا که «تراژدی» به معنی واقعی جان می‌گیرد و خواننده‌ نمی‌داند‌ به کدام قهرمان داستان حق‌ دهد‌ و سرانجام هم بر اسفندیار و هم بر رستم اشک می‌ریزد، هنر استادانة فـردوسی را لمـس کرده‌اند؟ هرگز به این موضوع اندیشیده‌اند که چگونه‌ اسکندری‌ که‌ دروازة تخت جمشید را بر سپاهیان خود گشود، در‌ صفحات‌ شاهنامه به برادری دارای داریان درمی‌آید و دخترزادة فیلقوس رومی می‌شود که مادر باردارش از شـبستان داراب رانـده شـده‌ و اسکندر‌ را در روم به دنیا آورده است؟ در شـاهنامه اسـکندر بـیگانه‌ای‌ نیست که بر خاک این سرزمین پای سردارانه بگذارد.

 دکتر ژاله آموزگار - عکس از متین خاکپور
دکتر ژاله آموزگار – عکس از متین خاکپور

زالی بوده است و رودابه‌ای، ولی آیا صحنه دلنشین دلدادگی‌ نرم‌ و لطیف این بانوی آزاده را با پهلوان‌زاده‌ای سـفیدمـوی بـه داوری‌ زیبائیها‌ کشانده‌اند؟

سخنی از کاووس بوده است و از خودکامگی فـرمانروایان. ولی آیـا رزه‌کاریهای واژه به واژه‌ حساب‌ شدة داستان را در نظر آورده‌اند؟ آنجا که هوس پرواز، او را بر بال عقابها‌ به‌ آسمان‌ می‌کشاند و غرور سر بـرافراشته او سـرنگونش مـی‌کند. داستان زیبایی که ذهن خلاقة خداینامه‌نویسان و استادی‌ و چیره‌دستی فردوسی، به کاووس مـتن‌های باستانی، چنین شخصیتی داده است. کاووس در متنهای پهلوی، در آغاز فرمانروایی است‌ که‌ غم مردم خود را دارد، بر هفت کشور فرمانروایی می‌کند و جـزء جـاودانان اسـت‌ با‌ هفت‌ خانه در میانة البرز، این هفت خانة معجزه‌آمیزی که یکی از زر اسـت و دو‌ از‌ سـیم و دو از پولاد و دو از آبگینه و هر پیر از‌ کار‌ افتاده‌ای‌ اگر از دری به درون آن رود از در دیگر جوان و پرزور بیرون می‌آید. ولی‌ این‌ کاووس را غرور فرامی‌گیرد، گرفتار فـریب دیـوان مـی‌شود و هوس پرواز به قلمرو‌ امشاسپندان‌ و دنیای روشنی فرّه را از و می‌ستاند جاودانگی را از او می‌گیرد.

و اگر اتفاق‌ نـظر‌ بـر‌ ایـن است که برای فردوسی ایران زمین همه چیز است، آیا شاهد مثال‌ این‌ کلام را در مـیان بـیت‌ها جسته‌اند؟

کـتاب آفرین فردوسی راهی به این سرزمین زیبا باز می‌کند‌ و پیوندی صمیمانه میان بخشی از شـاهکارهای پیـر توس و جوانان سرزمین ما‌ برقرار‌ می‌کند، چون به نظر من این کتاب که‌ مـجموعه‌ای‌ از‌ 35 مـقاله اسـت بیشتر نسل جوان را‌ مد‌ نظر داشته است.

در ضمن این مقاله‌ها داستانهایی از زال و رودابه، سیمرغ، شگفتی‌های گیتی، رخش،‌ هفت‌خان، بیژون‌ و مـنیژه، گشتاسب و کـتایون، یازده رخ، افراسیاب، کیخسرو، اسفندیار، دیو‌ سفید‌ و دیو‌ سیاه، اسکندر‌ و دارا، بزرگمهر، بهرام در هند، پدید آمدن شطرنج، حشمت پرویز‌ و عشق شیرین… نقل می‌شود و مـباحثی دیـگر در مـورد زبان و اختر کاویان‌ و… به‌ آن افزوده می‌گردد.

قلم نویسنده، استادانه، روان و شیرین می‌لغزد و مطالب‌ در‌ خور فهم همگان عرضه مـی‌شود. در‌ آغـاز‌ هر بخش، همچون درآمدی بر داستان، در کلیات مطالب بحث می‌گردد و سپس داستان آغـاز‌ مـی‌گردد. مهارت‌ نـویسندة دانشمند این نوشته‌ها این‌ بوده‌ است‌ که در داستانهای‌ نقل‌ شده هنر فردوسی را‌ نمایان‌تر‌ کند، صحنه‌های زیـبا را بـرجسته‌تر جـلوه دهد و بر شیرینی داستانها بیفزاید و در میان نثر، جای‌ جای‌ از شعر یاری گیرد و بارقه‌ای‌ از‌ فرهنگ غـنی‌ و پربـار‌ ایران زمین را در‌ هر صفحه آن آشکار سازد.

به مباحثی نیز در حاشیه مطالب برخورد می‌کنیم. مقاله‌ای در آغاز‌ دربارة‌ زبان دری اسـت کـه موضوع به‌ زبانهای‌ کهن‌ ایرانی‌ کشیده‌ شده است. مواردی از‌ مقاله‌ به بحث و تـعمق بـیشتری نیازمند است مثلا جایی که از زبان پهـلوی و شـاخه‌های آن‌ سخن‌ به‌ میان می‌آید و یا جایی کـه بـه‌ پازند (ص‌ 19) اشاره‌ می‌شود. پازند‌ نوشته‌های‌ پهلوی‌ به فارسی نیست. پازند در آغاز برگردان خطی متنهای پهـلوی بـوده است به الفبای اوستایی و سـابقة آن بـه قرن یـازده و دوازده مـیلادی بـرمی‌گردد و بنیانگذار پازندنگاری‌ شخصی به نام نـریوسنگ بـوده است. بعدها در دوره متأخرتر دعاهای زردشتی را هم با الفبای نگاشته‌اند.

در مواردی، تطبیق عناصر داستان‌سرایی در داستانهای ایـرانی و سـامی صورت گرفته است که مبحثی‌ درخـور‌ توجه می‌باشد مانند پرواز کـاووس و پرواز نـمرود، یا موسی و داراب. در مورد اخیر اشـتقاقی از قـصص الانبیاء در مورد نام موسی نقل شده از «مو» و «سی» و همانندی آن به داراب و «دار» و «آب» کشانده‌ شده‌ است کـه مـطلبی نادرست است و از مقولة اشتقاقهای عـامیانه، چـون داراب صـورت تحول یافته‌ای از «داریـ‌واوم» در فـارسی باستان است که ایـن واژه سـپس‌ به‌ صورت «داریاو» درآمده و تحول بعدی «و» به «ب» هیچ‌گونه ارتباطی‌ با‌ آب ندارد.

در مبحث تمثیل صوفیان و عرصة سیمرغ در جهان عرفانی (ص 99) کـه بـحثی است جداگانه از سیمرغ. عنقا، سی‌مرغ (ص 89)، نویسنده مباحث قـیاس، استقراء و تـمثیل را‌ با‌ بـیانی سـاده و روان‌ و درخور فهم همگان بـیان می‌کند و با شواهدی از عطار بر لطف کلام می‌افزاید. همچنین مطالبی که در بخش «شاهنامه شناسنامة ملی ایـرانیان) (ص 51) مـورد بحث قرار گرفته و یا آنچه دربـارة‌ پرچـم (ص‌ 32) ذکـر شـده درخـور توجه و تحسین است.

در بـرخی از بـخشها تکرار مطالب دیده می‌شود، شاید به دلیل اینکه این مقاله در جاهای مختلف چاپ شده بوده و سپس در مجموعه‌ای‌ گـرد‌ آمـده است.

در مواردی شاید جالبتر می‌شد اگر شخصیتهایی از شـاهنامه بـا صـورتی کـه در مـتن‌های پهـلوی دارند سنجیده‌ می‌شد تا چرخش قهرمانان به دلیل مسائل اجتماعی، تاریخی و سیاسی بیشتر‌ به‌ چشم‌ می‌آمد.

