خواندنیها، امیرانی و طلوعی/ محمدابراهیم باستانی پاریزی

من تازه دو سه ماه بود که به دانشکده ادبیات تهران راه یافته بودم. و هنوز در مدرسه شیخ عبدالحسین‌ ـ ‌مدرسه ترکها ـ با سه چهار تن دیگر حجره داشتم، و روزها هنگام غذا خوردن و سفره ما معمولاً صفحاتی از روزنامه روز بود که آنها را خوانده بودیم ـ‌ روزهای شنبه سفره رنگی دیگر داشت ـ زیرا مرد امروز که صبح شنبه با تیتر رنگی قرمز منتشر می‌شد ـ سفره ما را رنگین‌تر می‌کرد. (یادبود من، چاپ 1327/1949 م.ص 85)

غروب جمعه 20 بهمن 1326 ش/ 10 فوریه 1948 م. محمدمسعود ـ در حالی که از چاپخانه مظاهری در اکباتان خارج میشد ـ به قتل رسید (اطلاعات 80 سال، ج 1، ص 85)، و من همانروزها شعری ‌گفتم که در بیشتر جرائد چاپ ‌شد. و یک روز هم که مرحوم محمدامین ریاحی ـ که آنروزها دانشجو بود ـ جلسه‌ای ادبی در دانشکده ادبیات ترتیب داده بود، و خودش و بعضی دانشجویان شعرهایی می‌خواندند ـ من هم شعر مرگ مسعود را خواندم که مورد توجه قرار گرفت. و سه چهار بیت آن این است:

بعد ازین تا باد فروردین ره گلشن بگیرد

 

تربت مسعود را در لاله و سوسن بگیرد

 

ای شهید راه آزادی، سِزد کز ماتم تو

 

مام گیتی پرده ماتم به پیرامن بگیرد

 

لاله‌ای در گلشن آزادگی دیگر نروید

 

جز که از خون‌ تو سر مشقی درین گلشن بگیرد

 

از پس این قتل، بینی هر کجا آزاده‌ای را

 

گو به بر دیگر کفن بر جای پیراهن بگیرد

 

ترسم از بنیان بسوزاند به ناگه خانمانش

 

آتش این خون ناحق هر کرا دامن بگیرد

 

گر ز آزادی کسی خواهد خبر گیرد ازین پس

 

گو سراغ مدفن مسعود را از من بگیرد

 

 

شعر مورد توجه حاضران قرار گرفت که بسیاری هم دانشجو نبودند. در پایان جلسه، جوانی خوش‌چهره پیش آمد و گفت: من امیرهوشنگ عسکری هستم ـ سردبیر خواندنیها. یک نسخه از شعرتان به من بدهید، و اگر فرصت کردید یک روز صبح به خواندنیها بیائید ـ با شما حرف دارم.

من که آنروزها سرم برای دیدار مدیران جرائد درد میکرد دو روز بعد به خواندنیها رفتم، عسکری مرا به دیدار مرحوم علی‌اصغر امیرانی مدیر خواندنیها برد: مردی بلندقد و باریک‌اندام که با لهجه کُردی صحبت می‌کرد.

بدون مقدمه گفت: ما شعرها و نوشته‌های شما را در روزنامه‌ها می‌خوانیم و بعضی از آنها را نقل می‌کنیم. دلت می‌خواهد بیائی در خواندنیها ساعت فراغت خود را کار کنی؟ برو با عسکری ـ که این روزها عازم اروپاست ـ با هم صحبت کنید، و نتیجه را به من بگوئید.

دکتر عسکری مدتها بعد از اروپا بازگشت و امیرانی متوجه شد که او، نه تنها کلاس روزنامه‌نگاری را برای خواندنیها نخوانده، بلکه در قسمت دندانپزشکی دکترا گرفته، و سرش جای دیگری بند است ـ نه تنها دیگر روی ‌خوش به دکتر نشان نداد، بلکه زنجیره خاطر ازو برید. مسعود برزین و روشنیان هم البته در کار خود وارد بودند، ولی قلق همکاری با امیرانی را نداشتند. و مرحوم علی‌اکبر کسمائی هم که این کار برایش کوچک می‌نمود.

یک روز، جوان که نه ـ کسی که نوجوانی کوتاه قد می‌نمود با یک بسته کاغذ و نوشته وارد شد و به اطاق امیرانی رفت و اندکی بعد با هم بیرون آمدند، و امیرانی گفت:

آقای محمود طلوعی، از امروز سردبیر خواندنیهاست. با او همکاری کنید.

طلوعی نشست و کار را شروع کرد. خیلی دقیق و منظم و بدون سر و صدا و تظاهر، مطالب انتخابی را می‌دید و به نظر امیرانی می‌رساند و اغلب تصویب می‌شد و به چاپ میرسید. ما هم به او علاقه و احترام داشتیم. زیرا مزاحم هیچکس نبود و هیچ ادعائی نداشت. علاوه بر آن، برادری داشت که در هواپیمائی کار میکرد. امیرانی به مسائل فنی و خصوصاً آنچه مربوط به هواپیما و اتومبیل می‌شد علاقه بسیار داشت. این برادر و نوشته‌های او در مجله هواپیمائی مورد علاقه امیرانی بود، و کمک میکرد که با طلوعی گرمتر رفتار کند. طلوعی برای مدتی طولانی خواندنیها را اداره کرد. همکاری نویسندگان معروفی مثل ذبیح‌‌الـله منصوری و حسینقلی مستعان و دهها تن دیگر با خواندنیها به لطف او نظمی خاص گرفته بود (در باب ذبیح‌الـله منصوری، من مقاله‌ای جداگانه نوشته‌ام که در کتاب هزارستان، تحت‌عنوان «مرد هزار کتاب» به چاپ رسیده است). مستعان از عجایب اهل قلم بود، هفته‌ای یک روز می‌آمد خواندنیها، دو ساعت پشت‌ میز می‌نشست مقاله دنباله‌دار خود را برای دو شماره آن هفته می‌نوشت و پا می‌شد می‌رفت.

وقتی دکتر عسکری در پاریس درس می‌خواند، من از خواندنیها نامه‌ای به شعر برایش فرستادم که چند بیتی از آن را برای تفنن این‌جا نقل می‌کنم. گمان کنم این نامه در 1329 ش/ 1950 م. برایش فرستاده شده بود، که دیگر رسماً او را دکتر می‌خواندیم و مرتب خواندنیها پول تحصیل او را می‌فرستاد.

الا ای دکتر دانای اسرار

 

خدایت باد از هر بد نگهدار

 

تو آن محبوب خوب بی‌نظیری

 

که الواح محبت را دبیری

 

هواداری یاران مسلک تست

 

وفا در مکتب جان مدرک تست

 

ترا رسم و روش دایم چنین باد

 

که بر این رسم خوش صدآفرین باد

 

تو در بین رفیقان جمله طاقی

 

که هم صاحب‌دل و صاحب‌اجاقی

 

هزاران سنگ از دریا برآید

 

یکی از‌ آن میانه گوهر آید

 

هزاران نام دکتر هست در لیست

 

یکی چون عسکری صاحب وفا نیست

 

 

 

بعد از تعارفات گوناگون دیگر، ادامه داده بودم:[1]

دلم می‌سوزد ای آقای دکتر(1)

 

که خالی بینم اینجا جای دکتر

 

اگر از حال مخلص خواستاری

 

کماکان بگذرانم روزگاری

 

شد ستم جزء بندِ ماندنی‌ها1

 

به کار دستگاه خواندنی‌ها

 

کماکان روزها بیش از دو صدبار

 

کنم طی ـ پلّه‌‌ها را از پی‌ کار

 

گهی مغضوب آقای مدیرم

 

گهی منکوب حکم سردبیرم

 

 

و سردبیر، آن روزها مرحوم مسعود برزین بود ـ که هم امسال درگذشت ـ مردی باذوق و باکمال، انگلیسی‌دان خوش‌قلم، که در عین حال در سفارت هند نیز به کار مشغول بود، او به خواهش امیرانی چند صباحی بعد از مسافرت دکتر عسکری سردبیر خواندنیها شد. در واقع، وقتی دکتر عسکری مرا به خواندنیها برد ـ هدفش این بود که شاید بتوانم بعد از او خواندنیها را سردبیری کنم، ولی البته از عهده من خارج بود ـ علاوه بر آن که عملاً دانشجو بودم و می‌بایست قسمتی از وقت خود را در کلاسها بگذرانم.

