شب « شاعران معاصر ایتالیا » برگزار شد

شب شاعران معاصر ایتالیا

گزارش شب « شاعران معاصر ایتالیا»

غروب یکشنبه 10 دی ماه 1391 ، شب « شاعران معاصر ایتالیا»، صد و پنجمین شب از شب‎های مجله بخار با همکاری سفارت ایتالیا و گالری محسن در محل گالری محسن برگزار شد. و حضور محمود دولت آبادی در این جمع نشاط بیشتری برای این شب بخارا به همراه آورد.

سخنران آغازگر این نشست دکتر کارلو چرتی بود که با یادآوری این حقیقت که شعر در تخصص او نیست، از فرصتی که نصیب این دو شاعر جوان ایتالیایی قرار گرفته تا بتوانند اشعار خود را برای مخاطب فارسی زبان بخوانند و با شاعران جوان ایرانی نیز آشنا شوند استقبال کرد و این حرکت را برای آشنایی بیشتر شاعران این دو سرزمین مغتنم شمرد. دکتر چرتی در بخشی دیگر از سخنانش به نقش شعر در ادبیات ایتالیا اشاره کرد که گرچه شاید به اندازه‎ی اهمیت شعر در ادبیات فارسی نبوده اما بی‎گمان همواره نقشی بسیار قابل توجه در میان اهل ادب و ادب‎دوستان ایتالیا داشته است. حانیه اینانلو سخنان دکتر چرتی را به فارسی برگرداند.

دکترکارلو چرتی و حانیه اینانلو
دکترکارلو چرتی و حانیه اینانلو

سپس خانم کلارا کورونا طی سخنانی نگاهی کوتاه به « شعر معاصر ایتالیا » داشت و حانیه اینانلو سخنرانی خانم کورونا را به فارسی ترجمه کرد:

« امشب افتخار این را داریم تا در خدمت دو نماینده از نسل جدید شاعران ایتالیا باشم، آقایان فرانچسکو تارگتا و جوانی تورا . شعر قرن بیستم در ایتالیا به سه دوره اصلی تقسیم می شود: ابتدا دوره نمادگرایی متاخر و هرمتیک با شاعرانی مانند جیوسپه اونگارتی و ماریو لوزی ، در فاصله بین جنگ جهانی اول و دوم. سپس دوره تجربی پیشگام (آوانگارد) در دهه شصت با طلایه دارانی چون ادوئاردو سنجیونتی و نانی بالسترینی و در نهایت دوره ای که به عصر ما نزدیک است دوره ای از شعر که گوشه چشمی به نثر دارد مانند اشعار جوانی گیودوچی ،  الیو پاگلیارنی و آخرین اشعار مونتاله.

لکن پیروی از نثر برای شاعر به این معنا نیست که از ویژگیهای غنایی شعر چشم پوشی کند بلکه آنها را با زبان و موضوعات روایی در هم می آمیزد؛ و همین امر الگوی کار دو شاعر ما یعنی تارگتا و تورا و قرار گرفته است.

عناصری که در اشعار مطبوع جوانی تورا تا به امروز تکرار می شوند ( دو مجموعه شعر به نامهای ” نقشه های پلانیمتری” و ” آپارتمان نشینها و چهره ها” که به ترتیب در سالهای 1998 و 2007 به چاپ رسیدند) جسم و خانه هستند: دیوارهای خانه در عین نقش حمایتگری خود جسم را تحت فشار قرار  می دهند. آیا این موضوع در مورد جسم نیز صادق است؟ یعنی آیا جسم، هم از روح حمایت کرده و هم آنرا تحت فشار قرار می دهد؟ پاسخ به این سئوال دشوار است، نمی دانیم آیا شاعر واقعا به ماوراءالطبیعه اعتقاد دارد یا تنها بدان امیدوار است. تورا در این کشاکش متافیزیکی به لوسیانا اربا شباهت دارد، شاعر بزرگ ایتالیایی که به تازگی در گذشته است.

