سعید نفیسی روزنامه‎نگار و…/علی بهزادی

چند تن از نویسندگان و ادبا )عکس مربوط به سال 1305 است(. ردیف ایستاده از طرف راست: سیدرضا هنری، محمود عرفان، یحیی ریحان، رضا شهرزاد، سعید نفیسی ردیف وسط از طرف راست: رشید یاسمی، زین العابدین رهنما، مل کالشعرا بهار، علی اکبر دهخدا، علی دشتی، حیدرعلی کمالی، سرکشیک زاده اتحاد، لطف اله ترقی ردیف پایین از طرف
چند تن از نویسندگان و ادبا )عکس مربوط به سال 1305 است(. ردیف ایستاده از طرف راست: سیدرضا هنری، محمود عرفان، یحیی ریحان، رضا شهرزاد، سعید نفیسی ردیف وسط از طرف راست: رشید یاسمی، زین العابدین رهنما، مل کالشعرا بهار، علی اکبر دهخدا، علی دشتی، حیدرعلی کمالی، سرکشیک زاده اتحاد، لطف اله ترقی ردیف پایین از طرف

سعيد نفيسي طي سه دوره ـ هر دوره چند سال ـ خاطرات ادبي، بيوگرافي جمعي از شخصيت‌هاي سياسي، مطبوعاتي و ادبي، و همچنين مقالات انتقادي در زمينه‌هاي مختلف در مجلة‌ سپيد و سياه نوشت كه تاكنون به عنوان يك مرجع ارزنده مورد استفادة متخصصين تاريخ معاصر ايران قرار گرفته است.

 

يكشنبه 23 خرداد 1333ـ ساعت 10صبح

هنوز دو سه ساعت از انتشار مجلة‌ سپيد و سياه نگذشته بود كه مردي باريك‌اندام، با قامت متوسط، لباسي خوش‌دوخت بر تن، پاپيوني بزرگ به گردن، عينكي ذره‌بيني بر چشم و ريشي سياه و سفيد و پرپشت بر چهره ـ كه مصداق كامل كلمة «محاسن» بود ـ وارد حياط بزرگ چاپخانة «مسعود سعد» شد و از كارگراني كه در آنجا بودند سراغ دفتر مجلة سپيد و سياه را گرفت.

كارگران و كارمندان مجله و چاپخانه كه آن روز اين مرد موقر را ديدند، در شناخت او دچار زحمت نشدند. قيافة او درست شبيه تصوير نقاشي نقطه‌چين او بر روي جلد شماره 43 مجلة‌ سپيد و سياه بود كه صبح همان‌ روز منتشر شده بود.

كارگران، اتاق مرا كه در بالايش ميز مديريت، در سمت راست آن ميز حسابداري، در سمت چپ ميز متصدي شهرستانها و در پايين ميز هيأت تحريريه قرار داشت، و همه با هم «دفتر مجلة سپید و سیاه» را تشکیل می‌دادند، به او نشان دادند و من در آن روز برای نخستین بار از نزدیک با «سعيد نفيسي» آشنا شدم.

سعيد نفيسي آن روز آمده بود از من به خاطر چاپ تصويرش در روي جلد مجله و شرح كوتاه و صادقانه‌اي كه دربارة‌ او در صفحة 2 مجله نوشته بودم تشكر كند. در ميان حدود 40 نفري كه تا آن روز تصويرشان بر روي جلد مجله چاپ شده بود، ‌اگر سه چهار نفر شايستگي چنين تجليلي را داشتند، بدون شك يكي همين استاد سعيد نفيسي بود كه بعد از 28 مرداد به خاطر قلمزني‌هاي تند و انتقادي‌اش در سالهاي قبل از 28 مرداد بازنشسته و در حقيقت به اصطلاح امروز پاكسازي شده بود. شرح روي جلد ساده، صادقانه و چنين بود:

«سعيد نفيسي: استاد خانه‌نشين»

استاد سعيد نفيسي يكي از دانشمندان بزرگ معاصر است كه متأسفانه اكنون بجاي آنكه شاگردان از مكتب فضل ايشان بهره‌مند گردند بازنشسته و خانه‌نشين شده است.

تأليفات و آثار استاد نفيسي بسيار است، چه استاد عمري را صرف مطالعه و تحقيق نموده است و حتي هنگامي كه تدريس مي‌كرد خود بيش از شاگردانش وقتش را صرف مطالعه مي‌كرد.

استاد نفيسي در سال 1315 هجري قمري در تهران متولد شد و در همين‌جا به تحصيل عمل پرداخت، آنگاه به اتفاق برادرش [دكتر مؤدب نفيسي] براي ادامة تحصيل به فرانسه رفت و چون به ايران بازگشت در دارالفنون، دانشسراي عالي و مدرسة علوم سياسي به تدريس پرداخت.

مرحوم فروغي در سال 1320 استاد را براي تصدي وزارت فرهنگ (آموزش و پرورش) انتخاب كرده بود، ولي او به علت مخالفت با آهي اين شغل را قبول نكرد.

استاد سعيد نفيسي نخستين كسي است كه [در سال گذشته] تجليل از مقام ابن‌سينا را به مناسبت هزارة آن مرد بزرگ مطرح ساخت [و پيشنهاد كرد] تا مراسمي برپا سازند. ولي اين جشن به دست كسان ديگر برپا گرديد و خدمات استاد به دست فراموشي سپرده شد.

از جمله آثار استاد نفيسي (كه به دهها جلد مي‌رسد) بايد از:

ستارگان سياه ـ فرنگيس ـ ماه نخشب ـ آخرين يادگار نادرشاه ـ فرهنگ فرانسه فارسي در دو جلد ـ نايب چاپارخانه ترجمه از پوشكين ـ تصحيح ديوان بسياري از شعرا و ترجمه‌ها و تأليفات ديگر ياد كرد.

*   *   *

كساني كه تصويرشان را روي جلد مجله چاپ مي‌كرديم اغلب خودشان از تصميم ما اطلاع نداشتند و جز در مواردي كه تهية عكس به وسيله‌اي غير از مراجعه به خود آنها امكان‌پذيرنبود، ما خودمان براي تهية عكس اقدام مي‌كرديم. پيدا كردن عكس استاد نفيسي دشوار نبود. عكاسهاي خبري عكسهاي زيادي از او داشتند. بنابراين او هم تا روزي كه مجله منتشر شد نمي‌دانست ما تصميم گرفته‌ايم تصويرش را روي جلد مجله چاپ كنيم.

با آمدن سعيد نفيسي به اتاق من ـ در حقيقت اتاق ما ـ همة نويسنده‌ها و كارمندان در آنجا جمع شدند تا اين مرد نامدار مغضوب را از نزديك ببينند.

آن روز سعيد نفيسي ساعتي در دفتر مجله نشست. او انتظار نداشت در شرايطي كه دستگاه در برابر او جهبه گرفته، كساني با چاپ تصوير او و تجليل از او، خطركنند و خشم حكومت را به جان بخرند. در مقابل اين خدمت يا وظيفه،‌ استاد نفيسي پذيرفت كه براي ما مقالاتي بنويسد.

ديدار سعيد نفيسي براي ما افتخار بزرگي بود. همة‌ اعضاي هيأت تحريريه كه آن روز در دفتر مجله حضور داشتند، حتي كارمندان و كارگران چاپخانه، دور او جمع شدند و او چقدر خوب مي‌توانست با جوانها بجوشد.

سعيد نفيسي سه دوره با سپيد و سياه همكاري داشت كه فقط مسافرت به خارج باعث قطع آن مي‌شد. اما نفيسي در بازگشت مضمون ديگري را شروع مي‌كرد و در همة رشته‌ها استادي خود را در نگارش و تيزبيني خود را در انتخاب مضامين نشان مي‌داد.

