به بهانه انتشار نسخه جديد ارداى‏‎ويراف ‎نامه/محمد شریفی

طى دو سال و نيمى كه از انتشار فرهنگ ادبيّات فارسى گذشته است، بسيارى تغييرات در آن اعمال و مقالات فراوانى افزوده شده است كه علاقه‏مندان در ويرايش دوم شاهد آن خواهند بود. از جمله اين تغييرات آوردن تلخيص‏ گونه ‏اى از كتابهاى بسيار مهم ادبيّات كهن فارسى چون كليله و دمنه و مرزبان‏نامه در مقالات مربوط به آنها است كه در چاپ فعلى فرهنگ ادبيات فارسى تنها به معرّفى آنها بسنده شده است. تلخيص كردن اين كتابها كه ساختارى تو در تو دارند در ابتدا به نظر خودم نيز ناممكن مى‏رسيد اما سرانجام روشى براى آن يافتم كه در چند صفحه خط اصلى داستان و برخى جزئيّات آن را به دست مى‏دهد. يكى از آثارى كه به همين روش تلخيص شده است ارداويراف‏نامه است كه به تازگى نسخه بسيار خوبى از آن در سوئد به تحقيق آقاى دكتر داريوش كارگر در جزو انتشارات دانشگاه اوپسالا در هيأتى آراسته منتشر شده است. نسخه‏اى از آن كه به لطف آقاى كارگر به دست من رسيد انگيزه‏اى شد تا در مقاله خود تجديد نظر كنم. نتيجه نهايى با امعان نظر ايشان و اعمال اصلاحات و اضافات لازم، مقاله‏اى شد كه به نظرم مى‏تواند براى خوانندگان گرامى بخارا نيز جالب باشد. تا چه در نظر آيد.

* * *

اَرداويراف موبدى پارسا در عهد ساسانيان بود كه از ميان هفت موبد كه خود از بين چهل هزار دستور و موبد برگزيده شده بودند انتخاب گرديد تا ضمن سفرى روحانى به جهان مينوى، كارِ مينو (عالم معنى) و بهشت و دوزخ را مشاهده كند و سره را از ناسره بازشناسد و پاداش اعمال نيك و بد را دريابد. هفت خواهر ارداويراف كه تنها همين برادر را داشتند نزد موبدان آمده از ايشان خواهش كردند كه ارداويراف را بدين سفر ناشناخته نفرستند، مبادا كه يگانه برادرشان از اين سفر به سلامت باز نگردد. موبدان بديشان اطمينان دادند كه وى پس از هفت شبان‏روز به سلامت باز خواهد گشت. پس آنگاه روح ارداويراف در حالى كه كالبدش بر زمين بود بدين معراج رفت و در پايانِ هفت شبان‏روز به كالبد بازگشت. ارداويراف‏نامه سرگذشت اين سفر است.

ارداويراف‏نامه كه احتمالاً در سده نهم ميلادى به تأليف درآمده رساله‏اى تمثيلى نسبتا كوتاهى به زبان پهلوى است كه نويسنده آن شناخته شده نيست.

روايت پهلوى اين رساله مشتمل است بر 101 «فرگرد» (فصل)، و اهمّيت اصلى‏اش از آن جهت است كه هرج و مرج مادى و مذهبى ايران بر اثر حمله اسكندر مقدونى و احياء ملّى و دينى ايران ساسانى و عقايد زردشتى را در باره آخرت نمايان مى‏سازد.

ارداويراف‏نامه در سده‏هاى گذشته و در جوامع مختلف به زبانهاى مورد استفاده زردشتيان، چون پازند، سانسكريت، گجراتىِ كهن، فارسى زردشتى (چند روايت منثور و منظوم) و گجراتىِ نو (چند روايت منثور و منظوم) ترجمه شده است. داريوش كارگر از ترجمه‏اى به عربى از اين اثر نيز در پژوهش خود خبر داده است. بيشتر اين ترجمه‏ها، تفاوتهايى گاه كوچك و گاه بزرگ با يكديگر دارند، تا آنجا كه بعضى از آنها را مى‏توان روايتهايى متفاوتى از اين اثر خواند. از تفاوتهاى عمده اين روايتها يكى زمانِ سفر ارداى‏ويراف است، كه در روايت پهلوى به روزگارِ پس از حمله اسكندر مقدونى به ايران و در روايتهاى گوناگون فارسىِ زردشتى به روزگار اردشيرِ بابكان و در روايتهاى پازند و سانسكريت و گجراتىِ كهن به زمان گشتاسپ بازمى‏گردد. تفاوتِ عمده ديگر، كوتاه و بلندىِ متن است.