کلارا کورونا ، حانیه اینانلو و علی دهباشی
کلارا کورونا ، حانیه اینانلو و علی دهباشی

البته لازم به ذکر است که زبان تورا عاری از پیچیدگیهای فلسفی است، برعکس بسیار از زبان روزمره وام می گیرد. ولی در عین حال بطرز عجیبی از لغات قدیمی و منسوخ نیز استفاده می کند.

اتخاذ چنین سبکی، شاهدیست بر عدم اعتماد شاعر نسبت به زبان مرسوم و رایج و سعی در دستیابی به بیانی اصیلتر از جهان هستی.

سابا می گفت ” آنچه که شاعر باید انجام دهد، سرودن شعر صادقانه است”. این شاعر اهل Trieste نقطه عطفی در خط سیر صعودی سنت شعری است که تورا به آن نظر دارد.

در کنار  سابا می توان از شاعران دیگری چون ویتوریو سرنی ، جوانی جیودچی  و جوانی رابونی  نام برد که همگی چهره های شاخص و ناگزیر شعر ایتالیا در نیمه دوم قرن بیستم هستند.

ویلیام کارلوس ویلیامز، شاعر آمریکایی در قرن گذشته، از دیگر شاعران الهام بخش تورا می باشد. بخش عمده ای از تولیدات شعری جوانی تورا تحت تاثیر این آموزه شاعر آمریکایی قرار دارد : ( هیچ ایده ای نیست مگر در اشیاء).

فرانچسکو تارگتا با چاپ اولین مجموعه شعر خود با عنوان “شکستها” در سال 2009 خود را در زمره شاعران روایی ایتالیا قرار داد. این شاعر با شاعران غروب در ایتالیا، شاعران نیمه اول قرن بیستم، قرابت زیادی دارد. از سرشناس ترین شاعران این مکتب می توان به گویدو گوزانو اشاره نمود. شاعر خود را روی خط سیری حفظ می کند که نه گویش جوانان را ناچیز شمارد و نه کلمات جدید در زبان نو را. این کتاب مجموعه ای از شکستها را به تصویر می کشد.

تارگتا  نیز مانند شاعران مورد توجهش یعنی گوزانو و گیودوچی و از لحن طنز در ریتم و در قافیه بندی استفاده می کند تا از تلخی و حس سرخوردگی موضوع بکاهد.

تارگتا در کتاب بعدیش به نام ” پس خوش عکس هستیم” که در سال 2012 به چاپ رسید، رگه روایتگری اولین اثرش را تقویت کرده و رمانی تماماً  به نظم می نویسد.

این گونه ادبی اگرچه در ایتالیای قرن بیستم نادر است ولی نتایج خیلی خوبی در بر داشته است. از جمله آثار موفق این سبک ” دختری به نام کارلا” اثر الیو پاگلیارنی ، می باشد که در سال 1962 به طبع رسید و روایتگر ماجراهای زندگی تایپیست جوانی در میلان دهه 50 می باشد.

تارگتا در این رمان واقعیت زندگی نسل خود یعنی نسلی که متولد دهه های 70 و 80 در ایتالیا هست را به تصویر می کشد. وی در این رمان پریشانیها و برنامه های چند جوان همخانه در پادوا، شهر دانشجویی که در آن مشغول تحصیل هستند، را روایت می کند.

وی با شعر در عمق وجود شخصیتهایش کاوش می کند و کمتر روی کارهایشان متمرکز می شود. شخصیت اصلی داستان و دوستانش، خوش عکس هستند، دقیقا به دلیل اینکه در یک ایستایی فلج کننده متوقف شده اند، امری که آینه تمام نمای ایتالیای امروز است.

از ویژگی خاص این رمان بهره جستن از یک زبان چندگونه و متنوع می باشد که پای اشیا و روزمرگیهایی را که غالبا مختص نثر هستند، به شعر نیز باز می کند.

