رابین هودی نه از جنگل که از کویر /نفیسه زارع کهن

Robin Hood of The Desert

by Masoud Behnoud

Translated by: Pooya Yazdani

Published by: Candle&Fog ,2011

رابینهود از کویر

مسعود بهنود

ترجمه: پویا یزدانی

کندل اند فاگ – 2011

 

قصه‌های این کتاب حقیقت دارند، هم‌چنان که همه آدم‌ها و همة وقایع فراموش می‌شوند، روزگارانی در دل ها بوده‌اند، گذر زمان از یادشان برده است. آیا اگر دوباره یاد آورده شوند، در دل ها جای می‌گیرند؟

همین وسوسه مرا واداشت تا  از گنج‌خانه یا کنج  صندوقخانه  بیرونشان  کشم  و بر صفحه سفید بسپارم شاید دوباره در دل‌ها جای بگیرند.این داستان‌ها  قصه نیستند که ساخته تخیلی باشند. شاید گوشه‌هایی از چهل‌تکه وجودشان در تاریخ اثری گذاشته باشند، اما تاریخ هم نیستند.

گاه به روزگار خود سری و سامانی داشته‌اند ولی چندان که رفته‌اند،  درمیان هزار حادثه  و هزار خاطره مدفون شده‌اند و اینک یادی دوباره از آن‌ها می‌شود.این قصه‌ها اشاره‌ای  بودند، جمله‌ای و حتی کلمه‌ای گاهی نوشته در گوشه‌ای. اینک که آن اشاره‌ها شرح و بسط گرفته‌اند و دستی کوشیده تا سایه روشن‌هایی بر آنان بزند و چهل تکه پوسیده تار و پودشان  را رفو کند. شاید گاه ساختگی بنمایند و به‌نظر رسد از حقیقت فاصله گرفته‌اند، اما اصالت دارند و به‌هر حال ضعف از رفوگر این گلیم ابریشمی است که من نویسنده باشم.

این قصه‌ها واقعیت بوده‌اند، حادث شده‌اند، رخ داده‌اند، گیرم گاه در روایت، به دلخواه، آسمانشان را که ابری و خاکستری بوده آبی کرده‌ام و درختان خشکشان  را سبزی بخشیده‌ام. گاه حتی درختی کاشته ام در خالی خانه‌شان. گاه آن ها را عشقی بخشیده‌ام و گاه در غمی نشانده‌ام.

این متن مقدمه کتاب تازه منتشرشده مسعود بهنود به زبان انگلیسی است که  «رابین هود از کویر» نام گرفته.  درحالی که همه رابین هود را از جنگل می‌شناسند نویسنده قصد دارد رابین هودی از کویر را معرفی کند که شاید منظورش از کویر، سرزمین کویری ایران باشد و شاید شهر کویری کاشان جایی که اولین قصه کتاب [عقرب و گل سرخ] آن جا می‌گذرد.

کتاب را  انتشارات شمع و مه  منتشر کرده و علاوه بر کتاب فروشی‌هایی در تهران در چند کتابفروشی معتبر انگلیس دیده شده‌اند جز آن که در آمازون هم نسخه چاپی و هم نسخه کیندل [کامیپوتر] اش وجود دارد. چهار قصه کوتاه مسعود بهنود، نویسنده ایرانی ساکن لندن در آن است: عقرب و گل سرخ، حبیب، ملیجک و مونس.

رابین هوود کویر منتخبی است از قصه های کتاب «از دل گریخته‌ها»ی مسعود بهنود که در سال 1376 از سوی نشر علم منتشر شده و تاکنون شش بار تجدید چاپ شده و اکنون پویا یزدانی آن‌ها را به زبان انگلیسی برگردانده  و خانم کارن او دانگیو ویراستار آن بوده است.

مسعود بهنود
مسعود بهنود

اولین و طولانی ترین داستان این مجموعه داستان «عقرب و گل سرخ» است و با شعری از منوچهری دامغانی شروع شده است که می‌گوید:

می زده را  هم به می،  دارو و مرهم بود چاره کژدم زده، کشته کژدم بود

 

این داستان روایتی است از زبان زنی سالمند با نام گلاب که در یک خانة سالمندان در ونکوور کانادا که قصری مجلل است مقیم شده و داستان زندگی‌اش را برای دختری چشم‌آبی روایت می‌کند: «من زنی 80 ساله از سرزمین عقرب و گل سرخ چه راه دوری آمده‌ام تا این‌جا و در این خانه. در خانه پیران و سالمندان تنها نیستم، هیچ کس این جا تنها نیست همه این‌جا خیال‌هایی دارند که تنهایشان نمی‌گذارد. این‌جا همه کار به قاعده و سرساعت صورت می‌گیرد.این‌ها سعی می‌کنند تا ما سر ساعت فکر کنیم، سر ساعت غصه‌دار شویم، سر ساعت دلمان تنگ شود تا بتوانند چاره‌اش کنند. اما من یاغی‌ام همه عمر یاغی بوده‌ام.»