دکتر محمدابراهیم باستانی پاریزی
دکتر محمدابراهیم باستانی پاریزی

امیرانی که امید داشت دکتر عسکری با درجه دکتری در روزنامه‌نگاری به ایران برگردد، و خواندنیها اولین نشریه ایرانی باشد که سردبیرش درجه دکتری در روزنامه‌نگاری از دانشگاههای فرانسه گرفته باشد ـ و برای کسب این تفاخر، مخارج دکتر عسکری را به فرانک فرانسه ـ که آنروزها آنقدرها گران هم نبود، به پاریس می‌فرستاد،‌ و علی‌الحساب به سردبیران موقتی دل‌خوش میکرد ـ که چند صباحی مسعود برزین، و مدتی کوتاه مرحوم علی‌اکبر کسمائی، و چند وقتی کریم روشنیان این کار را به عهده داشتند ـ البته هیچکدام بااخلاق تند امیرانی تا آخر نساختند ـ ولی من، هم‌چنان ـ مثل هاون سنگی خانه‌های قدیم ـ در گوشه حیاط، نظاره‌گر این آمد و رفت‌ها بودم. شعر ادامه دارد:

گهی مغضوب آقای مدیرم

 

گهی منکوب حکم سردبیرم

 

گهی در بحر غم مبهوت و ماتم

 

که کم شد چند «اشبون» شایعاتم

 

 

اشبون یک اصطلاح چاپخانه‌ای قدیم است، حروف را به طول معینی: یک اشبون، دو اشبون، یا سه اشبون ـ به تناسب سانتیمتر عرض سطور ـ از چپ به راست می‌چیدند و در «گارسه» مرتب می‌کردند و با پیچ‌های «قید»، آنرا محکم میکردند که در اثر جابجا شدن برای رفتن توی ماشین چاپ، فرو نریزد.

اما شایعات، این بخش از خواندنیها که حدود دو صفحه می‌شد، یکی از خواندنی‌ترین قسمتهای مجله خواندنیها بود. من و حبیب‌الـله شاملوئی، مأمور بودیم که از میان صفحات و ستونهای ده‌ها روزنامه که همه را می‌خواندیم، همیشه چندسطر «خبر احتمالی» را که نوشته بودند دورش خط بکشیم، و به نظر امیرانی برسانیم و او از میان آنها خبرهای احتمالی را ـ که درصد وقوع آن زیاد بود ـ انتخاب میکرد و به تناسب موضوع ردیف میکرد، و نام روزنامه‌ای هم که این خبر احتمالی (= شایعه) در آن چاپ شده بود ـ زیر خبر میگذاشت. از میان جرائد تهران، بسیاری بودند که حرفها و شایعات دروغ و راست فراوان می‌نوشتند ـ مثل تهران مصور و طلوع و ملت ایران ـ که مدیرش مرحوم حسن معاصر کرمانی بود ـ و اقدام، و مرد امروز و آتش و باختر امروز و دهها روزنامه و مجله و نشریه دیگر.

تنها اطلاعات و کیهان مستثنی بودند ـ به دلیل اینکه هم خواننده زیاد داشتند و هم صورت رسمی داشتند، و نکته تازه‌ای بر خواندنیها نمی‌توانستند افزود.

اما در میان روزنامه‌های شهرستانی، دو روزنامه بودند که اخبار پشت‌پرده و شایعات دقیق و دست اولی داشتند، یکی روزنامه پارس بود در شیراز، و یکی روزنامه خراسان در مشهد.

روزنامه پارس به مدیریت مرحوم فضل‌الـله شرقی منتشر می‌شد، و گاهی مقالاتی از من هم داشت. ستون شایعات این روزنامه کم‌نظیر بود، البته نویسندگان فارسی اغلب در آن مقاله می‌نوشتند، مثل علینقی بهروزی و کشتکاران و دهها تن دیگر.

اما شایعات او چرا آنقدر دقیق بود؟ علت آن بود که مرحوم معدل شیرازی که در تهران، با دربار و ملکه مادر نزدیک بود و انجمن ادبی هم داشت و بسیاری از رجال با او دمخور بودند ـ اخبار دست اول را از دربار و نخست‌وزیری و وزیران به دست می‌آورد و برای شرقی می‌فرستاد ـ و او برای اول‌بار چاپ میکرد، و بعد مردم متوجه میشدند که بیشتر‌ آنها وقوع پیدا می‌کند.

روزنامه دیگر روزنامه خراسان بود که مرحوم تهرانیان مدیر آن بود ـ مردی ثروتمند و متنفذ و وکیل که دوستان خوب در تهران داشت و خبرهای دست اول را برای او میفرستادند و او هم به عنوان شایعه در مشهد چاپ میکرد، و بالنتیجه این دو روزنامه منبع مهم برای دو صفحه شایعات خواندنیها بود که خواننده فراوان داشت.

اما سیدمحمد، مردی نجیب بود و سرپرست حروفچینی ـ که در طبقه اول خواندنیها قرار داشت، و وقتی صفحه را می‌بست ـ گاهی سه چهار سطر شایعه کم می‌آورد و بلافاصله می‌آمد به طبقه سوم و میگفت که ستون شایعات سه سطر کم دارد. و ما مجبور بودیم سه چهار سطر شایعه پیدا کنیم و به او بدهیم، و چون امیرانی هم در مورد این صفحه سخت‌گیر بود ـ اغلب دچار زحمت می‌شدیم و صفحه شایعات هم با اینکه در صفحه اول و دوم مجله بود ـ معذلک آخرین فرمی بود که توی ماشین می‌رفت و بالنتیجه همیشه فرصت برای تکمیلشان کم بود. وکمبود چند اشبون شایعات اشاره به این نکته است:

زمانی سیدممّد گیردم حلق

 

که یالـله، «تکه کوچک» بکن خلق

 

 

و این اشاره به آنست که وقتی، صفحه یک مقاله دو سه صفحه‌ای را می‌بستند، چند سطر آخر آن باقی می‌ماند ـ و برای اینکه کاغذ حرام نشود، تکه‌های خواندنی کوچک از جرائد انتخاب می‌کردیم، و چاپ می‌کردیم، و گاهی اگر آمادگی مجله تأخیر می‌شد و یا مطلب سبکی چاپ می‌کردیم جریمه می‌شدیم. در حقیقت، برخلاف نظر توفیق که به شوخی یک سردبیر را کاریکاتور کشیده بود و یک قیچی داده بود دستش، و زیر آن نوشته بود:

– هیئت تحریریه خواندنیها،

و مقصودش این بود که خواندنیها کم‌زحمت‌ترین و کم‌خرج‌ترین مجلات است، بالعکس کار ما خیلی سخت بود. دهها صفحه روزنامه‌ها را می‌خواندیم تا یک مطلب دو سه صفحه‌ای از آن درمی‌آوردیم، و گاهی جریمه هم می‌شدیم ـ که گفته بودم:

بخوانم دایم آیات کریمه

 

که از حد نگذرد قدر جریمه

 

 

شکایتی از یک خانم کارمند هم داشتم که گرفتاریهایی برای کار من داشت و به هر حال به خیر گذشت. گله من این بود که:

امیرانی که عمرش باد بسیار

 

نمیداند چه سازد با کس و کار

 

 

در آخر کار گفته بودم:

ولی ما را گله در کارها نیست

 

که کار کس به جز دست خدا نیست

 

خدای آن کارکن را لال دارد

 

که شِکوه از امیرانی گذارد

 

همیشه خواستم از خالق خویش

 

که عمرش بیش و بخت و دولتش بیش

 

 

*****

پایان نامه، شوخی‌هائی هم دارد:[2][3][4][5]

الا دکتر فدای دکترینت

 

فدای دکترین بی‌قرینت

 

هوای شهر پاریس پرآشوب

 

تو گویی بر مزاجت ساخته خوب

 

محیط دلپذیر تورنه فور رو(1)

 

به وزن تو فزوده چند کیلو

 

تو دائم در عمل آوانس داری

 

به هر امری دو صد بُن شانس(2) داری

 

رسید آن عکس‌های نازنینت

 

 همه دیدند و کردند آفرینت

 

تو و مشروب؟ آن هم در سفارت

 

عجب ایمان خود دادی به غارت

 

بنازم دکترِ بسم‌اللهی را

 

که خوش پیمود این راه بهی‌ را

 

 

***

و توصیة آخر:

ولی دکتر، مرا مؤمن مپندار

 

«چراغ از بهر تاریکی نگهدار»(3)

 

هوا سرد است، یک کم، جانِ دکتر

 

الهی من شوم قربانِ دکتر

 

حفاظت کن تن خود را ز هر سو

 

که ناگه می‌نمائی سینه پهلو

 

نیندازد هوای شانزه لیزه(4)

 

ترا اندر خَم موئی فریزه

 

 

و این بیت دیگر پایان آن نامه شصت‌ سال پیش بود.

