زندگی من از آغاز تا امروز/ پریسا احدیان
در هفتۀ گذشته نمی خواهم بگویم آخرین کار، چرا که قرار نیست آخرین کارم باشد، پس بهتر است اینگونه بگویم تازهترین کار خود را که روخوانی یک نمایشنامۀ کوتاه بود، در سالن موزۀ استاد انتظامی با همراهی خانم شمسی فضل اللهی و عده ای جوانان خوب تئاتر که همگی عضو گروه نمایش «پاییزه» هستند، انجام دادیم. این گروه را در دهۀ هشتاد تأسیس کردم و تا به امروز به فعالیت خود ادامه داده است. شاید بشود این پروسه در سالنهای بزرگتر که مخاطبان بیشتری داشته باشد، تکرار شود. به هرحال شیوۀ خاصی از نمایشنامه خوانی است. به اعتقاد من تأثیر نمایشخوانی بر مخاطب از اجرای نمایش بیشتر است و گاهی خلاقیت او را برمیانگیزد. دلیل این امر آن است که مخاطب را در پروسۀ آفرینش شرکت میدهیم. وی در ذهن خود دکورسازی و گریم میکند، میزانسن می دهد و حتی لباس شخصیتها را تجسم می کند به شرط آنکه، بازیگری که متن را می خواند مهارت ویژه ای داشته باشد و با اشارات کوچک بتواند ذهن مخاطب را به خلاقیت وادارد. این کار در همه جای دنیا، توسط بازیگران و کارگردانهای با تجربه انجام میشود. در ایران شاید تنها تعدادی از جوانان که قدمشان در تئاتر بسیار مبارک بوده و من در موقعیتی حتماً در مورد آنها سخن خواهم گفت این شیوه را اجرا می کنند و مهمترین دلیل استقبال، سرعت اجرا و کم خرج بودن آن میباشد. تصمیم دارم در فرصتهای آینده کارگاه تئاتر و بازیگری را در سالن کاخ نیاوران راه اندازی کنم.
بحث دیگر فردیت در هنر است…
به یاد دارم سالها پیش جوانان علاقمند به عرصۀ تئاتر و سینما به سراغ من می آمدند و کمک می خواستند. نسخه ای می پیچیدم که شاید دیگر کلیشه شده بود و همسرم همیشه می خندید و می گفت:
- باز هم همان صحبتهای تکراری را می کنی؟!
به جوانان می گفتم که باید به دانشگاه بروید و از طریق تحصیلات آکادمیک وارد این رشته شوید. گاهی بسیاری از آنها مؤدبانه می پذیرفتند اما از نگاه های برخی متوجه می شدم که حرفهایم را قبول ندارند. حتی تعدادی شجاعانه می گفتند:
- مگر همۀ بازیگران ایرانی و حتی بازیگرانی که در سطح جهان فعالیت داشته اند تحصیلات آکادمیک دارند؟!
