صادق هدایت لقب« هالو» را به او داد/ عطا بهمنش

ر

توضیح ضروری

با دکتر علی‌اکبر روح­بخش که تحصیلات خود را در رشته ریاضی در پاریس به پایان برده بود در حدود ده سال همکاری داشتم. آدمِ راحتی بود و به آنچه در محیط کار و کشورمان در کل می‌گذشت توجهی نداشت.

فقط سیگار می‌کشید و بعد جدول روزنامه‌ها را حل می‌کرد و به دور از تکلف زندگی می‌کرد و زندگانی او از آغاز شب رنگ می‌گرفت!

نه خانه‌ای، نه آسایشی، نه دلبستگی به کسی و موضوعی، گويی که خالی شده بود. در فاصله‌ای کوتاه از مُردنِ او، من نیز کارم را رها کردم و برخلاف اصول اداری بازنشسته شدم.

آنچه مسلم است تا سال 1340 با هم بودیم و به برکت مقام علمی او در هر شرايطی دوست و همکار گرانمایه‌ام بود. در آنچه که در زیر می‌آید از گفته‌های او استفاده کرده‌ام و سال‌ها آن را یادداشت و حالا که پیر شده‌ام فکر می‌کنم کسی نیست که از او یادی بکند و شاید وظیفه‌ای باشد که بر عهده داشتم…

 

دکتر هالو

این لقب مُهوع از من نیست، این عنوان را نویسندة نامدار «صادق هدایت» داده بود و طُرفه این که روح‌بخش اهمیتی نمی‌داد، نه به­‌عنوان دکترای ریاضی و نه به هالوگری!… او دوست داشت همیشه شوخی کند و یاوه بگوید. در هیچ کاری جدّی نبود. از او آغاز می‌کنم و شرافتمندانه‌ شیرازة‌ کار این نوشته را خود او تعریف کرده بود چون نه حوصله نگارش داشت و نه آن را جدّی می‌گرفت. هر چه هست از اوست که اغلب گسیخته بود و سعی من به ­جايی نمی‌رسید و کاری دشوار بود که در حدود چهل سال تأخیر دارد.

عطا بهمنش

 

قلادة سگ را میخواستند!

… وقتی به خانه رسیدم خسته و وامانده بودم. دم در ماده ­سگ (دوست من) زودتر از من رسیده بود و داشت توله‌هاشو شیر ‌می‌داد!

چشمش که به­ من افتاد دمش را تکان داد و چند بار از سرِ خوشی عوعو کرد. انگار سرزنشم می‌کرد و می‌گفت:

بی‌معرفت، من همه‌ی راهِ دور و دراز را دویدم و آرام نگرفتم تا توله‌ها‌ رو شیر بدهم. تو کجا رفتی و منو ول کردی؟ بچه دهاتی‌ها می‌خواستند قلّاده‌ام را وا کنند، خیلی سنگم زدند…

… تازه آفتاب صبحگاهی از دور سرک می‌کشید و در پی شکست دادن تاریکی بود، بابام فریاد زد:

– اکبر، دیشب که خوب خوابیدی، پاشو و این سگ لعنتی را بِبَر طرفهای «شاه عبدالعظیم» ولش کن و زود برگرد. بی‌صاحب مونده عین دوک شده، شش تا توله داره، اگر هار بشه برای همه خطر داره.

لحن بابام آنقدر آمرانه بود که جا خوردم و مأیوسانه گفتم:

– این سگ سالها با ما بوده، از جوانی تا پیری، اجازه بدید دربه­‌درش نکنیم.

بابام با اوقات‌تلخی گفت:

– آفتاب پهن نشده ورش دار و تو بیابون­ها ولش کن و بیا! کارت نباشه.

از دور قله دماوند را می‌دیدم که در سر قله برف زمستانی را نگاه­داشته. اول خواستم با ماشین دودی بِبَرمَش، مردم اعتراض کردند که «حیوان نجسی است او را با خودت ببر». پائین‌تر از برج طغرل در سبزه‌زاری باصفا، بچه‌ها بازی می‌کردند. فکر کردم جای مناسبی است و سگ دست‌آموز، زود انس می‌گیره و می‌ماند.

