شب داستانخوانی افا مایرو مژگان عطاالهی برگزار شد

otrish (1)

صد و سی و نهمین شب از شبهای مجله بخارا به « داستانخوانی افا مایر و مژگان عطاءالهی » اختصاص داشت که با همکاری مؤسسه فرهنگی هنری ملت و انجمن فرهنگی اتریش غروب سه شنبه 14 آبان ماه در محل این انجمن برگزار شد.

علی دهباشی و دکتر فیروزآبادی ـ عکس از ژاله ستار
علی دهباشی و دکتر فیروزآبادی ـ عکس از ژاله ستار

علی دهباشی در ابتدای این نشست، ضمن خیرمقدم به حاضران ، از دیگر شبهای بخارا یاد کرد که با همکاری انجمن فرهنگی اتریش برگزار شده است، از جمله شب‎های ریلکه، بورخمن، شب ادبیات اتریش و سوئیس، اشتفان تسوایگ و … . سپس از خانم گابریله یوئن ، مدیر انجمن فرهنگی اتریش دعوت کرد تا این نشست را آغاز کند و خانم یوئن چنین گفت:

«شب به خیر عرض می کنم خدمت شما خانم ها و آقایان محترم و به شما صمیمانه خیر مقدم می گویم در این شبی که انجمن فرهنگی اتریش با همکاری مجله بخارا برگزار کرده است. انجمن فرهنگی اتریش که از سال 1950 تاسیس شده است زمینه ی مساعدی برای آفرینندگان فرهنگ و علاقه مندان به مسائل فرهنگی و فعالیت های مشترک بین آنان است. در زمینه های محتلفی از جمله ایرانشناسی به خصوص مجله ی بخارا با ما همکاری و حمایت های خوبی داشته است.

از آقای فیروز آبادی که برای دومین بار ترجمه ی سخنرانی و ترجمه را برعهده گرفته اند تشکر می کنم.

ما گفت و گویی را خواهیم داشت بین دو نویسنده از اتریش و ایران. از اتریش به خانم افا تشه مایر خوش آمد می گویم و از ایران به خانم مژگان عطاالهی خیر مقدم.

گابریله یوئن ـ عکس از جواد آتشباری
گابریله یوئن ـ عکس از جواد آتشباری

خانم افا مایر از کتاب خودشان که درباره ی زندگی هایدن است بخش هایی را خواهند خواند که در عین حال دویست و بیستمین سالگرد تولد هایدن هم هست. در این کتاب خاص این آهنگساز برای جوانان و نوجوانان مطرح شده است و وقتی این بخش ها خوانده بشوند و گوش بدهید متوجه خواهید شد در آن هایدن برای جوانان و نوجوانان معرفی شده است. خانم افا مایر به خصوص با این منطقه ی خاص آشنایی بسیاری داشته اند. سفرهای زیادی به هندوستان کرده اند و این دومین سفر ایشان به ایران است و امیدواریم که زمینه ی تبادلات فرهنگی را برقرار کنند . به این ترتیب من هم سخنانم را به پایان می رسانم.»

سپس دکتر سعید فیروزآبادی به معرفی افا مایر پرداخت :

« افا مایر متولد 1962 در وین است. او در رشتۀ تاریخ باستان، باستان­شناسی، شرق­شناسی و زبان و ادبیات فرانسه تحصیل کرده است. به شرق و به خصوص شرق دور بسیار علاقه­مند است و از 1997 خبرنگار آزاد و نویسنده بوده است. مایر داستان­های زیادی را برای کودکان و بزرگسالان نوشته و کارگاه­های زیادی را در کشورهای مختلف و از آن جمله آلمان، انگلیس، مجازستان، پاکستان، کرواسی، صربستان و در منطقۀ کشمیر هند برگزار کرده است. افا مایر از سال 2006 در انجمن مطبوعات و خبرنگاران اتریش که نهادی غیر دولتی است، عضویت دارد. در سال 2008 برندۀ جایزه­ای برای فعالیت­های صلح­طلبانه از طرف  انجمن مطبوعات برای صلح شد.»