باشد که این کوشش قابل تحسین دکتر محجوب در این مجموعه و کوششهای بعدی کـه قول ‌‌آن‌ در این کتاب داده شده است شاهکارهای بزرگان ادب ما را به محفل‌ جوانان‌ بکشاند‌ و بر ارتباط نو با کهن بیفزاید و نسل جوان ما را به آنچه ستون‌های‌ جاودانة فرهنگ غنی ایران زمـین اسـت بیشتر آشنا کند.»

از سخنرانان میهمان این نشست دکتر محمد جعفر یاحقی، خاطره ای کوتاه از آشنایی خود با دکتر محجوب را بیان داشتند:

“سه درود می فرستم اول به روان دکتر محجوب که این مجلس به یاد او برگزار شده است و دوم به یاد مرحوم شادروان دکتر محمود افشار و خانوادۀ افشار که این تشکیلات را برای این کار وقف کردند و سوم برای علی دهباشی که این شب ها را برگزار می کند. دویست و بیست و هشت جلسه در این مکان برگزار شده و من دویست و بیست هشت زیان کردم و در شهرستان بودن زیان های بسیاری دارد و یکی از زیان هایش همین هاست. امروز به لطف دکتر کدکنی در اینجا هستم. اکثر کارهای دکتر محجوب را خوانده ام و یادداشت برداری کردم و امتحان دادم. خدا دکتر یوسفی را رحمت کند که ما را وادار می کردند که تمام این ها را بخوانیم و اعتقاد خاصی به تحقیقات دکتر محجوب داشتند. شاگرد مستقیم ایشان نبودم تنها ارادتمند دکتر محجوب هستم اما یک نسبت مهم با ایشان داشتم و این بود که نامم محمد جعفر است! اولین محمد جعفر معروفی که نامش را شنیدم، محمد جعفر محجوب بود و ارادت خاصی با این مرد برقرار کردم که بسیاردلپذیر بود. به خصایل دکتر محجوب اشاره کردند و من نمونه ای برای این خصایل می آورم. یکی از آن هاخصلت مردمی بودن و بی تعلقی نسبت به مسائل است. در سال 1370 در برکلی بودم و با دکتر محجوب تماس گرفتم و گفتم که می خواهم به لس آنجلس بیایم و گفتند که بیا و خودم در فرودگاه به دنبالت می آیم. گفتم که نه آقا بنده همچین انتظاری از شما ندارم! ایشان با اتومبیل شخصی به دنبالم آمدند و برایم هتل گرفته بودند. من را با دوستان بسیاری آشنا کردند. به یاد دارم با هم به خانۀ نادرپور رفتیم و …. شب آن روز هم جشن تولد شصت و هشت سالگیشان بود که دوستانشان در شهر دیگری تولد گرفته بودند و پس از یک ساعت رانندگی ما را به جشن تولد خود برند. من از خراسان رفته بودم و صمیمانه از ایشان خواستم که به استان ما سفر کنند.

دکتر محمدجعفر یاحقی از دیدار با دکتر محجوب می گوید - عکس از مریم اسلوبی
دکتر محمدجعفر یاحقی از دیدار با دکتر محجوب می گوید – عکس از مریم اسلوبی

حال می خواهم آن چشمۀ دوم استاد محجوب را که ایران دوستی و فردوسی دوستی ایشان بود برایتان بگویم. دو سال بعد از سفر من، خبر دادند که دکتر محجوب به خراسان، تشریف آورده اند. نزد ایشان رفتم. گفتند که می خواهند به آرامگاه فردوسی بروم. با هم به آرمگاه رفتیم و وقتی برای زیارت رفتند اشک در چشمانشان جاری بود. به کتابفروشی داخل موزه که رسیدیم، کتاب آفرین فردوسی را دیدند و گفتند که من دو جلد از این لازم دارم. اشاره ای به کتابفروش کردم و گفتم که ایشان مؤلف خود کتاب هستند. فروشنده تعارف کرد و استاد هم شروع کردند به تعارف و دو جلد خریدند و پولش را حساب کردند.

با ایشان به زادگاه فردوسی رفتیم. به «پاژ» زادگاه فردوسی که همانند خود او غریب است و باید بروید و ببینید. در مسیر بنای یادمانی به نام «میل اخنگان» است که بنای تاریخی قشنگی است. ایشان در کنار میل نشستند و به همسرشان گفتند:” از این خاک بردار! می خواهم خاک توس را به امریکا ببرم و بو کنم.”

یک کیسۀ کوچک از این خاک را برداشتند و درکیفشان گذاشتند و رفتند و بعد از چند ماه فوت کردند.”

سخنران دیگر شب محمد جعفر محجوب، دکتر علی بلوکباشی بود که در مورد سابقۀ شاگردی خود در مکتب دکتر محجوب سخن گفت و او را ادیبی سخندان و سخندانی ادیب توصیف کرد:

“من شاگرد محجوب بودم. محجوب دانشی مردی لوتی بود و فضایل لوتی ها را داشت و همانطور که مهدوی دامغانی از این مسأله عامیانه استفاده کرده که ملا شدن چه آسان آدم شدن چه مشکل! محجوب آدم به معنای انسان با فضائل انسانی بود و خوی و خصایل لوتی های جوانمرد را داشت.

دیپلم طبیعی گرفتم و بعد به کار فرهنگ عامه از سال 1335 پرداختم. حس کردم باید ادبیات بخوانم و به آموزشگاه شبانه روزی خزائلی رفتم و در آنجا معلم فارسی و درس انشا نگاری ما محجوب بود. ایشان جوانی سی و چند ساله و دانشجوی دکتری بود. در همان جا پس از چند جلسه دریافتم که با معلمی جدا از معلمان دیگر و مردی سخندان ادیب و ادیبی سخندان روبرو هستم و باید استفاده از محضر ایشان را داشته باشم. سال 1337، معلم انشاء ما بودند. درست پنج سال بعد اینکه کتاب راهنمای فن نگارش و یا راهنمای انشاء را با کمک علی اکبر فرزام پور، نوشته بود. شیوۀ درس او و بخصوص شیوۀ انشا نگاری اش با شیوۀ معلمان دیگر متفاوت بود . به ما گفت که هر کدام باید موضوع انشا انتخابی برای خود داشته باشید و بنویسید و برای ما بخوانید. دانش آموزان کلاس هر کدام نوشته ای می نوشتند و ایشان زمانی که دانش آموزی انشایش را می خواند پیش ما می نشست و گوش می داد و پس از تمام شدن در مورد انشا بحث می کرد. نوبت من در یکی از جلسات که شد داستانی با عنوان «گربه سفید» نوشته بودم. موضوع داستانم را از رابطۀ مادر شوهر و عروس در فرهنگ سنتی گرفته بودم و یک موضوع تخیلی را در این داستان نوشتم که بعد پس از مرگ مادر شوهر این گربه سفید متعلق به مادر شوهر، وفاداری اش را نسبت به صاحبش نشان می دهد برای حفظ رختدانی که از چند بقچه رخت های بریده و نبریده داشت. زمانی که این را خواندم ایشان با شیوۀ بیان خود نقالان در نقل داستان ها روی داستان من صحبت کرد و گفت این ساخت و پرداخت یک داستان کامل را دارد و باید چاپ شود. در همان زمان با مجلۀ پیام نوین کار می کردم و مطالبی در زمینۀ ادب عوام و فرهنگ عامه می نوشتم. گفتم که نوشته ام را به این مجله خواهم داد. موافقت کردند و نظر بر این داشتند که هیچ ویرایشی صورت نگیرد و داستان همانطور که هست چاپ شود. داستان چاپ شد و این اولین دیدار و آشنایی من با دکتر محجوب بود که حدود یک سال در این آموزشگاه درس ادبیات می خواندم و پس از آن در سال های مختلف با ایشان برخوردهایی داشتم که سه سال از این سال ها را نقل می کنم:

دکتر علی بلوکباشی از سالها شاگردی اش سخن می گوید - عکس از متین خاکپور
دکتر علی بلوکباشی از سالها شاگردی اش سخن می گوید – عکس از متین خاکپور

در سال 1347 در ادارۀ فرهنگ عامه، از میان گروهی از دانشگاهی ها بیست نفر استخدام شدند. یک دورۀ آموزشی دویست ساعته در بهمن و اسفند 1347 برگزار شد و در آنجا از اساتید مختلفی که در زمینه های مختلف استاد بودند، برای آموزش این پژوهشگران که کار مردم شناسی انجام می دادند، دعوت کردیم. یکی از آن ها استاد دکتر محجوب بود که ایشان ادبیات عامه را تدریس می کردند.

