آویزه‎ها(14) میلاد عظیمی

میلاد عظیمی، عکس از علی دهباشی
میلاد عظیمی، عکس از علی دهباشی

196- گفتگو دربارة سيستان‌وبلوچستان

«گفتگو» نشريه‌اي است بي‌هياهو و سودمند كه به مسائل اصلي و اصيل مي‌پردازد. شمارة 57 (فروردين1390) گفتگو اختصاص داشت به سيستان‌وبلوچستان؛ پهناورترين استان ايران و محروم‌ترين استان ايران كه در معرض انواع تهديدها و مشكلات است.

باشوقي وافر اين شماره را خواندم و از مطالب آن بهره‌ها بردم. بخصوص بايد ياد كنم از مقاله پرمعلومات و خوش‌ساخت احسان هوشمند با عنوان «توسعة سيستان‌وبلوچستان و چالش‌هاي پيش‌رو» كه با استفاده از آمار گزارشي موجز و شفاف دربارة وضعيت سيستان‌وبلوچستان و جايگاه آن در ميان استانهاي كشور ارائه مي‌كند.

اميدوارم آنهايي كه كار به دستشان است اين شمارة گفتگو را دقيق بخوانند. «امنيت» سيستان‌وبلوچستان ظاهراً فقط از رهگذر «توسعه پايدار و متوازن» آن قطعه عظيم و عزيز ايران تحقق يافتني است.

197- قطبي

در يكي از شماره‌هاي آويزه‌ها، به مناسبت سفينه بولونيا، نكاتي دربارة قطبي ـ كه يكي از شاعران سفينة بولونياست، نوشتم. در ديوان فريد احول اسفرايني به نكته‌اي در باب قطبي برخوردم، كه شايد به كار دوستانم كه در كار تصحيح آن سفينة ارجمندند، بيايد:

خسروا نيك‌ شناسي كه بود بي‌ادبي گر كنم پيش تو از فضل و هنر اظهاري
ليك قطبي اگر اين شعر شنيدي از شرم نيك و بد در حق بندار نگفتي باري

 

(ص190)

198- نكته

خدا ايرج افشار را غريق رحمت خويش كناد! ايامي كه تب كوروش‌ستايي بالا گرفته بود، مي‌گفت: اين قضايا مرا نگران مي‌كند، بيم دارم حضرات آنقدر كوروش كوروش كنند كه عده‌اي از برادران به‌رغم اينان گزندي به پاسارگاد و تخت جمشيد و نقش رستم برسانند.

نگراني ايرج افشار بجا بود؛ قطع درختان چند صدساله براي مقابله با خرافات (!)، قضيه مجسمه‌ آريوبرزن و پاك‌كردن نقاشي ديواري فردوسي در مشهد، مي‌تواند نشانه‌هاي بدي باشد.

199- ما كجاييم درين بحر تفكر تو كجايي

در اينترنت مي‌گشتم كه برخوردم به مصاحبه‌اي با جناب دكتر ايرج افشار سيستاني كه در چندين‌جا هم نقل شده بود. ايشان گلايه‌اي داشتند مبني بر اينكه به دليل تشابه اسمي با استاد ايرج افشار، برخي عناوين و تصاوير و آثار ايشان به استاد ايرج افشار منتسب شده است. آقاي ايرج افشار سيستاني گفته است كه: «بارها گروههاي خاص و دوستان مرحوم افشاريزدي عنوانها و يا شهرتهاي علمي و پژوهشي اينجانب از جمله ايران‌شناس، قوم‌شناس بزرگ، نويسنده و پژوهشگر برجسته را كه در پيمايش بيش از چهل‌سال باسختي و تلاش بسيار از سوي دانشگاهها و… به دست آورده‌ام، در مقالات و سخنراني‌ها به نام مرحوم افشار يزدي اعلام مي‌كنند در صورتي كه ايران‌شناس كسي است كه بارها استانهاي ايران را ديده و پژوهشهاي ميداني را در آن مناطق انجام داده باشد و به انگيزه‌ سفرهاي بسيار، ايران را به خوبي بشناسد.» (سايت روزنامه قدس، 30 خرداد 1390)