با شنیدن اشعار تورا و تارگتا  و به این نکته پی می بریم که چطور شعر ایتالیای مدرن، پس از چندین دهه کندوکاو درونگرایانه و تمرکز روی خویشتن فرد، سرانجام توانست شیوه ای روایی پیدا کند.

پس از آن دکتر آنتونیا شرکاء جووانی تورا را به حاضران معرفی کرد :

جووانی تورّا

 

متولد سال 1973 در شهر مِستره در نزدیکی ونیزاست. وی اینک در مولیانو ونِتو زندگی و کار می کند و استاد حق التدریس ِ دانشکدۀ ادبیات و فلسفۀ دانشگاه کافوسکاری درشهر ونیزاست. در حوزۀ نقد و پژوهش، مدت ها پیرامون شعرا و رمان نویسان قرن بیستم ایتالیا مطالعه کرده است. از این شاعر گفتگو با فرانچسکو بیامونتی – نویسندۀ معاصر اهل لیگوریا –  در کتاب نوشته ها و گفته ها (چاپ انتشارات اینائودی، 2008) آمده است. از دیگر تالیفات وی می توان به مجموعه اشعار نقشه های پلانی متری (بوک، 1998)، آپارتمان نشین ها و چهره ها( اشعار معاصر. جلد نهم: ایتالیا، مارکوس ای مارکوس، 2007) اشاره کرد. وی هم چنین در سال 2007 جایزۀ اول چنتوناوِرده را در عرصۀ ادبیات از آن خود کرد.

تخلیه

با آوای خراشیدۀ آیفون

تکانی به خود بده. در پستوی کورِ

دالان، پژواکش را بیفکن،

در آن مخفیگاهِ پیوندهای

مرموز. چنگ بینداز درچفت در،

تا انتها بگردان آن را. نشان بده خودت را.

چیز دیگری ست گفتن ِ

نام مان با صدای بلند و آشکار.

بی صدا، در خانۀ

تهی مان، چشم در چشم

از بستر آغاز می کنیم،

از آن حفرۀ خمپاره بسته،

از آن ورطۀ ژرف،

درواپسین دم ِ تخلیه.

(اکتبر 1998)

جوآنی تورا در حال شعر خوانی به همراه فرانچسکو تارگتا، دکتر آنتونیا شرکاء و علی دهباشی
جوآنی تورا در حال شعر خوانی به همراه فرانچسکو تارگتا، دکتر آنتونیا شرکاء و علی دهباشی

پنجره ها

خانه ها

به گاهِ کارهای صبحگاهی

چه لبریز از باد و غرق در نورند.

خلاءها پر می شوند.

هرحرکتی، همانا نقشی اسلیمی ست.

و ناگاه

پرتوی خورشیدی شکسته در گذر از شیشه

که باز و بسته می شود،

از صدای شکستن روی برمی گرداند.

حفره های متروکۀ پنجره ها

مأوای وحشت و هراس اند.

(رویاها آنی از هم می پاشند،

تختخواب ها باید مرتب شوند،

پاهایمان،

چه سنگین و بی رمق هستند.)

خرید

 

آتیه اندکی آن سوتر است،

فراتر از تاریخ انقضای مندرج

روی کارتن تخم مرغ ها

– که آن روز با حروف درشت سیاه حک شد.

در تعاونی های مصرف هیچ اتفاق تازه ای

هرگز نمی تواند بیآغازد:

ماده ای تغییر شکل دهد،

شیری پنیر و ماست شود،

سیب زمینی جوانه زند.

و این نبودِ اندیشه ها

در پایان می اندازدت از پا.

سرخمیده بر بالین یخچالی،

زانوزده درحال برداشتن ِ

کالای خریدت از قفسه ها،

آنک که در مغزت می زند

جرقه ای اما بی هاله ای نورانی.

