اعراب و اسراییل در گفت و گو با مجید مددی/یوسف فرهادی

این گفت‌وگو که پیش از خیزش بزرگ و تاثیرگذار ملت‌های عرب در خاورمیانه و در راس آن، کشور آفریقایی مصر، انجام شده؛ از آنجا که در یک بررسی تاریخی و دلایل علمی انکارناپذیر کشور اسراییل را «وصله ناجور» و «موجودیتی بیگانه» در منطقه خاورمیانه نشان داده که رسالتش تنها و تنها حفظ منافع جهان‌‌خواران غرب و سرکوب حرکت‌های حق‌طلبانه و آزادی‌خواهانه مردم این منطقه است؛ و اکنون این منافع با تغییر حاکمیت‌های خودکامۀ همدل اسراییل و مجیزگوی غرب به خطر افتاده است؛ باید با ژرف‌نگری بیشتری خوانده شود و مورد توجه قرار گیرد.

دولت حسنی مبارک که طبق اعلام رسمی مقامات آمریکایی، به مدت 30 سال، «سالانه یک میلیارد و 500 میلیون دلار کمک‌های بلاعوض» دریافت کرده که همچون «سگ زنجیری امپریالیسم» در منطقه خدمت کند، اکنون در حال زوال و فروافکنده شدن به زباله‌دان تاریخ است و به همین شکل دیگر حاکمیت‌های خودکامه، ضدبشری و دشمن آزادی و دموکراسی در منطقه خاورمیانه که تردیدی نیست ضربه مهلکی بر پیکر امپریالیسم وارد خواهد کرد. بی‌گفت‌وگو، حوادث روی داده و در حال وقوع در این بخش از جهان، آینده کشور اسراییل و صهیونیسم قدرت طلب و فاشیست را به گونه دیگری رقم خواهد زد و مردم اسیر آن کشور را که با ترفند و وعده و وعیدهای فریب‌کارانه از اقصی نقاط جهان در آنجا گردآورده و به همین دلیل نیز به شدت آسیب‌پذیرش کرده است؛ رها خواهد کرد و مبارزه ملت‌ها را برای پیروزی نهایی، تشدید.

– آیا به نظر شما تعیین فلسطین به عنوان محل سکونت یهودیان و تشکیل حکومت اسراییل به لحاظ تاریخی توجیهپذیر است و این استدلال درستی است که بگوییم مردم آواره یهودی باید کشوری داشته باشند و آن نیز همان «ارض موعود» باشد که به روایتی به «یهودی سرگردان» وعده داده شده است؟ آیا دلیل اختلاف و مناقشه اعراب و یهودیان تنها مساله اسکان است امت یهود در فلسطین است؟

به دید من، برای فهم مساله فلسطین و اختلاف اعراب و اسراییل، به جای دیدن جلوه‌های ظاهری آن، باید ریشه‌ها را بررسی کرد و با ژرف‌کاوی دلایل تاریخی این مناقشه و اختلاف خصومت‌آمیز را که هر روز ابعاد وسیع‌تری به خود می‌گیرد، یافت و با شناخت علت به اصلاح و رفع معلول که همانا اختلاف و دشمنی میان یهودیان و فلسطینی‌هاست پرداخت. اینکه گفته شود چرا یهودیان در فلسطین سکنی گزیده‌اند و چرا جنایت و فجایع تکان‌دهنده نسل‌کشی که در جای دیگری رخ داده، باید تبعات آن دامنگیر مردم مظلوم این منطقه از جهان شود که در آن فجایع نقشی نداشته‌اند؛ گفته‌ای نه تنها غیرمنطقی که عوامانه است. در طول تاریخ، به شهادت اسناد و مدارک موجود چه بسیار قتل‌عام‌ها، جنایات و فجایع رعشه‌انگیزی که نتیجه لشکرکشی‌های خودکامگان جهان‌گشای خونخوار بوده موجب جابه‌جایی‌ها و کوچ اقوام و مردم بیگناهی شده که با خفت از زادگاهشان رانده شدند و با پیامدهای اسف‌انگیز رنج‌آور و عذاب‌دهنده‌ای که به بهای هستی و زندگی مردم و ملت‌هایی تمام شده که در این جنایات و خون ریزی‌های ددمنشانه دخالتی نداشتند. نمونه اسطوره‌ای آن، جابه‌جایی و بیرون بردن یهودیان از مصر و مورد تاریخی‌اش، سیاست بشردوستانه و روش خردمندانه کوروش در پناه‌دادن به یهودیان آواره و اسکان آنها در قلمرو پادشاهی هخامنشی است. بنابراین سکنی‌گزیدن مردمی بنا به ضرورت تاریخی در سرزمینی که ظاهرا زادگاهشان نیست خود به خود دلیلی بر اختلاف و دشمنی نیست؛ مگر دلایل دیگری وجود داشته باشد یا منافعی اقتضاء کند که باید آن دلایل و منافع را شناخت.

 

– گفته میشود که تشکیل دولت اسراییل طی فرایند فروش زمین توسط اعراب اتفاق افتاده است. آیا معاهده یا توافقنامهای بین اعراب فلسطینی و یهودیان وجود داشته است؟ لطفا در خصوص منشاء پیدایش دولت اسراییل و چگونگی شکلگیری این دولت توضیحاتی ارایه فرمایید.

 

مساله خرید و فروش زمین که عده‌ای مدعی‌اند موجب اسکان یهودی‌ها در سرزمین فلسطین شده ادعایی اساسا نادرست است و اگر واقعیت داشته باشد، می‌توان آن را امتیازی برای یهودیان عاقبت‌اندیش و سودجو دانست تا نقطه‌ضعفی در‌ آنها؛ زیرا در این دادوستد که با رضایت نیز انجام گرفته در واقع می‌توان اعراب را مقصر شمرد و قابل سرزنش که چرا زمین‌هاشان را در ازای بهای گزاف‌تر پیشنهادی یهودیان به دشمنان بالقوه‌شان واگذار کردند و نیندیشیدند که عاقبت چه خواهد شد؟!

بررسی‌های انجام شده نشان می‌دهد که معامله بین دو دشمن یا دو رقیب، یکی قدرتمند و دیگری ناتوان صورت نپذیرفته؛ یهودی‌ها، چون اعراب، ساکنان آن سرزمین بودند و برادروار به گفته بسیاری از پژوهشگران یهودی سیاست‌پیشه که در آغاز در جنبش صهیونیستی نیز نقشی داشتند، چون موشه منوهین و دیگران که بعدا خواهم گفت مخالف تشکیل دولت اسراییل بودند، در کنار هم در صلح و صفا زندگی می‌کردند.

اما شکل‌گیری و پیدایش دولت اسراییل که مقوله دیگری است و بسیاری از مخالفان و دشمنان بالقوه آن چه در خود فلسطین و چه در کشورهای عربی و چه بین دولتمردان ما از واقعیت تاریخی آن بی‌خبرند. به گفته ماکسیم رودنسون، پژوهشگر برجسته یهودی در کتابی از او به نام «عرب و اسراییل» یهودیان برای کسب استقلال از رومیان در سال‌های 70 و 35 (میلادی تا آن روز تاریخی در سال 1948 (روز اعلام رسمی تشکیل دولت اسراییل)، دو حکومت یهودی تشکیل دادند. حکومت نخستین در آغاز قرن ششم میلادی در یمن تشکیل شد که هسته اصلی و مرکزی آن را یهودیان اصیل تشکیل می‌دادند ولی حکومت به دست عرب‌های عربستان جنوبی بود که مذهب یهود را پذیرفته بودند. حکومت دیگر نیز، نه حکومت یهودیان اصیل، بلکه کسانی بود که بعدها مذهب یهود را پذیرفته بودند، این حکومت خزرها بود از ریشه‌های نژاد ترک و مغول که در ولگای سفلی سکونت داشتند. در مدت 19 قرن این دو حکومت تنها نمونه‌هایی هستند که در آن مذهب یهود بر چیزی بالاتر از گروهی از جوامع اقلیت حکومت کرده و تبدیل به مذهب دولتی گردیده است.»

پس یهودی‌ها نزدیک به دو هزار سال نه وطنی مخصوص به خود داشتند و نه حتی در پی ایجاد چنین کشوری بودند. قومی بودند پراکنده در سراسر جهان و شهروندان هر کشوری که آنان را پذیرفته بود، با سازگاری و ناسازگاری حکومت‌ها و مردمی که آنها در میان‌شان بودند و زندگی می‌کردند.

