دو شعر از منصور اوجی

خانه پدری

 

پدر، عاشق لاله عباسی عصر

و مادر، گل یاس

که می‌چیدشان صبح

در آن خانه‌ی پر درخت درندشت

که ما کودکان، عاشق بازی نور با شیشه‌های درک‌هاش.

 

پدر، گرچه دیریست رفته‌ست

و آن لاله عباسی و عصر

و آن شیشه‌های پر از رنگ

و مادر

ولی عطر آن یاس، با ماست

هنوز عطر آن یاس و خانه صبح.

 

زیباتر از شگفت

 

زیباتر از شگفت، درخت است در بهار

وقتی جوانه می‌زند و سبز می‌شود

وقتی شکوفه می‌دهد وُ عطر می‌کند

وقتی میوه می‌شود وُ طعم خوشگوار

 

زیباتر از شگفت، نگاه شگفت توست

وقتی که می‌درنگی وُ مبهوت می‌شوی

مبهوت‌ایت توالی وُ این چرخه‌ی غریب

این دستکار جادو

این شاهکار او

 

زیباتر از شگفت کلام، دهان توست

وقتی که می‌سرائی وُ تقدیس می‌کنی

سبز شکفتنی را

عطر شنیدنی را

و شعر دیدنی را

لیمو و عطر او را

 

وقتی که طعم، طعمِ خوشش را تو می‌مزی.