ولش کردم و زدم به ­چاکِ جاده و با ماشین دودی برگشتم. نزدیکی­های ساعت 11 بود. به خانه که رسیدم تعجب کردم که ماده سگ داشت توله‌ها‌شو شیر می‌داد. وارد خانه که شدم، بابام فریاد کشید که:

– ای بی‌عُرضه، سگ زودتر از تو برگشت. کجا رفتی؟ همین نزدیکی­ها ولش کردی؟…ها! باید دوباره ببریش!

عطا بهمنش / عکس از شهاب دهباشی
عطا بهمنش / عکس از شهاب دهباشی

دوباره اوقاتم تلخ شد، در باطن امر راضی نبودم ولی طوری وانمود کردم که موافق هستم، آخر با این سگ انس و الفتی داشتم و تصمیم بابام دور از انصاف بود. بابام با همة درویشی که داشت در وقتش، بی‌رحم و سخت‌گیر بود. در برنامه‌های شبانة او من ضرب می‌گرفتم و او تار می‌زد. بابام در تار زدن غوغا می‌کرد، در اثر مراوده با اهل موسیقی ایرانی رفته‌رفته دستگاه‌ها را تا اندازه‌ای می‌شناختم. ردیف آوازها را می‌دانستم، سه‌گاه، بیات ترک، ابوعطا، دشتی و… خیلی­‌های دیگر. برای این احاطة من بود که بابام با مدرسه رفتنم موافق نبود. بابام در ماه محرم و رمضان تار نمی‌زد و برای اینکه کند نشود، درهای اطاق و پنجره را می‌بست و تمرین می‌کرد. گاهی تمرین او ساعت‌ها طول می‌کشید و مرتب با کوکِ تار ور می‌رفت.

*

مسئله سگ از یادها رفت، سفر شیراز پیش آمد، عمو احمد شاه که حاکمِ شیراز بود خاطر بابام را خیلی می‌خواست و آدمی شب زنده‌دار و دست و دلباز بود. تدارک زیادی دیده بودند، چند خواننده محلی هم بودند، آنقدر برنامه جلب توجه کرده بود که به من پنج اشرفی طلا دادند!

بابام در گوشی و آهسته گفت:

– پول‌های طلا را گم نکنی، اگر می‌خواهی بریز تو جیب من تا برات نگهدارم.

من در آن روزگار یازده ساله بودم، آخر شب آوازه‌خوانی از روی نوشته خواند: «جای آنست که خون موج زند در دل لعل». من هر چه کردم نه از روی نوشته توانستم بخوانم و نه معنی شعر را فهمیدم. دو­رو­وَری­‌هایِ در مجلس مرا نصحیت کردند که وقت مدرسه‌ات می‌گذرد و به بابام تأکید کردند تا به مدرسه بفرستدم. او زیر بار نرفت و بالاخره موقع خداحافظی قول داد که در آن‌باره فکری خواهد کرد.

اوایل فصل مرا به تهران فرستاد و در منزل آشنائی مستقر شدم. صبحانه و شام را در خانه می‌خوردم و از سرشب تا سحرگاه درسم را می‌خواندم. اهل بازی کردن نبودم و به باسواد شدن فکر می‌کردم. استعداد فوق‌العاده‌ای داشتم. در سال سوم دبستان نستعلیق را خوب می‌نوشتم. مدیر ما آدم باریک‌بینی بود، با نظر معلمان در زمینة حساب و انشاء و دیکته مرا امتحان کردند و یکسال بالاتر رفتم و آخر سال قبول شدم و در همان دبیرستان تصدیق ششم ابتدائی را گرفتم و در تعطیلات تابستان با کتاب­های اول دبیرستان آشنا شدم.

سیکل اوّل تمام شد، هنوز به امتحانات نرسیده بودم که مدیرِ ما مرا به دفتر خواست. حیرت‌زده شدم، مدیر با حضور ناظم اجازه داد که روی صندلی کنار میز او بنشینم. اول تشویقم کرد که شاگرد خوبی هستم و بعد گفت: «با مدیریت مدرسه همکاری کن و ریاضی سیکل اول را تدریس کن. ما به تو پول نخواهیم داد. بدون اطلاع شاگردان برای تو لباس تهیه می‌کنیم و مابقی درآمد تو را به حساب پس‌انداز بانکی می‌ریزیم تا نیاز تو را به­ موقع برطرف سازیم.»

این کار که در سیکل دوم هم جریان داشت، مرا از خاک سیاه ورداشت و آدم حسابی شدم.