افا مایر ـ عکس از سمیه لطفی
افا مایر ـ عکس از سمیه لطفی

و پس از این معرفی این افامایر یکی از داستان‎های خود را با عنوان « یک شوخی هایدنی» برای حاضران خواند و آنیتا امیری نیز آن را به فارسی ترجمه و قرائت کرد:

 دیدار از استرهازا

«صبح زود از خواب بلند می شوم. به محض پوشیدن لباس زانو می زنم و با خدا رازونیاز می کنم که امروز را هم به خوبی پشت سر بگذارم. بعد از خوردن صبحانه پشت پیانو می نشینم و مشغول جستجو می شوم. اگر زود پیدایش کنم، بعد همه چیز به سرعت و بدون زحمت زیاد و به آسانی پیش می رود.»

High society  یا طنین زندگی اشراف زادگان در انگلستان

انگلستان جور دیگریست

طبیعتاً در کشور خودش اشراف زادگان دوستدار موسیقی مثل دوک استرهازی یا والامقام ماریا ترزای مرحوم برای آهنگسازی هایش ارزش قائل بودند. اما اینجا در انگلستان تنها خانواده سلطنتی انگلستان نبودند که او را تحسین و از او حمایت می کردند. اینجا حتی بازدیدکنندگان غیراشرافی هم در کنسرت های عمومی او را تشویق می کردند. داوطلبانه! هیچ کس بازدیدکنندگان کنسرت را مجبور نکرده بود، پول خود را خرج بلیط های گران کنسرت کنند.

تازه همین چندی پیش بود که وسط جمعیت انبوه یک خیابان تجاری در لندن، غریبه ای سد راهش شده و بانگاهی خیره سر تا پایش را ورانداز کرده و سپس خیلی جدی گفته بود:”You are a great man!” و با تعظیمی مودبانه دوباره در جمعیت محو شده بود ..

البته شهرت قیمت خودش را هم داشت. دائماً اجبار، سر وقت بودن، حتی قبل از اجرا قطعات جدید برای بازدیدکنندگان لوس و سخت پسند نوشتن و آماده کردن- آخر او نمی خواهد گرداننده با وفای کنسرت خود را قال بگذارد. سپس تعداد زیادی دعوت نامه! اگر دلش می خواست، می توانست هر روز دعوت نامه ای را بپذیرد. البته نه سلامتی اش و نه حجم کارش اجازه این کار را به او نمی دهند! هایدن این را جز ظوابط اصلی کار خود کرده که هیچ ملاقات کننده ای را پیش از ساعت 2 بعد از ظهر نپذیرد؛ استثناء تنها شامل لردهای اشراف زاده می شود.

بعد از آن هم برخورد با شایعات! در لندن هیچ کنسرت عمومی و هیچ اجرای اپرایی نیست که قبل و بعد از آن درباره تک تک جزئیات غیبت و بدگویی نباشد، همه جا، در سالن های اعیانی و بارها و در میخانه ها. نه فقط در مورد موزیک! حتی در مورد روابط عاطفی خوانندگان زن و تلاش برای اخاذی از دلدادگان ناامید هم صحبت می شد، مضاف بر این، این که مثلاً چه زن دلربایی در حال حاضر مورد لطف و عنایت آقایان اشراف زاده قرار دارد، نقل محافل بود … آیا در انگلستان هیچ خانم محجوب و پاکدامنی وجود دارد؟ آیا همسران هیچ شمی از وفاداری دارند؟

یکباره لوییجیا پولزلی خیلی گذرا از ذهنش عبور کرد. نه خوب است، نباید خیلی سخت درباره سنت ها در انگلستان حکم داد … خواننده ایتالیایی، یار سابقش، او را با درخواست هایش برای پول عصبانی می کند. علی رغم این موضوع او گاهی خیلی خیلی دلش برای او تنگ می شود … چرا هایدن بعد از مرگ همسرش پس از یک تشنج از روی ترحم و عذاب وجدان 100 فلورن برای او فرستاده بود؟! حالا او بیشتر می خواهد! او باید در نامه هایش طوری وانمود کند که انگار مشکل مالی دارد، اگرچه اینجا در لندن بسیار خوب پول در می آورد

افا مایر و آنیتا امیری ـ عکس از سمیه لطفی
افا مایر و آنیتا امیری ـ عکس از سمیه لطفی