دورة اول همكاري او با ما از سال 1333 شروع شد كه نوشتن سلسله مقالاتي را با عنوان «خيمه شب‌بازي» شروع كرد. او هر هفته شرح‌حال يك نفر را كوتاه و فشرده، ولي پر از مضامين بكر و تازه مي‌نوشت. در اين دوره تا آنجا كه به ياد دارم و امكان مراجعه ميسر شد، شرح‌حال اين افراد را نوشت:

عباس اقبال‌ آشتياني، عبرت نائيني، عارف قزويني، سرلشكر محمدحسين آيرم، بهاءالملك ديبا قراگوزلو، سيدمحمد تدّين، سيداحمد كسروي، فرج‌الـله بهرامي (دبير اعظم)، اشرف‌الدين حسيني گيلاني مدير روزنامة‌ «نسيم شمال»، احمد قوام (قوام‌السلطنه) و كسان ديگر…

بعضي از بيوگرافي‌ها كوتاه، مختصر و بي‌دردسر بود. برخي مفصل، مشروح و جنجال‌آفرين. براي مثال‌ آنچه كه دربارة اشرف‌الدين حسيني گيلاني مدير هفته‌نامة «نسيم شمال» نوشت، بعدها به دفعات مورد استفادة محققان قرار گرفت، به طوري كه مي‌توان ادعا كرد طي اين چهار سال، بعد از شرحي كه استاد دربارة او نوشت، هر كس دربارة آن روزنامه‌نويس مظلوم چيزي نوشته، يا به‌ طور مستقيم از مقالة‌ استاد استفاده كرده و يا از نوشته كساني كه از نوشتة استاد استفاده كرده‌اند بهره‌برداري كرده است.

اما نوشتة او دربارة‌ قوام‌السلطنه چنان جنجالي آفريد كه طي 30 سال روزنامه‌نگاري، نظيرش را كمتر به خاطر مي‌آورم.

پدر استاد، پزشك مخصوص مظفرالدين‌شاه بود. طبيعي است چنين پزشك معروفي بيماران سرشناسي هم داشت. از نوشته‌هاي استاد برمي‌آيد كه در زمان نوجواني يكي از تفريحات او مشاهدة معاينات پدر از كساني بود كه بيماري‌هاي خاصي داشتند و يكي از اين بيماران سرشناس كه بيماري خاصي داشت قوا‌م‌السلطنه بود. استاد به صورت اشاره و كنايه نشان مي‌داد كه قوام‌ دچار نوعي بيماري شده بود كه خاص اشتباهات دوران جواني است و پدر استاد با داروها و وسايل خاص آن زمان مانند پرمنگنات و آب‌دزدك به معالجة او مي‌پرداخت. و استاد خردسال ما از پشت پرده شاهد رنجهايي بود كه قوام جوان به كفارة دوران كوتاه لذت‌جويي ناچار به تحمل آن بود.

ظاهراً سعيد خردسال در آن زمان كه نوجوانان وسايل تفريح اين زمان، نظير فوتبال (بازي كردن يا تماشا كردن)، سينما و تلويزيون و ويدئو و ماهواره ـ چه ممنوع و چه آزاد ـ را نداشتند، يكي از تفريحاتش مشاهدة‌ معاينات و معالجات اين بيماران به وسيلة پدرش بود.

چاپ اين ماجرا در مجله باعث جنجال و غوغا شد. زماني بود كه دستگاه قصد داشت خدمات قوام دربارة آذربايجان و خروج قواي شوروي از ايران را به كسان ديگر نسبت بدهد. حملة‌ استاد به قوام ناخواسته در راستاي همان هدف بود و اين موضوع خواننده‌هاي ما را ناراضي مي‌كرد.

اعتراض خواننده‌هاي سپيد و سياه در دو زمينه بود؛ نخست آنكه مردي در موقعيت قوام‌السلطنه كه از جواني صاحب مشاغل مهمي بود (او مدتي منشي مخصوص‌ مظفرالدين‌شاه بود و ادعا مي‌كرد فرمان مشروطيت به خط او نوشته شده؛ علاوه بر اينها همواره به مناصب مهم مانند حكومت ايالات و وزارت اشتغال داشت) چنان معاشرتهايي نمي‌كرد كه دچار چنين بيماري‌هايي شود. تازه گيريم كه چنين مي‌شد، در شأن استاد و مجله نبود كه وارد زندگي خصوصي افراد شده و از ماجراهايی پرده بردارد كه ارتباطي با مسائل سياسي ندارد.

چون مي‌خواستم استاد از نظر خوانندگان مقالات خود آگاه شود، اعتراضات را به صورتي ملايم به آگاهي او مي‌رساندم. اما استاد كه آشكار بود حاضر نيست خطاهاي قوام را بر او ببخشايد، مي‌گفت:

در ايران سنت بر اين است كه هر كس مرد، دربارة بدي‌هايش سكوت مي‌كنند. تأثيري كه مردان سياسي در سرنوشت مردم و مملكت دارند آنقدر زياد است كه با هيچ استدلالي نبايد دربارة‌ اعمال آنها سكوت كرد. بگذار مردان سياسي بدانند كه كارهاي زشت آنها سرانجام برملا خواهد شد.

سعيد نفيسي اصولاً قلمي تند و انتقادي داشت. در افشاگري و در انتقاد بي‌باك بود. بيشتر بيوگرافي‌هايش از خانة پدري استاد در كوچة ناظم‌الطباء شروع مي‌شد. ناظم‌الطباء پدر سعيد نفيسي مردي دانشمند بود و كتاب لغت او شهرت بسيار يافت. ناظم‌الطباء پزشك مخصوص مظفرالدين‌شاه بود. استاد در يكي از مقاله‌هاي خود نوشت: «از دوران خدمت پدرم در دربار مظفرالدين‌شاه خاطراتي دارم كه در جاي خود خواهم نوشت.» و يا بسيار پيش مي‌آمد كه وقتي به اشخاص و يا وقايعي مي‌رسيد، مي‌نوشت: «در اين‌ باره در جاي ديگر بحث خواهم كرد». متأسفانه اغلب فرصت نمي‌شد بنويسد يا فراموش مي‌كرد بنويسد. من امروز بسيار متأسفم چرا با اصرار و الحاح از او نخواستم آن مطالب را دربارة آن اشخاص و آن وقايع بنويسد: «نكات ارزنده‌اي بود كه با خود استاد به گور رفت و من جز آنكه از اين قصور تأسف بخورم و بگويم افسوس… افسوس… كاري از دستم برنمي‌آيد.

 

حق‌التحرير يك استاد را چگونه بايد تعيين كرد؟

دو ماه از همكاري استاد سعيد نفيسي با مجلة‌ سپيد و سياه گذشته بود كه من بر سر دوراهي ماندم كه بابت نوشتن اين مقالات به استاد پولي بدهم يا ندهم؟ اگر بايد بدهم چقدر بايد بدهم؟ ملاك كار چيست؟ اگر ما فرنگي بوديم در اين موارد مسأله‌اي پيش نمي‌آمد. آخر ماه خود او مي‌گفت حق‌التحرير مرا بدهيد. مقدار آن هم يا از سوي سنديكاهاي صنفي تعيين شده بود يا خودش از اول تعيين مي‌كرد. ولي ما شرقي بوديم، بالاتر از آن ايراني بوديم. ايراني‌ها در چنين مواردي گذشت دارند. تعارف مي‌كنند.

در آن سال چند نفر در شرايطي كمابيش مشابه سعيد نفيسي با مجلة‌ سپيد و سياه همكاري مي‌كردند كه با هر يك از آنها به نوعي كنار آمده بوديم.

اولي دكتر بهاءالدين پازارگاد بود.

او در جواني (در سال 1300) در شيراز روزنامة سياسي «خورشيد ايران» را منتشر مي‌كرد. در اوايل سلطنت رضاشاه كه كار روز‌نامه‌نويسي مشكل شد، مجلة‌ علمي ـ ادبي پازارگاد را منتشر كرد. بعدها كه كار روزنامه‌نويسي به بن‌بست رسيد، وارد خدمت وزارت معارف شد و به رياست سازمان پيشاهنگي ايران رسيد. بعد از شهريور 20 خدمت دولت را رها كرد و هفته‌نامة‌ سياسي انتقادي «خورشيد ايران» را منتشر كرد. سرمقاله‌هاي آتشين پازارگاد به دفعات روزنامه را دچار توقيف كرد، ولي از سوي ديگر شهرتي عظيم براي او و روزنامه‌اش فراهم ساخت، به طوري كه گاهي «خورشيد ايران» كه بهاي اسمي آن 2 ريال بود تا پنجاه ريال خريد و فروش مي‌شد. مردم روزنامه را مي‌خريدند، مي‌خواندند و از ناسزاهايي كه به رجال مملكت مي‌گفت لذت مي‌بردند.