در سال 1348 دو برنامه در ادارۀ فرهنگ عامه داشتیم که شامل پژوهش های میدانی بود که گروه ها ی پژوهشگر را به شهرهای مختلف می فرستادیم و کار میدانی می کردند و دیگری تحقیق و بررسی روی متون تاریخی دورۀ اسلام بود و باز گروهی از اساتید که با متون ما آشنایی داشتند دعوت به کار کردیم که یکی از آن ها استاد محجوب بود.

در همایش های مختلف و تحقیقات ایرانی مختلف که استاد من شادروان ایرج افشار ترتیب می داد با هم جلساتی داشتیم.

در سال 1355 در جشن هنر شیراز که همایش بین المللی تعزیه خوانی در آنجا برقرار شد که آقای محجوب با همسرشان تشریف داشتند که چند شبانه روز صحبت هایی که بیشتر در زمینۀ تعزیه و تاریخ پیدایش تعزیه بود و اختلاف نظرهایی که میان ما وجود داشت صورت گرفت که از مصاحبت با ایشان بهره های بسیار بردیم.”

Untitled-31

دکتر بلوکباشی، بخشی دیگر از سخنانش را با بررسی کوتاهی از آثار دکتر محجوب، ادامه داد:

“اما نگرش به آثار دکتر محجوب از جنبه های دیگر باید بررسی شود. روی داستان های عامیانۀ مکتوب صحبت می کنم که استاد کار کرده اند. البته کارهای بسیار فاخر و برجسته و ارزشمندی به صورت کتابخانه ای و میدانی انجام داده اند. نمونۀ آن سخنوری یکی از شاهکارهایی است که در فرهنگ عامه ایشان برای نخستین بار مطرح شد. اما در مورد داستان های عامیانه صحبت کنیم. بر روی داستان عامیانه شفاهی پیش از محجوب چند تن دیگر کار کرده بودند. مثل حسین کوهی کرمانی که مأمور شد برای جمع آوری قصه های شفاهی به حوزه های کرمان و کاشان برود که برای اولین بار چهارده افسانه در آنجا جمع آوری و این چهارده افسانه را در سال 1314 منتشر کرد. گرچه با وجود کلماتی چون شاه و وزیر در کتاب با انتشار آن مخالفت شد اما با تغییراتی از جمله جایگزین کردن واژۀ حاکم ودبیر و … مجوز انتشار یافت. این اثردر سال 1333 تجدید چاپ و افسانۀ دیگری هم بدان اضافه شد و واژگان شاه و وزیر به داستان بازگشت. دیگر کسی که پس از او در بخش ادبیات و قصه های شفاهی فعالیت داشت، صادق هدایت بود که ایشان از بنیانگذاران تحقیقات فرهنگ عامه به معنای علمی جهانی اش است که از سال 1318 با مجلۀ موسیقی قدیمی کار می کرد و قصه هایی را چون: شنگول و منگول و سنگ صبور و لچک کوچولوی قرمزی و … را در آنجا چاپ کرد.

پس از او ما فضل الله مهتدی (صبحی) را داریم که با تأسیس رادیو ایران در سال 1319 اولین جمعه، بچه ها سلام را گفت و ما بچه ها آن دوره و جوان های حالا، همیشه پای صحبت های صبحی می نشستیم و قصه هایش را گوش می دادیم و اولین داستانش عمو یادگار بود و بعد ها قصه های شفاهی که برایش می فرستادند چاپ کردند و در دسترس گذاشت.

در سال 1330 امیر قلی امینی در اصفهان به جمع آوری قصه های شفاهی روی آورد و سی افسانه در کتابش جمع آوری کرد.

تا این زمان کسی به این ذخایر و گنجینۀ گرانبهای مردمی به صورت داستان های عامیانه مکتوب، پی نبرده بود و حال چرا محجوب ، نخستین بار به این گنجینه دست یافت؟ چون از کودکی همانطور که ما عادت داشتیم در فضای قصه های مادر و مادربزرگ و خانباجی هایمان بنشینیم و گوش دهیم و ادبیات شفاهی از لالایی و چیستان گرفته همه را از زبان آن ها بشنویم؛ محجوب هم از زبان مادر و آبجی فراش که فراش مدرسۀ عمه خانمش بود، داستان ها می شنید و این شوق عشق او را به قصه های عامیانه برانگیخت و همانطور که خود می گوید در سن دوازده سالگی بود که اولین بار با یک متن نوشتۀ امیرارسلان شروع می کند به خواندن آن و چند بار این را می خواند و چنان عاشق می شود که همیشه پول تو جیبی اش که برای تنقلات می گرفته برای خرید این نوع داستان ها به پیرمرد بساط دار در بهارستان می داده و کتاب می خریده است. همین ها او را ساخت که به این موضوعات در این کتاب ها توجه کند و به کتابخانه ها برود و این کتابخانه ها را یک به یک بخواند و به گفتۀ خودش، حدود سیصد تا را شناسایی کند که بیش از این ها باید باشد و در حدود پانصد کتاب در باب قصۀ های عامیانه، متن داریم که بصورت خطی و نسخ چاپی سنگی و یا سربی وجود دارد. حدود پنجاه تا از این داستان ها را ایشان چاپ کردند و بر روی آن تحقیق کردند که دوست عزیز ما آقای ذوالفقاری در مجموعۀ ادبیات عامیانه ایران این ها را ارئه کرده است.

محجوب پروردۀ فرهنگ مردم و عاشق مردم و مردم کوچه بازار بود و خود نقل می کند که یک بار سماور نفتی اشان نفت و آب پس می داده است. سماور را برای تعمیر به یک سماور ساز می برد و می گوید:

چند تا جمله به کار بردم تا به او بفهمانم که این سماور من نفت دانش و تنوره اش، آب می دهد و آن هم نفت می دهد. سماورساز گفت:“سماور را بگذار اینجا. درستش می کنم. گذاشتم و بعد از چند روز که برای گرفتن سماور رفتم، گفت که بیا بردار برو. پرسیدم:درست کردی؟ پاسخ داد که بله آّب بندیش و نفت بندیش کردیم بیا بردار و برو. من سه چهار تا جمله برای فهم این موضوع گفتم. من که استاد و دکتر بودم ولی ایشان درک زبان فارسی را بهتر از من می دانست.

دکتر محجوب همچون صادق هدایت هم با دانش نوین فولکلور که در غرب پایه گرفت و هم با نگاه غربیان به این دانش آشنا بود و از طرفی خود یکی از اسوه های ادبیات کهن ما بود و سلطه داشت و از هر دوی این ها در کارهایش بهره می گرفت و من می توانم با قطعیت بگویم که واقعا محجوب شهسوار یکه تاز میدان فرهنگ عامۀ ایران بود و ما همه از او درس گرفتیم. مطلب دیگر که باید به آن اشاره بکنم این است که محجوب نخستین کسی بود که ادب عوام را از محیط تودۀ مردم به دانشگاه برد و این زمانی بود که در سال 1343 دانشکدۀ هنرهای دراماتیک تأسیس شد و زنده یاد دکتر مهدی فروغی رئیس این مکان بود و از ایشان دعوت کرد تا به تدریس هنر و فرهنگ عوام بپردازد. از این زمان بود که این چیزی که از تخیل مردم عادی کوچه بازار تراوش کرده، امروز در دانشگاه تدریس می شود. تا سال 1351 که دکتر محجوب به عنوان استاد میهمان در دانشگاه آکسفورد به انگلستان سفر کردند و بعد به فرانسه رفتند و دکتر فروغ گفتند که به جای ایشان تدریس کنم و من گفتم که استاد باید باشند و سرانجام من به تدریس این درس پرداختم.”