Follow, follow, follow me   این را جان هانتر علی رغمی که به زودی 65 ساله می شود وقتی خیلی محکم در حال برداشتن قدم های بلند بود گفت. شاد و سرخوش آخر های هر بیت شعر پری دریایی را پیش خودش زمزمه می کرد، آهنگی که عشق زندگی اش آنه با همه احساسات عاطفی یک خانم هنوز جوان سروده بود. افکار هانتر به سمت اسکاتلند، جایی که متولد شده ، در حال پرواز کردن بودند. کنار ساحل صخره ای پری دریایی با موهای باز و زنجیری از صدف های دریایی دور گردن نشسته است؛ او می خواند و با صدایی شیرین ماهیگیر را به اعماق دریا می کشاند. وقتی ماهیگیر دقیق تر نگاه می کند، پری دریایی جوان ویژگی های عشق زندگی اش آنه را دارد. Follow, follow, follow me

اینکه آنه در سالن های لندن به عنوان شاعری با استعداد شناخته می شود، موجب خرسندی اوست. او باید تبسم کند. با چه اشتیاق جوانانه ای آنه چندی پیش به او اطلاع داده بود که شش تا از اشعارش توسط انتشاراتی معروف موزیک corri & Dussek  انتخاب شده اند؛ به مناسبت یک قرارداد آهنگسازی به یاد یوزف هایدن برای 12 قطعه که شعر پری دریایی نیز در بین آنها بود! موفقیتی فوق العاده برای آنه. این یوزف هایدن معروف، آهنگساز اتریشی، سال گذشته در لندن موفقیت هایی کسب کرده بود! در دربار از او به گرمی استقبال می شود و همچنین هانتر هم خیلی زود با خود او شخصاً آشنا شده بود: مردی بسیار مهربان، مودب، متواضع، با تجربه و به نسبت مسن نزدیک به 60. آنه در محفل ها او ایده های تازه می گیرد، همچنین هایدن هم در کنار او احساس راحتی می کند. هانتر هر دوی آنها را بدون هیچ حسادتی سزاواز این راحتی می داند. دو هنرمندی که از یکدیگر الهام می گیرند!

هانتر ساعت براق اش را از جیبش بیرون می آورد و به آن نگاهی می اندازد. حالا، خیلی سریع، وگرنه مهمان ارزشمندش را از دست می دهد!

او و همسرش به طرز شاهکارانه ای برای امروز برنامه ریزی کرده اند، چرا که هایدن به زودی لندن را ترک می کند و دوست عزیز آنه اش بدون هدیه خداحافظی نباید برود. قول این هدیه را جراح خیلی وقت پیش به او داده بود.

ه م م م م ، کار- هانتر از شدت خوشحالی دست هایش را به هم می مالد. او کارش را خیلی با علاقه انجام می دهد. امروز هم، همان طور که قولش را داده بود، بخش کوچکی از هنرش را روی دوست عزیزش پیاده می کند. هایدن بیچاره مدت طولانی است که از دست پلیپ هایش به ستوه آمده. تکثیر آزاردهندهای در بینی اش حین تنفس و آواز خواندن موانعی را برای او به وجود می آورند. علی رغم این موضوع اکثر مواقع از او می خواهند که خودش آهنگ ها را بخواند و خودش هم خود را پشت پیانو همراهی کند. حتی علی حضرت، ملکه سوفی شارلوت دستور داده که خود استاد از او امتحان نواختن و نیز آواز خواندن را بگیرد!

افا مایر ، علی دهباشی و مژگان عطاالهی ـ عکس از ژاله ستار
افا مایر ، سعید فیروزآبادی و مژگان عطاالهی ـ عکس از ژاله ستار

 

هانتر هایدن را معاینه کرده و کمک های مربوط به جراحی اش را عنوان نموده است. البته قرارهای ملاقات پی در پی هر دو نفر انجام چنین کاری را تا کنون میسر نکرده ، و اکنون زمان بسیار محدود است.

هانتر رو به سرپیشخدمتش گفت: “وقتی جناب هایدن آمدند، ایشان را با عنوان دکتر هایدن مورد خطاب قرار دهید.”