و من می گفتم که روزگار بی سوادها گذشته است و شما برای هر کاری باید تحصیلات دانشگاهی آن رشته را داشته باشید. آن زمان این گونه فکر می کردم اما امروز بر این حرفها چون گذشته اعتقادی ندارم. به این نتیجه رسیدم که در عصر مدرن این روزها تکنولوژی و اینترنت حرف اول را می زند. پس سیستم آموزش نیز تغییر کرده است. نظام آموزشی باید به روز شود و به دقیقۀ اکنون برسد. وقتی وارد دانشکدۀ تئاتر می شدیم، طبق آیین نامۀ وزارت علوم چهار سال دورۀ تحصیلی کارشناسی به طول می انجامید. دروسی چون تاریخ تئاتر، فلسفۀ تئاتر، رابطۀ ادبیات با تئاتر، نقاشی و کاربرد موسیقی در تئاتر و تمرینهای فن بیان و … آموزش داده می شد. در حقیقت تعریف آموزش این است که استاد عالی مقامی که بحرالعلوم بوده و امتیاز بزرگش نیز همین است تدریس نموده و این اطلاعات را بین چندین ماه تقسیم و به هنرجویان و دانشجویان منتقل می کرد. گرچه این مطالب در هیچ جای دیگر به جز کلاس نمی توانست در دسترس باشد، شاید در برخی از کتابها که دسترسی به آنها چندان هم آسان نبود اما نمی توانست هنرجویان متفاوتی به معنای واقعی کلمه تربیت کند شاید موفقترین شاگردان، کسانی بودند که خوب یاد می گرفتند و سرآخر شبیه خود استاد میشدند. باید بپذیریم که روزگار امروز خیلی عوض شده است و زندگی ریتم بسیار تندی دارد. حال اسمش را پیشرفت بگذاریم یا پیشرفت تکنولوژی و جهانی، تفاوتی ندارد؛ در واقع نمی توانیم آن را ببینیم و این آهنگ بسیار سریع تغییرات را حس نمیکنیم و درک آن برایمان سخت است. داوطلبان امروز بازیگری تنها با یک کلیک به میلیونها اطلاعات ویژه دسترسی پیدا میکنند. همۀ ما این کتابخانه های کوچک جیبی را همراه داریم. تعریف استاد امروز شاید این باشد که ضمن اینکه اصول اولیۀ هنر را در کمترین مدت و بهترین شکل به شاگرد خود منتقل کند، عملاً انگیزۀ وجود هنرجو را بیدار کرده و وی را به کشف درونی و علمی هنر وادارد تا خودشان راه را پیدا کنند و سرآخر در راهی درست، شبیه خودشان شوند. اینجا فردیت خیلی ارزشمند است و من باید حرف تازهای برای گفتن داشته باشم چون هر فردی برای کسب مهارت هنری شیوۀ خاص خود را دارد در غیر اینصورت نمیتواند در هنر دوام داشته باشد. این شیوۀ آموزش را در کارگاه های خود اعمال خواهم کرد. بگذارید مثالی بزنم: در گذشته روش آموزش شنا این گونه بود که چندین جلسه در خارج استخر حرکات دست و پا آموزش داده میشد اما امروز از همان جلسۀ اول آدم باید درون استخر آب برود و برای رهایی از غرق شدن و نجات جان خویش آنقدر دست و پا بزند تا روش درست را کشف کند و بیاموزد. گرچه غریق نجاتهایی هستند که مانع غرق شدن او خواهند شد اما در خاتمه راه نجات با خود اوست. عصر ما، عصر فردیت، یکی از اصول عمدۀ مدرنیته است. حال چه آن را باور کنیم چه نه! البته منظور من فرد در یک جامعۀ پرجمعیت است نه در انزوا! ارزش فرد یعنی واحدهای سازندۀ یک جامعه که در قرن اخیر شناخته شده است و در جوامع تجددخواه کما بیش به چشم می خورد.
و اما تجربۀ تئاتر، سینما، تلویزیون و رادیو…
حدود پنج سال پیش سه تئاتر نوشتم و کارگردانی کردم. نمایشهایی چون «رستوران»، «نوزاد»، «لازاروس» سه اثرم بود اما کاری که بسیار دوست داشتم و برایم ارزش بسیاری دارد نمایش «پیروزی شیکاگو» به کارگردانی داوود رشیدی بود که در آن نقشی داشتم.
در بخش سینما فیلمی که به خاطر دارم فیلم «مکس» بود. فیلمی پاپیولار که حتی در خارج کشور نیز علاقمندانی داشت. «عشق فیلم» به کارگردانی ابراهیم وحید زاده از دیگر کارهای سینما ییام است. نقشی که در این فیلم داشتم شخصیتی با لهجۀ آذری بود. پاسخگوی استفاده از آن لهجه شدم! همشهریانم می گفتند که مبادا به پرسوناژ، لهجۀ خاصی بدهی و یا اهانت به قومیت خاصی داشته باشی! چنین تصوری نداشتم. شخصیت فیلم ایجاب می کرد که چنین لهجه ا ی داشته باشد. بسیاری از اصفهانیها، لرها و شیرازیها لهجۀ فارسی تهرانی را صحبت می کنند و اصلاً هم خنده دار نیست ولی خب با کمال تأسف در برخی از سریالها و حتی نمایشها لهجه مورد تمسخر قرار می گیرد.