جوانی تورا و فرانچسکو تارگتا
جوانی تورا و فرانچسکو تارگتا

نام

کودکانِ چست وچالاک همسایه ها

روان بر اسکیت های چرخ دار،

سایۀ نازک ریسمان را،

حیاط گرد و چرخان را،

هزار بار هزار بار قطع می کنند.

آن جا که به اهتزاز درمی آید،

پرچم رخت های شسته،

آن جا که آهک، شن و ماسه،

و برفی دیگر دگرباره،

مجالی به کبوتر نمی دهد،

کبوتر آرام ندارد: خرده ریزه ها را

از آن میان برمی چیند،

نامی می نهد برهرآن چه هست سفید،

نام من،

که هماره جایش مانده خالی و سفید.

سپس نوبت به فرانچسکو تارگتا رسید که دکتر شرکاء در معرفی وی چنین گفت :

فرانچسکو تارگتا

متولد سال 1980 در شهر تِرِویزوی ایتالیا و دانشجوی دکترای پژوهشی رشتۀ زبان و ادبیات ایتالیایی در دانشگاه پادووا است و مقالاتی پیرامون شعر درسده های نوزده و بیست ایتالیا در مجلات مختلف علمی به چاپ رسانده است. تارگتا طی چهار سال گذشته در حدود ده دبیرستان ایتالیایی به تدریس ادبیات پرداخته و هم اینک در حال جمع آوری گزیده اشعاری در سبکِ سمبولیسم ایتالیاست. وی هم چنین دو مجموعه شعربا عناوین ” شکست ها ” (میلان، انتشارات اکس کوجیتا، 2009) و ” پس خوش عکس ها هستیم ” (انتشارات ایسبن، 2012) را نیز در کارنامۀ حرفه ای خود دارد.

سپس فرانچسکو تارگتا قطعاتی از اشعار خود را قرائت کرد که ترجمه این اشعار را نیز دکتر شرکاء به عهده داشت

فرانجسکو تارگتا قطعاتی از اشعارش را می‎خواند
فرانجسکو تارگتا قطعاتی از اشعارش را می‎خواند

از کتاب شکست ها (2009)

–       شعر کت و شلوار دامادی شرح پردرد گذر مردی ست از فضایی صنعتی زده و وحشی، که برای خرید یک   دست کت و شلوار دامادی به آن طرف شهر می رود. در این سفر،  گویی هرآن چه می بیند و انجام می دهد، دست به دست هم می دهد تا سوداهای بلندپروازانه اش را نقش زمین کند. دنیای تکراری و روتینی که روزگاری از آن گریزان بود، گویی اندک اندک تمام وجودش را دربرمی گیرد. در پایان دقیقا همین کت و شلوار دامادی – به عنوان نماد تشخص و سلامت است که – در نظرش تنها راه مقاومت می آید. این شعر تسلیم انسان ها و یکی شدن شان با الگوی غربی را نشان می دهد. الگویی که به آهستگی درهمه چیز نفوذ کرده و وجود انسان را دربرمی گیرد.

کت و شلوار دامادی

فصلی دیگر خرامان خرامان

پرتوهای غروبش را در پس ِ

مغازه های لباس فروشی خالی می کند.

پرتوهایی که یافتن شان در میان ِ

چراغ اتومبیل ها و مزارع ذرت،

دشوار است. در یک خزان سرخ فام،

بسان چشم ها و زمین خیس،

یک دست کت و شلوار دامادی می خرم.

اما بی آن که حتی گذر زمان را دریابم،

در امتداد دست اندازهای گذرگاه ها،

در نهایت سرعت مجاز می رانم.

کیفم در صندلی عقب مچاله شده،

و برگ درختان کنارِ بزرگراه،

 چه زود چروکیده اند، ونایلون قرچ و قروچ کنان

 در صندلی عقب کشیده می شود،

و آنک چوب تیرۀ رستوران های بین راهی

برای رانندۀ کامیون ها.