جراح سعی می کند، جلوی خنده اش را بگیرد. از زمانی که دانشگاه آکسفورد لقب افتخاری دکترا برای موزیک را به این فرد شایسته عطا کرده است، او دیگر تمامی مدارک را تنها با عنوان دکتر یوزف هایدن و یا دکتر آکسفورد امضا می کند! خلاصه اینکه همه در سالن ها و پشت بادبزن هایشان راجع به این موضوع صحبت می کنند. همین افتخار را آهنگساز فوق العاده آلمانی و شهروند انگلیسی گئورگ فریدریش هندل کمتر از 5 دهه پیش نپذیرفته بود

«آقای دکتر هایدن را به سالن آبی هدایت کنید! آنجا همه چیز آماده است؟»

سرپیشخدمت تعظیمی کرد و گفت: “البته آقا

عالی است، ممنونم بهترین من

یوزف هایدن از گرداننده کنسرتش، یوهان سالومون، خداحافظی می کند. به کندی کالسکه ای را که او را کنار میدان لایسستر در یک منطقه اعیانی در مرکز لندن برای پیاده کردن او می ایستد، ترک می کند. لندن، بسیار بزرگتر و پر جنب و جوش تر، پر سر و صداتر و گیج کننده تر از وین، شهر سلطنتی محل اقامت هابسبورگ ها! خیابان ها و کوچه های مملو از افراد پیاده رو، کالسکه ها و گاری هاست و حتی شب ها هم آرامتر نمی شوند.

با پرشی جسورانه هایدن خود را از دست سربازی سوار بر اسب خلاص می کند- این کار بی هیچ وجه در صورت داشتن رماتیسمی که هایدن به خاطر شرایط آب و هوایی نمناک لندن به آن دچار شده بود، راحت نبود. به زور سکه ای را در دست گدایی می گذارد و از سوی دیگر با دستگیره بزرگ فلزی بر در قصر می زند.

خدمه ای با لباسی بی عیب و با تعظیمی تا کمر در را باز می کند و می گوید:”آقای دکتر هایدن، منتظرتان بودیم.”

کلنجار رفتن دکتر هایدن

هایدن خدمتکار را از طریق پله ای مرمرین تا طبقه اول دنبال می کند. سرپیشخدمت کنار ورودی یکی از سالن ها از او استقبال به عمل می آورد و او را دکتر یوزف هایدن خطاب می کند. هانتر با لبخندی دوستانه به استقبال او می رود و او را به نشستن روی مبلی بسیار مجلل دعوت می کند و می گوید: “چقدر خوب دکتر هایدن بسیار عزیز و محترم که شما پیش از آنکه جزیره مه آلود ما را ترک کنید زمان پیدا کردید تا به دیدن ما بیایید،! تمامی دوستداران موسیقی دربار سلطنتی، بویژه همسر من، دلشان برای شما تنگ می شود! آنه امشب بسیار هیجان زده خواهد شد از اینکه بتواند میزبان شما باشد.”

هایدن به این تعارفات مودبانه با جملات دست و پا شکسته که به سختی آموخته پاسخ می گوید.

هانتر خیلی با ملاحظه به او به خاطر مشکلاتی که در زبان دارد کمک کرده، از کارش تعریف می کند و او را به طرف جدیدترین یافته هایش در کلکسیون گیاهان و حیواناتش هدایت می کند. در سالن آبی از مهمانش دعوت می کند حسابی از خود با چای و قهوه و شیرینی پذیرایی کند.

جراح نگاه آهنگساز را دنبال می کند و با رضایت سر تکان می دهد. “خوب بهترینم، حالا به مهمترین بخش رسیدیم!”. زنگ اتاق خدمتکاران را به صدا در می آورد و بلند می شود. هایدن هم برمی خیزد و می گوید:”می خواستم از شما بپرسم، چرا” و دیگر جلوتر نمی رود.

درِ اتاق کناری باز می شود و 5 نفر خدمتکار بسیار قوی در جامه مخصوص خدمتکاران به داخل سالن هجوم میاورند. حالت چهره هایشان شبیه مردانی است که آدم در کافه هایی که کنار بندرگاه واردشان می شود و هر انسان عاقلی با رسیدن تاریکی از سر راهشان کنار می رود، می ماند. هانتر با چانه به مهمانش اشاره می کند. فوراً این چند تن خود را روی هایدن می اندازند و او را روی صندلی بغلی پرتاپ می کنند.