پازارگاد پس از چندي روزنامه‌نگاري را كنار گذاشت و براي ادامة تحصيل روانة‌ آمريكا شد و در رشته‌هاي فلسفه و حقوق سياسي از دانشگاه كلمبيا درجه دكتري گرفت.

دكتر پازارگاد در بازگشت به ايران دوباره هواي روزنامه‌نويسي به سرش زد. اما اين بار تصميم گرفت متناسب با سن و سال و معلوماتش يك روزنامة‌ سياسي ـ انتقادي ـ اجتماعي سنگين منتشر كند. درست در سال 1331، زماني كه من از فرانسه دكتري گرفته بودم و در ايران دنبال كار اين در و‌ آن در مي‌زدم، دكتر پازارگاد هم كه قصد انتشار مجدد «خورشيد ايران» را داشت و در جستجوي چند جوان تحصيلكرده به اين در و آن در مي‌زد.

يك روز زنده‌ياد علي پارسي‌پور قاضي دادگستري كه هم با من خويشاوندي داشت و هم با دكتر پازارگاد نسبت نزديك داشت، جريان را با من در ميان گذاشت. زنده‌ياد دكتر پازارگاد به زنده‌ياد پارسي‌پور گفته بود اگر در ميان خانواده يا آشنايان جوانهايي سراغ دارد كه تحصيلكرده باشند، در جستجوي كار باشند، به روزنامه‌نويسي علاقه داشته باشند، اهل قلم و نويسندگي باشند ولي توقع حقوق نداشته باشند، به او معرفي كند. زنده‌‌ياد پارسي‌پور چون بيشتر اين شرايط را در من جمع ديده بود موضوع را با من در ميان گذاشت و گفت:

البته در مورد حقوق اين وضع موقتي است. او گفته وقتي كه كار روزنامه گرفت، به همكارانش دستمزد و حق‌التحريري متناسب با كارشان خواهد پرداخت. اما خودش هم خوب مي‌دانست كه روزنامة بدون وابستگي كارش نمي‌گيرد.

پيشنهاد مشروط دكتر پازارگاد يكي از دو مشكل مرا حل مي‌كرد. در آن زمان هم بيكار بودم، هم بي‌پول بودم. با مشغول شدن در «خورشيد ايران» از رنج بيكاري رهايي پيدا مي‌كردم. اما بي‌پولي همچنان باقي بود. مقاله‌هاي انتقادي من دربارة‌ مشكلات جوانان و مردم و جامعه موردپسند دكتر پازارگاد قرار گرفت، به طوري كه يكروز مرا به اتاقش خواست و صادقانه درد و دل كرد و گفت:

چون سرماية كار من محدود است، فعلاً پرداخت حقوق به هيأت تحريريه براي من امكان ندارد، ولي بمحض آنكه كار روزنامه گرفت، از خجالت من ـ كه به گفتة‌ او مقالاتم موردپسند خواننده‌ها قرار گرفته ـ بيرون خواهد آمد.

اما اميد دكتر پازارگاد بيهوده بود. اين‌بار برخلاف آن ‌بار، كار او نگرفت. خواننده‌ها هنوز مقاله‌هاي تند و تيز و آتشين همراه با هتاكي و فحاشي را مي‌پسنديدند. تاريخ فلسفة سياسي يا دايرهًْ‌المعارف سياسي كه او ستونهايي از روزنامه را به آنها اختصاص داده بود خريدار نداشت. او هم كه حالا ديگر مردي تحصيلكرده و متين و مسن شده بود، نمي‌توانست كار جواني را از سر بگيرد، در نتيجه سرماية مختصرش تمام شد و او ناچار روزنامه را تعطيل كرد.

ردیف بالا از طرف راست: نصراله فلسفی، علی دشتی مدیر روزنامۀ شفق سرخ، رضا شهرزاد ردیف پایین از طرف راست: میرزا آقاخان مدیر روزنامه عصر انقلاب، رشید یاسمی، یحیی ریحان،سعید نفیسی و محمود عرفان
ردیف بالا از طرف راست: نصراله فلسفی، علی دشتی مدیر روزنامۀ شفق سرخ، رضا شهرزاد ردیف پایین از طرف راست: میرزا آقاخان مدیر روزنامه عصر انقلاب، رشید یاسمی، یحیی ریحان،سعید نفیسی و محمود عرفان

نتيجه دو ماه كار مجاني در روزنامة‌ «خورشيد ايران» آشنايي با چند نفر بود؛ يكي خود دكتر پازارگاد كه مردي شريف، محجوب و باكمال بود كه نيمة دوم عمرش را وقف دانش كرده بود و چندين كتاب در رشته‌هاي حقوق و فلسفه از او باقي ماند. ديگر زنده‌ياد اكبر معاوني بود كه در انتشار سپيد و سياه با من همكاري داشت و روي جلدهاي نقاشي نقطه‌چين سپيد و سياه كار او بود. و بالاخره يك همكار ديگر از خورشيد ايران به سپيد و سياه به ارث رسيد و او فرهاد نورائي بود كه بيست‌ويك سال به عنوان مصحح سپيد و سياه با من همكاري صميمانه‌اي داشت.

وقتي من در سال 1332 سپيد و سياه را منتشر كردم، دكتر پازارگاد كه به سنت دوران پيشاهنگي خود عقيده داشت روزي يك كار نيك بكند، هفته‌اي يك مقاله براي سپيد و سياه مي‌نوشت و در مقابل بيست سي مقاله و خبري كه من مجاني براي خورشيد ايران نوشته بودم، او هم مقاله‌هايي بدون انتظار دستمزد براي من مي‌نوشت.

از همكاران ديگر مجله كه كمابيش در رديف استاد نفيسي بودند، مي‌توانم از دكتر مهدي حميدي شيرازي شاعر معروف ياد كنم. او در آن زمان دانشيار دانشگاه بود. او شيرازي و دوست و همشهري اكبر معاوني بود. به اين جهت پذيرفتم كه تصويرش را خارج از نوبت روي جلد مجله چاپ كنم. دكتر حميدي ماهي يكي دو داستان سنگين ولي پرخواننده از نويسنده‌هاي معروف انگليسي زبان مانند «چارلز ديكنز» و «سامرست موآم» و ديگران ترجمه مي‌كرد. در مقابل، ما هم شعرهاي او را به جاي آنكه در صفحة شعر و ادب مجله چاپ كنيم، با عكس و يا نقاشي در يك صفحه عليحده در مجله چاپ مي‌كرديم؛ يك معاملة‌ پاياپاي، جنس در برابر جنس!

همكار ديگر ما در آن زمان دكتر ناظرزاده كرماني بود. او شاعر، نويسنده (طنزنويس)، نمايندة مجلس در زمان دكتر مصدق، زنداني فلك‌الافلاك در دولت سپهبد زاهدي و مدرس دانشگاه بود. اينها همه براي او موقعيتي ممتاز در ميان مردم ايجاد كرده بود. چون مرد شوخي بود، لطيفه‌هايي از او دربارة رجال در تهران دهان به دهان مي‌گشت كه ما بعضي از آنها را در صفحه «شوخي با رجال» مجله چاپ مي‌كرديم. دكتر ناظرزاده يك روز بدون آشنايي قبلي به دفتر مجله آمد، سراغ مرا گرفت و تا مرا ديد، گفت:

– من ناظرزاده كرماني هستم. آمدم بپرسم كي نوبت چاپ عكس من در روي جلد مجله سپيد و سياه فرا مي‌رسد؟

ما تا آن موقع به فكر چاپ تصوير او بر روي جلد مجله نبوديم. ولي وقتي او به اين راحتي حرف دلش را گفت، ما فكر كرديم «چرا نه؟» و با آنكه چند نفر قبل از او در صف روي جلدي‌ها منتظر نوبت بودند، سخن صادقانة او در دل ما نشست و هفتة بعد عسكش را روي جلد مجله چاپ كرديم. از قضا آن شماره ماشين چاپ خراب شده بود و قسمتي از صورت چاق و «تپل» دكتر ناظرزاده سياه شد. او همان‌روز با يك بغل شعر و مقاله و داستان و لطيفه به دفتر مجله آمد و گفت:

– با آنكه شما قيافة مرا شبيه رامسس دوم چاپ كرده‌ايد، من اينها را براي شما آوردم.