در بخشی دیگر، دکتر عسکر موسوی کابلی به خصیصۀ انسان شناسی دکتر محجوب در جامعه و ارتباطاطش پرداخت:

«اوایل 1990 بود. او برای چند روزی آمده بود به لندن برای دیدار خواهرش، فاطمة محجوب (جزایری)، و پژوهشی در کتابخانة‌ مرکزی بریتانیا که نسخه‌های گوناگونی را از ملل و نحل در خود گرد آورده است. اگر درست به خاطرم مانده باشد روی «سمک‌عیار» کار می‌کرد و نسخه یا نسخه‌هایی را که در کتابخانة بریتانیا موجود بود، ‌باید می‌دید و از آن نسخه‌برداری می‌کرد. در آن روزگار کتابخانة بریتانیا در جای پیشین خودش قرار داشت، با آن چوبکاری و آرایش بسیار قدیمی و باعظمت و زیبا، آدم احساس می‌کرد که ارواح سرگردان هزاران پژوهشگر دور و برش می‌‌گردند. هنوز به نظر من آن کتابخانه صفایی داشت که این ساختمان آجرقرمزی ندارد، با تمام فناوری و چه و چه‌هایش. روزها صبح زود می‌رفت، عصرها دیر می‌آمد و بسیار خسته و گرسنه، ‌و خواهرش فاطمه خانم که او را مانند جانش دوست می‌داشت و آشپز قهاری هم بود، دیگر برای برادری که سال‌ها ندیده بود تمام هنرش را به کار می‌بست. آقای سید احمد جزایری، شوهرخواهرش، هم که یکی از شیفتگان او بود، زودتر از معمول از کار می‌آمد، ‌و هر شبی کس و کسانی می‌آمدند و او نقل مجلس و شمع محفل بود با آن لهجة تهرانی و زورخانه‌ای مخصوصش. مثل یک کشکول قدیمی بود که درویش‌ها بر شانه‌شان می‌آویختند، او برای هر فرصتی و هر کسی و موردی چیز تر و تازه‌ای داشت که همه را می‌گرفت.

اوایل با من رسمی بود و بسیار با ادب و تعارفات معمول ایرانی که دل آدم را می‌زند، اما پس از یکی دو روز، مثل اینکه مطالعات افغانستان‌شناسی‌اش تمام شد، اخت شد و بسیار صمیمی. از بسیاری لحاظ؛ اخلاق و رفتار کابلی‌های قدیم و تهرانی‌های قدیم شبیه هم است. او با من با زبانی سخن می‌گفت که گویی سالها پیش پیوندی و شناختی و آشنایی داشته باشد.

دکتر عسکر موسوی کابلی از خاطرات با محمد جعفر محجوب حکایت می کند - عکس از متین خاکپور
دکتر عسکر موسوی کابلی از خاطرات با محمد جعفر محجوب حکایت می کند – عکس از متین خاکپور

یکی از روزها گفت: «پسر! می‌دونی این چیه؟ گفتم: دیوان کبیر. گفت: بارک‌الله، این سید حتی دیوان کبیر رو هم می‌دونه! خب این جلد را وردار و دنبال واژة «دلاله» یا «دلیله» بگرد و بعد این طوری روی کاغذ یادداشت کن.» گفتم: «‌بسیار خوب، این‌جوری هم می‌شود…» حرفم را قطع کرد و گفت: «همین‌جوری که من می‌گم نگاه کن و یادداشت بردار.» گفتم: چشم! و برابر با گفتة او به ورق زدن و خط به خط گشتن دنبال «دلاله» و «دلیله» برای دکتر محجوب در یکی از جلدهای دیوان کبیر گشتم! (دیوان کبیر در 8 یا 9 جلد در پوشش قرمز از سوی انتشارات امیرکبیر چاپ شده بود و تازه از تهران به لندن آمده بود و در منزل خواهرش فاطمه محجوب جزایری، خانم سید احمد جزایری موجود بود و سخت مورد استفادة ایشان قرار گفته بود). باری،‌ تا من یک جلد را گشتم،‌ او دو سه تا را تمام کرد و گفت «می‌خونیش؟ لازم نیست حالا بخونیش،‌ تنها دنبال کلمة دلاله، ‌دلیله و یا دلّه بگرد، ‌ماشاءالله، خیلی هم سریع پیش می‌رین!»

چند تایی پیدا کردم. پرسید اصلاً شما کلمة دلاله یا دلیله دارید توی افغانستان؟‌ گفتم: بله استاد! در افغانستان دلّه برای مردی به کار می‌رود که برای تن‌فروشی زنش کار کند یا مردهای دیگر را به زنش دلالت یا راهنمایی کند،‌ البته به عنوان دشنام. گفت: همین حالا هم استفاده دارد؟ گفتم: بله! گفت:‌ «خوبه، پاشو همین‌ها رو که گفتی برای من بنویس با مشخصات و چند مثال و نمونه». پس از اینکه برگشتم با نوشتة دلّه به معنی افغانی کلمه، گفت: «ممنون. تشریف ببرید و بساطو آماده کنید و من هم میام.» منظور از بساط، فیلمی از آخرین سفر مهدی اخوان ثالث در لندن بود که به همت باقر معین که کارهای نیک فرهنگی بسیاری در بی‌بی‌سی به یادگار گذاشت، دعوت شده بود و یادگارش هم دو نوار فیلمی بود که من از دو جلسة شعرخوانی اخوان در لندن گرفته بودم و چند سال پیش که برای نخستین بار زرتشت را دیدم به او سپردم.

گفتم که استاد بساط آماده است، یعنی من دوربین فیمبرداری 8 میلیمتری سونی را به تلویزیون وصل کرده بودم تا به اندازة تمام صفحة تلویزیون 34 اینچی دیده شود. رو‌به‌روی تلویزیون یک صندلی گذاشت و نشست و تمام هر دو نوار فیلم را که چیزی در مایه‌های سه ساعت بود، نگاه کرد، ‌بسیار با حوصله و دقت و اشتیاق، و گاهی سر و صورتی هم تکان می‌داد، و چیزی زیرلبی می‌گفت. فیلم که تمام شد گفت: عجب! واقعاً بی‌ماننده. دومی نداره. آن روزها اخوان هنوز زنده بود و تازه از لندن به کشور دیگری در اروپا رفته بود، هرچند وعده کرده بود که برمی‌گردد، هرگز برنگشت. من که شیفتة اخوان ثالث بودم (و همیشه هم هستم) گفتم: خب، چطوری بود؟ گفت: «خراسونی‌ها همیشه میدون‌دار ادب فارسی بوده‌اند. اخوان بین همه‌شون یک چیز دیگری است. چقدر بر زبون و قلمرو پهناور این زبون و فرهنگ مسلط است… این بابا اعجوبه‌ای است.»

از کتابخانة بریتانیا که می‌آمد کمی استراحت می‌کرد و شام را زودتر می‌خورد. ماشاءالله بدغذا هم که نبود. اطلاعاتش دربارة آشپزی، گوشت‌ها، غذاها، سبزی‌ها، میوه‌ها و شیوه‌های بارآوری مواد و چه و چه‌ها کمتر از «کتاب مستطاب» نجف دریابندری نبود. دربارة هر چیزی یک عالمه می‌دانست. حتی دربارة چگونه خوردن فلان میوه و اینکه تاریخچه و شأن نزول نام فلان میوه یا غذا یا نحوة پخت و پز آن چیست، چیزهایی می‌گفت که آدم فکر می‌کرد اصلاً ‌تخصص او همین‌ها بوده است. یک روز انبه خریده بودند. نشست و با حوصله و ظرافت خاص دو تا را آماده کرد و مثل برنامة آشپزی تلویزیون، گویی رو به من می‌گفت: سید! انبه خوردن هم برای خود حساب و کتابی داره. یکی از اونا اینه که بخوری و کثافت‌کاری نکنی. خوردنش و مزه‌اش خوبه، اما یه عالم کثافت‌کاری داره. دو تا انبه را آماده کرد و گفت: من نمی‌خورم، ‌برای شما آماده‌ کردم. پا شد و رفت. من هم همه را خوردم، به این فکر که خوب او که نمی‌خورد. از دستشویی که برگشت گفت: پس انبه چی شد؟ گفتم: من خوردم. گفت: همه رو؟ واقعاً ‌که!

