ابوالحسن جلیلی/ نصرالله پورجوادی

چند سالی است که از درگذشت دوستان و آشنایان خودم بیشتر از طریق فیس بوک با خبر می شوم. اما از درگذشت دکتر ابوالحسن جلیلی، استادو رئیس اسبق دانشکدۀ ادبیات دانشگاه تهران، در سه شنبه گذشته از این طریق با خبر نشدم. آقای علی دهباشی بود که به من گفت دکتر جلیلی در آخرین دقایق سه شنبه آخر شهریور بر اثر سرطان در یکی از بیمارستانهای تهران از دنیا رفت. گفت: « مگر استادت نبوده؟» گفتم : « چرا» . گفت: «پس یه چیزی در باره اش بنویس»

دکتر نصرالله پورجوادی - عکس از ژاله ستار
دکتر نصرالله پورجوادی – عکس از ژاله ستار

دکتر جلیلی را اول بار در شهریور سال 49 در دانشکدۀ ادبیات دیدم. ممتحن کنکور فوق لیسانس فلسفه بود و دکتر رضا داوری هم در کناردستش نشسته بود. یادم هست که سؤال کتبی ما در بارۀ فلسفۀ کانت بود. در آن زمان هنوز کتابی در بارۀ کانت به فارسی نوشته یا ترجمه نشده بود. من هر چه از کانت خوانده بودم به انگلیسی بود و نمی توانستم مفاهیم فلسفۀ کانت را به فارسی بیان کنم. رفتم پیش جلیلی و گفتم: اجازه می دهید من پاسخ این سؤال را به انگلیسی بنویسم؟ قبول کرد و من هم به انگلیسی نوشتم. در امتحان قبول شدم و بعدها یکی از درسهائی که گرفتم تفسیر متن تمهیدات ( پرولگومنای) کانت بود و استاد این درس هم کسی جز ابوالحسن جلیلی نبود. جلیلی با وجود این که فلسفه را در فرانسه خوانده بود ولی تمهیدات را از روی ترجمۀ انگلیسی آن به ما درس می داد. گاهی از ترجمۀ فرانسه هم در کلاس استفاده می کرد. به هر حال، اصطلاحات فلسفۀ کانت را من در این کلاس بود که از جلیلی آموختم.
کلاس جلیلی زیاد برای ما فایده نداشت. جلیلی بیشتر دوست داشت که سر کلاس به حرفهای حاشیه ای بپردازد. یک بار آقای حداد عادل که همکلاسی ما بود گفت: «آقا ، یه قدری هم کانت بخوانیم.» جلیلی لبخندی زد و گفت:« بسیار خوب.» از آن به بعد وقتی حاشیه می رفت خودش به یاد حرف آقای حداد می افتاد و می گفت : «الان آقای حداد می گوید: یه قدری هم کانت بخوانیم.»

علی دهباشی، ابوالحسن جلیلی و نیک گوهر
علی دهباشی، ابوالحسن جلیلی و نیک گوهر

جلیلی مردی بود رئوف و مهربان. با دانشجویانش زود صمیمی می شد. نجابتی در او بود که هر کس می توانست در همان برخورد اول آن را مشاهده کند. بعدها فهمیدم که او فرزند آقا سید کاظم جلیلی معروف به «مرشد» است که چند دوره در زمان شاه نماینده مجلس بود. می گفتند که آن مرحوم در مجلس حرف نمی زد ولی اهل عمل بود و کارهای مهم مجلس را به او می سپردند. پسرش دکتر ابوالحسن نیز اهل نوشتن نبود و من حتی یک سطر هم از او چیزی نخوانده ام. با وجود این که فلسفۀ اروپائی را به فرانسه و انگلیسی خوب می خواند و شرح می کرد، تا جائی که می دانم چیزی هم ترجمه نکرد. ولی مثل پدرش از کارهای اداری و اجرائی بدش نمی آمد. مدتی معاون دکتر احسان نراقی در مؤسسۀ تحقیقات و علوم اجتماعی بود ، همان زمانی که ابوالحسن بنی صدر و حسن حبیبی از طرف این مؤسسه بورسیه شدند و به فرانسه رفتند. در اوائل دهۀ پنجاه رئیس دانشکدۀ ادبیات شد و سپس به علت ابتلای دختر هفت ساله اش به سرطان خون ایران ترک کرد و به پاریس رفت. با مساعدت احسان نراقی رایزن فرهنگی شد و تا روزی که انقلاب شد در این سمت ماند. یک بار خودش برایم نحوۀ تحویل و تحول رایزنی را به بچه های انقلابی شرح داد.
جلیلی مرد کنجکاوی بود و این کنجکاوی را نه فقط از راه خواندن بلکه با حضور در سخنرانیها و مجالس علمی نیز ارضاء می کرد. در سال 49 که ما با دکتر احمد فردید یزدی، همشهری جلیلی، کلاس داشتیم عده ای از استادان و نویسندگان را هم می دیدیم که گاهی در کلاس فردید شرکت می کردند. دکتر رضا داوری و رضا براهنی و داریوش آشوری و ابوالحسن جلیلی را به یاد می آورم که در یکی -دو جلسه از کلاس شرکت کردند. البته هیچ کدامشان بیش از یکی -دو بار نیامدند، شاید به دلیل این که حرفهای فردید را اغلب تکراری می دیدند.
جلیلی چند سال بعد از انقلاب از فرانسه به ایران برگشت و مثل همیشه فقط به مطالعه پرداخت. نه چیزی نوشت و نه جائی درس داد یا سخنرانی کرد. آخرین باری که او را دیدم در تابستان سال 2012 بود. با دوست مشترکمان کیکاووس جهانداری رفته بودیم به رستورانی در تهران برای ناهار. این سال به فرنگی یادم مانده است چون سر ناهار دکترجلیلی دائم از حوادثی سخن می گفت که پیش گویی می کردند در دوازده دسامبر آن سال رخ دهد. جهانداری اعتقادی به این موضوع نداشت ولی جلیلی نگران بود. به آخر زمان معتقد بود. وقتی دسامبر 2012 گذشت و اتفاقی نیفتاد می خواستم به جلیلی زنگ بزنم و بگویم دیدی اتفاقی نیفتاد. ولی شمارۀ تلفنش را نداشتم. سر ناهار هیچ حرفی از بیماری خود به میان نیاورد. ولی ظاهرا همان موقع هم او مبتلا به سرطان بود. بعدا هم شنیدم که سرطان داشته وحتی بستری شده است ولذا شنیدن خبر در گذشتش برایم غیر منتظره نبود. وقتی آن روز سه نفری با هم خدا حافظی می کردیم و از هم جدا می شدیم به هم گفتیم کاری کنیم که باز هم همدیگر ببینیم. جلیلی همصحبت خوبی بود. مطالعات وسیعی داشت که در حین گفتگو با او خواهی نخواهی ظاهر می شد. وقتی من حبر در گذشت او را شنیدم افسوس خوردم که چرا آن برنامۀ ناهار را تکرار نکردیم.