چهار شعر از میروسلاو هلوب/ ترجمه پرویز امین زاده
میرو سلاوْ هُلوب (Miroslav Holub) شاعر نوپرداز چک، به سال 1923 در «Pilsen» به دنیا آمد.
پدرش کارگر راهآهن و مادرش معلمِ زبان بود. سرودن شعر را از سیسالگی همزمان با پژوهشهای بالینی آغاز کرد.
تمامی صناعت «هُلوب» بر کشف و تحلیل واقعیت متمرکز است و صورِ «شعر آزاد» خود را ملهم از «ویلیام کارلوس ویلیامز» شاعر امریکایی، میداند.
وی تاکنون چند گزینة شعر به نامهای: «آشیل و لاک پشت» (1960)، «برو باز کن در را» (1961)، «آنجا که خون جاری است»(1963)، دو سفرنامه و بیستوپنج رسالة عالمانه دربارة «آسیبشناسی» به رشتة تحریر درآورده است.
«هُلوب» آمیزهای غریب است. بیش از همه، دوست میدارد برای مردمی شعر بگوید که شعر و شاعری را برنمیتابند؛ مثلا برای کسانی که حتی نمیدانند شعر باید برای آنها گفته شود. دلش میخواهد آنها شعرهایش را به طور طبیعی و همانطور که روزنامه میخوانند یا به تماشای بازی فوتبال میروند، بخوانند، نه این که آن را چیزی دشوار یا ظریف و ارزنده بدانند.
کتابِ درسیِ زبانی مُرده
این پسرکی است.
این دخترکی.
پسرک سگی دارد.
دخترک گربهای.
چه رنگی است سگ؟
چه رنگی است گربه؟
پسرک و دخترک
توپ بازی میکنند.
توپ به کجا قِل میخورَد؟
پسرک کجا مدفون است؟
دخترک کجا مدفون است؟
بخوانید
و ترجمه کنید
به هر سکوت و هر زبان!
بنویسید
خودِ شما
کجا مدفونید!
در
برو باز کن در را!
شاید بیرون درختی باشد، یا جنگلی،
باغی،
یا شهری جادویی.
برو باز کن در را!
شاید سگی مزبلهها را میکاود.
شاید چهرهای ببینی،
یا برقِ نگاهی،
یا منظرِ
خیالی.
برو باز کن در را!
اگر مهی باشد
هوا صاف میشود.
برو باز کن در را!
حتی اگر تنها
تاریکی دامن میگسترد،
حتی اگر تنها
بادِ خَلَنده[1] باشد،
حتی اگر
هیچ چیز نباشد،
برو باز کن در را!
هیچ اگر نباشد
نسیمی درگذر است.
پنج دقیقه پس از حملة هوایی
در«Pilsen»،
بیست و ششمین ایستگاهِ جاده،
زن به طبقة سوم رفت
به بالایِ پلکان، تنها جایی که باقی مانده بود
از تمامی خانه،
در را گشود
چارْ طاق به روی آسمان،
و حیرت زده بر لبة آن ایستاد
زیرا این جایی بود که
دنیا به آخر میرسید.
آنگاه
به دقت در را قفل کرد
مبادا کسی بدزدد
«سیریوس»
یا «آلدِباران» را از آشپزخانهاش،
به طبقة پایین بازگشت
و به انتظار نشست
برای برپایی دوبارة خانه
و برای شوهرش که سر از خاکستر بردارد
و برای دستها و پاهای فرزندانش که به جای خود برگردند
بامدادان او را یافتند
به بیجانی سنگ،
و گنجشکان بر دستهایش نوک میزدند.
دستِ یاری
دست یاری به سوی علف دراز کردیم ـ
وبه ذرت بدل شد.
دست یاری به سوی آتش دراز کردیم ـ
و به موشکی بدل شد.
با درنگ،
با احتیاط،
دست یاری به سوی مردم دراز میکنیم،
به پارهای از مردم…
[1]) بادِ استخوانْ سوزِ پائیزه.