اما آن دعا که کرده بودم:

امیرانی که عمرش باد بسیار

 

نمیداند چه سازد با کس و کار

 

همیشه خواستم از خالق خویش

 

که عمرش بیش و بخت و دولتش بیش

 

 

دعای من، به قول صاحب تذکره، «دعای سیفی» بود ـ و جزء گرفتاران بعد از انقلاب، به خاطر اینکه مجله خواندنیها در اعتصاب مطبوعات شرکت نکرده بود، امیرانی جزء نخستین کسانی بود که تیرباران شد.

اما دعای سیفی: یک میرزا غنی بیگ اسدآبادی بوده از اهالی علیشکر در عصر صفوی ـ هم ولایتی مرحوم امیرانی، وقتی به سال هزار هجری (1592 م. ـ زمان شاه‌عباس) میرزا یادگار، کشمیر را از دست اکبرشاه هندی بیرون آورد و خود ادعای شاهی کرد، غنی بیگ کرد اسدآبادی که آن‌وقت در دربار هند بود ـ درباره پیروزی او گفت:

بر تخت مراد، می‌نشینی ـ بنشین

 

خوش‌خرم و شاد ـ می‌نشینی بنشین

 

دولت به کنار می‌نشانی ـ بنشان

 

بر جای قباد ـ می‌نشینی ـ بنشین

 

 

این خبر را به اکبرشاه بردند. «به قید و حبس او [یعنی غنی بیگ] حکم رفت». او قصاید بسیار گفت و عذر خواست، اما بی‌نتیجه ماند. مولانا نظیری نیشابوری که از دوستان او بود و ندیم اکبرشاه، بعد از هفت هشت سال زندان آن بینوا، در قصیده‌ای ازو دفاع کرد (1008 هـ/1600 م.). و گفت:

من و رفیقی از ابنای من ـ ز ملک عراق

 

به گرم و سرد تموز و خزان شدیم مسیر

 

قضای بد سوی کشمیرش از هوا انداخت

 

مگر کشید در آن بوم ـ بی‌مقام ـ صفیر

 

اسیر بند تو گردید و، خلق می‌گویند

 

به عندلیب چمن درخورست، نی ـ زنجیر

 

گرسنه است به دریوزة شفاعت من

 

ببخش جُرم غنی را به التماس فقیر

 

 

وقتی این شعر را خواند، به علت طول حبس، «غنی بیگ از صفحه خاطر پادشاه محو شده بود ـ دوباره به خاطر شریف، خاطره زنده شد، و شعر او را مکرر خوانده، امر به قتل او فرمود.»

داستان این مرد را من مفصلاً در کتاب «در شهر نی‌سواران» آورده‌ام (ص 194). غنی بیگ را به خاطر این رباعی، زیر پای پیل انداختند و به قول معروف «پیل مال» کردند.

«نواب اعظم میرزا عزیز کوکلتاش، این خوش‌طبعی، در بدیهةً فرمودند که: قصیده ملا نظیری ـ دعای سیفی است در حق ملا غنی…» (در شهر نی‌سواران، ص 196، نقل از تذکره اوحدی). حالا دعای مخلص هم برای طول عمر مرحوم امیرانی در حکم دعای سیفی بود که بعد از انقلاب اسلامی به ملکوت آسمان رسید.

علی اصعر امیرانی ، مدیر مجله خواندنیها در دادگاه انقلاب
علی اصعر امیرانی ، مدیر مجله خواندنیها در دادگاه انقلاب

از دوره مجله خواندنیها ـ که نزدیک چهل سال تمام طول کشیده، و نخستین شماره آن اواخر سلطنت رضاشاه منتشر شده و آخرین شماره‌های آن مربوط به اوایل انقلاب اسلامی است ـ نباید غافل شد، و من عقیده دارم کسی که بخواهد تاریخ دوران محمدرضا شاه را بنویسد – خصوصاً که اینک سی سال تمام از پایان حکومت او گذشته و طبعاً اسناد آرشیوهای خارجی بسیاری آزاد شده است ـ با وجود همه اسناد آرشیوی، معذلک از استفاده از دوره خواندنیها بی‌نیاز نیست. زیرا اصولاً امیرانی خود یک صاحب قلم تاریخ‌پسند بود، و بیشتر مطالب ناب و زبده تاریخی را انتخاب می‌کرد و سردبیران او نیز بیشتر همین روحیه او را داشتند ـ یا ناچار بودند تبعیت کنند.

این دوران چهل ساله طبیعتاً سردبیران متعدد داشت، ولی همیشه نقش خود امیرانی در آن آشکار است. سالهای اول که به تنهائی خودش اداره میکرد، و بعد امیرهوشنگ عسکری سردبیر شد، و چون به اروپا رفت، چند صباحی مسعود برزین و علی‌اکبر کسمائی کل و کلی میکردند و از 1327 ش/ 1948م. این جناب محمود طلوعی است که سردبیر شد و تا سال 1335 ش/ 1956 م. به کار پرداخت، و بعد از ترک موقت، چند صباحی مرحوم کریم روشنیان، و مرحوم عباس فروتن، و مرحوم نصرالـله شیفته، و مرحوم ایرج نبوی ـ آمد و رفتی کردند، تا دوباره ستارة طلوعی طلوع کرد و تا آذر ماه 1346ش/ دسامبر 1967 م. بدین کار پرداخت، و ده سال بعد را باقر‌ عاقلی و چند تن دیگر همراهی کردند ـ خصوصاً خانم زبیده جهانگیری که کوشش فراوان داشت، و هموست که یک کتاب به عنوان «امیرانی در آئینه خواندنیها» نوشت و این کتاب، هر چند به قول معروف دوا فروشان «دوزش اندکی زیاد» است ـ با همه اینها یکی از کتب مهم مرجع در زندگی امیرانی ـ این مرد مطبوعاتی نامدار کم‌نظیر پیش از انقلاب ـ به شمار میرود. چند روزی هم حسین سرفراز ـ که معروف به حسین سردبیر بود ـ در خواندنیها قلمی می‌زد.