این حقیقت غیرقابل‌انکاری است که یهودیان پیوسته در طول تاریخ و در بیشتر نقاط جهان که در آن سکنی گزیدند، مورد ستم و رفتار شقاوت‌آمیز قرار داشتند؛ علت آن نیز برخی از جمله هگلی‌های جوان مانند برونو باوئر، مارکس و بسیاری دیگر معتقد بودند خصلت و ویژگی‌ اخلاقی و رفتاری خود آنان و تعلقات شدید و افراطی‌شان به مذهب بوده است، برای مثال باوئر در مساله آزادی سیاسی برای یهودیان در پروس می‌گوید: «یهودیان تنها با رهایی خود از قید تعلق به مذهب خاصی می‌توانند به آزادی سیاسی دست یابند.» زیرا آزادی سیاسی نیازمند وجود دولتی سکولار است که به نظر او جایی برای هویتی اجتماعی که مذهب باشد، باقی نمی‌گذارد. به گفته باوئر چنین نیازهای مذهبی با ایده «حقوق انسانی» ناسازگار است و بنابراین «آزادی سیاسی مستلزم الغای مذهب است.» البته مارکس در نقد دیدگاه باوئر این فرض را نادرست می‌داند که در جامعه سکولار مذهب هیچ نقشی در زندگی اجتماعی ندارد و به این منظور جامعه آمریکا را مثال می‌زند که گرچه در آنجا برخلاف پروس مذهب دولتی وجود ندارد، اما از آنجا که دولت سکولار در ضدیت با مذهب نیست بلکه متضمن و مستلزم آن است و آن را بدیهی می‌گیرد؛ قیدهای مذهبی در اشکال گوناگونش وجود دارد. زیرا با برداشتن و اذاله شرایط و قیدهای مذهبی و مالکیت و دارایی، به معنای القای مذهب و دارایی شهروندان نیست. بلکه تنها راهی است برای تجرید و انتزاع و نگریستن به مردم؛ جدای از آنها و مارکس نتیجه می‌گیرد: در حالی که افراد ممکن است به لحاظ سیاسی و معنوی در یک جامعه سکولار آزاد باشند اما با بندها و قیدها و اضطرار مادی در نتیجه نابرابری اقتصادی وابسته و محدودند و این نتیجه‌گیری اساس نقد بعدی او از نظام سرمایه‌داری شد.

ولی مارکس در اثرش به نام‌ »درباره مساله یهود» استدلال می‌کند که «جهان تجارتی شده مدرن پیروزی یهودیت است.» و با این بیان مارکس به قول مکوبی، به باور و اخلاقیات مردمی می‌تازد که «خدای شبه‌مذهب‌شان پول است.» گفته دیگری از مارکس را که «یهودیان مشخصه و الگوی شرند». دلیلی بر احساس ضدیهودی مارکس می‌داند. ما در این نوشته‌ کاری به درست یا نادرست بودن این اظهارنظر نداریم؛ ولی واقعیت این است که در جای جای نوشته مارکس «درباره مساله یهود» به نکته‌هایی برمی‌خوریم که شاید توجیهی بر این اظهارنظر باشد. مثلا: «… در یهودیت، حضور یک عنصر ضداجتماعی عمومی و معاصر را تشخیص می‌دهیم که تکامل تاریخی آن ــ تکاملی که یهودیان با غیرت به جنبه زبان‌بارش افزوده‌اند ــ به اوج کنونی‌اش رسیده است، تا حدی که فروپاشی آن ناگزیر باید آغاز شود.» یا «در تحلیل نهایی، آزادی یهودیان آزادی نوع بشر از یهودیت است.» که در اینجا بی‌تردید منظور از «یهودیت»‌نه دین یهود بلکه نوع تفکر و شیوه عملکرد این مردم است که پول‌پرستی، سودجویی و رفتار کاسبکارانه از ویژگی‌های برجسته و چشمگیر آنهاست. به این نکته نیز توجه کنیم: «یهودیان که مثلا در وین تحمل می‌شوند، با قدرت مالی خود سرنوشت تمام امپراتوری را تعیین می‌کنند. یهودیانی که ممکن است در کوچک‌ترین ایالت آلمان هیچ‌گونه حقوقی نداشته باشند، سرنوشت اروپا را رقم می‌زنند…»

و در ادامه… یهودیان نه تنها با کسب قدرت مالی بلکه به آن علت نیز که پول از طریق آنان و مستقل از آنان به قدرتی جهانی تبدیل شده و روح عملی یهودیان به روح عملی ملل مسیحی بدل گشته، خود را به شیوه یهودیان آزاد ساخته‌اند. یهودیان تا آن حد خود را آزاد ساخته‌اند که مسیحیان یهودی شده‌اند!…

همیلتون نیز درباره این صفت یهودیان نظر مشابهی دارد: «… بت آنها جیفه دنیوی است و نه تنها با جنباندن لب که با تمام جسم و جانشان آن را می‌پرستند. دنیا در چشم آنان چیزی جز بورس سهام نیست و ایمان دارند که در این زمین خاکی، هیچ سرنوشتی جز ثروتمندترشدن از همسایه‌شان ندارند. سوادگری بر تمام افکار آنان چیره شده و هیچ تفریحی جز دادوستد اجناس ندارند… تنها از بهره و سود سخن می‌گویند. اگر لحظه‌ای چشم از کسب و کار خود بردارند، تنها برای آن است که کسب و کار رقیب را وارسی کنند!»

با اشاره به این نکته‌های انتقادآمیز از نحوه رفتار، نگرش و تمایلات دنیاپرستانه یهودیان که متاسفانه در میان ملل مختلف جهان ضرب‌المثل شده قصد من تنها نشان‌دادن دلیل نفرت (شاید هم غیرمنطقی) و از خودراندگی یهودیان در کشورهای مختلف جهان و به تعبیری، «آوارگی» آنهاست. اما منطقا ویژگی و خصلت‌های رفتاری و اخلاقی مردمی که خود معلول عللی است که باید شناخته شود، نمی‌تواند توجیهی برای اذیت و آزار و رفتار ددمنشانه با آنها باشد؛ به نحوی که خشونت عریان و قتل و نابودی به منظور براندازی نسلی موجب دربه‌دری و آوارگی آنها شود. مثال‌های تاریخی از این قبیل رفتار خشونت‌آمیز با یهودیان بسیار است. ایوانف در اثرش به نام «صهیونیسم» که نوشته‌ای بسیار تند و انتقادآمیز و البته روشنگرانه علیه صهیونیسم است، اعتراف می‌کند که «دسته دینکین پتلورا و… در مدت فقط سه سال از 1918 تا 1921 اقدام به 1520 فقره قتل و غارت یهودیان کردند که طی آن هزاران یهودی آزار دیدند و کشته شدند.» در اروپای سرمایه‌داری که حقوق شهروندی شناخته شده و آزادی و کرامت انسانی تبلیغ می‌شد نیز یهودیان مورد آزار و شکنجه و نهب و غارت اموال قرار داشتند. آبرام لئون، اندیشمند و مبارز ضدصهیونیسم یهودی که در 26 سالگی توسط نازی‌های هیتلری کشته شد؛ در اثری که اکنون جزء آثار کلاسیک محسوب می‌شود، به نام مساله یهود، یک تفسیر مارکسیستی می‌گوید: «… در دوره‌ای که یهودی‌ها در اروپای غربی قتل‌عام و زنده سوزانده می‌شدند؛ گروه گروه از یهودی‌ها به بخش شرقی اروپا که هنوز سرمایه‌داری به آنجا نفوذ نکرده بود پناه بردند. در آغاز قرن 19 اکثریت عظیمی از یهودی‌ها در بخش شرقی، به خصوص کشور لهستان که پادشاهی بود، اسکان یافتند.»

 

– صرفنظر از دلایلی که برای نفرت از یهودیان در میان ملل مختلف بیان داشتید. آیا میتوان مدعی شد که آنان به لحاظ اقتصادی نیز نقش مخربی در جوامعی که میزیستند، داشتند یا این ادعایی پوچ و بیپایه است و صرفا توجیهی است برای بدرفتاری با آنها؟

 

با نگاهی به جدول زیر می‌توان با دقت بیشتری به این پرسش پاسخ داد. این آماری است منتشر شده توسط دولت روسیه در 1818 از یهودیان ساکن این کشور و موقعیت شغلی آنها؛

اوکراین 5/86 درصد بازرگان، 1/12 درصد پیشه‌ور، 4/1 درصد کشاورز

لتونی و روسیه سفید 6/86 درصد بازرگان 8/10 درصد پیشه‌ور 6/2 درصد کشاورز

این آمار به خوبی نشان می‌دهد که اکثریت قریب به اتفاق یهودی‌ها در این کشور ــ چه‌بسا در بسیاری از دیگر نقاط جهان ــ در کار تجارت، داد و ستد و مشاغل غیرتولیدی بوده‌اند و این به معنای در اختیارداشتن وجه نقد است که کمتر در معرض خطر ضرر و زیان و رکود قرار می‌گیرد. اَبرام لئون با استفاده از این آمار به این نتیجه می‌رسد که: «وقتی در غرب جلوی فعالیت بازرگانی یهودیان گرفته شد، ثروتمندان یهودی به رباخواری که فعالیتی بی‌خطر و مطمئن‌تر بود، روی آوردند.»

بدین ترتیب معلوم می‌شود که دست کم در مقطعی، اگر نگوییم همواره در تاریخ کشورهایی که محل اسکان یهودیان بوده است؛ فعالیت اقتصادی آنان نه سازنده و رونق‌بخش، بلکه مخرب بوده است و این موضوع به قول لئون، از دید مردم این کشورها دور نبوده است. او می‌گوید: «… تکامل پرشتاب سرمایه‌داری در روسیه پس از رفرم 1863، وضعیت یهودی‌ها را در شهرهای کوچک متزلزل و غیرقابل دفاع کرد. در غرب که طبقات متوسط زیر فشار تمرکز سرمایه‌داری قرار گرفته و رو به نابودی می‌رفتند و یهودی‌ها را رقبای خود می‌دانستند، بر ضد آنها به پا خواستند…» و به دنبال این جریان و در این هنگام بود که به گفته لئون «دوستداران و عاشقان صهیون» دعوت به بازگشت به فلسطین به عنوان «یگانه راه‌حل ممکن» مساله یهود را اعلام کردند. تئودور هرتسل با مشاهده تظاهرات ضدیهود در پاریس که در نتیجه موضوع دریفوس براگیخته شده بود؛ خیلی زود دست به کار نوشتن کتابی شد به نام دولت یهودی که بعدها تبدیل به کتاب مقدس جنبش صهیونیستی شد.