بابام پس از مدتها بی‌خبری از شیراز آمده، از مدرسه و احوالم نپرسید، حتی نگفت که لباس‌ها را چگونه تهیه کرده‌ام! فقط از من سؤال کرد که: «آن پنج اشرافی را خرج کرده و یا داری؟!»

گفتم: دست نخورده و جای محکمی داره.

خوشحال شد، آنها را از من گرفت و امیدواریم داد که: «برات نگاه می‌دارم!» من دیگر یک بچه مدرسه نبودم، نیمچه مردی شده و می‌توانستم آدم­ها را محک بزنم، دیپلم ریاضی سند لیاقت من بود و پسر همسایه‌مان می‌دانست که در مدرسه درس می‌دهم. از من خواست در قبال ماهیانه ده تومان، ریاضیِ سال ششم دبیرستان را به­‌طور کامل دوره کنیم و اشکالاتش مرتفع شود.

دو یا سه ماه که گذشت دیدم استعداد ریاضی نداره، از او پرسیدم: «تقلای شما برای چیست؟ بهتر نیست تغییر رشته بدهی و ادبیات و حقوق بخوانی؟»

گفت: «دولت قصد داره که سال آینده در خرداد ماه عده‌ای از محصلین را امتحان کرده و آنان را که استعداد و آمادگی دارند به اروپا (فرانسه و آلمان) بفرستد تا در رشته‌های فنی، طب و مهندسی راه و ساختمان مدارج بالايی را بگذرانند، کلّ هزینه را دولت بر عهده می‌گیره و اداره‌ای به نام «سرپرستی محصلین» تشکیل شده است تا تدارک لازم صورت بگیره…»

او که رفت من با خودم مسئله را زیرو رو کردم و نتیجه گرفتم که، این‌که بی‌استعداد است می‌خواهد به اروپا برود پس راه برای من باز است. نام‌نویسی کردم، فقط زبان فرانسه من ضعیف بود، یعنی در سطح دیپلم بود، چون وقت کافی داشتم با راهنمايی یکی از دوستان پدرم، معلمی دلسوز یافتم و شب و روز خواندم و خواندم و به بهار رسیدیم. پس از گذشت هشت ماه به ­راحتی روزنامه‌ها را ترجمه می‌کردم و معلم من از نحوه تلاش و کارم راضی بود… و من بیشتر امیدوار شدم.

دکتر علی اکبر روحبخش معروف به دکتر هالو
دکتر علی اکبر روحبخش معروف به دکتر هالو

*

… امتحانات سخت بود و همة‌ بچه پولدارها و شازده‌ها تقلا می‌کردند، خیلی‌ها در روزهای اول زهِ زدند و برخی ناامید و پکردست کشیدند. غربیل شدند و وقتی نتیجه را اعلام کردند من در بین پنج نفر اول بودم.

روزی که قبول‌شده‌ها را احضار کردند، به ما گفتند:

– به خیاطی که معرفی می‌کنیم مراجعه کرده و دو دست کت و شلوار و بقیة نیازمندی­های خود را فراهم آورید، شما به اروپا می‌روید تا تحصیلات عالی بکنید. هزینه شما را دولت از مالیات پیرمردها و پیرزنها می‌پردازد. این یک وظیفه‌ی ملّی است، شما تربیت می‌شوید برای فرداها و آینده کشورمان.

بالاخره آن روز مبارک رسید. غوغائی بود. ‌تیپ خانواده‌ها که برای بدرقة فرزندان و دوستان آمده بودند ثابت می‌کرد که بچه اعیان‌ها پیشاپیش قافله هستند. سرانجام راهی شدیم با اتوبوس و کشتی و ترن. وقتی از دور برج ایفل “Eiffel‌” را دیدم ذوق‌زده شدم، 300 متر ارتفاع و استحکام عجیب و غریبی داشت. دو هفته گذشت تا تقسیم‌بندی صورت گرفت و من دانشجو شدم. بابام چند نامه فرستاد که من آنها را حفظ کردم ولی حالا نمی‌دانم کجا گذاشته‌ام.

من در اروپا سعی می‌کردم مثل تهران کار کنم، اطاقی مستقل داشتم به ایرانی‌ها کاری نداشتم، همه از هم بد می‌گفتند. دوستان من بیشتر فرانسوی بودند و در مدتی نزدیک به دو سال فرانسه را مثل فارسی حرف می‌زدم و شرط عقل چنین بود که فرانسوی را مثل یک محصل آن دیار بدانم تا ریاضی را بفهمم. هر چه زمان می‌گذشت شوق و ذوق من عمیق‌تر می‌شد، آنقدر آن دانشکده شلوغ بود و بروبیا داشت که سگ‌ صاحبش را نمی‌شناخت.