یکی از خاطرات هم شبی بود که من فیلمبرداری می‌کردم و دکتر محجوب و بقیه شام می‌خوردند. آقای دکتر حسین وزیر که حالا در لندن مقیم‌اند هم با خانمشان تشریف داشتند. دکتر وزیر به دکتر محجوب گفت که در یکی از سالها یک ترم را در درس‌های ادب فارسی استاد در دانشگاه حضور داشته است و خاطراتی را یادآوری کرد. دکتر محجوب هم در جزء خاطرات خاص خودش گفت:

«بله آقا، ما که تازه وارد داستان شدیم، به من درسی در تربیت معلم دادند. یه کلاسِ تربیت بدنی را به من داده بودند که همه‌اش گردن‌کلفت و پهلوون تشریف داشتند. بعدها استادان دیگر به من گفتند که هیچ کسی به آن کلاس نرفته بود مگر اینکه او را بیرون نینداخته باشند و طرف گریه‌کنون به دفتر ریس دانشگاه نیومده باشه.

«بله، ما رفتیم، ‌دیدیم یه مشت گردن‌کلفت و پهلوون، اصلاً‌ درس مرسی حالی‌شون نبود که. مثلاً ‌پهلوون موحد و از این‌ها، تازه این‌ها خوبهاشون بود. خدا بیامرزدش. بلی، ما رفتیم جلو کلاس و گفتیم که ما این‌جاییم که با هم ادبیات فارسی بخونیم. همه زدند زیر خنده، ‌و از این بازی‌ها… بلی، ما گفتیم: خوب می‌خواهید چیزی بخونیم؟ گفتند چه چیزی می‌خواهید بخونیم آقا؟ گفتیم: شما تو خونه‌هاتون یه کتابی از سعدی دارین؟ گفتند: بله آقا. سعدی رو که داریم، ‌اصلاً‌ از بریم آقا. گفتیم:‌ گلستون دارین؟ گفتند: بله آقا. گفتم: خوبه، فردا بیارین همینو می‌خونیم. فردا که آمدند همه یک گلستون دست‌شون بود، هر کدوم یه جوری. ما هم شروع کردیم که می‌دونین اینو سعدی در چه مدتی باید نوشته باشه؟‌ گفتند: نه آقا، ‌شاید یه سالی،‌ چند ماهی،‌ ما چه می‌دونیم آقا. گفتم: نه، ‌خیلی کمتر از اینا و بعد سایر قضایا. آخر داستان درس ما با این پهلوون‌ها به جایی کشید که روز آخر ترم، منو روی شونه‌هاشون بلند کردند و از کلاس آوردند بیرون و همه‌شون فریفتة عظمت سعدی شده بودند. بله، یک خاطره هم این بود. بعدها استادها و ارباب دانشکده به من گفتند که ما منتظر بودیم کی شما رو می‌اندازند بیرون،‌ چه جوری با اونا تا کردین و شما رو حالا اینقدر دوست دارند که آمده بودند که ما فقط با فلونی می‌خواهیم درس بخونیم.»

در همین سفر، یک شب هم شادروان دکتر عبدالاحمد جاوید، که با او در دوران دانشجویی در تهران آشنا بود، به دیدنش آمد. شروع بیماری دکتر جاوید بود، اما کسی نمی‌دانست. با عصا به زحمت به طبقة اول آمد. خدایش بیامرزد، او از مشاهیر زبان و ادب فارسی افغانستان بود. دو مبل یک‌نفره را طوری چیده بودند که نزدیک هم باشند. به مجردی که تعارفات تمام شد، دکتر محجوب این غزل سعدی با مطلع:

بیا بیا که غلام توام بیا ای دوست»

«ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوست

سیروس علی نژاد و علی بهبهانی - عکس از متین خاکپور
سیروس علی نژاد و علی بهبهانی – عکس از متین خاکپور

با آن شیوة بی‌نظیری که او شعر فارسی می‌خواند،‌ تا آخر و از حفظ بی‌هیچ درنگی خواند، ‌در حالی که به دکتر جاوید چشم دوخته بود،‌ و بعد خاطرات رد و بدل شدن‌ها. کومیکو یک دخترخانم ژاپونی نیز دعوت شده بود که دانشجوی دورة دکتری زبان پهلوی در مدرسة مطالعات شرقی و آفریقایی دانشگاه لندن بود. برای او به گفتة خودش نوعی کلاس درس بی‌مانند بود. همانقدر که دکتر جاوید بد شعر می‌خواند،‌ دکتر محجوب شعر را به روانی و آسانی چنان زیبا می‌خواند که شنونده فکر می‌کرد که خود محجوب باید سروده باشد. و هر دو عجیب حافظه‌ای داشتند و آن شب خاطره‌ها گل انداخته بود. دکتر محجوب شعری از خودش نیز خواند که بسیار اندوهناک بود. از خاطراتش و سفری که به کابل داشته بود گفت و از کاربرد واژة «غلط» و «اشتباه» که به جای هم در دو کشور ایران و افغانستان به کار می‌رود و خاطراتی از گویش کابلی و مقایسة آن با گویش تهرانی و یادی از استادان ادب فارسی،‌ مانند فروزانفر‌ و سعید نفیسی که در برگشت با دکتر جاوید به کابل آمده بود و دیگران فراوان یاد شد. سعید نفیسی گویی که از غذاهای افغانی بسیار خوشش می‌آمده است، ظاهراً ‌از همه بیشتر از قیماق چای معروف کابل بسیار لذت می‌برده است،‌ تا جایی که یک آشپز افغانی را با خود به تهران برده است.

حاصل این سفر که نخستین‌بار از نزدیک با دکتر محجوب، آن هم در لندن و در منزل خواهرشان، فاطمه محجوب جزایری، آشنا شدم، چند ساعت فیلمی است که با دوربین 8 میلیمتری سونیِ روی شانه‌ای گرفته شد. نوار، تصویر و صدایی هم از او توسط لیلا جزایری، خواهرزادة او نیز از یک جسلة سخنرانی در لندن که فکر می‌کنم دربارة حافظ بود،‌ گرفته شد که هر دو مورد هنوز در آکسفورد و لای کتابها و دیگر نوارها موجود است.

دو سال بعد بار دیگر سفری کوتاه داشت به لندن و آکسفورد،‌ در آکسفورد می‌بایست به کتابخانة معروف بودلیان برود. بودلیان از بس بزرگ است به بخش‌های تخصصی بسیاری تقسیم شده است و هر بخش یک حوزة موضوعی یا منطقه‌ای را در بر می‌گیرد. بخشی که او باید می‌رفت، کتابخانة هند بود که تمام کتاب‌ها،‌ اسناد و مدارک مربوط به شبه‌قارة هند، افغانستان و ایران در آن‌جا نگهداری می‌شود و خودش در هر مقیاسی یک کتابخانه‌ای است بزرگ. باید می‌رفتیم برای گرفتن کارت موقت کتابخانه برای او. من به عنوان عضو دانشگاه آکسفورد باید او را ضمانت می‌کردم. کاغذبازی‌ها تمام شد و عکس هم گرفته شد و باید می‌رفتیم آخر سر،‌ فورم مربوطه را به خانمی که عبای سیاه یا به اصطلاح انگلیسی «گاون» پوشیده بود می‌دادیم. این خانم از آنهایی بود که هر کسی جرأت دیدنش را نداشت و هیچ کسی ناهراسیده از پیش او بیرون نمی‌آمد. قاعدة بازی چنین بود: خانم با لباس علمی (عبا یا گاون سیاه) بر تن پشت میز نشسته بود و شما می‌رفتید روبه‌روی او می‌نشستید، ‌صفحه‌های از پیش چاپ‌شدة تعهدنامة استفاده از کتابخانة بودلیان به زبان‌های مختلف روی میز گذاشته شده بود،‌ مثل ورق‌ بازی،‌ اما بسیار بزرگتر از آن. شما هر زبانی را که می‌خواستید می‌گرفتید و بلند بلند می‌خواندید که تعهد می‌کنم که در استفاده از کتابخانه چه بکنم و چه نکنم و از این بازی‌ها. هر بار تنها باید یک نفر می‌رفت.