پس پیدایش صهیونیسم یا دقیق‌تر گفته شود شکل‌گیری جنبش صهیونیستی، پیامد محتوم وضع متزلزل یهودیان در کشورهای محل اقامت‌شان و تعقیب و پیگرد دائمی و رفتار خشونت‌آمیز بر ضد آنان، بوده است. اگر چنین بوده و ظاهرا واقعیت‌های تاریخی نیز آن را مورد تایید قرار می‌دهد، دیگر نمی‌توان این جنبش و درخواست بازگشت یهودیان آواره و زیر ستم را برای بازگشت به محل اسطوره‌ای «ارض موعود» غیرمنطقی و واهی پنداشت و آن را «توطئه‌»ای از سوی استعمارگران قلمداد کرد. آری، جنبش صهیونیستی و تلاش آن برای ایجاد «وطنی» برای یهودیان پراکنده در سراسر جهان که نشان دادیم اینجا و آنجا به دلایل متفاوتی (بیشتر به علت ویژگی رفتاری خود آنها) در معرض بدرفتاری قرار داشتند و چون شهروند دارای حقوق برابر پذیرفته نمی‌شدند به طوری که اصطلاح آنتی‌سمیتیسم که بعدها مورد بهره‌برداری گروه‌های تندرو و بنیادگرای صهیونیست قرار گرفت و نشانی از این ضدیت بود؛ در آغاز و به خودی خود توطئه‌ای از سوی استعمارگران نبود، بلکه به تعبیری حتی می‌توان آن (صهیونیسم) را جنبشی ملی‌گرا و مترقی در راستای منافع توده‌های محروم قوم یهود دانست. نگاهی به تاریخچه جنبش صهیونیستی و گرایشات و برداشت‌های بسیاری از رهبران آن، تصویر دیگری جز آنچه اکنون صهیونیست‌ها در سرزمین‌های اشغالی انجام می‌دهند، نشان ما می‌دهد.

ببینیم ماتین بوبر، شخصیت برجسته و یکی از اولین منتقدان یهودی صهیونیسم درباره پیوستن‌اش به این جنبش چه می‌گوید: «آنچه شصت سال پیش به هنگام پیوستنم به جنبش صهیونیسم احساس می‌کردم، اساسا همان است که امروز احساس می‌کنم. من به این دلیل به این جنبش ملی پیوستم که ناسیونالیسم «یهود» نه، بلکه صهیونیسم خوانده می‌شد… من باور داشتم که این ناسیونالیسم به راه دیگر انواع ناسیونالیسم نخواهد افتاد. که با امیدی بزرگ آغاز می‌شوند و سپس با افتادن به راه زوال و پوسیدگی به نفس‌پرستی جمعی بدل می‌شوند و حتی گستاخی را به جایی می‌رسانند که همانند موسولینی، خود را نفس‌پرستی مقدس می‌خوانند؛ انگار که نفس‌پرستی جمعی می‌تواند مقدس‌تر از نفس‌پرستی فردی باشد… هنگامی که ما به فلسطین بازگشتیم، سوال تعیین‌کننده این بود که آیا می‌خواهیم در آنجا دوست و هم‌پیمان باشیم، برادر باشیم، عضوی از جامعه آینده خلق‌های خاور نزدیک باشیم و یا نماینده استعمار و امپریالیسم؟

و منتقد یهودی دیگری به نام موشه منوهین، نویسنده اثر مشهوری به نام یهودیت نبوي که در‌ آمریکا برای چند دهه اجازه انتشار نیافت! «…بگذارید بی‌درنگ بگویم که من یک منتقد یهودی صهیونیسم (صهیونیسم سیاسی متعصب، پرخاش‌جوی و دنیوی «یهود») هستم و هرجا امکان آن باشد که بگویم یک منتقد یهودی افراطی صهیونیسم هستم بی‌چون و چرا خواهم گفت، زیرا معتقدم در مسایل اخلاقی، یک منتقد فساد اخلاقی نمی‌تواند بی‌طرف بماند یا سازش کند… وقتی یک منتقد صهیونیسم گزارشی از قتل عام، اشغال، بمباران خانه‌ها و روستاهای عربی و شکنجه بي‌گناهان و سلب مالکیت از اعراب بی‌گناه و مطیع را می‌شنود… طالب افشای اعمال غیراخلاقی و ضدانسانی است که با روح یهودیت نبوی منافات دارد که متاسفانه به دست یهودیان گمراه انجام می‌شود.»

موشه منوهین از بسیاری منتقدان برجسته یهودی صهیونیسم نام می‌برد. از جمله احد ها آم، بزرگ‌ترین منتقد یهودی صهیونیسم به گفته او، پدر صهیونیسم روحانی که در نخستین کنگره جهانی صهیونیسم رویاروی تئودور هرتسل، پدر صهیونیسم سیاسی ایستاد و وی را به چالش کشید. منتقد یهودی دیگری به نام دکتر یودا.ال. ماگنز در نوشته کوتاهی پیرامون اسکان یهودیان در فلسطین می‌گوید: «آیا یهودیان اینجا در فلسطین، ضمن تلاش خود برای ایجاد یک سازمان سیاسی… هوادار زور وحشیانه و میلیتاریسم خواهند شد؟ به نظر می‌رسد ما درباره همه‌چیز اندیشیده‌ایم به جز اعراب. اگر می‌خواهیم در این فضای حیاتی زندگی کنیم، باید که با اعراب زندگی کنیم و در کمال صلح با آنان به سر بریم…»

پروفسور آلبرت انیشتاین یکی دیگر از این منتقدان است. موشه منوهین می‌گوید که اینشتاین در کتابش به نام در سال‌های اخیر زندگی‌ام، از «بیماری شوم زمانه ما» ناسیونالیسم افراطی حاصل از نفرت کورکورانه حرف می‌زند: «من توافق با اعراب، بر اساس زندگی مسالمت‌آمیز را به ایجاد یک کشور یهودی ترجیح می‌دهم. ملاحظات عملی به کنار، آنچه من از ماهیت اصلی یهودیت می‌دانم، با ایده یک کشور یهودی، با مرزهای مشخص، ارتش و قدرت دنیوی و فانی نمی‌خواند. زیانی که یهودیت متحمل خواهد شد، به ویژه به واسطه گسترش و تکامل ناسیونالیسم تنگ‌نظرانه در درون یک «کشور یهودی» مرا سخت هراسان می‌سازد…»

اظهارنظرهای بعضا تند و بی‌پروای منتقدان یهودی صهیونیسم بسیار زیاد است و در حوصله این گفت‌وگو که احتمالا جای زیادی نیز به آن اختصاص نخواهد یافت، نمی‌گنجد ولی بد نیست برای آگاهی خوانندگان به نام برخی از مشهورترین‌شان اشاره کنم. لوئیس. د.براندیس، قاضی دیوانعالی، پرفسور موریس.ب.کوهن، یکی از بزرگ‌ترین ناقدان صریح‌اللهجه صهیونیسم، کسی که می‌گوید: صهیونیست‌ها اساسا ایدئولوژی نژادپرستانه یهودستیزان را می‌پذیرند…»، ویلیام زوکرمن، پروفسور هانس کوهن. استاد و نویسنده و اندیشمند برجسته یهودی و عالی مقام‌تر از دیگر منتقدان، خاخام الیمیربرگر بنیانگذار دو موسسه مشهور یهودیان آمریکا: «شورای یهودیت آمریکا» و «موسسه راه‌حل‌های آمریکایی ـ یهودی برای صهیونیسم» که تشکلی از گروه خاخام‌های اصلاح‌طلب بود.

 

– با توجه به تحلیل شما از دو نوع صهیونیسم، روحانی و سیاسی که هر دو نیز طالب اسکان در فلسطین بودند و فلسطین هم از زمانهای دور سرزمین مشترک اعراب و یهودیان ساکن آن بوده، ایجاد کشوری به نام اسراییل که موجب این همه اختلاف، مناقشه و جنگ و ستیز شد، چه ضرورتی داشت؟ آیا منافع خاصی با بهرهبرداری از احساسات ناسیونالیستی یهودیان و آنتیسیمتیسم گسترده و ریشهدار در کشورهای مختلف، به ویژه در جوامع سرمایهداری، نقش تعیینکننده در برقراری حاکمیت صهیونیستی در سرزمین فلسطین داشت؟

 

منتقدان يهودي صهيونيسم، به طوري كه مشاهده كرديم قايل به دو نوع صهيونيسم روحاني و سياسي هستند ولي چون بحث امروز و ديروز نيست، واقعيت تاريخي دارد. از ديدگاه آبرام لئون، چنانكه پيشتر اشاره كردم، در حقيقت صهيونيسم «محصول مرحله پاياني سرمايه‌داري است» نظامي رو به افول كه تنها از راه پنجه انداختن به ديگر نقاط و استفاده از منابع حياتي به شيوه‌هاي استعماري است كه مي‌تواند به حيات خود ادامه دهد. اين انديشه‌ور ماركسيست، لئون،‌ بر آن است كه صهيونيسم، اما در توجيه خود به خاستگاه اوليه‌اش در بيش از دو هزار سال پيش رجوع مي‌كند، در حالي كه صهيونيسم واكنشي بود نسبت به وضعيت پديد آمده در زندگي يهوديان كه نتيجه انهدام فئوداليسم بود و مناسبات متزلزل و رو به افول سرمايه‌داري. پرسشي كه در اينجا لئون مطرح مي‌كند چنين است: چگونه مي‌توان باور كرد كه علاج شر و مصيبت دو هزار ساله قومي تنها در پايان قرن نوزده پيدا شد؟! ولي صهيونيسم نيز مانند هر جنبش ملي‌گرا و حتي بنيادگرايانه‌تر، گذشته تاريخي خود را در پرتو شرايط امروز مي‌بيند و اين گزاره را پيش مي‌كشد كه صهيونيسم هرگز به گونه‌اي جدي نمي‌گويد و نشان نمي‌دهد كه چرا در اين دو هزار سال يهودي‌ها هيچ تلاشي براي بازگشت به «ارض موعود» نكردند؟ چرا لازم بود تا پايان قرن نوزده صبر كنند تا هرتسلي پيدا شود و آنان را نسبت به ضرورت بازگشت به آن سرزمين آگاه سازد؟ و چرا همه پيشگامان هرتسل، في‌المثل شخص مشهوري چون ساباتاي زبي به عنوان «مسيح دروغين» قلمداد شد و پيروان او تحت پيگرد يهوديت ارتدوكس قرار گرفتند؟! پس مساله چيز ديگري است و پاسخ را بايد در جاي ديگري جست. و اين جاي ديگر همانا منافع امپرياليستي در غرب است كه چشم به جهان دارد.