در تلویزیون خیلی فعال بودم. با مهدی فخیم زاده یک کار مذهبی انجام دادم که حدود پنج سال طول کشید سریال «کاکتوس» در زمان خود علاقمندان بسیاری داشت گرچه بازی در آن با توجه به شرایط خاص، راه رفتن روی بند بود!
در تلویزیون سمتهای بسیاری داشتم. زمانی در بخش اداری و بعدها تهیه کنندۀ برنامه های هنری و تئاتر بودم. جشن هنر به تهیه کنندگی من بود. با اشخاصی چون صادق بهرامی، بهروز به نژاد و شمسی فضل اللهی کار می کردم. در شیراز با خشت و گل و گچ دکور ساختیم و برنامه مان را اجرا کردیم.
بگذارید از خاطراتم در رادیو بگویم…
به مدت ده سال در این واحد کار کردم. از دوستان همراه من روزنامه نگار پیشکسوت «حمید دهقان» بود که اکنون نیز در این جمع حضور دارد. سالهای رادیو را با او گذراندم و گاهی با هم به زیارت کوچه باغهای خاطرات می رفتیم. میدان ارگ، بازار، گلوبندک و میدان اعدام! گرچه اسامی وحشتناکی است و حس می کنم اسم اینها باید اسامی گلی چون نیلوفر بود.
با زنده یاد رامین فرزاد هم دانشکده ا ی بودیم. من زبان انگلیسی می خواندم و او علوم اجتماعی. صدای بینظیری داشت. در سال 1333 وارد رادیو شدیم. در آن زمان بازیگران پیشکوت تئاتر در رادیو فعالیت داشتند که نمایشنامه های مشهور دنیا را با لحنی بسیار فخیم اما تصنعی اجرا می کردند. گرچه بسیاری از مردم این اجرای اغراقآمیز را دوست داشتند اما تأثیری که باید بر مخاطب داشته باشد را نداشت. تأثیر هنر حاصل صداقت است. وقتی با رامین فرزاد وارد رادیو شدیم، تصمیم گرفتیم این فضا را بشکنیم. سئوالمان این بود که چرا بی جهت این سیلابها را می کشید؟! یا برای چه بر کلمات تأکید می گذارید؟! چرا خودآگاه هستید؟! که خودآگاهی یکی از دشمنان بزرگ یک مجری و هنرمند و گوینده است. این که بگوید:”چقدر صدایم زیباست! ظاهر خوبی دارم!” هنرمندانی که امتیازات خود را می بینند و نسبت به آن آگاهی دارند دچار اجرایی تصنعی در کار خود خواهند بود. در اینجاست که تمام راه هایی ارتباط با مخاطب مسدود می شود. برای مقابله با این شیوۀ اجرا با «ایرج گرگین» تئاتری را راهانداختیم. در این راه مترجمانی چون «رضا سیدحسینی»، «عبدالله توکل»، «تورج فرازمند» و «محمدقاضی» را در کنار خود داشتیم. «فهمیه راستکار» از بانوانی بودند که در آن زمان در گروه ما حضور داشتند.
چندین قدم دورتر می روم. شروع تئاتر با اسکویی ها…
کار تئاتر را با اسکویی ها آغاز کردم. گرچه قبل از آن تجربیات اندکی داشتم اما وقتی اسکویی ها تئاتر «آناهیتا» را راه اندازی کردند، من نیز از اعضای اصلی این گروه شدم.