من کتابچه‌ای فراهم آوردم و هر روز آنچه اتفاق می‌افتاد به فرانسه یادداشت می‌کردم. کوشش و تقلای من در کلاس درس مشخص بود، استاد درس می‌داد و می‌رفت و ما خود مسئول بودیم تا واحدهای مربوط را بگذرانیم. این شیوه درس خواندن عمومیت داشت و هر که وقت نمی‌گذاشت و با شایستگی خود را تطبیق نمی‌داد، کارش تمام بود که البته در رشته‌ی ریاضی چنان شاگردی نداشتیم.

موضوعی که در کتابچه نوشته بودم درباره سفر ورزشکاران ایرانی به برلین بود…جنگ هنوز شروع نشده بود که ورزشکاران نخبة ایرانی را از ‌آلمان و فرانسه دعوت کردند تا در ارودگاه خاصی به ­سر برند و شاهد بازیهای المپیک 1936 برلین باشند. المپیاد یازدهم.

در روزنامه‌های پاریس نام نائینی، بصیر، شاهمیر، کورس، رجبی، مرآت، فروغی، مخبر فرهمند، صمصام بختیاری، وکیلی، مشاور، عدل، چهرازی، امیر علايی، منجّمی و خلوتی را دیدم. از ملل دیگر هم آمده بودند.

من ورزشکار نبودم، سرم به­ کار خودم بود، آرامش خاطر داشتم. سالها طول کشید تا دکترای ریاضی گرفتم، با درجة عالی… پس از پایان درس خواندن، یک دوچرخه خریدم و شهرهای دور و نزدیک فرانسه را دیدم و با دو چمدان کتاب به ایران بازگشتم. تازه جنگ دوم وسعت یافته بود، اروپا و آفریقا در آتش می‌سوخت، ولی وقتی آلمان‌ها به شوروی حمله بردند، روزنامه‌ها نوشتند: «شکست ناپلئون بناپارت که تا مسکو پیشروی داشت، دوباره تکرار خواهد شد.» ناپلئون در 1809 به روسیه تاخت آورد و در یازدهم آوریل 1814 از امپراطوری عزل شد… هیتلر هم پس از شکست خوردن، خودکشی کرد که پیکر نیم‌سوخته‌اش را یافتند!… او در آستانه خودکشی همسرش را هم کشت.

 

صادق هدايت

من وقتی به تهران رسیدم غریب بودم و هیچ آشنايی نداشتم. در دورة‌ دبیرستان در سال آخر ریاضی تدریس می‌کردم که البته مدت کوتاهی بود.

*

وزارت معارف شش ماه به فرد تازه استخدام­ یافته حقوق نمی‌داد. مدتی در منزل یکی از دوستان گذراندم و چون وزیر معارف هم به اعتراضم توجهی نکرد، تدریس ریاضی را رها کرده و به ­دنبال کار در بانک ملی استخدام شدم. آنجا هم یک دورة «استاژ» داشت ولی تنها یک ماه طول می‌کشید و من تازه با برادرِ «اوگه‌یی» از سوی پدرم آشنا شدم و قسمتی از دشواری‌­های گذرانم را حل و فصل کرد.

در بانک با صادق هدایت، عبدالحسین نوشین و حسن قائمیان آشنا شدم. هدایت عصرها در «کافه قنادی فردوسی» جرگه‌ای را درست کرده بود، می‌نشستند و درباره‌ی مسائل گوناگون گپ می‌زدند و هر کس پول خودش را می‌داد.

رفته‌رفته میزان صمیمیت ما با صادق هدایت بالا گرفت تا آنجا که مرا «دکتر هالو» خطاب می‌کرد، ولی من اهمیت نمی‌دادم، هالوگری بهتر از دانايی با نخوت بود. هدایت شوخ‌طبع بود، من کتابهای او را نمی‌خواندم، مخالف دستگاه سلطنت بود یک شب که با هم به کافه جمشید می‌رفتیم، روی ویترین عکس‌­های درباریان تف انداخت، من خیلی ترسیدم و گفتم:

– «دايی» اگر پلیس ببیند هردومان را توقیف خواهد کرد.