ما هم براي جبران بلايي كه بر سر تصوير او آورده بوديم، مقاله‌ها و داستانها و پاورقي‌هاي او را چاپ كرديم؛ يك نوع تسويه‌ حساب بدون رد و بدل كردن پول!

و بالاخره استاد ديگري كه از سال 1332 با ما همكاري داشت دكتر محمدحسين ميمندي‌نژاد بود. او چون به دفعات نوشته و همه جا گفته بود كه قصد ندارم هرگز از راه قلم نان بخورد، تكليف ما با او روشن بود. در مقابل مقاله‌ها و پاورقي‌هاي او، بار اول تصويرش را با شعار «44 سال 44 كتاب» در روي جلد مجله چاپ كرديم و بعد از آن هم تا 50 سالگي‌اش هر سال در روي جلد مجله، و يا يك صفحه گزارش، يا يك ستون خبر در داخل مجله به مناسبت 45 سالگي، 46 سالگي، 47 سالگي، 48 سالگي، 49 سالگي و 50 سالگي او در مجله چاپ مي‌كرديم. حساب بي‌حساب.

اما وضع سعيد نفيسي با همه تفاوت داشت. او از نظر فضل و كمال از همه برتر بود. در عين حال بيكار بود. ناشران چون مي‌دانستند مغضوب دستگاه است براي چاپ كتابهايش به او مراجعه نمي‌كردند.

با توجه به شرايط خاص استاد، چون وضع او را نمي‌توانستم با استادان ديگر مقايسه كنم، سرانجام پيش خودم حساب كردم بهتر است حق‌التحرير او را چيزي در حد دو برابر نويسنده‌هاي حرفه‌اي هيأت تحريريه (حتي كمي بيشتر تا عدد سرراستي شود) تعيين كنم. به اندازة دو ماه كاركرد استاد اسكناس نو در پاكتي گذاشتم و با خجالت يك شاگرد كه نسبت به استادش اسائه ادب كرده باشد آن را تقديم استاد كردم.

سعيد نفيسي پاكت را گرفت و بي‌آنكه سخني بگويد رفت. من تمام آن هفته از اسائة ادبي كه به استاد كرده بودم نگران بودم، تا‌ آنكه روز مقرر فرا رسيد. استاد آمد، مقاله‌اش را آورد، با همان خوشرويي هميشگي و به همان‌ مقدار گذشته. دانستم كه محاسبة من غلط نبوده است. به اين ترتيب‌ باري سنگين از دوشم برداشته شد. سالهاي ديگر هم كه استاد با ما كار مي‌كرد، حق‌التحرير او را با توجه به وضع تورم و بالا رفتن تيراژ مجله و بهتر شدن وضع مالي خود بالا مي‌بردم و تقديم مي‌كردم.

سعيد نفيسي روزنامه‌نويس

سعيد نفيسي از آغاز جواني عشق خاصي به روزنامه‌نويسي داشت. به اين جهت پس از پايان تحصيل در اروپا و بازگشت به ايران، نخستين كارش تقاضاي اجازة‌ انتشار يك مجلة‌ ادبي بود. تقاضانامة نفيسي به وزارت «جليله معارف» (آموزش و پرورش)، نكات جالبي دربارة‌ زندگي، تحصيلات، هدفها و آروزهايش دربردارد، به اين جهت متن آن را در اينجا مي‌آورم. اين نامه در بهمن ماه 1295 خورشيدي نوشته شده است:

«مقدم منيع وزارت جليله معارف و اوقاف دامت شوكته‌العالي

اين بنده كه پس از فراغت از تحصيلات ابتداييه از مدارس دولتي تهران و اتمام دوره متوسطه و يك قسمتي از دوره عاليه در مدارس سويس و فاكولته پاريس، قريب دو سال در وزارت جليله داخله و اخيراً هم چندي در وزارت جليله فوايد عامه و تجارت سمت استخدام داشته است، اينك از آنجايي كه وجود يك مجلة‌ علمي و تاريخي و ادبي و اخلاقي را در پايتخت لازم و بلكه واجب مي‌شمارد، درصدد آن است كه با اجازة‌ اولياي آن وزارت جليله شروع به نوشتن و ترتيب مجلة‌ ماهيانه به اسم فردوسي بنمايد.

مجلة مزبور همان‌طوري كه در خور اين عنوان است، به هيچ‌وجه در مسائل جاريه سياست مملكت دخالت نخواهد داشت و جداً از انتشار مقالات و شكايت سياسيه خودداري خواهد نمود و فقط دربارة ادبيات و تاريخ و علوم متنوعه قلم خواهد زد. البته آن وزارت جليله كه خوشوقتانه ديرباز است در انتشار توسعه دايرة علوم و تشويق خدمتگزاران معارف مجاهدت مي‌ورزد، در اين موقع نگارندة اين مجله را، كه قبل از شروع به اين كار اميد كامل از توجهات آن وزارت جليله به خود راه داده است، مساعدت فرموده و بلكه تعليمات لازمه در پيشرفت اين مجله به اين بندة بي‌بضاعت داده و اينجانب را با قلت ذخايري كه از حيث تجربيات در اين راه دارد هدايت بفرمايند. در خاتمه اميدوار است كه هر چه زودتر از مقام منیع آن وزارت جليله دامت شوكته امر به صدور امتياز لازم بشود و اين بنده را قرين افتخار بفرمايند.

براي مذاكرات لازمه هم هر وقت امر مبارك شرف صدور يابد، خود اين بنده براي شرفيابي حاضر است. ديگر موقوف به امر مبارك است. 24 ربيع‌الثاني مطابق 28 برج دلو 1335، سيعد بن‌ ناظم‌الطباء [سعيد نفيسي].»

در حاشيه آمده است: «حضرت وزير تصويب فرمودند كه اجازة‌ مجله صادر شود.» اما هيچ اثري از انتشار اين مجله در دست نيست.

اولين مقاله‌هاي سعيد نفيسي در روزنامة‌ «ارشاد» چاپ شد. او مقاله‌هايش را در اين روزنامه با امضاي «سعيد بن ناظم‌الاطباء» منتشر مي‌كرد. روزنامة‌ ارشاد يك روزنامة خبري طرفدار مشروطه‌خواهان بود كه به صاحب امتيازي مرتضي قلي مؤيدالممالك از سال 1286 تا 1295 منتشر مي‌شد.

مدير اين روزنامه مدتي پسرش «معزالديوان فكري» هنرپيشة‌ معروف و زماني سيدجواد تبريزي بود و سردبيري آن را امير جاهد به عهده داشت. به نوشتة‌ سعيد نفيسي، ارشاد يكي از جامع‌ترين روزنامه‌هاي تهران در آن زمان بود.

سعيد نفيسي در سال 1297 خورشيدي به عنوان سردبير در مجلة‌ دولتي «فلاحت و تجارت» شروع به كار كرد. اين مجله ماهانه بود و به دو زبان فارسي و فرانسوي منتشر مي‌شد و چون تمام هزينة آن از سوي ادارة فلاحت و تجارت تأمين مي‌شد، سعيد نفيسي در آنجا به عنوان كارمند دولت كار مي‌كرد.

كار كردن در يك مجلة دولتي و در يك محدودة‌ فكري به روحية سعيد نفيسي جوان جور درنمي‌آمد، به اين جهت در سال 1301 خورشيدي به عنوان سردبير در نشرية ادبي «پرتو» كه به مديري «ميرزا محمدعلي واله خراساني» در تهران منتشر مي‌شد به كار پرداخت. عمر روزنامة «پرتو» زياد دراز نبود. اين هفته‌نامه خيلي زود تعطيل شد. سعيد نفيسي كه به كار روزنامه‌نگاري علاقه پيدا كرده بود، در سال 1302 پيشنهاد «ميرزا آقاخان فريور تهراني» صاحب‌امتياز هفته‌نامة‌ سياسي ادبي «عهد انقلاب» را پذيرفت و با سمت مدير در روزنامة‌ «عهد انقلاب» به كار مشغول شد.

ميرزا آقاخان مردي انقلابي بود. او قبلاً روزنامة‌ «عصر انقلاب» را منتشر مي‌كرد. وقتي «عصر انقلاب» را دولت وقت توقيف كرد، امتياز روزنامة‌ «عهد انقلاب» را گرفت. اما عهد انقلاب هم پس از مدت كمي توقيف شد.