باز هم چندین قدم تا ششم ابتدایی عقب تر می روم…
از شانسهای بزرگ بنده در دورۀ ششم ابتدایی، «هژیر داریوش» همکلاس دوران مدرسه ام بود. با هم انجمن نمایش تشکیل داده بودیم و یک روزنامۀ هفتگی طراحی کردیم. شاید قلم من در نوشتن این کتابها و دست نوشته ها مدیون روزنامه دیواری دوران کودکی ام باشد.
سرآخر زادگاهم است و تولدم…
من متولد سال 1316 ه.ش در اردبیل هستم. جد هفتم من، استاد کاشیکار مشهور اصفهانی بود که به دستور شاه عباس برای مرمت بقعۀ شیخ صفی الدین اردبیلی به این شهر فرستاده شد و همانجا ازدواج کرد و ماندگار شد. اردبیل را دوست دارم گرچه شاید تنها پنج سالی ساکن این شهر بودم. با خانواده به تهران آمدیم و در محلی نزدیک امامزاده یحیی زندگی کردیم. این تمام آنچه بود که از امروز تا گذشته به یاد داشتم…”
سپس سیروس ابراهیم زاه قسمتی از کتاب « پشت چراغ قرمز» را برای دوستدارانش خواند:
” • خیابان دولت، چهارراهِ دلبخواهِ سابق. چراغ چشمک میزند ولی ترافیک بی حرکت به زمین چسبیده! این یکی بدتر است… چراغِ قرمز به هر حل امیدواریِ لرزانی برای راننده باقی می گذارد. بدین معنی که هر قرمز سرانجام سبز خواهد شد. البته چه بسا به عمر ما قد ندهد، اما آیندگان میوۀ عبور سبز را عمراً خواهند چید… انشاالله!
ترمز دستی را تا ته بالا می کشم. به نظر نمیآید راه به این زودیها باز می شود. روبه رو، تا چشم کار می کند «ماشین» است و گرد و غبار… در پانورامای خیابان نظر می چرخانم. رفت و آمد مردمِ شتابزده در جریان است؛ اخم کرده و درخود. دختر و پسر جوانی که آرام و متبسم، دست در دست میگذرند، دیدنیترین منظرِ صحنۀ پیش رو است و در خاطرِ پیرِ بیننده نقش میبندد. یادِ یارانِ گذشته و درگذشته می کنم. آواز دلاویز زندۀاد «محمد نوری» با ساز و آهنگ فراموش نشدنی «محمد سریر» که عمرش دراز باد از جایی نامعلوم به گوش میرسد… روحت شاد «حسین منزویِ» خفته در جاودانگی! چه تغزّل بیغشی در ترانه ات موج میزند:
«نمیشه غصه ما رو یه لحظه تنها بذاره
نمیشه این قافله مارو تو خواب جا بذاره…!»
- به روزگار پدران ما وصلتِ زن و مرد «ازدواج و عشق» بود… جای اینکه «عشق و ازدواج» باشد! بدین معنی: معمولاً پدر-مادرها بی آنکه دختر و پسر با هم آشنا شوند و در بسیاری موارد، پیش از اینکه پسر (دستِ کم) امکان یک نگاهِ دزدکی به گوشۀ ابروی دختر داشته باشد، اقدام به امرِ «ازدواجِ» فرزندان میکردند و مراسمِ خواستگاری و عقد و عروسی را تصمیم میگرفتند… و اولین دیدارِ طرفین در شب گشایش حجله خانۀ معروف انجام میپذیرفت… و بعد، «عشق» به سراغشان میآمد یا از بختِ بد هرگز نمیآمد.