ايرج افشاري كه ما شناختيم هيچ ادعايي نداشت؛ اوخود را نه ايران‌شناس و نه نويسنده و پژوهشگر برجسته مي‌دانست. همة هستي‌اش شوق حقيقت‌جويي و خدمت به فرهنگ ايران و دغدغة آيندة‌ ايران بود. اگر زنده بود و اين عباراتِ آقاي افشار سيستاني را برايش مي‌خوانديم، فقط لبخند مي‌زد و اگر حوصله داشت مي‌گفت: «آقاي ميلاد (آميلاد را كشيده تلفظ مي‌كرد). شما كه به شوخي‌هاي صوفيه دلبستگي داريد (آه از آن لطف به انواع عتاب‌آلوده) لابد آن داستانِ بوسعيد و قشيري يادتان هست؟» مي‌گفتم: «بله استاد، همانكه در حالات و سخنان ابوسعيد چاپ كرده‌ايد.» که «يك روز [استاد ابوالقاسم قشيري] بر سر منبر گفت: «ابوسعيد ذره‌اي بود و ما كوهي» آن سخن با شيخ [ابوسعيد] بگفتند. شيخ روز ديگر بر سر منبر گفت: استاد چنين تشريفي فرموده است و چنين گفته. ما مي‌گوييم: راست مي‌گويد آن‌گونه است و آن ذره هم اوست؛ ما هيچ نه‌ايم.»

و باز مي‌گفت: «لابد آن شعر مربوط به قاضي صاعدِ ماه‌نيشابور را هم خاطرتان هست كه آقاي دكتر شفيعي در اسرار‌التوحيد چاپ كرده است؟»

عرض مي‌كردم: «بله استاد!

گفتي كه من ماه نشابور و سرا اي ماه نشابور نشابور ترا
آن تو ترا و آن ما نيز ترا با ما بنگويي كه خصومت ز چرا»

 

 

بعد لابد استاد لبخند محوي مي‌زد و مي‌گفت: «خوب، كار تازه چه كرديد؟»

200- كابوس بونصر مشكان

«و اوستادم را اَجل نزديك رسيده بود و درين روزگار سخناني مي‌رفت بر لفظِ وي ناپسنديده كه خردمندان آن نمي‌پسنديدند. يكي آن بود كه آن روزِ عرض به گورستاني برگذشت، و من با وي بودم، جايي بايستاد ونيك بينديشيد و پس براند. نزديكِ شهر بوسهلِ زوزني بدو رسيد وهر دو براندند. و سرايِ بوسهل برراه بود، ميزباني كرد، استادم گفت: «دلِ شراب ندارم كه غمناكم.» سود نداشت، كه ميزبان درپيچيد. و آخر فرودآمد. و من نيز آنجا آمدم. بسيچِ خوردني و نديمان و مطربان كرد. تا راست شد استادم همچنان انديشه‌مند مي‌بود. بوسهل گفت سخت بي‌نشاطي، كاري نيفتاده‌است. گفت: «ازين حالها مي‌انديشم كه در ميانِ آنيم، كه كاري بسته مي‌بينم چنانكه به هيچ‌گونه انديشه من ازين بيرون نمي‌شود، و مي‌ترسم و گويي بدان مي‌نگرم كه ما را هزيمتي افتد در بياباني چنانكه كس به كس نرسد و آنجا بي‌غلام و بي‌يار مانم و جان بر خيره بشود و چيزي بايد ديد كه هرگز نديده‌ام. امروز كه از عرضِ لشكر بازگشتم به گورستاني بگذشتم دو گور ديدم پاكيزه و بگچ كرده، ساعتي تمنَّي كردم كه كاشكي من چون ايشان بودمي درعِزّ تا ذلّ نبايد ديد، كه طاقت آن ندارم.» بوسهل بخنديد و گفت اين سودايي‌است محترقِ، اِشرَب و اطرب و دَعِ‌ الدُّنيا، بخور خوردنيِ نيكو و شرابهايِ نيكو پيش‌آوردند و مطربان و نديمان دررسيدند و نان بخورديم و دست به كار برديم، و روزي سخت‌خوش به پايان آمد، كه بسيار مذاكره رفت در ادب و سماع و اقتراحات، و مستان بازگشتيم. و پس ازين به روزي چهل استادم گذشته شد رضي‌الـله عنه ـ و پس ازين بيارم ـ و ما از هرات برفتيم پس از هفت‌ماه به دندانقانِ مرو آن هزيمت و حادثة بزرگ افتاد و چندين ناكاميها ديديم و بوسهل در راه چندبار مرا گفت «سبحان اللـه العظيم! چه روشن‌راي مردي بود بونصر مشكان! گفتي اين روزرا مي‌ديد كه ما دراينيم.» (تاريخ بيهقي، طبع فياض، 6-785)