چه برازنده ام است کت و شلوار،

در مقابل آینۀ خانه. هیبت اتوکشیده ام را می بینم،

و به خود می گویم: دوام بیاور.

فرانچسکو تارگتا
فرانچسکو تارگتا

–         نیویورک یک محلۀ هنرمندان دارد رابطۀ شاعر با دوستانش را – که چون بسیاری از جوانان ایتالیایی عزم مهاجرت به خارج از کشور را کرده اند – به وصف می کشد. خطاب مشخص شاعر به دختری ست که تنها امید او به دوباره دیدنش این است که در خارج به موفقیت نرسد. در این شعر آمده: دقیقا حالا که لازم بود کنار هم باشیم و در چشم هم نگاه کنیم، تو گذاشته ای و رفته ای و نه تنها از نظر فیزیکی از هم فاصله گرفته ایم بلکه هرروز که می گذرد، شکاف بین اهداف مان در آینده، بیشتر و بیشتر می شود. اما اگر تو در برنامه هایت شکست بخوری و برگردی، می توان به یک زندگی مشترک دوباره امیدوار بود، خدا را چه دیدی، شاید به نیویورک فرار کردیم. فراری که اما، رویایی بیش نیست: آرزوی ناثواب کردن برای کسی که دوست می داری، خلاف طبیعت است. اما افسوس که به چنین خودخواهی هایی سوق داده شده ایم.

نیویورک یک محلۀ هنرمندان دارد

فاصلۀ بین ما، یک پرواز رایان ایر است

و همۀ این چهره های نمایندگان مجلس،

آن جا که هستی، نامی بیش نیستند.

و اندک علائم استریوی اتاقت،

با تغییرات سرنوشت هایمان

که حالا شکلک پهنای دریاها را درمی آورند،

و یک حس، جدایمان می کند،

بوی خزان با شاخه های سبزش،

که به پنجره های سیبی می زند.

ما، که در مدرسه عمل تقسیم را

با قدرت تمام در دفتر مشق مان ترسیم می کردیم،

اینک دریغ از در چشم و چهرۀ هم نگریستن،

و حس کردن واکنش مچ های دست.

و اینک به شکست دیگری آرزومندیم.

تا زمان ما را بسان ارواح اندوهگین بازبه هم برساند:

نیویورک، (یادت می آید؟) یک محلۀ هنرمندان دارد.

–         اولگ در مولن ناسترات شعری ست در تجلیل از قدرت هنر. در یک مسافرخانۀ بلژیک، با یک نقاش جوان روس آشنا می شوم. حاصل گپ و گفتمان – که عجبا بهانه ای می شود برای سفرۀ دل باز کردن – یک تابلوی او و این شعر من است، و البته حسی عمیق از همدردی.

اولگ در مولن ناسترات

دیشب پسری روس درِ اتاقم را زد،

در را به رویش گشودم و یک نوشیدنی تعارفش کردم.

صدای ناقوس های کالج همسایه را می شنیدی،

و صدای ابرهای خاموش همیشه مست، و ما.

او نقاشی می کشد و روزگار خوشی ندارد – و این جاست،

برای فراموش کردن، شاید. من از روشنایی این شهربرایش می گویم،

 و او از دوزخ مسکو. دیرهنگام جدا می شویم از هم،

 در ظلمات فروخفته ای که زمین گیرت می کند،

آنگاه که آن را با صدایی حتی، نشکنی.

در فکر و خیالم و لیوان ها را پاک می کنم

که ناگاه از میان پرده ها، اولگ را می بینم.

که آن تابلوهایش را می کشد،

با رنگ های تند و ناموزون،

با خطوط دربند در فضاهای تنگ.

 خواهدم گفت که این ها

سخنانی هستند که به هم گفته ایم.