بنا بر روايتِ فارسىِ زردشتى اين اثر كه دربرگيرنده شصت «در» و تا حدودى متفاوت با متن پهلوى است، اردشير بابكان چون به پادشاهى نشست خواست تا كيشهاى پراكنده را از جهان بركَنَد و دين مردم را يكى كند. پس، از دانايان و دستوران ولايات 000 40 تن را گرد آورد تا حقيقت را بر شاه و جهانيان روشن سازند. ايشان از ميان خود هفت تن را برگزيدند و اين هفت تن، ويراف (ارداويراف) را كه از همه پاك‏تر و پرهيزگارتر بود از ميان خود برگزيدند تا بدان جهان روَد و خبرِ راست باز آورَد. پس ويراف بر تختى آرميد و به دعاى دستوران به سفرى روحانى رفت و هفت شبان‏روز بعد بازگشت و گفت: «اين زمان دبيرى دانا را بياوريد تا هر چه من ديده‏ام بگويم، و نُخْسَتِ (نسخه) آن در جهان بفرستيد، تا همه كس را كارِ مينو و بهشت و دوزخ معلوم شود، و قيمتِ نيكى كردن بدانند، و از بد كردن دور باشند.».

ويراف در سفر خود ابتدا سروش را مى‏بيند كه پس از پرس و جو از قصد و نيّت او، راهنماى وى مى‏گردد و نخست او را به نزديك پُلِ چينوت مى‏برد. در آنجا ويراف روان فردى نيكوكار را مى‏بيند كه با كردارِ نيكوى خويش كه در هيأتِ صورتى زيبا مجسّم شده است گفتگو مى‏كند و سپس به آسانى و سلامت از پل مى‏گذرد. آنگاه روانِ اَشُوان (دينداران و پرهيزگاران) را در نهايتِ خرّمى مى‏بيند و بعد به ديدار عرش و كرسى مى‏رود و در آنجا بهمن (نماينده خِرَد و مَنِشِ نيك اهور مزدا) را مى‏بيند. سپس سروش او را به تماشاى هَمِستَگان (معادل برزخ) و «سترپايه» (ستاره‏پايه = جايگاه كسانى كه بدكار نبوده‏اند اما اعمال نيك ايشان نيز چندان نبوده است كه سزاوار پايه‏هاى بالاتر باشند) و «ماه‏پايه» (جايگاه كسانى كه اعمال نيك فراوان داشته‏اند اما در عبادتْ كوتاهى كرده‏اند) و «خورشيدپايه» (جايگاه كسانى كه اعمال نيكو بسيار و گناه اندك كرده‏اند) مى‏برَد. پس آنگاه ارديبهشت نيز با سروش همراه مى‏گردد و هر دو، او را به گروثمان (يا گَرْزْمان = مينوى روشن) و سپس به تماشاى يكايك جايگاههاى بهشت مى‏برند. در اين جايگاهها او رادان و سخاوتمندان، آنان كه نوزودى (يا نوجوتى = آيين تشرّف به بلوغ) كرده‏اند، پادشاهان دادگر، دستوران و موبدان و داورانِ درستكار، زنانِ باوفا و مطيعِ شوهر، مردمان عابد و نيايشگر، پهلوانانى كه ايرانشهر را از آسيبِ دشمنان نگه داشته‏اند، آنان كه خَرَفْسْتَر (جانور موذى و زيانكار) كشته‏اند، برزيگران، شبانان، كدخدايان و آبادگران، و جادَنْگويان (واسطه‏هاى مردم و روحانيان كه نذور مردم را گرفته به دست نيازمندان مى‏رساندند) را مى‏بيند كه هر يك به فراخورِ اندازه نيكىِ اعمالِ خويش در ناز و نعمت به ‏سر مى‏برند. آنگاه سروش ويراف را به نزديك پل بازمى‏گرداند و اين بار به نظاره دوزخ مى‏برَد. در آنجا نخست رودى مى‏بيند با آبى تيره و گنديده كه روانهاى بسيارى در آن غرقه‏اند و كسى فريادرسشان نيست. ويراف از حالِ رود و اين روانها مى‏پرسد و سروش مى‏گويد اين رود برآمده از آبِ چشمِ مردمانى است كه از پسِ مرگِ كسانِ خود زارى و گريه كرده‏اند و اين روانها روانهاى آن مردگان است. پس آنگاه ويراف روان فردى بدكار را مى‏بيند كه با كردارِ بدِ خويش كه در هيأتِ صورتى زشت و كريه مجسّم شده است گفتگو مى‏كند. روانِ آن فرد از آن صورتِ زشت و سهمگين مى‏پرسد كه: «چرا چنين زشت و سهمگين و سياهى؟» و آن صورت پاسخ مى‏دهد: «از بهر آنك تا مردم بر آن جهان به كار و كَرفِه (ثواب) كردن مشغول بودند و كوشيدند تا خويشتن را توشه‏اى سازند و برگيرند كه بدين جهان ايشان را از عذاب دوزخ برهاند، تو همه در آن كوشيدى كه تا، از حلال يا حرام، مالى گرد آوريدى، كه اكنون مالْ نمى‏بايد خواندن، مار