در اينجا است كه بايد به تلاش‌هاي تب‌آلود راست‌گرايان صهيونيسم و هم‌پيمانان غربي آنان و در رأس آنها، امپرياليسم انگليس براي ايجاد كشوري براي يهوديان نظري بيفكنيم.

مي‌دانيم كه برنامه ايجاد «حكومت يهود» ابتدا به وسيله تئودور هرتسل در 1896 طراحي شد و در جريان نخستين كنگره صهيونيست‌ها در شهر «بال» سوئيس در 1897 مفاد آن به تصويب رسيد. اما اين برنامه پس از كوشش‌هاي فراوان براي به اجرا درآوردن‌اش، هيچ‌گاه به مرحله عمل نرسيد (به علت تضادهاي داخلي جنبش صهيونيستي و جناح‌بندي‌هاي چپ و راست دروني آن) و پس از مدتي نيز به فراموشي سپرده شد.

حدود 17 سال پس از اين ماجرا، جنگ جهاني اول درگرفت. در نوامبر 1914، انگليسي‌ها سه ماه پس از اعلان جنگ به آلمان با حكومت عثماني نيز وارد جنگ شدند و يورش خود را براي اشغال متصرفات عثماني و از هم پاشيدن يكي از بزرگ‌ترين امپراتوري‌هاي آن زمان كه به نام اسلام بر بخش وسيعي از غرب آسيا و شمال آفريقا حكمروايي داشت، آغاز كردند. در آن زمان، فلسطين هم جزيي از قلمرو امپراتوري‌ عثماني به حساب مي‌آمد و چون اين سرزمين براساس افسانه‌هاي قوم يهود، «ارض موعود» تلقي مي‌شد، صهيونيست‌ها كه از كوشش‌هاي خود در جلب رضايت سلطان عثماني براي استقرار در فلسطين ثمري نديده بودند، با اشتياق فراوان به كمك انگليسي‌ها شتافتند و با حمايت بي‌دريغ از هدف‌هاي جنگي آنها در خاك فلسطين، سرانجام ارتش انگليس را در اين سرزمين به پيروزي رساندند و به اين اميد نشستند كه با نفوذ فراوان صهيونيست‌ها بر دولتمردان انگليسي بتوانند سرانجام به آرزوي چندين ساله خود ـ يعني استقرار حكومت يهود در فلسطين ـ نايل آيند و اين در حالي بود كه در زمان اشغال خاك فلسطين توسط انگليسي‌ها (سال 1917)، جمعيت اين سرزمين از پانصد هزار عرب (مسلمان)، 60 هزار يهودي و حدود 60 هزار مسيحي، تشكيل مي‌شد.

نخستين گام در اين راه، يعني اجراي خواسته صهيونيست‌ها، صدور اعلاميه‌اي از سوي دولت انگليس بود كه به «اعلاميه بالفور» شهرت دارد كه طي آن دولت انگليس به عنوان متصرف سرزمين فلسطين به يهوديان وعده داد كه تاسيس «وطن ملي» براي يهوديان در فلسطين را با نظر موافق مي‌نگرد و براي رسيدن به اين هدف مساعي حسنه خود را به كار خواهد برد.

 

– با اين پيشينه تاريخي، يعني كمك صهيونيستها در جنگ انگليسيها عليه عثماني و سرانجام پيروزي انگليس در جنگ و صدور اعلاميه بالفور، ميتوان گفت كه «حكومت يهودي» بالقوه در فلسطين تشكيل شد؟ آيا با تشكيل چنين حكومتي همه يهوديان ساكن مناطق مختلف جهان و حتي گروههاي متفاوت صهيونيستي با گرايشهاي مختلف، موافق بودند؟

 

تشكيل بالقوه چنين حكومتي، آري ولي همان‌طور كه مي‌دانيم، «دولت اسراييل» به صورت بالفعل در 1948 تشكيل شد، يعني بيش از سي‌سال پس از صدور «اعلاميه بالفور» در دوم نوامبر 1917، اين تاخير درازمدت به چه علت بود؟ اگر همه يهوديان و صهيونيست‌ها يكپارچه طالب چنين حكومتي بودند و بازگشت به «ارض موعود» را خواستار چرا تشكيل چنين دولتي بلافاصله پس از رفع مانع، به انجام نرسيد؟ به اين اعلاميه كه به شماره 202/395 در آرشيو اداره اسناد ملي انگليس ضبط است، توجه كنيم: «… اورشيلم سقوط كرد؛ لحظه رهايي قوم يهود فرا رسيد! فلسطين بايد بار ديگر به صورت وطن ملي يهوديان درآيد… قواي متفقين قصد دارند اسراييل را به اسراييليان واگذارند. امروز قلب هر يهودي آ‌رمان‌‌خواه به خاطر اين پيروزي بزرگ از خوشحالي مي‌تپد…»

اما بسياري از «يهوديان آرمان‌خواه» و حتي بي‌شماري از صهيونيست‌ها ـ منتقدان يهودي صهيونيسم كه پيش‌تر از آنها نام برديم ـ از اين «نداي آزادي‌خواهانه» كه از حلقوم انگليسي‌هاي پيروز در جنگ امپرياليستي بيرون مي‌آمد، استقبال نكردند. چرا؟ زيرا آنها به شهادت مبارزات حق‌طلبانه‌شان و شناخت توطئه امپرياليستي ايجاد كشور اسراييل كه در راستاي منافع استعماري غرب بود، بيش از سه دهه مقاومت كردند و از شكل‌گيري «دولت يهودي» ممانعت به عمل آوردند.

اسكان يهوديان در فلسطين براي رهايي از يهودآزاري در مناطقي كه آنها مي‌زيستند و حاكم بر سرنوشت خود شدن براي اكثر يهوديان و حتي جمعي از رهبران صهيونيسم، مطلقا به معناي ايجاد كشور مستقلي به نام اسراييل نبود، بلكه ايجاد دولتي بود متشكل از يهودي‌ها و اعراب كه حافظ منافع هر دو باشد؛ نه حكومتي توطئه‌گر كه وظيفه‌اش «انجام عمليات خرابكاري و براندازي به منظور تجزيه جهان عرب، در هم شكستن نهضت ملي يا قومي عرب و به قدرت رساندن رژيم‌هاي دست‌آموزي كه با تبديل اسراييل به قدرت بزرگ منطقه، همراهي و همدلي كنند.» ولي مشاهده مي‌كنيم كه «دولت يهود» يا كشور اسراييل كه بر ساخته قدرت‌هاي بزرگ و تحت حمايت آنهاست، در شكل و ويژگي‌ فعلي‌اش به مثابه «سگ‌زنجيري» امپرياليسم در منطقه درآمده براي جلوگيري از رشد و تعميق مبارزات ضداستعماري مردم خاورميانه و خاموش كردن شعله شور و اشتياق مردم براي آزادي و استقلال واقعي. اين صرفا حدس و گمان و شعار ضدصهيونيستي نيست، بلكه صهيونيسم سياسي با حمايت و كمك‌هاي بي‌دريغ قدرت‌هاي بزرگ سرانجام به تشكيل دولت اسراييل در سرزمين فلسطين موفق شد و دست به جنايات عريان و خرابكاري‌هاي گسترده زد، صرفا ادعاي مخالفان و منتقدان رژيم فاشيستي صهيونيستي اسراييل نيست. اگر به اظهارات بي‌پرده برخي از رهبران صهيونيستم درگذشته مراجعه كنيم علاقه حمايت‌گران «دولت يهود» را در سرزمين فلسطين كه در پي چيز ديگري جز ايجاد «وطني» براي يهوديان آواره بودند؛ در خواهيم يافت. تئودور هرتسل بنيانگذار سازمان جهاني صهيونيست‌ها در سال 1900 نوشت: «بازگشت ما به سرزمين پدران‌مان چنان‌كه در كتاب مقدس وعده داده شده است، از بزرگ‌ترين مسايل سياسي مورد علاقه قدرت‌هايي است كه در آسيا چيزي را مي‌جويند.»

