برگزیده‎ای از اشعار شماره ۷۵ بخارا ( فروردین ـ تیر ۱۳۸۹)

زندگي با ياد ايّام جواني مي‎كنم

با خيال زندگاني زندگاني مي‎كنم

گرچه از روز ازل با مرگ پيمان بسته‎ام

باز هم از سست عهدي سخت جاني مي‎كنم

پيش ازين از ذوق هستي بود برجا ماندنم

وين زمان از بيم مردان زندگاني مي‎كنم

بر لب من خنده از عهد جواني مانده است

من بياد شادماني شادماني مي‎كنم

نفس من در ناتواني هم توانا در خطاست

گر توانم، كارها با ناتواني مي‎كنم

من كه هرگز ناگهان آهنگ رفتارم نبود

از جهان آهنگ رفتن ناگهاني مي‎كنم

خندة مهري نديدم از كسي بر روي خويش

من كه با نامهربان هم مهرباني مي‎كنم

دل ز غم چون اختران آسمان لرزد مرا

هر زمان ياد از قضاي آسماني مي‎كنم

بهر مشتي استخوان كآخر سزاوار سگي است

روز و شب چون سگ بزحمت پاسباني مي‎‎كنم

سير هر برگ از كتاب سرنوشت خويش را

در تماشاگاهِ اوراق خزاني مي‎كنم

گرچه رنج عمر و عيش اين جهانم مي‎كشد

آرزوي عمر و عيش آن جهاني مي‎كنم

روز پيري هم گناهي ديگر از ياد گناه

در نهانگاه خيال خود نهاني مي‎كنم

آرزوها تا بعمر جاودان پاينده‎اند

گر كنم كاري، به عمر جاوداني مي‎كنم

من كه بودم از سبك‎روحي عناندار نسيم

اين زمان بر خاطر خود هم گراني مي‎كنم

زندگي با محنت بيعشقي و پيري امير

من به حكم عادت از عهد جواني مي‎كنم

 

 

«تابستان 1350»

 

کاروان شوق          محمد حسين شهريار

آقاي هوشنگ ابتهاج (سايه) دوست عزيز استاد شهريار به اتفاق آقاي يدالله مفتون به محضر استاد مي‎آيند. استاد با ديدة اشك آلود كه حاكي از احساسات پاك و بي آلايشي نسبت به دوست خود سايه بوده با اين مصرع حافظ «ديدار شد ميسّر و بوس و كنار هم» دوست خود را در آغوش مي كشد. سايه في البداهه مصرع دوم را با اين ترتيب «از شهر شكوه دارم و از شهريار هم» مي گويند.

استاد تحت تأثير محبت مهمانان خود كه يك شب را مهمانش بودند غزل زير را با مهارت و استادي مخصوص به خودشان ساختند.

 

محمد حسین شهریار
محمد حسین شهریار

گردِ سمندِ يار رسيد و سوار هم

شستم به اشكِ شوق، غم از دل غبار هم

چشمي بسودم و نمِ اشكي به پايِ يار

نوشين دمي كه غم بود و غمگسار هم

جانان رسيده بود و به جان دسترس نبود

او داشت سربلندم و من شرمسار هم

چشمم نبود و طاقتِ ديدارِ يار نيز

چشمم بداد و طاقتِ ديدار يار هم

تا گَردِ ره بشويم از آن كاروانِ گل

ابرِ بهار مي‎شدم و اشكبار هم

وصلم به بر كشيد و ببُرد از دلِ حزين

داغ فراق و دغدغة انتظار هم

با روي و مويِ او گذراندم به روزگار

بس روزهايِ روشن و شبهايِ تار هم

آتش زدم به خويش به غوغايِ واپسين

باشد كه خلق بر سرم آيند و يار هم

شمعي به ره گرفتم و گفتم كه دلبران

روزي گذر كنند از اين رهگذار هم

جانپرور است ساية سروِ بلند يار

تا پي بري به ساية پروردگار هم

گفتي كه برنيايدت از ناله هيچ كار

ديدي كه ناله كردم و آمد به كار هم

 

با جبرِ روزگار، محبّت كن اختيار

خواهي به اختيار شد و بخت يار هم

خوف و رجاست وزنة ميزانِ آدمي

دل بيمناك بايد و اُمّيدوار هم

 

***

 

از من سلام باد به آن يار و آن ديار

يارب كه يار باد سلامت، ديار هم

آن روز ياد باد كه بوديم دور هم

بزمي كه يادِ يار شد و يادگار هم

همراهِ «سايه» نادره گفتار شاعران

«نادر» كه تاج دارد و دربار و بار هم

صيدم به تُركِ تكيه به شمشيرِ چشمِ شاه

هر چند شير گيرم و شاهين شكار هم

ماتِ رخ «مشيري» و شطرنج حسن او

فرزينِ شاهِ عشق و مُشير و مشار هم

بشكفت نيشِ خندة «مفتون» كه سايه گفت:

«از شهر شكوه دارم و از شهريار هم»

 

سفر بی‎خبر مکن            محمد قهرمان

محمد قهرمان
محمد قهرمان

شبِ قدرِ من شبیست، که با تو سحر کنم

در آغوشت آورم، غم از دل به در کنم

 

ز سر وامکن مرا، به یک بوسه ای صنم

دل و دین ستاندهای، مبادا ضرر کنم!

جوان بودم و ز عشقْ گریزان، ولی چرا

ازین هدیة خدا، به پیری حـذر کنم؟

دو چشمم دو آینه‎ست، شده پُر ز نقشِ تو

تویی در برابرم، به هر سو نظر کنم

سفر بی‎خبر مکن، از آن پس که گفته‎ای

چو پیش آیدم سفر، ترا باخبر کنم

ز یادم نمی‎رود، که خواندی به گوش من

خیال تو با من است، به هر جا سفر کنم

من و راهِ عشق تو، من و فکر و ذکرِ تو

نه راهِ دگر روم، نه فکرِ دگر کنم

مزن بر زمین دلم، که آیینة خداست

شود گر نگین نگین، چه خاکی به سر کنم؟

سیه‎بختْ سبزه‎ام، که از ریشه خشک شد

چگونه به نوبهار، سر از خاکْ برکنم؟

خوشا باز دیدنت! خوشا دولتِ وصال؟

دریغ است عمرِ خود، به هجران هدر کنم

چو جان می‎پرستمت، چو دل دوست دارمت

چه زین بیش گویمت، سخن مختصر کنم

16/12/88

 

 هوای کوی یار             محمد آصف فکرت

 

محمد آصف فکرت
محمد آصف فکرت

مگو كه در رخ دوست بسته است دلم

دلت شكسته مبادا، شكسته است دلم

گسسته از همه كس ليك از تو نگسست

چنانكه بود، به مهر تو بسته است دلم

هواي كوي تو اي دوست سرخوشم دارد

وگرنه از همة شهر خسته است دلم

ز آشيانه گريزان، ز آشنايان دور

ميان آتش سوزان نشسته است دلم

نگاهداشت بسي رشته را و بگسستند

گريز نيست كنون گر گسسته است دلم

به كس نگيرد اگر الفتي به آساني

ملامتش مكن از دام جسته است دلم

به گلشن آمدم و هر گلشن مرا داغيست

چه سود كز قفس و بند رسته است دلم

 

 

اتاوا، كانادا

12 ژانويه 2010