سرمایه‌کار طلوعی، نه تنها صدها مقاله و یادداشت در خواندنیها و سایر جرائد و مجلات ایران است، بلکه او صاحب سه چهار کتاب عمده هم هست که بعضی ترجمه هستند ـ و بیشتر تألیف ـ مثل کتاب «چهره واقعی امریکا»، و هم‌چنین کتاب «چهره‌ها و یادها» که خود از منابع تاریخ این روزگار به شمار میرود و نکات گفتنی بسیار در خود دارد. و به زبان ساده و روشن ـ که از اختصاصات قلم طلوعی است ـ نوشته شده‌ است. من افتخار دارم که سالهای زیادی در راهرو و پلکان عمارت سه طبقه خواندنیها در کوچه بن‌بست خواندنیها قدم زده‌ام و از فضائل اخلاقی او بهره برده‌ام و اینک به اشاره آقای علی دهباشی ـ که مرد حق است و همیشه خریدار بازار بی‌رونق، این چند کلمه را در یادواره دوست گرامی آقای طلوعی و در عین حال امیرانی می‌نویسم ـ که:

این همه آوازها از شه بُوَد

 

گرچه از حلقوم عبدالله بُوَد

 

 

طلوعی به حق اقرار می‌کند: «دوران سردبیری خواندنیها، پربارترین دوران زندگی مطبوعاتی من بود، و با بسیاری از شخصیت‌های ایرانی و خارجی ـ که روزنامه‌نگاران نیز از آن جمله بودند ـ در همین دوران آشنا شدم…»

او درست می‌گوید. خواندنیها تنها مجله‌ای بود در ایران ـ که مشترک شده بود یک مرکز مطبوعاتی سوییسی را ـ تا بریده روزنامه‌های اروپائی راجع به ایران را ـ هر چه بود، از روزنامه‌ها می‌برید و برای خواندنیها می‌فرستاد، و این محمود طلوعی، خودش و به کمک برادرش که در هواپیمائی شغل مهمی داشت، آنها را ترجمه میکرد، و به همین دلیل بر دو زبان فرانسه و انگلیسی تسلط پیدا کرد، و صفحة بریده جراید خارجی او در مجله خواندنیها یکی از پربارترین صفحات بود، و خوانندگان بزرگی ـ از شاه تا گدا ـ این صفحه را می‌خواندند.

این که گفتم از شاه تا گدا، حرف بی‌جائی نیست، گدایش که خود من و امثال من بودند ـ اما شاهش: خود من خبر داشتم ـ که مقاله مرا تحت عنوان «فرمانفرمای عالم»، شهبانو خوانده بود و اثری هم کرده بود (فرمانفرمای عالم، چاپ پنجم، ص 535).

بالاتر از آن، امیرانی سرمقاله‌هائی داشت که بالای آن نوشته بود: ـ «بدون رتوش». او مطالبی می‌نوشت که گاهی مورد بازخواست «دائره‌ مطبوعات» ـ قرار میگرفت، ابتکاری به خرج داد، با امکاناتی که داشت ـ که باید جای دیگر از آن یاد کرد ـ سرمقاله را می‌نوشت و حروفچینی میکرد و می‌فرستاد به دربار ـ تا شاه، یا یکی از نزدیکان او بخواند، و میخواند و اگر لازم بود تغییری می‌داد و پس می‌فرستاد، و آن وقت چاپ می‌شد و به همین دلیل عنوان آن را گذاشته بود «بدون رتوش»…

گفتم طلوعی با بسیاری از رجال ملاقات داشته و گفتگو کرده ـ و بعضی از آنها در کتابش منعکس است، شاید جالب‌ترین خاطره او ملاقات با تیمسار زاهدی در نیس است، که زاهدی گفته بود: بعد از بیست و هشت مرداد، هندرسن سفیر امریکا به ملاقات من آمد و گفت: حامل پیغام مشترکی از طرف دولت امریکا و انگلیس است و آن این است که چنانچه میل دارید از محمدرضا شاه برای بازگشت به ایران دعوت نکنید، خود شما می‌توانید رژیم سلطنتی را عوض کنید و در رأس جمهوری قرار بگیرید.»‌ (چهره‌ها و یادها، ص 60).

زاهدی دلائل انصراف خود را گفته ـ و به هر حال باید در کتاب خواند. این نکته را هم باید عرض کنم که مخلص پاریزی هم، برحسب اتفاق، ـ آری برحسب اتفاق، نه به قصد و اختیار ـ یک شب تیسمار زاهدی را در نیس دیدم. داستان این است که من هر سال تابستان که به پاریس می‌رفتم از آنجا سری به نیس می‌زدم و آن‌طور که خودم به شوخی گفته‌ام:

پاریز، شبی ـ پدر، به سردی‌

 

می‌گفتی: سر به نیست گردی

 

با این نفرین مرا ز پاریس

 

یک مرتبه‌ «سر به نیس» کردی

 

 

تابستانها که معمولاً مرحوم فلسفی در نیس بود اغلب در خدمت ایشان بودم و گاهی به کازینوی نیس هم میرفتم ـ که البته اهل قمار نبودم، مرحوم فلسفی علاقه به بازی سبک داشت، و من گاهی همقدم او چند لحظه‌ای به کازینو سر می‌زدم و دلخوشی بعضی بازیگران را تماشا می‌کردم.

من سپهبد زاهدی را در مدت عمرم فقط يك‌بار دیده‌ام ـ که آن هم اتفاقی بود: يعني روز بیست و هشت مرداد بود در تهران. در هتل لاله‌زار بودم و از هتل بیرون آمده و سر و صدای مردم را می‌شنیدم و در خیابان فردوسی بود که دیدم یک تانک ـ که روی آن پر از آدم‌ها بود ـ آرام‌آرام راه میرفت، و فریادها به آسمان بلند بود ـ سپهبد با تانک خود میرفت که در خیابان شمیران، مرکز رادیو ایران را اشغال، یا به روایتی فتح کند. بهترین تعبیر را در باب تانک سپهبد زاهدی در روز بیست و هشت مرداد، نمدمال خواندنیها خسرو شاهانی دارد که سالها بعد میگفت و می‌نوشت: یکی به من جواب دهد که یک تانک، روی هم، گنجایش چقدر آدم دارد؟ او این حرف‌ را برای این میزد که هر کس بعد از بیست و هشت مرداد به مقامی یا پولی می‌خواست برسد ـ ادعا میکرد که من آنروز در کنار سپهبد برتانک سوار بوده‌ام. (مار در بتکده کهنه، چاپ چهارم، ص 331)

روزها سویس کازینو نداشت ـ و چون تیمسار علاقه‌مند به کازینو بود ـ یا به اویان میرفت که در فرانسه و دو فرسخی ژنو است، یا گاهی به نیس می‌آمد که در مونت کارلو و خود نیس، بهترین و معروفترین کازینوها وجود دارد. و من در یک تابستان که در خدمت استادم نصرالـله فلسفی بودم.

آن شب یک لحظه برای صرف قهوه دور میزی نشستند و لطف کردند و مرا هم اجازه دادند. فلسفی داستان ترجمه «تمدن قدیم» را ـ که به خرج مرحوم مصدق چاپ کرده بود ـ بازگو کرد. ملكي وزير بازنشستة تیمسار زاهدی روزی مهمترین وزیر، یعنی وزیر کشور کابینه مصدق بود، این جمله را اظهار داشت، بيان عبارت «مصدق مرد محترمی است…»[6] را من يك بار  هم در هتل امباسودور نيس و كازينوي نيس در حضور آقاي فلسفي از دكتر مسعود ملكي وزير كار كابينه سپهبد عينا شنيدم كه از قول زاهدي نقل مي‌كرد.

البته اين حرف‌ها كه گفتم در خاطرات اردشير كه به قلم بانوي نژاده شيرين خانم منصور پيرنيا تحرير شده، ديده نمي‌شود. – ولي به‌نظر بسياري از بزرگان همان روزها، مثلا پروفسور عدل را در همان روز كودتا، در خاطرات شعبان جعفري كه باز هم به قلم بانويي ديگر – هما سرشار – به رشته تحرير درآمده – مي‌توان ديد.[7]

خوب، این حرفها را چرا نقل کردم، برای این بود که بگویم: امیرانی یکی از نزدیک‌ترین دوستان زاهدی بود، و شبهای بسیار در کازینوی آب‌علی، با هم دور یک میز نشسته بودند، و این را ما حقوق‌بگیران خواندنیها، آخر برج، بهتر از همه‌کس درک می‌کردیم ـ وقتی مرحوم «هارونی» حسابدار مجله میگفت: صندوق، خالی است، دو سه روز صبر کنید تا مجله منتشر شود و پولی به صندوق برسد.