هایدن با لکنت زبان و با حالتی درمانده می گوید:”آقای هانتر، من نمی فهمم.” به خاطر خدا اینجا چه خبر است؟! چرا میزبانش این قدر با رضایت لبخند می زند؟ “ببخشید، اما

هانتر با چهره ای در حال درخشیدن می گوید: “آشفته نباشید، دکتر هایدن باارزش، همه چیز کاملاً مرتب است.” دامنش را درمی آورد، آستین هایش را بالا می زند و دست هایش را در تشت آبی که خدمتکارها برایش آورده اند، می شوید. سپس دستمال سفیدی را از روی میز کوچک برداشته و دستش را به طرف فلزی درخشنده دراز می کند. هایدن از شدت وحشت فریاد می کشد.

این پنج نفر به این مسئله اهمیت نمی دهند، دو تا دو تا دست و پاهای هایدن را محکم گرفته و نفر پنجم سرش را انگار در گیره محکم نگه داشته است. نفر پنجم با دیالکتی فاحش می گوید: “آقا ممکن است در برود، آقا

هانتر با لحنی دوستانه می گوید:”عالی است.” سلاح در دست و مطمئن از پیروزی نزدیکتر آمده و ادامه می دهد: “خوب، آقای دکتر هایدن عزیز، همین الان برای همیشه از شر پلیپ هایتان راحت می شوید. این برای من افتخاربزرگی است، چنین خدمتی را به شما بکنم.

چشم های هایدن به طرف آن سلاح درخشنده خیره شده بودند. با صدایی شبیه غره غره کردن آب در گلو فریاد می زد: “نه، نمی خواهم، لطفاً نه!”

جراح پاسخ می دهد:”اما من این را به شما قول داده بودم.” صدایش علی رغم نزاکتش زنگی برنده دارد. در ادامه می گوید:”همسرم چه خواهد گفت، اگر من به شما کمک نکنم؟

آنیتا امیری و علی دهباشی ـ عکس از سمیه لطفی
آنیتا امیری و علی دهباشی ـ عکس از سمیه لطفی

در حالی که به نفس نفس افتاده، می گوید:”هیجان زده خواهد شد.” سلاح فلزی که به طرز وحشتناکی نزدیکش است و در او هول و وحشت به راه می اندازد. با درماندگی سن و رماتسیمش را فراموش کرده و می گوید: “نه!” در حالی که فریاد می کشد زیر دستان خادمان این جلاد که ردای مخصوص به تن دارد به خود می پیچید، دست و پا می زد و با پاهایش به طرز وحشیانه ای به دور خود می چرخد. صندلی واژگون می شود. یکی از دستان هایدن رها می شود، به مردان ضربه می زد و با تمام قوا فریاد می کشد. هایدن با صندلی و همه 5 نفر دیگر به زمین می افتد، و به زدن ضربه های قدرتمند دیگر ادامه می دهد. به طریقی موفق می شود خود را رها کند. کلاه گیس اش را با قدرت هر چه تمام بر می دارد و دوباره بر سرش می گذارد.

تازه بعد از آن است که هایدن متوجه چهره کمی عجیب و غریب میزبانش می شود: “اما من فکر می کردم، این عمل کوچک –”

هایدن نفس زنان به حرف آمده و در حالی حتی واژه های صحیح به ذهنش می آید، می گوید:”آقای هانتر عزیز، به نظرم پیشنهاد شما فوق العاده است، فقط اینکه من در حال حاضر در شرایطی نیستم که آن را بپذیرم. به زودی اینجا را را ترک خواهم کرد …”

« اما، دکتر هایدن عزیز این فرصت را از دست ندهید! با همه احترامی که برای شما قائلم چطور می توانید این قدر لجباز باشید؟»

جان هانتر بی آنکه او را درک کند، سرش را تکان می دهد.

هایدن زمزمه کنان خطاب به 5 خدمه ای که به او زل زده اند، اعلام می دارد و می گوید: “لطفا سلام من را به همسرتان برسانید!”

پیش از آن که جراح بتواند چیزی بگوید، هایدن به سرعت از پله ها پایین می رود. مستخدم کنار در او را با نگرانی نگاه می کند.

وقتی آنه هانتر سر موعد مقرر به خانه می آید، می بیند که شوهرش تنها در کتابخانه نشسته و غرق خواندن کتابی قطور است. و البته زیاد هم سر حال نیست.