گاهی اما، با همۀ سختگیریها، آفریدگارِ توانایِ کل طبیعت، کار خود را می کرد و دختر و پسری دل و دین به یکدیگر می باختند و بیخبر از والدین معارض خویش دستِ یکدیگر را می گرفتند و فرار می کردند و سرانجام به خانۀ مثلاًیک روحانیِ شریفِ دل آگاهِ مهربان پناه می بردند و عقد می شدند و همانجا بست می نشستند تا میزبان عارف متجدد، پدران و مادران سنگدل را به راه خیرِ خدایی هدایت کند و دلدادگان جوان را به جامعه برگرداند… و البته برخی اوقات، زوجِ عاشق سالها موردِ بیمهری قرار می گرفتند ولی دل از هم بر نمی کندند.
«دلم از اون دلای قدیمه، از اون دلاس
که میخواد عاشق که شد پا روی دنیا بذاره!»
- ما چشم به جهان گشودیم که همه چیز در حال نو شدن بود… و عاشق بودیم، عاشق هرآنچه رونده است… هر آنکه همچون رود می دود و شتابزده می رود تا به دریا بپیوندد. در این کار سرازپا نمی شناختیم. می خواستیم به هر قیمتی پیله هایمان را بترکانیم. پروای ویران شدن و از خود تهی گشتن و گور به گور شدن را نداشتیم. این حال و روز به دلیل تنگیِ بیش از حد زندانِ پیله ها بود یا تحتِ تاثیرِ تبلیغات دنیای متجدد مستکبرِ تسلط طلب، نمی دانستیم… در آن زمان تحلیلها و تأویلها و گفتمانها و بخواب و بیدارباشها-مثل امروز- فَت و فراوان و در دسترس نبود و خیلِ جمعیت دکترهای فلسفه، تاریخ، جغرافیا، پدیدارشناسی و غیره مانند عصر کنونی روزافزون نمی شد تا یادمان بدهند که از تمدن غرب مغز همچون فندق و بادام آن را که حب اندیشه های نوین است و البته بخشی که کانّ هو و همآهنگ با سنتهای خودمان باشد- از آنان بگیریم و پوستۀ پوشالی فکل و کراوات و عور و ادای فرنگیمأبی را دور بریزیم… به ما نگفته بودند وقتی «سیر حکمت در اروپا» می خوانیم و «مکتبهای ادبی» را سطر به سطر از بر میداریم، یا از چراغ برق و اتومبیل و اختراعات و اکتشافاتِ گوناگون فنی پزشکی و غیره بهره می جوییم نباید در برابر فرهنگِ همراهِ فراهم کنندگان آن تسهیلات تسلیم شویم و بالمآل از آنچه خود داشته ایم و نمی دانستیم، غافل گردیم و شیوۀ زندگی در دنیای جدید را از بیگانه تمنا کنیم. البته دولتهای وقتِ چهل- پنجاه سال پیش هم، نه تنها دست ما را در آلامُد کردنِ خودمان و بهره گیری و تقلید از فرنگیان باز گذاشته بودند، بلکه خود از مبلغان و کارگزارانِ سُلطۀ آن فرهنگ به شمار میآمدند، الا این که اجازه نمیداند از مفهوم «آزادی» کاربردی که رازِ آشکارِ هر نوع پیشرفت و توسعه و مدنیت است آگاه شویم. شلیته و شلوارِ شش هزار سالِ پیش را می توانستیم (و گاهی مجبورمان می کردند!) از پا درآورده جین و تی شرت بپوشیم ولی آموزه های انقلاب کبیر فرانسه و امثالهم و افکارِ رهایی بخشِ تراوش کرده از آنها را- که به مرور جهان را دگرگون ساخت و انسان را به عصر تعالی و ترقیِ به تشدید رسانید- بیرجمانه از ما دریغ می داشتند.
ما عاشق بودیم… و برخی از جاعلانِ کلماتِ قصار گفته اند:
«عشق چشم عقل را کور می کند و دیدۀ دل را می گشاید…»
و ما زمانی که عاشق بودیم – برخلاف امروز خوبیهای بسیار کرده ایم.
«بی تو دنیا نمی ارزه، تو با من باش و بذار
همۀ دنیا مارو همیشه تنها بذاره!»