از کتاب پس خوش عکس هستیم (2012)

–         کتاب، رمانی منظوم است که داستان گروهی از دوستان را تعریف می کند که درس شان به تازگی تمام شده یااین که در شرف فارغ التحصیلی از دانشگاه هستند. سرنوشت هایشان آنها را در مسیرهای مختلفی قرارداده – از فرار به خارج گرفته تا کار کردن در مدرسه ها یا شرکت ها. سرنوشت هایی که در تمام طول کتاب به هم گره می خورند. در پایان، شخصیت ها بار دیگر به هم می رسند: جشن عروسی یکی از بچه هاست و آنها متوجه می شوند که خیلی از هم دور شده اند و تنها وجه اشتراک شان، فروپاشی رویاها و نقش برزمین شدن آرزوی شورش شان است. بنابراین اگر در عکس ها خوب می افتند، از آن روست که ثابت باقی مانده و قفل شده اند، بی آن که قادر به جا به جایی از موقعیت شکننده شان باشند، بی آن که توان حرکت دادن دنیای اطراف شان را داشته باشند.

در فراز نخست، قهرمان داستان دوست دختر خود را خطاب قرار می دهد و آرزویش را به او می گوید. آرزوی انتقام گرفتن از کسانی که به آنها اجازه نداده اند با آینده ای قابل باور در پیش رویشان رشد کنند. او می گوید: انتقام مان را ازشان خواهیم گرفت، برای این که طوری آموزش مان داده اند که به درد هیچ کاری نخوریم؛ تربیت مان کرده اند که بعد بیکار و علاف رهایمان کنند. از لحظه ای که به بیهودگی مان پی برده ایم، آمادۀ بدترین نوکرمآبی ها شده ایم. قهرمان داستان می گوید، اما ما این جا دیگر کوتاه نمی آییم. تنها نقطۀ مشترک این پسر و دختر این است که در کودکی نقاشی مردان بدون بازو را می کشیدند. افسوس که عجز و درماندگی در طغیان کردن دیگر وارد خون شان شده است.

ما، دلبندم، دیگرگونه

یکدیگر را در آغوش خواهیم گرفت.

وانتقام مان را خواهیم گرفت.

چونان در کودکی، آن گاه که بازی فکری می کردیم،

و با ماشین اسباب بازی روی درب اتومبیل ها خط می انداختیم.

اینک خشم مان را تخلیه خواهیم کرد،

چونان که فیلم ها را بارگذاری می کنیم

و شب ها به تماشایشان می نشینیم

و مأمورمالیات و پلیس پست را نفرین می کنیم،

یا شاید هم تاکنون  تاوان مان را – تا قسمتی –  پس گرفته ایم،

آنان که طوری بارمان آورده اند

که به هیچ کاری نمی آییم،

باری، آن که علاف است

چه بسیار آمادگی انجام هرکاری را دارد، می دانی،

اما این فرجام کار ما نیست.

مایی که تنها وجه اشتراک مان،

نحوۀ نقاشی آدم کشیدن مان

 در کلاس سوم ابتدایی ست،

آدم هایی غرق در پس زمینۀ همیشگی،

با گل های غول آسا، خانه ای روستایی

و خورشیدی در گوشه ای و پرستوهایی در آسمان،

آدم هایی با چهره هایی گرد و لبخندی برلب،

و دوپا و یک تنه،

و دو خط صاف و یک گردن، اما هیچکدام مان

بازوها را نمی کشید.

و آنک، دلبندم، بگو

این خواهد بود،

راهِ از خود بی خود شدن مان؟

سپس مژگان عطاءالهی و پژند سلیمانی، دو شاعر جوان ایرانی به شعر خوانی پرداختند . ترجمه اشعار مژگان عطاءالهی بر عهده دکتر آنتونیا شرکاء بود و اشعار پژند سلیمانی را حانیه اینانلو ترجمه کرد.