مى‏بايد خواند. و آن گندم كه تو اندوختى كه به سودْ باز فروشى، اكنون گژدهم (كژدم) مى‏بايد خواند. و آن مال و گندمْ ديگر كسان ببردند، و مار و گژدهم در جانِ تو، جگرِ تو آويزد كه تا رستخيزْ تنِ پسين مى‏گزند، كه يك ساعت از گزيدن نياسايند اى بدبخت. كه تو بودى تا در آن جهان بودى بر آن صفت بودى كه اگر غريبها رسيدى، تو درِ خانه را از پس به‏بستى (ببستى)، و دو تا نان پيش وى فراز نبايد نهادن. و كسانى ديدى كه ايشان را يَزِشْن (نماز) مى‏فرمودند و يزشن مى‏كردند، تو بر ايشان مى‏گفتى كه: «مرا امروز تفوّقى بايد، من چه دانم كه فردا روز چه خواهد بود؟» اكنون آنها همه از دست رفت و عذاب جاودانه آمد. از بدبختى كه بودى، غرق شدى به دنيا. و ديگران را مى‏ديدى كه همچو تو جوان بودند و به‏مُردند (بمردند)، و آن حسرت در دل ايشان بود تا او را به دخمه بردند، ترسى و بيمى اندك‏مايه ترا در دل بود. پس ديگرباره از ياد باز كردى، و به كارِ دنيايى مشغول شدى. ماننده گوسپندى كه گرگْ وى را در ربايد و ببرَد. تا گرگْ پديدار باشد، گوسپندان از دنبال وى نگاه كنند، و چون گرگ ناپديدار شود، ديگرباره به چرا كردن مشغول شوند. اكنون اين‏همه رفت و تو اينجا در دست آهرمن و ديوان بماندى. و از اين ترا رنج بيشتر خواهد رسيد از همه ديوان. تا در جهانْ مردمان به بدكردارى مشغول باشند من هر روز زشت‏تر و سهمگين‏تر باشم و عذاب بيشتر نمايم.» پس آن روان پاى بر پل مى‏نهد و چون اندكى به دشوارى مى‏رود سرنگون در دوزخ مى‏افتد. سپس سروش و ارديبهشت، ويراف را به تماشاى يكايك جايگاههاى دوزخ مى‏برند. در اين جايگاهها او گناهكارانى را مى‏بيند كه هر يك به فراخورِ گناهانِ خويش در عذابى دردناك به‏سر مى‏برند: غلامبارگان و مُؤاجِران (لواط دهندگان)، زنى كه در ايّام دَشتان (حيض) از منهيّات پرهيز نكرده، مردى كه مردى اشو (ديندار و پرهيزگار) را كُشته، مردى كه با زنِ دشتان همبستر شده، مردمى كه كُستى (يا كُشتى = كمربندى كه نشانه ورود كودك زردشتى به جامعه بزرگسالان است) نبسته‏اند، زنِ روسپى و خيانتكار به شوهر، مردمى كه به انواع گناهها آلوده‏اند، زنِ نافرمان كه شوهر خويش را خوار داشته و نفرين كرده، كاسبِ كم‏فروش و متقلّب، پادشاهان ظالم و رعيت‏آزار، مردِ غَمّاز (سخن‏چين) و نفاق‏افكن، مردى كه حيوانات بسيار به بيداد كشته، مردى كه مال و خواسته بسيار گرد آورده و نه خود خورده و نه به كس داده، مردى به نام دوانوس كه هرگز هيچ كار نيكى نكرده جز آنكه روزى به ضربه پا علفى را پيش گوسفندى انداخته و به پاداش اين عمل آن پاى او از دوزخ بيرون مانده، مردِ دروغگو، زنى كه كودك به زيان آورده و كُشته، مردى كه گواهى دروغ داده، مردى كه مالِ حرام گرد كرده، منافقان و مردم‏فريبان، مردى كه سگان را كُشته، زنى كه موى و ناخنْ نيكو نگاه نداشته و به آتش بى‏احترامى كرده، زنِ جادوگر، مردى كه از ناپاكها پرهيز نكرده و پليدى در آب و آتش ريخته، مردى كه مزد از مزدوران باز گرفته و بهره مردمان برده، مردى كه زنِ مردمان از راه به‏در برده، مردمى كه حرمت گرمابه نگه نداشته ايزد آب و آتش را آزرده‏اند، مردى كه حدِّ زمينِ مردمان را دزديده، مردِ پيمان‏شكن، مردمانى كه با بددينان پيمان‏شكنى كرده و پنداشته‏اند كه اين گناه نيست. سپس سروش و ارديبهشت، ويراف را به گروثمان بازمى‏گردانند و از آنجا به درگاه ايزد تعالى مى‏برند و ايزد تعالى بدو مى‏گويد: «اى ارداى‏ويراف، برگرد و به شهرِ خويشتن شو كه چند مردم از بهر تو در رنجند. هفت شبان‏روز است كه هيچ‏كس نياسوده است، و گوش مى‏دارند تا چه پيغام خواهى بردن. هر چه ديدى، همه راست گوى. نگر تا دروغ نگويى، چه تنِ ترا من مى‏بينم.».