در ادامۀ جلسه «دکتر محمد سریر» که در میان جمع حضور داشت به توضیح بخشی از ادبیات فاخر دوران گذشته پرداخت و سئوال خود را این گونه مطرح کرد:
“قسمتی از سخنان شما مربوط به نمایشنامههای دورۀ قبل بود. شاید ادبیات آنها کمی از ادبیات امروز دور است اما جذابیت هایی داشته و در عین حال بسیار آموزنده است. همانند همان قطعهای که اشاره فرمودید. موسیقی آن را در در اواخر دهۀ چهل ساختم. البته این شعر شکست های بود و شاید تفاخر اشعار و ادبیات آن زمان را نداشت اما دارای مطلبی جهانی و مفهوم عمیقی بود. چرا که وقتی امروز به سینما، تئاتر و ترانه و شعر بازمی گردیم یک نوع زبان بسیار سخیف وارد ادبیات ما شده است. این زبان در خانواده و اجتماع نیز رایج می شود و تمام نظام رفتاری و ادبی را برهم می زند. پرچم فرهنگ ایرانی بر پایۀ ادبیات است. پس باید آن را حفظ کرد. در هیچ کشوری این گونه نیست. در ایران حتی در میان مردم عوام هر یک شعری از حفظ هستند اما در هیچ کجای دنیا شاید به این شکل شاهد این موضوع نباشیم پس نباید این ادبیات را تخریب کرد. ما نمی گوئیم که به سبک گذشته بازگردیم ولی باید این پیوند و ریشه را نگاه داشت. آیا این گونه نیست؟”
سیروس ابراهیم زاده در پاسخ به این نقد گفت:” هر تغییر و اتفاقی و تحولی در جامعه آسیبهایی دارد و بررسی های آسیب شناسی صورت می گیرد. در همۀ جهان این اتفاق افتاده است. زبان انگلیسی زبانی است که در طی این سالها دچار تغییرات بسیاری است به طوری که حتی آثار امروز با نمونهِ ده سال پیش آن بسیار متفاوت است. زبان ما جهانی نیست. چرا امروز به جای«سلام» باید بگوییم:”درود!” شاید واژۀ سلام از عربی وارد زبان فارسی شده اما در این زبان حل شده و جزو آن محسوب می گردد. یا لغت سرویس در زبان فارسی کاربردهای فارسی به خود گرفته است. ما این زبان را از زبان مردم گرفتهایم و مشتقاتی را یافتهایم و از آن شعر گفتیم و واژگانی را تغییر دادیم. یکی از اساتید این کار «احمد شاملو» است که شعر را به دقیقۀ اکنون می آورد. تمامی پیامکها و این اصطلاحات جدید زبان جوانهای ما متعلق به عصر امروز است و باید حفظ شود. حتی بهرام بیضائی نیز در این مورد نمایشنامه ای نوشته است.”
