مرگ بر مرگ/ محمد افشین وفایی

(در سوگ استاد علیمحمد حقشناس)

 

این چه رازی‌ست که هر بار بهار

با عزای دل ما می‌آید؟

خبر درگذشت نابهنگام دکتر حق‌شناس بسیار تلخ و وحشتناک بود. باورم نیست که دیگر آن خنده‌های همیشگی را بر لبان و گونه‌های پر مهر او نمی‌توانم دید.

بزرگمردی بود به‌راستی. سخت و دشوار است فعل ماضی برای او به کار بردن. می‌دانم هیچ راهی نداریم جز آنکه بپذیریم. می‌دانم که چون مرگ در رسد کس باز نتواند داشت. اما مگر می‌توان پذیرفت؟ مگر می‌توان در میانة اَحداث روزگار به زمین و آسمان و این‌همه بیهودگی ناسزا نگفت؟

دکتر حق‌شناس تا آنجا که من‌ شناختم، در همه حال‌ها، مظهر امید و تلاش و نگاه نو و ژرف بود. مهر و تبسم با وجودش عجین شده بود. گرچه از حدود دو سال پیش اندوه و تا حدّی هم یأس بر اثر‌ آن، در او ره یافت. مرگ برادرِ جوان‌ترش روح حساس وی را بسیار آزرد. می‌گفت: «برادرم ادب نگاه نداشت و حرمت بزرگ‌تر بودن مرا حفظ نکرد و زودتر رفت.» بعد هم که مشکلاتی برای ریه‌اش پیش آمد و سپس قلب مهربانش و سپس‌تر تیروئید و… . زندگی هم که خود درد بی‌درمانی‌ست. «قضا در کمین بود و کار خویش می‌کرد.»

درست پس از سی سال خدمت، تقاضای بازنشستگی کرد. می‌گفت: «عمیقاً معتقدم آدمی نباید بیش از آنچه باید، بماند.» می‌خواست جا را برای دیگران باز کند. می‌گفت نمی‌خواهم مدیون دیگران بمانم. همان‌طور هم پس از هفتاد سال  (یا حتی اندکی کمتر)، از این جهان رخت بربست و به سرای دیگر کوچید تا مبادا جای کس دیگری را گرفته باشد. بازنشستگیِ خودخواسته‌اش، البته جز آنچه می‌گفت دلایل دیگری هم داشت از جمله رنجش از برخی کسان و مسائلی دیگر که شاید باری دیگر و در روزگاری دیگر بدان توان پرداخت. باری، بجای او جفاها رفت و روح نازکش تاب و توان آن همه نامردمی نداشت. (هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد/ هم رونق زمان شما نیز بگذرد.) شاعرانه زیست؛ زلال و پاک. بی‌پرده بگویم ـ برای زندگی در این دنیای آلوده، این اندازه پاکی و معصومیت و مردمی، مایة‌ عذاب و آزردگی بیشتر او بود.

یکی دو ماه قبل که او را دل‌آزرده و غمگین دیدیم ساعتی چند با او بودیم و با دوستان گفتیم و خندیدیم. گفت نفسم کمی باز شد. به شوخی می‌پرسید: «دل خوش کجا می‌فروشند؟ هر قیمتی باشد خریدارم.» و می‌خندید. قرار شد بیشتر با هم باشیم که نشد. فردای آن شب، ساعت 8 صبح تلفن زد و از تک‌تک ما جداگانه تشکر کرد. این همه آداب‌دانی و هر چیز کوچکی را چنین با مهر بیکران پاسخ گفتن و خیلی زود در پی تدارک و جبران بودن، از ویژگی‌های او بود.

روزهایی دیگر با دوستانی دیگر به منزلش رفتیم تا پرسشی بکنیم و دیداری نیز هم. از بیماری‌اش می‌گفت و از وزن کم کردن بسیار. اشاره‌‌ای نیز به حوادثی که بر او گذشته بود کرد. اگر گلایه‌ای از کسی داشت و احیاناً با دوستی نزدیک، درد دلی، آن هم به اشارت، می‌کرد چندان با حجب و حیا و رعایت ادب نسبت به شخصی که از او رنجیده بود سخن می‌گفت که سرانجام می‌پنداشتی اصلاً آن فرد خطایی نکرده است. و تنها اگر موضوع را می‌دانستی درمی‌یافتی که چه حال‌ها رفته است امّا حق‌شناس چنین با آزرم و بزرگ‌منشی رفتار می‌کند. باری، آن‌روز برایمان از خاطراتش با خویی و اخوان گفت. می‌کوشید تا با یادآوری روزهای خوش گذشته، از تلخی ایام بکاهد. طرفه آنکه دوستی که به تازگی از نزد خویی بازگشته، می‌گفت او نیز همین خاطرات را برایش بازگو کرده است. کاش خویی حوصله کند و خاطراتش را بنویسد.