منوچهر بزرگمهر که رئیس تبلیغات سپهبد زاهدی نخست‌وزیر بوده است ـ یک‌جا می‌نویسد: «خود نخست‌وزیر [زاهدی] دل‌خوشی از شاه نداشت، و به قول خودش، شاه ازو دلزده شده بود و طاقت دیدن کسی را ـ که پایه مراجعت او بود ـ نداشت، و میخواست هر چه زودتر او را از خود دور کند…»

معروف است و در تاریخ به ثبوت رسیده که دیکتاتورها وقتی به مقام خود رسیدند، نردبان ترقی خود را از میان برمیدارند، و به همین علت کم‌کم شاه از زاهدی خسته شد، و ازین که چند بار گفته بود: اگرمن نبودم، او [ـ یعنی شاه] رفته بود ـ دلتنگ شده و یک‌بار هم به او گوشزد کرده بود، ولی پسرش این اختلاف را جبران کرد…» (کاروان عمر، ص 231 و 238)

زاهدی این‌طور پیش خود استدلال کرده بود که «اگر بنا باشد من رئیس جمهور شوم مسلماً شاه و خواهر و برادرهایش مرا راحت نخواهند گذاشت و باید از یک طرف با شاه و بستگان و دوستانش دست و پنجه نرم کنم و از سوی دیگر با ملیون و عوامل چپ در بیفتم… پس بهتر است…الخ» (چهره‌ها و یادها، ص 60). اما اگر از من می‌پرسید، این سپهبد نبیره و نتیجة شیخ زاهد گیلانی (نای هفت بند، چاپ ششم ص 334)، مرشد شیخ صفي‌الدین اردبیلی، که خانقاه شیخ زاهد گیلانی «در سیاوه‌رود»، به قول صاحب تاریخ «… خلوت او بر لب بحرست، چنانکه در حالت تموج بحر، آب بر طبقه خلوت می‌ریزد، و در خلوت، با جانب شرق گشاده است ـ چنانکه چون آفتاب طلوع کند ـ شعاع در خلوت افتد…» (حماسه کویر، چاپ چهارم، ص 232)، بنابراین، تلگرافی به شاه که در رم بود مخابره کرد، به این متن:

– «پیشگاه اعلیحضرت همایون شاهنشاه؛

مردم شاه دوست و ارتش فداکار در انتظار موکب همایونی با بی‌صبری دقیقه‌شماری می‌کنند. از خاکپای مبارک استدعای تسریع در عزیمت، و ابلاغ ساعت نزول اجلال را دارد ـ تا احساسات پاک مردم مطابق آرزوی خودشان، نثار قدوم مبارک گردد…». شاه روز 31 مرداد از طریق بغداد ـ عازم ایران شد. ملک فیصل پادشاه عراق، یک قبضه شمشیر مرصّع به جواهرات گرانبها به شاه اهدا نمود. (جامع‌المقدمات، چاپ دوم، ص 490)

کی بود در زمانه وفا؛‌ به جام می بیار            تا من حکایت جم و کاووس کی کنم

آری، این نبیره و نتیجه شیخ زاهد ـ یک اپیکوریست به تمام معنی بود ـ و اپیکوریست را من از قول سعدی: «هر کجا طلبی»، معنی کرده‌ام:[8]

تو بُردی از دل من، میل هر کجا طلبی

 

مرا که قبله‌پرستم ـ چه کار با اصنام؟(1)

 

 

مرحوم دکتر جواد شیخ‌الاسلامی مورخ بزرگ معاصر، همیشه میگفت ـ اگر سپهبد در همان روزها 16 هزار تومان (یا صد و شصت هزار تومان؟ تردید از من است) مقروض حریفان کازینوی آب‌علی نبود، شاید دست به کودتا نمی‌زد ـ کودتایی که چند ماه بعد از آن 9 تُن با یازده تن طلای غرامت جنگ را، شوروی‌ها فرستادند، و شترهای طلا ـ که می‌بایست درِ خانه مصدق زانو بزند، جلو باشگاه ـ افسران، مقر سپهبد زانو زد.»[9]

شاید هم این نبیره شیخ زاهد گیلانی، به چشم بصیرت میدید که بعد از بیست سال، انقلاب اسلامی، درِ خانه همه اینها را خواهد کوفت که به قول صائب:

بر روی عاقلان جهان، خندة سپهر

 

از رود نیل، کوچه به فرعون دادن است

 

 

انقلابِ بیست سال بعد، که نتیجة مستقیم سقوط مصدق بود، و بعد از پنجاه سال،‌ خانم آلبرایت وزیر خارجه تاریخ‌دان کم‌نظیر آمریکا، اذعان و اعتراف کرد که اقدامات امریکا در شکل دادن کودتای بیست و هشت مرداد، یک اشتباه سیاسی امریکا بوده است. آری، این انقلاب برای شاه و گدا ثابت کرد و برای تیمسار هم در عالم مکاشفه محقق شد، مفهوم این شعر حکیم رکنای مسیح کاشانی که

دردِ سر بود بسی بر سرِما افسر ما

 

شد کلاه نمدی ـ صندلِ دردِ سرِ ما

 

 

و بنابراین از دوستانی مثل مسعود ملکی‌ وزیر کار زاهدی ـ که آخر عمری به خواهش او معتکف هتل آبهای دور دنیس شده بودـ و عابدین و غیر آن خواست که هم‌نوا با مرحوم ریاضی یزدی شوند و:

گرای نسیم سحر رَه بری به طرّه دوست

 

برای ما و، ریاضی، ذخیره کن جا را

 

 

گویی او زاهدانه حوادث 20 سال بعد را به چشم بصیرت می‌دید. آخر تیمسار پیش از آنکه تیمسار شود ـ «بصیر دیوان لقب داشت».

تیمسار، بعد از یکی دو سال نخست‌وزیری، متوجه همه این اشکالات شده بود، پس راه دوم را انتخاب کرد و کازینوی نیس و اویان را بر کازینوی آب‌علی ترجیح نهاد، و مناسبات با دختر مؤتمن‌الملک را در طاقچه نسیان نهاد و با دختر اتحادیه عهد اتحاد بست، و به تقلید خانقاه شیخ زاهد در سیاوه‌رود، «ویلای رز» [ـ گل‌سرخ] را در کنار رودخانه رن و دریاچه لمان سویس انتخاب کرد، و این تیمسارِ اپیکوریستِ شیفته آواز تاج اصفهانی (نای هفت بند، ص 68، و گذار زن از گدار تاریخ، ص 68). مصداق این قول آسمانی کم‌نظیر صائبِ صائب‌کلام شد ـ که گویی از زبان فرشتگان آسمان می‌فرماید:

با عشق، هر که مسلک عقل، اختیار کرد

 

از آب خضر، دست به موجِ سراب، شست

 

 

و من یک روز هنگام عبور از ژنو به مونترو، این ویلا را از دور دیدم، و یک نفر دیگر را هم در همسایگی آنها دیدم و آن زنی بود بلندبالا ـ که در بالکن آپارتمانی ایستاده بود ـ و آقای عابدین به من گفت: این فوزیه است ـ زن قدیم شاه و همسر شیرین بیگ مصری ـ که البته سنی از او گذشته بود ـ ولی میشد حس کرد که به قول نظامی:

هنوزش آب، در جوی جوانی است

 

هنوزش لب، پر آب زندگانی است

 

هنوزش هندوان آتش‌پرستند

 

 هنوزش ترک چشمان مستِ مستند

 

 

اما اردشیر، مقصودم نه‌ اردشیر درازدست هخامنشی است ـ نه اردشیر بابکان، بل اردشیر، نوه دختری مؤتمن‌الملک پیرنیاست. او را هم یک‌ بار ملاقات کرده‌ام ـ نه بعد از کودتا در وزارت‌ خارجه، و نه بعد از انقلاب درویلای رز، بلکه بعد از شهریور بیست ـ آن روزها که هنوز جوان دانشجو بود و همدرس حسین طاهری کرمانی قاضی و احمد تهرانی کرمانی. اینها در خانه دانشجوئی خود در خیابان دانشگاه یک ناهار آبگوشت پر آجیل کرمانی میدادند و من هم که دانشجو بودم رفته بودم به دعوت طاهری رفته بودم. آنجا اردشیر را که جوانی بالابلند بود دیدم. بعدها آن دکتر احمد تهرانی با خانم زاهدی یکی از نزدیکان اردشیر ازدواج کرد و در وزارت خارجه کار گرفت و سفیر ایران در آمریکای جنوبی شد، و خانه مقر رضاشاه را تعمیر کرد و به شکل موزه درآورد ـ دیگر به ایران بازگشت.

