کوتاه کن شبی را…/تقی پورنامداریان

اي مرد پير خسته!

بر روي و موي و ابروت

                        برف‌ شتا نشسته

گر ز آفتاب تابان

داري خبر به ما ده!

 

چون ماهيان كه بر خاك

ما بي‌قرار در آب

در هجر آن دلارام

درگير موج و گرداب

از غرقه غافلانند

نظّارگان ساحل

                        فارغ‌دلان ز غرقاب.

اي مرد پير خسته!

بر نيك و بد گذشته

گاهي فتاده در بند

گاهي ز بند رسته،

ما را بگوي از آن‌سو

آفاق شاد مشروح

اينجا چو گور تنگ است

نمناك و تار و مهجور

هر شام اين ولايت

                        يك قرن مي‌كشد طول…

اي مرد پير خسته!

بسيار ديده دنيا

دل بر جهان نبسته

يا قصه‌‌هاي خورشيد

افسانه‌هاي مجنون

كوتاه كن شبي را

كش نيست رويِ پايان

                        الّا به رستخيزان

فردا نمي‌آيد         تقي ‌‌پورنامداريان

 

گاهي خبرنكرده مي‌آيد

تا ماندگانِ رفته بدانند

امروز مي‌رود

فردا بسا كه باز نيايد.

 

اكنون كجاست

آن روزهاي درد

آن روزهاي دور

كه مي‌نشست برف

پيوسته روي برف؟

 

آن روزها كجاست

كه صورت هوا

از سيليِ پياپيِ بوران كبود بود

و گرگِ هارِ گرسِنه، مي‌گفتند:

وقت عبور يخ‌زده در آب سرد رود…؟

پيوسته روزهاي من امروز گشته‌اند

امّا هنوز هم

فرداي آرماني خود را نديده‌ام

امروز مي‌رود كه شود فردا

فردا دوباره مي‌شود امروز

امروز مي‌رود

فردا نمي‌شود

اين شيشۀ شكسته  تقي ‌‌پورنامداريان

 

اي خوش‌نمون‌تر از آب

در خشكسار صحرا!

تو آبِ آبِ آبي

صاف و لطيف و شفاف

پوشيده نيست رازيت

هر راز در تو پيداست…

 

وقتي كه ياد آورد

بوران و برف و سرما

هر چيز در خود افسرد

از خاك تا به افلاك،

چون شد نگفته رفتي

بستي و سنگ گشتي

اين شيشه را شكستي؟

 

تو باز مي‌تواني

يخْ‌سنگ را شكستن

از حبس سنگ رستن.

تو باز مي‌تواني

بر سنگ و سبزه و خاك

دامن‌كشان گذشتن…

اين شيشه، اي دريغا!

هرگز نمي‌تواند

                        بستن پس از شكستن.

هجراني   تقي ‌‌پورنامداريان

 

قطره قطره

                        ملال در دلم جمع مي‌آيد

مثل ظرفي سفالين

از قطره‌قطره‌هاي باران زمستاني

كه از سقفي نمور چكه مي‌كند.

آه… چقدر دلتنگم! چقدر!

 

باران شيون‌كنان

سر بر شيشه‌هاي پنجره مي‌كوبد

وقتي كه فصل، فصل زمستان باشد،

وقتي كه ابر سراسر آسمان را گرفته باشد

باران چگونه نبارد!؟

 

وقتي كه حادثه را از پيش

صدبار در آينة تجربه ديده باشي

و در صداقت ديدارت

باز هم شك كني

تا دنبالِ دل رفتن را

بهانه‌اي به دلت كرده باشي

سرانجام دلتنگ چگونه نباشي!؟

 

آري! اين است سزاي دل بستن

سزاي دل بستن به كسي كه نزاكت‌ ظاهر را

حجاب نجاست باطن مي‌كند.