و این گونه او آن‌چه در زندگی بر او گذشته را به تصویر می‌کشد و خواننده را به سال‌های دور ایران  اوایل قرن بیستم میلادی می‌برد که این  ویژگی اغلب داستان‌های بهنود  است که یا از دوران قاجار است و یا در انتهای آن..

گلاب آریایی‌فر راوی  داستان معتقد است «خود دیو و فرشته زندگی‌اش را شکل داده» است، از پدرش که عیاری بود [نکند ماشالله‌خان کاشی باشد] و مادرش بخشی خانم، و قصه دختری را می‌گوید، که پس از به دار کشیده شدن پدرش توسط «رییس الوزرا»، زاده شد. و این زندگی رازناک می‌رود تا جایی که او خود به همسری رییس الوزرا، قاتل پدرش، در می‌آید.

اما چه رازی خوفناک از آن عطر که ماشالله خان پای دار در دست‌های همسر محبوب خود نهاد، و آن نه عطر که روغن عقرب بود، کشنده در یک دم. و مرد با این هدیه به محبوب خود پیام داد که بر اساس عهدی دیرین همان‌دم که وی را دفن کرد خود نیز در پی‌اش روان شود و در گوری کنار وی بیارمد. اما رخشی خانم همان روز به مادر ماشالله خان بازمی‌گوید که حامله است و امان می‌گیرد که حمل خود را به زندگی بسپارد پس آن‌گاه به عهد وفا کند. و چنین است که گلاب هنوز نطفه بسته است که پدرش را دار می‌کشند و چون چشم به زندگی می‌گشاید مادرش هم راهی می‌شود. گیرم خانواده بزرگ آن‌ها در کاشان چندان به عهدهای کهن وفادارند که وی را حفاظت می‌کنند تا می‌بالد و زندگی را چنان که می‌خواهد می‌سازد.

گلاب، روایت خود در میانه زندگی در می‌یابد که زندگی چیز بی ارزشی است و ارزشمندتر ازآن چیزی نیست و به این ترتیب است که زمانی که کار را به سامان رسیده می‌بیند همه چیز را برای تنها پسر خود «منوچهر» ــ که او را از رییس الوزرا دارد ــ  می‌گذارد و خلوت اختیار می‌کند.

او  اهل کاشان، بزرگ شده قلعه‌ای که نویسنده به آن قلعه عقرب و گل سرخ نام نهاده. نگهبان سنت‌ها  در پایان قصه می‌گوید :«من درمیان اشیای صندوقم در بانک روغنی دارم، روغن عقرب، اما آن را مصرف نخواهم کرد. آن را گذاشته‌ام برای کسی که عقرب او را بگزد، گرچه می‌دانم در این جا نه عقرب هست و نه بوی مست کننده گل سرخ»!

دومین داستان کتاب مونس است که با مصرعی از نظامی گنجوی شروع می‌شود «ای راحت و هم جراحت از دل»

و مونس داستان عشق ناکام مونس‌السلطنه یکی از زنان ناصرالدین شاه است که مورد علاقه شاه بود و زنان حرم طاقت توجه ویژة شاه را به او نیاوردند. او دختر خان بجنورد بود و در یکی از سفرهای شاه به خراسان چشم شاه را گرفت و همان شد که نباید، اما سرانجام به خاطر حسادت اهل حرم از حرم‌خانة شاهی که معشوقه‌اش بود، رانده شد.

اوکه به دستور شاه ناچار به ازدواج با احتشام دیوان شده است، ابتدا وجودش ترسی در دل نزهت‌الملوک  همسر احتشام می‌اندازد، اما پس از آن که نزهت درد و دل مونس را می‌شنود ورق برمی‌گردد. نویسنده زندگی مونس را بعد از ازدواج با احتشام دیوان در محلی به نام «باغ بالا» به‌تصویر می‌کشد در حالی که کتاب می‌خواند و دوتار می‌نوازد و به شاه فکر می‌کند : بالای اتاق در گوشواره شرقی خانه که دورتادورش کتاب گذاشته بودند، نقاشی بزرگی کار مصورالممالک نشانده بود که  ناصرالدین شاه را سوار بر اسب نشان می‌داد. مونس‌السلطنه دوتارش را در بغل می‌گرفت و ساز می‌زد و نگاهش به آن اسب‌سوار بود.»