او از متعینین کرمان بود، و خانه او در اجاره تلفن خانه کرمان بود، و من دو سه بار از کرمان به پاریز در همان خانه تلفن زدم که پدرم برایم قرمه و کشک و پنیر بفرستد، و 13 قران دهشاهی پول تلفن دادم ـ و از آن سال تا امروز ـ که هر دختر دانشجویی یک تلفن دستی دارد و روی نیمکت دانشگاه نشسته و به دوست پسرش تلفن می‌زند که من زیر فلان درخت و فلان‌جا هستم اگر حالش را داری بیا، آری از آن روز تا امروز بیش از 65 سال گذشته است و اگر بیهقی می‌خواست اینهمه تحول وقایع را که من ظرف 85 سال عمر دیده‌ام، به چشم ببیند ـ می‌بایست هزار سال صبر کند. صحبت تهرانی کرمانی ممکن است سوگندان مرا درباب کرمان تمام کرده باشد ولی مثل اینکه هنوز باید صبر کرد تا موقع آن برسد.

باز این نکته را هم می‌دانستیم، که روزهای قبل از بیست و هشت مرداد که زاهدی پنهان بود و خانه به خانه می‌شد ـ دو سه شب را در خانه وسیع و بزرگ و پردرخت مرحوم امیرانی، ـ در سه‌راه قلهک کنار خیابان شمیران ـ مخفی شده بود.

چنانکه باز می‌دانیم، شاه خیلی زود دست به کار شد تا زاهدی را برکنار کند چه ازو بیم داشت. (خاطرات اسفندیار بزرگ‌مهر، کاروان عمر، ص 188 و 201 و 238). و آخر کار هم آنطور که شنیده بود ـ والعهدة علی‌الراوی ـ از نیروی پدر فرزندی اردشیر استفاده کرد و زاهدی را از باشگاه افسران تهران ـ محل حکمفرمائی او ـ به «ویلای رز» در سویس منتقل کرد، و درین جا‌‌به‌جائی، پسری که دیگر داماد شاه شده بود هم بی‌اثر نبود. صائب گوید:

مبند دل به جگر گوشه چون رسد به کمال

 

که خون چو مشک شود در ختن نمی‌مانَد

 

 

و داستان ملاقات این پدر و فرزند را من از قول حسن (محمد؟) قریشی که از رجال خراسان و ثروتمند و نمایندگی مجلس را هم داشت در سویس، و از نزدیکان هر دو بود، شنیده‌ام و در جامع‌المقدمات، چاپ دوم، ص 492، و هم در جائی دیگر از قول مرحوم دکتر صدیقی، با واسطه، آورده‌ام. اسدی طوسی فرماید:

چه چیز است این مهر فرزند و درد

 

که در نیک و بد هست، با جان نبرد

 

 

و این نکته ازین‌جا آب مي‌خورد که گویا تیمسار یک جائی به زبان آورده بود که:

– من با تانک آمده‌ام و با تانک هم خواهم رفت.

به گوش شاه رسیده بود، و در تأمل فرو رفت. قرار شد علم مأمور شود و استمزاج کند که با چه شرایطی زاهدی حاضر به استعفاست، وقتی که زاهدی در شمال بود ـ علم مأمور این کار شد و قرار بود مطلب را به جهانگیر تفضلی بگوید که به شاه برساند. رمز این مسئله هم این بود که چون رئیس املاک سلطنتی بود از شمال به بهبهانیان رئیس حسابداری املاک ـ اگر زاهدی موافق باشد ـ تلگراف کند که: محصول پنبه گرگان خوب است، و اگر نه تلگراف کند که: محصول رضایت‌بخش نیست. با گفتگوهایی که شده بود، بعد از نوروز 1334ش/ مارس 1965، در حالی که هنوز زاهدی استعفا نداده بود ـ علم پیش او رفت و گفت: اعلیحضرت با استعفای شما موافقت فرموده‌اند! گویا در جایی هم به او گفته بود: تیمسار، آن قدرتی که شما را سوار تانک کرد ـ دیگر پشتیبان شما نیست. جای ویکی لیکس ژولیان آسانژ خالی که مذاکرات پشت‌پرده‌ آن روزها را در سایت خود منعکس کند! بشرط آنکه کاندوم خود را در سوئد جا نگذاشته باشد.

این صحبت از اردشیر هم در میان هست. که حل این اختلاف، به صورت تهدید به خودکشی با هفت‌تیر درست باشد (پیر سبزپوشان، چاپ دوم، ص 28) آن‌وقت باید قبول کرد این روایت عامیانه را که می‌گوید: «دشمنی شیرین‌تر از اولاد نیست».

و باز، اگر درست باشد حرف علم که یک‌جا میگوید: «اردشیر مزخرف میگوید» (ص 256، خاطرات ج 5)، و «اردشیر شلوغ مي‌کند» (ص 166) و «باز هم شاه نسبت به زاهدی وزیر خارجه اظهار بی‌مرحمتی کرد ـ مایة تعجب من شد ـ هنوز نمی‌دانم چه پیش آمده است؟» (ص 177)، ثابت می‌کند مصرع دوم همان بیت عامیانه را که می‌گوید: «شاخ گاوی بدتر از داماد نیست». و اینکه بیست سال تمام در مقالات مختلف، اردشیر از اعلیحضرت همایونی با احترام تمام یاد می‌کند، چیزی نبوده است ـ جز یک «گرگ آشتی». تاریخی ـ که بیهقی بارها آن اصطلاح را به کار می‌برد، و من همانروزها در قصیده‌ای گفته بودم:[10]

قصة هابیل و قابیل است و ـ عهد گرگ و میش

 

هیأت امضای پیمانها درین طالارها

 

نادر هندند و آتیلای روم این فاتحان

 

گرگ خلق‌ و، کاروان خویش را سالارها

 

ماجرای گرگ و میش ار نیست غوغای حیات

 

پس چه خواهند از بشر، این گرگ‌ها ـ این هارها(1)

 

 

یک خاطره کوتاه هم از ایام کار خواندنیها برایتان بگویم. گمان کنم روزهای سردبیری مسعود برزین بود، ما سه چهار نفر کارمند بیشتر نبودیم و بیخود نبود که توفیق، کاریکاتور ما را کشیده بود ـ به صورت یک قیچی، و زیر آن نوشته بود: هیئت تحریریه خواندنیها. یعنی یک قیچی، مقالات خواندنی روزنامه را جدا میکند و چاپ می‌کند و میشود یک مجله جدید.

آن سه چهار نفر کارمند تحریریه عبارت بودند از خود امیرانی، و سردبیر، و آقای حبیب‌الـله شاملوئی ـ که کتابی در باب تاریخ ایران هم نوشته است، و مرحوم نور صالحی که غلط‌گیر مجله بود، و من که مقالات را می‌خواندم و دورش خط می‌کشیدم و امیرانی می‌پسندید و قیچی میکردیم و چاپ می‌کردیم. یکی دو نویسنده ثابت هم داشتیم مثل مرحوم منصوری و حسینقلی مستعان و چند تن دیگر ـ که البته حقوق ثابت نداشتند، و به تعداد صفحاتی که از آنها چاپ میشد ـ آخر ماه حق‌التحریر می‌گرفتند. برای امثال ما صفحه‌ای بیست تومان می‌دادند، و برای مستعان صفحه‌ای پنجاه تومان و جواهر کلام هم همینقدرها.

هارونی هم بود ـ گمانم از اقوام کُرد امیرانی که رئیس حسابداری بود، و بالاخره سیدمحمد رئیس دایره حروفچینی و صفحه‌بند. و معروف به سیدممّد بود ـ همین و دیگر هیچ.

و این حسینقلی مستعان از عجایب نویسندگان بود. و در هر هفته پنج شش جا داستان می‌نوشت و می‌آمد و می‌نشست و به یادداشت که مقاله به کجا رسیده، و چه باید بنویسد. بعد میرفت به تهران مصور و عین همین کار را برای مقاله و در واقع کتاب دنباله‌دار آن مجله انجام می‌داد ـ بدون اینکه هیچکدام این داستانهای متعدد، با هم تخلیط شوند، و همسرش ماه‌طلعت پسیان هم خود اهل قلم بود و به سبک شوهر یکی دو کتاب نوشته است.

