استاد ستوده صد سالگی‎ات مبارک / علی دهباشی

 

 

به همراه دکتر ستوده ـ سال 1377
به همراه دکتر ستوده ـ سال 1377

اواخر سال 54 بود که رفت و آمد به دفتر اسلام کاظمیه پیدا کردم. او در طبقة سوم ساختمانی بود روبروی کتابفروشی لاروس (یادش به خیر آقای احمدی مدیر آن کتابفروشی). طبقة اول دکتر خدابنده‌لو مطب داشت. طبقة دوم دفتر وکالت احمد اقتداری و طبقة سوم دفتر اسلام کاظمیه. آرشیو عکس‌هایش را منظم می‌کردم، بخصوص عکس‌های سفرهایش را. بسیار کنجکاو بودم و کاظمیه بسیار منظم بود و پشت عکس‌ها را نوشته بود و من باید به ترتیب تاریخ منظم می‌کردم. شیفتة یک نفر در این عکس‌ها شدم که نامش دکتر منوچهر ستوده بود و هست، و مدام دربارة او می‌پرسیدم. کاظمیه که متوجه علاقه و کنجکاوی من شده بود داستان‌های عجیب و غریب از ستوده و سفرهایش و از نبرد او با خرسی که به کندوهایش تجاوز کرده بود و بسیار ماجراها از استقامت و خاطرات کوهنوردی و بیابانگردی‌های ستوده می‌گفت. بعدها هر کتابی که از دکتر ستوده می‌یافتم می‌خواندم. تا اینکه چند ماه بعد روزی کاظمیه گفت: «بیا و این کتاب را برسان به دکتر ستوده و گفته‌ام جوانی از شیفتگانت این کتاب را می‌آورد.» سفرنامه‌ای به انگلیسی بود، دارای تصاویر بسیار جالبی از قلعة الموت. با شوق فراوان سر ساعت مقرر از خیابان نادری به کوچة‌ نوبهار و بعد منزل استاد. وارد خانه که شدم، کوزه‌هایی که در حیاط قد و نیم‌قد چیده شده بود و چندین جعبة پیاز و میوه توجهم را جلب کرد. پسر استاد در را باز کرد و راهنمایي‌ام کرد. در سرسرا ایستاده بودم که صدای رسا و باصلابت دکتر ستوده مرا به خود آورد که چرا نمی‌آیی داخل جوان. وارد شدم و کم‌کم توانستم با ایشان دربارة‌ سفرهایش و مجلة‌ نشنال جغرافی که آن روزها یک جعبه شماره‌های قدیمی‌اش را به قیمت ارزان خریدم صحبت کنم. گفتند قرار است با ایرج افشار و دبیر سیاقی به چین بروند. چندین سال بعد با زنده‌یاد بابک افشار در کتابفروشی تاریخ نقشه کشیدیم برای هشتاد سالگی استاد ویژه‌نامه‌ای منتشر کنیم. کار را با گفتگو با ایشان آغاز کردیم، در تهران و کوشک. گفتگو انجام شد اما موفق به انتشار آن ویژه‌نامه نشدیم. یادم است در یکی از جلسات گفتگو که دکتر ستوده در تهران بود همسرش خانم ــــ با خنده به من گفت بیایید با من صحبت کنید تا بگم منوچهر کیه؟ و آن زمان ایشان سخت بیمار بودند و تختشان را در سالن گذاشته بودند. آقای ستوده هم تأیید کردند و گفتند خانم نگران نباش، دهباشی با شما هم مصاحبه می‌کند که این کار را هم انجام دادیم. غرض از ذکر این خاطرات این است که سوابق ارادتم به استاد به آن سال‌ها برمی‌گردد و حالا که به نوارهای آن گفتگوها که سال‌ها بعد با حضور ایرج افشار، دکتر کدکنی، دکتر دولت‌آبادی، بهرام افشار، کیکاووس جهانداری در کوشک ادامه یافت، خود کتابی شده است که باید روزی منتشر شود. این روزها سالروز صدسالگی استاد را همگی به ایشان تبریک می‌گویند. خودشان می‌گویند: «صد و دو سال زندگی می‌کنم. مادربزرگم گفته منوچهر صد و دو سال زندگی خواهی کرد.» ما آرزو می‌کنیم جشن صد و ده سالگی ایشان را برپا کنیم. بخشی از این شماره را به مقالاتی دربارة استاد و همچنین چند مقاله از ایشان اختصاص داده‌ایم که ملاحظه خواهید کرد. آنچه که از ایشان آموختم و بسیاری از دانشجویان خوانندگان آثارش، مسلماً در این صفحات محدود نمی‌گنجد. اما از او آموختیم که عشق به این آب و خاک در کار جدی و دقیق است. آنچه که ایشان در حوزة‌ جغرافیای تاریخی انجام دادند بدون شک برگ‌های زرینی است در قالب کتاب‌هایی ماندگار در کتابخانه‌هایی که نام ایران را به همراه دارد. برای اینکه بدانید و بدانیم که دکتر ستوده چگونه برگ‌برگ ده‌ها کتابش را نوشته و چه مایه رنج و زحمت برای تألیف کتاب‌هایش متحمل شده به ذکر دو خاطره از زبان خودش می‌پردازم: «… اما ماجرای «قلعة روخان» را قبلاً گفتم، باید یک مطلبی را اضافه کنم و آن این است که خوب می‌دانید این قلعه بزرگترین قلعه‌ای است که اسماعیلیه در شمال ایران برپا کرده بودند و بسیار باعظمت است. داستان عجیبی دارد. پایة ‌این قلعه به ارتفاع یک متر و نیم از سنگ تراشیده شده و نزدیک به هزار متر این پایه با سنگ ساخته شده. یکی از کارهایم این بود که از این قلعه نقشه‌ای تهیه کنیم. تا آنجا که می‌شد با ماشین پیش رفتیم و پیاده ادامة‌ مسیر دادیم. باران به شدت می‌بارید. شب‌ها شدت بیشتری داشت. موقع برگشت آب رودخانه بالا آمده بود و پلی که روی چند تیر چوبی درست شده وضعیت خوبی نداشت. هنگام عبور از پل ناگهان بنده تعادلم را از دست دادم و به داخل رودخانه افتادم. آب رودخانه زیاد بود و جریان داشت ورنه سرم به سنگ‌های رودخانه می‌خورد و مرگ حتمی بود. در نتیجة این سقوط، دوربین عکاسی‌ام صدمه دید و مجبور شدم بفرستم آلمان تا فیلم‌هایش را نجات دادند. تا کمر در گل و لای و لجن فرو رفته بودیم و به یک مصیبتی خودمان را از این مهلکه نجات دادیم.