او نه که رقیب نزهت‌الملوک نیست بلکه همدم اوست و نزهت همدرد و مونس او. و وجود مونس برکت خانواده احتشام دیوان است. به عشقی که شاه پیش آنان  به ودیعت نهاده، مراعاتشان می‌کند، کارشان می‌بخشد و مداخلشان را افزون می‌کند.

و قصه همین است تا آن که خبر ترور ناصرالدین‌شاه به مونس می‌رسد او با فریاد و شیون می‌گوید: ای روزگار چرا با من این چنینی من که به این کنج غربت ساخته بودم…خدایا… من که از گناه او گذشته بودم….

قصه سوم  که «حبیب» نام گرفته است و آغازگرش شعری از احمد شاملوست : «عشق،خاطره‌ای است به انتظار حدوث و تجدد نشسته»؛ حکایت تار نوازی است به نام حبیب که با چشمان بسته به بزم شاه با زنان حرمسرایش دعوت می‌شود و می‌نوازد و در پی همین نواختن‌هاست که عشقی پنهان را احساس می‌کند و معشوقه را مدام در رویا به تصویر می‌کشد.

«اول‌ها فقط خیال بود، جسمیتی نداشت ولی وقتی چشمهایم بسته بود حسش می‌کردم، بوی عطرش از لای چشم بند می‌رفت توی جانم و جز این نشانه‌ای نداشت بعد از آن شب به او شکل دادم…»

در تمام این قصه انگار صدای سه تار حبیب پیچیده و موسیقی سنتی ایران در ترنم است. مسعود بهنود از حال حبیب خبر می‌دهد که با چشم بسته در حرمخانه سلطنتی تار می‌زند و با چشم بسته عاشق تصویری می‌شود که از میان صداهای خش و خش دریافته کرده است. عاشق خیال خود. یکی از شبها که در ییلاق همایونی می‌نوازد با پاسخ‌هایی که معشوقه نادیده در جواب دوتار او می‌نوازد غافلگیر شده چنان می‌نویسد که آدمی خود را در قالب او می‌بیند و قلبش به تپش می‌افتد: «عمری گذشت به سکوت و به تشویش تا صدای نازک تار پیچید در سکوت باغ. کمرکش شور را گرفته بود با چه عشوه ای. مضراب به ریشه دلم می‌زد. صدای شاه را شنیدم که به تشویق گفت :«پدرسگ !»….

و من نفهمیدم که چه کردم. می‌دانم که نقیب می‌لرزید و می‌دانستم سرها برگشته به این سمت که ما بودیم. خواندم:

جمع باشید ای عزیزان زان که وقت خواب نیست هرحریفی کو بخسبد،واله از اصحاب نیست
نفیسه زارع کهن
نفیسه زارع کهن

تا ناله‌های ریز و ظریف تار جوابم را بدهد، دانستم که از بیخودی چه کرده‌ام. مطلع مولانا را بهانه کرده بودم تا بخوانم: زآسمان دل برا ماها و شب را روز کن/ تا نگوید شبروی که امشب شب مهتاب نیست…می خواندم و او می‌زد….

و داستان در ادامه به فراز و فرودها و بالا و پایین‌شدن‌های این عشق می‌پردازد، عشقی که حبیب تارزن می‌پندارد یک‌سویه نیست و گمان دارد که دوطرفه است و یکی از صبایای عاشق هم به صدای او و به نالة سازش عاشق شده. و چنین است که حبیب هوایی خیال خود می‌شود و این  را ماه‌سلطان خانم مادرش وقتی می‌فهمد که او را غافلگیر می‌کند که زیر لحاف دارد می‌خواند و می‌زند.

ماه‌سلطان جارو به دست از اتاق وسطی زد بیرون و آمد نشست کنارم و دست کشید به موهای سیاهم و گفت: «حبیب،تار سفید زده تو موت. ببینم حبیب نکنه…»

نگذاشتم حرفش را تمام کند.فریاد زدم: «ماهی.هوایی شده ام هوایی..» و خودم را ول کردم در بغلش که درتمام دنیا فقط او بود که حال دلم را می‌فهمید.

و آخرین داستان که شاید حسن ختام مجموعه کوچک و چهارتایی بهنود است حدیث «ملیجک» است همان که در همه جا با شاه شهید همراه بوده و از رازهای مگوی شاه هم با خبر.

ملیجک با شعر سایه آغاز می‌شود که: «خشک و تر هرچه در جهان باشد/ مایه سوختن در آن باشد».

قصه همان‌طور که از نامش پیداست قصه زندگی ملیجک از پنجره نگاه خودش. بهنود قصه را از آن‌جا روایت می‌کند که ملیجک قصد آن دارد که آن چه بر او و ناصرالدین‌شاه رفته را بر زبان براند چرا که او تنها کسی است که قدرت را به خوبی می‌شناسد: «فکر نمی کنم کسی مثل من از بیچارگی شاهان و صاحبان قدرت خبر داشته باشد، نه دراین مملکت که درتمام عالم هم کسی به اندازه من خبر ندارد.»