گروهی از بهترین نویسندگان به لطف بی‌غرضی طلوعی، با خواندنیها همکاری میکردند که از میان همه خسرو شاهانی در خواندنیها، بیش از همه دوام کرد، و بیش از همه خواننده داشت و پیش از همه هم مُرد.

باری، آن سالها، سالهای پیش از ملی‌شدن صنعت نفت را می‌گویم، آن سالها بازار اعتصاب و کم‌کاری و اعتراض گرم بود و روزی نبود که گروهی اعتراض نکنند یا اعتصاب نکنند و حقوق اضافه نخواهند.

ما سه چهار نفر هم نمیدانم به تحریک کدام یک (؟)، یک روز با خود گفتیم: حقوق ما کم است و باید اعتصاب کنیم و از امیرانی اضافه حقوق بخواهیم.

آن روز صبح طبق معمول قبلی من می‌رفتم و از هر روزنامه‌ای دو نسخه می‌خریدم و می‌آوردم و می‌خواندم و خط می‌کشیدم، البته با شاملو، و یک خانم هم که اسمش را فراموش کرده‌ام ـ گمان می‌کنم ارمنی بود(؟) و بعد حدود ساعت 9 امیرانی از قلهک می‌آمد و می‌دید و انتخاب می‌کرد و میدادیم حروفچینی.

امیرانی ساعت 9 آمد و یکسر به اطاق خود رفت و صدا زد: باستانی، روزنامه‌ها را بیاور. من چند تا روزنامه ناخوانده و خط ناکشیده را بردم به اطاقش، نگاهی انداخت و گفت: چرا خط‌کشی نشده است؟

من با سادگی دهاتی خود گفتم: آخر، ما اعتصاب کرده‌ایم! با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: چی؟ اعتصاب؟ گفتم: بله. گفت: برو بگو همکارنت و رئیس حسابداری و سیدمحمد بیایند بالا. رفتم و گفتم، و فکر می‌کردم به همین سادگی به حسابداری خواهد گفت: فلان مبلغ به حقوق این و فلان مبلغ به حقوق آن اضافه کن، و کار تمام خواهد شد.

آنها آمدند بالا.

امیرانی، خطاب به هارونی رئیس حسابداری گفت:

این آقایان از فردا اینجا کاری ندارند. حساب گذشته آنها را تصفیه کن و بپرداز.

بعد خطاب به سیدمحمد گفت: این دو سه تا روزنامه را بگیر و ببر بده به حروفچین‌ها، هر قسمتی از آن خوششان آمد بچینند و تصحیح کنند و چاپ کنند. فرم آخر را هم بده من ببینم.

بعد دوباره رو کرد به ما و گفت: آقایان می‌توانند تشریف ببرند.

سپس سرش را روی کاغذ خود گرفت و مشغول نوشتن شد.

ما آمدیم بیرون، و به همدیگر نگاهی کردیم ـ که چه باید کرد؟ سیدمحمد هم روزنامه‌ها را گرفت و رفت پایین. لحظاتی گذشت. دوباره امیرانی ما سه چهار نفر را خواست ـ و اینک با ملایمت بیشتری گفت:

من نخواستم در حضور سیدمحمد این حرف را به شما بزنم. حقیقت آنست که اگر او بخواهد، میتواند بدون شما مجله را دربیاورد. نه تنها بدون شما، بلکه بدون من هم میتواند دربیاورد. یک حرف دیگر هم بگویم ـ که هیچکس به شما نگفته است، درین مملکت اگر نخست‌وزیر هم نباشد ـ مملکت تعطیل نخواهد شد، و نخست‌وزیر که هیچ، اگر شاه هم نباشد ـ این مملکت اداره خواهد شد. منتهی این حرف‌ها را نباید زد. شما بروید کار خودتان را بکنید، البته اگر تیراژ بالا رفت، چیزی هم اضافه به شما خواهم داد. بروید و دیگر ازین فکرها نکنید.

ما آمدیم از اطاقش بیرون، و دوباره نگاهی به هم کردیم و مشغول روزنامه‌ خواندن شدیم. این حرف امیرانی در گوش من بود که «بدون شاه هم این مملکت اداره خواهد شد» ولی گمان میکردم برای مجاب کردن ما چنین فلسفه‌ای به هم بافته است. اما سالها گذشت ـ سی سال بعد، وقتی انقلاب اسلامی شد و شاه رفت، به چشم خود دیدیم که مملکت باز هم اداره شد ـ در حالی که حرف امیرانی کاملاً سبز شده بود: «بدون شاه هم ایران اداره می‌شود.» منتهی همانطور که خوانندگان شما خبر دارند، یکی از نخستین قربانیان این تحول، گوینده همین حرف ـ یعنی خود امیرانی بود که برابر دیوار تیر اوین قرار گرفت. صائب می‌گوید:

ای که داری، چون هدف، ذوق لباس سرخ و زرد

 

تیرباران نگاه خلق را ـ آماده باش

 

 

تا فراموش نکرده‌ام بگویم که یک هم‌شهری ما ـ مرحوم عباس فروتن هم مدتی سردبیر خواندنیها بود. او هم خوب اداره میکرد.

برای اینکه سوگند من درست از آب درآید که گفته‌ام «نباشد در سمیناری یا یادواره‌ای که من در آن شرکت کنم، و در آنجا به تقریبی یا به تحقیقی یادی از کرمان به میان نیاید». ادای این سوگندان را میخواستم با اشاره به دکتر تهرانی کرمانی و یا عباس فروتن کرمانی در یادواره محمود طلوعی به انجاح برسانم، اما مثل اینکه موضوع مناسب‌تری هست که باید بدان اشاره کرد. اما فروتن او اصلاً کرمانی بود، پدر و برادرش در کرمان داروخانه داشتند. خود فارغ‌التحصیل دانشسرای مقدماتی بود، و برای تکمیل تحصیلات به تهران آمد، و در جرائد به کار پرداخت و گل کرد تا به سردبیری خواندنیها رسید، و این برایش کافی نبود که خیلی زود در رادیو سردبیر برنامه‌های روز جمعه شد و اصولاً به رادیو انتقال یافت و جزء اجزاء برجسته آنجا شد و طبعاً از خواندنیها کنار رفت.

این مضمون را که من در مقالاتم به هر بهانه گریزی به کرمان می‌زنم، بهتر از همه، آقای عبدالکریم تمنا هروی شاعر باکمال افغانستانی مقیم ایران ـ که از خوانندگان کتابهای من است ـ به شعر آورده است ـ طی یک رباعی:

گاهی سخن از بابل و یونان‌گوئی

 

گه از سفر ملک سلیمان گوئی

 

صد سینه سخن به همدگر ربط دهی

 

تا بلکه سخن به وصف کرمان گوئی

 

 

اما ارتباط یادواره طلوعی ـ با کرمان ـ و آن داستانی است که بهتر است از قلم خود محمود طلوعی برایتان نقل کنم. داستان از آن‌جا شروع میشود که منوچهر ـ پسر محمود طلوعی ـ در دبیرستان البرز تحصیل می‌کند، و نیم نمره در امتحان ریاضی کم می‌آورد، به حساب اینکه دکتر مجتهدی تنها مجله‌ای که میخواند ـ خواندنیهاست، پیش دکتر می‌رود. و دکتر برخلاف عادت خود، آن‌طور که طلوعی می‌نویسد:

«…دکتر مجتهدی تنها لطفی که در حق من کرد این بود که گفت: از دبیر ریاضی ایشان [مرحوم هوشنگ بهمنیار] خواهش می‌کنم ورقه امتحانی منوچهر را مجدداً بررسی کند. ـ و اگر خودش موافقت کرد در نمرة‌ ایشان تجدیدنظر نماید. مرحوم بهمنیار ورقه امتحانی پسرم را در حضور خود من بررسی کرد، و حاضر نشد در نمره او تجدیدنظر نماید.