کوشکک لورا: ریچارد فرای، منوچهر ستوده،بهرام افشار و مجید مهران ، نشسته: نیکویی، ایرج افشار و علی دهباشی
کوشکک لورا: ریچارد فرای، منوچهر ستوده،بهرام افشار و مجید مهران ، نشسته: نیکویی، ایرج افشار و علی دهباشی

و خاطرة دیگر که بسیار برای من پیش می‌آمد مسألة گرفتاری با انواع حشرات موذی مثل «غریب‌گز»، «کک»، «ساس» و «کنه» می‌شدیم و آنقدر عذاب می‌کشیدیم که واقعاً بسیاری از شب‌ها نمی‌توانستیم بخوابیم. یکی دیگر از مشکلات کارم در تحقیقات میدانی مسألة ‌تصور مأمورین و آدم‌ها از کارم بود. بنده معمولاً چندین معرفی‌نامه با خودم همراه می‌کردم، اما باز هم گرفتار کج‌فهمی‌های حضرات می‌شدم. یک بار در هشتپر رفته بودم نزد رئیس فرهنگ آنجا با همان وضع کوله‌پشتی و این حرف‌ها. معرفی‌نامه‌ام را نشانش دادم و گفتم این منطقه را می‌خواهم بررسی کنم. او بدون اینکه معرفی‌نامه را نگاه کند، گفت تو آمدی اینجا به دنبال گنج و ول‌کن هم نبود. کار ما بالا گرفت تا اینکه معاونش بنده را نجات داد. یادم می‌آید یک بار در کلاردشت کنار مزار خوابیده بودم و داشتم کتیبه را می‌خواندم و یادداشت برمی‌داشتم. یکدفعه دو تا ژاندارم با اسلحه بالای سرم پیدایشان شد. محل نگذاشتم. بعد از مدتی که بنده را برانداز کردند گفتند داری چکار می‌کنی؟ گفتم دارم کتیبه‌ها را می‌خوانم. ژاندارم گفت بیخود می‌خوانی، ‌بیا بیرون. خلاصه بنده را گرفتند و مدتی وقت ما سر اثبات اینکه ما چیزی را نمی‌کنیم بلکه می‌خوانیم گذشت.»

کوشکک لورا ـ شفیعی کدکنی ـ محمد اسلامی، ایرج افشار، منوچهر ستوده ، هوشنگ دولت آبادی و علی دهباشی
کوشکک لورا ـ شفیعی کدکنی ـ محمد اسلامی، ایرج افشار، منوچهر ستوده ، هوشنگ دولت آبادی و علی دهباشی
شفیعی کدکنی، ایرج افشار، احمد اقتداری، علی دهباشی و منوچهر ستوده در نمایش فیلم « خون است دلم برای ایران» شنبه سوم اسفند 1387
شفیعی کدکنی، ایرج افشار، احمد اقتداری، علی دهباشی و منوچهر ستوده در نمایش فیلم « خون است دلم برای ایران» شنبه سوم اسفند 1387