دکتر محجوب رفت داخل و من بیرون در اتاق انتظار نشستم. در بین آن اتاق و اتاق انتظار باز بود. معمولاً چند دقیقه بیشتر طول نمی‌کشید، بیشتر این کارها را انگلیسی‌ها می‌سازند تا قضیه را بسیار جدی جلوه دهند. اما رفتن پیش آن خانم دل شیر می‌خواست. خداوند هرچه از صفات سلبیه داشته یکجا به او ارزانی کرده بود. سرد، ترش، خشک و خشن و تا بخواهی زشت، اما در مقامی که همه باید از پشت میز او می‌گذشتند. من هر سال که نوبت تجدید کارتم می‌رسید،‌ وحشت می‌کردم. حالا هم که دکتر محجوب رفته بود داخل،‌ پیش خود می‌گفتم: نکند میانة دو خوش‌اخلاق بهم بخورد و دکتر محجوب نتواند کارت موقت کتابخانه‌ش را بگیرد! قضیة رفتن او به داخل طولانی شد و من ناآرام. از یک زاویه که آن خانم خوش‌ خط و خال مرا نبیند، سرک کشیدم تا بدانم که قضیه چیست؟ دیدم که چهرة دکتر محجوب حسابی گل انداخته و خوش و خندان فرانسوی صحبت می‌کند با آن زن، مانند دو نفر دوست قدیمی و در قهوه‌خانه‌های کنار خیابانی ‌ــ که در اروپا فراوان است‌ــ و تازه گپ‌هایشان هم گل کرده باشد. مرا دید و اشاره کردم به ساعت که باید تمامش کند، اما او راحت به صحبتش ادامه داد و با تعجب شنیدم که آن زن عجیب‌الخلقه لحن و صدایش خوشایند شده بود و مثلاً می‌خندید!

Untitled-11

چند دقیقه بعد کارت در دست برآمد. از دفتر ثبت کتابخانة بودلیان بیرون شدیم و به طرف بخش مخصوص کتابخانه‌ي هند بودلیان به راه افتادیم. در خیابان که رسیدیم به من گفت: آخر نگذاشتی سید که ما یک‌کم اختلاط کنیم. چرا اینقدر عجله داری، و هر دو خندیدیم. گفت: این خانم خیلی خوب فرانسوی می‌دونه و حسابی دربارة ایران معلومات داره و من ماتم برده بود که این واقعاً همان خانمی است که همه از او رم می‌کنند؟ گفت: اصلاً‌ کار به تعهدنامه نکشید، اول اخمو بود عینهو عزراییل، ‌بعدش گفت کدام زبونو می‌دونی، یکی را وردار. من گفتم، ‌خانوم، ‌یه خرده عربی، یه خرده فارسی،‌ یه خرده فرانسه، یه خرده انگلیسی یه خرده هم… که گفت: فرانسه می‌دونین؟ گفتم: بله خانوم! ما اصالاً ‌فرانسه‌زبونیم و مابقی قضایا و خنده‌اش گرفت. او چنان زبانی شیرین و پرنفوذ داشت که حتی آن خانم بدخلق را نیز نرم کرده بود.

به کتابخانه و بخش مخصوص که رفتیم، من به او کمک کردم که مثلاً میز و شماره بگیرد و بعد فورم‌های مخصوص را پر کند تا نسخه‌هایی را که می‌خواهد بیاورند. خوشبختانه، ‌نسخه‌ها دم‌دست و حاضر بود و از همین رو بسیار زود کارش را شروع کرد. چند تا مداد و یک کتابچة صدبرگ یا دوصدبرگی که با خود داشت، گذاشت روی میز و بدون این‌که به من نگاه کند گفت: سید! شما حالا برو و ناهار بیا. من در راه بیرون شدن از کتابخانه به کتابدار گفتم که او کیست و از کجا آمده است و برای چه و از این‌ها. و گفتم که حالا می‌روم تا کالج لینکر[1] و ساعت‌های 12 برمی‌گردم. کتابدار با خوشرویی سپاسگزاری کرد که او را معرفی کرده‌ام و او حواسش هست. من رفتم.

ساعت 13:30 چاشت آمدم، دیدم که سرگرم رونویسی است. باز به گمانم «سمک عیار» یا چیزی به نام عیارنامه (؟) تا من نزدیک شدم گفت: حالا تشریف ببرید، من این یکی رو باید تموم کنم،‌ بعدش شام ـ ناهار رو یکجا می‌خوریم. ته دو تا مداد مانده بود گوشة میز و مداد سومی در دستش بود. دکتر محجوب مانند فرفره و به سرعت، اما با خط خوانا می‌نوشت. تمام چند نسخه را تا ساعت 5 بعد از ظهر که زنگ پایانی کتابخانه نواخته شد، رونویسی کرده بود. در برگشت از کتابخانة بودلیان، سوار اتوبوس شدیم. تصادفاً اتوبوس در خیابان سنت جایلز[2] چند دقیقه ایستاد. دکتر محجوب به خانة شمارة 21 به سمت راست اشاره کرد و گفت: «وقتی من به‌ عنوان استاد مدعو اومدم آکسفورد، ‌منو گذاشتند اونجا. اسمش بود Queen Elizabeth House.[3] حالا هم هست؟» گفتم بله. و بعد گفت که کجا صبحانه و ناهار و شام می‌خورده و از بعضی از غذاها چقدر بدش می‌آمده. شما هم کله‌پاچه می‌خورین کابل؟ گفتم: بله. و اتوبوس حرکت کرد. گفت: انگلیسی‌ها درست کار می‌کنند. برای شام رفتیم به خانة ما در Woodstock Close و شام را طبق معمول زود خورد و بعد چایی و با معیت خواهرش و آقای سید احمد جزایری به لندن برگشت. من، چند بار شاهد کار یکنواخت و نفس‌گیر او بودم. هشت ساعت بدون هیچ نشانه‌ای از خستگی، می‌نوشت و می‌خواند و یادداشت برمی‌داشت مثل اینکه شتاب داشت.

یک روز رو به من گفت: این «سمک عیار» باید تموم شه و مجموعة مقالات را دیگرون هم می‌تونن یک کاری بکنند، برای اینکه یک بار چاپ شده و زیاد کاری نداره. خب، البته اگر حوصله و فرصتش بود، یادداشتها و نکاتی هم هست که این‌جا و آن‌جا باید بیاید، اما بله این کارها که تمومی نداره…

Untitled-13

سال 1998 بود که بار دیگر ما رفته بودیم به نیویورک. بعد از یک هفته خانمم (لیلا) در نیویورک ماند در خانة برادرش و من رفتم کالیفرنیا تا دیداری با دکتر رضوی غزنوی تازه کنم. دکتر غزنوی از رندان رازآشنا و از استوانه‌های ادب فارسی افغانستان بود. از بد حادثه پرتاب شده بود به سانفرانسیسکو و با چندین نوع بیماری،‌ هم گرده (کلیه)هایش از کار افتاده بود، هم بیماری پیشرفتة قند داشت و چند تای دیگر. اما به گفتة خودش از همه بدتر درد آوارگی او را سخت زمین‌گیر کرده بود. در خانة او بودیم، تراب فخری، ولی‌پرخاش احمدی،‌ خدا بیامرز حسین رضوی، حامد و ضیا رضوی و دیگران. حسابی خوش گذشت، ‌مخصوصاً برای ما چهار یار باصفا: دکتر رضوی،‌ تراب فخری،‌ حسین رضوی و من، ‌و طبق معمول با همت و برنامه‌ریزی تراب فخری این‌ور و آن‌ور رفتیم و عکس گرفتیم و چه و چها که خودش و در جای خودش داستانی است.