چند سال بعد، دختر من ـ نسرین، با برادرزاده آقای هوشنگ بهمنیار ازدواج کرد.» (چهره‌ها و یادها، محمود طلوعی، ص 484)

فکر میکنم دیگر بهتر ازین موردی پیش نیامده باشد که مقاله مرا ـ هر چند گفتگو از یک ترک پارسی‌گوی (= طلوعی) است ـ با کرمان پیوند دهد و سوگندان مرا در حق کرمان برآورده ساخته باشد.

بهمنیاری که نیم نمره نمی‌داد ـ کرمانی است. من در باب استاد مرحوم احمد بهمنیار (دهقان کرمانی) بزرگ خاندان بهمنیار ـ مدیر روزنامه دهقان و فکر آزاد، دهها صفحه مطلب نوشته‌ام ـ هم در مقدمه تاریخ کرمان، هم در مقدمه پیغمبر دزدان، و هم در تلاش آزادی، و هم در مقدمه دستان نامه بهمنیاری.

علاوه بر آن، در حق مرحوم مهندس فریدون بهمنیار پسر مرحوم بهمنیار ‌ـ که مهندس شیمی بود، و داستانی عجیب دارد با مرحوم مهندس ساعی ـ صاحب و ایجاد کننده پارک ساعی ـ ، به تفصیل یادداشتی دارم که برای روزنامه خرداد فرستادم ولی در آنجا چاپ نشد، بعداً به اطلاعات دادم که در آن روزنامه چاپ شد، و هم در کتاب «درخت جواهر، (درخت جواهر، جنگل مادر رودخانه، ص 247 تا 275) »، و بارها در خانة او احوالپرس او بوده‌ام. بنابراین نسرین خانم یک زن کرمانی است که همه حرف‌های مرا که در فضیلت فداکاری زنان کرمانی نوشته‌ام ـ آنجا که از همسر کرمانی حاج‌ ممدهادی سبزواری صحبت کرده‌ام ـ (حصیرستان، چاپ دوم، ص 248)، آری، همه آن حرفها را ثابت کرده است ـ که این زن یعنی نسرین خانم وظیفه پیدا کرد آسایش زندگی را به خانواده محمود طلوعی تزریق کند. ازدواج پسر طلوعی با این دختر اصیل کرمانی، یک نتیجه مهم برای خود طلوعی داشت، و آن اینکه فرصتی برای او فراهم کرد که سالی چند ماه را در کالیفرنیا و شهرهای امریکا و کانادا، با خیال راحت، به نوشتن خاطرات و ترجمه کتابهای خود مشغول شود، و نوشته‌های روزنامه‌ای طلوعی را، به نوشته‌ها و کتابهایی تبدیل کند که به قول علی‌زاده طوسی (ـ اسم مستعار است) از رادیوی بی‌بی‌ثی ـ صبحهای جمعه ـ از «کتابهای یک بار مصرف»، (صبح جمعه 30 آذر 1386 ری 21 دسامبر 2007) به کتابهایی قابل اعتنا تبدیل کند ـ که نه تنها دیگر «یک بار مصرف» نیست، بلکه میتواند خود جزء منابع تاریخ و فرهنگ ایران باشد. صائب فرماید:

روشنگر وجود بوَد آرمیدگی

 

آئینه است ـ آب، چو هموار می‌رود

 

 

آفاق زندگی طلوعی بعد ازین ازدواج، به قول فخرالدین اسعدگرگانی، روشن شد:

تو او را جفت باش و دوده بفروز

 

وزین پیوند کن، فرخ ـ مرا روز

 

به نیکی یکدگر را یار باشید

 

وزین پیوند برخوردار باشید

 

پس آنگه ویسه با او خورد پیوند

 

که هرگز نشکند با دوست پیوند

 

 

اما دو کلمه دیگر هم از آن معلم کرمانی عموی دختر، از قول خود طلوعی بشنوید: پس از این ازدواج، وقتی داستان گذشته را با عموی دختر بازگو میکردم، مرحوم بهمنیار ضمن اظهار شرمساری از آنچه پیش آمده، می‌گفت: من به دکتر مجتهدی گفتم: اگر مایل است، چشم بسته نیم‌نمره را به نمره امتحانی پسر شما اضافه کنم [می‌کنم]، ولی اگر ورقه را مجدداً بررسی کنم، به احتمال 99 درصد، همان نمره قبلی را خواهم داد. دکتر مجتهدی به من گفت ورقه را در حضور خود آقای طلوعی بررسی کن، و خودت تصمیم بگیر. من، هیچ توصیه‌ای به شما نمی‌کنم…»

حالا می‌فهمم، چرا مردم کرمان برادر مرحوم استاد بهمنیار را «محمدعلی معلم» می‌خوانده‌اند: یک معلم واقعی، که اولاد و احفاد او اینطور بار آمده بوده‌اند. راست می‌گوید نظیری نیشابوری که فرموده است:

– کسی که زود گسل نیست ـ دیر پیوند است…

 

 

[1]) صحبت از روزگاری است که کارمندان دولت را به سه گروه تقسیم کرده بودند: 1- بند الف، 2- بند ب، 3- بند جیم. و این بند جیمی‌ها، کسانی بودند که احتمال داشت از کار بی‌کار شوند. تقسیم‌بندی بر اساس میزان صداقت و احتمالاً پاکی و پاکدامنی بود. تعجب خواهید کرد اگر بگویم که سردار فاخر حکمت رئیس مجلس را جزء «بند جیمی»‌ها رقم زدند ـ ولی این مرد نازنین پرّ خاطرش نبود، وکماکان مجلس را سالها و سالها در تیول داشت و اداره می‌کرد! لیست. «بند جیمی‌ها» در شهریور 1329 \تی/ سپتامبر 1950 م. چاپ شده. (قلم و سیاست، محمدعلی سفری ص 346).

 

[2]) Tournefort Rue= کوچه تورنه‌فور

 

[3]) Bon Chance= شانس خوب

 

[4]) مصراع از نظامی است: «چو به گشتی، طبیب از خود میازار چراغ از بهر تاریکی نگهدار»

 

[5]) Chamys Elysées = باغهای پستدیده. مرغزارهای بهشت لازم به توضیح است که تا آنروز من هنوز هیچکدام از ین جاهای فرنگی را که اسم برده‌ام ندیده بودم، و تنها تیری به تاریکی انداخته بودم از نوع تیراندازی در تاریکی مرحوم عشقی که بدون اینکه پاریس را دیده باشد ـ گفته بود: برج ایفل، پی معرفت؟ گلوا ـ گُل بر سر مقبره ناپلئون می‌ریزد بعدها که «از پارینه به پاریس» رسیدم ـ به چشم دیدم که شانزه‌لیزه نه تنها معروفترین خیابان پاریس، بل کل فرانسه، و حتی تمام دنیاست و – سروزمینی است که ایمان فلک داده به باد.

 

[6]) يك‌جا هم اظهار كرده بوده است كه «من مي‌ترسم، شاه بالاخره كلك مصدق را بكنه». (كاروان عصر، خاطرات اسفنديار بزرگمهر، ص 184)، (آسياي هفت‌سنگ، چاپ هشتم، ص 338).

 

[7]) بگذریم از ین که ورود من به کازینو نیس هم مشکلاتی داشت که با تمهیدی رفع شد. آخر، ورود به این کازینو بدون کراوات ممنوع بود.

 

[8]) در نسخ عادی ـ هر کجا صنمی است؟ ـ آمده. اما پدرم آن‌طور میخواند و در نسخه خطی قدیمی آن‌طور دیده بود. (کلاه گوشه نوشین روان، چاپ چهارم، ص 226).

 

[9]) (2): طلب ایران حدود یازده تن طلا می‌شد ـ که حدود هشت میلیون دلار آن روز قیمت داشت (10 تیر 1333 ش / اول ژانویه 1954، و  امروز البته: حساسبش با کرام‌الکاتبین است.

 

[10]) اصل قصیده در مقدمه تاریخ کرمان چاپ شده (ص 96 تا 100)

رسم دنیا جمله تکرار است اندر کارها

 

تا چه زاید عاقبت این رسم و این تکرارها

 

بس حوادث چشم ما بیند که نو پنداردش

 

لیک چشم پیر دنیا دیده آنرا بارها… الخ