دو شعر از مژگان عطاءالهی

 

سالهای بی اتفاق

روزها در گذرند

سالهای بی اتفاق

به انتظار، حادثه ای در طلبند

و از روزنه های شب

اندوه می تراود

باید از تو گریخت

باید از آغوش تو

به بستر گرم مرگ غلتید

باید از این شب تار

به آفتاب پشت پنجره رسید

ساده نیست از تو گذشتن

ساده نیست به محاکمه ی عشق نشستن

صدایی نام مرا می خواند

بستری میان خواب و بیداری

دیوانه وار مرا می جوید

 پنجره مات
 

کسی از لحظه ی رهایی سخن به میان نمی آرد

پشت پنجره ای مات خیره گشتم

نیازم پر کشیدن در بی کران است

گرچه هیچ پشت آن نبینم

گاه  به شیشه می کوبم

تن ضعیفم را

گاه به شوق آغاز

 با تصور پرواز

  آرام می گیرم

 دستی با نایلون لاستیکی طرح دار

شبی

پنجره ی شفاف خانه  را

 که رو به آسمان باز می شد

و قصر عباسی

و کوه

و جنگل

و رادارهای جاسوسی شوروی

که از کار افتاده بودند

                      و خسته

و عمارت با شکوه صفی آباد

و گوی بزرگی که هرگز نفهمیدم چه بود

که تا این حد می درخشید

زیر نور خورشید

و سیم های خاردار

که بلند بودند و تا چشم کار می کرد

   می دید

مات کرد

شبی

دستی به قصد گرفتن آسمان

تنها دارایی ام

پنجره را با نایلون مخصوص مات کن

به کدورت آراست

به درون خویش اعتماد می کنم

به رضایت خاطر کسی نمی اندیشم

مرا یک آسمان کافیست.

برای پرواز

شکیبایم

شاید  رسد روزی

از این خانه ی دلگیر پر بگیرم

چشمانی در حسرت پرنده

من آسمان را در بر بگیرم

باران می بارد

خورشید می تابد

کسی در این قفس

از این حقیقت

که زندگی هنر نیست

سخن بر زبان نمی راند

کسی لذت پرواز را در این میان نمی شناسد

من از ضربه های قطره بر شیشه

که سر می خورند و می ریزند

من از چشم هایم که زده می شوند و بسته

می فهمم باران می بارد

خورشید می تابد

پرنده اگر پرنده باشد

 در زمان به امید می ایستد

شاید رسد روزی

کسی بیاید، پنجره بگشاید

چشمان خیره من بیکران را ببیند

پرنده در آسمان آبی

اوج بگیرد

دو شعر از پژند سلیمانی

رازهاي سرزمين من و تو
راز مني در سرزمين و زمينم كه زمان گذشته و
من راز تو و تو راز من در سرزمين من و مين من و مال من و
راز من تويي
مي كشي خودت را و من راز سرزمين مي خوانم .
راز من مي كشي و راز سرزمين من كه تويي و منم .
اشك هايت رود و چشمانت خورشيد و
ماه كه ان منست و كوه و دشت و بيابان كه تويي و
سالياني كه بي راز گذشت و بي اب و مانده اي .
راز من تو راز من راز تو
رازهاي سرزمين منند.

(2)

بهار مي ماند به عشق

چه زود

و پاييز به تك درخت پيري كه لانه ي اخرين سينه سرخ بود ،تكيه مي دهد

اخرين پرواز

چه زرد

عشق در سينه ي اخرين سينه سرخ به هوا برخاسته است

چه باك

بهار مرا پاييزي نيست تا تو مرا نگاه مي كني …

از راست: علی دهباشی، دکتر کارلو چرتی ، دکتر آنتونیا شرکاء، حانیه اینانلو، کلارا کورونا، فرانچسکو تارگتا، جوآنی تورا، محمود دولت آبادی و مژگان عطاءالهی
ز راست: علی دهباشی، دکتر کارلو چرتی ، دکتر آنتونیا شرکاء، حانیه اینانلو، کلارا کورونا، فرانچسکو تارگتا، جوآنی تورا، محمود دولت آبادی و مژگان عطاءالهی

عکس ها: از مجتبی سالک