در این لحظه در خاطرم آمد استاد ارجمند دیگرم که در رثای او نیز چند سطری نوشته بودم دکتر حق‌شناس را بناحق، شبه زبان‌شناس می‌خواند و طعنه‌ها به او می‌زد. حق‌شناس نیز، البته پاسخ‌های ناگفته بسیار داشت. به فاصلة بسیار کوتاهی هر دو گذشته‌اند. نیز بخاطر آوردم شاعرِ درگذشته‌ای را که حق‌شناس را به ناحق، حق‌نشناس خوانده بود؛ آن هم تنها به سبب مقالة «نیمای غزل: سیمین» از حق‌شناس. با خویش اندیشیدم کاش خاموشی عزیزانمان – با همه تلخی- برای ما ره‌آوردی هم داشته باشد.

بگذریم؛ به برکت درس «تحقیق در نظریه‌های ادبی» در دورة کارشناسی ارشد، شاگرد حق‌شناس شدم. به تعبیر خودش ریشه‌هایش باید در ادبیات جستجو می‌شد گرچه زبان‌شناس بود. (همواره می‌گفت سرم در زبان‌شناسی است؛ امّا دلم در ادبیات می‌تپد). و چه خوش نشسته بود اجتماع این هر دو با هم در وجود نازنینی چون او. لیسانس زبان و ادبیات فارسی از تهران داشت و دکتری زبان‌شناسی از لندن. در آغاز دهة هفتاد، به اشارت شفیعی‌کدکنی دانشجویان دکتری ادبیات، حق‌شناس را به گروه ادبیات آورده بودند. حضورش در این گروه حلقه‌ای تشکیل داد که بعدها تأثیرات خوبی در هر دو رشته گذارد. به برکت حضور او دانشجویان ادبیات و زبان‌شناسی با هم ارتباط بیشتری پیدا کردند و تأثیر و تأثرهای مثبتی به وجود آمد.

یاد دارم که پس از هر کلاس با همد‌رسانم می‌گفتیم که نگاه ما را به بسیاری چیزها تغییر داد. کلاس‌هایش به سیر اندیشة شاگردان جهت می‌بخشید. می‌خواست هر کس خود، راهش را بیابد. هنوز صدایش در گوشم می‌پیچد که از رنسانس و تأثیراتی که بر غرب گذاشته بود با چه شوری سخن می‌گفت. و اینکه چرا و چگونه می‌توان با رها شدن  از سنت‌های دست و پاگیر، پای در آستانة مدرنیت گذاشت. و دیگر اینکه چطور باید بی‌هراس صاحب‌ِنظر باشیم. می‌کوشید به ما بیاموزد تا مسئول سخنانمان باشیم و مدافع آن؛ سعی می‌کرد به ما بیاموزد از فردیت عنان‌گسیخته فاصله بگیریم امّا به تفرد برسیم تا مکانیسم و پویایی در جامعه روی دهد؛ می‌گفت باید از کلیشه‌ها گذر کنیم. می‌گفت باید بُت‌ها را بشکنیم و حتی از بزرگان نیز بُت‌های بی‌نقص و دست‌نیافتنی نسازیم و آدمی و حضور او در جهان را با تمام عیب‌ها و خوبی‌هایش درک کنیم. می‌گفت در جامعة ما مردم، خداوندگار روح خویش نیستند. همه‌چیز را زیر باران برده بود و خود نیز جور دیگر می‌دید. متفاوت بود. شاید بهترین درسی که به ما آموخت این است که «انسان یکی از این کارها را انجام می‌دهد یا می‌خواهد: «نیایش، کار، آفرینش، دانش؛ هر گاه همة ‌اینها با هم جمع شود و آدمی به «بازی» برسد در شعف کاملی زندگی خواهد کرد.» (کاش برای او شاگردان خوبی بوده باشیم.)

یکی از بهترین زبان‌شناسان، ادیبان، مترجمان، منتقدان و یکی از نجیب‌ترین انسان‌هایی بود که می‌شناختم. به تعبیر یکی از دوستانش «پیش از آنکه ماندگارش کنند ماندگار شده بود.»

اگر از دکتر حق‌شناس، تنها فرهنگ ‌هزاره، باقی مانده بود کافی بود تا نامش همواره در میان خادمان راستین این سرزمین بدرخشد؛ حال آنکه او مقالات و کتاب‌های بسیار مهمی نیز به رشتة تحریر درآورد، یا به نثری استوار و درست ترجمه کرد که بی‌گمان ماندگار خواهند بود. بر آن بود باید کتابی را ترجمه کرد که در کشور مبدأ هنوز خوانندگان جدّی داشته باشد. البته با اینکه زمان بعضی از کتاب‌هایی که به ترجمة آنها دست یازید گذشته بود باور داشت که ابتدا باید اینها را خوب  درک کرد تا بتوان بی‌آنکه خلأی پیش آید به مراحل بعدی ره یافت. دیگر آنکه می‌گفت ما به آدم‌هایی نیاز داریم که بتوانند گذشته و اکنون را خوب به هم پیوند بزنند. از آثار دیگر وی می‌توان اشاره کرد به: آواشناسی (آگاه،  1356)؛ بازگشت و دیالکتیک در تاریخ (تهران، 1358)؛ مقالات ادبی – زبان‌شناختی (نیلوفر، 1370)؛ فرهنگ معاصر هزاره، انگلیسی – فارسی (با همکاری حسین سامعی و نرگس انتخابی، فرهنگ معاصر، 1380)؛ زبان و ادب فارسی در گذرگاه سنّت و مدرنیته (مجموعه مقالات، آگه، 1382)؛ همچنین ترجمه‌های خوبی که از کتاب‌های زیر انجام داده است:

رمان به روایت رمان‌نویسان: اثر میریام فریز آلوت (جاده، 1368؛ چاپ‌های بعدی این کتاب را نشر مرکز منتشر کرد.)؛ تاریخ مختصر زبان‌شناسی، اثر رابرت هنری روبینز (مرکز، 1370)؛ تولستوی، اثر هنری گیفورد (طرح نو، 1371)؛ بودا، اثر مایکل کریدرز (طرح نو، 1372)؛ سروانتس، اثر پیتر ادوارد راسل (طرح نو، 1372)؛ وطن‌فروش، اثر سامرست موام (مرکز، 1372)؛ زبان، اثر ادوارد ساپیر (سروش، 1376)؛ زبان، اثر لئونارد بلوم فیلد (مرکز نشر دانشگاهی، 1379)؛ تاریخ زبان‌شناسی، اثر پیتر سورن (سمت، 1387)؛ مکاتب زبان‌شناسی نوین در غرب، اثر پیتر سورن (سمت، 1388) و…

دفتر شعری هم با نام بودن در شعر و آینه (توتیا، 1377) از او چاپ شده است.

در شعر، سلیقه‌ام به سلیقة استاد نزدیک نبود و در این باب با هم گفت‌وگوها کرده بودیم. خالی از روی و ریا و منزه از هرگونه غرض بود. هرگز رای ناروایی از وی نشنیدم. در بحث نیز چندان خویشتن‌داری و تواضع نشان می‌داد که مخاطب، محوِ خوی و منشِ او می‌شد. همواره منتقد خویش بود و مشتاقانه نقدها را دربارة‌ خود می‌شنید و هر چه را درست می‌یافت می‌پذیرفت. با رفتار و گفتار نیکش می‌کوشید تا گفت‌وگو کردن و تحمل داشتن را به ما بیاموزد؛ کاش از مردمی و مروّتی که داشت هم اندکی به ما آموخته باشد.

در مراسم تشییع پیکرش هر کدام از دوستان و شاگردانش بخشی از شخصیت او را باز می‌نمودند. بابک احمدی از ذهنیت فلسفی او گفت. نرگس انتخابی منش همکاری و قدرت کار گروهی و صاحب‌نظری‌اش در فرهنگ‌نویسی و تسلط وی بر ترجمه را شرح داد و اینکه چگونه فی‌المجلس شعر فارسی را به انگلیسی ترجمه می‌کرد. ژاله آموزگار از دیدگاه‌های زبان‌شناسی و نیز خلق و خوی او سخن راند و همه را به گریستن آورد. شاگردانش از ویژگی‌های معلمی وی سخن‌ها گفتند؛ دوستان دیگرش نیز از سادگی و صمیمیّت و بی‌آلایش بودن وی تعریف می‌کردند. و دیگران نیز از دیگرها و دیگرها.

در جهرم ولادت یافت اما وصیت کرده بود او را در روستای سنگ سرک نزدیک کلاردشت به خاک سپارند و چنین نیز شد. طبیعت، بخشی از وجود پاکش بود. حتی شنیدم کتابخانه‌ای نیز در آن روستا برپا کرده بود. همسر ایرلندی‌اش، ژاکلین و دو دختر هنرمندش بازماندگان وی هستند که یقین دارم خوب می‌دانند با مرده‌ریگ وی ـ که مقالات و مطالبِ مهم ناتمامی هم در میان آنهاست ـ چه کنند.

دربارة دکتر حق‌شناس باید کسان دیگری که صلاحیت بیشتری از من بنده دارند بنویسند. راستش آنچه در اینجا آمد بیشتر برگرفته از نامه‌ای است که برای استاد شفیعی‌کدکنی (که دوست عزیز دکتر حق‌شناس بود) نوشته بودم. بعد اندیشیدم این چند سطر را به یاد‌ آن «مهربان‌تر از برگ» در بخارا چاپ کنم؛ شاید اندک‌‌تسکینی نیز برای برخی دل‌هایی باشد که دوستش داشتند.

گذشت او و دریغا و صد هزار دریغ

خاک بر او خوش باد

14 اردی‌بهشت 1389 خورشیدی (زادروز هفتاد سالگی او)