صادق هدایت
صادق هدایت

او گفت:

– «هالو» پلیس رضاخانی حالا خوابه و به علاوه تو که هالو هستی چه می‌فهمی که پلیس یا آژان‌ ما را زیر نظر داره. حیف «اخ و تف»، خیالاتت راحت باشه که «دزد نگرفته پادشاهه!» بیا بریم «هالو» برو جیگر داشته باش.

صادق هدایت در هر نشستی که در «کافه قنادی فردوسی» داشتیم حرف­های سیاسی می‌زد و محمدرضا شاه را ابله می‌دانست و می‌گفت: «یارو رفته سویس درس بخونه، ورزش کرده، شنای روی آب و فوتبال یاد گرفته. انگار ما فقط این را کم داشتیم.» به­ من اصرار می‌کرد که درباره‌ی «اینشتاین» مقاله بنویسم تا او در روزنامه «مردم» چاپش کند. دوستان دیگرم که طبعی ملایم داشتند مرا منع کردند. بالاخره ولم نکرد تا مقاله‌ای تحت عنوان «شیر یا خط» به ­قلم «هالو» نوشتم که چاپ شد.

وقتی در «کافه قنادی» مرا دید، داد زد: «حالا شدی آدم حسابی و نام اصلی تو «هالو» شد…»

هدایت خیلی خوش‌ذوق و باسواد بود، به خانواده‌اش هرگز تکیه نمی‌کرد، من ندیدم از پدرش –اعتضادالملک- حرفی بزند، به ریشه فامیلی تکیه نمی‌کرد، وقتی حاجی علیخان رزم‌آرا را ترور کردند خیلی ناراحت شد، می‌گفت رزم‌آرا شوهر خواهرش بود. رزم‌آرا که نخست‌وزیر بود، سفارش کارهای مرا انجام می‌داد و خیلی اعضایِ آن موثر بودند، ولی وقتی در مسجد شاه ترور شد، سفارت دیگر به صادق هدایت وقعی نمی‌گذاشت! و هدایت این موضوع را می‌دانست.

دکتر روح‌بخش از هفت دولت‌ آزاد بود. همیشه دیر می‌آمد و ساعت 10 صبح به «کافه قنادی» می‌رفت و به ­قول خودش «پُتی دِژُنِه» که همان صبحانه معمولی باشد می‌خورد. دکتر همیشه لباس خاکستری رنگ می‌پوشید و کفشهای قهوه‌ای رنگ و گشادتر از معمول.

او خانه و زندگی نداشت، سرِ خیابان خیام و روبه­‌روی پستخانه در مسافرخانه‌ای به­ سر می‌برد، هوا که رو به تاریکی می‌رفت، شبِ دکتر آغاز می‌شد. عرق کشمش می‌خورد و آخر شب همة حاضران کف می‌زدند که: «دکتر باید برقصد.»… او بی‌تکلف با موهای ژولیده و جو گندمی روی صحنه می‌رفت، آرام و با ناز می‌رقصید، بعد راهی مسافرخانه می‌شد.

گروهی از اوباش بیرون کافه می‌ایستادند تا دکتر برسد و با شوخی و خنده پول­هاشو به غارت ببرند و بعد بین خود تقسیم کنند.

*

من هنوز بازنشسته نشده بودم. چند روز از دکتر خبری نداشتیم و به مسافرخانه هم نرفته بود. روز چهارم همکاران پیشین او گریه‌کنان به اداره ما خبر دادند که دکتر روح‌بخش شب هنگام، در جوی پر آب افتاده و مرده است.

دکتر روحبخش در پایان هر سال در تقویم جیبی خود اسامی بدهکاران را می‌نوشت، در صدر همه صادق هدایت بود که 100 تومان بدهکار بود. به­ قولی نه پس می‌داد و نه حاشا می‌کرد. هر چه ما می‌گفتیم: «هدایت خودکشی کرده است.»

روح‌بخش می‌گفت:

– دنیا را چه دیده‌ای، شاید فردا آمد و صد تومان مرا پس داد!

ما همه از خبر مرگ او گریه کردیم، هر روز خنده‌اش را دیده بودیم ولی گریه‌اش را هرگز…

حالا برای او چه تفاوتی دارد، چرا گریه کرده و چگونه خندیده است؟

کششی که عشق دارد نگذاردت بدین سان

به جنازه گرنیايی به مزار خواهی آمد…