از برنامه‌های من در آن سفر یکی هم بازدیدی از دکتر محجوب بود. یک روز از منزل استاد رضوی غزنوی به منزل دکتر محجوب زنگ زدم. زری خانم بود. خودم را معرفی کردم، ‌با کمی مکث و صدای گرفته آهسته گفت: استاد شاید خواب باشند، ببینم، حا‌لشون چندان خوب نیست… و بعد، گوشی به او داده شد: با همان صدای جذاب و شیرین، بسیار با گرمی سلام و علیک و خوش و بش و چه و چه‌ها. گفتم که می‌خواستم شما را ببینم. گفت: حتماً شما تشریف بیاورید، من که یک‌کمی حالم خوب نیست، اگرنه بسیار خوشحال می‌شدم که خدمت دکتر رضوی غزنوی می‌رسیدم. گفتم چشم و بعد گوشی را به زری خانم داد. از فحوای کلام زری خانم این‌طوری فهمیده شد که دیدن‌شان در آن حالت شاید صلاح نباشد. هرچند همه آماده شده بودیم که به دیدن استاد برویم. همه او را می‌شناختند و آرزوی دیدار او را داشتند. گوشی را که گذاشتم، یک‌کمی سکوت کردم و گفتم که صدای دکتر محجوب یک‌کم شکسته به نظر می‌رسید، ‌شاید… و پس از مکثی، همه فهمیدیم که رفتن بی ‌رفتن.

چند هفته بعد که به آکسفورد برگشتیم، ناگهان بانگ برآمد که خواجه مرد. سرطان کارش را کرده بود، و چند سال بعد سرطان، جان فاطمه محجوب جزایری، خواهر او را نیز در تهران گرفت و همین‌طور پسان‌تر جان دکتر جاوید را در لندن. من آن شب در اتاق کارم صدای سخنرانی او را گذاشتم و به یاد او شمعی روشن کردم و ساعتها در تاریکی خیره شده بودم.»

 

سپس دکتر حسن ذوالفقاری، پژوهشگر ادبیات عامه و استاد دانشگاه تربیت مدرس، در باره آثار و ویژگی آثار و اخلاق استاد محمد جعفر محجوب سخن گفت. وی ضمن اشاره به زندگی و کارنامه ادبی استاد، به 24 كتاب تأليف، تحقيق، تصحيح و ترجمه و 150 مقاله وی اشاره کرد و او را از محققان طراز اول کشور در فرهنگ وادب عامه برشمرد که حق بزرگی بر گردن جامعه دانشگاهی ایران دارد.

استاد محجوب پژوهشگری توانا در فرهنگ وادب عامه بود که اغلب آثار او در همین زمینه بود.وی همچنین با آثاری در ادبیات کلاسیک از محققان برجسته این زمینه به شمار است. آثاری چون برگزيده‏اى از غزليّات شمس ، تحقيق در كليله و دمنه( بررسى سى ترجمه از كليله و دمنه)، سبك خراسانى در شعر فارسى، انتخاب و انطباق منابع ادب فارسى براى تدوين كتاب‏هاى كودكان و نوجوانان ، فتّوت و جوان‏مردى در ايران و فرهنگ عوام ، هشت‏بهشت و هفت‏پيكر اميرخسرو دهلوى. مقالات استاد در چند مجموعه گرد آمده: آفرين فردوسى ، صداى سخن عشق درباره‏ى حافظ ،ادبیات عامیانه ایران(چشمه)

دکتر حسن ذوالفقاری از ویژگی آثار دکتر محجوب می گوید - عکس از مریم اسلوبی
دکتر حسن ذوالفقاری از ویژگی آثار دکتر محجوب می گوید – عکس از مریم اسلوبی

او نویسنده خوش قلم و توانا بود. نثر شيرين، روان، سهل و آسان، سليس و به‏اسلوب، بى‏عيب و نقص وی نمونه‏ى كامل فارسى آموزشى است .استاد محجوب از مصححان بنام بود که ديوان سروش اصفهانى،ديوان قاآنى شيرازى ،ويس و رامين فخرالّدين اسعد گرگانى ، كلّيات ايرج ميرزا،تصحيح شاهنامه‏ى فردوسى، كليات عبيد زاكانى، سندبادنامه سيد عضدالدّين يزدى،طرايق‏الحقايق، اميرارسلان، فتّوت‏نامه‏ى سلطانى، دليله‏ى محتاله از جمله آنهاست. وی مترجم زبردست آثار جک لندن بود. جزيره‏ى وحشت خاطرات خانه‏ى مردگان، پاشنه‏ى آهنين، ميخائيل سگ سيرك، انتقام مرواريد، از خودگذشتگى زنان، داستان‏هاى درياى جنوب نوشته داستايوسكى.

از اخلاق، فضايل استاد طبع و منش خاكى و رفتار متواضعانه‏ و فروتنى، عشق و علاقه به زبان فارسى ،عشق به ایران، قدرت شاعرى ،حافظه‏ى قوى و زبان‏آورى شوخ‏طبعى و بذله‏گويى از اخلاق وی بود که دکتر ذوالفقاری به تفصیل سخن گفت.

در این بخش متن پیام دکتر سیروس پرهام را که به علت کسالت نتوانسته بود بیاید آقای غفاری قرائت کرد:

« برای اینجانب مایۀ غبن و حسرت است که به حکم بیماری از سعادت حضور در مراسم بزرگداشت یار دیرین، زنده یاد دکتر محجوب و زیارت دوستان قدیم محروم گشتم.

من از آن دانشمند راستین بسیار آموختم، اما ارزشمند ترین و فراموش نشدنی ترین سخن آموزندۀ او این بود که من در پیشانی کتابی این بیت سعدی را به حافظ منسوب داشته بود:

هزار جهد بکردم که سرّ عشق بپوشم

مگو که بر سر آتش میسرم که نجوشم

دکتر محجوب فرمود که شعر از سعدی است و چون شرمساری مرا دید افزود که علامه محمد قزوینی می گفت:” محال است بخواهم مصراع یا بیتی از شاعری نقل کنم و به دیوان مراجعه نکنم.»

آقای غفاری متن دکتر سیروس پرهام را می خواند - عکس از متین خاکپور
آقای غفاری متن دکتر سیروس پرهام را می خواند – عکس از متین خاکپور

آخرین سخنران پگاه خدیش بود که به بخشی از مقالات دکتر محجوب در زمینۀ پژوهش های ادبیات شفاهی واحاطۀ ایشان به فرهنگ و آداب ورسوم مردم ایران اشاره کرد:

برای من مایه حسرت و تاسف بسیار است که محضر بسیاری از بزرگان از جمله استاد محجوب را درک نکردم و از حضورشان بهره نبردم، ولی باعث خوشوقتی است که بعضی‌ها حتی وقتی نیستند حضور دارند و تو می‌توانی بودنشان را ببینی و لمس کنی. از روزی که مطالعه در حوزه ادبیات شفاهی و به ویژه افسانه‌ها و قصه‌ها را شروع کردم همیشه اول به سراغ مقالات و اشارات ایشان رفته‌ام و هر بار از وسعت نگاه و توجه عالمانه ایشان به گستره ادب شفاهی شگفت‌زده شده‌ام.

هم‌اکنون خوشبختانه محققان زیادی در ایران به تحقیق در زمینه فرهنگ و ادب عوام روی آورده‌اند و کتابها و مقالات و رسالات زیادی در این خصوص تالیف و تدوین شده است، ولی آنچه استاد محجوب را یک سر و گردن بالاتر از دیگران قرار می‌دهد، گذشته از فضل تقدم ایشان در مطالعات آکادمیک ادبیات شفاهی، اشراف و احاطه وی بر بسیاری از مظاهر فرهنگ عامه است، چنانکه سوای دقت‌نظر و توجه خاص به داستانها و افسانه‌های شفاهی و قهرمانان و شخصیتهای تاثیرگذار آنها، در حوزه آداب و رسوم گاه فراموش‌شده این سرزمین نیز آثار ارزشمندی دارند.

یکی از مقالات آقای محجوب مقاله ارزشمندی است که درسال 1339 در ماهنامه ایران آباد درباره کتاب عقایدالنسا یا کلثوم‌ننه نگاشته‌اند.