علی دهباشی در ادامۀ توضیحات سیروسابراهیم زاه گفت:” گمان میکنم نگرانی دکتر سریر این بود که آنچه به عنوان ادبیات در زمینه های مختلف اتفاق میافتد با ریشه های زبان ارتباطی ندارد. این موضوع درست است که در جهان تحولی بوجود آمده است و اگر بخواهند به عنوان نمونه شکسپیر را در مدارس تدریس کنند باید به زبان سادهتر نوشته شود تا بچه ها متوجه شوند اما عده ای در مورد زبان فارسی این نظر را دارند که میتوانند با وجود گذشت قرنها هنوز رودکی و حافظ و سعدی را بفهمند و به نوعی آن را نشانۀ قدرت زبان میدانند. اینکه شما میفرمائید درست است اما وظیفۀ شخصیتهایی چون شماست که ارتباط جوانان امروز با سرچشمۀ زبان فارسی را حفظ کنید. اگر شاعران مدرن امروز، حافظ و خیام و … را نشناسند آن چیزی که می سرایند به محض اینکه جوهرش خشک شود عمر شعرش به پایان خواهد رسید. چرا؟! چون دارای واژگانی نیست که بتواند مفهومی را با قدرت بیان کند. این دلیل بر این نیست که به شیوۀ کلاسیک بنویسد باید ابتدا با سرچشمه های زبان فارسی آشنا باشد و بعد در مدرنترین شکل آن را ارائه دهد. علت تسلط اشخاصی چون شاملو همین بوده است. تربیت غلطی که در جامعۀ امروز رواج دارد این است که میگویند:”سعدی و خیام کهنه هستند.” گرچه سعدی بسیار مدرن است و نصایح او در همین دوران هم کاربرد دارد. باید اشاره کنم که در هیچ زبان و هیچ جای دنیا حتی اگر به رُم بروید و سراغ کتاب کمدی الهی را از کتابفروشی بگیرید در یافتن کتاب موفق نخواهید شد. فقط در ایران است که کتابهای چون حافظ و سعدی و مولانا و شاهنامه و … پس از هفتصد سال هنوز تجدید چاپ می شود و هنوز جزو پرفروش ترین کتابهاست. به جز سال 1324 که به علت سیاستهای حزب توده و چپگراها چاپ سعدی ممنوع شد ولی بعد آن سالها دوباره به چاپ رسید و همچنان مورد استقبال است. چرا که سعدی امروز هم مدرن است و خوب می گوید که در این دنیای پر از تناقض چگونه گلیم خود را از آب بیرون بکشید!”
سیروس ابراهیم زاده در ادامۀ این موضوع بیان داشت:” جوانان امروز با نسلهای گذشته بسیار متفاوت هستند. ما حرف پدران و مادران خود را می فهمیدیم ولی آنها سخنان ما را درک نمی کنند پس چگونه سعدی را بفهمند؟! من سخنان شما را قبول دارم. سعدی به عقیدۀ بنده بسیار با ارزش است اما نمی توان گفت که برای جوان امروز مدرن باشد. برخی چیزها متعلق به موزه است و ما باید با آن آشنا باشیم و ریشه های خود و اجدادمان را بدانیم. اما هیچ گاه شما لیوانی که در موزه از اجداد شما باقی مانده است را استفاده نخواهید کرد.”
در خاتمه سیروس ابراهیم زاده در پاسخ سئوال یکی از علاقه منداندر مورد تئاتر اسکویی و حمید سمندریان گفت:”ما همچون اروپا میراث تئاتر نداریم و ادبیات تئاتر به آن گونه که باید در ادبیات ما وجود ندارد. بهترین تئاترهای ما همیشه ترجمه هایی بوده که به اجرا درآمده است. تئاتر یکی از ارکان مهم دنیای مدرن است و یکی از ارزشهای حمید سمندریان این است که ادامۀ مدرنیته در تئاتر را بخوبی انجام دادند. در مورد اسکویی ها باید بگویم که «مهین اسکویی» هنرمند و از اساتید ارزشمند تئاتر علمی و خردمندانه است که در واقع، واقعگرایی های دولت شوروی بر حرکات و آثار او تأثیرگذار بود.”
درپایان جلسه سیروس ابراهیم زاه با دوستداران خود که هر یک کتاب «یک خواهش کوچک» (آخرین اثر وی را در دست داشتند) سخن گفت. در قسمتی از این کتاب آمده است:
“ناظم الاطبا مؤلف فرهنگ نفیسی «قلم اندازی» را غفلت و سهو و اهمال در تحریر می داند. ولی مخبرالسلطنه هدایت از دیگر دولتمردان و نویسندگان اواخر عهد قاجار می نویسد:
«قلم اندازی از شئونات شهامت است!»
راقم این سطور بیش از هر چیز امیدوار است این کوتاه نویسی های از همه رنگ، لبان کم و بیش فروبسته برخی از شمایان را به شکرخندی مشکوک وادارسازد…”
* عکس ها از : ژاله ستار