بنابراين، براي ايجاد چنين دولتي به جمعيتي نياز بود از يهوديان سرتاسر جهان كه وجود كشوري مستقل براي آنان را توجيه كند؛ زيرا چنان كه پيشتر گفتيم، يهودي‌هاي سرزمين فلسطين چيزي در حدود 10 درصد مردم ساكن فلسطين بودند. بيشتر يهودي‌هاي ساكن جوامع غربي نيز كه در رفاه مي‌زيستند تمايلي به رفتن به فلسطين و متوطن شدن در آنجا نداشتند. پس بايد زمينه‌سازي مي‌شد و برنامه‌ريزي حساب شده و دراز مدتي براي كوچ دادن يهوديان به فلسطين به عمل مي‌آمد. براي اين منظور، «آژانس يهود» وديگر سازمان‌هاي صهيونيستي دست به كار شدند. كمك‌هاي بي‌دريغ محافل امپرياليستي، از جمله بانك‌ها و ساير موسسات مالي در غرب كه اداره آنها به دست ثروتمند‌ان يهودي صهيونيست، يا تحت نظارت آنها بود،‌ در امر مهاجرت يهوديان، به ‌ويژه آن قشر بي‌چيز و محروم مناطق شرقي كه بعدها در جامعه اسراييل شهروندان درجه دو به حساب آمدند! نقش چشم‌گيري داشت. همچنين توطئه و اعمال خدعه‌آميزي كه يهوديان بي‌خبر از همه‌جا را وادار به مهاجرت و اقامت در سرزميني كند كه به ظاهر وطن امن آنهاست!

يكي از شيوه‌هاي بسيار كثيف و ناجوانمردانه صهيونيست‌هاي فاشيست‌مسلك استفاده يا سوء‌استفاده از يهود‌آزاري (آنتي سيمتيسم) در كشورهاي مختلف جهان، به ويژه در آلمان نازي بود. چگونه؟ به اسناد معتبر در اين زمينه نگاهي مي‌افكنيم. ايوانف در گزارشي از اين سوء‌استفاده از آنتي‌سيمتيسم براي جلب افراد تهيدست و بي‌‌چيز يهود كه تحت ستم دم افزون بودند، براي كوچ دادن شان به فلسطين چنين مي‌گويد: «عوامل جلب اين مردم به فلسطين نخست استعمار بريتانيا و بعدها استعمار نوخاسته ايالات متحده آمريكا بود كه هر يك به نوبه خود و به اقتضاي محل و مورد از «آنتي سيمتيسم» سال‌هاي 1900 تا 1920 و ناشي از موج ضد انقلاب در اروپا و ظهور فاشيسم در آن ديار و فلاكت و فقر و ويراني ناشي از جنگ استفاده بسزايي كرد. صهيونيست‌ها از اين دو عامل استفاده كردند و در اين مشاركت در قبال شركاي «بس محترم!» موقتا به نقش دلال و مشتري جو خرسند بودند…»

رهبران صهيونيست انواع راه چاره را از مدنظر گذارندند. براي مثال، رابي كلاسنر طي گزارش خود به كنگره يهوديان آمريكا، كه نفوذ صهيونيست‌ها در آن غالب بود، در اين خصوص، يعني در زمينه كوشش صهيونيست‌ها براي سوق دادن آوارگان به فلسطين پيشنهاد كرد كه: «علاوه بر خودداري از رساندن آذوقه به آوارگان يهودي‌تبار، به هاگانا بايد ماموريت داده شود كه ايشان را با عمليات ايذايي به ستوده آورند!»

درباره اين اعمال پست و بيشرمانه استفاده از آنتي‌سيمتيسم (يهودآزاري) توسط صهيونيست‌ها براي رسيدن به هدف‌هايشان، به مدارك و شواهد بسياري مي‌توان مراجعه كرد. مثلا تاسيس «اردوگاه‌هاي آموزشي» در آلمان نازي در جريان توافقي ميان «فرستادگان صهيونيست و آدولف آيشمن» كه هانا آرنت از آن پرده برگفت.

 

ـ بنابر تحليل شما كه صهيونستها يهودآزاري (آنتي سيمتيسم) را براي رسيدن به اهدافشان مورد بهرهبرداري قرار دادند و مخفيانه روابطي با سران حزب فاشيست ايتاليا و شخص موسوليني و نيز رهبران حزب نازي آلمان، حتي در دوره جنگ بينالملل دوم داشتند. چهطور موضوع هولوكاست را دستاويز قرار دادند و با مظلومنمايي سياست نژادپرستانه و ظالمانه خود را در سرزمين اشغالي فلسطين عليه اعراب كه در اين جنايتهای وحشيانه برضد يهوديان شركت نداشتند، اعمال و كمر به نابودي آنان بستهاند؟ ممكن است كه در اين مورد توضيحاتي ارايه فرماييد.

 

با توجه به مطالبي كه تاكنون گفتم و پرده برگرفتن از توطئه‌ها و اعمال خرابكارانه‌اي كه حتي عده‌اي از رهبران دولت اسراييل نيز به آن اعتراف كرد‌ه‌اند؛ صهيونيست‌ها همواره به ديده موافقت بر يهود‌آزاري و آنتي‌سيمتيسم مي‌نگريستند و براي آينده چشم اميد به آن داشتند و از اين رو «عقد اتحادي» به قول ايوانف، ميان صهيونيست‌ها و فاشيست‌ها ـ البته مخفيانه ـ‌ به هيچ وجه غير‌طبيعي نبود. صهيونيست‌ها كه مي‌خواستند با توسل به هر وسيله‌اي به هدف‌هاي خويش برسند به شيوه‌اي غريب عليه اوباشي و يهود‌آزاري نازي‌ها عكس‌العمل نشان مي‌دادند. مثلاً لرد ملكت، صهيونيست انگليسي در كتابي كه در 1937 منتشر كرد، نوشت: «يهودآزاري در آلمان مانعي بر سر راه مناسبات نزديك‌تر بين آلمان و ديگر ملت‌هاي اروپاست…» و بنابراين براي تخفيف وخامت وضع توصيه كرد كه «يهوديان آلمان به فلسطين كوچانده شوند!» و ايوانف به درستي مي‌گويد كه كتاب ملكت را «نمي‌توان ادعا نامه‌اي عليه شرارت‌ها و ستمگري‌هاي نازي‌ها شمرد.»

اعمال شقاوت‌آميز نازي‌هاي آلمان كه يهوديان را ناگزير كرد درصدد يافتن پناهگاهي برآيند و فلسطين به گفته ادلمن صهيونيست يكي از مناطقي بود كه يافتند؛ «يهوديان به منظور تاسيس حكومت ملي به آنجا نرفتند، بلكه به منظور نجات جان‌شان بود.» و جالب اين است كه اين رفتار و اعمال جنايتكارانه و سفاكانه بر ضد يهودي‌ها نه تنها صهيونيست‌هاي به اصطلاح مدافع يهوديان را متاثر نمي‌كرد و به اعتراض برنمي‌انگيخت، بلكه مورد تاييدشان نيز بود و براي شدت بخشيدن به آن، براي رسيدن به هدف، يعني ايجاد دولتي صهيونيستي در فلسطين كه مطامع امپرياليستي را برآورد؛ با جنايتكاران فاشيست و نازي همكاري هم مي‌كردند. پس از شكست آلمان در جنگ جهاني اول و كاهش نفوذ صهيونيست‌ها در سازمان جهاني صهيونيست‌ها، ناهوم گلدمن از صاحب منصبان سابق اداره امور يهوديان، همراه اشتريكر و استيون وايز به فكر تاسيس يك سازمان جهاني به ظاهر غيرصهيونيستي افتادند كه به گفته آگاهان «پلي براي سرمايه‌هاي آمريكا باشد كه اينك سخت مي‌كوشيد جانشين بريتانيا در خاورميانه گردد و با فاشيسم كه اينك به سرعت در اروپا بسط و گسترش مي‌يافت، پيوند نزديك برقرار سازد.»

حييم وايزمن، رييس وقت سازمان جهاني صهيونيست‌ها كه «آينده خود را سخت به دولت بريتانيا گره زده بود، با اطلاع از اين جريان، حامي خويش ــ انگلستان ــ را متقاعد ساخت كه اقدام گلدمن با اطلاع و تاييد وي بوده و براي بريتانياي كبير بسيار مفيد خواهد بود.» به گفته ايوانف، حييم وايزمن پس از مشاهده علائم مساعدي از سوي حامي‌اش، ترتيبي داد تا گلدمن در نوامبر 1934 شتابان راهي رم بشود، زيرا «مسايل بسياري بستگي به نتيجه ملاقات وي با موسوليني داشت.» موسوليني در 13 نوامبر 1934 گلدمن را به حضور پذيرفت؛ گفت‌وگوي نيم‌ساعته ايشان «در محيط حسن‌نيت و تفاهم مشترك گذشت. موسوليني با فكر تاسيس كنگره يهوديان جهان، موافقت كرد و وعده پشتيباني داد.»

