عقاب/ پرویز ناتل خانلری

گشت غمناک دل و جان عقاب چون ازو دور شد ایّام شباب
دید کِش دور به انجام رسید آفتابش به لب بام رسید
باید از هستی دل برگیرد ره سوی کشور دیگر گیرد
خواست تا چارة ناچار کند دارویی جوید و در کار کند
صبح‌گاهی ز پی چارة کار گشت بر بادِ سبک‌سیر سوار
گله کاهنگ چرا داشت به دشت ناگه از وحشت پر ولوله گشت
وان شبان، بیم‌زده، دل‌نگران شد پیِ برة نوزاد دوان
کبک در دامن خاری آویخت مار پیچید و به سوراخ گریخت
آهو اِستاد و نگه کرد و رمید دشت را خطّ غباری بکشید
لیک صیاد سر دیگر داشت صید را فارغ و آزاد گذاشت
چارة ‌مرگ نه کاری است حقیر زنده را دل نشود از جان سیر
صید هر روزه به چنگ آمد زود مگر آن روز که صیاد نبود
آشیان داشت در آن دامن دشت زاغکی زشت و بداندام و پلشت
سنگ‌ها از کف طفلان خورده جان ز صد گونه بلا دربرده
سال‌ها زیسته افزون ز شمار شکم آکنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا دید عقاب زآسمان سوی زمین شد به شتاب
گفت «کای دیده ز ما بس بیداد با تو امروز مرا کار افتاد
مشکلی دارم اگر بگشایی بکنم هرچه تو می‌فرمایی»
گفت «ما بندة درگاه توایم تا که هستیم هواخواه توایم
بنده آماده بوَد، فرمان چیست؟ جان به راهِ تو سپارم، جان چیست؟
دل چو در خدمت تو شاد کنم ننگم آید که ز جان یاد کنم»
این همه گفت ولی با دل خویش گفتگویی دگر آورد به پیش
کاین ستمکار قوی‌پنجه کنون از نیازست چنین زار و زبون
لیک ناگه چو غضبناک شود زو حسابِ من و جان پاک شود
دوستی را چو نباشد بنیاد حَزم را باید از دست نداد
در دل خویش چو این رای گزید پر زد و دورترک جای گزید
زار و افسرده چنین گفت عقاب که مرا عمر حبابی‌ست بر آب
راست است این که مرا تیزپرست لیک پرواز زمان تیزترست
من گذشتم به شتاب از در و دشت به شتاب ایام از من بگذشت
گرچه از عمر دلِ سیری نیست مرگ می‌آید و تدبیری نیست
من و این شهپر و این شوکت و جاه عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟
تو بدین قامت و بالِ ناساز به چه فن یافته‌ای عمر دراز؟
پدرم از پدر خویش شنید که یکی زاغ سیه‌روی پلید
با دو صد حیله به هنگامِ شکار صدره از چنگش کرده‌ست فرار
پدرم نیز به تو دست نیافت تا به منزلگه جاوید شتافت
لیک هنگامِ دمِ بازپسین چون تو بر شاخ شدی جایگزین
از سر حسرت با من فرمود «کاین همان زاغ پلیدست که بود»
عمر من نیز به یغما رفته است یک گل از صد گل تو نشکفته است
چیست سرمایة این عمر دراز؟ رازی اینجاست، تو بگشا این راز
زاغ گفت ار تو درین تدبیری عهد کن تا سخنم بپذیری
عمرتان گر که پذیرد کم و کاست دگری را چه گنه؟ کاین ز شماست
زآسمان هیچ نیایید فرود آخر از این همه پرواز چه سود؟
پدر من که پس از سیصد و اند کانِ اندرز بُد و دانش و پند
بارها گفت که بر چرخ اثیر بادها راست فراوان تأثیر
بادها کز زبر خاک وزند تن و جان را نرسانند گزند
هرچه از خاک شوی بالاتر باد را بیش گزند است و ضرر
تا بدانجا که بر اوجِ افلاک آیتِ مرگ بود، پیک هلاک
ما از آن سال بسی یافته‌ایم کز بلندی، رخ برتافته‌ایم
زاغ را میل کند دل به نشیب عمر بسیارش از آن گشته نصیب
دیگر این خاصیت مُردارست عمر مردارخوران بسیارست
گند و مردار بهین درمانست چارة ‌رنجِ تو زان آسانست
خیز و زین بیش ره چرخ مپوی طعمة خویش بر افلاک مجوی
ناودان جایگهی سخت نکوست به از آن کنج حیاط و لبِ جوست
من که بس نکتة نیکو دانم راهِ‌ هر برزن و هر کو دانم
خانه‌ای در پس باغی دارم وندر آن گوشه سراغی دارم
خوان گستردة الوانی هست خوردنی‌های فراوانی هست
آنچه زان زاغ چنین داد سراغ گندزاری بود اندر پس باغ
بویِ بد رفته از آن تا رهِ دور معدن پشه، مقامِ زنبور
نفرتش گشته بلای دل و جان سوزش و کوری دو دیده از آن
آن دو همراه رسیدند از راه زاغ بر سفرة خود کرد نگاه
گفت خوانی که چنین الوانست لایق حضرت این مهمانست
می‌کنم شکر که درویش نیم خجل از ماحضرِ خویش نیم
گفت و بنشست و بخورد از آن گند تا بیاموزد از او مهمان پند
عمر در اوجِ فلک برده به سر دم زده در نفسِ بادِ سحر
ابر را دیده به زیر پرِ خویش حَیَوان را همه فرمانبرِ خویش
بارها آمده شادان ز سفر به رهش بسته فلک طاقِ ظفر
سینة کبک و تذرو و تیهو تازه و گرم شده طعمة او
اینک افتاده بر این لاشه و گند باید از زاغ بیاموزد پند!
بوی گندش دل و جان تافته بود حال بیماری دق یافته بود
دلش از نفرت و بیزاری ریش گیج شد، بست دمی دیدة خویش
یادش آمد که بر آن اوجِ سپهر هست پیروزی و زیبایی و مهر
فرّ و آزادی و فتح و ظفرست نَفَسِ خرّمِ باد سحرست
دیده بگشود و به هر سو نگریست دید گِردش اثری زین‌ها نیست
آنچه بود از همه سو خواری بود وحشت و نفرت و بیزاری بود
بال بر هم زد و برجست از جا گفت «کای یار ببخشای مرا
سال‌ها باش و بدین عیش بناز تو و مردار تو و عمرِ دراز
من نیم در خورِ این مهمانی گند و مردار تو را ارزانی
گر بر اوج فلکم باید مُرد عمر در گند به سر نتوان برد»
شهپرِ شاهِ هوا اوج گرفت زاغ را دیده بر او مانده شگفت
سوی بالا شد و بالاتر شد راست با مهر فلک همسر شد
لحظه‌ای چند بر این لوح کبود نقطه‌ای بود و سپس هیچ نبود
صادق هدایت و صادق چوبک
صادق هدایت و صادق چوبک