کتاب عقایدالنسا را مجتهد و فقیه شیعی نامدار عصر صفوی، آقاجمال خوانساری (متوفی 1125 ق) در نقد خرافات و آداب و رسوم رایج میان زنان آن روزگار نوشته است. کتابی است به راستی بی‌بدیل هم از نظر محتوای جامعه‌شناسانه‌اش، هم از نظر ساختار و قالب مبتکرانه‌اش، و هم طنز قوی و شیرینی که در تک‌تک جملات آن به چشم می‌آید.

این کتاب به سبک رساله‌های علمیه مراجع تقلید در شانزده باب نوشته شده، و در هر باب نظر پنج بانوی عالم مجتهد موثق، یعنی بی‌بی شاه‌زینب، کلثوم‌ننه، خاله‌جان آقا، باجی یاسمن، و دده بزم‌آرا درباره موضوعی خاص با همان کلمات و اصطلاحات رایج در رسالات دینی بیان شده است. به نوشته مولف ” کتاب مختصری است در بیان اقوال و افعال زنان و واجبات و مستحبات و محرمات و مکروهات و مباحثات ایشان ” (ص1، چاپ کتیرایی، 1349). موضوعات مطرح در شانزده باب کتاب مسائل شرعی و عرفی و اجتماعی و خانوادگی است.

جسارت و اندیشه انتقادی آقاجمال خوانساری در آسیب‌شناسی خرافات و موهوم‌پرستی و رفتارهای ناپسند زنان زمانش در سیصد و اند سال پیش به راستی ستودنی است. شنیدن بخشی از باب نهم این کتاب در بیان روابط زن با خانواده شوهرش خالی از لطف نیست :

پگاه خدیش از ز مقالات دکتر محجوب در زمینۀ پژوهش های ادبیات شفاهی می گوید - عکس از متین خاکپوز
پگاه خدیش از ز مقالات دکتر محجوب در زمینۀ پژوهش های ادبیات شفاهی می گوید – عکس از متین خاکپوز

” اجماعی علماست که عروس باید با مادرشوهر و خواهرشوهر و زن برادرشوهر که جاری گویند دشمنی بکند و همچنین آنها. و اگر در دل با هم دوست باشند در ظاهر با هم دشمنی بکنند که از جمله واجبات است و بی‌بی شاه زینب از قول مرشد خود ابلیس لعین گفته که عروس باید هرچه مادرشوهر گوید نقض آن را به عمل آورد و مادرشوهر همیشه شکوه عروس را به پسر کند و زن باید که هرچند بتواند افترا به خواهر شوهر ببندد…. و کلثوم‌ننه گفته هرگاه ما بین آنها نزاع واقع شود باید که اعضای یکدیگر را به دندان بگیرند و در نهایت شدت و غضب بکنند….” (همان، ص22 و 23).

بسیاری از محققان ایرانی به ارزش این کتاب واقف بوده و از آن یاد کرده‌اند از جمله صادق هدایت و محمدعلی جمالزاده. ولی نخستین مقاله علمی در معرفی و نقد این کتاب از آن استاد محجوب است. همان شهامت و بی‌پروایی در انتقاد از اوضاع اجتماعی زمان را در مقاله ایشان هم می‌بینیم که معتقد است بنیانهای اندیشه زنان ایران در طول این سیصد سال و علیرغم ورود به دوران علمی و صنعتی مدرن همچنان است که بود. وی ضمن تایید پیشرفتهای علمی و فرهنگی تعداد اندکی از بانوان ایرانی، از رفتارهای کلثوم‌ننه‌ای بخش عظیم دیگر انتقاد می‌کند و به حق متاسف است که هنوز بسیاری از آن آداب و رسوم و رفتارهای متحجرانه در میان زنان ایران رواج دارد و عقلانیت و خردورزی در اندیشه‌ها و رفتارهای زنان و مردان این سرزمین جای چندانی ندارد. به نوشته استاد، دوران فرمانروایی علمای خمسه و زنانی مانند دده بزم‌آرا و باجی یاسمن در ایران سپری نشده بلکه کلثوم‌ننه‌ها فقط لباس و کفش خود را عوض کرده‌اند و رانندگی یاد گرفته‌اند و به جای وسمه و سرمه کردن پیش متخصص زیبایی می‌روند. ایشان در پایان مقاله خویش آرزو کرده‌اند که ای کاش حالا هم کسی پیدا شود و این آفتهای اجتماعی را در جامعه ایرانی بررسی کند.

گفتنی است که پس از ایشان سایر پژوهشگران فرهنگ مردم هم به این کتاب توجه نشان داده‌اند و مقالاتی در خصوص جنبه‌های گوناگون آن از سوی محققانی چون دکتر بلوکباشی، محمود کتیرایی و دکتر حسن ذوالفقاری نوشته شده است.

به روح بزرگ ایشان درود می‌فرستم.«

و سرانجام علی دهباشی شب محمد جعفر محجوب را با یاد زنده یاد ایرج افشار و نقل سخنی از وی به پایان برد:

در آغاز جوانی دورة شاهنامه خوانی با او داشتیم. یادش به خیر باد که مرحوم مرتضی کیوان آن اساس را گذاشت. محجوب معمولاْ شاهنامه می خواند و با سابقه‎ای که از سخنوری و نقالی زورخانه‎ها داشت، اشعار را بسیار گیرا ادا می‎کرد. دوستان از طرز خواندن او لذت می‎بردند.

وقتی جمالزاده مواد فرهنگ عامیانه خود را به من سپرد که چاپ کنم چون این کتاب محتاج به بررسی و تنظیم دقیق بود، این کار گران را از محجوب درخواست کردم. او با دو سه سال کار توانست کتاب را آراسته کند. کتاب به چاپ رسید و اکنون نایاب است.

پس از درگذشت محمدجعفر محجوب که از سال ۱۳۲۵ میانمان دوستی برقرار شد، مشروحه‎ای مصدق را دیدم که خطاب به همسر گرامی خود نوشته بود و در آن راجع به یادداشت‎های علمی بازمانده از خود چنین نوشته بود:

« در مورد یاددشت‎ها و فیش‎ها و مطالب چاپ نشده‎ای که از من مانده است ایشان با صلاحدید دوستم ایرج افشار اقدام مقتضی را اعم از چاپ و انتشار یا کامپیوتری کردن یا واگذاری آن به نهادی علمی معمول خواهد داشت و اگر خدای ناخواسته ایشان حیات نداشتند با دوست دیگرم آقای دکتر احمد تفضلی و در صورت دسترسی نیافتن بدیشان با دوست و همکار دیگرم آقای دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی ماجرا را در میان خواهد گذاشت و به صلاحدید ایشان عمل خواهد کرد.»

رونمایی از بخارای یادنامه محمدجعفر محجوب به همراه دکتر محمد اسلامی و حسن محجوب - عکس از مریم اسلوبی
رونمایی از بخارای یادنامه محمدجعفر محجوب به همراه دکتر محمد اسلامی و حسن محجوب – عکس از مریم اسلوبی

در خاتمه از صد و دهمین شمارۀ بخارا، یادنامۀ محمد جعفر محجوب ، با حضور دکتر محمد اسلامی  و حسن محجوب رونمایی شد.

بخارای ۱۱۰ - عکس از متین خاکپور
بخارای ۱۱۰ – عکس از متین خاکپور

 

[1]) Linacre College

[2]) St. Giles

[3]) چند سال پیش ساختمان قدیمی، کتابخانه و مهمانخانة (21St. Giles) را در هم کوبیدند و در عوض، یک ساختمان نو با سنگ‌نمای قدیمی، اما با فناوری بسیار پیشرفته ساختند که برای خودش زیبایی خاصی دارد. در ساختمان سابق در طبقة بالا یک دهلیز بود با چند اتاق برای استادان مدعو که دکتر محجوب نیز در یکی از آنها بود. از تصادف نیک روزگار،‌ من نیز در سال 1996 که برای اولین بار به عنون عضو مطالعاتی (Studies Follow) به آکسفورد آمدم، برای چند هفته در یکی از این اتاقها گذراندم تا جای اصلی پیدا شد.