پس از پايان جنگ دوم جهاني و شكست آلمان نازي، همكاري و هم قدمي صهيونيست‌ها با اين رژيم جنايتكار كه هولوكاست را آفريد و در اردوگاه‌هاي اسيران و كوره‌هاي آدم‌سوزي آن‌چه بسيار انسان‌هاي شريف، از جمله رجال برجسته يهودي ضد صهيونيسم نابود شدند؛ و جنايتكاران نازي به اطراف و اكناف جهان گريختند، وحشتي سران صهيونيسم جهاني را فرا گرفت زيرا در اين هنگام احتمال برملا شدن راز سربه مهر همكاري آنها با رژيم‌ نازي از هر زمان بيشتر بود. چرا كه فراريان و بيش از همه، آدولف آيشمن بود كه «اطلاعات دقيق و دست اولي از نقش واقعي صهيونيست‌ها و ماهيت‌ بازي‌هاي پشت پرده آنها را طي ساليان جنگ، در سينه داشت.» به همين دليل هم پس از تشكيل اسراييل، دستگيري و محاكمه آدولف آيشمن سرلوحه حكومت صهيونيستي قرار گرفت و…

 

ـ اكنون، شايد بهتر بتوان در مورد هولوكاست، شكلگيري حاكميت متجاوز صهيونيستي در فلسطين و نقش آن به مثابه «سگ زنجيري» امپرياليسم در منطقه سخن گفت. آيا به نظر شما با توجه به كيفيت وجودي دولت اسراييل و سياست تجاوزكارانه آن، ميتوان اميدي به حل مساله فلسطين داشت يا حل اين مساله در گرو آزادي فلسطين و نابودي رژيم صهيونيستي است؟

 

اين موضوع پيچيده‌اي است و نيازي به بررسي بيشتر و عميق‌تري دارد. پيشتر گفتيم كه با صدور اعلاميه بالفور در دوم نوامبر 1917 جامعه‌اي يهودي به صورت بالقوه به وجود آمد كه آوارگان يهودي رانده شده از نقاط مختلف جهان را در سرزميني اسكان دهد كه طبق افسانه‌هاي تلمودي «ارض موعود» قوم برگزيده خوانده شده است! اما كشور اسراييل سي و اندي سال بعد از اعلاميه بالفور در 1948 به وجود آمد. دلايل اين تاخير را در گفت‌وگوهاي پيش‌ بيان داشتم كه عبارت بود از گردآوري و اسكان جمعيت‌ كافي در فلسطين، يافتن منابع مالي براي خريد زمين از اعراب و مهم‌تر از همه، پيدا كردن بهانه‌اي براي خاموش كردن صداي مخالفان، حتي منتقدان يهودي صهيونيسم كه بازگشت به سرزمين موعود را توصيه مي‌كردند به شرطي كه «هيچ اقدامي كه احتمالا به حقوق مدني و مذهبي غيريهود فلسطين يا به حقوق و موقعيت سياسي يهوديان در ساير كشورها لطمه بزند، انجام نگيرد.» يكي از اهرم‌هاي بسيار كارا براي صهيونيست‌هاي سياسي، به قول موشه منوهين، يهودآزاري يا آنتي سيمتيسم موجود در جامعه‌هاي غربي بود كه به شدت مورد بهره‌برداري قرار گرفت. جالب است به اين نكته توجه كنيم كه به گفته مورخان، فاشيسم كه از آغاز دهه سي تا اواسط دهه چهل «مركز آنتي‌سيمتيسم بود.» منكوب شد؛ چنان كه صهيونيست‌ها خود به صراحت مي‌گفتند اينك به «منابع جديد» آنتي‌سيمتيسم نياز بود و بنابراين لازم مي‌آمد كه چنين «منابعي» را بسازند. ببينم بن گوريون در اين زمينه چه مي‌گويد: «من از اعتراف به اين نكته شرم ندارم كه اگر قدرت مي‌داشتم ـ چنان كه آرزوي‌اش را دارم ـ گروهي از جوانان كاري را جدا مي‌كردم، جوانان هوشمند، شايسته و فداكار نسبت به آرمان‌هاي ما و مشتاق و آرزومند كمك به يهوديان؛ آن وقت اين جوان‌ها را به ممالكي مي‌فرستادم كه يهوديان‌شان غرق در خودخواهي گناه‌آلودند؛ وظيفه اين جوانان اين بود كه خود را غيريهودي جلوه دهند و يهوديان را با شعارهاي ضديهود به ستوده آوردند؛ شعارهايي مانند «يهودي قاتل، يهودي برگرد به فلسطين… من قول مي‌دهم كه نتيجه كار از لحاظ مهاجرت، هزاران بار بيش از نتايج موعظه هزاران فرستاده‌اي مي‌بود كه در گوش‌هاي ناشنوا خوانده‌اند!»

آيا جاي تعجب است كه چنين موجوداتي از يهودآزاري استقبال كنند و از نسل‌كشي رژيم‌ نازي با بزرگ‌نمايي آن به نفع خود بهره‌برداري نمايند؟ آري، موضوع هولوكاست كه هرگز به تحقيق ثابت نشده چه تعداد يهودي قرباني گرفت؛ زيرا تابويي شد كه هر انديشه‌وري خواست درباره آن تحقيق كند و حقيقت را دريابد، حتي اكنون، پس از نزديك به 70 سال مورد پيگرد و لعن و نفرين قرار مي‌گيرد.

 

ـ از اين رو، بهترين بهانه و مستمسك در دست صهيونيستهاي سياسي براي ايجاد «دولت يهود» و شكل دادن به جامعه اسراييل، موضوع مورد مناقشه و بحثانگيز هولوكاست بود كه نظام سرمايهداري جهاني آن را به عنوان يك واقعيت تاريخي انكارناپذير پذيرفت و مورد تاييد قرارداد اما آيا همه روشنفكران و واقعبينان يهودي و منتقدان و نه دشمنان، جامعه فعلي اسراييل اين ادعا را ميپذيرند و در حقيقي بودن آن به نحو تبليغ و اعلام شده، اشتراك عقيده دارند؟

 

مطلقا چنين نيست. ببينيم نورمن فينكل اشتاين، انديشه‌ور برجسته و بسيار مشهور يهودي در اين باره چه مي‌گويد: «ثابت شد، كه هولوكاست سلاح ايده‌ئولوژيك بسيار ضروري است.»

او در كتاب بسيار پرفروش خود به نام صنعت هولوكاست كه تاكنون به بيش از شانزده زبان زنده دنيا ترجمه و با شمارگان بالايي در سرتاسر جهان به فروش رسيده است؛ هولوكاست را نه به عنوان پديده‌اي دروغين و ساختگي كه برخي مي‌پندارند، بلكه بزرگ‌نمايي شده به مثابه سلاحي ايده‌ئولوژيك در خدمت مطامع صهيونيسم، به نقد كوبنده‌اي مي‌كشد و پرده از روي بسياري توطئه‌ها و خلاف‌كاري‌هاي صهيو‌نيستي و حاميان آن برمي‌كشد. اين كتاب با عنوان فرعي «تاملاتي پيرامون بهره‌برداري و سوءاستفاده از رنج و مصيبت‌هاي يهوديان» به راستي سند ارزشمندي است از يك حقيقت و واقعيت تاريخي كه چگونه بي‌شرمانه مورد سوءاستفاده و بهره‌برداري جنايتكاران و متجاوزان صهيو‌نيست قرار گرفته و توجيه‌گر اعمال ضدانساني آنها شده است.

عبارت كوتاهي از خاخام آرنولد ياكوب ولف سرآغاز كتاب است: «به نظر من هولوكاست فروخته شده، به انديشه در نيامده است.»

در اينجا من قصد ندارم به نقد اين كتاب بپردازم. فقط به نكته‌هايي از آن اشاره خواهم كرد كه روشنگر موضوع و بحث مورد گفت‌وگوي ماست، نخست توضيحي درباره نام كتاب: «صنعت هولوكاست» چيزي همانند «صنعت فرهنگي» كتابي از هوركهايمر و آدورنو كه مسايل فرهنگي را بررسي مي‌كند در جامعه‌اي سرمايه سالار كه به مثابه «ساخته» هدفمندي مورد بهره‌برداري قرار مي‌گيرد و طبيعي است كه براي بهره‌برداري هر چه بيشتر و گسترده‌تر، ضرورتا بايد شكلي عوامانه به خود گيرد تا تعداد بيشتري بتوانند آن را مورد استفاده قرار دهند. «صنعت هولوكاست» نيز به همين سان از طريق به كارگيري‌اش به وسيله يكي از قدرت‌هاي نظامي جهان باسابقه وحشتناك حقوق بشر‌ي‌اش كه خود را به عنوان دولت «قرباني» به جهان نمايانده است. تبديل به صنعتي شده كه بايد مورد بهره‌برداري قرار گيرد. نويسنده در جايي از كتاب توضيح مي‌دهد كه نسل‌كشي (هولوكاست) نازي‌ها يك رويداد واقعي تاريخي بود. در حالي كه هولوكاست موكد بازنمود ايده‌ئولوژيك آن است. فينكل اشتاين مي‌گويد در جريان نسل‌كشي نازي‌ها، او به جز پدر‌ و مادرش، همه اعضاي دو طايفه، هم پدري و هم مادري‌اش را از دست داده است. و مي‌افزايد كه پدر و مادرش اغلب از ديدن خشم و حالت نفر‌ت‌اش از تحريف و سوءاستفاده از نسل‌كشي نازي‌ها، دچار حيرت مي‌شدند. با اين همه، او به عنوان انديشه‌ور شايسته و واقع‌گرايي نتوانست اين بهره‌برداري مسخره از يك رويداد تاريخي را براي توجيه وحشيگري‌ها و جنايات ضدبشري دولت غاصب صهيونيستي ناديده گيرد و چون خود و خانواده‌اش قرباني اين جنايت‌ها بوده‌اند ديده بر حقيقت فرو بندد. وي با نقل گفته‌اي از جان استوارت ميل كه اگر حقايق به طور دايم مورد چالش قرار نگيرد. «نهايتا تاثير خود را به عنوان حقيقت، با گزافه‌گويي و مبالغه درباره آن از دست داده تبديل به دروغ مي‌شوند.» صنعت هولوكاست را كه درباره‌اش بسيار مبالغه شده به چالش مي‌گيرد و آن را سخن ناراست مي‌داند و در تاييد ديدگاه خود به موضوعي اشاره مي‌كند كه سوءاستفاده واقعي از هولوكاست است و آن مبارزه صنعت هولوكاست براي جمع‌آوري خدعه‌آميز پول از اروپاييان به نام «قربانيان نيازمند هولوكاست» بود كه براي بزرگداشت و يادآوري منزلت اخلاقي مرگ سرخ شهادت‌گونه قربانيان‌شان صرف هزينه‌هاي عياشي در كازينوها و قمار‌خانه‌هاي مونت كارلو شد! چشمگيرتر از همه، پيوست تكان‌دهنده كتاب است درباره افشاي مداركي از سرقت وجوه جمع‌آوري شده براي پرداخت خسارت به بازماندگان هولوكاست در سوئيس!