«عزیزم متاسفانه مهمان مان خیلی عجله داشت و رفت. و نگذاشت عملش کنیم»

آنه می گوید: “آه چقدر حیف!” او زنی حساس است. بقیه ماجرا را خودش حدس می زند و به نرمی  آه می‌‎کشد و میگوید: “هیچ کس را نمیشود به زور خوشبخت کرد. اما او مطمئناً دوباره به لندن بازمیگردد؟ آخر او هنوز برای همه اشعار من آهنگسازی نکرده است

پس از آن دکتر فیروزآبادی دربارۀ مژگان عطاءالهی چنین گفت:

مژگان عطاالهی ـ عکس از سمیه لطفی
مژگان عطاالهی ـ عکس از سمیه لطفی

«مژگان عطاالهی، متولد 1359 در تهران، فارغ التحصیل رشتۀ معماری و مدرس طراحی و دکوراسیون داخلی است.

او در حوزۀ فیلمنامه­نویسی فعالیت می­کند و تا کنون مجموعه شعر او با عنوان عابران پنجره­ی دلتنگ منتشر شده است. دو کتاب دیگر او نیز در حال انتشار است. همچنین عطاالهی داور مسابقۀ داستان نویسی یونسکو با موضوع صلح که با همکاری موزۀ صلح مهر ماه 1390 در تهران برگزار شد، بوده است.»

و در ادامه عطاالهی قصه خود را به نام « چهار مرد عنکبوتی » را قرائت کرد که دکتر فیروزآبادی نیز آلمانی آن را ترجمه و قرائت کرد:

باید عجله کنم. باید قبل از رسیدن توریست ها از گیت بگذرم. حالا که شهرداری به کار فروشنده ها نظم و ترتیب داده آدم می داند برای خرید هر چیزی باید از کدام خط مترو استفاده کند اما باز  هم تجربه حرف اول را می زند. مثلا حالا که من برای خرید صنایع دستی از گیت خط دو مترو رد می شوم باز هم می دانم برای مراسم تولد دخترم می توانم از همین قطار بادکنک نقره ای بخرم ولی مرد عنکبوتی، نمی دانم. شاید قطار بعدی. شاید هم مجبور شوم یک قطار اضافه سوار شوم. کارت می کشم و رد می شوم.

چند توریست سعی می کنند از من جلو بزنند. همین کار را هم می کنند. قدم هایم را تندتر می کنم. توریست ها از گوشه چشم نگاهم می کنند و تندتر می روند. به پله برقی که می رسند یکیشان مکث می کند از فرصت استفاده می کنم. به توریست جلویی تنه می زنم و می پرم رو پله برقی و می دوم به طرف بالا. توریست ها هم پشت سرم می دوند. به بالای پله که می رسم توریست اول بهم رسیده است. با هم غر می زنند. چادرم را محکم می کنم.

جمعیت زیادی روی سکو ایستاده اند. من و توریست های پشت سرم با فشار وارد جمعیت می شویم. چند مامور مترو با باتون به مردم ضربه می زنند و آرامشان می کنند. جلوتر همهمه می شود. جمعیت به طرف همهمه می روند. سرک می کشند تا ببینند چه خبر است. مامورها جمعیت را هل می دهند و راه را باز می کنند. از این حرکت موجی تو جمعیت ایجاد می شود و من فرصت می کنم خودم را به لبه سکو برسانم. توریست های موذی هم پشت سرم می خزند. جایی که شلوغ شده بود مردی از لبه سکو آویزان شده تا پایین برود. نزدیکترین مامور دست مرد را گرفته. لبه سکو زانو زده و مرد را به طرف خودش می کشد. چیزی نمانده تا مامور بیافتد. مرد التماس می کند تا مامور رهایش کند. مامورهای دیگر می رسند و مرد را بالا می کشند. مرد می گوید که از گیت اشتباهی رد شده. می گوید نمی خواسته صنایع دستی بخرد. باید قبل از این که دیر شود به سکوی روبه رو برسد. مامورها محکم نگهش داشته اند. یکیشان با بیسیم گزارش می دهد. مرد التماس می کند. می گوید باید مرغ بخرد نه صنایع دستی. گریه می کند. مامور با بیسیمش به مرد اشاره می کند. یکی از مامورها محکم مرد را هل می دهد. مرد فریاد می کشد. مامور دیگری با باتون به سرش محکم ضربه می زند. مرد ناله می کند. بیسیم چی دوباره اشاره می کند. مامورها مرد را می کشند و می برند. چند نفر اعتراض می کنند. توریست ها به زبان عجیبی حرف می زنند وبا سرشان حرکات تایید آمیز می کنند. انگار با کار مامورها موافق اند.