در تاريخ 16 جوزاي تنگوزئيل (16 خرداد 1302) سعيد نفيسي تقاضاي امتياز جريدة سياسي و اجتماعي به اسم «اميد» كرده بود كه تقاضاي او در 21 عقرب (آبان) 1302 در شوراي عالي معارف طرح و تصويب شد.

سعيد نفيسي شمارة اول اميد را به صورت مستقل منتشر كرد، ولي چون در همان زمان روزنامة «عهد انقلاب» توقيف شده بود، شمارة دوم آن را به جاي عهد انقلاب منتشر كرد كه آن هم توقيف شد.

علی بهزادی ( 1304 - 1389 ) سردبیر نشریه سپید و سیاه
علی بهزادی ( 1304 – 1389 ) سردبیر نشریه سپید و سیاه

با توقيف دورة اول اميد، سعيد نفيسي روزنامه‌نويسي را كنار نگذاشت. در سال 1303 محمد رمضاني مدير كتابفروشي و انتشارات رمضاني به تشويق سعيد نفيسي يك مجلة‌ ادبي به نام «شرق» منتشر كرد. مديري اين مجله را به سعيد نفيسي برعهده گرفت. مجلة‌ ادبي شرق كه تا سال 1310 منتشر مي‌شد، از مجله‌هاي خوب زمان خودش بود، ولي بعداً به علت مشكلاتي تعطيل شد.

از اين پس سعيد نفيسي كه به استادي دانشگاه تهران رسيده بود، گاه‌گاه در مجله‌هاي آن زمان مانند ماهانة ادبي «مهر» به نوشتن مقاله مشغول بود. تا آنكه در سال 1313 خورشيدي مؤسسة اطلاعات تصميم به انتشار روزنامه‌اي فرانسوي زبان به نام «ژورنال دو تهران» گرفت. قسمت ادبي اين روزنامه به سعيد نفيسي واگذار شد.

سعيد نفيسي تا سال 1320 بيشتر به كار تدريس و تحقيق اشتغال داشت، اما بعد از شهريور آن سال بار ديگر فعاليت روزنامه‌نگاري را از سرگرفت و به نوشتن مقالات سياسي و انتقادي در روزنامه‌ها پرداخت، كه هميشه با سر و صدا و جنجال همراه بود. يكي دو كار جنجالي او را در اينجا مي‌آورم:

نفيسي نوشتن مقالاتي را با عنوان «ايران و ني» در روزنامة كيهان شروع كرده بود كه كار به تحريم روزنامه كشيد. سعيد نفيسي در اين مقاله، مردم ايران را به ني تشبيه كرده بود كه در مقابل حوادث زمان سرخم مي‌كردند و البته همين هم باعث مي‌شد كه برخلاف درختان ستبر مانند بلوط در برابر طوفان حوادث شكسته نشوند. ظاهراً عده‌اي اين تشبيه را توهين تلقي كردند و كار به تحريم روزنامه كشيد، در حالي كه سعيد نفيسي قصد بدي نداشت، ولي البته هدفش انتقاد از نقاط ضعف مردم بود.

سعيد نفيسي سلسله مقالاتي را هم در انتقاد از بعضي سلاطين و رجال ايراني در روزنامة اميد شروع كرد كه آن هم باعث ايجاد جنجال شد. در اين مقالات سعيد نفيسي به مخالفاتي كه عليه او شروع به نوشتن مقاله كرده بودند جوابي داد كه هنوز هم به خاطر دارم. او نوشت:

«درگذشته كه روضه‌خوانها در منبرها شروع به ذكر مصيبت مي‌كردند، گاهي هنوز دهان باز نكرده عده‌اي از زنها در گوشه‌ و كنار شروع به گريه مي‌كردند. ذاكر ناچار بود آنها را ساكت كند تا بتواند سخنانش را شروع كند. وي مي‌گفت: «ننه جان ساكت باش»، «باجي جان آرام بگير»، «مادر خاموش». حالا هم من ناچارم همان‌كار را بكنم، چون هنوز من نوشتن را شروع نكرده‌ام آنها اعتراض را شروع كرده‌اند. خوبست مخالفان صبر كنند ببينند من چه مي‌گويم، آنگاه اظهار عقيده كنند».

انجمن روابط فرهنگي ايران و اتحاد جماهير شوروي سوسياليستي يك مجله ماهانة‌ ادبي، هنري و علمي منتشر مي‌كرد. اين مجله از سال 1323 تا 1336 به نام «پيام نو» و از سال 1337 به بعد با نام «پيام نوين» منتشر مي‌شد. سعيد نفيسي يكي از نويسندگان منظم اين نشريه بود، و اين همكاري دائم بود كه باعث سوءظن دستگاههاي امنيتي نسبت به سعيد نفيسي مي‌شد.

 

نفيسي شاعر

سعيد نفيسي مانند بيشتر جوانان ادب‌دوست به شعر و شاعري علاقه داشت. از پانزده سالگي شعر مي‌گفت. تخلص او در اين دوران «سعيد بن ناظم‌الطباء» بود. سعيد نفيسي در سلسله مقالات «خاطرات ادبي يك استاد» برخوردي را كه دربارة‌ يكي از غزلهايش با ملك‌الشعراي بهار پيدا كرده بود چنين شرح مي‌دهد:

«از سال 1294 بعضي از شعرهاي من در روزنامه‌ها و مجله‌ها چاپ شد. اين كار مرا دلير كرد كه بيشتر شعر بگويم و شعرهايم را در انجمن ادبي دانشكده بخوانم. در شب جمعه 20 مهرماه 1295 غزل زير را براي خواندن در انجمن سرودم:

اي برون رفته زراه مهر و رسم آشتي ياد باد آن دلنوازي‌ها كه با ما داشتي
ياد باد آن دلنوازي‌ها كه با ما داشتي گه سخن از جنگ مي‌رفت و گهي از آشتي
تو بسي بي‌مهرتر از آنچه من پنداشتم من بسي دلداده‌تر از آنچه تو پنداشتي
رفتي و گر در رهت پوشيده مي‌دارد ز چشم بس غبار حسرت اندر ديده‌ها انباشتي
خواستي تا فراقت نيز جاسوسي كند اشك و آه و ناله را بر جان ما بگماشتي
يا مرو يا شادي ديرينه را با خود مبر چونكه ما را در عذاب رنج و غم بگذاشتي
تا كي اينجا حايلي، پندار برخيز از ميان زود بيني بر درم آن پرده‌اي كافراشتي
خوبرويان جهان از مهر بركس ننگرند بيهده بد آنچه از عشق بتان انگاشتي
سر به سر افسانه بود اي دل حديث عاشقي با سرشگ غم بشو حرفي كه خود بنگاشتي
اي غرور خوبرويي از چه شد كاندر جهان رسم ياري و وفا را از ميان برداشتي
بس كن اين افغان نفيسي سيل بار از چشم خويش خشك شد آن تخم ياري‌ها كه در دل كاشتي

 

نفيسي غزل را براي بهار خواند، اما او بجاي آنكه وي را تشويق كند، گفت اين غزل متعلق به «بندار رازي» است. دليلي كه بهار براي ادعاي خود داشت كلمة «پندار» در سطر هفتم غزل بود، كه مي‌گفت تخلص شاعر است.

«بندار رازي» از شاعران قرن پنجم هجري بود كه همة‌ شعرهاي خود را به زبان محلي «ري» در آن زمان مي‌سرود و هيچ شعري از او به زبان «دري» نمانده است.

بعضي از كاتبان نام او را به اشتباه «پندار» مي‌نوشتند. از اينها گذشته، در قرن پنجم شاعران تخلص خود را در شعر نمي‌آوردند. اين سنت پس از اين رواج پيدا كرد.

شايد همين ماجرا سبب شد كه سعيد نفيسي به اين نتيجه برسد كه شاعران گذشته هر چه بايد گفته شود گفته‌اند. به اين جهت او شاعري را كنار گذاشت و فقط گاه‌گاه به مناسبتهايي شعري مي‌گفت. به اين ترتيب ملك‌الشعراي بهار باعث شد كه سعيد نفيسي پروندة شعر و شاعري خود را براي هميشه ببندد.