ارداويراف‏نامه را زرتشت بهرام پژدو به نظم فارسى درآورد (احتمالاً 676 قمرى؛ در قالب مثنوى در بحر هزج مسدّس محذوف يا مقصور) و پس از او ديگران نيز در اين كار كوشيدند كه آخرينِ آنها حسين سميعى است كه اگر چه منظومه وى به چاپ نرسيده اما محمّد معين آن را ديده و از منظومه بهرام پژدو فصيح‏تر يافته است.

برخى از روايتهاى ارداويراف‏نامه، به صورت رونويسى از دست‏نوشته‏ها و بعضى نيز به شيوه تصحيح انتقادى منتشر شده است. ترجمه فارسى روايت پهلوى نخستين بار توسّط رشيد ياسمى در 1314 – 1315 شمسى در مجله مهر منتشر شد. پس از آن، ترجمه‏هاى ديگرى از اين روايت، در 1341 توسّط رحيم عفيفى (مشهد)، در 1362 توسّط مهرداد بهار، و در 1372 توسّط ژاله آموزگار چاپ و منتشر شد. منظومه بهرام پژدو نخستين بار در 1902 ميلادى همراه با ترجمه گجراتى در بمبئى به چاپ رسيد و بهترين تصحيح آن به وسيله رحيم عفيفى در 1343 در مشهد منتشر شد كه حاوى 1849 بيت است. پيشگفتارِ روايت فارسى زردشتى را مارتين هاگ و ادوارد وست از روى يك دست‏نوشته در 1872 ميلادى منتشر كرده و به انگليسى برگرداندند. اما متن كامل اين روايت، كه مبناى روايت فشرده بالاست، براى نخستين بار، به وسيله داريوش كارگر، از روى شش دست‏نوشته تصحيح و با روايت پهلوى مقايسه گرديده و با ترجمه انگليسى متن و پژوهشى مفصّل به عنوان رساله دكترى وى، در 2009 ميلادى از سوى دانشگاه اوپسالا در سوئد به چاپ رسيده است.

بر پايه پژوهش كارگر، ارداى‏ويراف‏نامه اثرى حماسى و متعلّق به دوره پيش‏زردشتى در ايران است كه بعدها به وسيله جامعه موبدان مورد استفاده قرار گرفته و به مرور تفصيلِ بيشتر يافته و شكل دينى پيدا كرده است. زمانِ نوشته شدنِ روايت فارسى زردشتى مشخّص نيست. آنچه روشن است اينكه كاما آسا، يكى از پارسيان هند، در 896 يزدگردى (1527 ميلادى) رونوشتى از يكى از دست‏نوشته‏هاى اين اثر را در ايران تهيّه كرد و با خود به هند برد، و اين دست‏نوشته اكنون كهن‏ترين دست‏نوشته فارسىِ زردشتى از ارداى‏ويراف‏نامه به حساب مى‏آيد.

همچنين، كارگر در پژوهش خويش نشان داده است كه در متن كنونىِ فارسىِ زردشتى، هنوز نشانه‏هايى از غير دينى بودن اين اثر بر جاى مانده كه آن را از روايت دينى متمايز مى‏كند.

ذكر اين نكته نيز بى‏فايده نيست كه تصويرِ جهان ديگر، در ادبيّات بسيارى از ملل جهان سابقه دارد و در اين ميان، مقايسه تطبيقىِ كمدى الهى سروده دانته آليگيرى (Dante Alighieri)، شاعر ايتاليايى (1265 1321 ميلادى) با ارداويراف‏نامه مى‏تواند موضوعى جالب توجّه براى اهل تحقيق باشد.