او ناصرالدین‌شاه را قبله عالم می‌خواند و می‌گوید: «بله هنوز می‌گویم قبله عالم چون ناصرالدین‌شاه آخرین شاه واقعی در ایران بود و بعد از آن‌که طپانچه میرزا رضای عقدایی قلبش را کشت. دیگر کسی مثل او نیامد تا به حال… نسل پادشاهانی مثل شاه اسماعیل و شاه عباس و نادرشاه و سلطان محمود با او تمام شد. آن‌ها که بعد آمدند شاه نبودند. مثلا همین قزاق که حالا بیست سال است درقصرنشسته، ادای اورا هم در می‌آورد و خیلی هم قلدر است، این هم شاه نیست!! راستی عجیب است چرا دیگر شاه بازی تمام شد.

در ادامه قصه باز هم نویسنده از زبان ملیجک به نقد قدرت می‌پردازد: «آری، قدرت این طوری می‌کند آدم را؛ می‌بینی زنت، بچه‌ات و همه دور وبری‌ها تصدقت می‌روند و زبانی خود را فدایت می‌کنند، این طوری است که دنبال یک نفر می‌گردی که راست بگوید، من راست می‌گفتم.

پس از این بخش داستان به سمت ترور ناصرالدین شاه می‌رود. «رفتم داخل. دیدم آرام خوابیده، چنان بر سر خودم زدم که دنیا پیش چشمم تاریک شد. اتابک گفت من خودم هستم برایت پدری می‌کنم، اعلیحضرت جدید هم لطف دارند. فکر می‌کردند نگران دنیا هستم، که نبودم. این هم نشانه دیگر قدرت است که وقتی شکست تمام می‌شود، باز آدم‌ها عبرت نمی‌گیرند ومن قدرت شکسته رادیدم.»

قصه در ادامه روایت آن‌چه است که پس از مرگ ناصرالدین شاه رخ داد، ماجرای به‌توپ‌بستن مجلس و مشروطه و… و البته آن‌چه بر ملیجک رفت.

این ملیجک است که چنان سرنوشتش زیر ورو می‌شود که شاگرد مغازة عبافروشی در بازارتهران به نام مهدی شله که زمانی ملیجک به او 5 سکه کمک کرده بود، حاضر است به او کمک کند و این امر بر او گران تمام می‌شود و روزگار چنانش می‌شود که از گذشته پشیمان می‌شود: «ای کاش این خاقان در دربار نبود، ای کاش عزیزسلطان نمی شدم، در بغل شاه نبودم و ملکه انگلیس بغلم نمی‌کرد… پهلوی امپراتورها هم نمی‌ایستادم و این را من می‌گویم که روزی همه به زندگی‌ام حسد می‌بردند. آخر آن‌ها از تنهایی و قدرت و سلطنت چیزی نمی‌دانند. نمی‌دانند که آدمی به بزرگی سلطان صاحبقران گاه می‌شد در گوشم می‌گفت: ملی جان،حسرت یک روز زندگی مث اون باغبونه را دارم که داره پای اون درخت و بیل می‌زنه» چهل سال از زندگی‌ام گذشت تا معنای این حرف را بفهمم.»

قصه همین طور می‌چرخد و می‌چرخد و به آن‌جا می‌رسد که مهدی شله ملیجک را از بدبختی می‌رهاند و این پایان داستان است جایی که ملیجک می‌گوید: «او هم برای خود سلطنتی داشت، سلطنتی که شکستنی نبود، بزرگی که به این حرف‌ها نیست، بعضی بزرگ خلق می‌شوند.»

و این کوتاه، شرحی است از کتاب مسعود بهنود کتابی که خواننده شک می‌کند خود تاریخ است یا از تاریخ برای بیان آن بهره برده شده است. داستان آدم‌هایی که هرکدام خود تاریخند.

این چنین است که باید گفت اگرچه  وقتی نوشته‌ای از زبان اصلی خودش ترجمه می‌شود آن روح و جان اصلی را از دست می‌دهد، اما کتاب رابین هود از بیابان نوشته‌ای است که باید خواند، چه داستان‌ها چنان در روح آدمی ریشه می‌دواند که گاه حبیب می‌شوی، گاه گلاب، زمانی ملیجک و گاهی مونس‌السلطنه و این است که باید گفت بخوان به آن زبان که تو دانی!

پیش از این در سال 2008 رمان بلند خانوم نوشته مسعود بهنود [انتشارات علم، چاپ پانزدهم] توسط خانم سارا فیلپیس به زبان انگلیسی برگردانده  شد و نشر پگاسوس لندن آن را منتشر کرد.