 

سعيد نفيسي، ادباي سبعه و علامه دهخدا

سعيد نفيسي در كار نويسندگي در مجلات گذشت بسيار داشت. اغلب در چاپ نوشته‌هاي او غلطهايي روي مي‌داد. گاهي غلطها فاحش و زننده بود. اما هرگز اعتراض و شكايت نمي‌كرد. فراموش نمي‌كنم يكبار در سلسله مقالات «خاطرات ادبي يك استاد» غلطهاي چاپي زيادي ديده شد، به طوري كه خود ما شرمنده شديم. اتفاقاً در آن شماره استاد دربارة علامه دهخدا مطالبي نوشته و بفهمي‌نفهمي از سبك كار او در تدوين لغت‌نامه انتقاد كرده بود. در همان شماره غلطهايي مانند «مطالبها» و نظاير آن چاپ شده بود كه به مخالفان فرصت بدگويي مي‌داد. وقتي از او عذرخواهي كردم، از خود بلندنظري نشان داد و گفت:

من با كارهاي چاپي آشنايي ديرين دارم و مي‌دانم كه از آن گريز نيست.

او در آن شماره نوشته بود اگر مرحوم دهخدا بجاي آنكه هر چه از اسامي جغرافيايي و تاريخي كه در كتابها آمده در لغت‌نامه بياورد، كتابي جامع كه همة‌ لغات فارسي و عربي كه در زبان ما به كار مي‌رود آماده مي‌كرد و براي هر كلمه‌اي از نظم و نثر شاهد مي‌آورد؛ كاري كرده بود كه هيچ جاي خرده‌گيري نداشت و هميشه مرجع همة دانشمندان ايران مي‌شد و خود به تنهايي مي‌توانست آن را به پايان برساند و در زنده بودن خود، نتيجه بسيار مهم آن را ببيند.

استاد در جاي خود از علامه دهخدا تجليل هم فراوان كرده بود. او در آن يادداشت دربارة دهخدا نوشت:

«چون و چرا نيست كه مرحوم دهخدا از بزرگان اين عصر بود… چرند و پرندهاي وي در روزنامة‌ صوراسرافيل در زمان ما بي‌نظير است و شايد بي‌نظير بماند… او استاد مسلم در لغت بود. ولي اگر من جاي او مي‌بودم هرگز اين بلندپروازي را نمي‌كردم كه دايرهًْ‌المعارفي براي زبان فارسي تهيه كنم و هر نام كسي يا جايي را در ورقي مي‌يافتم ضبط كنم و اساسي نمي‌گذاشتم كه هرگز نتوانم خود آن را به پايان برسانم».

اما او مرد انتقاد بود. از جمله دربارة خصوصيات دهخدا نوشته بود:

«آن مرحوم با همة‌ بزرگي كه داشت، در خوب و بد مبالغه مي‌كرد، چنانكه عدة‌ فيشهايي را كه ترتيب داده بود يك ميليون قلمداد مي‌كرد، حال آن كه مجموع لغات عربي و فارسي با همة مركبات آنها از صدوشصت هزار تجاوز نمي‌كند و وسيع‌ترين زبانهاي دنيا پيش از هشتاد هزار لغت ندارند. كساني كه تبليغاتي در اين زمينه كردند از لغت و لغت‌نويسي آگاه نبودند. من در سراسر اين مدت براي آنكه زیاني به كار علمي او نزنم هميشه خاموش ماندم و اينك تنها براي اينكه حق و حقيقت در جايي بماند، اين اشارات را مي‌كنم».

آنگاه سعيد نفيسي از رازي پرده برداشت كه آشكار بود سالها او را رنج مي‌داده است. جريان چنين بود كه همزمان با كار لغت‌نامة‌ علامه دهخدا، اسماعيل مرآت وزير فرهنگ وقت كه با استاد نفيسي دوستي ديرين داشت، از او خواست كتاب جامعي در لغت فارسي تهيه كند. نفيسي چنانكه سنت او بود، با شتاب ــ به گفتة خود ــ يك كتاب متوسط (نه جامع، نه مختصر) آماده ساخت كه شامل همة لغات ادبي و محاورات، استعارات و امثال و تعبيرات گوناگون از كلمات و نامهاي تاريخي و جغرافيايي ايران و خارج از ايران كه ايرانيان بدان نيازمندند فراهم ساخت.

مجلّد اول اين كتاب به نام «فرهنگ پارسي» انتشار يافت. سعيد نفيسي در اين‌ باره نوشت:

«پس از انتشار اين كتاب، مرحوم دهخدا جلد اول لغت‌نامه را كه 486 صفحه از الف بود كنار گذاشت و خود را مقيد كرد هر چه از اسامي جغرافيايي و تاريخي در هر جا مي‌يابد، حتي نامهاي كوچكترين آبادي‌هاي اروپا و مردمان گمنام را كه تنها ذكري از ايشان در كتابها رفته است، در آن داخل كند».

سعيد نفيسي آنگاه نوشت:

«هنگامي كه مجلد اول فرهنگ نامة فارسي من منتشر شد، نزديك هشتاد صفحه از مجلد دوم هم چاپ شده بود كه هنوز در انبار چاپخانه بي‌سامان مانده است و اگر كسي روزي خواست آن را چاپ كند، همة‌ فيشهاي آن حاضر است و با كسي سر معارضه ندارم».

مرحوم نفيسي دربارة‌ آشنايي خود با علامه دهخدا كه چند سالي پس از آشنايي او با روزنامة صوراسرافيل و «چرند پرندهاي» دهخدا صورت گرفت نوشت:

«دهخدا پس از سفر مهاجرت، در بازگشت روبروي خانة پدر من در كوچة ناظم‌الطباء در خيابان اكباتان كه آن روزها خيابان پستخانه مي‌گفتند خانه‌اي اجاره كرد و بزودي پدرم را پزشك معالج خود قرار داد. هنگامي كه برخي از دروس مدرسة سياسي را كه او رئيس آن بود به من دادند، آشنايي ما بيشتر شد و هر هفته يك شب، چند تن در خانة آن مرحوم كه بعداً در خيابان خانقاه بود جمع مي‌شديم. مرحوم عباس اقبال، مرحوم رشيد ياسمي، مرحوم عبدالحسين هژير و آقايان نصرالـله فلسفي و مجتبي مينوي و من و دهخدا بوديم. در همان زمان آقايان مسعود فرزاد، بزرگ علوي، دكتر پرويز ناتل خانلري و مرحوم صادق هدايت نيز با يكديگر محشور بودند و حلقه‌اي داشتند. آنها نام ما را گذاشته بودند گروه «ادباي سبعه»، و چون ايشان چهار تن بودند نام گروه خود را گذاشته بودند «ادباي ربعه»، كلمه‌اي جعلي از ربع».

سعيد نفيسي دربارة‌ خصوصيات دهخدا نوشت:

«مرحوم دهخدا پي در پي سيگار مي‌كشيد و خاكستر و چوب سوختة كبريت را هر جا مي‌رسيد مي‌انداخت. از عجايب اين بود كه قلم و دوات مرتبي نداشت و بارها شد كه با سر سوختة‌ كبريت چيزي مي‌نوشت. خدا مي‌داند چند بار ديدم كه در پي مداد خود مي‌گردد و هرگز به ياد نمي‌آورد آن را كجا گذاشته است. روي هر كاغذ پاره‌اي كه مي‌يافت يادداشت مي‌كرد… گاهي قوطي كبريت خالي را پاره مي‌كرد و روي چوب سفيد آن يادداشت مي‌كرد».

نفيسي با وجود اختلاف نظري كه بر سر كتاب لغت با دهخدا پيدا كرده بود، هرگز منكر «فضايل بي‌شمار و پشتكار و ذوق سرشار او» نمي‌شد و از او به عنوان «مرد بزرگي كه از بسياري از بزرگان عصر بزرگتر بود و هيچكس جاي وي را نخواهد گرفت» ياد مي‌كرد.