بنابراين، صنعت هولوكاست دستاويزي شد تا صهيونيست‌ها براي ايجاد كشوري ــ از بيش از سه دهه كه از صدور اعلاميه بالفور مي‌گذشت ــ كه گفتيم چه كساني از آن منتفع مي‌شدند، دست به كار شوند.

 

ـ اينك كه داستان هولوكاست به اين شكل براي ايجاد كشوري به نام اسراييل مورد بهرهبرداري قرار گرفت و حاكميتي فاشيستي در سرزمينهاي اشغالي فلسطين برقرار شد؛ آيا ميتوان آن را دولتي مشروع به حساب آورد و با مذاكره و گفتوگو با آن به حل مناقشات و اختلافات فيمابين اعراب فلسطين و صهيونيستهاي غاصب پرداخت؟

آيا اصولاً اميدي به حل اختلاف هست و ممكن است صلحي در منطقه برقرار شود يا راهحل تنها مبارزه خشونتآميز براي محو و نابودي اين كشور و پاك كردن آن از نقشه جغرافي جهان است؟ به عنوان آخرين پرسش مايلم ديدگاه شما را در اين زمينه بدانم.

 

ايجاد كشور اسراييل، چنانكه پيشتر گفتم، هم به استناد مدارك و اسناد منقن تاريخي و هم اظهارات بي‌پرده برخي از رهبران سياسي نظام صهيونيستي، نتيجه خواست و طبق طراحي‌هاي حساب شده قدرت‌هايي بود كه در اين منطقه از جهان به دنبال منافعي بودند و به همين دليل هم اين كشور از بدو پيدايش پيوسته مورد حمايت و پشتيباني همان قدرت‌هايي قرار گرفت كه نقش اصلي و تعيين‌كننده را در به وجود آوردنش داشتند.

نگاهي به كمك‌هاي بي‌دريغ اين قدرت‌ها به دولت اسراييل به منظور تقويت بنيه اقتصادي و نظامي و برپا نگاه‌ داشتنش در جزيره‌اي بي‌ثبات؛ پاسخ پرسش مشروعيت اين نظام را مي‌دهد.

جامعه اسراييل، به طوري كه نشان داديم، جامعه‌اي مركب از اسكان يافتگان است كه در جريان استعمار سرزميني كه سابقا محل سكونت فلسطيني‌ها بود، به وجود آمد. اين كشور از يك جريان «ثروت از خارج كه از نظر كميت و كيفيت بي‌همتاست، بهره‌مند مي‌گردد. به گفته نويسندگان يهودي كتاب جامعه اسراييل، حييم جنگ، موشه ماخوور، اكيواور، «اين كشور در 1968 ده درصد كل كمك‌هايي كه به كشور‌هاي توسعه نايافته شده، دريافت كرده است.» اسراييل در خاورميانه نمونه‌اي منحصر به فرد است؛ «امپرياليسم بي‌آنكه اقتصاد اين كشور را استثمار كند، بودجه آن را تامين مي‌كند» به قول اين نويسندگان، اين حالت در گذشته همواره وجود داشته است: «امپرياليسم براي مقاصد سياسي خود، اسراييل را وسيله قرار مي‌دهد و در عوض، از اقتصاد اين كشور حمايت مي‌‌كند.» اقتصاددان آمريكايي، اسگار گاس، كه زماني به عنوان مشاور اقتصادي دولت اسراييل در اين كشور كار مي‌كرد، اخيرا نوشت: «چيزي كه در اين مرحله از توسعه اسراييل منحصر به فرد است… عامل جريان سرمايه به داخل است… در خلال 17 سال، از 1949 تا 1965، اسراييل شش ميليارد دلار كالاي وارداتي و خدمات، بيش از آنچه صادر كرده، دريافت كرده است…[1]

در اين مدت اضافه واردات اين كشور متجاوز از 5/7 ميليارد دلار است… از اين مقدار فقط 30 درصد آن مستلزم بازپرداخت سود سهام و بهره است…!

به گفتة همين نويسندگان، اين گونه وام كه تحت شرايط شبه سرمايه‌داري داده مي‌شود. در مقايسه با عطاياي بلاعوض و وام‌هاي درازمدت بدون بهره ناچيز است!

پرسشي كه اينجا مطرح مي‌شود، اين است: كدام مقتضيات سياسي اسراييل را قادر ساخت اين مقدار كمك خارجي را با چنين شرايط بي‌مانندي دريافت كند؟

سردبير روزنامه‌ هاآرتض به اين پرسش پاسخ مي‌دهد: «نقش واگذار شده به اسراييل بي‌شباهت به نقش سگ زنجيري نيست. لزومي ندارد كه غرب از سياست تجاوزكارانه اسراييل عليه ممالك عربي، حتي اگر اين سياست‌ها با منافع ايالات متحده و بريتانيا ناسازگار باشد، وحشت كند، بلكه به دلايل گوناگون بايد ترجيح دهد كه چشم‌هاي خود را ببندد و به اسراييل در گوشمالي جدي همسايگاني كه بي‌نزاكتي نسبت به غرب را از حد معمول گذرانده‌اند، اطمينان كند.»

پس ما اكنون با كشوري در اين منطقه روبه‌روييم كه بر ساخته غرب و پايگاه آن در خاورميانه است. از كمك‌هاي مالي، نظامي، لجستيك و… هم براي تقويت و حفظ خود استفاده مي‌كند و سياست‌هاي تجاوزكارانه و خشن آن عليه اعراب نيز از چشم حمايتگران قدرت‌هاي غرب پنهان نيست و حتي مورد تاييد قرار مي‌گيرد. ادعاي دولت اسراييل مبني بر اينكه «ملت يهود» سرانجام پس از قرن‌ها دربه‌دري و آوارگي در فلسطين، سرزمين موعود پدران‌شان اسكان يافتند و بايد به عنوان ملتي در سرزمين شناخته شده‌اي مورد شناسايي و پذيرش قرا گيرند، ادعاي بي‌پايه و اساسي است كه با هيچ سند و حقيقت تاريخي همخواني ندارد و مساله يهود را حل نمي‌كند. اين گفته لنين در يافتن راه‌حلي براي مساله يهود كمك‌كننده است: «… اين پندار كه يهوديان ملتي مجزا هستند از لحاظ سياسي ارتجاعي است…آنچه مساله يهود با آن مواجه است همانندگردي يا جدايي است. پندار مليت يهودي كاملا ارتجاعي است. حالا چه از سوي هواخواهان سينه‌چاك اين عقيده (صهيونيست‌ها) تبليغ شود و چه از دهان آنهايي كه درصدد ادغام آن با عقايد سوسيال دموكراسي هستند، بيرون آيد… تصور مليت يهود با منافع رنجبران يهود در تضاد است…»

   بنابراين، اگر چيزي به نام «ملت يهود» پنداري غلط و «ارتجاعي» است. اين امر مورد تصديق بسياري از يهوديان، از جمله بزرگان و صهيونيسم به قولي «روحاني» است كه به صراحت گفته‌اند، خواستار كشور مستقلي نبوده و نيستند؛ چگونه مي‌‌توان طرح ارتجاعي ايجاد سرزمين ملت يهود را به رسميت شناخت. بر آن صحه گذاشت و براي حل اختلاف با اين چنين دولتي كه دست‌اندركاران و رهبران آن را افرادي تشكيل مي‌دهند كه به گفته سرگئي نيلوس در كتاب حكومت‌سازان، داراي چنين طرز تفكري‌اند: «حق از زور نشات مي‌گيرد. كلمه «حق» يك انديشه انتزاعي است كه به هيچ وجه قابل اثبات نيست. معناي اين كلمه چيزي جز اين نيست كه «آنچه را مي‌خواهم به من بده تا دليلي بر نيرومندتر بودن از تو باشد!… حق قوي براي يورش بردن به ضعيف، پراكنده ساختن همه نيروهاي موجود نظم‌ و قانون، بازسازي تمام نهادها و سروري بر كساني است كه داوطلبانه حقوق ليبرال خود را براي ما باقي گذارده‌اند… عامل قدرت حكومت ما عبارت است از انجام عمل ددمنشانه!!» به گفت‌وگو نشست و مذاكره كرد؟ آيا رفتار بي‌شرمانه صهيونيست‌ها پس از استقرار در فلسطين و تشكيل دولت يهود اين طرز فكر و عملكرد خشونت‌بار فاشيستي را به اثبات نمي‌رساند؟

«… ما آمديم و اعراب بومي را به آوارگاني مصيبت ديده بدل ساختيم و باز گستاخانه متهم و بدنامشان مي‌كنيم تا نامشان را لكه‌دار سازيم. به جاي آنكه از كرده‌هايمان شرمگين باشيم و بكوشيم پاره‌اي از شرارت‌هاي‌مان را جبران كنيم، اعمال دهشتناك‌مان را توجيه مي‌كنيم و حتي آنها را بزرگ و پرشكوه جلوه مي‌دهيم…»

موشه منوهين در كتاب خود از قول دكتر اسراييل شاهاك، يكي از صهيونيست‌هاي سرسخت حامي سياست فشار بر اعراب مي‌نويسند:«… ما نمي‌توانيم امنيت‌مان را به وسيله زور تامين كنيم، تنها از طريق استقرار حقوق مساوي است كه مي‌توانيم به صلح دست يابيم.» و اين گفته كسي است كه در نامه‌اي كه به منوهين مي‌نويسد، مي‌گويد: «در مورد شباهت ذاتي ميان نازيسم و صهيونيسم، كاملا با شما موافقم.» و اين «شباهت ذاتي» را مي‌‌توان در جنگ‌هاي تجاوزكارانه متعددي مشاهده كرد كه اسراييل بر ضد اعراب فلسطيني به راه انداخته است. مثلا در جنگ 1948 اسراييل شش هزار كيلومتر مربع از اراضي فلسطين را با جمعيتي در حدود چهارصد هزار نفر ضميمه خود ساخت ودر اوايل 1949 بنابر آماري كه منابع اسراييلي به دست دادند، در «بيش از 20 هزار كيلومتر مربع قلمرو اسراييل بيش از صد و شصت هزار نفر عرب باقي نمانده بود!»