سوت قطار شنیده می شود. مردم به لبه سکو نزدیک تر می شوند. چادرم را محکم می گیرم و به عقب فشار می آورم تا از لبه سکو نیافتم. چراغ ها ی قطار از تونل دیده می شود. زن توریست پشت سرم دو دستی بهم فشار می آورد. چادرم را با دندان می گیرم. تمام قدرتم را جمع می کنم و زن توریست را هل می دهم عقب. توریست عقب می رود. موجی ایجاد می شود. موج بر می گردد و به جلو پرتم می کند. بدنم یخ می کند. قطار از نزدیک صورتم رد می شود. زن توریست دو دستی نگهم داشته است.

بلند گوی مترو اعلام می کند تا اجازه بدهیم اول مسافران قطار پیاده شوند بعد ما سوار شویم. هنوز صدای بلندگو قطع نشده که درها باز می شوند. جمعیت تو و بیرون به سمت هم هجوم می برند. کارتن بزرگی به صورتم کوبیده می شود. حس می کنم بینی ام داغ می شود و خون بیرون می زند. دور خودم چرخ می خورم و تو موج حرکت می کنم. موج می ایستد. درها بسته می شوند و قطار حرکت می کند. بلندگوی قطار اعلام می کند که مردم برای خرید عجله نکنند و نظم را رعایت کنند. از جیب مانتوام دستمال در می آورم و رو دماغم فشار می دهم. فروشنده ها وارد واگن می شوند. موج دوباره ایجاد می شود و مردم به سمت فروشنده ها خیز برمی دارند. فروشنده ها فریاد می زنند و تهدید می کنند که اگر جمعیت آرام نشود از جنس خبری نیست. مردم آرام تر می شوند. دستمال رو دماغم را بر می دارم. خونی نشده. فروشنده ها فروش را شروع کرده اند ولی هنوز تهدید می کنند. کولر واگن روشن می شود. باد خنکی به صورتم می خورد. لیست خرید را از جیبم در می آورم. گلدان مینیاتوری مینا برای سوغات خاله زری، تخته نرد خاتم کاری برای دوست آلمانی اش. قلیان برای پسرخاله مارتین. بادکنک نقره ای برای تولد مرجان دخترم، مسواک هزار تومانی در چهار رنگ برای همه خانواده، خمیر دندان، جوراب نخی، سوزن نخ کن برای مامان و مردهای عنکبوتی برای مجید.

باد خنک کولر درد بینی ام را تسکین می دهد. نمی دانم تا تمام شدن این لیست باید چند قطار عوض کنم. هنوز هیچ گلدان مینا فروشی به واگن ما نیامده. توریست ها جابه جا می شوند و سعی می کنند زیر باد کولر قرار بگیرند. لیست های خریدشان را باز می کنند و با هم حرف می زنند.

زن توریست نجات دهنده من بهم لبخند می زند. چادرم را محکم می کنم. کاش زودتر فروشنده گلدان مینا هم بیاید. هوای واگن سبک تر می شود. جمعیت جا به جا می شود. مردم آرام تر می شوند. فروشنده ها یکی یکی رد می شوند. کسانی که خرید کرده اند اجناسشان را به هم نشان می دهند و لبخند می زنند.

حالا فروشنده ها فریاد می زنند و اجناسشان را معرفی می کنند. صدای یکیشان جلب نظر می کند. مرد عنکبوتی! صدا نزدیک می شود. فروشنده، پسر نوجوانی مغرور و ترشرو نزدیک می شود. چند مرد عنکبوتی را به شیشه های قطار پرت می کند. مردهای عنکبوتی ماهرانه به شیشه ها می چسبند. مکث می کنند. می غلتند و با انجام حرکات آکروباتیک از شیشه پایین می خزند.

با احترام صدایش می کنم:” آقا، لطفا چهار تا مرد عنکبوتی. از کیفم پول در می آورم.” اگه امکان داره هم رنگ نباشن، ممنون.”

افا مایر و مژگان عطاالهی ـ عکس از ژاله ستار
افا مایر و مژگان عطاالهی ـ عکس از ژاله ستار