نفيسي در پايان مقاله‌اي كه وقف دهخدا كرده بود، بعد از چند ايراد كه از طرز تدوين لغت‌نامه گرفت، چيزهايي نوشت كه اگر در اينجا نياورم براي خواننده اين توهم پيش خواهد آمد كه او قدر دهخدا را نمي‌دانسته. نفيسي در مقالة خود در سپيد و سياه نوشت:

«مرحوم علي‌اكبر دهخدا از استادان مسلم زبان ما در اين روزگار بود و ما كسي به وسعت نظر و احاطة‌ وي در زبان نداشتيم. هوش سرشار و نظر صائب او از مواهب بود. هيچكس در كار خود مانند وي شور و پشتكار نداشت و راستي كه در اين زمينه جان‌فرسايي مي‌كرد و از هيچ خستگي نينديشيد و هرگز در همت وي، حتي در ناتواني و بيماري و پيري و فرسودگي، خللي راه نيافت. مردي بزرگ بود و همتي بلند داشت… گمان نكنم مرگ وي را كسي بتواند جبران كند. نام وي هميشه در تاريخ ادبيات ما خواهد درخشيد».

*   *   *

سعید نفیسی در دهه 40
سعید نفیسی در دهه 40

سعيد نفيسي دربارة‌ مرگ كساني كه دوستشان مي‌داشت اصطلاح خاصي داشت كه از بيهقي گرفته بود. او در اين باره مي‌نوشت: «قلم را در مرگ آنها مي‌گريانم». در بيوگرافي عباس اقبال آشتياني استاد دانشگاه، مورخ شهير و مدير مجلة‌ باارزش «يادگار»،‌ وقتي به مرگ ناگهاني او رسيد، نوشت: «خبر مرگ عباس اقبال دلي از من آزرد كه تاكنون از خاطر نبرده‌ام». آن دو در جواني از ياران صميمي و يكدل بودند. نفيسي دربارة‌ مرگ عباس اقبال در مجلة‌ سپيد و سياه نوشت:

«مرحوم پدرم در كودكي اين مطلب را به من گفت كه تاكنون در هيچ كتابي نديده‌ام و هر كه آن را در اين اواخر نقل كرده از من شنيده است. مي‌گفت خاقاني و نظامي در سفر حج با هم بودند. در آنجا عهد كردند كه هر يك زودتر از جهان بروند، ديگري او را مرثيه بگويد.خاقاني پيش از نظامي درگذشت. نظامي در مرثية او سرود:

اميدم بود خاقاني دريغا گوي من باشد دريغا زان كه من گشتم دريغا گوي خاقاني

 

سعيد نفيسي در سال 30-1329 نگارش يك پاورقي سياسي انتقادي را در مجلة‌ «كاويان» شروع كرد. زمان حكومت دكتر مصدق بود و روزنامه‌ها و مجله‌ها در نوشتن آزادي كامل داشتند.

سعيد نفيسي از اين آزادي استفاده كرد و نفرتي را كه از طبقة حاكم فاسد مملكت داشت بروز داد. در كتاب «در نيمه‌راه بهشت» نقاط ضعف رجال، بند و بستهاي سياسي و مالي دست‌اندركاران سياست را برملا كرد. اسامي چهره‌هاي بازيگر اين داستان را چنان آورده بود كه براحتي مي‌شد آنها را شناخت؛ «جهانكاه فاسد» به جاي «جهانشاه صالح»، «اخترنگر شميراني» به جاي «سيدجلال تهراني» كه به نجوم علاقه داشت و در خانه‌اش دوربينهايي براي رصد آسمان نصب كرده بود، و «خسيل الكي» به جاي «خليل ملكي».

بر اين رمان سياسي انتقادهايي وارد شد. در زماني كه در كشور ما سوءاستفاده‌چي‌هاي فراواني چنگ در حلقوم ملت انداخته و خون آنها را مي‌مكيدند، آوردن نام كساني چون «سيد جلال‌ تهراني» و «خليل ملكي» به خاطر آنكه اين دومي دو بار از دو حزب انشعاب كرده بود و آن يك كه نامش در هيچيك از سوءاستفاده‌هاي مالي نيامده بود و سرپرستي و نظارت در كار تحصيلي شاهزاده خانمي را به عهده گرفته بود، نقطه ضعف كتاب محسوب مي‌شد. اما نوشتن اين كتاب براي دستگاه اين توهم را به وجود آورد كه اگر او را محرم كارهاي خود قرار دهند، روزي كه كنار گذاشته شد همة اسرار را برملا خواهد كرد. به اين جهت با آنكه سعيد نفيسي بهترين رئيس براي دانشگاه تهران محسوب مي‌شد، هرگز حتي به رياست دانشكده ادبيات و يا معاونت آن دانشكده هم انتخاب نشد.

*   *   *

دورة سوم همكاري سعيد نفيسي با مجلة سپيد و سياه از سال 1341 شروع شد. گفتم نوشته‌هاي استاد در سپيد و سياه به دنبال هر سفر به خارج قطع مي‌شد و در بازگشت، مقاله‌هاي خود را با عنواني ديگر شروع مي‌كرد. در اين دوره، او عنوان «يادداشتهاي سعيد نفيسي» را براي مقاله‌هاي خود برگزيد. مقاله‌هاي دورة‌ اول او كه «خيمه‌شب‌‌بازي» نام داشت، بيوگرافي عده‌اي از مردان سياست و ادب بود. «خاطرات ادبي يك استاد» كه عنوان مقاله‌هاي دورة دوم او بود، «اتوبيوگرافي» بود. اما در دورة سوم، نوشته‌هايش همه انتقادي و بسيار تند بود. او زير عنوان يادداشتهاي سعيد نفيسي دستش باز بود كه در تمام زمينه‌ها قلمفرسايي كند. يادداشتهاي او كه هر كدام عنوان خاص خود را داشت، دربارة‌ مسائل ادبي، سياسي و اجتماعي بود.

دانشكده پزشكي دانشگاه تهران فصلنامه‌اي داشت كه هر سه ماه يك بار منتشر مي‌شد. اتفاقاً يكي از شماره‌هاي اين مجله به دست استاد رسيد. چشمهاي تيزبين او وقتي به عنوان مجله افتاد، از آن به منظور نوشتن يك مقالة‌ انتقادي استفاده كرد. گردانندگان اين مجله در كنار اسم فارسي آن، اصطلاح لاتين ACTA MEDICA IRANICA را هم نوشته بودند. استاد اين كار را بي‌مورد و حتي غلط مي‌دانست. او نوشت اگر اروپايي‌ها در كنار عنوانهاي دانشگاهي خود كلمات يوناني قديم را مي‌آوردند، به جهت آن است كه در گذشته در دانشگاههاي آنجا همة‌ دروس به زبان لاتين تدريس مي‌شد و ريشة زبانهاي اروپايي، زبان لاتين است. ولي ما الزامي نداريم اسم مجلة خود را «آكتا مديكا ايرانيكا» بگذاريم. به ياد دارم در مورد اسم دانشگاه تهران هم مسئولان امر چنين بي‌ذوقي از خود نشان داده بودند و در كنار آرم دانشگاه نوشته بودند «اونيورسيتاتوس ايرانيكوس» Univercitatus Iranicus.

مسئولان دانشگاه آن زمان از انتقاد استاد سخت رنجيدند، ولي پاسخي هم نداشتند بدهند. اما دستگاههاي امنيتي اين نوشته‌‌ها را قيچي مي‌كردند و در پروندة سياسي استاد كه بدون اینها هم زياد درخشان نبود مي‌گذاشتند. استاد اينها را مي‌دانست، اما كار خودش را مي‌كرد. يكبار در خاطرات خود نوشته بود: «مدرسة علميه در يكي از كوچه‌هاي شاه‌آباد بود كه در آن زمان به آن شغال‌آباد مي‌گفتند!» كساني كه در كار نوشته‌ها نظارت مي‌كردند، اين را تعمدي تلقي مي‌كردند.

از كارهاي سعيد نفيسي كه مي‌توان گفت در آن به افراط كشيده شد، نوشتن مقدمه براي كتابهاي جوانهاي تازه‌كار بود. زماني بود ـ بويژه بعد از 28 مرداد ـ كمتر كتابي منتشر مي‌شد كه در روي جلد آن نوشته نشده باشد: «با مقدمه به قلم استاد سعيد نفيسي». شايد صلاح استاد در آن بود كه براي از سرباز كردن، مقدمه‌اش را يك مقاله تلقي كند و نكته‌اي را بگيرد و دربارة‌ آن قلمفرسايي كند، اما استاد اين كار را نمي‌كرد و در مقدمه از كتابي كه اغلب خوب هم نبود تعريف مي‌كرد. در جواب دوستانش مي‌گفت: «آنها كه براي اين كار به من مراجعه مي‌كنند، هدفشان اين است كه از شهرت من به جهت فروش كتاب استفاده كنند. من نمي‌خواهم آنها را نااميد كنم». به اين ترتيب استاد اسم و شهرت خود را فداي جوانها مي‌كرد.