بيرون راندن اعراب فلسطيني از خانه و كاشانه‌شان در جنگ‌ها و تجاوزهاي وحشيانه اين سوال را به قول ايوانف پيش مي‌كشد كه «اين هفتصد هزار عرب فلسطيني تحت چه شرايط و اوضاع و احوالي ناپديد شدند و به كجا رفتند و بر سر اموال‌شان چه آمد؛ زمين‌هاي‌شان در تصاحب كيست و چه تعداد از آنها براي عبرت سايرين كه حاضر به ترك خانه و كاشانه‌شان نشدند،كشته شدند؟» ارقام تكان‌دهنده است، خواننده مي‌تواند به منابع مختلف رجوع كند. اما به طوري كه پيشتر هم اشاره كرديم، حتي ميان دولتمردان اسراييلي و صهيونيست‌هايي كه روحيه‌ و خوي فاشيستي نداشتند، بودند افراد صلح‌طلب و آينده‌نگري كه به اين گونه سياست‌ها اعتراض مي‌كردند و خواستار صلح و آشتي با اعراب بودند.

براي مثال در گزارش پارلمان اسراييل آمده است: در پنجم ژوئن 1967، ويلز يكي از نمايندگان در اعتراض به سياست‌هاي اشكول (نخست‌وزير وقت) مي‌گويد: «…حكومت اشكول امروز جنگي را عليه جمهوري متحده عرب آغاز كرد… هيچ دشمني نمي‌توانست به اندازه اين حكومت‌ به اسراييل زيان بزند… جنگ هيچ يك از مسايل موجود بين اسراييل و ممالك عربي را حل نخواهد كرد. اين جنگ مسايل و مشكلات را حتي عميق‌تر و پيچيده‌تر نيز خواهد كرد و هم در منطقه و هم در عرصه جهان لطمه‌هاي غيرقابل پيش‌بيني به اسراييل وارد خواهد كرد. در اين جنگ جز انگليس و آمريكا كه مي‌خواهند بدين وسيله امتيازات نفتي و پايگاه‌هاي نظامي خود را به بهاي خون پسران و دختران ما حفظ كنند، كسي ذينفع نيست…»

نظير ويلز اين سياستمدار واقع‌بين در حكومت‌هاي اسراييل كم نبوده و نيستند. موشه شارت يكي از اين افراد است كه مقامات بالايي را در دولت اسراييل احراز كرد و حتي به نخست‌وزيري اين كشور رسيد. او در يادداشت‌هاي روزنه‌اش كه پس از درگذشت او منتشر شد، پرده از بسياري توطئه‌ها، خرابكاري‌ها و اعمال جنايتكارانه و تروريستي صهيونيست‌هاي راستگرا برگرفت؛ كسي كه خود بر اثر توطئه‌هاي كثيف مخالفان‌اش، بركنار و خانه‌نشين شد. او در بخشي از يادداشت‌هاي روزنه‌اش مي‌نويسد: «… همه اينها بايد انقلاب و تحولي در معناي عدالت و شرافت در افكار عمومي پديد آورد، بايد اين دولت (يعني اسراييل) را در انظار جهانيان به عنوان دولتي وحشي بنماياند كه هنوز بر اصول جا افتاده و پذيرفته شده عدالت در جامعه امروزين بشري گردن ننهاده‌ است…»

در پايان اين گفت‌وگوي مفصل و مطول! مي‌خواهم به چند نكته اشاره كنم كه براي همه انسان‌هاي شريف، بشردوست و مخالف خشونت مي‌تواند داراي اهميت باشد.

نخست اينكه به قول ماكسيم رود نسون در اثرش به نام درباره فلسطين: «يهوديان اسراييل هم مثل ديگران آدمند. برخي از آنان يك آرمان خيالي براي خود ساختند و خود را وقف آن كردند و زندگي‌ها و كوشش‌ها فراواني را در اين راه گذاشتند ولي تنها اينان نيستند، بسيار كساني هم وجود دارند كه رنج بسيار برده‌اند ولي نسبت به رنج و حقوق ديگران بي‌اعتنا هستند. بسياري به اين كشور رفتند چون آنجا، همچون تخته‌پاره نجات به آنها معرفي شده بود. البته آنان زياد به فكر آن نبودند كه اخلاق كانت و علم الاخلاق اگزيستانسياليستي اين حق را به آنها مي‌دهد يا نه.»

پس بيان اينكه «اسراييلي‌ها را بايد به دريا ريخت!» از سوي هر كسي، همان‌قدر خشونت‌بار و ضد بشري است كه صهيونيست‌ها به كشتار بيگناهان فلسطيني در غزه و ديگر جاها مي‌پردازند. اعمال تروريستي‌ براي كشتن مردم اسراييل و ادعاي اينكه در عمليات انتحاري تعدادي صهيونيست كشته شد! در حالي كه گزارش‌ها حاكي از آن است كه عده‌اي زن و كودك و محصل و افراد سالخورده در جريان انفجار نابود شده‌اند و خسارت فراواني به مردم عادي رسيده، به همان اندازه جنايتكارانه است كه كشتن مردم عادي غزه و سرزمين‌هاي اشغالي توسط صهيونيست‌ها. اين سياست بي‌خردانه‌اي است كه مردم كشوري را با حكومت آن كشور يگانه فرض كنيم؛ در حالي كه فاصله ميان ملت‌ها و دولت‌ها مي‌‌‌تواند درياها باشد كه بودند و هستند حاكميت‌هاي فرومايه سالاري كه مردم خود را با داغ و درفش و يا از راه تزريق ايدئولوژي، خواه سياسي يا مذهبي، يا به سكوت وادار يا طرفدار خود جلوه داده‌اند. بنابراين، به جاي توسل به خشونت بايد راه مصالحه پيموده‌ شود و اختلاف‌ها با به كار‌گيري شيوه‌هاي منطقي و بشر‌دوستانه فيصله يابد. مساله اسراييل و اعراب، به قول ماكسيم رودنسون، «راه‌حل انقلابي ندارد.» بسياري از اصلاح‌طلبان، از جمله انديشمند يهودي برجسته‌اي چون ايزاك دوچر، با اينكه نسبت به اين حقيقت تاريخي اعتراف دارند و اين پرسش را مطرح مي‌كنند كه «مسووليت سرنوشت فاجعه‌آساي يهوديان، مسووليت آشويتس، مايدانك و قتل عام گتوها با كيست؟

مگر نه با تمدن بورژوايي كه نازيسم را به وجود آورد، با وجود اين از عرب‌ها خواسته مي‌شود كه كفاره آن را بدهند…» و باور دارند كه «تشكيل دولت اسراييل براي اعراب به عنوان خلق عرب، يك ننگ بوده است و هيچ رژيم عربي نمي‌‌‌تواند به طيب خاطر اسراييل را قبول كند…» اما به ديد ايزاك دوچر كه خود معتقد است «اين يك برنامه كوتاه مدت نيست ولي مي‌‌تواند در آيند‌ه‌اي نزديك تحقق پذيرد، ولي به هر حال راهي مستقيم‌تر و بي‌خطر‌تر از اين وجود ندارد.» راه‌هاي عوام‌فريبي، انتقام‌‌جويي و جنگ به قول او، ارزش خود را نشان داده‌اند؛ و پيشنهاد مي‌كند در حال حاضر هدف سياست اعراب بايد اين باشد كه «خلق اسراييل، زحمتكشان و كارگران كيبوتص‌ها را مخاطب قرار دهد، بي‌آنكه از طريق حكومت اين تماس را برقرار سازد. خلق اسراييل است كه بايد قانعش كرد و تضمين‌هاي اكيد براي حفظ منافع مشروعش به او داد و اين فكر را كه ممكن است روزي اسراييل هم در يك فدراسيون خاورميانه‌اي جايي داشته باشد به اين مردم قبولاند. اين امر از نضج شوونيسم اسراييلي جلوگيري خواهد كرد و مخالفت‌ توده‌اي را در مقابل سياست متجاوز و تسلط‌طلب حاكمان اين كشور چون اشكول و دايان دامن خواهد زد. كارگران اسراييل بيش از آنچه تصور مي‌شود، به چنين پيامي پاسخ مساعد خواهند داد.»

و اين به ديد من، يگانه راه‌حل اختلاف و مناقشه ميان اعراب و اسراييل است و اگر خرد به ياري‌شان آيد از اين پيشنهاد استقبال خواهند كرد.


 

[1]) البته در شرايط رونق اقتصادي كه گردش نقدينگي موجب گردش كالا و در نتيجه ارتقاي سطح توليد در جامعه مي‌شود؛ نقدينگي بدون گردش به شكل پس‌انداز، سبب كاهش ارزش آن شده و سياست اقتصادي غلطي است.