201- بازتاب

دوم اسفند 1389

«دهباشي عزيز با سلام و با بهترين آرزوها براي عزيزانم علي و شهاب

شمارة 77 و 78 بخارا را دريافت كردم و هر چه كوشيدم كه با تلفن تشكر كنم، يا تلفن مشغول بود و يا بوق آزاد مي‌زد و كسي جواب نمي‌داد. جز تلفن همراه شما هم شمارة ديگري نداشتم.

جلوه دادن شخصيت علمي و كارهاي معتبر و مفيد دكتر ژالة‌ آموزگار كار بسيار به جايي بود، و هم‌ قدر ايشان را بايد بدانيم و هم قدر علي دهباشي را.

اما در اين شماره، بعد از تشكر از معرفي حديث كرامت و لطف جناب لاهوتي، يك فحش هم نثار بنده شده بود كه هر چه فكر مي‌كنم بي‌انصافانه بود: ميلاد عظيمي را نديده‌ام و نمي‌شناسم و ميان ما هيچ برخورد خوب يا بدي هم نبوده است. يادداشت‌هايي را كه از او چاپ مي‌كنيد، مي‌خوانم و اغلب نكته‌هاي مفيدي هم دارد. كارهاي ديگر او را هم خوانده‌ام و داوري من اين‌است كه نوشته‌هاي ميلاد عظيمي را بايد خواند.

ما در اين شماره در صفحة 426 و 427 ميلاد عظيمي كتاب نقد و شرح قصايد خاقاني را به محك نقد [؟] زده و با يكي دو ايراد كلي فاتحة آن را خوانده، و در آخر هم بي‌هيچ مناسبتي نوشته است كه «كارهاي زمانه رو به ادبار دارد!» اين جمله بازتاب سرگذشت جامعه‌يي است كه هزاران سال همواره ساخته و ساخته‌ها را باخته، و ادباري را كه خود پديد آورده نديده است و مناسبتي با كار من و شرح خاقاني ندارد. اما تنها ايراد ميلاد عظيمي به كار من اين است كه بيش از پنجاه درصد آن، تقرير استادم نبوده، و مشخص هم نيست كه آن پنجاه درصد كه من بر تقريرات او افزوده‌ام، كدام است؟ اگر ميلاد عظيمي فقط همان سرآغاز كتاب را با دقت خوانده بود، در صفحة 5 مي‌ديد كه يادداشت‌هاي سالهاي 1340 تا 1344 تندنويسي‌هاي من بوده است و «اگر به همان صورت چاپ مي‌شد، به درد هيچ‌كس نمي‌خورد» و باز كردن و بستن علامتِ نقل قول كه عين عبارات استاد را از ضمائم آن مشخص كند، در اين كار امكان نداشته است.

نكتة قابل‌ تأمل ديگر اين است كه ميلاد با يك نگاه گذرا چه طور متوجه اشتباهات فاحشي در اين كتاب شده است؟ من بارها در اين شرح نوشته‌ام كه موارد بسياري بوده است كه بديع‌الزمان هم براي حلّ مشكل جوابي نداشت، و در موارد ديگري، نوشته‌ام كه اگر به فرض محال خاقاني هم زنده بود نمي‌توانست بگويد كه منظورش چه بوده است؟ خاقاني گاه خود در ميان پيچ وتاب كلامش چنان گيج مي‌شود كه هيچ توضيح روشني براي سخن او نمي‌توان نوشت.

به هر حال، من غالباً با كساني كه دشنامم مي‌دهند، دوستي پايدار پيدا مي‌كنم، از هيچ كسي هم در سراسر اين دنيا رنجشي يا خداي نكرده كينه‌يي ندارم. در اين مورد هم اگر لحن ناپسندِ ميلاد عظيمي خود او را خوشحال كرده است، نوش‌جانش! اين تذكار هم براي اين است كه من ميلاد عظيمي را در شمار آن كساني كه جوابشان خاموشي است، نمي‌بينم.

اگر اين يادداشت را ميلاد ببيند، براي خود او خوب است. اما چاپش نكنيد.

با تشكر محمد استعلامي»