سعيد نفيسي در تمام زمينه‌هاي ادب كار مي‌كرد؛ محقق بود، تاريخ مي‌نوشت، رمان‌نويسي مي‌كرد، شعر مي‌گفت، داستان مي‌نوشت، به تصحيح ديوان شعرا مي‌پرداخت، مقاله‌هاي سياسي مي‌نوشت. شايد اين كارها بود كه مانع شد در يك رشتة بخصوص به اوج برسد. احمدرضا احمدي شاعر خوب معاصر از قول بديع‌الزمان فروزانفر استاد بزرگ زبان و ادبيات فارسي بيان مي‌كرد: «سعيد نفيسي اقيانوسي است كه يك وجب عمق دارد».

من نمي‌دانم فروزانفر كه خود مردي فاضل ولي شوخ‌طبع بود تا چه حد اين سخن را جدي گفته بود. در اينكه سعيد نفيسي عظمت يك اقيانوس را داشت ترديدي ندارم، اما دربارة‌ عمق آن با استاد هم‌عقيده نيستم.

سعيد نفيسي مردي پركار و منظم بود. نوشته‌هاي خود را در كاغذهاي سفيد باريك و بدون خط و با جوهر آبي مي‌نوشت. پيش‌نويس و پاك‌نويس نداشت. با وجود اين اغلب مقاله‌هايش بدون قلم‌خوردگي بود يا دست‌كم و حداكثر دو بار خط خورده بود. او پرمغز ولي كوتاه مي‌نوشت. اگر همة‌ نوشته‌هاي پراكندة او را كه در مجله‌ها و روزنامه‌ها نوشته بود جمع كنند، با ساير تأليفاتش به صد جلد مي‌رسد.

*   *   *

كلاسهاي سعيد نفيسي در دانشگاه پرشور بود. او همچنانكه در نوشتن بي‌باك بود، در گفتن چندين برابر بي‌باكي از خود نشان مي‌داد. شاگردان او هرگز در درس او غيبت نمي‌كردند؛ نه از جهت آنكه استاد حاضر غايب مي‌كرد، بلكه از آن سبب كه مي‌دانستند با غيبت در كلاس او چيزهاي زيادي از دست مي‌دهند. او به تاريخ علاقه داشت و تاريخ را خوب خوانده بود؛ هم تاريخ ايران را، هم تاريخ كشورهاي ديگر جهان را. او هم حكام مشهور و مستبد جهان را مي‌شناخت و هم رجال چاپلوس را و هم مردمي كه براي حفظ جان و مال خود در برابر حكام ظالم سر فرود مي‌آورند. آنوقت در نوشته‌ها و گفته‌هاي خود نشان مي‌داد كه همين مردم مظلوم وقتي طاقت خود را از دست بدهند چه كارها مي‌كنند. در كتاب «ستارگان سياه»خود كه داستانش در دامنة الوند مي‌گذشت، نشان مي‌‌دهد كه مردم چگونه بر امير علاءالدين مي‌شورند و كار او به كجا مي‌رسد…

*   *   *

استاد نفيسي در جواني مدتي طولاني در رشت‌ اقامت كرده بود. او از اين سفر خاطرات خوشي داشت كه مي‌گفت و در نوشته‌هايش مي‌آورد. او هميشه از آن شهر خرم و زیبا و مردم با فرهنگش بخوبي ياد مي‌كرد. از نوشته‌هاي او دانسته مي‌شد كه در سالهاي نخستين قرن چهاردهم هجري شمسي، در رشت فرهنگ، تئاتر و مجله‌هاي ادبي از تهران هم پيشروتر بودند. او از مجلات ادبي آن زمان رشت مثل «فرهنگ» و «فروغ» و از بازيگران هنرمند تئاتر مانند «دايي نمايشي» و مردم بافرهنگ آن شهر با تحسين ياد مي‌كرد.

پايان كار سعيد نفيسي

استاد در سالهاي آخر عمر، وقتي دانست دستگاه به هيچوجه حاضر به تحمل او نيست، تصميم گرفت دار و ندار خود را بفروشد، آپارتمان كوچكي در پاريس تهيه كند و در آنجا با استفاده از گنجينة ارزشمند كتابهاي خطي يا چاپي فارسي كه در كتابخانة ملي پاريس Bibliotheque National وجود دارد، فعاليتهاي ادبي خود را ادامه دهد. دار و ندار يك استاد محقق چيست؟ كتابهايش!

براي سعيد نفيسي دل‌كندن از وطن، دل‌كندن از كتابهايش و دل‌كندن از باقيماندة دوستانش دشوار بود. اما او در اينجا به آخر خط رسيده بود. دانشگاه او را بازنشسته كرده بود و حتي به عنوان خريد خدمت حاضر نبود از او استفاده كند.

مجله‌هاي ادبي مانند «سخن» و «يغما» مقاله‌هاي او را چاپ مي‌كردند، ولي در مقابل فقط تشكر تحويلش مي‌دادند. مؤسسات بزرگ ادبي آن زمان مانند «بنياد شاهنامه» و «بنياد فرهنگ ايران» متوليان خودشان را داشتند و در آنجا جايي براي نفيسي باقي‌ نمانده بود. ناشران خصوصي نمي‌توانستند در برابر تصحيح كتابهايي چون «تاريخ بيهقي» و «ديوان خواجوي كرماني» حق‌التأليف قابل توجهي به استاد بپردازند. سپيد و سياه هم كه چندين سال استاد به آن افتخار مي‌داد و برايش نوشته‌هايي در حد فهم عامه مي‌نوشت، خود روزهاي سختي را مي‌گذراند. اما استاد پير ما به جهت گذراندن زندگي احتياج به درآمد ثابت و مشخص داشت.

در سال 1345 استاد شروع به فروختن عزيزترين دارايي‌هاي خود، يعني كتابهايش كرد. گفتم كه او قصد داشت آپارتمان كوچكي در نزديكي كتابخانة‌ ملي پاريس بخرد و در آخر عمر با حقوق بازنشستگي، زندگي دانشجويي را از سر بگيرد. اما روزگار نخواست اين آرزوي كوچك آن مرد بزرگ برآورده شود و در خرداد ماه سال 1345 در هفتادوپنج سالگي قلب بزرگش طاقت‌تحمل آنهمه مشكل را نياورد و از كار ايستاد.

وقتي استاد مرد، تازه حكومت متوجه شد كه دربارة او بي‌عدالتي كرده است. اين ظلم بزرگي بود كه مردي كه پنجاه سال به فرزندان اين سرزمين درس داده بود و استادان امروز مملكت شاگردان ديروز او بودند، ناچار شود براي گذراندن زندگي كتابهايش را بفروشد…

براي استاد تشييع جنازة‌ رسمي ترتيب داده شد. جنازة‌ او را از مسجد سپهسالار تا آرامگاه ابدي‌اش بردند. در اين مراسم از رجال مملكت كسي نبود، فقط عده‌اي از استادان دانشگاه و جمعي از شاگردان قديم استاد شركت كرده بودند، آنهم در حالي كه دانشگاه، مطبوعات و فرهنگ ايران به او مديون بودند.

استاد عادت داشت دربارة مرگ دوستانش مي‌نوشت: «مي‌خواهم قلم را در مرگ او بگريانم». من فكر مي‌كنم در رثاي او فقط نوشته‌هاي خود او مي‌تواند حق مطلب را ادا كند. او دربارة گذشته‌ها مي‌نوشت: «او نيك‌نام از ميان ما رفت. كاش باز مي‌ماند و از خود آثار ارزندة بيشتري به جا مي‌گذاشت… چرا طبيعت آن را كه نبايد ببرد زود مي‌برد…» من هم در اينجا نوشتة او را مي‌نويسم: «راستي چرا طبيعت آن را كه نبايد ببرد زود مي‌برد…»[1]

[1]) (عنوان مقاله از بخاراست. نقل از جلد اول شبه خاطرات، دكتر علي بهزادي، انتشارات زرين، چاپ دوم، زمستان 1375، تهران.)